اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

 

 

فرنگ ، 2 بهمن 36 1957

 

 

 http://sohrab.ir/0_sohrabsepehri_com/PHOTOGALLERY/FAMILY/041125010902.JPG

 

 

نلی ، سلام

 

 

از مدرسه برگشته ام. امروز در کارگاه با بر و بچه ها بودیم... من آدم فراموش شده ای هستم. این جا در این خاک رنگارنگ ، هیچ چیز مرا نمی فریبد. این را از پیش می دانستم . پریشب نزدیک نیمه شب با ناصر در کوچه ها و خیابان ها پرسه می زدیم، برف می آمد. شاخه ها سیاه و سفید شده بود. روی برف ها راه می رفتیم. اما نلی حتی درخت ها برای من پیکری ناآشنا دارند.

 

 

می خواهم فریاد بزنم. هیچ کس به حرف من نزدیک نیست. باید برگردم به همان طرف دنیا. به زودی برمی گردم. این جا به درد من نمی خورد. اروپا برای " بعضی ها " جای مناسبی است. نه ، نلی فکر نکن درد غربت مرا در میان گرفته ، نه ، این درد ،درد حقیقت است. باز هم بیراهه رفتم . دارم حرف های بزرگ می زنم. خنده آور است. نلی ، بهار نزدیک می شود. بوی گل های اقاقیا در راه است.

 

 

خودت را برای دشت ها آماده کن. کاش می شد سر به صحرا بگذاریم، یاد این ترانه افتادم:

 

 

در این صحرا مرا گرما گرفته

 

 

غم عالم مرا تنها گرفته

 

 

صدای پیانو به گوش می خورد. در یکی از اتاق های نزدیک ،یک نفر پیانو می زند. هرشب صدای پیانوی او را می شنوم. یاد صدای قورباغه های خانه ی مهری می افتم. اسماعیل خوب در چه حال است؟ شفای همه چیز تمام ( استاد سابق)؟ ... نه ، نلی ، من باید برگردم تا همه ی شما را ببینم. از بچه های دیگر ، از پوران و دکتر بیوک و منوچهر ، از سیار ، از ... من باید برگردم. اسفندیار به من گفت زندگی من بیهوده می گذرد... به شفا بگو مهتاب این جا " وحشتناک" نیست و همین اسباب نگرانی است.. صدای پیانو از راهرو به گوش می رسد. من این نامه را در روشنایی شمع می نویسم. برای چند روز سیم های این منزل را قطع کرده اند. در این روشنایی نمی توان نقاشی کرد. چند روز پیش نمایشگاهی از فِرسک ها ی ماقبل تاریخ که در افریقا کشف کرده اند ، دیدم. دیدنی بود. اما دیدن نمایشگاه چه فایده دارد. باید زندگی را مشاهده کرد. آدم های این جا با ما فرق دارند. من با این اوضاع سازشی ندارم. یاد قالیچه ی حضرت سلیمان افتادم. اگر این قالیچه را داشتم ، روی آن می نشستم و در یک چشم به هم زدن خودم را به آسمان پر ستاره ی خودمان می رساندم. نلی، این جا ستاره زیاد نیست. شب هایی که هوا صاف است ، مشتی ستاره به چشم می خورد. نه ، من باید برگردم. زندگی من بدون ستاره و بوی اقاقیا چیزی کم دارد. راستی " او" اکنون در کجای دنیاست. هیچ کس نمی داند که من او را چگونه یافته ام . من کجا هستم؟ در این پاریس بزرگ و افسون بار و غم انگیز. کنار این اتاق زیر شیروانی در روشنایی یک شمع نشسته ام . کتاب شعرهای " بلیک" شاعر و نقاش انگلیسی روبروی من روی میز باز مانده ، در میلتون می خوانیم: گلوی نازک او با شور الهام در جدال است.

 

 

گریه ام می گیرد.

 

 

می دانی ،گفتگو از پرنده ای است که صدایش را در دشت مواج گندم رها می کند. چنان از شور خواندن لبریز است که گلوی تنگ او تاب فوران صدا را ندارد. هر وقت یاد این شعر می افتم ، گریه ام می گیرد. مثل این که تاریکی صدای پیانو را فراموش کرد. من خودم به یاد می آورم. دارم با او حرف می زنم.

 

 

تو در آن طرف دنیا هستی. من هم به زودی به همان طرف دنیا برمی گردم.

 

 

سهراب سپهری


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |