سلام دوستان

ضمن پوزش بعلت تغییرات قالب وبلاگ،  موقتا چن وقتی نیستم..

به امید دیدار!

 


برچسب‌ها: حق سهراب, سپهری زمان, سپهری رنگارنگ, دانلود مطالب سهراب سپهری
+ تاريخ یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر |

 

 

 

خانم سپهری! وقتی به کودکیتان و خاطرات آن دوران رجوع میکنید، اولین خاطرهایی که از سهراب به ذهنتان خطور میکند چیست؟ چه تصویری از دوران کودکی او در ذهنتان نقش میبندد؟


اولین خاطرهای که از آن روزگار به یادم میآید این است که سهراب مرا خیلی اذیت میکرد! دستهای مرا میگرفت و دور خودش میچرخید. خیلی اذیت میکرد...


آن موقع سهراب نوجوان بود دیگر؟


بله. دوران نوجوانیاش بود.


خواهرتان در کتابش نوشته که انگار در آن دوران بچهی زورگویی هم بود و سر بازی میخواست حرف، حرف خودش باشد...


بله... زورگو هم بود... کلا زیاد سر به سر بقیهی بچه ها میگذاشت. البته توی آن باغی که ما زندگی میکردیم، تعداد بچه ها خیلی زیاد بود. چون پسرعموهایمان هم آنجا بودند و معمولا بچهها که دور هم جمع میشدند، همگی شیطنت میکردند. البته کمی بعد که سهراب و پسرعمویم به دانشسرای مقدماتی شبانهروزی تهران رفتند و ما همچنان کاشان بودیم، قدری محیط آرامتر شد.


میدانید که چرا اسمش را سهراب گذاشتند؟ چون اسم شما و خواهرتان با حرف پ شروع میشود...


نمیدانم. شايد اتفاقی بود. البته اسم پسرعموهایم کیومرث و تیمور و اسفندیار بود. شاید به این خاطر اسم سهراب هم شاهنامهای شد.


چند خواهر و برادر بودید؟


پنج تا. دو خواهر و یک برادر دیگر به جز من و سهراب. برادرم هم البته ده سال بعد از سهراب فوت کرد.


آن برادرتان اهل هنر نبود؟


نه. ولی خیلی اهل کتاب بود. کتابخانه ی خیلی بزرگی داشت که بعد از فوتش هدیه کردیم به دائرهالمعارف اسلامی.


الگوی تربیتی در خانوادهتان چگونه بود؟ یعنی خانوادهتان سنتی و مذهبی بود یا مثل برخی از خانوادههای آن روزگار تربیت مدرن را برای شما میپسندیدند؟


خانوادهی ما سنتی و مذهبی نبود. البته مدرن هم به آن معنا نبود. راستش ما یک خانوادهی خیلی معمولی بودیم. من هیچوقت یادم نمیآید که به دست پدر و مادرم تنبیه شده باشم. به هر حال یک باغ بیستهزار متری بود و کلی بچه. معمولا ما دخترها طرفی سرمان به کار خودمان گرم بود و پسرها هم طرفی دیگر مشغول بازی بودند... در خانوادهی ما تحصیلات خیلی مهم بود. بعضیها به خانوادهی ما میگفتند: خانوادهی علم. نه فقط خانوادهی ما، کل فامیلمان به تحصیلات خیلی اهمیت میدادند.


شغل پدرتان چه بود؟


در اداره ی پست و تلگراف کار میکرد. مادرم هم بعدها وارد همان اداره شد. یکی از داییهای من مدیر کل پست و تلگراف بود و به همین خاطر عموهایم و خیلی از افراد خانوادهمان هم در همانجا مشغول به کار شدند. بالاخره آنجا روی حساب قوم و خویشی برایشان راحتتر بود. میتوانستند سوء استفاده کنند و یکی، دو ساعت بروند سر کار و بعد هم در بروند!


خاطرتان هست که سهراب از کی به شعر و نقاشی علاقهمند شد؟


درست یادم نیست. ولی همان دوران نوجوانیاش بود گمانم که کتابی منتشر کرد به نام «در کنار چمن». نمیدانم شنیدهاید یا نه...


بله، گویا شعرهای آن کتاب کلاسیک بود و بعدها هم به نحوی خود سهراب آن را معدوم کرد...


بله شعرهای کلاسیک بود. معدومش نکرد البته. دوست نداشت دیگر شعرهای آن کتاب دیده شوند. شعرهای دوران نوجوانیاش بود. نمیدانم، شاید هم عاشق شده بود و آن شعرها را نوشته بود! نمیخواست این کتاب جایی دیده شود. ولی نقاشیاش از دوران مدرسه خوب بود. اما یک بار یادم هست که خانوادگی رفته بودیم قمصر که در واقع ییلاق ما محسوب میشد. آنجا سهراب با «منوچهر شیبانی» آشنا شد که هم شاعر بود و هم نقاش. آنجا با هم خیلی صحبت کردند و تا جایی که میدانم «شیبانی» سهراب را تشویق کرد که به تحصیل در رشتهی نقاشی بپردازد. البته قبل از این که دانشگاه برود، مدت کوتاهی شاگرد آقای «پتگر» بود.


شعر برایش جدیتر بود یا نقاشی؟


هر دو به یک اندازه برایش جدی بود. حتی اواخر عمرش که از او میپرسیدم شعرت قویتر است یا نقاشیات؟ میگفت هر دو در یک سطح هستند.


خود شما چهطور؟ شعرش را بیشتر دوست دارید یا نقاشیهایش را؟


برایم سخت است که بخواهم انتخاب کنم. شعرش بیشتر روی مردم تاثیر گذاشته. البته اکثر مردم نقاشیهای او را ندیدهاند. شعرش را خیلی دوست دارم، اما هر وقت که میخوانم خیلی غمگینم میکند. بعضی دورههای نقاشیاش را هم خیلی دوست دارم.

سنش که بالاتر میرفت از آن شیطنتها کم میشد؟ یعنی رفتهرفته داشت آدم آرام و گوشهگیری میشد؟ چون تصور عامه از سهراب یک آدم منزوی و گوشهگیر و نرمخوست. آیا اینطور بود؟

تا پیش از آن که کل خانواده به تهران نقل مکان کنیم که من زیاد او را نمیدیدم و نمیدانم چه میکرده و چه خلق و خویی داشته. سهراب به آن معنا منزوی نبود. همانطور که گفتید همه فکر میکنند سهراب مدام توی خودش بوده. اما اینطور نبود. برای خودش دورههای مختلفی داشت. میشد که دو ماه میرفت توی لاک خودش و از خانه بیرون نمیرفت و تلفن کسی را هم جواب نمیداد. بعد دوباره بلند میشد و میرفت سراغ دوستانش. راجع به کار هنری هم همینطور بود. یک دوره فقط تمرکز میکرد روی نقاشی و بعد نقاشی را رها میکرد و متمرکز میشد روی شعر.


شما هیچوقت شاهد شعر سرودن یا نقاشی کشیدناش بودید؟


شعر گفتنش را هیچوقت ندیدم، چون معمولا توی اتاق خودش مینوشت. ولی نقاشیکردناش را گاهی میدیدم.


رفتارش با اعضای خانواده چهطور بود؟ یعنی اهل درد دل یا کلا حضور در محافل خانوادگیتان بود؟


میدانید. کلا زندگی کردن با هنرمندان کار سختی است. سهراب اخلاق خاصی داشت. او ذاتا آدم بسیار مهربان و متواضعی بود. ولی توی خانه مدام ایرادهای بیخودی میگرفت...


مثلا چه ایرادهایی؟


چیزهای خیلی بیخودی. مثلا باد کولر چرا از این طرف میخورد یا این پنجره باید باز باشد و آن یکی باید بسته باشد. یا در مورد گربه ها خیلی ایراد میگرفت. ما سه، چهار تا گربه داشتیم توی خانه و چون به آنها غذا میدادیم، گربههای دیگر هم از بیرون میآمدند و غذا میخواستند. یک بار شمردیم، به چهارده تا گربه غذا میدادیم. سر گربه ها با هم جر و بحث داشتیم. هر دوی ما عاشق گربه بودیم. سهراب میگفت تو گربهها را لوس بار میآوری. بعد خودش میآمد خیلی هم بیشتر از من به آنها میرسید. یک گربه داشتیم که هر وقت سهراب میآمد، میایستاد و دستهایش را روی زانوی سهراب میگذاشت و سهراب بهترین پنیر فرانسوی را میخرید و لقمه لقمه به دهانش میگذاشت. اما همان گربه را اگر من بغل میکردم، میگفت داری لوسش میکنی. از این چیزهای کوچک. مثل بچهها میشد بعضی وقتها. اگر هم به رویش میآوردی که داری ایراد بیخودی میگیری، دلخور میشد. خصوصا از من که کوچکتر از او بودم توقع نداشت جوابی بشنود. گاهی هم سادگیهای عجیبی داشت. اخلاقش خیلی خاص بود.


زمانی که کتابهای شعرش منتشر میشد را به خاطر دارید؟


نه. من هشت سال اتریش بودم برای تحصیل و گمانم در همان اثنا کتابهایش را منتشر کرد.


سهراب هیچوقت ازدواج نکرد، ولی آیا خاطرتان هست که زمانی تعلق خاطری به کسی پیدا کند و یا قصد ازدواج داشته باشد؟


حتما یک چیزهایی بوده. اگر هم بود، البته به من که نمیگفت. به آن خواهرم که بین ماست، یا به دوستانش شاید گفته باشد. اما من در جریان نیستم. گاهی البته حدس میزدم یک چیزهایی. موقعیت و تیپش طوری بود که خیلیها سعی میکردند به او نزدیک شوند. آدم جذابی بود.


آن زمانی که ایران بودید، پاتوق سهراب بیشتر کجاها بود؟ از دوستان هنرمندش کسی خاطرتان هست؟


تا جایی که یادم هست یکی از دوستان صمیمیاش «ابوالقاسم سعیدی» بود که نقاش و مقیم پاریس است حالا. با او خیلی رفیق بود و وقتی هم برای معالجه به لندن رفته بود، «سعیدی» از پاریس به دیدنش رفت. با «شایگان» خیلی رفیق بود. «شاهرخ مسکوب» را خیلی دوست داشت و به او احترام میگذاشت. با «کریم امامی» و «ابراهیم گلستان» هم رفت و آمد داشت.


فروغ و شاملو چهطور؟


من «فروغ» را فقط یک بار دیدم. اما گمان میکنم آن دورانی که من خارج از کشور بودم، «فروغ» گاهی به خانهی ما میآمد و سهراب، رنگ و بوم و قلم در اختیارش میگذاشت و او هم مینشست همانجا و نقاشی میکرد. «شاملو» را دقیق نمیدانم. فقط خبر دارم که چندباری «آیدا» با حال پریشان آمده بود منزل ما و گویا گله داشت از دست «شاملو» و به «سهراب» پناه آورده بود! نمیدانم حالا با خود «شاملو» چهقدر رفیق بود. زیاد اهل مهمانی و رفت و آمد نبود. بیشتر میرفت به کافهای که توی خیابان رشت بود. هنرمندان آنجا جمع میشدند و استاد «بهاری» هم آنجا کمانچه میزد. بعدها کافهی «ریویرا» هم میرفت که آنجا هم پاتوق هنرمندان بود.


برچسب‌ها: پایان نامه سهراب سپهری, مقالات شعر, آموزش شعر نو, کلاس شعر
ادامه مطلب
+ تاريخ یکشنبه بیستم تیر ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر |






مرتضي اميري اسفندقه
شعر سهراب سپهري «كلام نفسي» است؛ شعري است كه از سر نوعي نيازمندي روحي و فرو رفتن در اعماق وجود حاصل شده و اكنون نيز كه دهه‌ها از مرگ اين شاعر مي‌گذرد ، آينه شعر او هرگز غبار نگرفته و هنوز هم صفات هستي را بروشني منعكس مي‌كند.
بعضي از منتقدان، مثل مرحوم سيدحسن حسيني كه كتابي در اين زمينه نوشته است، سعي دارند نشان دهند زبان و معناي شعر سهراب سپهري وامدار بيدل دهلوي و سبك هندي است. از طرفي، گروه ديگري معتقدند سهراب جزو شاعراني است كه زير سايه نيما پرورش يافته و اگر شعر نيما نبود، شعر سهراب پديد نمي‌آمد. با توجه به اين كه شما جزو دسته‌اي از شعراي پس از انقلاب هستيد كه به بيدل دهلوي و سبك هندي، چه در اشعارتان و چه در مقام نظر، توجه ويژه‌اي داريد و هم بر شعر معاصر فارسي بويژه شعر نيمايي مسلط هستيد، بفرماييد چطور مي‌شود در جهان شعري يك شاعر، هم بيدل بگنجد و هم نيما؟ امري كه به نظر مي‌رسد قابل جمع نيست.

نيما در واقع يك قالب جديد به ادبيات فارسي هديه كرد. پيش از او خيلي‌هاي ديگر تلاش كرده بودند راه برون‌رفت از ادبيات كلاسيك را بيابند و از چارچوب قوافي و رديف رهايي پيدا كنند و اين كار را هم كرده بودند؛ اما پس از بيرون زدن از اين چارچوب، چيزي جز حيراني و گاه يك شلختگي و شوريدگي خاص به دست نداده بودند. ولي نيما از اين چارچوب بيرون زد و نه‌تنها در كوچه پس‌كوچه‌هاي شعر و واژه و كلمه و كلام حيران نشد، بلكه يك قالب خيلي صحيح و صريح را به ما نشان داد؛ قالبي كه اگر به ادبيات فارسي هديه نشده بود، شايد نفس شعر فارسي بند مي‌آمد. مي‌گويم «شايد» به اين دليل كه نفس شعر فارسي هيچ‌گاه بند نمي‌آيد. نيما با اين كاري كه انجام داد در واقع يك سبك جديد ارائه كرد، بلكه يك قالب جديد ارائه كرد و در دل اين قالب جديد، سبك‌هاي متفاوت خودش را به رخ كشيد. اخوان ثالث در قالب نيمايي بين سبك خراساني و به قول خودش بين مازندران و خراسان يك باغچه‌اي احداث كرد و در آن باغچه درختان تنومند و تناوري مثل «كتيبه»، «آنگاه پس از تندر»، «زمستان»، «شهريار شهر سنگستان» و... را پروريد. سبك شخصي اخوان، قالب نيمايي بود، اما سبك، سبك خود اخوان بود. سهراب سپهري هم در قالب نيمايي، با ويژگي‌هاي كلامي و بياني مخصوص به خود، سبكي را به نام خودش ثبت كرد. پس بايد توجه داشت كه بين قالب و سبك تفاوت وجود دارد.

بنابراين مي‌توان گفت هر شاعري مي‌تواند سبك خاص خودش را داشته باشد، زيرا مي‌تواند هر سبكي را در هر قالبي اجرا كند و در اينجا سهراب سپهري سبك هندي را در قالب نيمايي اجرا كرده است.

سبك هندي ويژگي‌هايي دارد كه مشخص است، اما همه شاعران سبك هندي، كلام و بيانشان يكسان نيست. سرانجام آنچنان كه گفته‌اند و خيلي هم صحيح و درست است، سبك، خود شخص است. سبك، خود شاعر است و هر چقدر كه سبك، خود شاعر است، سبك است وگرنه به وجود آوردن سبك، كار دشواري نيست. همين كه از هنجار جاري كلمه و كلام خارج بشوي سبك به وجود آورده‌اي، اما آن سبك به وجود آمده با گريز از هنجار معمول، آيا خود توست؟ روايتگر من توست؟ با توست؟ از خود توست؟ معلوم نيست. اين قضيه خيلي مهم است و ما در شعر سبك هندي شاعران بسياري داريم، اما من‌هاي اين شاعران در اين سبك‌ها متفاوت است. آن مني كه از صائب تبريزي در سبك هندي به چشم مي‌آيد، با مني كه از كليم كاشاني در سبك هندي به چشم مي‌آيد در يك نگاه شايد شبيه هم باشند، اما با يك نگاه دقيق تفاوت‌هايي دارند و آن تفاوت‌هاست كه سخت حائز اهميت است. به سبك عراقي، سلمان ساوجي، خواجوي كرماني، حافظ و... شعر گفته‌اند، اما آيا آن نحوه كلام و بياني كه از شعر حافظ به چشم مي‌آيد با نحوه كلام سلمان ساوجي ـ با همه شباهت‌ها ـ يكسان است؟ خير. يكسان نيست و همين يكسان نبودن در يك سبك واحد، حائز اهميت است. اين كه در واقع هر دو شاعر از يك كوچه و از يك باغ و پنجره روايت داشته‌اند، اما روايت اين دو با هم متفاوت است. در واقع ادبيات، بهاي خودش را مديون همين تفاوت‌هاست.

برخي منتقدان معتقدند كه سبك هندي براي سال‌ها به فراموشي سپرده شده بود و بعد از نيما و آن اقبالي كه به شعر نو شد، كسي رغبتي به اين سبك نداشت. البته هيچ وقت سهراب اين نكته را علني نگفت، اما بعدها درباره‌اش گفتند او اولين شاعري بود كه از ويژگي‌هاي زباني سبك هندي بويژه خود بيدل استفاده كرد. شما فكر مي‌كنيد چرا سهراب به عبارات و جهان شعري بيدل دهلوي بازگشته است؟

سبك هندي به فراموشي سپرده نشده بود. يعني هيچ سبكي هرگز به فراموشي سپرده نمي‌شود. ضمن اين كه قبل از به وجود آمدن سبك هندي، نشانه‌هايي از آن در شعر رودكي، خاقاني و در سبك عراقي هم هست. اين طور نيست كه سبك هندي ناگهان از غيب بيايد و خودش را به رخ بكشد. نكته ديگر اين كه اگر سبك شعري بيدل دهلوي را در گستره سبك هندي بررسي كنيم، مي‌بينيم كه از حيث شناسه‌هاي سبكي، شعر بيدل كاملا با سبك هندي منطبق نيست. بيدل يك نوع سبك هندي خاص خودش را دارد. استاد محمد قهرمان مي‌گفت سبك بيدل، سبك هندي نيست، سبك هندوچين است. او اين تفاوت را با طنز بيان كرده است. استاد خليل‌الله خليقي مي‌گفتند سبك بيدل، سبك هندي نيست، سبك بيدل است.

بنابراين درباره اين كه چرا سهراب سپهري به سبك هندي بازگشته، بايد بگويم كه بازگشتي به سبك هندي در كار نيست، سهراب سپهري به ادبيات پارسي بازگشته است. ما در شعرسهراب سپهري ويژگي‌هاي سبك خراساني و عراقي را هم مي‌بينيم، ويژگي‌هاي سبك هندي را هم مي‌بينيم و آنچه را كه نيماي بزرگ درخصوص ادبيات فارسي يادآور شده بوده، آن را هم مي‌بينيم و ما نمي‌توانيم بگوييم كه سهراب اولين كسي است كه به سبك هندي بازگشته است. نه، سهراب سپهري شاعر مسافري بوده كه از تمام ويژگي‌هاي مطلوب شعر فارسي با رويكرد به قالب نيمايي در يك گستره آزاد استفاده كرده است، اما ويژگي اصلي او شعرهايي است كه حاصل نگاه شخصي اوست. سهراب سپهري مي‌گويد: «اينجاست، آييد، پنجره بگشاييد.» قافيه را مي‌بينيد؟ آن كه ادبيات فارسي را دقيقا مطالعه كرده با خواندن اين شعر نيمايي كه شايد 8 سطر باشد خيلي سريع به ياد شعر مولوي مي‌افتد كه: «آنان كه طلبكار خداييد، خداييد يا معشوق همينجاست، بياييد، بياييد.» از حيث محتوايي هم همين طور: «زندگي آبتني در حوضچه اكنون است.» سهراب در اين شعر به «لحظه گسترده»، به «حال گسترده» كه از ميراث‌هاي ماندگار ادب عرفاني اين سرزمين است، توجه دارد.

البته گروهي اين مفاهيم را در شعر سهراب به عرفان بودايي ربط داده‌اند... .

اگرچه مي‌توان ربطي ميان اينها و روح عرفان بودايي پيدا كرد، اما ريشه اين عرفان در خود ايران‌زمين است. مبنا و محتوايي كه شعر سهراب دارد، شاعران بزرگي چون مولوي و حافظ و عطار آن را مطرح كرده‌اند. ابن‌الوقت بودن به معناي اصلي كلمه و فراموشي از گذشته و آينده، در كلام ماندگار حضرت امير ريشه دارد كه فرمود: «گذشته گذشت و آينده هم هنوز نيامده است، پس بلند شو و فرصتي را كه بين دو عدم هست، مغتنم بشمار.» اين يعني: در حوضچه اكنون آبتني كن. آنهايي كه تلاش مي‌كنند اين شعرها را به عرفان خاور دور ربط دهند، تلاش بيهوده مي‌كنند. نمي‌گويم ناشي از ناآگاهي آنها نسبت به عرفان اين سرزمين است، نمي‌گويم نسبت به ميراث پدران خويش مغرض هستند، بلكه شايد كمي غفلت باعث شده اين حرف را بزنند يا همان ضرب‌المثلي كه مي‌گويند: مرغ همسايه غاز است! وگرنه يكي از افتخارات شعر سهراب سپهري همين مطلب است كه در گستره شعر نيمايي از عرفان سخن مي‌گويد: «ته تاريكي، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم» اين شعر سهراب دقيقا همان چيزي است كه مولوي گفته: «من نور خورم كه قوت جان است» يا «خانه دوست كجاست»، پرسش سهراب سپهري، در واقع همان پرسش حافظ است كه «اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست‌/‌ منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست» و بيش از اين كه بگوييم سهراب سپهري تحت تاثير بيدل يا فلان عرفان بوده، بايد بگوييم سهراب سپهري تحت تاثير همه سخن‌هاي خوب، از همه جاي جهان بوده است.

برخي منتقدان شعر سپهري معتقدند اين شاعر در اغلب اشعارش مثل: «خيال مي‌كرديم‌/‌ ميان متن اساطيري تشنج ريباس‌/‌ شناوريم» از «شعر جدولي» بهره‌برداري اسراف‌كارانه مي‌كرده و توصيفي كه از «شعر جدولي» مي‌دهند اين است كه شاعر آن از به هم ريختن خانواده كلمات و تركيب تصادفي آنها به مجموعه‌ بي‌شماري استعاره و مجاز و حتي تمثيل دست مي‌يابد؛ بي‌آن كه درباره‌ هيچ كدام آنها از قبل انديشه و حس و حالتي و تاملي داشته باشد. به زعم اين منتقدان، ازجمله شفيعي كدكني، اين نوع شعر يك بيماري فرهنگي است كه حاصل نسل خردگريز است. نظر شما در اين باره چيست؟

جناب آقاي دكتر محمدرضا شفيعي كدكني درباره سپهري و به طور كلي در خصوص شعرهايي كه همراه با تزاحم خيال و پر از پيچيدگي هستند، يك نگاهي دارند و آن نگاه اين است كه شعر و زندگي هيچ‌گاه از هم جدا نبوده و نيست و نخواهد بود. شعر با زندگي مرتبط است و زندگي با شعر. «پس در كجاست شعر اگر نيست، آنجا كه زندگي ست؟ پس چيست؟ چيست؟ چيست شعر اگر نيست مشتي كلام زنده كه جان دارد و آدمي در زندگي نياز بدان دارد؟» اين شعر از خود آقاي سرشك (شفيعي كدكني) است. هر عاملي كه باعث گسست اين پيوند بشود، ضد شعر و ضد زندگي است و نگاه دكتر كدكني فقط به سهراب يا فقط به بيدل يا فقط به شاعر خاصي نيست. ايشان و ديگر منتقدان هم‌عقيده او، هيچ شاعر خاصي را در نظر نگرفته‌اند تا بكوبند يا بلند كنند. ايشان معتقدند در تمام زمان‌ها، آنجا كه شعر از متن و بطن زندگي دور شده، منحرف شده است و آنجا كه در متن و بطن زندگي حضور داشته، آن شعر، شعر پارسي است. به هر حال مردم ما شعرخوان و شعردان و شعرگوي و شعرنويس و شعرسراي هستند و سر اين مردم را نمي‌شود كلاه گذاشت. مردم در نگاه‌شان به شعر از تكرار و تكدر گريزان هستند و سر اين مردم را نمي‌شود با شعرهاي تكراري و به تعبيري «جدولي»، شعر از پيش تعيين شده، شعري كه اينجا فرهاد آمد حتما آنجا هم شيرين خواهد آمد، كلاه گذاشت. شعر فارسي همواره روي در شدن داشته است، هيچ‌گاه نايستاده و آن لحظه‌اي هم كه ايستاده، ناگهان حركت كرده است.

با اين حال، چرا برخي از شاعران، بويژه شاعران جواني كه ادعاي پست‌مدرن بودن مي‌كنند، اين گونه پيچيده سخن مي‌گويند؟

 

 
 

سهراب سپهري شاعر مسافري بوده كه از تمام ويژگي‌هاي مطلوب شعر فارسي با رويكرد به قالب نيمايي در يك گستره آزاد استفاده كرده است، اما ويژگي اصلي او شعرهايي است كه حاصل نگاه شخصي اوست

 

 

 

 

 

 

شايد يك عده گمان مي‌كنند براي اين‌كه از تكرار در گستره شعر فارسي فرار كنند، حتما بايد به گونه‌اي سخن بگويند كه نه خود بدانند چي گفته‌اند نه مردم! «شعر مي‌گويم و معني ز خدا مي‌طلبم!» اين يك معضل، دقيقه و نقيصه است كه تفاوت است ميان هذيان گفتن با شعر سرودن. ما نمي‌توانيم بپذيريم كه به بهانه جدا شدن از تكرار در شعر فارسي، بهاي ناب شعر پارسي را از دست فرو بگذاريم. حالا آن شاعري كه به دامن و دامنه اين تزاحم گسترده خيال و پيچيدگي پيچيده، مي‌خواهد سهراب يا نيما يوشيج يا بيدل دهلوي يا هركس ديگري باشد، سرانجام شعر پارسي او نپذيرفته، چون شعر مثل معادلات رياضي، علمي است و يك شعر ناب مثل يك منظومه منسجم و منظم است كه «اگر يك ذره را برگيري از جاي‌/‌ خلل يابد همه عالم سراپاي» شعر ناب پارسي اينچنين است.

چرا اين پيچيدگي در زبان، اواخر عمر سهراب زياد شده بود، به طوري كه در آخرين شعرهاي سهراب مثل كتاب «ما هيچ، ما نگاه» واقعا گاهي خواننده متوجه نمي‌شود منظور شاعر چيست، مگر نه اين كه شاعر هر چه پخته‌تر شود بايد زبانش از هر چه شعر نيست عاري‌تر شود؟

سهراب شاعري بود كه زود بار سفر بست و زياد عمر نكرد، اما در اين عمر كوتاه هم در قالب و دستگاه نيمايي، برگ‌هاي درخشاني به ادب پارسي هديه كرد و شناخت خودش را از ادب پارسي خيلي زيبا به رخ كشيد. در شعر سهراب سپهري آنهايي كه مطالعه و اهل تماشاي ادبيات هستند، حافظ را مي‌بينند، مولوي، سعدي و رودكي را مي‌بينند و بسياري از صنايع ادبي پارسي را هم مي‌بينند؛ صنايعي مثل «رد المطلع» كه از ويژگي‌هاي صنايع شعر ادب پارسي است، در شعر سهراب سپهري حضوري گسترده دارد. سهراب حتي تصرفي در «رد المطلع» داشته است. شعر معروف «آب را گل نكنيم» كه يكي از شعرهاي درخشان سهراب سپهري و يكي از برگ‌هاي درخشان ادب فارسي است به اين ويژگي مزين است. سهراب در آغاز و آخر مي‌گويد: آب را گل نكنيم. يا در شعر ديگري كه در آغاز مي‌گويد: «ماه بالاي سر آبادي است»، با يك تصرف در «رد المطلع» هميشگي شعر فارسي، در آخر مي‌گويد: «ماه بالاي سر تنهايي است». صنايع شعري در شعر سهراب سپهري، خيلي زيباست، اما در پاسخ به پرسش شما بايد بگويم هر شاعري تا پايان عمر، در حوزه سرايش، واقعا موفق نيست. مثل همين «ما هيچ، ما نگاه» كه نسبت به آن هشدار داده شده است. «اي بسا معني كه از نامحرمي‌هاي زبان‌/‌ با همه شوخي مقيم پرده‌هاي راز ماند» خيلي از معاني هم كه مقيم پرده‌هاي راز نمانده به زبان آمده، اما به بيان نيامده است. يعني زبان دارد اما بيان ندارد. تفاوتي بين زبان و بيان است. شاعر كسي است كه هم زبان دارد و هم بيان. بيان يعني روشني. در اسفندقه ما به صبح زود، بيان مي‌گويند؛ صبحي كه تاريكي مي‌خواهد برود و روشنايي مي‌آيد، به آن لحظه «بيان» مي‌گويند. هر شاعري هميشه داراي بيان نيست. شعر «ما هيچ، ما نگاه» با اين‌كه خود عنوانش يك شعر كامل است، اما حرف‌هايي درباره‌ آن مطرح است. سهراب در اين شعر مي‌خواهد بگويد ما همه چيز شديم، اما در واقع هيچ‌چيز نشديم. چون شعر پارسي سرانجام هيچ از شاعر بر جا نمي‌گذارد و شاعر در گستره شعر پارسي به اين مي‌رسد كه هيچ نيست، فقط تماشاست و شايد همان تماشا هم نباشد. هيچ‌ هيچ. به قول اخوان ثالث: «هيچيم و چيزي كم». سهراب خيلي به اين دقيقه متوجه بوده است. اين دقيقه هيچ بودن: «پشت هيچستانم‌/‌ پشت هيچستان جايي است...».

شعر «ما هيچ، ما نگاه» نسبت به شعرهاي «حجم سبز» و «صداي پاي آب» وديگر شعرهاي سهراب در يك پيچيدگي قرار گرفته، اما بايد توجه داشت كه همه شاعران در دوران پختگي، پخته‌ترين شعرهايشان را نگفته‌اند. زنده ياد اخوان ثالث شعرهاي دوران جواني و ميانسالي‌اش از شعرهاي دوره 60 سالگي او، ماندگارتر و پخته‌تر است. اما درباره سهراب اين بحث بيشتر مطرح است زيرا اين توفيق با سهراب رفيق بود كه بسياري از ذهن‌ها با او همراه شد و بسياري از خاطرخواه‌هاي شعر پارسي به سمت او رفتند و بسياري از جوانان كه ديگر حوصله شعر حافظ و فردوسي را نداشتند ولي بايد شعر مي‌خواندند، سهراب سپهري را يافتند و شعر سهراب پل مطمئني شد براي خوانش دوباره شعر و چون طيف عظيمي به سمت و سوي شعر فارسي رفتند. بسياري از كارآگاهان شعر فارسي هشدار دادند كه سهراب ناب، سهرابي نيست كه در شعرهاي آخر اوست.

آقاي اسفندقه به نكته خوبي اشاره كرديد؛ اين‌كه بعد از سهراب سيلي از علاقه‌مندان شعر پارسي به سراغ او رفتند و تقليد از او زياد شد. اما چرا اين اقبال به شعر نيما به وجود نيامد؟ با توجه با اين‌كه نيما نسبت به سهراب خيلي سرآمدتر بود. از همين رو، خيلي از منتقدان سهراب به او خرده مي‌گيرند كه سهراب شعر را مبتذل كرد؛ به گونه‌اي كه هر كسي پيش خودش تصور كرد كه مي‌تواند شعر بگويد.

تمام تلاش نيماي بزرگوار اين بود كه يك سنگ بزرگ را به تنهايي از جلوي چشمه شعر فارسي بردارد. نيما ملامتي بود و ملامت مي‌شنيد. به تعبير امروزي، نيما نفس به نفس و به تنهايي روي مين مي‌رفت، براي اين‌كه راه را باز كند، تكه پاره مي‌شد. بزرگان ادب فارسي او را مسخره مي‌كردند ولي او كار مي‌كرد، براي اين‌كه اين سنگ را بردارد. دريافته بود كه اگر اين سنگ برداشته نشود اين آب راكد خواهد ماند و چيست مرداب جز جاي تخم‌ريزي حشرات فساد و اين در شان شعر فارسي نبود كه مرداب باشد. حتي غزل و قصيده بعد از ظهور نيما متحول شد. شايد اگر نيما ظهور نمي‌كرد غزل و قصيده و قطعه و رباعي هم تبديل به مرداب شده بود اما واقعا نيما فرصتي براي سرايش شعر آن‌گونه كه جامعه متوقع است نداشت. يعني بيشتر در خلوت به شعر مي‌انديشيد؛ كه چه بايد كرد، كاري كه طبيب رفعت و شمس كسمايي نتوانستند بكنند، به اين مي‌انديشيد كه كجاي كار ميرزاده عشقي در نوروزي‌نامه اشتباه بود تا آن غلط را اصلاح بكند. نيما داشت اين كار را مي‌كرد. با وجود اين شعرهاي ناب هم زياد سرود. سرانجام نيما اين سنگ را برداشت و چشمه جاري شد و از دل اين چشمه سهراب و فروغ و اخوان و تا اين اواخر بزرگ‌ترين و بهترين شاگرد نيما قيصر امين‌پور از ميان اين چشمه سر بر كردند ولي سهراب سپهري اين فرصت در اختيارش بود كه بي‌آن كه ملامت بشود، يا اگر هم بشود كمتر بشود، در راه و شيوه‌اي كه نيما با زحمت و مرارت، عمر خودش را بر سر آن گذاشت، شعر بگويد و نمي‌دانم چه كساني و به چه دليل مي‌گويند سهراب شعر فارسي را مبتذل كرده به طوري كه همه فكر مي‌كنند مي‌شود شعر گفت. اولا كه شعر در ايران به گونه‌اي است كه همه مردم ايران تصور مي‌كنند اگر يك بيت شعر نگويند و بميرند، به جهنم مي‌روند! يعني واقعا كيست در ايران كه سرانجام در خودش احساس ترنم و تغزل و تغني نكند؟ ثانيا سهراب سپهري در گستره شعر نيمايي نه‌تنها شعر را مبتذل نكرد، بلكه نمونه‌هاي صحيح شعر نيمايي را به ما نشان داد. حالا نيما به قافيه‌هاي موضوعي و وزن معتقد است، اما سهراب سپهري نگاهش به قافيه شايد با آنچه نيما گفته كمي متفاوت باشد، اما سهراب دانش‌آموزي است كه درس قافيه را پاي مكتب و كلاس نيما فرا گرفته ولي متوجه بوده كه معلمش گفته قافيه موضوعي است و در يك شعر دوازده صفحه‌اي دو قافيه به كار برده است. موضوعيت نداشته كه به كار نبرده. خود استاد گفت قافيه موضوعي است. شناخت او از قافيه‌هاي نيمايي و وزن نيمايي، شناختي بسيار اساسي و اصولي است. سهراب نه‌تنها شعر را در قالب نيمايي مبتذل نكرد بلكه زمزمه‌هاي اصيل پارسي را از ديرباز يك بار ديگر به لحن ديگر و آهنگ ديگر به رخ كشيد. مثل اين شعر سهراب كه: «به سراغ من اگر مي‌آييد‌/‌ نرم و آهسته بياييد‌/‌ مبادا كه ترك بردارد‌/‌ چيني نازك تنهايي من» در شعر شاعران ديگر هم مي‌خوانيم كه: «مبادا بشكند در زير پا دل»، يا در شعر ديگر بيدل دهلوي: «بر خاك مزارم قدم آهسته گذاريد‌/‌ ديروز در اين خاك بهار آينه بين بود».

بعضي شاعران هم‌عصر سهراب به او اشكال مي‌گرفتند كه در شعرش، صداي زمانه شنيده نمي‌شود. شما چه جوابي براي آنها داريد؟

اين اشكال را كساني مطرح مي‌كنند كه نگاه سياسي خاصي دارند. اما آيا سهراب بايد بيايد مثل بقيه بينديشد؟ آيا سهراب چون گفته «من قطاري ديدم كه سياست مي‌برد و چه خالي مي‌رفت» بايد مردود باشد؟

مثلا خود شما در برهه‌هايي شده كه از سياست گفته‌ايد... .

خوب سياست به سراغ من آمده و سر راه من قرار گرفته، اما به اين شكل به سراغ سهراب نرفته است. با اين حال سهراب شعرهايي گفته كه در باطن بشدت سياسي است: «در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند‌/‌ من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم» يا «حكايت كن از بمب‌هايي كه افتاد و من خواب بودم» همين شعرها كافي است تا اين ايراد را به سهراب سپهري نگيريم.


برچسب‌ها: شیفتگان سهراب سپهری, عصر شعر نو, دم غروب, سهراب شاعر آیینه هاست
+ تاريخ جمعه یازدهم تیر ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر |

 

 

 

روزی خواهم آمد..

 

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ

دوره گردی خواهم شد، کوچه را خواهم گشت،

جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم

رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است

کهکشانی خواهم دادش

روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.

 

 

 

شاید در میان چهره های معاصر، چهره ای عجیب تر، آرامتر و شورانگیزتر از سهراب سپهری نیابیم، مردی که ابعاد شعری، نقاشی ها، اندیشه و عرفانش دوستداران و منتقدانی متفاوت داشته و دارد و آغاز اردیبهشت همیشه بهانه دوباره ای است تا سراغ او برویم.

 
 

 

سرعت اوج گرفتن سهراب از مجموعه های: مرگ رنگ و زندگی خواب ها تا صدای پای آب، مسافر، حجم سبز و سرانجام انتهای دلخواه و فواره مانندش در مجموعه «ماهیچ، ما نگاه» کلاه از سر برمی اندازد و این سیر عاشقانه دوستانی را که به شعرش دست یافته اند و صداقت زندگی و شعر سهراب را دریافته اند، به تحسین می کشاند و دیگرانی هم که شعر او را درک نکرده بودند و تراکم تصاویر و تعابیر برایشان دور از ذهن و دسترس می نمود و یا کسانی که گام های اول شعر را با سهراب شروع کرده بودند اما رفته رفته نبوغ و جهانبینی روشن او زمین گیرشان کرده بود، تیغ نقدهای آن چنانی را در پشت پرده تیز می کردند و چه کم یافت می شدند آنانی که هم اهل شناخت فنون و صنایع ادبی باشند و هم اهل ذوقی که از لابه لای، کتاب های مکرر نوشتن، فراغتی یافته باشند تا در خلوت خویش سهراب را صمیمی تر شناخته و از قضا از شعر معاصر خارج از دانشگاه نیز خبری داشته باشند و این همه شناخت سپهری را که خود جمع لطایف بود دشوار کرده بود.

 
 

 

اما در این بین عمده ایرادهایی که بر شعر و اندیشه سهراب گرفته شده چنین است:

 
 

 

نبود انسجام، ترکیبات دور از ذهن، منطق حسی نه منطق شعری، لوسی و بی نمکی، حرفی بودن نه ساختاری، نبود محور عمودی در شعر، بی تفاوتی نسبت به جامعه و اطرافش و تاثیر اندیشه هندی کریشنا مورتی و ذن بودایی در شعر سهراب.

 
 

 

اما قبل از این که به بررسی این انتقادها در شعر سهراب بپردازیم، خالی از لطف نخواهد بود که به زبانی ساده و کوتاه- کمی ساده تر و کوتاه تر از خود سهراب- یکی از شعرهای مجموعه «حجم سبز» با نام «واحه ای در لحظه» را با هم مرور کنیم تا هم جوابی به این انتقادها باشد و هم کلید واژه ای باشد برای آن هایی که دوست دارند شعرهای سهراب را با دقت و لذت بیشتری بخوانند.

 

 

 

 

 

«به سراغ من اگر می آیید

 
 

 

پشت هیچستانم»

 

 

 

 

 

سهراب به هیچ بودن خودش در مقابل آن قدرت لایتناهی دست یافته و به هر چه در اطرافش می نگرد سایه دانایی و توانایی او را می بیند و خودش را در مقابل این همه انسان، این همه موجودات، این دستگاه با عظمت آفرینش، زمین، منظومه شمسی، آسمان اول، آسمان دوم،… هیچ که نه ، آن طرف تر از هیچ می بیند.

 

 

 

 

 

«به سراغ من اگر می آیید، پشت هیچستانم»

 

 

 

 

 

اما گمان نکنید که پشت هیچستان هیچ است، نه اتفاقا همه چیز از پشت هیچستان شروع می شود.

 

 

 

 

 

«پشت هیچستان جایی است»

 
 

 

همه زیبایی ها به آن جا متصل است، زندگی و درک رگ های حیات پشت هیچستان است.

 
 

 

«پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است که خبر می آرند از

 
 

 

گل واشده دورترین بوته خاک»

 

 

 

 

 

هر خبری هست پشت هیچستان است، دیگر بین تو و اتفاقاتی که می افتد فاصله ای نیست، صمیمیت و سادگی فضا آن قدر ملموس است که رگ های هوا را حس می کنی، همه چیز هویداست.

 

 

 

 

 

«روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سر تپه معراج شقایق رفتند»

 

 

 

 

 

آن هایی که به سر تپه معراج شقایق رفتند، عروج کردند و به خدا رسیدند از همین پشت هیچستان رفتند، نقش های سم اسبان آن ها روی شن هاست که شب را به تهجد و نیایش گذراندند و صبح به سر تپه معراج رسیدند.

 

 

 

 

 

«پشت هیچستان، چتر خواهش باز است»

 

 

 

 

 

این جا هر چه بخواهی فراهم است، اینجا پشت به خواسته هایی کرده ای که دیگر مانعی بر استجابت دعا نیست، کسی در اینجا چیزی غیر از آن چه او می پسندد نمی خواهد و هرچه بخواهی عین عنایت اوست.

 

 

 

 

 

«تا نسیم عطشی در بن برگی بدود، زنگ باران به صدا می آید»

 

 

 

 

 

برگ لازم نیست ابراز تشنگی کند، تا احساس تشنگی کند زنگ باران به صدا می آید، گاهی متوجه نیستی ولی همه چیز بدون اعلام نیاز تو برایت فراهم می شود.

 

 

 

 

 

«آدم اینجا تنهاست»

 

 

 

 

 

و این جا چقدر خودت را در کنار انسان های اطرافت تنها می بینی، آن هایی که درگیر و دار دنیا و نگاهی سطحی و مادی به دنیا، گویی در خوابی عمیق زندگی می کنند و هرچه بیشتر به آن ها نزدیک می شوی بیشتر احساس تنهایی می کنی.

 

 

 

 

 

«آدم اینجا تنهاست، و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است»

 

 

 

 

 

و نارون کهنسال ترین درخت هاست، اشاره به حضور بی زوال خالق است که سایه اش بر سر همه موجودات تا ابدیت جاری است.

 

 

 

 

 

«به سراغ من اگر می آیید

 
 

 

نرم وآهسته بیایید مبادا که ترک بردارد

 
 

 

چینی نازک تنهایی من»

 

 

 

 

 

به سراغ من اگر می آیید، دنیاتان را نیاورید، کینه و عداوت و بغض هاتان را نیاورید بدگویی و بدبینی هایتان را نیاورید. سبک و آهسته، صاف و بی غش، نرم و  آهسته بیایید.

 

 

 

 

 

«مبادا که ترک بردارد

 
 

 

چینی نازک تنهایی من»

 

 

 

 

 

و کسانی که اشعار سهراب را با این نگاه خوانده اند به طور قطع ایراد نبود انسجام، ترکیبات دور از ذهن، لوسی و بی نمکی، حرفی بودن نه ساختاری و نبود محور عمودی در شعر را نخواهند پذیرفت و زبان زنانه و نرم هم که از ایرادات بنی اسرائیلی است و بگذریم.

 

 

 

 

 

اما بی اعتنایی سهراب به مسائل روز بی اعتنایی او به انسان و اجتماع نیست، بلکه اعتنا به انسان بعد از هبوط است، نه انسان ایرانی، سراسر شعر سهراب خالی از زمان و مکان رایج است، سهراب شعرش را بزرگتر از مجموعه اطرافش می سازد تا درد مشترک همه باشد و اگر از مکانی یا زمانی هم نام می برد مثال است.

 

 

 

 

 

خیلی ها معتقدند که سهراب تیرگی ها و فقر و مرگ را در اطرافش نمی دید و فقط به طبیعت و حیوانات توجه نشان می داد اما این بی انصافی بزرگی است.

 

 

 

 

 

«در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود»

 

 

 

 

 

این چراغ ابدی سایه مرگ و جنازه های افتاده در معابر بنارس است که در نگاه زیبای سهراب چراغ های ابدی است.

 

 

 

 

 

سهراب را به ابراز اندیشه کریشنامورتی نیز نسبت داده اند چرا که در نظر کریشنامورتی عارف هندی درک انسان از پدیده های بیرون باید تازه و نو باشد و معارف و شناخت های موروثی کنار گذاشته شود تا انسان درست ببیند و نبایستی بین نگرنده و نگریسته فاصله باشد، فاصله حاصل پیشداوری  ماست.

 

 

 

 

 

فلسفه ذن بودایی نیز نگاه بدون واسطه است، نگاه به قلب و حقیقت همه چیز است بدون داده های قبلی و یاد مکتب امپرسیونیسم به طور خلاصه آزادی نقاشی از نگاه های سنتی است و بنای آن بر تاثرات لحظه ای نقاش است یا در مکتب خراسانی و مشایخ خراسان اساس بر عشق و جنبش و نگاه عاشقانه و عارفانه به همه چیز است، شادی و سکراست، زندگی و زیبابینی است، برخلاف مکتب مشایخ عراق که بر زهد و ریاضت و گوشه نشینی و قبض است و شاخص این ایرادات این ابیات است.

 

 

 

 

 

«من نمی دانم که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

 
 

 

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.»

 

 

 

 

 

به کدامیک از مذاهب و طرایق ذکر شده نسبت بدهیم؟ کدام مکتب؟ هیچ کدام این اندیشه خود سهراب است که برپایه اطلاعات و اعتقاداتش به زبانی تازه و قابل تعمیم بیان می شود، عرفان سهراب راه خداپرستی زیبایی است که اگر اساس و شاخص نزدیکتری از قدما بر آن بجوییم شاید همان مکتب مشایخ خراسان باشد با نگاهی تازه و امروزی.

 

 

 

 

 

شعر «نشانی» سهراب چکیده ای از بخش بزرگی از باورهای عرفانی ماست، یا در شعر «آب» چه خوب ردپای بزرگان را متبرک می بیند و شعر «صدای پای آب» از کودکی سهراب تر شدن پی در پی او را در طی کردن مراحل مختلف شناخت بیان می کند و با سادگی تمام مسئله مرگ را برای خودش حل می کند و زبان به نصیحت می گشاید.

 

 

 

 

 

اما بدون شک تمام این ایرادها و معایبی که بر او وارد شد دلایلی دارد، پایه ای دارد، از جایی آب می خورد که قابل تامل است و چنین به نظر می رسد که شعر سهراب در نگاه اولیه هم چون اشعار سایر بزرگان لذت آنی را در ترکیبات و تعابیر به خواننده منتقل می کند اما یافتن و رمزگشایی شعر حوصله و دقت می طلبد.

 

 

 

 

 

اما به همان نسبت با یافتن معنی لذتی شگرف خواننده را دربرمی گیرد که به وجد می آید و از وسعت معلومات و عرفان زیبای سپهری شگفت زده می شود.

 

 

 

 

 

اما برخی حوصله نکرده اند و البته زندگی امروز همه چیز را زود دسترس و سریع و دیداری می پسندد و این منشاء بسیاری از نارضایتی ها و ناهمخوانی ها با سهراب و سبک هندی می شود.

 

 

 

 

 

امید است که اگر فراغتی دست داد و آن چه در این اندک آمد مقبول طبع خوانندگان افتاد سلسله وار به شرح و توضیح ابیات سایر شعرها نیز بپردازیم، هر چند که استاد ارجمند جناب دکتر شمیسا با دقت و عنایت کافی چند شعر را توضیح داده اند اما اشعار بیشتر و زبان ساده تر از سطح و تعابیر دانشگاهی گونه ای دیگر از لطافت است. حال بدون هیچ دلیل خاصی چند بیتی از اشعار مهجورتر سهراب را به عنوان حسن ختام بپذیرید:

 

 

 

 

 

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد/ زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید/ کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ/ دوره گردی خواهم شد، کوچه را خواهم گشت، جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم/ رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است/ کهکشانی خواهم دادش/ روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.

 
 
 
 

 


برچسب‌ها: به وبسایت سهراب سپهری خوش آمدید, سهراب جوانترین شاعر کاشان, شعر نو و کهنه سهراب
+ تاريخ سه شنبه یکم تیر ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر |