اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

سال‌ها پيش گمان مي‌كردم متون ادبي، يك تأويل بيش ندارد و آنچه من مي‌فهمم همان است كه شاعر يا نويسنده مي‌انديشيده است. نمي‌دانستم كه يك شعر خوب به تعداد خوانندگانش تأويل مي‌پذيرد. تأويلي كه بر شعر نشاني سهراب سپهري نوشته‌ام مربوط به همان سال‌هاست و يكي از برداشت‌ها از اين شعر. از كساني كه در اين متن بر ايشان تعريضي دارم پيشاپيش پوزش مي‌طلبم.

 به درخواست بعضي از مشتاقان اين پست نوشته شد.

تأويلي بر شعر نشاني سهراب سپهري

به نام معشوق عاشقان

هست وادي طلب آغاز كار                   وادي عشق است از آن پس بي‌كنار

بر سيم وادي است آن از معرفت            هست چارم وادي استغنا صفت

هست پنجم وادي توحيد پاك                پس ششم وادي حيرت صعبناك

هفتمين وادي «فقر» است و «فنا» بعد از آن راه و روش نبود تو را

زبان عرفان ما زباني‌ است كهن كه كم و بيش زبانمندان آن با ريزه‌كاري‌ها و تعريض‌ها و كناياتش آشنايند. قاموسش بارها نگاشته شده و مفاهيم مجازي تمام واژه‌هايش امروزه فرياد مي‌كند تا آن جا كه هر طفل دبستاني آن در اوّلين مرحله و روزهاي ابتداي تحصيل مي‌آموزد. حال اگر همين مفاهيم با زباني متحوّل و ديگرگون-زباني كه گذشت زمان و ضرورت زمانه در آن تطوّر ايجاد كرده‌است- به تعبير درآيد، ناچار زبانمنداني تازه و قاموسي تازه مي‌طلبد.

اين مقدّمه را از آن جهت ضروري مي‌دانم كه بر اين باورم كه آنچه سهراب سپهري در اشعارش كه به جرأت مي‌توانم بگويم اكثر اشعارش بيان مي‌كند، همان مفاهيم و يافته‌هايي است كه ساليان سال، شيفتگان و عاشقان اين قوم با بياني آشنا، ادب ما را سرشار ساخته‌اند. تنها تفاوت در زبان است كه با اندكي تأمّل مي‌توان آموخت.

كلام سهراب در جاي جاي آثارش آنچنان عرفاني است كه انتخاب نام يكي يكي از هشت كتاب او نمي‌تواند تصادفي و ناآگاهانه باشد. مدّت‌هاست در اين انديشه‌ام كه چقدر منطبق است اين اسامي به مراحل سير و سلوك عرفاني كه از ديرباز فصل‌بندي‌هايي را به خود اختصاص داده‌ و نام‌هايي بر خود گزيده‌است. متن آغازينف هفت مرحله‌ي آن را به نظم كشيده‌است. حال از شما تقاضا دارم نه اكنون بل بعدها، در فرصت‌هايي كه خواهيد داشت، تأمّلي در اسامي هشت كتاب سهراب سپهري داشته باشيد: مرگ رنگ، زندگي خواب‌ها، آوار آفتاب، شرق اندوه، صداي پاي آب، مسافر، حجم سبز و بالاخره ما هيچ ما نگاه. در حال حاضر قصد تفسير اين اسامي را ندارم. باشد در فرصتي ديگر. خواستم سؤالي در ذهن شما عزيزان برانگيخته باشم، سؤالي كه مدّتي است در ذهنم به وجود آمده است.

و امّا برگرديم به اصل مطلب، يعني شعر نشاني:

بسيار ساده انديشي است اگر اين شعر راكه داراي مفاهيمي والاست در حدّ يك جست‌وجوي ساده در پي آدرس خانه‌ي دوستي كه لابد آدرسش را گم كرده‌ايم، پايين آوريم و آن را از كسي سؤال كنيم كه صبح ناشتا سيگار مي‌كشد و براي پاسخ دادن به سؤال ما، ته سيگارش را نثار خاك مي‌كند و آنگاه حرف‌هاي گنده‌تر از دهانش مي‌زند و آدرسي مشخّص مي‌كند كه حتّي پستچيان خبره‌ي اداره پست هم نخواهند يافت مگر كدش را بخوبي بدانند و اصل مطلب همان كد پستي است كه ساده انديشان نيافته‌اند.

و امّا شعر:

شعر كه با يك سؤال آغاز مي‌شود: «خانه‌ي دوست كجاست؟»، سؤال هميشه‌ي تاريخ، سؤال هميشه‌ي انسان كه در فطرت او ريشه دارد، حقيقت‌جويي كه از صبح ازل در ذهن انسان پديد آمده‌است، از ابتداي فلق: «در فلق بود كه پرسيد سوار» و اين سؤال اوّلين مرحله‌ي سير و سلوك عرفاني يعني «طلب» است: «هست وادي طلب آغاز كار».

سوار سالك است و كسي است كه پا در ركاب طلب نهاده و جست‌وجو را آغازيده‌است. سؤال آنچنان عظيم و خطير است كه به شگفتي وامي‌دارد هر چيز، حتّي آسمان را، آسماني كه بار امانت خداوندي را نيارسته‌است و اينك در مقابل سؤال اين ديوانه كه قرعه‌ي فال به نامش خورده‌است شگفت‌زده مي‌شود: «آسمان مكثي كرد». از نظر تصوير ظاهري شعر، مكث‌آسمان سياهي پس از صبح كاذب است كه فلق را از بين مي‌برد و پس آنگه صبح صادق مي‌دمد. سؤال از كيست؟ از رهگذري آگاه، از يك سالك، از يك پير، يك مرشد، پيري آگاه كه سخنانش شاخه‌هاي نورند، پيري كه سيگار بر لب ندارد بلكه آگاهي و شناخت و معرفت بر لب دارد و اين معرفت و شناخت را به تاريكي راه مي‌بخشد و راه را روشن مي‌كند. در اين جا نكته‌اي ديگر در عرفان ظاهر مي‌شود و آن «بي‌پير به خرابات نرفتن» است. پير راه را روشن مي‌كند:

«و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:»، مشخّصه‌ي اين راه آن سپيداري است كه از دور پيداست. پس سپيدار تابلو اصلي راه است. سپيدار كيست يا چيست؟:

«آب را گل نكنيم/ شايد اين آب روان/ مي‌رود پاي سپيداري/ تا فروشويد اندوه دلي»، سپيدار انسان است، انساني آزاده، وارسته، عاشق، اندوهگين. پس سپدار عاشق است و راهي كه سنگ نشانش، انساني عاشق است، راه عشق است، «وادي عشق است از آن پس بي‌كنار». پس راه راه عشق است، همان كه عاشقي در ابتدايش سرگردان ايستاده‌است.

«نرسيده به درخت/ كوچه‌باغي است كه از خواب خدا سبزتر است» راه، راهي دل‌انگيز، سرسبز و دوست‌داشتني است، آنچنان سبز و باطراوت، آنچنان سرزنده و هشيار و پوياو آگاه كه از خواب خدا هشيارتر و آگاه‌تر. يك تصوير پارادوكسي، «خواب خدا»، خوابي كه محض بيداري، هشياري و آگاهي است و در اين جا مي‌رسيم به وادي معرفت: «بر سيم وادي است آن از معرفت» و معرفت است كه عشق را كامل مي‌كند، عشق راستين به وجود مي‌آيد و آسمان پرواز روشن و آبي مي‌شود: «و در آن عشق به اندازه‌ي پرهاي صداقت آبي است».

«مي‌روي تا ته آن كوچه/ كه از پشت بلوغ سر به درمي‌آرد». كوچه‌باغ معرفت را مي‌پيمايي و عشق را با اخلاص مي‌آرايي تا به بلوغ مي‌رسي، آن سوي بلوغ. بلوغ تكامل است و بي‌نيازي و استغنا: «هست چارم وادي استغنا صفت».

«پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي»، تنهايي، يكتايي كه گل است. گل، مظهر زيبايي كه «اِنّ الله جميل و يُحبُّ الجمال»، مرحله‌ي تجرّد است و اين جاست كه متمايل به سمت گل تنهايي مي‌شوي، يعني: توحيد، «هست پنجم وادي توحيد پاك»، توحيد پاك، گل تنهايي، وادي پنجم و دو وادي مانده:

«دو قدم مانده به گل»، پيش مي‌روي تا نزديكي، تا دو قدمي گل، تا دو كمان مانده به او، شايد هم كم‌تر: «ثُمَّ دَني فَتَدَلّي فَكانَ قابَ قوسَينَ او اَدني»:

«بار يابي به محفلي كانجا                     جبرئيل امين ندارد بار»

«دو قدم مانده به گل/ پاي فوّاره‌ي جاويد اساطير زمين مي‌ماني»، آنجا مي‌ايستي، توقّف مي‌كني، همان جا كه اسطوره فوران مي كند، اسطوره‌هاي زمين، تبلور آرزوهاي بشر، در قالب اسطوره‌ها آنجا ايستاده‌اند و آنقدر زياد كه فوران مي‌كنند. آرزوهاي بشر در طول تاريخ به شكل انسان‌هايي خارق‌العاده، عرفاي بزرگ، اسطوره‌ها، همه و همه آن جا ايستاده‌اند، در حال فوران هستند.

« و تو را ترسي شفّاف فرامي‌گيرد»، ترس، آه، ترس شفّاف، ترس حاصل از آگاهي، حاصل از آنچه مي‌بيني با چشم دل، آنچه حس مي‌كني، ترس شفّاف، ترس نه، كه حيرت! حيرتي صعبناك! «پس ششم وادي حيرت صعبناك».

«در صميميّت سيّال فضا/ خش‌خشي مي شنوي»، در آن فضاي پر از صميميّت، دوستي، يك‌رنگي، در آن عالم ملكوتي، همهمه‌اي به گوش مي‌رسد، همهمه‌ي فرشتگان، آري فرشته، «كودكي مي‌بيني»، فرشته است، پاك، معصوم، فرشته كودك است، آگاهي ندارد، ذاتاً معصوم است، فطرتاً پاك است، همان است كه هست، كودكي مي‌كند با معصوميّت فرشتگي خود، او «جبرئيل» است، او فرشته‌ي وحي است كه آنجا مانده، او بار ندارد به حريم يار وارد شود، او كه «حبيب‌الله» را تا دو قدمي گل، همراهي كرده‌است، او همان جا است، پاي همان فوّاره، در همان صميميّت».

«و از او مي‌پرسي/ خانه‌ي دوست كجاست؟». او مي‌داند خانه‌ي دوست كجاستف نه ديگري چرا كه پس از آن مرحله، ديگري در كار نيست. آنان كه فوران مي‌كنند، نمي‌دانند زيرا اگر مي‌دانستند، رفته بودند و آنان كه رفته‌اند نيستند چون پس از اين مرحله رهروي در كار نيست، طالبي نيست، عاشقي نيست و همه هرچه هست معشوق است و ديگر هيچ: «هفتمين وادي فقر است و فنا بعد از آن راه و روش نبود تو را».

به سراغ من اگر مي‌آييد/ نرم و آهسته بياييد/ مبادا كه ترك بردارد/چيني نازك تنهايي من»

 

محمد مستقيمي(راهي))

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |