آب روان کاری از گروه راک ایرانی «فانوس»
- گروه راک ایرانی «فانوس»، از «رامین آزادمهر» و «بهزاد راشدی» تشکیل شده. هر دو فارغالتحصیل موسیقی پاپ وکلاسیک از دانشگاه گوتنبرگ سوئد بوده و در همین کشور زندگی می کنند. بهزاد راشدی و رامین آزادمهر در سال 1993 با هم آشنا شدند و مدت ها در گروه موسیقی دانشگاه گوتنبرگ با یکدیگر همکاری کردند. آن ها پس از مدتی به این نتیجه رسیدند که بر روی اشعار فارسی، موسیقی بسازند و بخوانند. به همین دلیل هم با پیشنهاد رامین به سراغ شعر بلند «صدای پای آب» سهراب سپهری رفتند و مدت ها بر روی آن کار کردند. تمام ترانههای آلبوم «آب روان» بر اساس این شعر بلند است و هر قطعه، بخشی از این شعر است. نام آلبوم آب روان به این دلیل انتخاب شد که وزارت ارشاد با نام صدای پای آب مخالفت کرد. چون پیش از این آلبومی به همین نام (دکلمه با صدای «خسرو شکیبایی») منتشر شده بود و اعضای گروه فانوس باید نام جدیدی انتخاب می کردند. آن ها هم تصمیم گرفتند نامی نزدیک به صدای پای آب انتخاب کنند؛ با همان آرامش، آب روان. به هرحال با وجود اینکه این گروه اساساً در خارج از ایران فعالاند و زندگی میکنند اما توانسته اند آلبوم خود را در ایران منتشر کنند.
دانلود آلبوم آب روان از گروه فانوس :
1.اهل کاشانم
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, آهنگ سهراب, دانلود هشت کتاب, نمایشگاه نقاشی
+
تاريخ جمعه سی ام مهر ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
سفر دراز نبود: عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد.. سلام از تمام عزیزانی که تو این چند وقت به یاد من بودن تشکر می کنم.. سال خوبی رو براتون آرزومندم .. دنگ... دنگ...، دنگ... ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ. زهر این فکر که این دم گذراست میشود نقش به دیوار رگ هستی من. لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است. لیک چون باید این دم گذرد، پس اگر میگریم گریه ام بیثمر است. و اگر میخندم خنده ام بیهوده است.
دنگ...،دنگ... لحظه ها می گذرد. آنچه بگذشت، نمی آید باز. قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شدن اغاز. مثل این است که یک پرسش بی پاسخ بر لب سرد زمان ماسیده است. تند برمیخیزم تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز رنگ لذت دارد، آویزم، آنچه می ماند از این جهد به جای: خنده لحظه پنهان شده از چشمانم. و آنچه بر پیکر او می ماند: نقش انگشتانم.
دنگ... فرصتی از کف رفت. قصه ای گشت تمام. لحظه باید پی لحظه گذرد تا که جان گیرد در فکر دوام، این دوامی که درون رگ من ریخته زهر، وارهانیده از اندیشه من رشته حال وز رهی دور و دراز داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرد، پرده ای می آید: میرود نقش پی نقش دگر، رنگ می لغزد بر رنگ. ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ: دنگ...، دنگ...، دنگ...،
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
پروانه سپهری: امضای سهراب را جعل کرده اند!
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا ادامه مطلب
+
تاريخ چهارشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
و من مسافرم ای بادهای همواره ..
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
نمایشگاهی از آثار پروانه سپهری در کنار تعدادی از تابلوهایی مجموعه شخصیاش برپا میشود. پروانه سپهری، خواهر سهراب سپهری که خود نیز در رشته نقاشی و موسیقی فعالیت می کند، در مورد برگزاری نمایشگاه خود با نام "مروری بر آثار پروانه سپهری" به خبرنگار مهر گفت: قصد دارم تعدادی از آثارم را از گذشته تا به امروز در کنار بخشی از مجموعه شخصی ام را که شامل آثار هنرمندان دیگری است، به نمایش بگذرام. او در مورد جزئیات نمایشگاه ابراز داشت: من در طول این سال ها علاوه بر نقاشی، نگارخانهای با نام سپهری را اداره می کردم که آثاری را در زمان فعالیت نگارخانه خریداری کرده بودم. اکنون تصمیم دارم برخی از اثار خریداری شده را به همراه تعدادی از کارهای خودم نمایش دهم. به گفته او احتمالا 70 الی 80 اثر در این نمایشگاه ارائه میشود. علاقه مندان برای دیدن نمایشگاه می توانند از 29 بهمن تا 6 اسفند به خیابان شهید فیاضی, خیابان بیدار، بن بست پاییز مراجعه کنند. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
گفت و گو با بهرام مقدادى سهراب سپهري و اشعارش در دوران معاصر همواره شاهد انتقادها و نظراتي گاه درست و منطقي و گاهي نيز همراه كجفهمي بوده است. از اين رو از يكي از برجستهترين منتقدان كشورمان «دكتر بهرام مقدادي» كمك گرفتيم تا بتوانيم موضوع اين شاعر را بيشتر تجزيه و تحليل كنيم. بهرام مقدادي پژوهنده و استاد دانشگاه تهران، فارغالتحصيل دانشگاه كلمبيا (واقع در شهر نيويورك) در رشته ادبيات انگليسي با درجه فول پرفسوراي تخصصي در اين رشته است. وي داراي آثار متعددي اعم از ترجمه، نقد مقالات تحليلي است و هم اكنون به دليل حادثهاي در بستر بيماري بسر ميبرد. از ميان آثار او ميتوان به ترجمه نمايشنامه «جشن تولد» اثر هارولد پينتر، رمان سه جلدي «شرح بهشت» اثر جان اشتاين بك، ترجمه «تاريخ ادبيات ايران» اثر ادوارد براون، ترجمه رمان «آمريكا» اثر فرانتس كافكا و تاليف كتابهاي «شناختي از كافكا» و «تحليل و گزيده شعر سهراب سپهري»، «هدايت و سپهري»، «كيمياي سخن» و برجسته اثرگران «فرهنگ اصلاحات نقد ادبي» و چندين اثر ديگر اشاره كرد.
وقتي نام سپهري به گوش ميرسد، اولين چيزي كه به ذهن مخاطب ايراني متبادر ميشود، عرفان است و آن هم از نوع شرقي به نظر شما اين موضوع ما را در فهم بيواسطه اشعارش دچار انحراف نميكند؟ همانطوري كه عنوان كرديد اين مسئله ريشه در اشتباه منتقدان دارد. در اين سالهاي اخير، منتقدان ايراني، چنان وانمود كردهاند كه سپهري از راه عرفان شرقي و هندي به حقيقت و آرامش دروني رسيده است. اگر چه سپهري مدتي در عرفان سير كرد ولي به جايي نرسيد و در اين جستوجوي بيامان، ناكام ماند. در شعر سپهري، اين نكته به ما القا ميشود كه انسان اين توانايي را ندارد تا به «اسرار» دسترسي پيدا كند، حقيقت غايب است و هر نوع ارتباطي با آن غيرممكن. به شعر «مسافر» اگر نگاه كنيم، «مسافري» كه آنجا جستوجوگر «حقيقت» است ميگويد: نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نميرهاند./ و فكر ميكنم كه اين ترنم موزون حزن تا ابد/ شنيده خواهد شد .../ نه وصل ممكن نيست./ هميشه فاصلهاي هست.پس ميبينيم كه «وصل» اتفاق نميافتد و هميشه بين او و حقيقت فاصلهاي هست. «عشق» هم براي سپهري «صداي فاصلههاست». صداي فاصلههايي كه غرق ابهامند. عاشق «حقيقت» هم در شعري سپهري هميشه تنهاست، چرا كه مانند «ماهي» هزار و يك گره رودخانه يعني زندگي را نخواهد گشود و آنقدر سرگردان است كه سرانجام با حسرت ميگويد: «كجاست جاي رسيدن، و پهن كردن يك فرش» پس سپهري كه آرزومند است مانند موسي به سرزمين كنعان برسد، به برهوت ميرسد.عبارت «وصل ممكن نيست» چونان ترجيع بندي در شعر «مسافر» تكرار ميشود، فرق مسافر سپهري با منصور حلاج در اين است كه حلاج جستوجويش را از نقطهاي آغاز ميكند و در نقطهاي ديگر با حقيقت يكي ميشود و آواز «اناالحق» سر ميدهد، در حالي كه «مسافر» سپهري، با وجود اينكه در جستوجويش براي رسيدن به حقيقت، مانند «حلاج» صادق و صميمي است، از بالا، يا از سوي «حقيقت» هيچ پياميدريافت نميكند و فاصلهاش با حقيقت همواره حفظ ميشود. منتقدان ميگويند شعر حادثهاي است در زبان. آيا شعر سپهري واجد چنين خصوصيتي هست؟ يكي از كارهايي كه سپهري در زبان انجام ميدهد، آشنازدايي و يا سنتشكني است. البته تاثير «نيما» و يا ديگر شاعران معاصرش در غرب، مانند تي.اس.اليوت و كمينز را نميتوان ناديده گرفت. سپهري در شعرهايش، واژهها را با استفاده از شگرد آشنازدايي، در تركيبات تازه و ناآشنا، به كار ميبرد و معاني نهفتهشان را آشكار ميسازد، با صنعتگري و كيمياگري زباني، انسان را به عنوان پديدهاي منحصر به فرد و بينظير در عالم هستي به خواننده معرفي ميكند و در اين راه كاري به مسايل اجتماعي ندارد و نميكوشد با نوشتن شعر تعليمي، راهحلي پيش روي خواننده بگذارد. اگر آنطور كه شما گفتيد آشنازدايي توانسته است چنين كيفيتي از نظر شعريت شعر به آثار سپهري ببخشد، پس بايد اين ارتباط را نشان داد. به نظر شما چطور ميشود اين كار را كرد؟ اگر برگرديم به مفهوم آشنازدايي، شايد اين مسئله خودبهخود حل شود. آشنازدايي كه فرماليستها يا صورتگرايان روس مبدع آن بودند و به صورت ادبيات توجه داشتند و به معنا يا محتوا توجه نداشتند و باختين در جهت مخالف با آنها ميگويد، چون فرماليستها به معنا و جنبه اجتماعي توجه ندارند، راه نادرستي را دارند. و اين مسئله باعث شد كه استالين وضعي را
به وجود بياورد كه يا مانند باختين به قزاقستان تبعيد شوند و يا در دوران جنگ سرد راهي دانشگاههاي آمريكا شوند. هدف آشنازدايي اين نيست كه ناآشنا را آشنا كند. با اتكا به اين موضوع كه مردم عموما عادت دارند مجهول، براي آنها آشكار شود. در شگرد آشنازدايي برعكس اين تصور اعتقاد بر اين است كه آشنا را براي ما ناآشنا كند. مثل واژه «طلوع»، «انگور» ولي در شعر سپهري گفته ميشود: «تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟» بنابراين آشنازدايي صورت گرفته و دو كلمه آشنا را در يك عبارت ناآشنا قرار داده است و از طرفي سپهري با بيتوجهي عمدي به تركيبات سنتي و قراردادي و آوردن تركيبات تازه و بكر در شعرش، باعث بروز معناهاي تازه در شعرش شده. سپهري با به كارگيري اين تركيبات تازه ميتوانست ابهام يا پارادوكس قابل توجهي كه از ويژگيهاي بارز شعر خوب به شمار ميآيد در شعرش به وجود بياورد. با بسيار گرفتن در اندك، انديشههايش را با چند واژه بيان ميكرد، چون فهميده بود كه فشردگي از ويژگيهاي شعر خوب است و اساسا يكي از فرمتهاي بارز شعر با نثر در همين فشردگي مطالب است.
سپهري فارغالتحصيل رشته نقاشي از دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود، و تاثير نقاشي و تركيب آن با شعر از ويژگيهاي بارز شعر اوست. اين تاثير بر او آيا بعد ديگري از شعر در پيش روي مخاطب قرار نميدهد؟ شايد اين تاثير به بهترين شكل، تاثيرذن را در مخاطب متبادر كند. او در كتاب آبي علنا تاثيرپذيري خود را از نقاشان چيني اعتراف ميكند و مينويسد كه هنرمند ذن ميداند، هر چيز در عالم، به جاي ويژه خود است و هيچ چيز جهان ناخوشايند او نيست و اضافه ميكند كه ژاپني در پس گذرا بودن نيلوفر و پايداري كاج چيزي يكسان ميبيند.«نيلوفر ساعتي شكفته ميماند، اما در باطن، با كاج، كه هزار سال ميپايد، فرقي ندارد.» بنابراين سپهري مثل اليوت، واژهها را نقاشي ميكند و معاني نهفته آنها را آشكار ميسازد. به عنوان مثال در شعري كه خودش ميگويد: «ابري نيست بادي نيست مينشينم لب حوض گردش ماهيها، روشني، من، گل، آب پاكي خوشه زيست ...) در يك محيط خانوادگي آرام و سالم، توام با عشق و محبت پرورش يافته و در آغوش كويرها زمزمههاي جويبار را شنيد. اما اگرچه سپهري از خاك خشك و خشن كوير برنخاسته بود، خويشاونديش با طبيعت، همان همبستگي عاشقانه با خاك، خورشيد وسط ظهر تابستان، سنگهاي سوزان، درختان تشنه، بوي خاك باران خورده و خانههاي كاهگلي است و بيشتر شعرهايش يك تابلو نقاشي است كه درونمايه آن، يا صحنههايي كه به تصوير ميكشد، كاملا ايراني است و از اين لحاظ شخص را به ياد نقاشيهاي پرويز كلانتري مياندازد. پس سپهري از تصاوير در اشعارش به خوبي استفاده كرده و او را به عنوان يك هنرمند ذن در شعر بروز ميدهد و اين جهانبيني شرقي برگرفته از آيين ذن تا جايي او را ميرساند كه ميگويد: «بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم.» چرا كه تب كردن ميتواند به ما ديد هنري بدهد و در حالت هذياني: «ديدهام گاهي در تب، ماه ميآيد پايين، ميرسد دست به سقف ملكوت.» شما چند سال پيش در مقالهاي كه در كيهان فرهنگي به چاپ رسيد، به بررسي عشق و عقل در شعر سپهري پرداختيد و او را مانند عرفاي ايراني بيان كرديد. اگر اين طور باشد، سپهري به يك عرفان شهودي دست يافته است؟ البته من در يك مقاله ديگري راجع به كامينز كه يك شاعر آمريكايي است كه عقل را ميكوبد و خود را يك آدم نادان و خل ميداند و از اين وضع احساس خرسندي ميكند. چرا كه معتقد است از راه عقل نميتوان به حقيقت رسيد، عنوان كردهام كه تنها انسان اساطيري يا انساني كه در معصوميت بكر زندگي ميكرد و هنوز آلوده «دانش» نشده بود، انسان خوشبختي بود. بنابراين ما خوشبخت نيستيم چون آلوده دانش و تكنولوژي هستيم. بنابراين سپهري ضمن رد دانش و فلسفه و پذيرش اسرار پرنده و انسان اساطيري كه بدون دسترسي به دانش و تكنولوژي، در بطن طبيعت زندگي خوشي داشت، او را در تقابل با انسان معاصر قرار ميدهد، انساني كه به خاطر توجه زياد به «رشد» و پيشرفت باعث «خاكي شدن زانوي عروج» ميشود و نميتواند متعالي شود. به عقيده سپهري، تا سر حد امكان نبايد در موقعيتي قرار بگيريم كه «فكر كنيم»، چون تفكر، پايان آگاهي حقيقي يا كشف و شهودي(INTUITIVE) است.پس ميان دانش(KNOWLEDGE) و خرد (WISDOM) بايد فرق گذاشت. من هميشه در كلاسهايم از دانشجويانم خرد ميخواهم نه دانش. چون دانش وسيلهايست براي دست يازيدن به خرد، دانش را هر كسي ميتواند فرابگيرد، حتي كامپيوتر هم حافظ دانستنيها و اطلاعات ميتواند باشد. بايد از دانستههاي خود در راه رسيدن به آگاهي و شعور استفاده كنيم. اين طبيعتگرايي سپهري مرا متوجه ديدگاه روسو ميكند اينكه معتقد است بهترين نويسندگان خود را وقف پاسخ به اين پرسش كردهاند كه انسان چه چيز را بايد بداند، بيآنكه از خود بپرسند كه كودك قادر به آموختن چه چيزي هست، آنان هميشه به دنبال يك انسان بزرگسال در كودك هستند، بيتوجه به اينكه پيش از تبديل شدن به يك مرد او چيست. و از همين جاست كه او معتقد است آنچه طبيعت ميپرود شايد يك فرد خوب تعليم يافته و مناسب براي يك محفل اجتماعي نباشد اما شخصي قوي و كامل خواهد بود و به همين جهت است كه به آموزش «اميل» در محيط طبيعت ميپردازد. و اين فرضيه با كودك ماندن در آثار سپهري نيز به نظر تناسبي ذاتي دارد. بله، دقيقا. براي رسيدن به آنچه كه سپهري درسرميگذراند. بايد كودك ماند. چون حسابگري، فريبكاري و رياكاري از ويژگيهاي جهان بزرگسالي است و سپهري در سرودههايش اهميت فراواني براي كودك ماندن و كودكانه زيستن قايل است. سپهري، در سوگ «كودكي كه به ميان هياهوي ارقام» راه يافته مينشيند و براي او «بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشقتر است.»كسي كه اينگونه ميانديشد، لزوميندارد فيلسوف باشد و يا حتما فلسفه خوانده باشد; براي رسيدن به چنين مقاميبايد در نهايت سادگي انديشيد. از راه علم و فلسفه نميتوان به اين درجه رسيد؛ بايد آب بي فلسفه خورد و توت بي دانش چيد. و اين در توازن با طبيعتگرايي اوست. اينكه شاعر بايد هميشه پذيراي طبيعت و موجوداتي باشد كه در آن زندگي ميكنند. به نظرمن اين كودك ماندن خيلي مشكل است. همانطوري كه روسو مطرح ميكند و خيلي از نويسندگان روسي و آمريكايي به اين مسئله پرداختهاند. همانطور كه شما هم در مقالهاي كه درباره سلينجر نوشته بوديد، به اين مسئله اشاره كرديد كه هلدن در پايان داستان آن واژههاي زشت را از روي ديوار پاك ميكند كه خواهرش آنها را ياد نگيرد و اين معصوميت حفظ شود. بنابراين ماندن در كودكي يك مقام است. يك مقام عرفاني. البته استثنا هم داريم. مثل داستان «خداوندگان مگسها» ويليام گلرين كه در آنجا با سقوط هواپيما و بچههايي كه در يك جزيره پياده ميشوند، ميبينيم كه چه جنايتهايي ميكنند كه حتي كودكي كه مظهر شعر است را ميكشند. مسلما اين آناليز و تحليلگري از سپهري ما را به جايي ميرساند كه نتوانيم درد و چيزي كه سپهري از آن رنج ميبرد را در مسايل اجتماعي و سياسي بجوييم. چرا كه به عنوان مثال شاعراني مثل اخوان ثالث و يا شاملو درگير با اين مسايل بودند و تاثيرحوادث و تحولات سياسي و اجتماعي در آثار آنها آشكار است، اما سپهري اينگونه نيست. به نظر شما اين نوع نگرش سپهري موجب نميشود كه شعرهاي او فاقد زمان و مكان بدانيم؟ بگذاريد بگويم كه از نظر شما چرا كمونيستها، صورتگراها را اخراج و تبعيد كردند. چون آنها ميگفتند كه شما كاري با ايدئولوژي ماركسيست نداريد و اين ايدئولوژي را در طبقه پرولتاريا اشاعه نميدهيد. جامعه ما هم از اين مسئله بينصيب نبود. ما حتي ميبينيم كه در كانون نويسندگان تفكر كمونيستي و تودهاي غالب بود و كساني كه در اين چارچوب قرار نميگرفتند تخطئه ميكردند. تا جايي كه مثلا آقاي براهني درباره سپهري ميگويد، «آن بچه بوداي اشرافي!» و سپهري را مورد انتقاد قرار داد كه چرا سپهري درگير مسايل اجتماعي و سياسي نيست. هرچند كه سپهري حاضر نشد آن را بخواند و بياعتنا به آن گذشت. همين طبيعتگرايي و صورتگرايي باعث ميشود كه سپهري از شاعران هم دوره خود جدا شود و مثل اخوان شعر «زمستان» نگويد و يا مثل شاملو نيست. حتي همانطور كه اشاره كرديد درد او هم فرق دارد و درد او بيشتر فلسفي است. درد او «ناني به كف آوردن» و توليدمثل كردن نيست; درد او، درد دور ماندن از «اصل خويش» است و به همين دليل او شاعري است فيلسوف; يا هنرمندي است كه فيلسوفانه ميانديشد و شاعرانه ميگويد و از اين لحاظ شباهت زيادي با كافكا دارد. با اين حال سپهري به حقيقت نميرسد... همانطوري كه هدايت نرسيد. هرچند كه اين هر دو به طبيعتگرايي و فلسفه ذن و بوديسم آشنا بود ولي در اين جست و جو موفق نشدند. مثلا در دفتر اول هشت كتاب يا «مرگ رنگ» كه به نظر من ضعيفترين مجموعه اوست، سپهري با تكرار واژههاي «شب»، «تاريكي»، و «دلتنگي» از تنهايي خود سخن ميگويد، با .واژهها نقاشي و تصويرگري ميكند و از عدم وصول، اتصال يا وصال شكوه و شكايت دارد. سبك شعرياش هنوز تكامل نيافته و گاهي اوقات به نثر نزديك است.ولي در «خلوتگاه» خود كه «ويرانه»اي بيش نيست. با «درون سوخته» زندگي ميكند و از «كاروان» زندگي گسسته شده است، در «مرغ معما» تنهايياش را توصيف ميكند و اگرچه «درونش پر ز هياهوست» ليك «خاموشي» است و «قالب خاموش او صدايي گوياست.» و در شعر «روشن شب» با استفاده از تصاوير «شب و روز» ميگويد ديرگاهي است كه «اجاقش» سرد و چراغش «بينصيب از نور» مانده است. در شعر «سراب» در جست و جويش عقيم مانده و در «بيابان»زندگي غير از آواي «غرابان» بانگ ديگري نميشنود. پوينده، در اين شعر خسته و تشنه است و «غبار» بر سر و رويش نشسته و پاي «عريانش مجروح» است و خواب رسيدن به «درياي آب» و رفع تشنگي را ميبيند. در شعرهاي ديگر اين دفتر، تصاوير «غروب»، «خاموشي»، «سايه»، «جغد»، «لاشخور»، «تيرگي»، «پژمردگي»، «افسردگي»، «غم»، «ويراني» فراوان به كار رفته و شاعر دستاويزي ندارد كه با آن درد فلسفياش «تسكين دهد». قطرهاي كو كه به دريا ريزم؟ صخرهاي كو كه بدان آويزم؟ شما اشاره كرديد به كافكا و اينكه جهانبيني كافكا در آثار سپهري مشهود است. اين تشابه را چگونه ارزيابي ميكنيد؟ هيچ اطلاعي در دست نيست كه آيا سپهري در دهه سي نوشتههاي كافكا را خوانده يا نه، ولي در جاي جاي دو دفتر «مرگ رنگ» و به ويژه در دفتر دوم يعني «زندگي خوابها» جهانبيني كافكايي سايه افكنده و سپهري مدام از تنهايي و متصل بودن به دستاويزي محكم مينالد و مرتبا تكرار ميكند: «پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده» فرياد دردآور سپهري از فراق نبودن وصل دايم به گوش ميخورد: «انتظاري نوسان داشت نگاهي در راه مانده بود/ و صدايي در تنهايي ميگريست.» ديار سپهري، در اين دو دفتر، «آن سوي بيابانهاست» و «به پاس اين همه راهي»، كه آمده است، تا به وصل برسد، «زهر دوزخي» نصيبش شده و به «بيراهه» رفته است. در واقع به نظرميرسد شما ميخواهيد بگوييد با وجود اصرار منتقدين در به حقيقت رسيدن سپهري، او به حقيقت نرسيده و آيا به نظر شما اين نگاه اگزيستانسياليستوار به حقيقت و وجود با ديدگاه غربي تطابق دارد. پس چه نيازي بود كه سپهري با اشارت اساطيري همچون ايكاروس حقيقت را به شكل شرقي آن بخواهد؟ به نظر ميرسد نتيجه در هر دو يكي است. نكته جالبي را اشاره كرديد. سپهري يقينا در سالهايي كه در فلسفه، مذهب، اساطير شرق و غرب مطالعات عميقي ميكرد با داستان «ايكاروس»Icarus) )، در اساطير يونان باستان، آشنا بود. تاكنون رمانها، شعرها و تابلوهاي نقاشي شكوهمندي درباره اين سانحه، آفريده شده كه از ميان آنها، رمان «تصوير هنرمند در جواني» اثر جيمزجويس و شعر «موزه هنرهاي زيبا» اثر دبليو. ا چ. آودن كه بر اساس تابلوي نقاشي معروف برويگل(Buegel) با همين مضمون، سروده شد و حتي دركتاب مسخ اويد(Ovid) هم اين داستان نقل گرديده ميتوان شاهد آورد. درنتيجه «پرواز» اشارهاي است به پرواز اسطورهاي و اصولا هدف هر شاعر و هنرمندي در آفرينش هنري، پرواز يا اوجگيري است; پروازي كه «سقوط» را با خود همراه دارد و در شعر: «ميپروم، ميپرم روي دشتي دورافتاده آفتاب بالهايم را ميسوزاند، و من در نفرت بيداري به خاك ميافتم» اين وضعيت را به وضوح ميبينم و در ذهن شاعر، در سلوك عارفانهاش، از
اوج گرفتن شاعر جلوگيري ميكند و شاعر به جاي رسيدن به «آفتاب» حقيقت در درياي ناآگاهي غرق ميشود: «خوابي را ميان اين علفها گم كردهام دستهايم پراز بيهودگي جست و جوهاست» از طرفي اگر اين نگاه عارفانه و شهودي سپهري را به آهويي كه نماد انسان ضعيف است تصوير كنم، چنانچه در بيشه غربي قرار گيرد گلويش را ميفشارد و خفهاش ميكنند. در ظاهر اين دو شرق است كه آهوان و پرندگان از انسانها ميگريزند ولي در باطن آهو (هنرمند) از جامعه غربي فراري است و نمونه اين فرار را در هنرمندان غربي مانند همينگوي، جرالد، اليوت و ... به اروپا و جاهاي ديگر دنيا ميبينيم كه از جامعه سرمايهداري رميدند و درست است كه غربيان شرقيها و آفريقاييها را جنگلي ميدانستند كه در آن خبري از تمدن و فرهنگ نيست و بابت آن حق توحش ميخواستند بگيرند، در واقع به قول سپهري در جنگل من از درندگي نام و نشاني نيست. همين تلاش سپهري براي يافتن حقيقت در عرفان شرقي قابل ستايش است هر چند كه به حقيقت نرسيده باشد. سپهري در شعر «شب همآهنگي» از آنيما حرف ميزند، اگر ممكن است در ارتباط با عدم وصال به حقيقت كه مدنظر شماست، آن را تحليل بفرماييد؟ آنيما(anima) يا نيمه زن در روان شاعر، تماما به نثر گفته شده و سپهري از آنيما ميخواهد تا او را « در شب بازوانش» به سفر ببرد. البته اين سفر دروني و براي وصول معشوق است و شاعر به نيمه زن درون خود ميگويد: بيا با جاده پيوستگي برويم. «دروازه ابديت باز است» ولي او حتي به كمك زن دروني شدهاش هم نميتواند كامياب شود. در عرفان ايراني، عارف با زن دروني شدهاش همساز است و از «زن» بيروني يا «زن» به عنوان همسر، بينياز ميگردد و اين خود يكي از بهترين نمونههاي «كمال» در سيرو سلوك عرفاني است، ولي در اين شعر: «باد در شعر« دروگران پگاه»، هنگاميكه شاعر «پنجره را به پهناي جهان» ميگشايد، جاده «تهي» است. «آنيما، در اين شعر، حضور ندارد ولي شاعر در ضميرش، خطاب به او ميگويد: «ميآيي: شب از چهرهها برميخيزد، راز هستي ميپرد. ميروي: چمن تاريك ميشود، پو شش چشمه ميشكند. چشمانت را ميبندي: ابهام به علف ميپيچيد... جاده تهي است. تو باز نخواهي گشت و چشم به راه تو نيست. » و با مقايسه با آنچه كه سپهري در مجموعه «صداي پاي آب» كه آغاز تكامل روحي است گفته«: « رفتم، رفتم تا زن، / تا چراغ لذت تا سكوت خواهش، / تا صداي پر تنهايي» درمييابيم كه «زن» به عنوان انساني در جهان بيروني، نتوانسته از راه عشق به زندگي او معنا بخشد و اصولا شاعر در سير و سلوك عارفانه و فلسفياش، نتوانسته است چه به وسيله زن بيروني و چه زن دروني «آنيما»، «ابهام» يا معماي بودن را حل كند و در شعر «راه واره»، زورق ران توانا، در پرتو يكرنگي، مرواريد بزرگ «حقيقت» را در كف شاعر، خواهد نهاد ولي اين اتفاق هنوز روي نداده و فقط آرزويي در دل شاعر است. با اين بررسيهاي گام به گام به نظر ميرسد سپهري علاوه بر داشتن فلسفه شعري داراي يك نظريه شعري هم هست. بله، سپهري، همانند والت ويتمن، شاعر عارف آمريكايي، بر اين باور است كه اگر هم ميتوانست مانند شاعران گذشته چون هومر يا حافظ، هنرآفريني كند، باز هم اين آمادگي را دارد هنرش را با يك حركت موج دريا (يا طبيعت) مبادله كند. بنابراين طبيعت، بزرگترين هنرمند است، چرا كه هر قدر هم شاعر بكوشد، نميتواند با شگرد طبيعت رقابت كند، زيرا حركت يك موج بس زيباتر از وزن هر شعري است. پس به عقيده هر دو شاعر، شعر بايد طبيعي باشد، همانند باد و باران يا موج دريا، نه مصنوعي در بند وزن و قافيه: «واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد. »«شخص چه شاعر باشد و چه يك انسان معمولي، نبايد كاري كند كه تعادل قوا در نظام هستي به هم بخورد و نبايد مانند انسان امروزي دركار طبيعت مداخله كند.« روي قانون چمن پانگذاريم». بايد پذيراي همه مظاهر طبيعت و پديدههاي زندگي بود. «و نگوييم كه شب چيز بدي است». «مرگ» هم خوب است، چون به زندگي معني ميدهد و اگر مرگ نبود، زندگي پوچ و بيمعني ميشد « و اگر مرگ نبود، دست ما در پي چيزي ميگشت» با وجود همه اينها چه چيز و يا به عبارتي چه عنصري موجب ميشود كه سپهري از رسيدن به حقيقت بازبماند؟ تكرار و عادتhabituation))، مانع اشراق ميشود، اما در روزگاران گذشته بشر هنوز آلوده دانش نشده بود و گرفتار زندگي امروزي نبود، امكان «اشراق» و پس از آن «تجلي» وجود داشت. پيش از اين در لب سيب دست من شعله ور ميشد/ پيش از اين يعني روزگاري كه انسان از اقوام يك شاخه بود.../ خون انسان پر از شمش اشراق ميشد. هنگاميكه زندگي «بدوي» تبديل به زندگي در دنياي مدرن شد شاعراني چون سپهري چه در ايران و چه در كشورهاي اروپايي يا آمريكاي، در سوگ زندگي از دست رفته روزگاران گذشته نشستند، اما فضاي تهي در دنياي امروز، در واقع تهي نيست; سئوالي در فضا هست كه روزي بايد بال پرندهاي به آن پاسخ گويد: «بال حاضر جواب تو/از سئوال فضا پيش ميافتد/آدميزاد طومار طولاني انتظار است/اي پرنده! ولي تو/خال يك نقطه در صفحه ارتجال حياتي. » برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه هشتم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
«در كنار سهراب» تازهترین اثر رضا میرجعفری منتشر و روانه بازار شد. این اثر تحلیلی است بر «هشت كتاب» سهراب سپهري، شاعر معاصر. نویسنده این اثر باور دارد کاشانی بودن او به درک بیشتری از سرودههای سهراب انجامیده و او در این اثر تلاش کرده این امر را توضیح دهد.
سید رضا میر جعفری در گفتوگو با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، درباره سهرا سپهری توضيح داد: سهراب در عرفان از پیروان خاص پیر هرات و از مريدان متشخص شيخ اجل، سعدي است؛ چراکه در تدوین «هشت کتاب» سبک و سیاق آنها را دنبال کرده و به خوبی از عهده این امر بر آمده است.
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا ادامه مطلب
+
تاريخ یکشنبه چهارم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
دکتر محمدرضا روزبه از منظری شاعران، سه گونه اند: 1- شاعران دوزخی 2- شاعران برزخی 3- شاعران بهشتی. دستة اول آنهایند که در نیمکرة تاریک هستی اسیرند و در چشم اندازشان جز تلخی و تباهی و تیرگی چیزی نیست، .... صدا کن مرا
از منظری شاعران، سه گونه اند: 1- شاعران دوزخی 2- شاعران برزخی 3- شاعران بهشتی. دستة اول آنهایند که در نیمکرة تاریک هستی اسیرند و در چشم اندازشان جز تلخی و تباهی و تیرگی چیزی نیست، و دریچه ای یا حتی روزنی بر روشنای جهان دیگر، فراروی خود نمییابند. اینان تا به انتها سیاهی میبینند و از سیاهی میسرایند. دستة دوم، چشمی بر نیمکرة تاریک دارند و چشمی بر نیمکرة روشن هستی. با آن میستیزند تا به آن بپیوندند. «شبانه» میسرایند اما چشم بر افقهای «بامدادی» دارند. اینان آمیزة تاریکی و روشنی، یأس و امید، زشتی و زیبایی اند. دستة سوم ـ که سپهری شاخص ترین آنهاست ـ در نیمکرة روشن هستی اقامت دارند. اینان از نیمکرة تاریک بی آنکه با آن بستیزند، میگریزند و در چشم اندازشان فقط زیبایی ها و زلالی های زندگی موج میزند. گریز سپهری در مقابل ستیز شاعران آن دو گروه قرار میگیرد و آرامش او در مقابل اضطراب آنان. بهشت او در مقابل دوزخ و برزخ آنها، افقهای روشن او در مقابل آفاق تاریک یا گرگ و میش دیگران و سرانجام زمزمه های آبی او در مقابل فریادهای سرخ و کبود آنهای دیگر.
در شعر «به باغ همسفران» سپهری در مواجهه با واقعیات تلخ و تیرة جهان بیرون به نرما و نازکای بهشت درونی خود پناه میبرند. از «عنصر معراج پولاد» به دوران «هبوط گلابی»، و از «شب اصطکاک فلزات» به صبح «خواب در زیر یک شاخه». در مجموع گریز از «دنیایی که هست» به جستجوی «دنیایی که باید باشد» اساس سیر عارفانه و سلوک شاعرانة اوست. در این مسیر، در شعر او «ایدئولوژی بدل به جهانبینی، و تعهد سیاسی شاعر بدل به تعهد کیهانی میشود. باری، شعر سهراب از ایدئولوژی بیگانه است، اما ناگریز چون هر شعر والایی دارای جهانبینی است، از هستی برداشتی و بینشی سازمند (organique) و بسامان دارد که با خود در تناقض نیست.» شاید خیلی ها گلایه کنند و بگویند: درون سپهری یک «اطاق آبی» است که «پنجرة آن جز به فضای سکوت و آرامش بودایی باز نمیشود. فضایی که عرصة دوست داشتن همه چیز از خوب و بد و زشت زیباست. و خاستگاه و رویشگاهش جز تسلیم و رضا نیست. و جز اقلیتی از مردم این جهان، خاصه در شرق دور در پرتو آن اندوه زدایی و شادی فزایی نمیکنند. شعری همه، اشتیاق و تسلیم و بی هیچ اضطراب و بیم از شاعری پذیرای همه چیز، چنان که هست. و بیگانه با اصل اعتراض که جوهر و ذات همة هنرهاست.» اما به سهراب هم حق میدهیم که پاسخ دهد: «اینها فکر نمیکنند که دربارة آنچه که نیست و من مایلم باشد صحبت میکنم.» او نه از جنگ و خونریزی، بلکه از آشتی و مهرورزی میگوید. نه از لحظههای سیاه مرگ، بلکه از «فرصت سبز حیات» میسراید. نه از تیر و توپ و تفنگ، که از گل و گیاه و گندم زمزمه دارد. نه از خشم و خروش و خشونت، که از نرمی و نوازش و نازکانگی بشارت میدهد.
و ...
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ جمعه دوم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
کلام سپهری بی آذین و آرایش است. اما این عیب کار او نیست، به یک معنا امتیاز کار اوست. گریز او از پیچیدگیهای لفظی تناسبی مستقیم با معنایی دارد که می خواهد برساند. در شعر امروز ما معنای عمیق کم یافت می شود، اما پیچیدگی لفظ بسیار، یا، به عبارت بهتر، رسن بازی با کلمات. این پیچیدگی لفظ اگر بازی و ادا نباشد، نشانهﻯ آنست که چیزی گنگ می خواهد زبان باز کند، چیزی در درون شاعر می جوشد، مرموز و سربسته که بر خود او آشکار نیست، اما با نیروی مبهمش او را به نحوی وامی دارد که حرف بزند- حرف زدن "گنگی خواب دیده" با "جهانی کر". این جوشش گنگ نامهای مختلف به خود می دهد و گاهی نامش "فرمالیسم" می شود. سپهری نیز در تجربهﻯ شاعرانهﻯ خود چنین دوره ای را طی کرده است. در "آوار آفتاب" سپهری چنین زبان گنگی دارد، اما در همان کتاب نیز، که حاصل کارهای چند سالهﻯ اول اوست، سیر او را به طرف روشنی می توان دید. او کم کم ابرهای سیاهی را که ضمیرش را در بر گرفته پس می زند و آنچه را که از درون او بر می جوشد، نخست چون آبی گل آلود و سپس، در کارهای بعدیش، چون چشمه ای زلال، روان می کند. سپهری بر "آوار آفتاب" مقدمه ای کوتاه نیز دارد؛ "مانیفست" واری با اشاراتی فشرده که با آن می خواهد بگوید که او در شعرش در پی چیست و در آن مسئلهﻯ بینش شرقی و غربی را مطرح می کند. اما این مانیفست نویسی در مقدمهﻯ کتابهای شعر هم مال دوره ای ست که شاعر هنوز نمی تواند همهﻯ آنچه را که می خواهد با زبان شعر بیان کند. شعرهای پیچیده اغلب به آبهای گل آلود می مانند. به قول نیچه به عمد گل آلوده اند تا ژرف جلوه کنند، اما آبهای زلال ژرف همیشه ژرفاشان را کمتر از آنچه هست نشان می دهند و برای راه بردن به ژرفنای چنین آبها باید شناگری دانست والا به دست و رو تازه کردنی در کنار آنها قناعت کرد. شعر اگر به راستی شعر باشد سرشار و تهی نشدنی ست، و روبرو شدن با آن هر بار مکاشفهﻯ تازه اﻯست یا، به قول نیما، همان رودخانه ای است که هر کس می تواند به اندازهﻯ گنجایش پیمانهﻯ خود از آن آب بردارد، بی آنکه از رودخانه چیزی کم شود. اما آن حوضچه ها فقط به یک دست و رو شستن می ارزند و بس. شعر سپهری اگرچه آن رود نیست، اما آن برکهﻯ ساکن هم نیست. جویباریست زمزمه گر که باید به زمزمهﻯ تأمل انگیز آن گوش فرا داد.
در سادگی یکدست و فضای آرام و بی ابر و توفان شعر سپهری یک نکته هست که پیوسته بازگفته می شود. اما این بازگفتن تکرار ملال آور یک حرف نیست، یک حرف اصلی است که باید بازگفته شود. در کار هر شاعر یا متفکر جدی یک نکته بیش نیست که پیوسته بر زبان یا قلم جاری می شود و هرچه گفته شود بازگفتن یا بسط و تفصیل همان یک نکته است.سپهری توجهی عجیب به کشف لحظه های زندگی دارد و همین به شعر او رنگ و بوی خاص می دهد. شعرش پر از تصویرها و رنگه ست. غالباً با یادآوری اینکه سپهری نقاش هم هست، خواسته اند این دید شاعرانه را توجیه کنند. اما چرا این را دید شاعری ندانیم که نقاشی هم می کند؟ این تعبیر ناشی ازین است که متذکر آنچه او در پس همهﻯ رنگها و صورتها نشان می دهد، نیستیم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک پنجره مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
سپهری سخنی ساده با ما دارد. او می خواهد به یادمان بیاورد که ما آدمهای در بند در حصارهای شهرهای کنونی با آنکه بیش از هر زمان دیگر برای لذت بردن از زندگی حرص می زنیم، بیش از همیشه از حقیقت زندگی دوریم. امروز انسان می کوشد که پهنهﻯهر چه گسترده تری از مکان و واحد هر چه کوچکتری از زمان را به تصرف آورد. اما هر چه بر دامنه تصرفاتش افزوده می شود مجال زندگی بر او تنگتر می شود. چنان است که گویی هرچه بیشتر بخواهیم زندگی را به چنگ آوریم بیشتر از ما می گریزد. اما اگر او را به خود واگذاریم با همهﻯ جلوه هایش به ما روی خواهد کرد. این آهوی رمنده هنگامی در کنارمان خواهد آرمید که ما را بی سلاح و بی ستیز آسوده و آرام ببیند. تنها هنگامی که به زمزمه خاموش او گوش فرا دهیم با ما سخن خواهد گفت و پرده از راز خود برخواهد گرفت، نه هنگامی که هرزه درآییم و پر سخنی می کنیم و می خواهیم بزور او را به سخن در آوریم. زندگی دریچه های خود را هر آن در نمودهای بی شمارش بر ما خواهد گشود و ما را از پُری خویش سرشار خواهد کرد اگر که چشم باطن خود را به روی او بگشاییم. اگر که "عاشقانه به زمین" خیره شویم. به قول مولانا:
این درختانند همچون خاکیان
دستها برکرده اند از خاکدان
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می گویند راز
اما کجاست آن گوشی که راز ضمیر خاک را از زبان سبز درختان بشنود؟ تنها آن که عاشقانه به زمین خیره می شود چنین گوشی دارد، نه آن که می خواهد همه چیز را در چنگ تصرف خویش داشته باشد و همه چیز برای او "مادهﻯ خام" است. آن که عاشقانه به چیزی خیره می شود، تصرف نمی کند، تجاوز نمی کند، بلکه آن چیز را وامی گذارد تا با همهﻯ پاکی و زیباییش و همهﻯ آشکاریش بدرخشد و چشم جان عاشق را از خود روشن کند. اما آنکه در همه چیز چون "مادهﻯ خام" تصرف می کند، ماده را به چنگ می آورد و روح را از دست می دهد.
برای آدم گم شده در دود و دمهﻯ ماشین و بندی در حصار شهر و دیوار، انسانی که با افق و آسمان نسبتی ندارد، "طبیعت" چیزی چون یک معدن است که از آن مواد خام برای مصرف ماشین می آورند و یا چیزی چون یک سیلو و انبار. اما معدن و انباری که در آن چیزهای زائد فراوان است- چیزهای بی مصرف. برای او همه چیز جهت وجودی خود را در امکانات مصرف نشان می دهد و هر چه نتواند به این وجه جهت وجودی خود را نشان دهد، زائد است و "بی مصرف". حاصل دست تصادف کوریﺴت که نمی داند چگونه فقط چیزهای "با مصرف" بسازد. در همهﻯ آنچه از طبیعت در کامیونها و قطارها و کشتیﻫا بار می زنند و می آورند، چیزی خیال انگیز و دل انگیز نیست. همه مادهﻯ خام و نیم خام برای مصرف است و چون مصرف شد جای پسماندهﻯ آن در زباله دان است. چیزها در سیر نمایاندن جهت وجودی خود از زمین تا زباله دانی سیر می کنند!
اما شاعر چیزها را "مصرف" نمی کند. هیچ گلی را پرپر نمی کند، هیچ درختی را نمی برد، هیچ پرنده ای را بی بال و پر نمی کند تا خواص آن را دریابد. او همه چیز را وامی گذارد که همانی باشد که هست. در پاکی و سادگی ناب خود، در معصومیت درخشان خود، و با همه چیز رابطه ای درونی و عمیق دارد. او هیچ چیزی را تهی نمی کند. بلکه خود از همه چیز پر می شود.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایهﻯ برگی در آب.
سپهری با آنکه دم های زندگی را در جلوه های بی شمارش پیش چشم ما نقش می زند، اما فرو رفتن او در این دم ها و سرمستی او از آنها چیزی جز دم پرستی آدمیﺴت که در جهانی تهی از معنا، در میان گذشته ای پوچ و آینده ای خالی، از این دم به آن می گریزد و زندگی خود را به تباهی لذت پرستی حریصانه می سپرد. برای او دم های زندگی عزیزند و جلوه های آن مقدس و ستودنی، چرا که همگی جلوه های حقیقت یگانه ای هستند که همه چیز را زنجیروار به هم می بندد و از پی هم پدید می آورد.
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است
وجود همه چیز از یک قانون مقدس ناشی می شود، حتا مرگ. او مرگ را چون قانون ضروری زندگی می پذیرد و می داند که زندگی در کنه خویش به مرگ همچون ضروری ترین چیز برای دوام و بالندگی خویش نیازمند است.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من،
حجم گل چند برابر شده است
. . . . . .
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
او چون خیام چرخ و فلک را به کین توزی متهم نمی کند و نمی پرسد که چرا "این کوزه گر دهر چنین جام لطیف- می سازد و باز بر زمین می زندش". زیرا خود را آنی از دهش هستی می بیند که خود را در وجود او و همه چیز آشکار و ناپدید می کند و نه خود را ایستاده در برابر دشمنی جانستان.
از آنجا که همهﻯ چیزها مظاهر یک وجودند، پس تأمل در هر چیزی راهی است برای دریافت این یگانگی. هر چیزی را حالتیﺴت که باید با تأمل دریافت: "بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم".
اما این دریافت "حالت" با بردن چیزها به آزمایشگاه و با خرد کردن آنها در زیر ماشینها به دست نمی آید. آنها تنها وقتی "حالت" خود را بر ما آشکار می کنند که به خود واگذاشته شوند. شاعر پاسدار پاکی و عصمت چیزهاﺴت. این فرزند به مادر خود- زمین- وفادار است، از این رو همزادان خویش را پاس می دارد و با دست مهر می نوازد، در کنار آنها می آرمد و به گفتﻮگوی خامش آنها گوش فرا می دهد و از "حالت" آنها پر می شود. او زبان وزش نسیم، ریزش آب، خزیدن مارمولک، رویش گل، پرواز پرنده، و سکوت سنگ را می فهمد و می تواند برای ما حکایت کند. او با پاس داشتن حریم چیزهای کوچک پیرامون خویش حریم قدوسیت هستی را می پاید. با پاییدن جوی کوچک خویش اقیانوسها را می پاید.
آب را گل نکنیم...
شاید این آب روان
می رود پای سپیداری
تا فروشوید اندوه دلی...
اما برای ورود به حریم پاکی و سادگی چیزها باید ساده شد، باید چینﻫای غرور را از ابرو برداشت و رخت غضب از تن به در آورد. باید ساده بود تا این کودکان طبیعت ما را در بازی خود شرکت دهند. یا به قول مسیح، برای راه یافتن به ملکوت آسمان دوباره "کودک" باید شد. اما برای راه یافتن به "ملکوت زمین" هم دوباره کودک باید شد. باید سبکبار و بازیگوش شد. اما این سادگی را با ساده لوحی نباید اشتباه کرد، بلکه سیر کمالی فردی است به روشنی رسیده و بارهای گرانجانی را فرو نهاده و سبکبار و آزاد شده.
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ
زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفشها را بکند
و به دنبال فصول از سر گلها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم.
ایمان او کودکی ست بازیگوش و شگفت زده که در این باغ اسرار می گردد. همه چیز را با حیرت و دقت از جا برمی دارد، می بوید، لمس می کند و باز سر جایش می گذارد. او می داند که هیچ چیزی را نباید بشکند، نباید له کند، زیرا این باغ معجزات است. در میان اینهمه آیات شگفتی او به هیچ برهان عقلی، به هیچ معجز، به هیچ ید بیضا و شق القمری نیاز ندارد تا ایمان بیاورد. "برگ درختان سبز" حجت اوست.
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید
آیتی بهتر ازین می خواهید؟
می شنیدم که به هم می گفتند:
- سحر می داند، سحر!
اما "غبار عادت" مانع دیدار است: "غبار عادت پیوسته در مسیر تماشا ست". عادت است که همه چیز را پیش پا افتاده می کند. آدمی که بر سبیل عادت زندگی می کند از چیزی در شگفت نمی شود، در چیزی تأمل نمی کند و به همین دلیل از فطرت انسانی خود دور می شود و در گلهﻯ بشری منحل. کوری و کری در عین باز بودن گوش و چشم حکایتی ست که از قدیم به آن اشاره کرده اند: "چشم باز و گوش باز و این عمی!..." و عادت هر زمان صورتی و نامی به خود می گیرد و حتا نام آن می تواند "علم" باشد. اما شاعران حقیقی ما را به "خلاف آمد عادت" می خوانند. آنان عادات ما را نوازش نمی کنند و ما را به گله راهبر نمی شوند، بلکه به فطرت حقیقی انسانیمان، تا از نو با شگفتی با همه چیز روبرو شویم و پرسش کنیم. و به ما می آموزند که در "عالم عادت پرستان مقام کردن دیگر است و پای همت بر عادت و عادت پرستی زدن دیگر". ( نامه های عین القضات)
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانهﻫاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سرشاخهﻯ هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
زندگی چیزی نیست
که لب طاقچهﻯ عادت از یاد من و تو برود
زندگی جذبهﻯ دستی ست که می جنبد
زندگی حس غریبیﺴت که یک مرغ مهاجر دارد.
طبیعت ستایی سپهری به ظاهر چیزی از طبیعت ستایی رُمانتیسم اروپایی (مثلا از روسو تا آندره ژید) در خود دارد، اما ریشه هایش از درونمایه ای عمیقتر آب می خورد و آن عرفان شرقی است. اما ظاهراً از عرفان خاور دور (چین و ژاپن) بیشتر مایه پذیرفته است تا عرفان اسلامی و ایرانی. خدایی که او به آن ایمان دارد آن خدایی نیست که عارفی از شوق دیدار و تب عشق او در حالت سماع سر از پا نمی شناسد. در او شوق ریختن غبار تن و تهی شدن از آلایش جسم و پیوستن به "معشوق" با تب و تاب نیست. آنکه در گوشش طنین "ارجعی الی ربک" پژواک دارد، آرام و قرار ندارد، اما آنکه در آرامش و سکوت "دائو"ی جاودانه می آرمد و در خموشی و بی خودی و دست کشیدن از عمل "وو وی" خود را رها می کند تا چون ماهی به دریای خود بازپیوندد، در او چنان تب و تاب و جوش و خروشی نیست که، مثلا، در "دیوان شمس" می توان یافت. در ادراک دائویی از وجود، مشیت و اراده و آفرینشی در کار نیست، بلکه هستی شکفتنیﺴت خود به خود، بی تصرف و اراده. "دائو" بر هستی فرمان نمی راند و خداوندگار نیست و اراده نمی کند: "اصل دائو خود به خودیﺴت". (لائودزو)
"دائوی بزرگ هر جا روان است
به چپ و به راست
همه چیز در هستی خود به او وابسته است
و او آنها را وانمی گذارد.
او برای کرده های خود مدعایی ندارد
او به همه چیز مهر می ورزد و آنها را می پرورد
اما بر آنها سروری نمی کند."
( دائو ده جینگ)
آنچه به همه چیز امکان وجود می دهد با برشکفتن از درون خویش- نه با آفریدن چیزها بر طبق اراده و عقل- بی خویشتن است و بی خبر از کار خود: "چیزی بوده است مبهم پیش از آنکه زمین و آسمان برخیزد. چه آسوده! چه تهی! تنها می ایستد و دیگرگون ناشونده؛ همه جا در کار است، بی خستگی. او را می توان مادر هر چیز در زیر آسمان دانست. نامش را نمی دانم، اما می توان او را با واژهﻯ دائو نامید." (همان کتاب)
خدای سپهری چنین خداییﺴت. خداییﺴت در همین نزدیکی، "لای شب بوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه". اما این همه جا حاضر از وجود خویش بی خبر است و تنها در عمل خود به خود خویش، خویشتن را به ما می شناساند و پرستش چنین خدایی نزدیکی شاعرانه با نمودهای وجود اوست. او از ما چیزی نمی خواهد، زیرا یکسره بخشنده است و خود تهی سرشار: "حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید". (سپهری)
و خدایی (دارم) که در این نزدیکی ست
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مُهرم نور
دشت سجادهﻯ من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه
جریان دارد طیف
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد
گفته باشد سر گلدستهﻯ سرو
من نمازم را
پی تکبیرۃ الاحرام علف می خوانم
پی قدقامت موج
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقیهاست
کعبه ام مثل نسیم
می رود باغ به باغ
می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است.
چنین اندیشه ای که ساده و بی آلایش می بیند و در بازی هستی با شادی و سرشاری دل، چون یک کودک، شرکت می کند، بی آنکه در جستجوی "علت العلل" یا "غایت القصوی" باشد، بر همه دانشوریهای مرسوم رندانه خنده می زند، زیرا می داند که هستی در گردش بی پایان و دمادم خود پایبند هیچ یک از این مفاهیم نیست و می داند که از اینها همه جز تاریکی دل و خودبینی هیچ به بار نمی آید. چنین کسی ساده است. همیشه عاشق است. بوی خاک باران خورده را در دماغ دارد و "طعم تمشکهای وحشی" (آندره ژید) در زیر دندان، و خیال همبال شدن با پرندگان در سر. "کودکان هنوز" او را "دانش پژوه می دانند، خسکها و شقایقهای سرخ نیز". (نیچه) اگرچه در چشم سرد و دل تاریک "دانشمندان" ساده لوح بنماید و بی دانش.
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
و نیمه شبها با زورق قدیمی اشراق
در آبهای بدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
اینجاست که سپهری شاعر در زمانه ای که جایی برای چنین چیزها و احوال ندارد، تا مرز بیگانگی کامل با آن پیش می رود. شعرهای او هر یک گویی تابلویی پرداختهﻯ دست یک نقاش چینی که در آنها چشم اندازهای طبیعت، هر سنگ، هر برگ، هر سنجاقک، هر بوته و گیاه با دقت و اعجاب و ستایش و پرستش نقاشی شده است و در کنار صخره ای از این منظره مردی نشسته است که در بیخودی خویش به تأمل در این مظاهر وجود مشغول است و در این مراقبه و کشف چیزیﺴت که تنها با همدلی و در سکوت به آن می توان رسید. ولی آنجا که انسان با ستونهای پولاد و سیمان به آسمان "عروج" می کند، جایی برای چنین کشف و تأمل نیست، هرچه هست هیاهوی اصطکاک آهن است و پولاد و غوغای بیهوده و پایان ناپذیر مردمی سرگشته و شتابزده. در چنین جهانی جایی برای چنان کسی نیست و او در این همهمه و غوغا هراسان است و تنها خواب می تواند او را تا دمیدن روشنی "صبح دیگر" از این هیاهو و هراس شبانه برهاند.
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب احساس و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج فولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد...
برگرفته از کتاب "پیامی در راه"- نظری به شعر و نقاشی سهراب سپهری برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه بیست و سوم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
هفته فیلم سهراب سپهری، شاعر و نقاش فقید از شنبه 19 دیماه در سالن سینماتک موزه هنرهای معاصر آغاز میشود و با نمایش شش فیلم از جمله «خانه دوست کجاست» عباس کیارستمی همراه است. به گزارش روابط عمومی موزه هنرهای معاصر، نمایشگاه مروری بر آثار نقاشیهای سهراب سپهری با 113 اثر نقاشی، 25 اثر عکس از دورههای مختلف زندگی این شاعر و نقاش و تعدادی از وسایل شخصی این هنرمند از روز نهم آذرماه در موزه هنرهای معاصر تهران افتتاح و تا اول بهمن ماه ادامه دارد.
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه شانزدهم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
به گزارش خبرگزاري فارس، نمايشگاه آثارنقاشي سهراب سپهري با عنوان «روزنهاي به رنگ»، که از روز 9 آذرماه در موزههنرهايمعاصرتهران افتتاح شد و تا اول بهمنماه ادامه دارد. در اين نمايشگاه 113 اثر نقاشي و 25 عكس از دورههاي مختلف زندگي سهراب سپهري به نمايش درآمد. برنارد پولتي سفير سفارت فرانسه، از اين كه اين مكان براي آنها فراهم شد تا از اين نمايشگاه بازديد داشته باشند ابراز خرسندي كرد و گفت: آثار سهراب سپهري براي من خيلي جالب بود و من قبلاً كتابي را كه اشعار اين هنرمند به زبان فرانسه چاپ شده بود خواندم و همچنين دو اثر سهراب سپهري را در جايي ديگر مشاهده كردم و الان خوشحال هستم كه اين آثار را به صورت يك مجموعه از نزديك مشاهده مي كنم. در ادامه اين بازديد سفير فرانسه گفت: من در اين نمايشگاه استعداد و ذوق هنري اين هنرمند را كشف كردم، به خصوص دورههاي مختلف كاري اين هنرمند در اين نمايشگاه مشهود است. اين هنرمند سبكهاي مختلف هنري را به خوبي ميشناخت و به نظر من با هيچ نقاش ديگر قابل مقايسه نيست. و از همه مهمتر چيدمان، انتخاب و ارائه آثار، سير نمايشگاهي اين هنرمند را به نمايش گذاشته است. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ جمعه یازدهم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
![]() دلشعری از ژیلا راسخ عزیز به یاد فروغ (من به بودن به حضور در نگاه دو کبوتر به سکوت و به گرمی دل خاک به هنگام هماغوشی سرمای تنم می گریم من به هرزه سخنم و به مظلومی شعر به خطای قلمم و به بلوای دلم من به پرواز فروغ و مردن به هبوط و به خط خط فروغ و به بُهتی که پس از دیدن فردای حضور من به خورشید وجود و به اَنْهارِ شعور من به رسوایی دل وبه بی مهری شعرم، که نگفت من کیستم من به بی عدلی یک دایره در ورطه ی هول به برهنه سخنم به تمامیِّ عِناد تو و آن مشق سیاه می گریم من به خود خواهی باد و به طوفان وجود و به صبحی که زند بانگْ خروس که بدادم برسید مرگ من فاجعه ی مرغان است من به اشعار فروغ به تمامی جدال شب و روز که کند داد و هوار ....آی بی عاطفه ها وَهْمِ من خواب شماست من به بطلان خودم، که به مرداب فنا افتادم من به باور هایم ،و به رؤیا و قسم های دروغین دلم می گریم من به تقصیر خودم و به خندیدن نا مردی شب و به نامردمی کاغذ و باد می گریم می گریم..)
اولین نرم افزار چند رسانه ای فروغ فرخزاد در ایران محصولی متفاوت از گروه نرم افزاری نارون با محیط گرافیکی و جذاب : سالشمار زندگی فروغ، دیوان کامل اشعار با خط زیبای نستعلیق و امکان چاپ، مجموعه کامل نامه های فروغ، صدای فروغ شامل تمام مصاحبه ها و دکلمه اشعار و آلبوم عکسها و تصاویر فروغ و دکلمه های ماندگار نیکی کریمی یک CD اورجینال قیمت: 4000Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
اپراتور سفارش: 1 708090 0915 2 708090 0915 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
فروغ فرخزاد فروغ فرخزاد (۸ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ در سانحه تصادف) شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونههای قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت. فروغ با مجموعههای «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گستردهای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.
زندگینامه فروغ در ظهر ۸ دیماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانیتبار به دنیا آمد. اما پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پيش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقيق خواست تا اين اشتباه را تصحيح کنند. فروغ فرزند چهارم توران وزيری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او میتوان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.فروغ با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.
ازدواج با پرویز شاپور فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور طنزپرداز ایرانی که پسرخاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار بود. فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامهنگاریهای عاشقانهای داشت. این نامهها به همراه نامههای فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامههای وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام "اولین تپش های عاشقانهء قلبم" منتشر گردید.
سفر به ایتالیا پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخزاد، براي گريز از هياهوی روزمرگی، زندگی بسته و يکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در اين سير و سفر، کوشيد تا با فرهنگ غنی اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانهاش به سختی میگذشت، به تأتر و اپرا و موزه میرفت. وی د ر این دوره زبان ايتاليايی و همچنین فرانسه و آلماني را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنايیاش با فرهنگ هنری و ادبی اروپايی، ذهن او را باز کرد و زمينهای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.
آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد. در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب میکند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا میشود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر میدهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان تبریز میسازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان میدهد. در زمستان همان سال خبر میرسد که فیلم خانه سیاه است برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر میکند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت میکند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد میدهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش میشوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گستردهای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.
پایان زندگی آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سالهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شدهاند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد. فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصیاش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. آرزوی فروغ ار زبان خودش: « آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن ها با مردان است» « من به رنجهایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان میبرند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها به کار میبرم.» روحش شاد و یادش گرامی ..
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه هفتم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
دیگران را هم غم هست به دل غم من! لیک غمی غمناک است..
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* /*]]>*/ /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
نمــــــــی فرات
اگر چه مثل محرم نمـــــــی شوم هرگز جدا ز حلقه ی ماتم نمـــــی شوم هرگز مرا ببخش,مرا چون که خوب مـــی دانم که توبه کردم و آدم نمـــــــی شوم هرگز اسیر جاذبه ی حســــــن یوسف یاسم که محو در گل مریـــــم نمی شوم هرگز گناهکـــــارم و امــــــــــــا بدون اذن شما نصیب خشم جهنم نمـــــی شوم هرگز به جان عشق قسم غیر چارده معصوم به پای هیچ کسی خم نمی شوم هرگز نمــــــی فـــــــرات بیاور چرا که من قانع به سلسبیل و به زمزم نمی شوم هرگز در انتهای غزل من دوباره مـــی خواهم فقط برای تو باشم,نمـــــــی شوم هرگز
//////////////////////////////////////// خبرگزاري فارس: مدير سينما تك موزه هنرهاي معاصر گفت: برخلاف آنچه منتشر شده، هفته فيلم سهراب سپهري بعد از ايام سوگواري ماه محرم و احتمالا در اواسط دي ماه برپا ميشود و در همايش ادبي اين هفته سهراب، تنها يك فيلم (و من مسافرم) نمايش داده خواهد شد. عليرضا حسيني مدير سينما تك موزه هنرهاي معاصر در گفت و گو با خبرنگار سينمايي فارس زمان دقيقي براي برپايي هفته فيلم سهراب سپهري مشخص نكرد و گفت: تعدادي از فيلمهايي كه نامشان عنوان شده و حدود شش فيلم هستند مانند خانه دوست كجاست، نار و ني و ... كه درباره سهراب سپهري شاعر بزرگ معاصر كشورمان ساخته شده است و ما از ساخت آن ها مطلع بوديم اما تعدادي از فيلمها هستند كه به ما معرفي شدند و دوستان به ما درباره ساخته شدن آنها اطلاع دادند كه تعدادشان هم كم نيست، به همين دليل و با توجه به نزديك شدن به ايام محرم تصميم گرفتيم هفته فيلم را بعد از مراسم سوگواري اباعبدالله الحسين قرار دهيم تا فرصت بيشتري هم براي انتخاب فيلمها و ارايه مناسب آنها به مخاطب داشته باشيم. وي ادامه داد: در تلاش هستيم تا هفته فيلم را در دي ماه برگزار كنيم تا كارهاي بيشتري را بتوانيم در معرض نمايش علاقمندان در سينما تك قرار دهيم. همزمان با همايش ادبي سهراب سپهري و افتتاح نمايشگاه آثار نقاشي در موزه هنرهاي معاصر تهران، برنامه نمايش سينماتك روز سه شنبه اين هفته (10 آذر) ساعت 19 به فيلم مستند «و من مسافرم» به كارگرداني لقمان خالدي و تهيهكنندگي سعيد رشتيان اختصاص خواهد يافت. راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق- برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
مشابهت این دو شاعر را می توان در دو حوزه مورد بررسی قرار داد ؛ 1- فرم . 2- محتوا 1- فرم
من پیشگویانه می بینم / که در آینده /زمین از خواب/ برخواهد خاست و خواهد گشت / بردبار ، در پی آفرینده ی خویش ، / و بیابان وحشی باغی دلگشا خواهد شد . سهراب هم مانند سوره های مکی قرآن که برای جلب توجه اول چند قسم می خورند و بعد خبر می دهند شعر می گوید : به تماشا سوگند / و به آغاز کلام / و به پرواز کبوتر در ذهن / واژه ای در قفس است .
2- محتواالف ) کودکانگی
من نی ای میان تهی برگرفتم / و قلمی روستایی ساختم / و آب زلال را به رنگ آلودم / و سروده های شاد خویش رانوشتم / تا هر کودکی از شنیدن آن شادمان شود . سپهری هم با نوعی دید نوستالپیک به کودکی خود می نگرد و در شعرای آن دوران کودکیش نمایان است . باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود /باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه / باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود /باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود / میوهی کال خدا را آن روز می جویدم در خواب / آب بی فلسفه می خوردم / توت بی دانش می چیدم / تا اناری ترکی برمی داشت دست فواره خواهش می شد / تا چلویی می خواند سینه از شوق می سوخت .
ب ) عرفان اعتقاد به یگانگی ادیان : بلیک همواره اسم شاعر را در کنار اسم پیامبران می آورد و برای پیامبران نبوغ شاعرانه قائل بود . او در یکی از استدالش گفت : چون همه ی انسان ها با نژاد و رنگ های مختلف بازم مثل هم هستند ؛ پس همه ی مذاهب هم از یک منبع اند و آن منبع نبوغ شعری است . سهراب هم با پیدا کردن مشترکاتی در دین اسلام و بودا به دنبال همین موضوع بود که ثابت کنند همه ادیان حرف های مشترکی دارند . اعتقاد به نظام احسن : بلیک کمی تحت تاثی نظریه ی ژاکوب بوهم که معتقد بود خدانه مطلق خیر است و نه مطلق شر ، بلکه مقدارات شر و خیر دارد و این دلیل مواجه شدن ما با دو نوع است . او در شعر هایش تضاد ها را در کنار هم می آورد . بلیک براین عقیده بود که اگر درهای بصیرت از زیر بنایی شسته وتمیز شوند اضداد به مرحله ای می رسند که دیگر مخالف هم نیستند . سهراب هم جهان شامل بدی و خوبی های می دانست که وجود هر دو لازمه هستی .
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت / و اگر فنج نبود ، لطمه می خورد به قانون درخت / و اگر مرگ نبود ، دست ما پی چیزی می گشت
. اجتماع تضاد ها : بلیک ابتدا تضادها را می آفریند و بعد آنها را رفع می کند . مانند تضاد میان شادی و غم . مرگ و زندگی . سهراب از همان اول تضاد و دوگانگی ای نمی بیند مگر آنکه بخواهد آن را بی پایه نشان دهد یا آن را نفی کند . دعوت به تغییر نگرش :وقتی جهان به شکل موجود بهترین نوعش خواننده شود وظیفه ی شاعر این است که مردم را به تغییر نگرش وادارد . هردو شاعر مردم را به وسعت نگرش و تغییر نگرش در باره ی دنیا دعوت می کردند با این تفاوت که سهراب به عرفان اسلامی بیشتر از همتای انگلیسی خود ، مردم را به وسعت دید دعوت می کرد .
چشمها را باید شست / جور دیگر باید دید .
ج ) طبیعت گرایی جلوه ی طبیعت آنقدر در شعر این دو شاعر زیاد است که نیاز به نمونه آوردن نیست . طبیعت گرایی را می توان می توان از دو بعد بررسی کرد : 1- مخالف با زندگی شهری : وقتی طبیعت برای کسی بهتر باشد معلوم ایت که زندگ شهری را نکوهش کند . هر دوشاعر شهر را مانند قفسی می دانند و ترس خود را نسبت به آن اعلام داشته اند . هر دوشاعر با تغییر در طبیعت مخالف هستند .
من در خیابان های جدول بندی شده پرسه زدم /نزدیک جایی که رودخانه ی تایمز در جریان است / و در هر صورتی نشانه ای دیدم /نشانه های ناتوانی ، نشنه های غم / در هر فریاد انسانی / در هر فریاد کودکی از ترس /در هر صدایی در هر ممنوعیتی /من صدای دستبندهای ساختگی ذهن را می شنوم .
شهر پیدا بود / رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ /سقف بی کفتر صدها اتوبوس .
2 - جاندار پنداری طبیعت : هر دو شاعر طبیعت را زنده می پندارند ، نه به عنوان صنعتی شاعرانه بلکه به عنوان بخشی از جهان بینی خویش .
دره ها با یکدیگر در گفتو گویند / و درها سرا پا گوش .
میوه ها آواز می خواندند ...
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ جمعه بیستم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
عید غدیر مبارک..
در دایره سهراب اثر استاد شیدا تشکر می کنم که قبول زحمت کردن.. تقدیم به همه سهرابیان
در دایره سهراب
آشفته مشو گــر نیست،مــــایل به تو دستانی
خـــــوش قامـــت و رعنایـــی،هم یار دلارایــــی افسوس بدیــن اوصاف،روییده به کــــاشانــــی
اینجا همه سرمستند،بـــــی پا و سر و دستند از جلــــــــوۀ دلدار و از حُســـــــن سلیمانــــی
هر خانه طرب خانه،هر کـــــوی به میخــــــــانه از مرحمت سهـــــراب،هر دست،به دامانـــــی
چندی به وفــــــــا رویید،بر طرف چمـــــن بویید تا جُــــور خـــزانش بُرد،کــــو بلبل خندانــــــــی
ارباب ارادت رفــــــت،وآن جمله صلابـــــت رفت ای سرو چـــــه میجویی؟کـــــز باد پریشانــــی
زین قافیه پـــــردازی،شیدا به چه مـــی نازی؟ در دایرۀ سهــــــــراب،چون گوی به میدانـــــی راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق- برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه پانزدهم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اشعار سپهری ، متاسفانه به تاجیکستان دیر رسید و تاهنوز به شکل کتاب جداگانه ای چاپ نشده ، تنها پاره ای از سروده هایش در روزنامه و مجله ها به طبع رسیده اند. هرچند آثار او کمتر از دیگر سخن سرایان ایران معرفی شده، ولی امروز بیشتر شاعران تاجیک درآسیای میانه تاثیر از او می گیرند و به قول گلرخسار- شاعر تاجیک – امروز همه « سهراب بیمار» شده اند، از او پیروی می کنند، درس می آموزند ، عنوان کتابهای خویش را باتقلید از او می گذارند. «صدای پای واژه های » اسکندر ختلانی – شاعر روان شاد تاجیک برگرفته از تاثیر «صدای پای آب» سپهری ؛ « اندوه سبز» محمد علی عجمی به دنبال «حجم سبز» این شاعر نقاش اند.
بازار صابر یکی از شاعران تا جیک درسلسله رباعیات اخیر خود از شاعران نوگوی ایران به وضوح تاثیر گرفته است ، به طوری که چند رباعی اش راتحت اثر شاعرانی ، چون نادر نادرپور ، اسماعیل خویی ، احمد شاملو و سهراب سپهری سروده و پاره های اشعار آنها را در پاورقی آورده است. از جمله ، دو رباعی بازار صابر در هوای معنی و مضامین سپهری ایجاد شده اند. چنانچه :
اسب پدریم را که غمش می دادم (1) از آب و علف کمی کمش می دادم . یک بارک دیگر اگرش می دیدم گلبرگ و سطیل شبنمش می دا دم .
بازار صابر رباعی مذکور را ازمضمون شعر « و پیامی درراه» سهراب سپهری گرفته که از مشهور ترین شعرهای سپهری است . دراین شعر سهراب سپهری خود را به عنوان منجی ای می بیند که برای همه دردها و مشکلات دوایی ازآشتی و صفا دارد. آنگاه ازخیر و نیکی رستگاری بشارت می دهد:
خواهم آمد پیش اسبان، گاوان، علف سبزنوازش خواهم ریخت. مادیان تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد. خر فرتوتی دراه ، من مگس ها یش را خواهم زد.
هردو شاعر دراین سروده ها یکی در قالب جدید شعر سپید و نو ، دیگر درقالب سنتی کلاسیکی – رباعی از مهربانی و شفقت حرف می زنند و نهایت لطف و مهر خود را حتی از گاو و اسب و خر دریغ نمی دارند. بازار صابر از صمیمیت سپهری که در اشعارش ،بویژه در چهار مجموعه آخر او «صدای پای آب»، « مسافر »،« حجم سبز» و « ما هیچ ما نگاه» به صراحت احساس می شود، تاثیر پذیرفته و ازهمان پیوندی که سپهری با پدیده ها و اشیای طبیعت دارد بو برده است.
وقتی که در آب می نماید (2) مهتاب، تیزینه مشوئید، مشوئید در آب مهتاب در آب زخم می بردارد می گفت دراین باره سپهری سهراب
1. غمش می دادم = اذیت کردن 2. می نماید مهتاب= نمودار شدن ماه
................
شاعر درپایان با آوردن سطرهای (( مادرم چاقو را در حوض نمی شست ، ماه زخمی می شد)) اشاره کرده که آنها را از سهراب گرفته. البته ، چنین نزاکت و سادگی را در دیگر شعرهای سپهری نیز می بینیم :« حنجره جوی آب را قوطی کنسرو خالی زخمی می کرد عبدالله رهنمادیگر از شاعران تاجیک درشعری که آن را به سهراب سپهری اهدا نموده ، از واژه و ترکیب های سپهری کار گرفته ، ارادت و اخلاص خویش را به این نقاش چیره دست و شاعر زبر دست بیان می دارد واز مصراع و معانی او استادانه استفاده می کند. این سروده کوچک ما را به یاد شعر « آب » سهراب می برد. این شاعر جوان تاجیک به قدری شیفته و مفتون شعر سپهری است که نتوانسته چیزی دربرابر عظمت اندیشه های او بگوید و تنها به اشاره های شاعر پی می برد و می داند که شقایق چه گلی است : آسمان ، بازترین چشم جهان همه سبزی تو را می بیند. هر که داند که شقایق چه گلی است آری ، اینجا تنهاست آدم اینجا تنهاست طوری که عرض شد ، سپهری درمیان شاعران فارسی گوی آسیای میانه تاثیر گذارترین شاعر شعرنو است . به نحوی که نه تنها در دوشنبه و خجند وختلان و بدخشان ، بلکه در سمرقند و بخارا و تاشکند و خوارزم و ترمذ * شمار زیادی از قلمکشان ازاو پیروی می کنند. پریسا ، شهرزاد، سلیم کنجه ، حیات نعمت ، جعفر و....که مشعل دار لفظ تاجیکی فارسی دراین خطه با فیض و « جزیره کوچک فارسی زبان ها » هستند چامه و چکامه های خویش را در حال و هوای سروده های سپهری می سرایند و درست ازهمان جاده ای می روند که سپهری بنیاد آن را نهاده بود . آثار سهراب سپهری بیش ازهمه به "دارا نجات" شاعر توانا و نوبیان که به « سپهری تاجیک» معروف است ، تاثیر گذاشته است . این شاعر با تلاش وتکاپوی فراوان می خواهد شعر تاجیک را ازیکنواختی و یک گونه ای بیرون آرد. دارانجات پیام و پیغام سهراب را با روح و جان خویش عمیق درک نموده است ، رمز و راز چکامه هایش را گشوده است . سهراب در «صدای پای آب» با « سر سوزن ذوقی» اینطور سروده: من مسلمانم قبله ام یک گل سرخ، جانمازم چشمه ، مُهرم نور دشت سجاده من من وضو با تپش پنجره ها می گیرم درنمازم جریان دارد ماه ، جریان دار طیف سنگ از پشت نمازم پیداست همه ذرات نمازم متبلور شده است من نمازم را وقتی می خوانم
...............
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو من نماز م را پی «تکبیره الاحرام » علف می خوانم پی « قدقامت» موج دارانجات با «یک پنجه زوق» و باتفاوتی از سهراب با اینطور سروده : بی نماز نبودم با سنگاب دوک طهارتم از سنگاب بود، دستارم بود چنبره هلبو، جانمازم برگ ریواج(1) یا کنده ای گلسنگی نماز را می کردم ادا با علف ها، ارچه ها(2) دومیسچه ها (2) برگ دعایم سبز بود درشاخ آیه ها. همچنین در سال 2002 « صدای پای آب» سهراب سپهری درازبکستان توسط خانم نرگس شاهعلی آوا با زبان ازبکی ترجمه شد و بهترین کتاب سال عنوان گرفت که این هم دلیل دیگر برمحبوبیت این شاعر درمیان اهل شعر این سرزمین است . طبیعی و صمیمی بودن ترکیب و تصاویر ، مضمون ومحتوی، موسیقی شعر و کلام و نوع خاص انس و الفت با طبیعت از دیگر خصوصیاتی است که برجایگاه ویژه شعر سهراب سپهری دراین ممالک می افزاید .
1. ریواج= ریواس 2. ارچه ، دومیسچه = نام درخت
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه دوازدهم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
در متون ادب فارسی و شعر معاصر, به واژگانی بر می خوریم كه برایمان ناآشنا و غریب است. برخی از لغات , نمادین و اسطوره ای,و برخی دیگر كه نمادین هم نیست نامانوس به نظر می رسد. شعر سهراب سپهری , بدون شك از سادگی و بی تكلفی خاصی برخوردار و همین امر باعث جذب مخاطبانش شده است. علی رغم روانی و یكدستی اشعار سپهری شایسته است به توضیح برخی از این كلمات بپردازیم تا شعر سهراب بهتر درك شود. شعر او مملو از فضاهای فراسو است؛ حد فاصل بین اینجا و و سرزمین امثالی اش. نگاهی هر چند اجمالی به مفاهیم واژگان او می تواند روزنه ای باشد برای عبور ما از این فضا.
برخی از واژه های نمادین در شعر سهراب اشراق حكمت : فلسفه ای است كه منشاء آن فلسفه افلاطون و حكمت نو افلاطونی حوزه علمی اسكندریه است. محیی و مروج این حكمت در اسلام و ایران شیخ شهاب الدین سهروردی است. وی علاوه براستفاده از فلسفه افلاطون و نوا فلاطونی از حكمت متداوله در ایران, خاصه فلسفة متمایل به عرفان كه در طریقت زردشتی بود و سهروردی از آن خمیرة خسروانی تعبیر می كند. انجیر: درخت انجیر یا درخت بودهی,یا فیكوس رلیگیوسا,(درخت تنوبر بوددا), كه برگ آن نشانة بودا و برای بوداییان و برهمن ها مقدس است. شكل ویژه آن كه دارای نوك تیز است , در نقش هالة خدایان بودایی منعكس شده است.
راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق- برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ سه شنبه سوم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اهل کاشانم نسبم شاید برسد به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک (سیلک).. او به قضاوت دیگران کاری نداشت. گویی میدانست روزی فرا خواهد رسید که شعرش قبول عام پیدا میکند. از این رو آرام و بی سر و صدا سر به کار خویش داشت و آنچه را که به اشراق و ادراک هنری دریافته بود. به پرده رنگ و به واژهای به نرمی آب و لطافت آبی آسمانها تسلیم میکرد, برترین ویژگی شعر سهراب غنای آن از نظر جوهر شعری است، چیزی که در آثار کمتر شاعری به این زلالی میتوان یافت. از لحاظ ساخت و قالب, شعر او در اکثر موارد آهنگین ارائه شده است. سهراب با استفاده از صداها و کلمات, موسیقی میآفریند, موسیقی نرم و رویا برانگیز شعر سهراب با هیچ شاعر, دیگری اشتباه نمیشود و همین امر هنجار برجسته سبک او را به ویژه در کارهای اخیرش مشخص میکند. پیوند کلمات و همنشینی تصویرها در شعرهای او بدیع و پاکیزه از کار در آمده است. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ جمعه بیست و نهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;} سپهرى در شعرهاى اولیه اش (مرگ رنگ، زندگى خواب ها، آوار آفتاب)، تحت تاثیر نیما، كم و بیش شاعرى سمبلیست است. طبیعت در شعرهاى این دوره سپهرى، مانند شعر نیما حضور دارد، اما نه با لحن و زبان ستایشگرانه یا عرفانى. طبیعت در این شعرها، طبیعت است نه تجلى ذات. از این رو زبانش به توصیف گرایش دارد، نه به تجلیل یا حتى تخییل.سپهرى در شعرهاى دوره اولش، حتى در كتاب بعدى اش (شرق اندوه) هنوز شاعرى شاخص نیست و كارهاى او اجراهایى نسبتاً ضعیف از شعر نیمایى است. سهراب سپهرى به عنوان شاعرى صاحب سبك و داراى نگاه ویژه و شاعرى تاثیرگذار و شاخص، جایگاه واقعى خود را در شعر فارسى با شعرهاى صداى پاى آب، مسافر، حجم سبز و ما هیچ، ما نگاه به دست آورد.سپهرى در این شعرها از سمبلیسم (نیمایى) به رمانتیسیسم اوایل قرن نوزدهم اروپا عقب نشینى كرد و با در آمیختن نوعى نگاه شرقى به آن، شعرى آفرید كه به هر حال در ادبیات فارسى وجود نداشت. طنز ماجراى شعر سپهرى در همین نكته نهفته است. سپهرى برعكس نیما یا فروغ از پیشروى به سوى آینده مایوس شد و به همین د لیل شروع به پیشرفت درگذشته كرد و موفق هم شد.تناقض این گفتار، بیش از آنكه به تبیین من از شعر سپهرى مربوط باشد، به خود شعر سپهرى و بیش از آن به تناقض هاى موجود در سیر تطور و تحول اندیشه و زندگى اجتماعى ما مربوط است. اگر در غرب، گرتیه و بودلر با انتقاد از رویكرد ستایشگرانه رمانتیك ها به طبیعت و امور طبیعى، به سمبلیسم به عنوان یكى از شاخه هاى اصلى مدرنیسم روى آوردند، سپهرى با انتقاد اعلام نشده از رویكرد رئالیستى نیما نسبت به طبیعت و امور طبیعى به رمانتیسیسم و ایده آلیسم كانتى / هگلى روى آورد و جالب اینكه از این میدان، پیروز به درآمد. تبیین دلایل پیروزى سپهرى در این عرصه به گمان من چندان دشوار نیست و شاید بد نباشد كه برخى از جنبه هاى آن را همین جا اشاره وار بگویم.نهضت رمانتیك در اروپا در تقابل با مكتب نئوكلاسیسیسم پدید آمد. نئوكلاسیسیسمى كه براى رهایى از انحطاط هنر و ادبیات قرون وسطایى كه زیر سیطره كلیسا، اخلاق، خرافات و تعصبات مذهبى بوده راه نجات را بازگشت به دوران طلایى سوفوكل، هومر، ارسطو و اشاعه خرد و خردپژوهى در ادبیات و نقد ادبى مى دانست و این گرایش از آنجا كه با سیر تحولات فكرى، علمى و اجتماعى در اروپاى عصر نوزایى ملازم بود و از سوى آن پشتیبانى مى شد، توانست بر كرسى بنشیند.از آن پس به چیزى حدود بیش از دو قرن تجربه نیاز بود تا سویه هاى منفى تسخیر طبیعت توسط انسان (از طریق علم و فناورى) و زیان هاى ناشى از افراط در خردباورى و فقر و فلاكت ناشى از حرص مهار نشدنى بورژوازى براى كسب سود بیشتر، آشكار شود تا رمانتیك ها در برابر آن قد علم كنند و راهى براى پیوند دوباره انسان با طبیعت و احساس با خود بجویند. رسالتى كه نظریه پردازان و هنرمندان رمانتیك براى هنر قائل بودند در سخن شیلر به روشنى بیان شده است. وى معتقد بود: «هنر، جراحات تمدن را التیام مى بخشد و ورطه میان آدمى و طبیعت و میان عقل و حواس او را از بین مى برد. هنر دوباره آدمى را كامل عیار مى كند و او را با دنیا و خودش آشتى مى دهد.»
تاریخ نقد جدید، رنه ولك، ترجمه ارباب شیرانى، نشر نیلوفر، جلد اول برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ سه شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
همایش بزرگداشت هشتاد و یكمین سالروز تولد «سهراب سپهری» با گلباران مزار این شاعر و نقاش معاصر در كاشان برگزار شد.
![]() «ما هیچ ، ما نگاه» عنوان همایشی بود كه كانون اندیشه جوان سپهری در دومین سال متوالی آن را برگزار كرد هر چند سال گذشته با آغاز این همایش قرار بود جایزهای نیز با نام سهراب تعیین شود كه امسال از آن خبری نبود، اما برگزاركنندگان در این همایش خواستار انتقال قبر سهراب به گلستانه (جایی كه خود سهراب هم وصیت كرده بود) شدند. سیدحسن رضوی یكی از دوستان سپهری نیز كه در این همایش حضور داشت به «جامجم» گفت: «جفاهای زیادی به سپهری شد. وقتی او در بیمارستان پارس بستری بود، مرحوم آریانپور به سهراب گفت كه مرگ حق است، نمیخواهی وصیت كنی كه كجا دفنت كنند؟ برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
شعر «شب تنهايي خوب» از دفتر «حجم سبز» كه شهرتي فراوان براي سهراب سپهري در پي داشت، به گفته ي جلال خسروشاهي در سال 1343 هـ. ش. شبي كه سهراب در شهر بنارس هند ميان آوازهاي شبانه ي پرندگان، صداي عجيب مرغي ناشناس را شنيده بود، سروده شد. (1) شعر با سه توصيف از شب آغاز مي شود:
گوش كن، دورترين مرغ جهان مي خواند.
شب سليس است، و يك دست، و باز.
شمعداني ها و صدادارترين شاخه ي فصل، ماه را مي شنوند. (هشت كتاب، ص 371)
مطلب مهمي كه ما را به حال و هواي سهراب در آن شب نزديك مي كند، آن است كه بدانيم او در شبي از شب هاي كودكي خود نيز پرنده يي را در باغ ديده بود كه ظاهرا چنان موجب شگفتي او شد كه هرگز فراموشش نكرد. (2) منظور از «دورترين مرغ جهان» چنانچه در ادامه ي شعر اشاره خواهد شد، ماه است. (3) سهراب در شعر ديگري باز به مرغ ماه اشاره مي كند:
مرغ مهتاب مي خواند. (خواب تلخ، ص 77)
سهراب از شبي آرام و دلگشا مي گويد كه نور ماه بدون لكه ي ابري سراسر شب را روشن كرده بود. تركيب «صدادارترين شاخه ي فصل» اشاره به هياهوي پرندگان در لابلاي شاخه هاي پر برگ درختان دارد. وي با شنيدن آواز ماه در ميان آواز پرندگان از خانه بيرون مي آيد:
پلكان جلوي ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم،
جاده او را براي رفتن صدا مي زند و سهراب مي داند كه براي گرفتن مرغ ماه، بايد از تاريسكي چشم بردارد و آن قدر بالا برود كه ماه با بهم زدن بالهايش، به نزديك شدن بيش از حد او واكنش نشان دهد:
گوش كن، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
چشم تو زينت تاريكي نيست.
پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.
و بيا تا جايي، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد.
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو.
مضموني شبيه به اين بخش از شعر را خاقاني در بيت زيباي تركيب بندي چنين سروده است:
اگر پاي طلـب داري قدم در نه كه راه اينك
شمار ره نمايان را قلم دركش كه ماه اينك
كشف ماهيت اين پرنده، يعني استعاره بودنش از ماه، تا حدودي فضاي شعر را براي خواننده ملموس مي كند؛ اما كليد اصلي فهم شعر را خود شاعر بدست مي دهد:
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه ي آواز به خود جذب كند.
پارسايي ست در آن جا كه ترا خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه ي عشق تر است.
«مزامير شب» مي تواند اشاره به همان آواز شبانه ي پرندگان باشد. واژه ي مزامير تلميح شعر به حضرت داوود را تبادر مي كند؛ تلميحي كه زنجيره اي از اشارات و تبادرات را به دنبال دارد: داوود مزمار (ني) را زبيا مي نواخت و آواز نيكويي داشت. وي آنگاه كه سروده هاي زبور را با صداي زيباي خود مي خواند، تمام رهگذران، جانوران و حتي جمادات را مجذوب خود مي كرد. اما تلميح اصلي ايت قسمت بهع داستان عاشق شدن حضرت داوود به زن وزير خود، اوريا است. در افسانه ها آمده كه شبي داوود در محراب عبادت خود مرغ عجيبي را ديد و به دنبال آن رفت. مرغ بالاي ديوار خانه نشست و همين كه حضرت داوود خواست از بالاي بام پرنده را بگيرد، چشمش به حياط خانه ي همسايه ي خود، اوريا افتاد و همسر او را مشغول استحمام ديد و بر او عاشق شد. در داستان ها گفته اند كه داوود اوريا را به جنگ فرستاد و با حيله به كشتن داد و زن او را تصاحب كرد. چنين افسانه هايي حتي وارد برخي از تفاسير قرآني نيز شده است و آن را در تفسير آيات 21 الي 24 سوره ص نوشته اند. (4) قسمتي از آيه ي 24 چنين است:«و ظن داوود انما فتنه، فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب» (و داوود فهميد كه ما آزموديم او را، پس طلب آمرزش كرد از پروردگار خود و بيفتاد سجده كنان و بازگشت به سوي خدا). آنچه براي شرح شعر مفيد است، توجه به واژه ي قرآني «فتنه» است؛ زيرا در شعر با گزينش واژه مترادف حادثه، هم تلميح به اين آيات تداعي مي شود و هم تركيب «فتنه ي عشق» را كه در ادبيات سنتي- احتمالا تحت تاثير همين آيه ي قرآني- فراوان بكار رفته است فراياد مي آورد. «حادثه ي عشق» يعني اتفاقي كه منجر به عشق مي شود. اما اين تركيب اضافي تشبيه نيز مي تواند باشد؛ زيرا هم حادثه به چيز نو اطلاق مي شود و هم عشق در نظر شاعر هميشه تر و تازه است.
اكنون با تشخيص تلميح كل شعر معناي خود را مي يابد: مرغي كه حضرت داوود را به دنبال خود كشيد، طبق روايات بالهايي از زبرجد سبز، پاهايي از ياقوت شرخ و منقاري از لولو داشت. اين مطلب، هم آن پرنده ي ناشناسي را كه سهراب صداي عجيبش را شنيده بود به ذهن متبادر مي كند و هم تشبيه آن را به مهتاب به وجه درخشش و روشنايي قوت مي بخشد. معناي نشستن بر روي كلوخ هم اكنون مشخص مي شود: گويي داوود به تماشاي زت اوريا بر روي بام نشسته و چنان محو تماشا شده كه گذر زمان را متوجه نمي شود و وقت عبادت را قضا مي كند. در حقيقت سپهري در ضمن اين تلميح داستاني، از ما مي خواهد كه نگاه خود را از تاريكي محراب (يك سو نگري) به روشنايي عشق بگردانيم.
بعيد نيست كه پارساي شعر هم اشاره اي تعريضي به حزقيل نبي داشته باشد كه طبق داستان ها، آنگاه كه داوود براي توبه به سمت قبر اوريا مي رفت، به ملاقاتش رسيد. وي در بالاي كوهي به عبادت خداوند مي پرداخت و با جمع كردن استخوان هاي پوسيده ي مردگان، نفس خود را از لذات و شهوات دنيا باز مي داشت. اما برخلاف حزقيل نبي، پارساي شعر سهراب كسي نيست كه از فتنه ي عشق بگريزد؛ بلكه آن را بهترين چيز مي داند و ما را به جاي پرهيز، به نگاهي عاشقانه دعوت مي كند. تفسير ديگري كه مناسب تر مي دانم آن است كه اين پارسا را خود حضرت داوود بگيريم؛ كسي كه به هواي پرنده اي شگفت از محراب زهد به بلنداي عشق رسيد؛ و حال سپهري خود و مخاطبانش را به پيروي راه اين پارساي حقيقي فرامي خواند؛ كسي كه عليرغم سخن سعدي، عشق و پارسايي را بهم آميخته بود:
مرا مگوي نصيحت كه پارسايي و عشق
دو خصلتند كه با يكـدگر نيـاميـزند
جالب آنكه بدانيم در ادب سنتي، عشق و پارسايي هميشه در تقابل با هم قرار گرفته اند، اما اينك سپهري با تلميحي زيبا به پيوند خجسته ي اين دو دشمن ديرين توفيق يافته است.
از نكات قابل توجه ديگر در اين شعر، پيوند آن با سونات «شب» اثر شاعر معروف انگليسي ويليام وردزورث است. در آن شعر نيز سخن از شبي عارفانه است كه شاعر در حالي مقدس مشغول عبادت است؛ اما عبور دختري كه غرق در زيبايي هاي آفرينش و طبيعت است شاعر را به اين نكته توجه مي دهد كه شايد آن دختر در حالي برتر از او قرار داشته باشد:
تو همه سال در پناه ابراهيم هستي
و در قلب معبد عبادت مي كني
و خداوند، بي آنكه ما بدانيم با تو است.
اين شعر وردزورث، بخشي از شعر دوست او ساموئل كالريج ( 1773-1834) را به ياد مي آورد كه با مصراع آخر شعر سپهري هم نواست:
بهترين نيايشگر كسي است كه بيشترين عشق را نسبت به همه بزرگ و كوچك دارد.
پي نوشت ها:
1. اداي دين به سهراب و ياد ياران قديم، جلال خسروشاهي، موسسه ي انتشارات نگاه، چاپ دوم، 1379، ص 43
2. «پرنده سياهي كه در شبي از شب هاي كودكي من به باغ ما آمد و به صداي پاي من از لاي شاخه هاي درخت انجير پركشيد و رفت، جاپايش را تنها روي چند لحظه ي كودكي من نگذاشت، نه؛ سايه اش را همراه من كرد و اين سايه تا اين جا، تا همين لحظه كشيده شده است.» هنوز در سفرم، ص 89 ؛ همچنين ن. ك. همان، ص 135
3. تشبيه ماه به پرنده قدمتي ديرين دارد. در يكي از تصاوير سنگي مصر باستان، تحوت - خداي ماه - را به شكل لك لكي مي بينيم كه نقش ماه بالداري بالاي سرش نمايان است.
4. گفتاري انتقادي از اين افسانه را در اين كتاب بخوانيد: تفسير جامع، سيد ابراهيم بروجردي، انتشارات صدر، چاپ سوم، 1341، جلد ششم، ص 18
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هفدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
شعر لولوي شيشه ها يك شعر تصويري است، شعري كه همچون آينه اي شاعر را در مقابل تصوير خود مي نشاند تا او را به بازبيني خويش و ريشه يابي عميق ترين ترس هايش كه تا دوران كودكي امتداد مي يابند، وادارد. از اين رو اين شعر جنبه اي روان شناسانه و سمبليك نيز مي يابد: قصه لولوي شيشه ها، قصه رويارويي با يك ترس قديمي (phobia در تعبير روان شناسي) است كه سرانجام با روبه رو شدن با آن، براي هميشه شيشه عمرش شكسته مي شود. (1) از نمادهايي كه براي فهم اين شعر بايد مورد توجه قرار گيرد، يكي «در» است؛ نماد گريز از ترس هاي دروني و توجه به عالم بيرون و محيط كه شاعر اين راه را به روي خود بسته است : پي نوشت ها: ۱. براي اطلاع از ترس هاي دوران كودكي و همچنين بزرگسالي سهراب، ر ك: سهراب مرغ مهاجر؛ پريدخت سپهري؛ انتشارات طهوري؛ چاپ هشتم؛ زمستان 1382؛ ص 21، 29 و 93. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
بخش اولچكیده ی مقاله:![]() منوچهری دامغانی بزرگترین شاعر تصویرگرای تاریخ ادب فارسی است و سهراب سپهری شاعر بزرگ روزگار ما از سرآمدان هنر نقاشی این روزگار است. مقایسه ی میان شعر این دو شاعر بزرگ برای نشان دادن پیوندهای هنر نقاشی و سخنوری و تطور هزار ساله ی آن است. با جستوجویی در مجموعه ی اشعار منوچهری دامغانی و سهراب سپهری و نگاهی به تحلیلهای برخی از بزرگان حوزه ی نقد شعر، مهمترین شاخصههای شیوه ی تصویرگری در شعر این دو شاعر بزرگ با هم مقایسه شدهاند تا همسانیها و تمایزات آنها شناخته شود. مهمترین نقطه ی اشتراك در شعر منوچهری و سپهری توجه به تصویرگری عناصر طبیعت و رنگها و شكلها برای بازآفرینی هنری جهان است، در شعر منوچهری با برونگرایی و جزیینگری و توصیف اشیاء و پدیدههای مادی مواجهیم و در شعر سپهری نگاه به دنیای خارج مقدمهای است برای ورود به عالم اندیشه و دنیای درون. بر این اساس میتوان گفت منوچهری شاعریست كه نقاشانه به جهان مینگرد و سپهری نقاشیست كه جهان را شاعرانه میبیند.روزگار منوچهری دامغانی كه «از اوایل زندگانی وی اطلاعی در دست نیست و وفاتش در سال 432 هجری و در ایام جوانیاش اتفاق افتاده است.» با روزگار سهراب سپهری (1359ـ1307) كه سالهای پایانی قرن چهاردهم هجری قمری است، قریب هزار سال فاصله دارد. در نگاه نخست، همسانیهایی در شعر منوچهری و سپهری دیده میشود، كه این دو شاعر بزرگ را از ورای قرنها به هم میپیوندد و شاخصترین این همسانیها توجه ایشان به نگارگری و رنگآمیزی در بیان است. «منوچهری» متعلق به دورهای از شعر فارسیست كه آن را «باید دوره ی طبیعت و تصاویر طبیعت در شعر فارسی دانست. منوچهری بهترین نماینده ی این دوره از نظر تصاویر شعری به شمار میرود. زیرا از نظر توفیق در مجموعه ی وسیعی از تصاویر گوناگون طبیعت با رنگها و خصایص ویژه ی دید شخصی شاعر، او توانسته است شاعر ممتاز این دوره و بر روی هم، در حوزه ی تصویرهای حسی و مادی طبیعت، بزرگترین شاعر در طول تاریخ ادب فارسی به شمار آید.» «سهراب سپهری، همواره با عنوان توام شاعرـ نقاش مطرح بوده است. غالباً درباره ی او گفتهاند كه با شعرش نقاشی كرده و با نقاشیاش شعر سروده است. در واقع كارنامه ی سیساله ی فعالیت هنری سپهری نشان میدهد كه او در زمینه ی شعر و نقاشی تقریباً به یك حد كوشیده است.» افزون بر دلبستگی منوچهری دامغانی و سهراب سپهری به نقاشی و رنگآمیزی، بیان شاعرانه، نگاهشان نیز به جهان، انسان و هستی با روشنی، بهجت و خوشبینی همراه است. با این حال تفاوتهایی در شیوه ی بیان این دو شاعر دیده میشود كه تأمل برانگیز است. هم چنین قلمرو جستوجو و كشف شاعرانه ی هر یك از ایشان همسانیها وتمایزاتی دارد كه در آثارشان منعكس است. در این نوشته با جستوجویی تطبیقی در اشعار این دو سخنور بزرگ، تلاش میكنیم كه دریابیم پیوستگی شعر و نقاشی و همسایگی این دو هنر پس از طی این راه هزار ساله چه رهاوردی داشته است.
*** ![]() كلمه ی ساده ی «هنر» (art) غالباً هنرهایی است كه ما آنها را به نام «هنر تجسمی» (plastic) یا «بصری» (visual) میشناسیم، اما اگر درستش را بخواهیم، باید هنر ادبیات و هنر موسیقی را هم در بر بگیرد. شاعر، كلماتی را به كار میبرد؛ كه در محاورات روزمره نیز به كار میروند. نقاش، معمولاً به زبان تصاویر قابل رؤیت سخن میگوید. فقط آهنگساز است كه به آزادی كامل میتواند از ضمیر خویش اثری پدید آورد كه هدف آن، چیزی جز لذت بخشیدن نیست. اما همه ی هنرمندان نیتشان لذت بخشیدن است و سادهترین و معمولترین تعریف هنر این است كه بگوییم: «هنر كوششی است برای آفرینش صورت لذتبخش. این صورت حس زیباییطلبی ما را ارضا میكند.» «آفرینش صورت لذت بخش» در مقطعی از تاریخ شعر فارسی (تا اواخر قرن پنجم) غایت این هنر بوده است. و از میان همه ی شاعران آن روزگار، منوچهری دامغانی «بیش از هر شاعر دیگری در این عصر، تصورش از شعر تصوری در حوزه ی خلق تصویرهای گوناگون است كه گویی جز این كار وظیفهای دیگر برای شاعر نمیشناسد. در حقیقت نماینده ی برجسته ی آن شیوه ی شاعری است كه تصویر را به خاطر تصویر خلق میكند، بیآنكه جنبه ی ابزاری و ثانویی تصویر را در شعر معتقد باشد. او را باید تصویرسازترین شاعر این دوره به شمار آوریم. «مطالعه ی دیوان منوچهری، به خوبی این عقیده را روشن میكند كه شاعران فارسی زبان تا اواخر قرن پنجم از تصویر و تصرفات خیالی، هیچ قصدی جز نفس این كار نداشتهاند.» اگر منوچهری دامغانی شاعریست كه تصورش از شعر، خلق تصویرهای گوناگون است؛ سهراب سپهری، با آن كه نقاشی چیرهدست است؛ تصویرگری را به خدمت اندیشه گرفته چندان كه گاه مفهوم (Concept) را جایگزین (Image) كرده است. «هشتكتاب، كشكولی انباشه از داناییهای رنگارنگ است. برای سپهری این فرهنگ و فلسفه، دین و عرف، هنر و شناخت همان شاهد هر جایی است كه هر لحظه به رنگی و جامهای در میآید. در ذهن او افكار لائوتسه و كنفوسیوس و بودا، زردشت و مانی و مزدك، موسی و مسیح، همه با هم درآمیختهاند و بر همین اساس همه ی پندارهایی كه به ظاهر با هم بیگانگی میكنند در ضمیر وی به اتحادی خیره كننده رسیدهاند.» یعنی شعر سپهری با آن كه به ظاهر كوششی است برای بیان تصویری هستی و شیوهای یكی از وجوه تمایز شعر منوچهری دامغانی با شاعران دیگر این است كه «در وصف طبیعت، منوچهری برخلاف شاعران دیگر كه به جزئیات نمیپردازند؛ تمام نكات و جزئیات را توصیف میكند و در بیان ممیزات یك چیز و نمودن تمام اوصاف و خصایص آن نظیر ندارد.» ابیاتی چند در وصف قطره ی باران نمونهای مناسب است برای آشنایی با شیوه ی جزیینگری شاعر: ![]()
...
منوچهری در این قصیده حدود سی بیت را به وصف قطره ی باران اختصاص داده است. این نگاه جزیی نگر و برونگرایانه (Objective) كه بر شعر منوچهری حاكم است، در شعر سپهری، علیرغم توصیههایش به خوب نگریستن، دیده نمیشود. به نحوی كه میتوان گفت نگاه سپهری به جهان بیرون و پدیدههایش كلیگراست و در واقع او در جستوجوی نشانههای آن كلّیت حاكم بر هستی است و از آنجا كه ذهن شاعر، در حل رابطه ی انسان با «كل»، «كلگرا» مانده است. دلتنگی و حسرت پیش شاعر نسبت به یگانگی با طبیعت، برای شناوری در افسون گل سرخ و نه جستوجوی رازهای جهان! اما بینش اشراقی جاذبهای چندان قوی در ذهن و ضمیر او دارد كه گاه به دعوت صریح برای كشف اشارات پدیدهها میانجامد: بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم/ بیا زودتر چیزها را ببینیم/ ببین عقربكهای فواره در صفحه ی ساعت حوض/ زمان را به گردی بدل می كنند به واقع سپهری هنرمندیست كه حتی در نقاشی نیز جستوجوگر اشارات جهان است. بنابراین راه نگارگری شرق را از شیوه ی نقاشی غرب متمایز میداند. «دیگر چیزهایی كه برای هنرور ما مفهومی ندارند، پرسپكتیو است و سایه روشن و مدل (Modele). راه و رسم این چیزها را به مدرسه فراگرفتیم. اما نگارنده ی ما را بدانها نیاز نیست. در نقاشی ما هرگز سایه روشن نبود. از آن زمان كه این رهآورد خطرناك غرب به هنر نگارگری ما پا نهاد، خرابی كار آغاز شد. Chiaro_scuro به مفهوم غربی آن، هرگز با هنر شرق نبود. به همانگونه كه پرسپكتیو علمی نبود. پرسپكتیو و سایهروشن شیفتگی به عالم برون را میرسانند، و گرایش به توهم را... و از آنِ آن كساند كه بندی زمان و مكان در دسترس است، به دام اكنون ثلاثه است. كشف پرسپكتیو با دوران رنسانس مقارن بود؛ با كشف انسان این جهانی و میرا. هنرمند گوتیك در انسان و طبیعت، جلال الهی میدید. نگاه رنسانس به آدم، نگاه علمی بود. آدم جای اصلی پرده را گرفت و عناصر دیگر را كنار زد. شبیهكشی و چهرهنویسی رونق گرفت (Biographic). در عصر ایمان همه جا جلوه ی حق بود. در دوران رنسانس میان خدا و طبیعت نفاق افتاد. زیبایی عقلی خواستار یافت. نمایش عمق به یاری پرسپكتیو و سایه روشن با آرمان زمان میخواند. سایه روشن سودا به دلها برانگیخت. پرسپكتیو جان مشتاقان بسوخت.» ![]() در این مرزبندی میان نگارگری شرق و نقاشی غرب، سپهری نگاهی دارد به تفاوت میان علم حصولی و علم حضوری و این نگاه نشانههایی از دلبستگی او به جستوجوی عالم درون و گریز از محدودههای زمان و مكان و عالم بیرون در خود دارد. به دلتنگی و حسرت برای وحدت با «كل» و بازگشت معنوی به «اصل» و «كل» تبدیل شده، حركت ذهن به سمت كلیتی نامحسوس تشدید شده است. و حساسیت شاعر نسبت به «جزء» و «فرد» كاهش یافته است. جاذبه ی زیبایی این كل مجرد، سبب شده است كه هویت زیبایی «اجزا مشخص» در شعر كمرنگ شود. مثلاً شاید زیبایی كل بتواند هویتی فارغ از «درد» داشته باشد. اما زیبای «جزء مشخص» در هستی امروزین ما همراه با درد است. روبرو بودن سپهری با زیبایی كل مجرد، او را از زیبایی دردآمیز و مشخص پیرامونش دور داشته است و در نتیجه در شعر او «درد» از «زیبایی» منتزع شده است.» شاید بازخوانی بخشی از منظومه ی «مسافر» برای نشان دادن شیوه ی نگاه جستوجوگر و كلگرای سپهری مناسب باشد. نگاهی كه معمولاً از جهان بیرون یعنی عالم محسوسات مادی آغاز میشود و سپس به دروننگری (Sabjective) راه میبرد: نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد: «چه سیبهای قشنگی! حیات نشئه ی تنهایی است.» و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه؟ ـ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشكال و عشق، تنها عشق تو را به گرمی یك سیب میكند مأنوس و عشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگیها برد مرا رساند به امكان یك پرنده شدن. ادامه دارد...
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ سه شنبه دوازدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
در گلستانه
![]() دشتهايي چه فراخ ! ……………. کوههايي چه بلند ! …………………………در گلستانه چه بوي علفي ميآمد ! من در اين آبادي، پي چيزي ميگشتم ، ……………………………….پي خوابي شايد، …………………………………………….پي نوري ، ريگي ، لبخندي . پشت تبريزيها …………..غفلت پاكي بود، كه صدايم ميزد . پاي نيزاري ماندم، باد ميآمد، گوش دادم ، ………………………………..چه كسي با من، حرف ميزد ؟ ……………………………………………………….سوسماري لغزيد ………………………………………………………………….راه افتادم . ……………….يونجه زاري سر راه، ………………………………بعد جاليز خيار، بوتههاي گل رنگ ……………………………………………………..و فراموشي خاك …………………………………..***** لب آبي …..گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب : من چه سبزم امروز ………………و چه اندازه تنم هشيار است ! ……………………………نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه . چه كسي پشت درختان است ! …………………….هيچ! ميچرد گاوي در كرد . ظهر تابستان است . ………….سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است . …………………………………………..سايه هايي بي لك ، …………………………..گوشهاي روشن و پاك …………………………………………..كودكان احساس! جاي بازي اينجاست . زندگي خالي نيست : ………………..مهرباني هست، سيب هست ، ايمان هست . ………………………………………..آري!! تا شقايق هست، زندگي بايد كرد . در دلم چيزي هست، مثل يك بيشهء نور، مثل خواب دم صبح ……………………….و چنان بيتابم، كه دلم مي خواهد ……………………………………..بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه . ………………………………………..دورها آوايي است، كه مرا ميخواند .
......................... «در گلستانه» نام آلبومی است که در زمستان سال 1366 به مناسبت شصتمین سال تولد «سهراب سپهری»، به آهنگسازی «هوشنگ کامکار»، آواز «شهرام ناظری»، دکلمه «احمدرضا احمدی»، همکاری «»گروه کُرمرکز سرود» و بر روی اشعاری از «سهراب سپهری» منتشر شد. «در گلستانه» اثری است در سبک «موسیقی ملی ایران» که برای ارکستر سمفونیک، آواز سلو، گروه کُر، به همراهی سازهای سنتی «سنتور»، «سه تار»، «کمانچه» و «دف» تنظیم شده است. منظور از «موسیقی ملی ایران» بهره گیری از ویژگیهای موسیقی سنتی و فولکور ایران به عنوان هسته اصلی و تلفیق آن با جنبه هایی از تکنیک و فنون آهنگسازی موسیقی علمی جهان، مانند کنتر پوان، هارمونی، ارکستراسیون و بکارگیری انواع سازهاست. به غیر از «هارمونیزه» کردن و بکارگیری تدابیر «کنترپوانتیک» و تکنیک های آهنگ سازی موسیقی علمی، در این اثر سعی شده تا حد امکان حالات «موسیقی سنتی ایران» با شعر نو و به ویژه شعر «سهراب سپهری» که دارای ویژگیهای خاصی در میان شاعران نوپرداز بعد از «نیما یوشیج» است مطابق و هماهنگ گردد. البته هماهنگی موسیقی به خصوص قسمت های آوازی با شعری که سالهاست تحول چشم گیری یافته کار ساده ای نیست و این تطابق تکنیکی نمی تواند با یک و یا دو اثر انجام گیرد، بلکه نیاز به کار مداوم و همکاری دیگر آهنگسازان «موسیقی ملی ایران» دارد. زیرا موسیقی سنتی ما به دلایل گوناگون سالهای متمادی است که به همان شیوه مرسوم اجرایی «یک صدایی» و با اشعار کلاسیک ارائه میشود. قطعه «در گلستانه» بر اساس دستگاه و یا تالیته بخصوصی تنظیم نشده است، بلکه در آن «مُدولاسیون» های مختلفی مطابق با محتوای شعر صورت پذیرفته که به ترتیب از «اصفهان» شروع و اشاراتی به «چهارگاه»، «دشتی»، «شور»، «بیات ترک»، «ماهور»، «افشاری» و بالاخره در مُد «ماهور» به پایان می رسد. این اثر بیشتر توصیفی بوده و در آن تصاویر صوتی تا حد امکان بیانگر فضای شعر و کلمات می باشند. رنگ سبز، آب، دشت، کوه، اندوه و حالات عرفانی به وسیله رنگ آمیزی مختلف سازها، پاساژها و افه های ارکستری به تصویر کشیده می شوند. توجه به رنگ صوتی خالص هر یک از سازها و «هارمونی مُدال» و تلفیق آن با نغمه های «موسیقی سنتی» و هم چنین نحوه بکارگیری جدید «آواز سُلو» از دیگر ویژگیهای این اثر است. بنابراین نقش ارکستر و ترکیبات مختلف سازها اهمیت خاصی یافته و برخلاف نحوه اجرایی موسیقی سنتی و دیگر انواع موسیقی ایرانی، موسیقی خالص ارکستری با قسمت های آوازی در مقام یکسانی قرار گرفته و هیچ کدام بر دیگری ارجحیتی ندارند. برخی از هنرمندان: هوشنگ کامکار: آهنگساز شهرام ناظری: آواز احمدرضا احمدی: دکلمه اشعار ارسلان کامکار: ویولن بیژن کامکار: دف اردشیر کامکار: کمانچه ارژنگ کامکار: تنبک اردوان کامکار: سنتور منوچهر انصاری: ویولن خوشنویسی روی جلد: بیژن بیژنی طرح واجرای جلد: آیدین آغداشلو
دانلود کنید:
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه یازدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
جام جم آنلاين: يك حراج بزرگ آثار هنري در خاورميانه و جنوب آسيا در حالي قيمتهاي پايه آثار حراج 20 مهرماه خود را اعلام كرد كه اثري متفاوت از سهراب سپهري، نقاش و شاعر برجسته كشورمان به عنوان گرانترين اثر اين حراجي لقب گرفت. به گزارش گروه فرهنگ و هنر جام جم، خانه حراج «بونامز» در حالي قيمتهاي چهارمين حراج خاورميانه و جنوب آسياي خود را اعلام كرده است كه در آن آثاري از هنرمندان ايران، جهان عرب، هند و پاكستان به نمايش درميآيد.بنا به اعلام مطبوعاتي خانه حراج بونامز در اين حراجي كه 12 اكتبر 2009 مطابق با 20 مهرماه در محل هتل رويال ميراژ دبي برپا ميشود، گرانترين اثر، اثري بدون عنوان متعلق به «سهراب سپهري»؛ نقاش و شاعر درگذشته ايراني است كه 120 تا 140 هزار دلار قيمتگذاري شده است. اين اثر زيبا و شاخص، به شيوه رنگ روغن روي كتان كشيده شده و ابعاد آن 73 در 114 سانتيمتر است. بعد از سپهري، اثري بدون عنوان از سيدمحمد احصايي 110 تا 130 هزار دلار برآورد قيمت شده است.در اين حراج همچنين هنرمندان مطرح ديگري مانند، پرويز تناولي، حسين زندهرودي، فرامرز پيلارام، مسعود عربشاهي، ماركو گريگوريان، سيراك ملكونيان، محسن وزيريمقدم، كوروش شيشهگران، ابوالقاسم سعيدي، شيرين نشاط ، غلامحسين نامي و... در كنار آثار هنرمندان مطرح جهان عرب نظير عبدالرحمان جغتاي، لعاي خيالي، پل گريگوسيان و سيف وانلي عرضه خواهد شد. همچنين در اين حراج، آثاري متعلق به 2 هنرمند ايراني يعني زندهياد ماركو گريگوريان و سيراك ملكونيان از مجموعههاي خصوصي آمريكا چكش خواهد خورد. پرويز تناولي ديگر هنرمند مجسمهساز كشورمان هم با يكي از «هيچهاي عاشق» در اين حراجي حضور دارد. اين مجسمه كه 70 تا 90 هزار دلار قيمتگذاري شده است از جنس برنز و مربوط به سال 2008 است.از سويي ديگر «آرمان»؛ هنرمند مطرح فرانسوي با اثري تحت عنوانLUTH كه 50 تا 70 هزار دلار قيمتگذاري شده است، از ديگر هنرمندان شركتكننده در اين حراج است.از نكات مهم حراج امسال، همكاري اين خانه حراج با انجمن خيريه «المدد» است كه قرار است عوايد اين همكاري صرف آموزش هنر براي كودكان محروم در خاورميانه شود. اين براي بار دوم است كه بونامز با اين انجمن همكاري ميكند. همكاري قبلي در ماه ژوئن در لندن صورت گرفت و 45 هزار دلار صرف امور خيريه شد. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه یازدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
امروز سهراب سپهری 81 ساله شد.. و او آمد و اما هیچ گاه نرفت .. 15 مهر تولد سهراب سپهری بر همه دوستداران شعر و ادب مبارک باد..
کتاب صوتی صدای پای آب سهراب سپهری تقدیم به دوستدارانش..
![]() آیینه ی عشق ناب را گِل کردند....سرچشمه ی آفتاب را گِل کردند هنگامه ی تلخ صید ماهی هاشد.....سهراب بیا که آب را گِل کردند با تشکر از استاد محمدرضا هاشمی زاده
چه احساس زلالی دارد این آب
چه زیبا دید این را چشم سهراب چرا گل می کنیم این چشمه پاک سیه کردیم چشم مهر و مهتاب با تشکر از استاد شفیعی مطهر
شعری از خانم ژیلا راسخ به یاد سهراب
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه پانزدهم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
« نشاني »
شعر کوتاه «نشانی» در زمرهی معروفترین سرودههای سهراب سپهری است و از بسیاری جهات میتوان آن را در زمرهی شعرهای شاخص و خصیصهنمای این شاعر نامدار معاصر دانست. این شعر نخستین بار در سال 1346 در مجموعهای با عنوان حجم سبز منتشر گردید که مجلد هفتم (ماقبل آخر) از هشت کتاب سپهری است. همچون اکثر شاعران، سپهری با گذشت زمان اشعار پختهتری نوشت که هم بهلحاظ پیچیدگیِ اندیشههای مطرح شده در آنها و هم از نظر فُرم و صناعات ادبی، در مقایسه با شعرهای اولیهی او (مثلاً در مجموعهی مرگ رنگ یا زندگی خوابها) در مرتبهای عالیتر قرار دارند. لذا « نشانی» را باید حاصل مرحلهای از شعرسراییِ سپهری دانست که او به مقام شاعری صاحب سبک نائل شده بود. شعر کوتاه «نشانی» در زمرهی معروفترین سرودههای سهراب سپهری است و از بسیاری جهات میتوان آن را در زمرهی شعرهای شاخص و خصیصهنمای این شاعر نامدار معاصر دانست. این شعر نخستین بار در سال 1346 در مجموعهای با عنوان حجم سبز منتشر گردید که مجلد هفتم (ماقبل آخر) از هشت کتاب سپهری است. همچون اکثر شاعران، سپهری با گذشت زمان اشعار پختهتری نوشت که هم بهلحاظ پیچیدگیِ اندیشههای مطرح شده در آنها و هم از نظر فُرم و صناعات ادبی، در مقایسه با شعرهای اولیهی او (مثلاً در مجموعهی مرگ رنگ یا زندگی خوابها) در مرتبهای عالیتر قرار دارند. لذا « نشانی» را باید حاصل مرحلهای از شعرسراییِ سپهری دانست که او به مقام شاعری صاحب سبک نائل شده بود. شعر « نشانی» از دو بند (stanza) تشکیل شده است. دو قسمتی بودن این شعر تناسب دارد با اینکه دو صدای جداگانه را در آن میشنویم: در بند نخست، صدای « سوار» را که نشانیِ خانهی دوست را میپرسد، و در بند دوم صدای « رهگذر» را که راه رسیدن به مقصد را میگوید. همچنین طول هر یک از دو بند شعر، با تصور ما از پرسش و پاسخ همخوانی دارد: هر پرسشی ــ به اقتضای اینکه طرح یک مسئله است ــ کوتاه است، حال آنکه پاسخِ هر پرسشی قاعدتاً طولانی تر از خود پرسش است، چون پاسخ دهنده ناگزیر باید توضیح بدهد. بدینسان، شکل بیرونی و مشهودِ این شعر بر روی صفحهی کاغذ اولین تنش را در آن به وجود میآورد که تعارضی بین نادانستگی و دانستگی، و نیز تباینی بین اختصار و تطویل است. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ جمعه دهم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
از جمله شاعران معاصری که آثارش مورد توجه قشرهای مختلف و با سطوح متفاوت آگاهی و دانایی قرار گرفت، سهراب سپهری است. دلایل متفاوتی برای این رویکرد میتوان برشمرد، اما نگاه روشن وی به طبیعت و عناصر هستی همراه با ساختاری بسیار نزدیک به طبایع آدمی برای ایجاد ارتباط با محیط زندگی در زبان شعرش سبب جذب مخاطب فراوان در دهههای مختلف شده است. البته، نباید ناگفته گذاشت؛ بسیاری از خوانندگان سرودههای سپهری در سطح این ساختار میمانند و از روایت ساده و صمیمی وی لذت میبرند. «صدای پای آب» از مجموعه «هشت کتاب» در صدر این اقبال عام قرار میگیرد و بندهایی از این شعر نیز ورد زبان میشود. و بقیه درجهای از توجهها را تا صفر برانگیختهاند اما نگاه بخشهایی از علاقهمندان به شعر سهراب چنین نیست بلکه به برخی تصویرسازیها و گاهی به ساختارشکنیهایش عنایت دارند و کمتر درمییابند که در ژرف ساخت آن معنایی وجود دارد یا خیر! یا ارتباط بندهای مختلف اشعارش با چه مبانیای برقرار میشود. گروهی دیگر که از اطلاعات و تجربه کافی در شعر و نقد شعر برخوردارند و روساخت و زیرساخت شعر را در خدمت معنا مییابند، رویکردهای متفاوتی به آثار سپهری داشتهاند. یادمان باشد که برخی از منتقدان سهراب را «برج عاجنشین» معرفی کردهاند و شاعر را انسانی بریده از وقایع اجتماعی و سیاسی دانستهاند آن هم به سبب خالی بودن سرودههایش از بار اجتماعی و سیاسی محیطی که وی در آن میزیست. این عده و برخی دیگر که به صبغه عرفانی آثارش پرداختهاند، بعضا به عرفان غیربومی و منفعل شاعر قلم قرمز کشیدهاند و جماعتی نیز خواستهاند به تلفیقی از عرفان بومی با عرفان هندی و شرق دور در آثارش برسند. میتوان به عناصر این طیف از رویکردها باز هم اشاره کرد. اما در این جا به نکتهای دیگر که با مقاله ذیل ارتباط مییابد اشارهای باید داشت. بسیاری از شعرهای سهراب بویژه در بخشهایی در ابهام و لفاف پیچیده شدهاند تا آن حد که ارتباط مخاطب خاص نیز با آن قطع یا مبتلا به سکته میشود. برای برون رفت از این مخمصه، برخی از صاحبنظران و منتقدان دنبال راه چاره رفتهاند و افرادی به نظرشان رسید که چنین معضلی را میتوان با رسوخ در تفکر و شخصیت سهراب برطرف کرد. به اعتقاد اینان مطالعات و سفرهای سپهری در حوزه عرفان هند و اسطورهها سبب تأثیر در زبان شعرش شد و ساختار آن را تحت تأثیر قرار داد لذا در چنین مواضعی باید دنبال اشارات و مفاهیم خاص در شطرنج تفکر سهراب گشت. گاهی استخراج معنایی از یک واژه و اصطلاح یا یک جمله میتواند کلید ورود به صندوقچه اسرار شعر شاعر باشد و از کل یا بخشها یا بندی از آن رمزگشایی کند. تاکنون از این زاویه نقد و بررسیهایی نیز صورت گرفته و در قواره مقاله یا کتاب انتشار یافته است. باید همچنان منتظر نوشتههای دیگری بود و رهیافتهای دیگر. زیرا سهراب و سرودههایش همچنان خود را به جریان شعر فارسی، شاعران فارسی زبان، علاقهمندان از هر سطح آگاهی و دریافت و منتقدان شعر تحمیل میکند. باید دقت کرد که نه میتوان و نه لازم است؛ با همه ارزیابیها و استنتاجها موافقت کرد یا علم مخالفت برافراشت. ضرورت دارد میدان فراخی برای تمام ادراکها فراهم آید تا با تعامل اندیشهها، عناصر درشت خود را بالا کشد، ریزترها به زیر آیند و خردهفرمایشها از روزن الک و غربیل به باد سپرده شود. قبول که باید از تحمیل برخی دریافتها و استدراکهای فردی و به اصطلاح تأویلهای غیرمتأمل اجتناب ورزید و نسبتهای قریب و غریب در حوزه معنایی یک واژه و اصطلاح و جمله و بندی از شعر در کل ساخت آن عنایت داشت اما باید صبور بود. حافظ شیراز هنوز بعد از قرنها همچنان حافظرند مانده است و شارحان وی آیند و روندی دارند. سهراب و سهرابها نیز در حد خویش، شارحانی درگذر زمان داشته و دارند. تفاوت حافظ و سهرابها درگذشت زمان خود را نشان میدهد. «صبر باید پدر پیرزمان را» از لطایف شعر سهراب، نه تنها وجود تلمیحات فراوان درآن؛ بلکه تبحر ویژه، او دربه کارگیری این صنعت ادبی است. اکثر تلمیحات شعری سهراب با کشف خود، معنای عمیق شعر را نیز آشکار میکند؛ لذا گزافه نیست اگر بگوییم که سهراب از صنعت قدیمی تلمیح به شیوهای نو بهره گرفته است، چنانچه با ورود یک تلمیح دریک مصراع، معمولا سرتا سر بند شعر تحت تاثیر معنای منتج از آن قرارمیگیرد. گویی هر تلمیح سلسلهای از ایهامات، تبادرات و تداعیها را ایجاد میکند که هر کدام درگوشهای از شعر، خود را میگنجاند و از این روست که پیش از کشف تلمیح نمیتوانیم به معنای شعر پی ببریم. من دراین مقاله سعی خواهم داشت تا با نشان دادن گونههایی از تلمیحات اشعار سهراب، بیش از هرچیز، ذهن مخاطبان را با این مطلب آشنا سازم که درکجای این باغ اساطیری میتوان به دنبال تلمیحات گشت. پیش از آغاز بحث، تعریف سادهای از تلمیح، بیفایده نیست. تلمیح به معنی اشاره کردن به چیزی با چشم است و در اصطلاح علم بدیع، به اشاره کردن درکلام به داستان، افسانه، مثل، آیه و حدیث یاد آوردن اصطلاحات علوم مختلف، چون: موسیقی، نجوم و غیره اطلاق میشود. البته، حوزه اشارات تلمیحی شعر سهراب از این مواردی که به طور سنتی درشعر به کار میرود، وسیعتر است که نشانگر معلومات و مطالعات گسترده وی در موضوعات گوناگون است. دریک تقسیم بندی کلی، میتوان از دو نوع خاص تلمیح دراشعار سهراب سپهری یاد کرد. یک دسته تلمیحاتی که اگر چه به حکم ذات خود پنهانند، اما اشارهای لفظی در شعر به آنها میشود. نمونه چنین تلمیحی را از شعر «مسافر» میخوانیم: سهراب در این شعر، همینگونه که از سفرهای خود به اقصا نقاط جهان میسراید، به سرزمین هند میرسد و از دیدن محلی که بودا در زیر یک درخت بانیان(انجیر بنگالی) به نیروانا رسید، میگوید: سفر مرا به زمینهای استوایی برد. و زیر سایه آن «بانیان» سبز تنومند چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد: وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت. (هشت کتاب/ ص 319) دراین بند، به صراحت از عبارتی که به خاطر آورده میگوید و از آنجا که واژه «عبارت» امروزه به نوشتار اطلاق میشود تا گفتار، پس میتوان حدس زد که سهراب با دیدن درخت بودا ( Boodhi treeیا درخت حکمت) عبارتی از یک کتاب را به یاد میآورد. این عبارت را درکتاب «چنین گفت زرتشت» اثر فریدریش نیچه - فیلسوف معروف آلمانی- مییابیم:«ای زرتشت، من چنین کسی را به درخت کاج تشبیه میکنم که همچون تو، بلندقدس سره وسیع[ ساکت قدس سره سربه زیر[، سخت و منفرد قدس سرهتنها[ میروید و چوبش از بهترین و عالی ترین چوبهاست».(1). این چهار صفت، توصیفی از زرتشت و درخت کاج هر دو تاست؛ یعنی وجه شبهی است بین زرتشت و کاج. از آنجا که درشمایل نگاریهای اولیه، نقاشان بودایی، درخت بانیان نمادی از بوداست. مشخص میشود که سهراب نیز با چهار صفت وسیع، تنها، سر به زیر وسخت به نحو زیبایی، توصیفی هم از درخت بانیان و هم از بودا به دست میدهد. وسیع: تنومندی و گستردگی شاخههای درخت و عظمت بودا؛ تنها: تنهایی تنه درخت در معبد و تنهایی سلوک بودا؛ سربه زیر:شاخههای آویزان درخت و آرامش، سکوت و تواضع بودا؛ و بالاخره سخت: سفتی تنه درخت و سرسختی بودا در راه حقیقت. دکتر شمیسا که واژه عبارت را به گفتههای بودا حمل کردهاند، در کتاب «نگاهی به سپهری» مینویسند:«ظاهرا اشاره به گفتههای بوداست که میگفت از دلبستگیها و وابستگیهاست که اندوه زاید، چون این را بینی چونان کرگدن تنها سفر کن(2). با مقایسه این دو شرح ملاحظه میشود که ردیابی هر تلمیح برای شرح اشعار، تا چه میزان میتواند ضروری باشد واین مدعایی بیدلیل نیست، که فهم عمیق شعر در گرو کشف تلمیح، و مهمتر از آن در تحلیل تلمیح است. دسته دیگر، تلمیحاتی هستند که اگر چه هیچ اشاره لفظی به آنها نمیشود، اما ابهامات معنایی وجود آنها را حدس میزند. به چنین تلمیحی در شعر «صدای پای آب» بر میخوریم: چرخ یک گاری درحسرت واماندن اسب، اسب درحسرت خوابیدن گاری چی، مردگاری چی درحسرت مرگ. (هشت کتاب/ ص 281) سهراب دراین بند، جامعه شهری را به تصویر میکشد. توصیف وی از چند بند پیشین آغاز میشود: شهر پیدا بود: رویش هندسی سیمان، آهن،سنگ. سقف بیکفتر صدها اتوبوس... چنانچه واضح است، دراین بند به هیچ اشاره لفظی که بر وجود تلمیحی دلالت داشته باشد، برنمیخوریم. اما میتوان یک سری، سوءالات و ابهامات را مطرح کرد. این سیر دائمی چرخ و اسب و گاریچی، چه ارتباطی با شهر دارد؟ با این که گاری بیشتر با جامعه روستایی مناسبت دارد تا شهرهای انباشته از اتوبوس.پیوند بین چرخ، گاری، اسب، گاریچی و مرگ نیز چندان عمیق و هنری نیست. درشرح این بند، در نهایت میتوان گفت: تصویری است از روزمرگی و بیهدفی زندگی درجوامع شهری. گاریچی مقصدی برای رسیدن ندارد؛ بیاختیار، درجریان زندگی بیهدف خود میرود تا هنگامی که مرگ، او را ازحرکت باز دارد. یا برای توجیه چرخ، بگوییم: واژه چرخ تبادری دارد به «چرخ زندگی» که درشهرها بدون توقف و بیهدف، درحرکتی دایمی است:سوال دیگری که به ابهام شعر میافزاید، این است که سهراب در این توصیف عادی و عاری از جنبه هنری چه دیده است که بندی از شعر را به آن اختصاص میدهد؟ حسرت چرخ برای خسته شدن اسب و حسرت اسب برای خوابیدن گاریچی و بالاخره حسرت مرد گاریچی برای فرارسیدن مرگ، پیوند چندانی با هم ندارند و حس خوشایندی را القا نمیکند؛ یا لااقل میتوان گفت آنقدر جذاب نیست که فضای یک بند را تماما اشغال کند. اما همین حس نه چندان خوشایند باید ما را به این شک بیاندازد که شاید پشت این بند، نکتهای پنهان وجود داشته باشد. بیاییم تمعق در شعر را از واژه، «چرخ» شروع کنیم. چرخ پیوندی دیرین با شهرنشینی و مدنیت دارد. چرخ از نخستین اختراعات جوامع شهری است؛ آن هم تمدن باستانی سومر. پر بیراه نیست اگر بگوییم که چرخ زندگی شهری با اختراع چرخ به حرکت میافتد. پس فعلا ربط بین چرخ و شهر مشخص میشود؛ اما هنوز رابطه، چرخ وگاری و مرگ پوشیده است. باز هم در اعماق تاریخ به جست وجو میپردازیم:«نخستین چرخهایی که نشانشان درتاریخ مانده، چرخهای ارابهای است خاص حمل اموات، که کاتبی سومری در 3500 سال پیش از مسیحیت، آن را تصویر کرده است (3). گمان میکنم حال ربطی بین چرخ، گاری و مرگ یافتهایم که انسجام هنری این بند را محقق میسازد. اما نکته مهم، نتایج این کشف است، زیرا مشخص میکند که نگاه سهراب به معضل زندگی شهری، نگاهی ریشهای و روییده از اعماق تاریخ است. سهراب میداند که نخستین نشانههای زندگی شهری که به دستمان رسیده، با مرگ گره خورده است؛ و میداند که چرخ این گاری ازهزاران سال پیش- یعنی نخستین روزهای جریان چرخ تمدن - به سمت مرگ درحرکت است. مرد گاریچی هم که حمل کننده اموات است، از یکنواختی زندگی چنان به تنگ آمد و خسته شده که حسرت آسودگی مردگان پشت ارابه را دارد و خواهان خوابیدن درکنار آنهاست. سهراب به گوشه چشمی شاعرانه، گوشهای به زندگی شهری میزند. درشرح اشعار سپهری، توجه به تلمیحات، بسیار کارگشا است. هنگام قرائت شعر سهراب، بارها اتفاق میافتد که همدلی و همراهی مخاطب با متن شعر بریده میشود. یکی ازکارکردهای تلمیح، پیوند همین بریدگیهاست که از ربط میان دو مصراع تا حفظ انسجام یک بند و حتی، تا تحقق ارتباط معنایی کل یک شعر بسط مییابد. اهمیت این موضوع آنگاه آشکار میشود که توجه داشته باشیم، از ایرادهایی که به شرح تفصیلی «نگاهی به سپهری» دکتر شمیسا گرفته شده، قطع ارتباط ساختاری عناصر شعری است. (4) هرچند این نکته بیشتر به شرح ایشان وارد است تا ماهیت شرح؛ چرا که به اعتقاد من برای فهم عمق اشعار سهراب و هنر شاعری او، ما نیازمند شرح جزء به جزئیم و حتی گاهی لازم است دامنه شرح را به حوزه، حروف بکشانیم. وقتی در شعر صدای پای آب، سهراب جریان بزرگ شدن خود را چنین توصیف میکند: طفل پاورچین پاورچین، دور شدن کم کم درکوچه سنجاقکها. (صدای پای آب/ ص 276) شارح موظف است که توضیح دهد؛ چرا با این که حرف اضافه «از» در اینجا مناسبتر مینماید،شاعر حرف «در» را به کار میبرد؛ چرا که به اعتقاد من، حرف «در» دارای بار معنایی خاصی است که درحرف دیگری نیست. در برابر چنین جزء نگریها، گاهی نیز نیازمند دیدگاهی کلی هستیم. به عنوان مثال به اسطوره، طلب آب حیات که درکل شعر بلند مسافر جریان دارد توجه کنید. سهراب از همان ابتدای سفر خود دراین شعر، سراغ آب حیات را میگیرد. کجاست سمت حیات؟من از کدام طرف میرسم به یک هدهد؟(ص311و 312) از میان اساطیر مختلفی که درباره آب حیات است، دو اسطوره گیل گمش و اسکندر شهرتی جهانی دارند (5) لذا بعید نمیدانم که منظور از «سیاحت در یک حماسه» که سهراب از آن باز میگردد هم چنین اسطورههایی باشد؛ اساطیری که آدمی را در طلب جاودانگی و بیمرگی تصویر میکند. اما سهراب میداند که این طلب بیهوده است. باید از زندگی بهره برد و شتاب کرد و شراب خورد: شراب را بدهید. شتاب باید کرد: من از سیاحت دریک حماسه میآیم (مسافر/ص315) «زن میفروش قدس سرهسیدوری Sidouri ] به گیل گمش گفت: گیلگمش درپی چه میگردی؟ زندگانی (جاودانی) را که میجویی، نخواهی یافت/ هنگامی که خدایان بشر را آفریدند/ زندگانی (جاودان) را برای خود نگاه داشتند!/ پس تو، گیل گمش شکمت را سیر کن/ و شبانروز برقص و ساز بنواز/ جامههایت همواره پاکباد،/ و سرت نیکشسته و تنت شستوشو کرده/ دختربچهای را بنگر که دستت را به دست گرفتهاست/ باشد که زن محبوبت برسینهات خوش بیارامد:/ اینها همه کارهائیست که بشر میتواند کرد.(6) گیلگمش سفر خود را در مسیر خورشید، ازشرق به سمت غرب آغاز میکند تا به جایی میرسد که خورشید درسیاهی فرو میرود. او همچنان درمیان ظلمت پیش میرود تا جایی که ازشرق و محل طلوع خورشید سردرمیآورد. حال به یاد بیاوریم که سهراب هم در شعر مسافر، سفر زمینی خود را کنار رودخانه، بابل آغاز میکند (گیلگمش اسطورهایی بابلی است) و با عبور از کنار «راهبان پاک مسیحی» و «زارعان لبنانی» و «کودکان کور عراقی» به غرب میرسد، جایی که از تلاطم صنعت همه جا گرفته و سیاه است. او از میان این ظلمت به سمت جوهر پنهان زندگی میرود تا به شرق و زمینهای استوایی میرسد و به «مصاحب آفتاب» توفیق مییابد. پس بیدلیل نیست اگر میبینیم که سهراب دراین شعر، مسیر خود را به سمت غرب نشان میدهد و بعد به شرق بازمیگردد. درحالی که درسفرهای واقعی خود، ابتدا ازشرق (ژاپن و هند) دیدار کرد و به غرب رفت. او میخواهد درطلب آب حیات، با قهرمانان اساطیری هم مسیر باشد. به بحث خودمان باز میگردیم و مثالی از پیوند تلمیحی میان دومصراع را در شعر «ورق روشن وقت» مرور میکنیم. سهراب دراین شعر، یک روز از زندگی خود را از صبح زود تا هنگام شب شرح میدهد. از هجوم روشنایی صبح و آمدن آفتاب میگوید، تا جمعشدن ابر و بارش باران در ساعت نه. هوا صاف میشود و نیمروز فرا میرسد. بعداز صرف ناهار، سهراب مشغول پوستکندن یک پرتغال میشود و دستهایش پرتقالی میشود: دستهای من در رنگهای فطریبودن شناور شد: پرتقالی پوست میکندم. شهر در آیینه پیدا بود. دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالیباد!(ورق روشن وقت/ ص381) جالب است! درحال پوست کندن پرتقال، بدون مقدمه از پیدایی شهر در آینه میگوید. ظاهرا این مصراع شکافی را میان سطرهای پیش و پس خود ایجاد کرده که به آسانی بندخوردنی نیست. غوری درمعنی شعر کنیم: سهراب در آیینه شهر دوستانش را میجوید، و برایشان آرزوی روزهای پرتقالی دارد. مفهوم پرتقالیبودن اوقات روز را در خود روشن کردهاست: اوقاتی که با پوست کندن یک پرتقال، انسان بتواند در رنگهای بودن غوطهور شود(7) منظور از بودن، حضور در زمان حال یا به عبارت بهتر، حضور در هستی است که در شعر دیگری هم از آن یاد میکند: بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلاب بودن. (صدای پای آب، ص288) «حضور» تعبیری عارفانه است که آن را به حضور قلبی یا حاضر وقتبودن تعریف کردهاند. با توجه به این مطلب، مسلم میشود که پرسش سهراب از کجایی دوستانش، پرسش از مکانشان نیست؛ بلکه این پرسش درارتباط با مفهوم «بودن» معنا مییابد. دوستان سهراب از پیش از غایبند، اما برایشان هرکجا که باشند، آرزوی حضوری عارفانه دارد. به عبارتی دیگر، زیرساخت معنایی جمله را درصورت بسط آن، میتوان چنین خواند: «کاش دوستان من اینجا بودند و شنا درجریان هستی را تجربه میکردند؛ با این حال در غیبت آنها نیز، اوقاتی پرحضور برایشان آرزو دارم.» سهراب حال خوشی را تجربه میکند که دوستانش را بیبهره از آن نمیپسندد. این ربط درچند بند قبل شعر که از کجایی دشمنانش میپرسد، واضح است: دشمنان من کجا هستند؟فکر میکردم. درحضور شمعدانیها شقاوت آب خواهدشد. (ورق روشن وقت/ ص380) یعنی دشمنان من چقدر غایب و غافل هستند که در پیش شمعدانیها هم که حاضر میشوند، شمع شقاوت دلشان آب نمیشود. چرا که گلهای شمعدانی درنظر سهراب به قدری زیبا هستند که فکر میکرد سنگینترین دلها را آب، و عمیقترین کینهها را محو کند. اما افسوس که حضور شمعدانیها نیز حریف غیبت دشمنان سهراب نمیشود. از این غیبت در زبان عامیانه، با اصطلاح «درباغ نبودن» تعبیر میکنیم که به خوبی رساننده مفهوم موردنظر ماست. پس میتوان این پرسش را در ارتباط با واژه حضور و همچنین فکرکردن سهراب، اینگونه معنی کرد که دشمنان من در چه سطح فکری هستند؟ یا چرا آنقدر کوتهنظرند؟ اینجاست که پرسش سهراب با ندای «این الملوک»(8)عرفا شباهت جالبی مییابد. این حد فهم من از متن شعر است، فهمی که شاید بتوان ادعا کرد که در ذهن، صورت منسجمی به این بند میدهد؛ اما با این حال هنوز این وصله ناجور«شهر درآیینه پیدا بود» تو ذوق میزند. شاید برای توجیه این مصراع راههای مختلفی بیان شود اما من سعی خواهم داشت، آن را با صنعت تلمیح توجیه کنم. برای این کار به سراغ کتاب «معجمالبلدان» میرویم که در ذیل لغت بابل، از هفت شهر افسانهای بابل و هفت اعجوبهای که در آنها بود، میگوید: درمورد اعجوبه، شهر چهارم نیز چنین میخوانیم: «در شهر چهارم، آینه آهنینی آویخته بودند و چون یکی از ایشان گم میشد و متفحص حال او میشدند، در آن مینگریستند، او را همچنانکه بود میدیدند. (9)و به یاد بیاوریم که سهراب نیز در آیینهای شهرنما، به دنبال دوستان خود میگشت. به گمانم تقارن و تطابق این اسطوره با مصراع شعر سهراب به قدری هست که پیوند میان دومصراع مورد بحث را تا حدودی تضمین کند. اما این تطبیق، برای مخاطب بصیر شعر ابتدای کار است؛ چرا که این اسطوره با کشف راز و رمزهایش، ابواب جدیدی از معانی را میگشاید که هویداکننده ربط آن با شعر سهراب است. سهراب هر اسطوره را از پشت حجاب نماد آن مینگرد. با تهیکردن افسانه مذکور از رمز، با چه حقیقتی روبرو خواهیم شد؟ شهری که تمام اهالی آن در هرکجا که باشند، حاضرند و هرگز گم نمیشوند(ایهامی به گمراهشدن) و از حال یکدیگر نیز باخبرند. سهراب در اشعارش از چنین سرزمینی که ارتباط و پیوند میان اهالی آن بسیار قوی است، در دو جا یاد میکند: غنچهای میشکفد، اهل ده باخبرند (آب/ ص347) پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک (واحهای در لحظه/ ص361) سهراب باخبری اهل ده را به جهت صفای آینه دل آنها میداند: مردم بالادست چه صفایی دارند (آب/ص346) و این درحالی است که درمحیط خود، خلاف این موضوع را شاهد بود: «هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته (10) پس این آینه را طبق سنت شعری، میتوان کنایه ازدل خود سهراب گرفت. دلی که به جهت صفا یافتنش، نه تنها با مردم شهر که با کل هستی پیوند مییابد. برای پرهیز از اطاله کلام، چند مصداق از تلمیحاتی را که مدعی شدهام در وحدت شعر نقش دارند، خلاصهوار ذکر میکنم. نقش این تلمیحات در سه زمینه تبادر، تصویر و مفهوم متفاوت است. یک دسته از این تلمیحات صرفا در حد تبادر هستند و آنچنان که من میفهمم، نقش تصویری یا معنایی چندانی درشعر ندارند. با این حال شاهدیم که چگونه به نحو مرموزی، خود را در جای جای شعر جای میدهند. مثال عینی آن را در شعر «به باغ همسفران» شاهدیم. در این شعر به دفعات به همخوانی متن با داستان حضرت موسی برمیخوریم: صدا کن مرا،... صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که از انتهای صمیمت حزن میروید. (هشت کتاب/ ص 394 و 395) تبادر دارد به ندای خداوند از میان درخت، در سرزمین طور. و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد. میتواند اشارهای باشد به غافلگیرشدن حضرت موسی؛ زیرا برای آوردن آتش رفته بود و با حضور خداوند، مواجه شد. بیا زندگی رابدزدیم، آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم. دو دیدار، متبادر به دو مقالات حضرت موسی با خداست. بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را. تبادریست به ید بیضاء موسوی. مرا گرم کن یادآور بوته آتشی است که موسی برای گرم کردن خود و خانوادهاش میخواست از آن آتشی بگیرد. با توجه به فضای کلی پیام شعر، مشخص است که این همه تلمیحات مکرر، تأثیری در آشکار ساختن معنای شعر ندارد و تنها میتواند یک تبادر ذهنی باشد. دستهای دیگر از تلمیحات که غنای بیشتری دارند، از حد تبادر به مرز تصویر رسیدهاند. نمونه جالب آن شعر «تپش سایه دوست» است. در این شعر، سهراب با جمعی از دوستانش، مشغول سیر و سفری تفریحی در دامنه طبیعت است: پای پوش ما که از جنس نبوت نبود ما را با نسیمی از زمین میکند. (هشت کتاب/ ص 367) پای پوشی از جنس نبوت، تلمیحی است به کفشهای بالدار مرکور ) mercure(، خدای رومی. این خدای رومی برابر با هرمس، خدای یونانی است که معمولا یکی گرفته میشوند. او پیامآور(جنس نبوت) خدایان و پیک مخصوص زئوس خدای خدایان- بر روی زمین بود. کفشهای بالداری داشت که موجب میشد از هر پرندهای سریعتر بپرد. سهراب و دوستان او نیز چنان احساس سبکی میکنند و سریع راه میپیمایند که گویی کفشهای افسانهای بر پا دارند و با کوچکترین وزش باد، مانند مرکور به هوا برمیخیزند. اما ذهن نکته بین سهراب، پیوندهای بیشتری را در بین گروه مسافر خود و این خدای افسانهای مییابد: مرکور (هرمس)، حامی و راهنمای مسافران بود و آنها را در راههای خطرناک یاری میرساند. همچنین از علایم او، کیسهای بر دوش (کولهبار)، چوبدستی طلایی به دست و کلاه لبه بلندی بر سر است، دقیقاً مانند تصویری که سهراب و دوستانش دارند: میگذشتیم از میان آبکندی خشک از کلام سبزهزاران گوشها سرشار کولهبار از انعکاس شهرهای دور... چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان میبرد. چوبدست مرکور (هرمس) از درخت غار بود. مشهور است که این درخت، هزارسال عمر میکند و دارای برگهای دایمی و پیوسته سبز است. بهار جاودان بردن چوبدست میتواند اشاره به این موضوع باشد. هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر میخواند. در تصاویر چوبدست، هرمس، دو بال کوچک را بر سر آن میبینیم. هنگام پرواز هرمس، این بالها به جنبش درمیآمدند. لذا در این مصراع هم، سهراب از این اسطوره برای تصویرسازی بهره میگیرد. ما گروه عاشقانه بودیم و راه ما از کنار قریههای آشنا با فقر تا صفای بیکران میرفت. افسانهها، هرمس را اغلب به صورت پیامآور صلح و صفا و برقرارکننده آشتی بین خدایان تصویر میکنند. رفتن تا صفای بیکران اشارهای هم به این رسالت صلحجویانه، هرمس دارد؛ زیرا یکی از معانی صفا، صلح و آشتی است. از میان اساطیر ملل مختلف، اسطورههای یونانی به جهت گستردگی و تنوع خود جایگاه مهمی در شعر سهراب یافتهاند. دو نمونه دیگر از اسطورههای یونانی را- یکی با قراین آشکار و دیگری با قراین پنهان- ذکر میکنم: ظهر دم کرده تابستان بود پسر روشن آب، لب پاشویه نشست و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد. (پیغام ماهیها/ ص 356) پسر روشن آب، اشاره است به گانی مد) Gany mede(، زیباترین فرد بشر (پسر روشن). گانی مد توسط زئوس- خدای آسمان- که به شکل عقابی درآمده بود، ربوده شد. او ساقی خدایان در کوه المپ بود. همچنین او را همان برج دلو میدانند که آشکارکننده نسبت او با آب است. اما نکته اینجاست که از کجا میتوان چنین تلمیحی را حدس زد؟ بارها اتفاق افتاده است که ضرورت وجود تلمیحی را حدس زدهام، بدون آن که بتوانم آن را تشخیص دهم. به عنوان مثال، در مصراع «باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود» (صدای پای آب 1 ص 275)، حدس میزدم که «دایره سبز سعادت» استعاره از بهشت است و سهراب میخواهد باغ دوران کودکیاش را به گوشهای از بهشت تشبیه کند. به همین دلیل، برایم مسلم بود که باغ بهشت شکلی دایرهای دارد و این مطلب را بعدها در اساطیر یافتم. رمز کار در کجاست؟ در مورد این بخش شعر «پیغام ماهیها» جواب ساده است: تشبیه آب به پسر روشن و همچنین تشبیه خورشید به عقاب (اگرچه در میان اساطیر اقوام آزتک سابقهدار است)، دارای وجه شبه زیباشناسانه نیست و مسلماً سهراب با این توان شاعری خود، کسی نبود که به دنبال چنین تشبیهات ساده و غیر هنری برود. همین ایمان به ظرافتهای هنری سهراب، گوش ما را برای شنیدن حرفهای اساطیری شعر روان او تیز خواهد کرد. مورد دشوار دوم را بخوانیم. و من، در طلول گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد. (به باغ همسفران /ص 397) اینکه میگویم دشوار به این دلیل است که هیچ قرینه، لفظی، مرا به وجود تلمیح در این مصراع راهنمایی نکرد جز واژه «انگشتان»(11) که گوشه چشمی دارد به ائوس) EOS(، الهه سپیدهدم یونانی که هر روز صبح با انگشتان صورتی رنگ خود دروازههای آسمان را برای طلوع خورشید میگشاید. «در تمامی تمدنها، سپیدهدمقدس سرهائوس[ با انگشتان پشت گلی خود، نماد شادیآفرین بیداری در نور بازتابیده است. (12)» اما بهترین این گونه تلمیحات، تلمیحات معناییاند که فهم کل شعر در گرو کشف آنهاست. یک نمونه موفق از این گونه تلمیحات را مرور میکنیم: گوش کن، دورترین مرغ جهان میخواند. شب سلیس است، و یکدست و باز. (شب تنهایی خوب/ ص 371) شعر شب تنهایی خوب از شعرهای زیبای دفتر «حجم سبز» است. این شعر، به گفته آقای خسروشاهی در کتاب «ادای دین به سهراب»، در سال1343، شبی که سهراب در شهر بنارس هند میان آوازهای شبانه پرندگان، صدای عجیب مرغی ناشناس را شنیده بود، سروده شد(13). مطلب مهمی که ما را به حال و هوای سهراب نزدیک میکند، آن است که بدانیم وی در دوران کودکی خود نیز پرندهای را در باغ دیده بود که ظاهراً آنقدر موجب شگفتیاش شد که هرگز آن را فراموش نکرد(14). منظور از «دورترین مرغ جهان» همانگونه که در ادامه، شعر اشاره میشود، ماه است. سهراب در شعر دیگری هم به مرغ ماه اشاره دارد: مرغ مهتابمیخواند.(خواب تلخ/ص77) تشبیه ماه به پرنده، قدمتی دیرینه دارد. در یکی از تصاویر سنگی مصر باستان، تحوت، خدای ماه، را به شکل لکلکی میبینیم که نقش ماه بالداری بالای سرش نمایان است. سهراب از شبی آرام و دلگشا میگوید که نور ماه بدون لکه ابری، سراسر شب را روشن کرده است. وی با شنیدن آواز ماه از خانه بیرون میآید: پلکان جلوی ساختمان، در فانوس به دست و در اسراف نسیم، جاده او را برای رفتن صدا میزند و سهراب میداند که برای گرفتن مرغ ماه، باید از تاریکی چشم بردارد و آنقدر بالا برود که ماه با بهم زدن بالهایش، به نزدیک شدن بیش از حد او واکنش نشان دهد: گوش کن، جاده صدا میزند از دور قدمهای ترا. چشم تو زینت تاریکی نیست. پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا. و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو مضمون این بخش را خاقانی، در بیت زیبای ترکیببندی میسراید: اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک شمار رهنمایان را قدم درکش که ماه اینک کشف ماهیت این پرنده (استعاره بودنش از ماه)، تا حدودی فضای شعر را برای خواننده ملموس میکند؛ اما کلید اصلی فهم شعر را خود سهراب آشکار میکند: و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند. پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت: بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است. «مزامیر شب» میتواند اشاره به آواز شبانه، پرندگان باشد. واژه، مزامیر، تلمیح به حضرت داود را میرساند و اینجاست که زنجیرهای از اشارات و تبادرات آغاز میشود: داود، مزمار(نی) را زیبا مینواخت و آواز نیکویی داشت. وی آنگاه که سرودههای زبور را با صدای زیبای خود میخواند، تمام رهگذران، جانوران و جمادات را مجذوب خود میکرد. اما تلمیح اصلی این قسمت، به داستان عاشق شدن حضرت داود به زن اوریاست. در افسانههاست که شبی داود در محراب عبادت خود، مرغی عجیبی را دید و به دنبال آن رفت. مرغ بالای دیوار خانه نشست و همینکه حضرت داود خواست از بالای بام پرنده را بگیرد، چشمش به خانه همسایه خود، اوریا افتاد و همسر او را مشغول استحمام دید و بر او عاشق شد. در داستانها گفتهاند که داود، اوریا را به جنگ فرستاد و با حیله به کشتن داد و زن او را تصاحب کرد. چنین افسانههایی حتی وارد برخی از تفاسیر قرآنی نیز شده است و آن را در تفسیر آیات 21الی 24 سوره ص نوشتهاند، قسمتی از آیه 24 چنین است: «و ظن داوود انما فتنه، فاستغفر ربه و خر راکعا و اناب» و داود فهمید که ما آزمودیم او را، پس طلب آمرزش کرد از پروردگار خود و بیفتاد سجدهکنان و بازگشت به سوی خدا. آنچه برای شرح ما مفید است، توجه به واژه قرآنی «فتنه» است. چراکه سهراب با گزینش واژه تقریباً مترادف حادثه، هم تلمیح خود به این آیات را نمایان کرده و هم ترکیب «فتنه عشق» را که در ادبیات قدیم فراوان به کار رفته و حضرت داود نیز بدان مبتلا شده، متبادر کرده است. «حادثه عشق» یعنی حادثهای که منجر به عشق شود. اما این ترکیب اضافی تشبیه نیز میتواند باشد، زیرا هم حادثه به چیز نو اطلاق میشود و هم عشق درنظر سهراب همیشه تازه است. سهراب فارغ از نظر مفسران و عالمان دینی که این داستان را ساختگی و دروغین میدانند، آسوده فتوای خود را در دهان پارسایی میگذارد و میگوید: هر حادثهای که منجر به عشق شود، بهترین حادثه است؛ حتی اگر عاشق شدن داود بر زن اوریا باشد. اگر چشم به حادثه عشق شسته شود و جور دیگر ببیند، چنین داستانی را دروغ و مجعول نخواهد دید؛ چراکه از عشق هرچه بگویند، برمیآید. اکنون با تشخیص تلمیح، کل این بند معنای خود را مییابد: مرغی که حضرت داود را به دنبال خویش کشید، بالهایی از زبرجد سبز، پاهایی از یاقوت سرخ و منقاری از لولو داشت. این مطلب، هم آن پرنده ناشناسی را که سهراب صدای عجیبش را شنیده، به ذهن متبادر میکند و هم تشبیه آن را به مهتاب، بر وجه درخشش قوت میبخشد. معنای نشستن زمان بر کلوخ هم، اکنون مشخص میشود. گویی که داود به تماشای زن اوریا بر روی بام نشسته و چنان محو تماشاست که گذشت زمان را متوجه نمیشود و وقت عبادت را قضا میکند. در حقیقت سهراب در ضمن این تلمیح داستانی، از ما میخواهد که نگاه خود را از تاریکی محراب (یکسونگری)، به روشنایی عشق برگردانیم. همچنین بعید نیست که این پارسا، اشارهای تعریضی به حزقیل نبی داشته باشد که طبق داستانها، آنگاه که داود برای توبه به سمت قبر اوریا میرفت، به ملاقاتش رسید. وی در بالای کوهی به عبادت خداوند میپرداخت، و با جمع کردن استخوانهای پوسیده مردگان، نفس خود را از لذات و شهوات دنیایی باز میداشت. اما برخلاف حزقیل نبی، پارسای شعر سهراب کسی نیست که از فتنه عشق بگریزد؛ بلکه آن را بهترین چیز میداند و ما را به جای پرهیز، به نگاهی عاشقانه دعوت میکند. تأویل دیگر که مناسبتر میدانم، آن است که این پارسا را خود حضرت داود بگیریم؛ کسی که به هوای پرندهای شگفت، از محراب زهد به بلندای عشق رسید؛ و حال سهراب، خود و ما را به پیروی راه او فرامیخواند. به این پارسای عاشقپیشه، مولانا با تشبیه جالبی اشاره میکند: آهن شکافتن بر داوود عشق چیست خامش، که شاه عشق عجایب تهمتنیست(غزل 443) سخن از تلمیحات شعر سهراب بسیار مفصلتر از این مجال است. من نیز در این نگاشته، قصد فهرست کردن تلمیحات را ندارم و وظیفه قلم خود را جز ترسیم گوشهای از این باغ اساطیری نمیدانم. اما برایم مسلم است که خواننده، دقیق نگاشتهام بعد از این، از جایجای شعر سهراب تا صفای باغ اساطیر راه خواهد رفت: روی زمینهای محض راه برو تا صفای باغ اساطیر.(همیشه/ص403) ////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////// پینوشتها:1- چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، ترجمه: حمید نیر نوری، ویراستاری، مهدیه بهبهانی، انتشارات اهورا، چاپ چهارم 1384، ص 515. نخستین اثر آشنایی سهراب با اندیشه نیچه، در مقدمه خود نگاشتهای است که درسال 1340 بر دفتر «آوار آفتاب» مینویسد و درآن به نظریه اراده معطوف به قدرت نیچه اشاره میکند: «آن جا قدس سرهغرب[ من به هرجا سایه میزند و در اثبات خود، هدف زندگی بازجسته میشود (نیچه)». با توجه به این مطلب که نیچه نخستین بار اراده معطوف به قدرت را در کتاب «چنین گفت زرتشت» مطرح کرد و از دیگر سو، ترجمه نیر نوری از این اثر درسال 1327 منتشر شده، قراین صحت این تلمیح افزونتر میشود. نکته دیگر این که باید دقت داشت که سهراب از عبارتی که به یاد میآورد (آن هم در قالب جمله امری) میگوید و مسلماً در یادآوری، بیان عین عبارت ضروری نیست. 2- رک: نگاهی به سپهری (ویرایش دوم)، سیروس شمیسا، انتشارات صدای معاصر، چاپ هشتم 1382، ص 183. 3- رمزهای زنده جان، مونیک دوبوکور، ترجمه: جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ دوم 1376، ص 87. 4- ر ک: نیلوفر خاموش (نظری به شعر سهراب سپهری)، صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، چاپ پنجم 1379، صص 102و 103. 5- برای آگاهی از این دو اسطوره، رک: پژوهشی در اسطوره گیل گمش و افسانه اسکندر، جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ اول 1380. 6- پژوهشی در ناگزیری مرگ گیل گمش، بانیک بلان، ترجمه: جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ اول 1380، ص 115. 7- سهراب در شعر صدای دیدار، از نگاه شهودی و عمیق خود به میوهها میگوید و این درحالی است که نگاه همشهریانش از حد بریدن (خط مماس) و خوردن میوهها فراتر نمیرود: بینش همشهریان، افسوس/ برمحیط رونق نارنجها خط مماسی بود (صدای دیدار / ص370). 8- کجایند پادشاهان؟/ ندایی است که عرفا درحالت جذبه فریاد میزدند. در «تذکرة الاولیا»، در ذکر ابراهیم بن ادهم میخوانیم: «چون واردی از غیب بر او فرو آمدی گفتی: کجااند ملوک دنیا تا ببیند که این چه کار و بارست تا از ملک خودشان ننگ آید». تذکرةالاولیاء شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، تصحیح: نیکلسن، انتشارات منوچهری، ص 98. 9- و فی المدینه الرابعه مرآه من حدید، فاذا غاب الرجل عن اهله، و احبوا ان یعرفوا خبره علی صحته، اتوا تلک المرآه فنظروا فیها، فراوه علی الحال التی هو فیهما. المعجم البلدان، ابی عبدالله یاقوت حموی، جزء الاول، ذیل بابل، ص 311، ترجمه متن از لغتنامه دهخدا است. رک: ذیل بابل. 10- هنوز در سفرم (شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهری)، به کوشش سپهری، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ سوم 1382، ص 100. 11- قرینه معنایی هم برای این تلمیح هست، اما تا مخاطب شعربه باغ همسفران شناخته نشود این قرینه پنهان میماند. سهراب این شعر را در خطاب به فروغ فرخزاد سروده است. همخوانیها و تلمیحات و اشارات فراوان این شعر به اشعار فروغ را در مقاله دیگری مفصل کاویدهام. اما اکنون تنها مجال آن است که توجه خوانندگان را به تناسب اسم ائوس، الهی سپیدهدم با فروغ به معنی روشنایی خورشید جلب کنم. سهراب فروغ را به ائوس تشبیه کرده است؛ تنها کسی که الههوار میتواند سهراب خوابیده را به نوید صبحی درخشان بیدار کند. 12-نقل از کتاب فرهنگ نمادها (جلد سوم)، ژان شوالیه، آلن گربران، ترجمه و تحقیق: سودابه فضایلی، انتشارات جیحون، سال چاپ 1382، ص 534. 13- نقل از کتاب از مصاحبت آفتاب (زندگی و شعر سهراب سپهری)، کامیار عابدی، نشر روایت، چاپ اول 1375، ص 41. 14- پرنده سیاهی که در شبی از شبهای کودکی من به باغ ما آمد و به صدای پای من از لای شاخههای درخت انجیر پرکشید و رفت، جا پایش را تنها روی چند لحظه کودکی من نگذاشت، نه؛ سایهاش را همراه من کرد و این سایه تا اینجا، تا همین لحظه کشیده شده است. هنوز در سفرم، ص 89 و همچنین رک: همان، ص 135. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه هشتم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
|