دکتر محمدرضا روزبه
از منظری شاعران، سه گونه اند: 1- شاعران دوزخی 2- شاعران برزخی 3- شاعران بهشتی.
دستة اول آنهایند که در نیمکرة تاریک هستی اسیرند و در چشم اندازشان جز تلخی و تباهی و تیرگی چیزی نیست، ....
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینة گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربکهای فواره در صفحة ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
(و یکبار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمائی قرن میترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی
در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رؤیای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه عملی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آنوقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید
از منظری شاعران، سه گونه اند: 1- شاعران دوزخی 2- شاعران برزخی 3- شاعران بهشتی. دستة اول آنهایند که در نیمکرة تاریک هستی اسیرند و در چشم اندازشان جز تلخی و تباهی و تیرگی چیزی نیست، و دریچه ای یا حتی روزنی بر روشنای جهان دیگر، فراروی خود نمییابند. اینان تا به انتها سیاهی میبینند و از سیاهی میسرایند. دستة دوم، چشمی بر نیمکرة تاریک دارند و چشمی بر نیمکرة روشن هستی. با آن میستیزند تا به آن بپیوندند. «شبانه» میسرایند اما چشم بر افقهای «بامدادی» دارند. اینان آمیزة تاریکی و روشنی، یأس و امید، زشتی و زیبایی اند. دستة سوم ـ که سپهری شاخص ترین آنهاست ـ در نیمکرة روشن هستی اقامت دارند. اینان از نیمکرة تاریک بی آنکه با آن بستیزند، میگریزند و در چشم اندازشان فقط زیبایی ها و زلالی های زندگی موج میزند. گریز سپهری در مقابل ستیز شاعران آن دو گروه قرار میگیرد و آرامش او در مقابل اضطراب آنان. بهشت او در مقابل دوزخ و برزخ آنها، افقهای روشن او در مقابل آفاق تاریک یا گرگ و میش دیگران و سرانجام زمزمه های آبی او در مقابل فریادهای سرخ و کبود آنهای دیگر.
در شعر «به باغ همسفران» سپهری در مواجهه با واقعیات تلخ و تیرة جهان بیرون به نرما و نازکای بهشت درونی خود پناه میبرند. از «عنصر معراج پولاد» به دوران «هبوط گلابی»، و از «شب اصطکاک فلزات» به صبح «خواب در زیر یک شاخه». در مجموع گریز از «دنیایی که هست» به جستجوی «دنیایی که باید باشد» اساس سیر عارفانه و سلوک شاعرانة اوست. در این مسیر، در شعر او «ایدئولوژی بدل به جهانبینی، و تعهد سیاسی شاعر بدل به تعهد کیهانی میشود. باری، شعر سهراب از ایدئولوژی بیگانه است، اما ناگریز چون هر شعر والایی دارای جهانبینی است، از هستی برداشتی و بینشی سازمند (organique) و بسامان دارد که با خود در تناقض نیست.» شاید خیلی ها گلایه کنند و بگویند: درون سپهری یک «اطاق آبی» است که «پنجرة آن جز به فضای سکوت و آرامش بودایی باز نمیشود. فضایی که عرصة دوست داشتن همه چیز از خوب و بد و زشت زیباست. و خاستگاه و رویشگاهش جز تسلیم و رضا نیست. و جز اقلیتی از مردم این جهان، خاصه در شرق دور در پرتو آن اندوه زدایی و شادی فزایی نمیکنند. شعری همه، اشتیاق و تسلیم و بی هیچ اضطراب و بیم از شاعری پذیرای همه چیز، چنان که هست. و بیگانه با اصل اعتراض که جوهر و ذات همة هنرهاست.» اما به سهراب هم حق میدهیم که پاسخ دهد: «اینها فکر نمیکنند که دربارة آنچه که نیست و من مایلم باشد صحبت میکنم.» او نه از جنگ و خونریزی، بلکه از آشتی و مهرورزی میگوید. نه از لحظههای سیاه مرگ، بلکه از «فرصت سبز حیات» میسراید. نه از تیر و توپ و تفنگ، که از گل و گیاه و گندم زمزمه دارد. نه از خشم و خروش و خشونت، که از نرمی و نوازش و نازکانگی بشارت میدهد.
شعر با بیانی سرشار از غنای تغزلی و جوهر عاطفی آغاز میشود:
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
...
در بند دوم شعر در مییابیم که شاعر «در ابعاد این عصر خاموش» تنهاست و چه تنهایی بزرگی! به همین دلیل در اینجا از «او» میخواهد که صدایش کند و دریابدش. «او» کیست؟ عشق؟ معشوق؟ کسی از هیچستان؟ من پنهان؟ انسان؟ من، تو، او؟ هر که هست، صدایش جوهرة سبز وسیال طبیعت است و از اعماق حزن عاشقانه و قبض عارفانه میجوشد. مگر نه آنکه واسطة ارتباط و اتصال شاعر با جهان، طبیعت زنده و زایاست؟ شاعر سپس تنهایی خود را عمیق و شاعرانه توصیف میکند. تنهاییای تنهاتر از طعم آوازی در متن ادراک یک کوچه. کوچهای که آواز را میشنود اما آن را نمیچشد، نمیبوید و نمیفهمد. درست مثل تنهایی شعر سهراب که در ادراک کوچه و کوچة ادراک آدمهای همروزگارش غریب بود. تنهایی شاعر، خلأیی بزرگ است بین او و دنیای بیرون. تنها، حجم عشق اين خلأ را پر می کند. خاصيت عشق هم همين است که شبيخونی ناگهانی دارد: «همواره عشق، بی خبر از راه میرسد» و خلوت خالی فاصله ها را از صدا میآکند. به قول سهراب:
و عشق صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی که
ـ غرق ابهامند
(مسافر)
اکنون در اين خلوت لبريز و اين تنهايی سرشار، کسی نيست جز عاشق و معشوق. فرصتی ناب و ناياب برای ربودن جوهر زندگی و تقسيم آن بين دو ديدار. آنگاه با سهمی که از زندگی به هر کدام میرسد، میتوان نگاهی عاشقانه به چگونه زيستن سنگ داشت و هر چيزی را زدوده از غبار تيره عادت، زودتر ديد. در اينجا سهراب، او، من و تو را به رؤيت مجدد اشيا و هستی فرا میخواند چرا که فرصت کم است و زمان، مثل فوارهای بر مداری مدور میچرخد. نه ديروز و نه فردا، امروز را درياب، لحظه را بشتاب. پس او و من و تو را دعوت میکند که بيا و مثل واژه در خاموشی شعر من ذوب شو و جاری باش. بيا و عشق را مثل يک جرم نورانی در دستهای من ذوب کن تا گرما و روشنی و زلالی در اين خاموشی جاری شود. خاطرهای تداعی میشود: آنسانکه يکبار در بيابانی اجاق شقايق همچون کانون فروزان عشق به من گرمی و حرارت بخشيد. شاعر آنگاه وحشت و هراس خود را از جهان پر آشوب، و از غوغای ويرانگر تمدن و تکنيک، تصوير میکند. اکنون تنها عشق است که میتواند در تاريکی و ترديدِ «کوچه های شبِ قرن» جان پناه باشد و وی را از وحشت هجوم آهن و سيمان و پولاد و جرثقيل به «قانون زمين و آب و روشنی» در امان بدارد. تنها عشق است که میتواند دراين عصر معراج پولاد (عصر ماشينيزم) او را مثل دری به سمت هبوط گلابی (ازليت ناب طبيعت و بدويت بی شايبة خلقت) بگشايد. گويی سپهری گوش به آموزة لائوتسه سپرده است که گفته است: «انسان در آغاز خوشبخت میزيسته اما در نتيجة تغييراتی که برای تسلط بر سرنوشت خويش به کار میبرد اندوهگين میشود. بهترين راه نيکبخت بودن همانا دست کشيدن از تمدن ساختگی کنونی و زيستن در پيوند آرام با طبيعت است.» او با اين جهان آشوب زده سر ستيز ندارد، پس به گريز از آن میانديشد و از «او» میخواهد که وی را «زير يک شاخه» (ساية طبيعت) به دور از «شب اصطکاک فلزات» (غوغای جهان تاريک تکنولوژی) به خواب ببرد تا مبادا صداهای ویرانگر اين جهان، «چينی نازک تنهايی» او را بشکنند: صدای جنگ و جهل و جنون، صدای شلاق و شيون و شکستن، صدای هول و هراس و هياهو و...
اينجاست که حس میکنی که عشق، پروازی نه، بلکه پناهی و گريزگاهی گشته است. احساس میکنی که عشق، «خنکای مرهمی بر شعلة زخمی» و «غبار تیرة تسکينی بر حضور وهن» و «دنج رهايی بر گريز حضور» شدهست و فرياد سر میدهی: آی عشق، آی عشق چهرة آبی ات، چهرة سرخت... رنگ آشنايت پيدا نيست. اينجاست که حس میکنی عشق، برای سپهری و هم انديشانش مبدل به يک داروی بيهوشی، يک قرص مسکن يا قرص خواب شده است و بانگ برميداری که: «آيا تمام صداهای ويران کنندة زندگی امروز، سکوت عارفانة سپهری را به نمیزنند؟ و آيا از عايق ديوارهای مستحکمِ برج عاقِ مقدس سپهری، تيرگی عصر ما نميتواند به درون تراوش کند؟» او میخواهد فارغ از اضطراب جهان به خواب رود و ازدوست میخواهد که اگر «کاشف معدن صبح» (خورشيد يا خورشيدی موعودی) آمد، بيدارش کند، آنهم همراه با عطر نوازش انگشتانی مزين به گل ياس. طلوع خورشيد و طلوع گل ياس از پشت انگشتان، مماس و موازی هم قرار گرفتهاند. شاعر از بستر رؤيای سبز خود که برخاست مايل است که «او» از کابوسهای سياه شبانه حکايت کند؛ حکايتی توأم با چاشنی طنز تلخ: از بمبهايی که فرود آمدند، گونههايی که از اشک و خون تر شدند، مرغابيهايی که از وحشت برآشفتند، چرخ زره پوشی که رؤيای کودکان را له کرد و ...؛ او میخواهد که دوست برايش بگويد که در آن گيرودار، قناری چگونه آوازی از سر آسايش خواند؟ در بنادر چه اجناس معصومی (بمب، موشک و ديگر تجهيزات و تسليحات مرگبار؟) از راه رسيد و چه علمی توانست موسيقی مثبت! بوی باروت را کشف کند و چگونه طعم نان، به مذاق ايمان رسولان قرن خوش آمد؟ و چه شباهتی دارد اين سطر، با بخشی از شعر «آيه های زمينی» فروغ فرخزاد! :
نان نيروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
شاعر، آنگاه بشارت میدهد که «دوست» را همچون ايمانی سوزان درمبدأ يک باغ (باغ عرفان؟ خودآگاهی؟ کودکی؟...) خواهد نشاند، تا از اين پس خورشيد باغ او باشد. چرا؟ چون او را از قلمرو کابوسهای بيداری به سرزمين سبز رؤيا برده است؟ چون او را از ژرفای تنهايی فراخوانده و با وی در «زندگی» شريک شده و در هياهوی عصر آهن و اتم، سايبان سبز خواب کودکانهاش گشته است؟
سپهری تاب ديدن فجايع جهان بيرون را ندارد، پس به شنيدن اکتفا میکند. او چشمهايش را شسته و نگه داشته است برای ديدن زيبايی ها. برای او «زندگی رسم خوشايندی است» که شالودة آن، ادراک زلال عارفانه از جهان و اشياست و هرچه جز اين باشد، بدآيند اوست و به ديدن نمیارزد. فقط بايد گاه حديث و حکايتش را از زبان ديگران شنيد اما به راستی: شنيدن کی بود مانند ديدن؟
شعر «به باغ همسفران» نشانگر آن است که ذهن و زبان سپهری رفته رفته سيری از سادگی به پيچيدگی دارد. اين گرايش با حرکتی شتابنده، سرانجام به مقصد نهايی خود (ما هيچ، ما نگاه) میرسد که به اعتقاد برخی، در آن «به نوعی کلی گويی بسيار انتزاعی میافتد که هم زبان و ايماژها و هم انديشة آن بسيار انتزاعی است... بسيار دور از آن زلالی زبان و اندیشة «مسافر» و «صدای پای آب» و «حجم سبز» که کلاف در هم پیچیدة زبان و ایماژهای آن را از هم نمیتوان گشود. البته در شعر «به باغ همسفران» هنوز بین سادگی و پیچیدگی، تلفیقی مطلوب و معتدل برقرار است، یعنی بافت کلام به گونه ای است که همنشینی سطرهایی نظیر:
صدا کن مرا/ صدای تو خوب است
... بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
کسی نیست/ بیا تا زندگی را بدزدیم/ میان دو دیدار، قسمت کنیم،
در کنار سطرهایی مانند:
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشام
من از حاصل ضرب کبریت و تردید میترسم
در ذهن مخاطب، ناهمگون و نامتوازن نمینماید. زیرا خوانندة هشیار با حرکت عمودی ذهن و زبان سپهری و زیر و بمهای آن آشناست و هر لحظه منتظر حادثهای در زبان وزلزله ای در تخیل و اندیشة شاعر است. ترکیبهای ابداعی (و گاه انتزاعی) و تصویرهای حسامیزی، شاخص ترین ابزارهای آشنایی زدایی شعر شاعرند؛ ترکیبهایی مانند انتهای صمیمت حزن، ابعاد عصر، طعم تصنیف، متن ادراک یک کوچه، سطر خاموشی، جرم نورانی عشق، اجاق شقایق، حاصل ضرب تردید و کبریت، سطح سیمانی قرن، چراگاه جرثقیل، هبوط گلابی، عصر معراج پولاد، شب اصطکاک فلزات، کاشف معدن صبح، نخ زرد آواز، موسیقی مثبت بوی باروت، طعم مجهول نان، مذاق رسالت و ... ، قدم به قدم هنجار ذهن خواننده را دستخوش حدوث و حوادث غیر منتظره میکنند تا در پرتو «رستاخیر واژه ها» به دنیایی تازه از حیات زبان و نهایتاً حیات شعری چشم بگشاید و در مجموع، شعر را در هالة آفرینشی نو بنگرد. غلظت اینگونه ترکیبهای تصویری را ـ همانطور که گفتیم ـ در آخرین مجموعة شعر سپهری (ما هیچ، ما نگاه) به وفور میبینیم. در آنجا دیگر معنا غالباً مولود خلجانهای تند زبانی است نه هیجانهای عاطفی و اندیشگی. یعنی این فرم زبان است که معنا را میآفریند یا محو میکند. کما اینکه در همین شعر نیز پارهای از ترکیبها مصداق همین رویکردند و از رهگذر تصادف و تفنن شاعرانه حضور و حیات یافتهاند نه از مجرای شهودی خاص. برخی از حسامیزی های زیبای شاعر نیز ـ که به نوآفرینی زبان و ذهن وی مدد رسانده اند ـ در شعر جلوهای شاخص دارند:
کسی نیست/ بیا زندگی را بدزدیم
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رؤیای کودک گذر داشت
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
... مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم
با این وجود، سلامت و سادگی نحو زبان، آمیخته با لحن گفتاری، فضایی صمیمانه و عاطفی به کلیت شعر بخشیده است:
صدا کن مرا/ صدای تو خوب است/ صدای تو...
بیا تا برایت بگویم چه اندازه...
کسی نیست/ بیا زندگی را بدزدیم/ آن وقت/ میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
مرا گرم کن...
و یکبار هم در بیابان
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ...
بیا تا نترسم من از ...
مرا خوب کن ...
و ...
از دیگر خصوصیات بارز زبان شعر، گستردگی میدان کلمات آن است: علاوه بر واژگان ادبی و شاعرانه، حضور واژگان وحشی روزمره نظیر: حاصل ضرب، کبریت، سیمان، حرثقیل (که متأسفانه به دلیل تنگنای وزنی و عدم پرداخت زبانی، به صورت اضافه «جرِثقیل» باید تلفظ کرد)، پولاد، اصطکاک، فلزات، بمب، چرخ زره پوش، بنادر، باروت و ...، در پرتو رنگ آمیزی شاعرانه، زبری و زمختی خود را از دست داده و به واژگانی شاعرانه مبدل شدهاند که پهناوری چشم انداز شاعر را به نمایش گذاشتهاند و افزون بر آن، عرصة تماشای خواننده را نیز گسترش میدهند. تصاویر شعر، بنابر شیوة معهود سپهری، حاصل همدلی و صمیمت او با طبیعت زنده و تپندهاند. صدای تو سبزینة آن گیاه ...، من از طعم تصنیف در ...، ببین عقربکهای فواره...، بیا آب شو مثل فواره... توأم با تصاویری از قلمرو زندگی خشن شهری که به اقتضای حس و ادراک شاعر، وارد شعر شدهاند و حتی بر آنها نیز روح طبیعت پرست شاعر سایه افکن است. در این شعر نیز همانند بسیاری از دیگر سرودههای سهراب، بندها و تصاویر شعر، غالباً حضور و حیاتی مستقل دارند، یعنی فاقد گره خوردگیِ ساختاری با کلیت عمودی شعرند؛ و بین آنها اگر ارتباطی هست، از رهگذر «روایت حسی» است نه حاصل ساختاری منسجم؛ به نحوی که میتوان برخی از بندها و سطرها را حذف یا مثلاً جا به جا کرد. شاعر فراتر از شیوة روایت و تصویرگری، به شیوة مخاطبه گراییده است که همین شگرد، جو عاطفی شعر را دو چندان کرده است. وزن شعر (فعولن فعولن...) با شیور و شتاب حسی آن، تناسب دارد. کارکرد این آهنگمایه در شعر به گونه ای است که به اقتضای مفهوم و حال و هوای شعری، کلام ضرباهنگی دلپذیر مییابد. مثلاً در ابتدای شعر: «صدای کن مرا...» لحن و طنینی نرم و تغزلی دارد و در مصراعهای نظیر: «در آن گیروداری که چرخ زره پوش...» که فضایی متفاوت دارند، لحن، ضرباهنگی تند و کوبنده مییابد.
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا