اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

 

نامه های سهراب

 

 

 

 

 

شش نامه منتشر نشده ای را که مشاهده می فرماييد توسط دوست عزيزی در اختيار سايت ماندگار قرار گرفته است بنا به درخواست ايشان  ، نامشان ونام مخاطبان نامه ها محفوظ می ماند.

 

 

 

پاريس‌ 7 سپتامبر 1957

 

دوست‌ من‌

 

         از روزهائي‌ كه‌ در ALX بوديم‌ ديرگاهي‌ مي‌گذرد. مي‌بايد پيش‌ از اينها نامه‌ نوشته‌باشم‌. اما من‌ هميشه‌ به‌ ياد شما هستم‌. بسا لحظه‌ها كه‌ دنيا رااز دريچة‌ چشم‌ شما ديده‌ام‌.نمي‌خواهم‌ شاعرانه‌ بنويسم‌، من‌ سادگي‌ و بي‌پيرايگي‌ را بيش‌ از هر چيز دريافته‌ام‌. آشنائي‌ باشما روشنايي‌ باز يافته‌يي‌ بود كه‌ در زندگي‌ تاريك‌ من‌ فرود آمد. نه‌ نتوانستم‌ آنچه‌ را كه‌مي‌خواستم‌ بنويسيم‌.
         من‌ از نوشتن‌ مي‌ترسم‌. با ترس‌ به‌ زيبايي‌ و هنر نزديك‌ مي‌شوم‌. آيا هنر ترسناك‌ وغم‌انگيز نيست‌؟ گاه‌ زيبايي‌ آثار هنري‌ مرا به‌ گريه‌ وا مي‌دارد. شما بسي‌ بهتر از من‌ اينگونه‌لحظه‌ها را دريافته‌ايد. در (
NATIONAL GALLERY) لندن‌ بسي‌ از تابلوها مرا افسون‌مي‌كرد. در برابر FRAANGELICO ي‌ شما گريان‌ بودم‌. همچنين‌ در تابلوهاي‌MOYEN-AGE راه‌ مي‌يافتم‌ و جايي‌ براي‌ زندگي‌ پيدا مي‌كردم‌. به‌ ياد Giotto افتادم‌.نقاشي‌ گوتيك‌ حرفي‌ براي‌ زدن‌ دارد. هنر قرن‌ ما چطور؟ شايد قرن‌ ما نيز سخني‌ براي‌ گفتن‌دارد، ولي‌ مثل‌ اينكه‌ هنوز نگفته‌ است‌. نسل‌ تازه‌ قرن‌ ما بيشتر دنبال‌ طرز بيان‌ رفته‌ است‌.حقيقت‌ گم‌ شده‌، معني‌ زندگي‌ دروني‌ از ميان‌ رفته‌، صميميت‌ فراموش‌ گشته‌. اما من‌ تندمي‌روم‌. ببينيد چه‌ آسان‌ داوري‌ مي‌كردم‌. مرا ببخشيد. در قرن‌ ما نيز، هم‌ هنر هست‌ هم‌هنرمند. كارهاي‌ ROUAUL مرا در خود جاي‌ مي‌دهد. هرجا صميميت‌ هست‌ من‌ راه‌مي‌يابم‌. پيكاسو نيز در خشم‌ تيره‌ و غم‌انگيز خودش‌ صميمي‌ است‌. من‌ به‌ عقيده‌ اين‌ و آن‌كاري‌ ندارم‌. به‌ قضاوت‌ تاريخ‌ هنر نيز علاقه‌اي‌ نشان‌ نمي‌دهم‌. به‌ يك‌ تابلو همان‌ طور نگاه‌مي‌كنم‌ كه‌ به‌ يك‌ سنگ‌ يا يك‌ درخت‌. آنچه‌ را در يك‌ اثر هنري‌ مي‌جويم‌، حالت‌ آن‌ است‌...

                                                                                                     سهراب‌    

 

 پاريس‌ - 6 فوريه‌ 1957

 

         سلام‌ يكشنبه‌ است‌. امروز را در خانه‌ ماندم‌. ديشب‌ مهتاب‌ بود و ما اصلاً نخوابيديم‌ درخيابان‌ها و كوچه‌هاي‌ شهر بوديم‌ تا سه‌ بعد از نيمه‌ شب‌. بعد رفتيم‌ اطراف‌ پاريس‌. من‌ بودم‌ ونادرپور و سعيدي‌. ستاره‌ها هم‌ بودند. چه‌ شبي‌ بود و چه‌ هوايي‌. جايتان‌ خالي‌. روي‌ درختهانشستيم‌ تا 5/7 صبح‌ بعد برگشتيم‌ به‌ خانه‌ها...
         من‌ هميشه‌ هواي‌ خودم‌ را دارم‌ مثل‌ اينكه‌ باران‌ گرفت‌، اما هواي‌ پاريس‌ رويهمرفته‌خوب‌ است‌. از لندن‌ بدم‌ آمد. روزي‌ كه‌ با كشتي‌ از ساحل‌ انگليس‌ دور مي‌شدم‌ مثل‌ اين‌ بود كه‌دنيا را به‌ من‌ داده‌اند. من‌ آمدم‌ دو روز در پاريس‌ بمانم‌ و حالا يك‌ ماه‌ است‌ كه‌ در اينجا هستم‌.رفتم‌ به‌ اسپانيا و برگشتم‌ سفر خوبي‌ بود. در مادريد چه‌ موزه‌هايي‌ ديدم‌. از آنجا رفتم‌ به‌ تولدوكه‌ از آن‌ شهرهاي‌ ديدني‌ است‌ و بالاخره‌ برگشتيم‌ پاريس‌. در اينجا بر و بچه‌ها اصرار دارند كه‌من‌ بمانم‌. اما خودم‌ مي‌خواهم‌ زودتر برگردم‌ تهران‌. خيال‌ دارم‌ سري‌ به‌ ايتاليا بزنم‌ و بعد ازديدن‌ تركيه‌ بر گردم‌ به‌ ايران‌.
         خوب‌ بود و من‌ از مونيخ‌ راهي‌ انگلستان‌ شدم‌. اين‌ روزها فكرم‌ در ايران‌ است‌. خلاصه‌خودتان‌ را براي‌ رفتن‌ به‌ چنار آماده‌ كنيد. درست‌ است‌ كه‌ در آنجا بره‌ها بز از آب‌ در آمد، ولي‌يك‌ وقت‌ هم‌ ديدي‌ ياد سزان‌ و وان‌گوگ‌ افتادم‌. پايان‌ قرن‌ نوزده‌ سخني‌ دلنشين‌ گفته‌ است‌، اماحرفش‌ در آغاز قرن‌ ما ناتمام‌ مانده‌. مثل‌ اينكه‌ اصلاً قرن‌ ما، قرن‌ حرف‌هاي‌ بريده‌ و فريادهاي‌نارساست‌. تا چه‌ وقت‌ اين‌ هذيان‌ طول‌ خواهد كشيد؟ بگذاريم‌ در تب‌ خودش‌ باقي‌ بماند. امامن‌ آنها را دوست‌ دارم‌ كه‌ از صميميت‌ تب‌ مي‌كنند. خيلي‌ دور رفتم‌.

    باري‌، سفر جنوب‌ براي‌ من‌ مثل‌ يك‌ روياي‌ آبي‌ رنگ‌ گذشت‌ يك‌ رويا پرواز سايه‌ - آفتاب‌درختان‌ چنار ،پر از صداي‌ ريزش‌ آب‌، پر از موسيقي‌. اين‌ را به‌ خانم‌
MARTIAL بگوئيد، به‌او بگوييد كه‌ AIX يك‌ شعر است‌، يكپارچه‌ رنگ‌ و آهنگ‌ است‌.
         در
ARLES اكسپوزسيون‌ پيكاسو را ديدم‌، درخت‌هاي‌ بادام‌ و مزرعه‌ گندم‌ وان‌ گوگ‌ رادر آن‌ سرزمين‌ زيبا پيدا كردم‌. انگار در دنياي‌ تابلوهاي‌ وان‌ گوگ‌ راه‌ مي‌رفتم‌. در AVIGNONبه‌ تماشاي‌ موزة‌ CALLVET رفتم‌. مدتي‌ در برابر تابلوهاي‌ بروگل‌ ايستادم‌. در مورد اين‌نقاش‌ قرن‌ نوزده‌ چه‌ فكر مي‌كنيد؟ در همان‌ موزه‌ كارهاي‌ نقاشان‌ جوان‌ را نيز ديدم‌. تلاشي‌ دركار است‌، اما گاهي‌ براي‌ هيچ‌. گاهي‌ با خود مي‌گويم‌ كه‌ اي‌ كاش‌دردوران‌هاي‌ماقبل‌تاريخ‌مي‌زيستم‌، آن‌ وقت‌ قلم‌ مو را به‌ دست‌ مي‌گرفتم‌ و به‌ ديوار غارها نقاشي‌ مي‌كردم‌. بي‌شك‌ درآن‌ هنگام‌، تنها احتياج‌ دروني‌ محرك‌ كار هنري‌ بوده‌ است‌.
         باري‌ از
AVIGNON به‌ پاريس‌ بازگشتم‌. سفر لندن‌ يك‌ هفته‌ به‌ طول‌ انجاميد، در آنجاآنقدر تابلو و مجسمه‌ ديدم‌ كه‌ هنوز هم‌ خواب‌هاي‌ من‌ پر از طرح‌ و رنگ‌ است‌.

... سلام‌ پر آهنگ‌ مرا به‌ خانم‌ مارسيال‌ برسانيد.

 

‌                                                                 سهراب‌ سپهري  

 

 

 

 

 

 

 

پاريس‌، دوشنبه‌، شايد اول‌ آوريل‌  1958

 

         پسر عموي‌ عزيزم‌ (تيمور) نامه‌ات‌ رسيد. مثل‌ اينكه‌ چند شب‌ پيش‌ بود آن‌ شب‌ توي‌فكر از راه‌ رسيدم‌. نامه‌ات‌ واقعاً در من‌ موثر افتاد. درست‌ فكرهايي‌ بود كه‌ من‌ آن‌ شب‌ درسرداشتم‌. خوشحالم‌ كه‌ هر دو زده‌ شده‌ايم‌ و مي‌رويم‌. آنچه‌ نوشته‌اي‌ حقيقت‌ است‌، از احساس‌پابرجايي‌ بر مي‌خيزد. باور كن‌ آرزو داشتم‌ در اينجا يك‌ نفر را بشناسم‌ كه‌ به‌ درخت‌، به‌ گل‌ و به‌آب‌ نگاه‌ كند. مثل‌ اينكه‌ در زندگي‌ اين‌ آدم‌ها اين‌ چيزها، جز زينت‌ نيستند. بدون‌ شك‌ اين‌مردم‌ هم‌ به‌ درخت‌ و گل‌ و آب‌ نگاه‌ مي‌كنند، اما اين‌ تماشا اصل‌ نيست‌. مي‌بينند و مي‌گذرند.ما مي‌بينيم‌ و غرق‌ مي‌شويم‌. مي‌بينيم‌ و فرو مي‌ريزيم‌. در روح‌ اين‌ مردم‌ انحنا نيست‌، شعرنيست‌. بايد به‌ همان‌ طرف‌ برگشت‌. به‌ قول‌ تو آنجا احساس‌ هست‌ و همين‌ يكي‌ خود خيلي‌حرف‌ است‌. بايد برگشت‌ و به‌ همان‌ زندگي‌ آشنا ادامه‌ داد. فكر كن‌، همان‌ سفر درياچه‌ «نار»چقدر زيبايي‌ و زير و بم‌ داشت‌. چند شب‌ پيش‌ تنها در باغ‌ «تويلري‌» مي‌گشتم‌. مهتاب‌ بود. هرمنظره‌اي‌ كه‌ بنظرم‌ گيرا مي‌آمد مرا از پاريس‌ دور مي‌كرد. و من‌ خودم‌ را در يكي‌ از مناظر ايران‌تصور مي‌كردم‌. ممكن‌ است‌ بگويند ما دچار درد غربت‌ شده‌ايم‌. بگذار بگويند. تازه‌ دردغربت‌ خودش‌ رمز بزرگ‌ و تاريكي‌ در بر دارد. ما مي‌رويم‌ بي‌آنكه‌ از اين‌ مسافرت‌ ناراضي‌باشيم‌. مثل‌ يك‌ پرنده‌ به‌ آشيانه‌ بر مي‌گرديم‌.
من‌ شايد تا آمدن‌ تو بمانم‌. هنوز روشن‌ نيست‌. از واشنگتن‌ نامه‌ بنويس‌. شب‌ بخير

 

                                                                                                                سهراب‌


 

 

 

توكيو - 12 فوريه‌ 1960

 

         دوست‌ عزيز نامه‌تان‌ آمد. نامه‌اي‌ از شما، آنهم‌ در اين‌ دور افتادگي‌ من‌، چيزي‌گرانبهاست‌. نيازي‌ نيست‌ كه‌ بگويم‌ ياد شما با من‌ است‌. و گاه‌ به‌ تنهايي‌ من‌ رمزي‌ پاك‌ و زنده‌مي‌دهد. روي‌ اين‌ خاك‌ پرت‌ افتاده‌، سايه‌ دوست‌ پر رنگ‌تر است‌، و كمترين‌ پيامي‌ از سوي‌ او،دل‌ را مي‌لرزاند. من‌ سخت‌ تك‌ افتاده‌ام‌ نه‌ دوست‌ ايراني‌ دارم‌ و نه‌ هم‌ سخن‌ ژاپني‌. در اين‌تنهايي‌ انديشه‌هايم‌ را در خودم‌ مي‌پراكنم‌. مجالي‌ هست‌ كه‌ به‌ خودم‌ نزديكتر شوم‌، و زبوني‌ام‌را روي‌ اين‌ هستي‌ بهتر بشناسم‌. من‌ هم‌ مثل‌ شما «زندگي‌ هميشگي‌ را دارم‌» در ماههاي‌نخستين‌ بيشتر نقاشي‌ مي‌كردم‌.
         اين‌ روزها بيشتر مي‌نويسم‌ و مي‌خوانم‌. ديري‌ است‌ كه‌ هواي‌ بازگشت‌ به‌ ايران‌ به‌ سرم‌افتاده‌. سرانجام‌ پي‌ برده‌ام‌ كه‌ نه‌ ژاپن‌ جاي‌ من‌ است‌ و نه‌ هيچ‌ سرزمين‌ بيگانه‌ ديگر. دست‌ من‌نيست‌، نمي‌توانم‌ با در و ديوارهاي‌ ناآشنا خو بگيرم‌. از كوچه‌ و خيابان‌ كه‌ مي‌گذرم‌، مردمان‌هيچ‌، حتي‌ مي‌پندارم‌ كه‌ درختها مي‌دانند رهگذري‌ بيگانه‌ام‌. در گلدان‌ اطاق‌ من‌ چند شاخه‌شكوفه‌ دار گوجه‌ است‌. پيوند من‌ با اين‌ شكوفه‌هاي‌ زودرس‌ كمي‌ پيچيده‌ است‌. برابر آنها،يك‌ تماشاگر بي‌غل‌ و غش‌ نيستم‌. خيال‌ من‌ اين‌ شاخه‌ها را مي‌برد و در حياط‌هاي‌ ايران‌ به‌درختي‌ پيوند مي‌زند، تا تماشاي‌ من‌ رمز خودش‌ را بگيرد. من‌ روي‌ همه‌ نقش‌هاي‌ ناشناس‌رنگ‌ آشناي‌ خودم‌ را مي‌زنم‌ و فضاي‌ گمشده‌اي‌ را گرد همه‌ چيز مي‌پراكنم‌. گو اينكه‌ ميوه‌مشاهده‌ را آبدارتر مي‌كنم‌، اما به‌ گمانم‌ اين‌ دو رويي‌ است‌. و براي‌ اينكه‌ از اين‌ دورويي‌ به‌ درآيم‌، بايد بجاي‌ خودم‌، به‌ آنجا كه‌ تماشاگر ساده‌ و يكرويي‌ بوده‌ام‌، بر گردم‌ و بر مي‌گردم‌. انگاربهار آينده‌ را در ديار خودمان‌ خواهم‌ برد.

 

                                             سهراب   

 

 

 

 

 

 توكيو - 14 ژانويه 1960

 

سلام‌

 

         به‌ هواي‌ فكرهاي‌ خودم‌ مي‌رفتم‌، رسيدم‌ به‌ اينجا كه‌ روزهاي‌ آخر نشد ترا ببينم‌، و انگاربي‌خبر با رو بنديل‌ سفر بستم‌ و راهي‌ شدم‌. آن‌ روزها بجا نبودم‌... سر بهوائي‌ پيش‌ از سفر راداشته‌ باش‌ تا برويم‌ سر چيزهاي‌ ديگر. پس‌ از سالها دوستي‌ و برخورد سرانجام‌ دستگير مانشد كه‌ تو را كي‌ بايد در خانه‌ يافت‌. بارها آمدم‌، در زدم‌، نبودي‌، رفتم‌. اهل‌ خانه‌ات‌ هم‌ تو را ازآمدن‌ من‌ خبر نمي‌دادند. انگار در كه‌ مي‌گشودند جن‌ مي‌ديدند و اين‌ قصه‌ را با كسي‌ در ميان‌نمي‌گذاشتند. راستش‌ را بخواهي‌ هرگز در حلقه‌ به‌ در كوفتن‌ اقبال‌ خوبي‌ نداشته‌ام‌. بارها خانه‌دوستمان‌ فريدون‌ رهنما را در كوفتم‌، دير زماني‌ رفت‌، سگي‌ سياه‌ آمد و پيرزني‌ سپيد مو، گفتم‌:فريدون‌ خان‌ هستند؟ سگ‌ پارس‌ كرد، و پيرزن‌ نجوا: «بمان‌ تا بروم‌ گوشت‌ بخرم‌ و برگردم‌» من‌ماندم‌ تا پيرزن‌ از قصابي‌ باز آمد و به‌ درون‌ رفت‌. ديري‌ گذشت‌، و خبري‌ نه‌ از فريدون‌ و نه‌ ازپيرزن‌ و سگ‌. از نو حلقه‌ به‌ در كوفتم‌، سگ‌ آمد و پيرزن‌، گفتم‌: «هستند» سگ‌ پارس‌ كرد وپيرزن‌ نجوا: «خودت‌ بيا و ببين‌ در خانه‌ هستند يا نه‌» من‌ رفتم‌ به‌ درون‌، و فريدون‌ در خانه‌ نبود.فردا روز كه‌ ديداري‌ دست‌ مي‌داد مگر فريدون‌ قصه‌ را باور داشت‌؟ چون‌ داستان‌ آمدن‌ مراكسي‌ بدو باز گفته‌ نبود: نه‌ سگ‌ زبان‌ داشت‌ و نه‌ پيرزن‌ ياد و هوش‌.
         پاره‌اي‌ از روزها گذارم‌ به‌ خيابان‌ صفي‌ عليشاه‌ ميافتاد، اما به‌ خانه‌ تو سرنزده‌مي‌گذشتم‌، چون‌ اين‌ پندار با من‌ بود كه‌ تو پيش‌ از ساعت‌ نه‌ در خوابي‌ و پس‌ از نه‌ در كوچه‌ها.
         شايد هم‌ از سحرخيزان‌ باشي‌ و ما در بي‌خبري‌. باري‌ نشد كه‌ ترا ببينم‌ و راهي‌ شدم‌.هواپيما بالاي‌ خاك‌ بودا بود كه‌ در فكر و خيال‌ من‌. خيابان‌ صفي‌ عليشاه‌ سايه‌ زد و طبيعي‌ بودكه‌ زود ياد تو افتادم‌ در پي‌ اين‌ ياد، يادهاي‌ ديگر آمد: زير و بم‌هاي‌ اين‌ زندگي‌ پدرسگ‌ كه‌ مثل‌رودخانه‌اي‌ كه‌ به‌ شن‌زار فرو ريزد دارد پشت‌ سرما هرز مي‌رود... آنگاه‌ ياد آن‌ شب‌ و حرفهاي‌م‌ - آزاد افتادم‌: «خيال‌ دارم‌ «معر»هاي‌ خودم‌ را چاپ‌ كنم‌»، «نيما تنها شاعري‌ است‌ كه‌مي‌توان‌...» و ياد اين‌ داستان‌ كه‌ او به‌ سرش‌ افتاده‌ بود، دست‌ به‌ بررسي‌ شعرهاي‌ شاملو زند،ولي‌ بر آن‌ بود كه‌ نخست‌ بايد ديد احساس‌ چيست‌ پس‌ بايد ديد عصب‌ چيست‌، و رفت‌ درپي‌ كالبدشناسي‌. وما «م‌ - آزاد»ي‌ در خيال‌ خود مي‌ساختيم‌ كه‌ به‌ دانشكده‌ پزشكي‌ رفته‌، آنجارا به‌ پايان‌ رسانده‌ و اينك‌ بجاي‌ بررسي‌ شعرهاي‌ شاملو در داروخانه‌اي‌ سرگرم‌ داروسازي‌ ودارو فروشي‌ است‌. در هواپيما ميان‌ فكر و خيالم‌ با «مرغ‌ آمين‌» برخوردم‌ و در پي‌ آن‌ با اكبر مرغ‌آمين‌! گاهي‌ فكر مي‌كنم‌ زندگي‌ رگه‌هاي‌ طنزآميزش‌ بيشتر است‌.
         در راه‌ سفر چنين‌ بود. و خودت‌ مي‌داني‌ كه‌ در تنهايي‌ اين‌ ديار فكر آدم‌ بيشتر به‌ آن‌طرف‌ها راه‌ مي‌كشد. از آن‌ طرف‌ها بي‌خبر افتاده‌ام‌. و چشم‌ به‌ راه‌ خبري‌ هم‌ نيستم‌. هر جا رفتم‌اين‌ آسمان‌ بالاي‌ سرم‌ را با خودم‌ بردم‌. اين‌ روزها در يك‌ خواب‌ زمستاني‌ فلسفي‌ فرو رفته‌ام‌. بابد و خوب‌ اين‌ سامان‌ كم‌ و بيش‌ سازش‌ يافته‌ام‌. روزي‌ كه‌ راه‌ اين‌ خاك‌ را در پيش‌ گرفتم‌، چشم‌به‌ راه‌ بهشتي‌ در پايان‌ گذرگاه‌ نبودم‌. ژاپن‌ چيزهايي‌ دارد در خور درنگ‌ و تماشا. مردمش‌ خوب‌و فروتن‌. هنرمندش‌ افتاده‌ و پاكدل‌. اما اينجا هم‌ نسل‌ جوان‌ گذشته‌اش‌ را نمي‌شناسد. و شور وشرش‌ با كم‌ دانشي‌ و ناپختگي‌ بي‌پيوند نيست‌. به‌ دنبال‌ هر نوي‌ مي‌رود. بدبختانه‌ به‌ هر جابرويم‌ با اپيدمي‌ موسيقي‌ جاز روبرو مي‌شويم‌. و نيز نقاشي‌ مسري‌ آبستره‌. چه‌ خوب‌ بودآدم‌ها به‌ صداي‌ دلشان‌ گوش‌ مي‌دادند و در پي‌ خودشان‌ راه‌ مي‌سپردند. بسياري‌ را ديديم‌ كه‌راه‌ زندگي‌شان‌ از پهنه‌ آبستراكسيون‌ نمي‌گذشت‌، با اين‌ همه‌ نقاشي‌شان‌ آبستره‌ بود. ژاپني‌ اين‌زمان‌ با گذشته‌اش‌ يكسره‌ پيونده‌ نگسسته‌ سايه‌ سنت‌هاي‌ ديرين‌ روي‌ زندگي‌ امروزش‌ افتاده‌است‌. هنوز روي‌ زمين‌ مي‌نشيند. كرسي‌ مي‌گذارد. كيمونو مي‌پوشد، هنگام‌ ورود به‌ خانه‌كفش‌ از پاي‌ به‌ در مي‌آورد. اما ناگفته‌ نماند كه‌ كيمونو مرا از جابه‌ در برده‌ است‌. مي‌خواهم‌دست‌ و رو بشويم‌، آستين‌ بلند و گشاد كيمونو ميافتد درون‌ دست‌ شويي‌ و خيس‌ مي‌شود.مي‌روم‌ نقاشي‌ كنم‌ به‌ رنگ‌ آلوده‌ مي‌گردد. و هنگام‌ ريش‌ تراشي‌ به‌ كف‌ صابون‌. گاهي‌ هم‌ دامن‌بلند كيمونو زير پايم‌ مي‌رود و زمين‌ مي‌خورم‌.
         به‌ پاس‌ احترام‌ به‌ سنت‌هاي‌ ديرين‌ زخمي‌ شدن‌ خوشايند نيست‌. نخستين‌ بار كه‌ به‌زمين‌ خوردم‌ رفتم‌ يك‌ شيشه‌ «مركوركرم‌» گرفتم‌ مي‌دانستم‌ كه‌ بايد چشم‌ براه‌ زمين‌ خوردن‌هاي‌ديگر باشم‌. از كفش‌ چوبي‌ ژاپني‌ هم‌ سر در نياوردم‌. امروزه‌، در ميان‌ اين‌ ديناميسم‌ سرسام‌آور،نمي‌شود شمرده‌ راه‌ رفت‌.
         باري‌، در خاك‌ «نيپ‌ پن‌» روز و شبي‌ را پشت‌ سر مي‌اندازيم‌. با هرچه‌ پيش‌ آيد از درهمراهي‌ در آمده‌ايم‌. درويشي‌ خود را به‌ همراه‌ آورده‌ايم‌. چه‌ مي‌شود كرد. در اينجا يادبروبچه‌هاي‌ خودمان‌ هميشه‌ با من‌ است‌. از همه‌شان‌ بي‌خبر مانده‌ام‌ نامه‌اي‌ بدانان‌ ننوشته‌ام‌ تابرگردم‌، چگونه‌ مي‌توانم‌ از اين‌ سفر ياد كنم‌ بي‌آنكه‌ به‌ صداي‌ اين‌ پرنده‌ برگردم‌؟ و شايد اگرحرف‌ از چشم‌انداز پاريس‌ به‌ ميان‌ آيد، پيش‌ از آنكه‌ به‌ سواحل‌ «سن‌» اشاره‌اي‌ رود، زودتر ازآنكه‌ نام‌ «نتردام‌» برده‌ شود، از صداي‌ اين‌ پرنده‌ حرف‌ بزنم‌. و تو خوب‌ مي‌داني‌ كه‌ صداي‌پرنده‌ پيرايه‌ زندگي‌ من‌ نيست‌، پاره‌اي‌ از زيست‌ من‌ است‌. حالت‌ يك‌ سنگ‌ هرگز نگاه‌ گذرنده‌و لغزان‌ مرا غافلگير نمي‌كند، مرا غافلگير مي‌كند «من‌» آشنا و پنهان‌ مرا. و زندگي‌ من‌ در حالت‌اين‌ سنگ‌ جريان‌ مي‌يابد. اما اين‌ چيزها، اين‌ سنگ‌ و آن‌ صدا، لحظه‌اي‌ معدودي‌ را در برنگرفته‌اند، كسي‌ چه‌ مي‌داند شايد سايه‌شان‌ را تا آخرين‌ لحظه‌ من‌ بكشانند. پرندة‌ سياهي‌ كه‌در شبي‌ از شب‌هاي‌ كودكي‌ من‌ به‌ باغ‌ ما آمد و به‌ صداي‌ پاي‌ من‌ از لاي‌ شاخه‌هاي‌ درخت‌انجير پر كشيد و رفت‌، جاپايش‌ را تنها روي‌ چند لحظه‌ كودكي‌ من‌ نگذاشت‌، نه‌ سايه‌اش‌ راهمراه‌ من‌ كرد و اين‌ سايه‌ تا اينجا، تا همين‌ لحظه‌ كشيده‌ شده‌ است‌. اين‌ حادثه‌ بر سيماي‌زندگي‌ من‌ خط‌ ياد بود نيست‌، تار و پود آن‌ است‌. آن‌ مهتابي‌ آجري‌ با خوشه‌هاي‌ بنفش‌ گلي‌ كه‌هرگز نامش‌ را ياد نگرفتم‌ هرچه‌ بسيار نوسان‌هاي‌ من‌ سرانگيز است‌. روي‌ اين‌ مهتابي‌ سايه‌روشن‌ را زيسته‌ايم‌، درد و لذت‌ را زندگي‌ كرده‌ايم‌. چگونه‌ مي‌توان‌ گفت‌ با حالت‌هايي‌ كه‌ در آن‌جريان‌ يافته‌ هر شبي‌ است‌ از زيست‌ ما؟

         نه‌ اين‌ موج‌ تا پايان‌، كشيده‌ خواهد شد. بيهوده‌ خيال‌ مي‌كنيم‌ از آن‌ مهتابي‌ سفر كرده‌ايم‌.كمترين‌ وزشي‌ ما را بدان‌ سو سفر مي‌دهد. آمد و رفت‌ ما ميان‌ مشتي‌ انعكاس‌ است‌. اما سفر،من‌ به‌ پايان‌ سفر نزديكم‌. به‌ زودي‌ در كوچه‌ پس‌ كوچه‌هاي‌ آشنا سبز خواهم‌ شد. چرا نگويم‌انديشه‌ اينكه‌ بزودي‌ سر از آفتاب‌ ايران‌ به‌ در خواهم‌ آورد به‌ من‌ دلگرمي‌ مي‌دهد. مي‌داني‌نبايد بيابان‌ را از يك‌ بياباني‌ گرفت‌. من‌ مي‌روم‌، مي‌روم‌ تا به‌ «من‌» آن‌ ديار به‌ پيوندم‌. در ساحل‌«من‌» جريان‌ها بدينسان‌ بود، در كرانه"‌ "
TERURE زندگي‌ چگونه‌ مي‌گذرد؟ تا كي‌ مي‌ماني‌؟مي‌داني‌ اين‌ طرف‌ جاي‌ ما نيست‌، نه‌، بيا برويم‌ از اين‌ ولايت‌ من‌ و تو
                                                                          

 

                                                                          سهراب 

 

 

 

تهران‌ - 14 شهريور 1341

 

         دوست‌ عزيزم‌ نامه‌هاي‌ پي‌ در پي‌ رسيد به‌ نشاني‌ خانه‌اي‌ كه‌ اينك‌ از ما تهي‌ است‌ پدرم‌مرد و ما جابجا شديم‌. مرگ‌ پدر مرا از من‌ باز نگرفت‌. آسان‌ خود را در آرامش‌ خويش‌ باز يافتم‌.زندگي‌ ما تكه‌اي‌ است‌ از هم‌آهنگي‌ بزرگ‌، بايد به‌ دگرگوني‌هاي‌ اين‌ تكه‌ تن‌ بسپاريم‌. پدرم‌ دربستر خود مي‌ميرد، و زنبوري‌ در حوض‌ خانه‌. وقتي‌ به‌ همدردي‌ بزرگ‌ دست‌ يافتيم‌،بستگي‌هاي‌ نزديك‌ جاي‌ خود را به‌ پيوندهايي‌ همه‌ جاگير مي‌دهد. آن‌ روزها كه‌ همه‌خويشاوندان‌ در خانه‌ ما بودند، و چشم‌ها تر بود، من‌ در «ناظم‌آباد» تنها در دره‌ها مي‌گشتم‌،خود را با همه‌ چيز هماهنگ‌ مي‌ديدم‌. گاه‌ مي‌شد كه‌ مي‌خواستم‌ همه‌ گياهان‌ را ببويم‌، دردرخت‌ها فرو روم‌، سنگ‌ها را در خود بغلطانم‌. درون‌ من‌ خندان‌ و زيبا بود. اندوه‌ تماشا، كه‌پيشترها از آن‌ حرف‌ مي‌زدم‌، كنار رفته‌ بود، و جاي‌ آن‌ چيزي‌ نشسته‌ بود كه‌ از آن‌ مي‌توان‌ به‌تراوش‌ بي‌واسطة‌ نگاه‌ تعبير كرد. در تاريك‌ روشن‌ صبح‌، از كوهها بالا مي‌رفتم‌، در مهتاب‌ به‌سردي‌ شاخ‌ و برگها دست‌ مي‌زدم‌. شب‌ هنگام‌، صداي‌ رودخانه‌ از روزنه‌هاي‌ خوابم‌مي‌گذشت‌. گاه‌ گرته‌هاي‌ بر مي‌داشتم‌. در طرح‌هاي‌ من‌ سنگ‌ و گياه‌ فراوان‌ است‌. من‌ سنگ‌هارا دوست‌ دارم‌. انگار در پناه‌ سنگ‌، مي‌توان‌ در كمين‌ ابديت‌ نشست‌ آنجا با درخت‌هاي‌تبريزي‌ سخت‌ يكي‌ شدم‌. اندام‌ تبريزي‌ با خميدگي‌ و شيب‌ تپه‌ها خوب‌ مي‌خواند. اززاغچه‌ها كمي‌ رنجيده‌ام‌، يكدم‌ آرام‌ نمي‌گيرند. تا مي‌روي‌ طرح‌ سر و سينه‌شان‌ را بريزي‌، درمي‌روند. در نقاشي‌هاي‌ هرات‌، نقش‌ زاغچه‌ها دقيق‌ و زيباست‌. اما از زندگي‌ تهي‌ است‌. پرنده‌نقاشي‌ شده‌ بايستي‌ بيرون‌ از زمان‌ بپرد. همچنانكه‌ گل‌ نقاشي‌ شده‌ بايد در ابديت‌ روييده‌باشد. در هنر چه‌ چيزها كه‌ سنگ‌ نمي‌شود.
         من‌ هميشه‌ در تهي‌ نقاشيهايم‌ پنهانم‌، صداي‌ من‌ از آنجا رساتر بگوش‌ مي‌رسد. درتهي‌ها نگاه‌ از پرواز خود باز نمي‌ماند، اما پري‌ها جزيره‌هاي‌ روي‌ آب‌ اند. نگاه‌ آنجا مي‌نشيند،و نيز انگار در تهي‌، هنوز چيزها شكل‌ نگرفته‌اند، هنوز شور آفرينش‌ در گردش‌ است‌. هر چيزساخته‌ و پرداخته‌ سردي‌ مي‌آورد. همه‌ نقاشي‌هاي‌ دنيا را كه‌ رويهم‌ بگذاريم‌، به‌ اندازة‌ سنگ‌كنار جاده‌ حقيقت‌ ندارند. هرگز زيبايي‌ آنها به‌ زيبايي‌ لرزش‌ انگشتان‌ يك‌ دست‌ نمي‌رسد. درساخته‌هاي‌ هنري‌، حقيقت‌ و زيبايي‌ از جوشش‌ افتاده‌اند، سنگ‌ شده‌اند.
         صدبار در شعرهاي‌ خود واژه‌ «گل‌» را به‌ كار برده‌ايم‌، اما زيبايي‌ ديناميك‌ گل‌ را هيچگاه‌با خود به‌ فضاي‌ شعر نياورده‌ايم‌. من‌ هر وقت‌ طراوت‌ پوست‌ درخت‌ چنار را زير دستم‌احساس‌ مي‌كنم‌ همان‌ اندازه‌ سربلندم‌ كه‌ ملت‌ها به‌ داشتن‌ شاهكارهاي‌ هنري‌. دستي‌ كه‌مي‌رود تا ميوه‌اي‌ را از شاخه‌ بچيند، زيبايي‌ و حقيقي‌ چنان‌ نيرومند و رها مي‌آفريند كه‌ در هرقالب‌ هنري‌اش‌ بريزي‌، قالب‌ را در هم‌ مي‌شكند، هر اندازه‌ رهاتر به‌ تماشا رويم‌ به‌ «ساختن‌»مي‌گراييم‌. هنر درنگ‌ ما است‌، نقطه‌اي‌ است‌ كه‌ در آن‌ تاب‌ سرشاري‌ را نياورده‌ايم‌، لبريزشده‌ايم‌. نيمه‌ راه‌ دريافت‌، گريز مي‌زنيم‌، و با آفرينش‌ هنري‌ خستگي‌ در مي‌كنيم‌. مردمان‌ بدين‌گريز زيبا به‌ ديده‌ ستايش‌ مي‌نگرند، زيراكه‌ به‌ چارچوب‌ها خو گرفته‌اند و زيبايي‌ بي‌مرز ازدريافت‌ آنان‌ به‌ دور است‌.
         در «ناظم‌ آباد» تنهايي‌ من‌ از چيزهاي‌ هم‌ آهنگ‌ پر بود. چيزي‌ نمي‌خواستم‌، و دست‌ من‌همواره‌ پر مي‌شد. مهرباني‌ هستي‌ از همه‌ جا مي‌تراويد، نوازشي‌ پنهان‌ همه‌ چيز را در بر گرفته‌بود. گاوي‌ كه‌ در يونجه‌زار مي‌چريد، چنان‌ در گردش‌ هستي‌ رها بود كه‌ با رهايي‌ خودبستگي‌هاي‌ خانوادگي‌ مرا سست‌ مي‌كرد. در دامنه‌ها، تا بخواهيد لاله‌ فراوان‌ بود. گياهي‌ ديدم‌كه‌ سراپا آبي‌ بود و چون‌ چندتاي‌ آن‌ را از دور مي‌ديدي‌، مي‌پنداشتي‌ تكه‌اي‌ از صبح‌ را روي‌زمين‌ انداخته‌اند. به‌ هنگام‌ بامداد، گلهاي‌ كاسني‌ چنان‌ جلوه‌ داشتند كه‌ نهاني‌ترين‌ آينه‌هاي‌احساس‌ را پر مي‌كردند. گاه‌ زيبايي‌ چنان‌ به‌ ما نزديك‌ مي‌شود كه‌ از تار و پود هستي‌ نيزمي‌گذرد و در ما سرازير مي‌شود. بايد هميشه‌ چنين‌ باشد. سالها پيش‌ در بيابان‌هاي‌ شهرخودمان‌ زير درختي‌ ايستاده‌ بودم‌، ناگهان‌ خدا چنان‌ نزديك‌ آمد كه‌ من‌ قدري‌ عقب‌ رفتم‌.مردمان‌ پيوسته‌ چنين‌اند تماشاي‌ بي‌واسطه‌ و رو در رو را تاب‌ نمي‌آورند، تنها به‌ نيمرخ‌ اشياءچشم‌ دارند.

         ديشب‌ در حياط‌ خانه‌ نشسته‌ بودم‌ و
KRISHNAMLIRTIE را مي‌خواندم‌. او ازديدن‌ يكراست‌ و روياروي‌ سخن‌ مي‌راند، از همان‌ چيزي‌ كه‌ سالهاست‌ ميان‌ دريافت‌هاي‌ زنده‌من‌ نشسته‌ پيش‌ از آنكه‌ اين‌ كتاب‌ به‌ دست‌ من‌ افتد، نامي‌ از او نشنيده‌ بودم‌، اما در اين‌ كتاب‌بسياري‌ از گفته‌هاي‌ مرا باز گفته‌ است‌. روشن‌ بيني‌ او پرده‌ها را با اطميناني‌ زيبا كنار مي‌زند.
         چندي‌ پيش‌ كتابي‌ خواندم‌ به‌ نام‌ "
L'EVOLUTION FUTURE DEI'HUMANITE" اين‌ كتاب‌، آميزه‌اي‌ است‌ از سه‌ تا از كتاب‌هاي‌ AUFOBINDO. كتاب‌«مذاهب‌ هند» را هنوز دست‌ نگرفته‌ام‌. اين‌ روزها كمتر مي‌خوانم‌. با كتاب‌ خواندن‌ چندان‌همراه‌ نيستم‌. هنگامي‌ كتاب‌ مي‌خوانيم‌ كه‌ در حاشيه‌ روح‌ خودمان‌ هستيم‌. برخورد ما با كتاب‌زماني‌ دست‌ مي‌دهد كه‌ شور نگاه‌ كردن‌ را از دست‌ داده‌ايم‌. هرگز در چهرة‌ مردي‌ كه‌ سر دركتاب‌ دارد طراوت‌ نديدم‌. ساخته‌هاي‌ ذوق‌ و انديشه‌ بشر، همه‌ در كرانه زندگي‌ هياهو به‌ راه‌انداخته‌اند، وگرنه‌ ميان‌ جريان‌، ما با جريان‌ يكي‌ شده‌ايم‌ و صدايي‌ نيست‌.

         ديري‌ است‌ بيشتر وقت‌ خود را در خانه‌ مي‌گذرانم‌. از برخوردهاي‌ با اين‌ و آن‌ كاسته‌ام‌.اگر ياران‌ مثل‌ درخت‌ بيد خانه‌ ما كم‌ حرف‌ بودند، هر روز به‌ ديدنشان‌ مي‌رفتم‌. گاه‌ يك‌ قطره‌آب‌ كه‌ روي‌ دست‌ ما مي‌افتد از همه‌ ديدارها زنده‌تر است‌. براي‌ طراحي‌ چند روزي‌ را به‌كوهستان‌ خواهم‌ رفت‌. و پس‌ از بازگشت‌، ميان‌ رنگهاي‌ خودم‌ خواهم‌ نشست‌.

 

... همه‌ چشم‌ براهتان‌ هستيم‌، برگرديد، در غرب‌ خوبي‌ نيست‌.

 

                                                                                      سهراب

 

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |