ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است.

گيج بودن قدم حالت مستي مسافر را به ياد مي‌آورد كه گفته بود: «شراب را بدهيد!/شتاب بايد كرد...». از اين بند احساس مي‌شود كه فصل عوض مي‌شود و مسافر به فصل پاييز مي‌رسد: باد برگها را مي‌چيند و نارنج‌ها رسيده اند. عبارت «انشعاب بهار» تركيب قابل تاملي است. اگر در ذهن انشعاب را مجسم كنيم يك درخت كشيده مي شود، ضمن اين كه انشعاب راه، قدم را گيج مي كند و همينطور اين ايده را مي رساند كه پاييز در اصل و ريشه همان بهار است كه متكثر شده و به اين مرحله رسيده. جمله «بوي چيدن از دست باد مي آيد» و حس لامسه و نارنج و بيهوشي مرا به ياد چيدن ميوه ممنوعه نيز مي‌اندازد. اما تركيب «غبار حالت نارنج» تركيب سختي هم در ملموس بودن و هم در معناست. ياد شعر متن قديم شب از «ماهيچ، مانگاه» مي افتم كه گفته است: «بعد ديدم كه از موسم دستهايم/ ذات هر شاخه پرهيز مي كرد» و از فاصله اي كه بين ذات انسان و ذات طبيعت كم كم به وجود آمده مي گفت. غبار روي نارنج در اينجا، فاصله اي بين دست و نارنج بوجود مي آورد و باعث مي شود حس لامسه آنچنان كه بايد نارنج را درك نكند... ارتباط ديگري هم كه به ذهن مي رسد اين است كه نارنج حاصل و يادگار عطر مست‌كننده (قدم گيج) شكوفه‌هاي بهارنارنج است و حالا حس لامسه در نزديكي نارنج مست و مدهوش مي‌شود. و هنوز مسافر مست بهاريست كه به پاييز رسيده است.


در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.

كشاكش رنگين، برگريزان پاييز را به ياد مي آورد. فصلي كه اكنون مسافر در آن است و از آينده خود و فصل بعد ديگر خبري ندارد: كسي چه مي داند كه كي و در كجاي اين فصول سفر تمام مي شود. تركيب سنگ عزلت، سنگ قبر را به ياد مي آورد. مسافر در فصلي كه تابستان آفتابي و شلوغ و پر تب و تاب را هم پشت سر گذاشته، از نامعلومي زمان پايان سفر مي گويد...

هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.

تكرار واژه «هنوز» به تنهايي، نشان از آن دارد كه مسافر هنوز كار خود و جهان را تمام شده نمي داند؛ هنوز كارهاي نيمه تمام دارد؛ هنوز راهي نرفته. جنگل ابعاد بي شمار خودش را نمي شناسد و نمي داند چه اتفاق‌ها و تحولاتي را مي تواند داشته باشد (ارتباطي بين سه بُعد و سه فصلي كه تا كنون گذشته؟). هنوز تازه برگ چيده شده و به زمين افتاده و معلوم نيست كه بعد چه خواهد شد (البته اين يك برداشت مي تواند باشد. هر چه فكر كردم در مورد سوار شدن برگ بر حرف ب كه حرف اول كلمه باد است چيز خاصي به ذهنم نيامد. مي‌توان گفت منظور از حرف اول باد اولين بادهاي پاييزي است و قرار است بادهاي بيشتري بر اين برگ بوزد.) اينجا اگر بند را به حالت نمادين فرض معنا كنيم، جنگل نماد بشريت و انسانهاست و برگ نماد خود مسافر (بشريت هنوز ابعاد بي شمار خود را نمي شناسد).
در مورد ادامه اين بند، هنوز نمي توانم ارتباط خوبي برقرار كنم. طبق معمول نكات و معاني ضمني‌اي را كه به ذهنم مي رسد مي گويم. برخي تحليل‌گران منظور از چيزي گفتن انسان به آب را كنترل انسان بر آب جاري مي دانند. معني اين جمله به نحوه خواندن و استرس كلمات نيز بسيار وابسته است (مثلا اينكه هنوز اين انسان است كه به آب چيزي مي گويد و بايد آب چيزي به انسان بگويد). جمله بعد هم وابسته به نوع برداشت از جمله قبل است. تنها نكاتي كه مي توانم اشاره كنم تصويرسازي زيبايي است كه از يك مجادله دروني مي‌كشد و نيز صنعت واج‌آرايي كه با تكرار «ج» به وجود آمده و تصوير را ملموس تر كرده. در مورد جمله بعد هم تصوير نزديك شدن انسان به لانه يك پرنده در ذهنم مجسم مي شود: كبوتر اطراف درخت مي چرخد تا ببيند انسان نهايتا چه مي كند. آنچه روشن است اين است كه اينجا نيز حضور آدمي زاد آسايش پرنده را به هم زده. كلمه آدمي زاد به جاي كلمه انسان، دورتر شدن آدم را از آنچه بايد مي بود، به ذهن متبادر مي كند.


قطعه بعدي قطعه پر تب و تابي است. جملاتي از آن بدون واسطه با تمام وجود درك مي شوند و برخي به خاطر اشارات و تلميحات بررسي بيشتري مي طلبد. دوستان اگر مي توانيد معاني ضمني كلمات خاص و كل بند را برايم بنويسيد. مي‌دانم ذهن هايي هستند كه متفاوت از من فكر مي كنند!...

صداي همهمه مي آيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده "سرنات" شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح "ودا"ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف "طور" مي آيد
و از حرارت "تكليم" در تب و تاب است.

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ شنبه چهارم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |