اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

با هر نگاه دوباره ای به آثار زنده یاد سهراب سپهری ،دریچه های تازه تری از وسعت اندیشه این شاعر معاصر مقابل چشمانمان گشوده می شود و ما را به ابعاد گسترده تری از توانایی های زبان فارسی رهنمون می گردد.سپهری شاعر اسطورهاست در جای جای آثار خود به این موضوع اشاره کرده و از این بابت "امید" دیگری است اما با زبانی متفاوت. در قطعه همیشه وقتی عفت اشراق را روی شانه هایش احساس می کند خطاب به خود می گوید.

 

روی زمین های محض/راه برو تا صفای باغ اساطیر/در لبه فرصت تلالو انگور. و در ندای آغاز که خود سفری به فراسو ست می گوید: باید امشب چمدانی را/که به اندازه پیراهن تنهایی من جا داردبردارم/ و به سمتی بروم /که درختان حماسی پیداست/ و به آن وسعت بی واژه که همواره مرا  می خواند.

 

برگرفته از کتاب "کوچه سنجاقک ها (مجموعه مقالات)"

 

نویسنده : حمید محمد خانی

 

 

 

کوچه سنجاقک ها

 

   با هر نگاه دوباره ای به آثار زنده یاد سهراب سپهری ،دریچه های تازه تری از وسعت اندیشه این شاعر معاصر مقابل چشمانمان گشوده می شود و ما را به ابعاد گسترده تری از توانایی های زبان فارسی رهنمون می گردد.سپهری شاعر اسطورهاست در جای جای آثار خود به این موضوع اشاره کرده و از این بابت "امید" دیگری است اما با زبانی متفاوت. در قطعه همیشه وقتی عفت اشراق را روی شانه هایش احساس می کند خطاب به خود می گوید.

 

روی زمین های محض/راه برو تا صفای باغ اساطیر/در لبه فرصت تلالو انگور. و در ندای آغاز که خود سفری به فراسو ست می گوید: باید امشب چمدانی را/که به اندازه پیراهن تنهایی من جا داردبردارم/ و به سمتی بروم /که درختان حماسی پیداست/ و به آن وسعت بی واژه که همواره مرا  می خواند.

 

  و در متن قدیم شب می خوانیم:امشب دستایم نهایت ندارد/امشب از شاخه های اساطیر میوه می چینند.

 

   یکی از اسطوره هایی که سهراب بیش از دیگران به آن پرداخته و می توان آن را از واژه های کلیدی آثارش به حساب آورد "اسطوره کودکی" است .در قطعه چشمان یک عبور از مجموعه ما هیچ ما نگاه هفت بار این واژه تکرار شده است.

 

کودک آمد /جیب هایش پرشد از شور چیدن...    کودک از پشت الفاظ/تا علف های نرم تمایل دوید...

 

خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد...     کودک از سهم شاداب خود دور می شد...

 

کودک از باطن حزن پرسید/تا غروب عروسک چه اندازه راه است؟... کودک آمد میان هیاهوی ارقام...

 

کودک از پله های خطا رفت بالا...

 

    در این قطعه سیر زندگی انسان از دوران پاک و بی شائبه کودکی آغاز شده و قدم به قدم به سوی دنیای نا پاکی ها و خطاها کشانده می شود.شاعر پیوسته به این موضوع اشاره دارد و به واسطه از دست دادن دوران کودکی  خویش تاسف خورده است .

 

   اسطوره کودکی به دوران نخسینه ها و دوران اساطیری زندگی بشر و به تعبیری دیگر به دوران خردسالی جامعه انسانی برمی گردد و واین کودکی نمادی از همان روزگاران محسوب می شود. در کتاب رؤیا ،حماسه،اسطورهمی خوانیم دوران تفکر بشری سه مرحله را پشت سر گذاشته است: «مرحله اسطوره،مرحله فلسفه و سرانجام مرحله دانش..» و در باره اهمیت روزگار اساطیر می گوید : «اگر در خود آگاهی در هوشیاری و بیداری انسان هایی هستیم در روزگار دانش. در ناخود آگاهی،در رؤیا هنوز به ژرفی اسطوره مانده ایم ،هنوز روزگار اسطوره و جهان بینی اسطوره ای در نهان و نهاد ما زنده و پابرجاست و هنوز در آن سوی روانمان که سوی نهفته و تاریک آن است نیک کار آمد و اثر گذار است».

 

    بنابراین مشخص شد که هنوز یک وابستگی و دلبستگی تنگاتنگ نسبت به دوران کودکی جامعه انسانی داریم و اگر از طرفی دوران دانش ما را مجذوب خود ساخته،ازطرف دیگر دوران اساطیری نیز ما را به سوی خود فرا می خواند و جاذبه های ده بالا دست هنوز نتوانسته انسان اندیشمند را کاملا به دوره دانش وابسته سازد چرا که در آنجا: بی گمان پای چپر هاشان جا پای خداست/ماهتاب آنجا روشن می کند پهنای کلام/..مردمش می دانند که شقایق چه گلی است/بی گمان آنجا آبی آبی است...

 

   برای درک این رنگ آبی بهتر است سری بزنیم به "اتاق آبی"دوران کودکی شاعر."گاه میان بازی اتاق آبی صدایم می زد،از هم بازی ها جدا    می شدم می رفتم تا میان اتاق آبی بمانم و گوش بدهم.چیزی در من شنیده   می شد مثل صدای آب که خواب شما بشنود.. به سبکی پر می رسیدم و درخود کم کم بالا می رفتم و حضوری کم کم جای مرا می گرفت ،حضوری مثل وزش نور وقتی که این حالت ترد و نازک مثل یک چینی ترک می خورد از اتاق بیرون می پریدم.. اتاق آبی درهمه جای کودکی من حضور داشت.

 

   در جای دیگری از این اثر که کلید گشایش آثار اوست می خوانیم از مدرسه دل چندان خوشی ندارد.زیرا او را محدود می کند واسباب بازی هایش را از او می ستاند.چرا که شاعر ما می خواهد مثل انسان اسطوره ای آزاد و رها در کوچه سنجاقک ها پرس بزند و به طبیعت نزدیک و نزدیک تر باشد.

 

  طفل پاورچین پاورچین کم کم دورشد در کوچه سنجاقک ها/بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون/دلم از غربت سنجاقک پر.   

 

     سهراب در آخرین مجموعه شعری خود یعنی  ما هیچ مانگاه در قطعه از آبها به بعد هم به این موضوع اشاره کرده و می گوید انسان در دوران اساطیر بسیار به طبیعت نزدیک بوده است به طوری که در متن عناصر  می خوابد و نبضش با نبض درختان می زند و در مقابل شقایق تسلیم محض است .اما آنچه که او را از این دوران جدا کرده و دچار غربت ساخته حرکت او به سوی مرحله دانش است:

 

   روزی که/دانش لب آب زندگی می کرد/انسان در تنبلی لطیف یک مرتع /با فلسفه های لاجوردی خوش بود/در سمت پرنده فکر می کرد/با نبض درخت نبض او می زد/مغلوب شرایط شقایق بود/مفهوم شط درشت/درقعر کلام او تلاطم داشت/انسان در متن عناصر می خوابید/نزدیک طلوع ترس بیدار  می شد./اما گاهی /آواز غریب رشد /درمفصل ترد لذت /می پیچید/زانوی عروج /خاکی می شد/آن وقت/انگشت تکامل/در هندسه دقیق اندوه /تنها   می ماند.

 

   شاعر همواره در پی دستیابی به آن دوران است.گاهی خطاب به آنیمای خویش می گوید: حرف بزن ای زن شبانه موعود/زیر همین شاخه های عاطفی باد /کودکی ام را به دست من بسپار

 

   هر تصویر و هر نشانه ای حتی اگر گل کاشی باشد ،او را به دورتن اساطیرپیوند می دهد وبه آنسمت و سو می کشاند. و می گوید: در انحنای سقف ایوان هادرون شیشه های رنگی پنجره ها/میان لک دیوارها/هرجا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود/شبیه این گل کاشی را دیدم/...آیا این گل در همه رؤیاهایم روییده بود و کودک دیرین را می شناخت.

 

   او که مشتاقانه در پی رسیدن به آن روزگاران تلاش می کند سرانجام دریک سفر رؤیایی به آرزوی دیرینه خویش دست می یابد و می گوید: سفر مرا به باغ چند سالگی ام برد/و ایستادم تا/دلم قرار بگیرد/صدای پرپر می آمد/ودر که باز شد/من هجوم حقیقت را به خاک افتادم.

 

   و آن گاه که در جستجوی خانه دوست همه وادی ها را مرحله به مرحله پشت سر می نهد،یک بار دیگر کودکی خویش را مشاهده می کند:در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی/کودکی می بینی/رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور/واز او می پرسی /خانه دوست کجاست؟

 

   این اسطوره ریشه در باور های بسیار کهن دارد. در اساطیر ایران باستان می خوانیم: «زروان که وجود بزرگ و غایی است به تنهایی وجود داشت. او که در آرزوی پسری بود هزار سال قربانی کرد.باری پس از هزار سال زروان در برآورده شدن آرزوی خود شک کرد .وی تردید کرد که قدرت قربانی موجب پیدایش پسری یعنی اورمزد شود...در لحظه تردید او نطفه جفتی توامان اورمزد در او بسته شد. زیرا زروان به عنوان وجودی بی طرف وجودی دو جنسه است.یکی از این دو جفت توامان اورمزد نتیجه برآورده شدن آرزوی او بودو دیگر اهریمن ،که تجسم شک اوست. زروان قول داد که موهبت سلطنت را به هر پسری که زودتر از رحم بیرون آید ببخشد... از این رو اهریمن رحم را درید و خود را به پدر معرفی کرد» در این باور چون اورمزد باید برجان و مال مردم تسلط یابد ناچار نمی تواند فرزند بزرگ خانواده خویش باشد به همین دلیل اهریمن زودتر از او متولد می شود تا مقام برادر بزرگتر را به خود اختصاص دهد.

 

   در اندیشه های دین مزدیسنا که چرخه زندگی انسان بر روی زمین دوازده هزار سال برآورده شده ،در آخرین مرحله که سه هزار سال به طول می انجامد چهار دوره متمایز به چشم می خورد "نماد هر کدام از آن دوران  یکی از فلزات می باشد :زر نماد دوره ای است که در آن دین بهی به زرتشت الهام شد ،سیم نماد دوره ای است که شاه حامی او دین بهی را پذیرفت وروی نماد دوره ساسانی و آهن نماد دوره کنونی است."یعنی دوران طلایی اساطیر کم کم  جای خود را به دوران کم ارزش تر و بی اهمیت تر می دهد.

 

   من در این تاریکی /در گشودم به چمن های قدیم /به طلایی هایی که به دیوار اساطیر تماشا کردم.

 

در افسانه ها و قصه های عامیانه هم معمولا این فرزندان کوچک تر هستند که به موفقیت می رسند .در ادبیات عامیانه و همچنین ادبیات و حماسه های ملی ما نیز ار این دست مسایل بسیار است.

 

   فریدون پادشاه ایران باستان یعنی همان بعد مثبت و جنبه انسانی ضحاک ماردوش شاهنامه که هر دو از بقایای یکی از معروف ترین دیو های اوستا به نام اژی دهاکه محسوب می شوند ،سه پسر دارد که:

 

از این سه دو پاکیزه از شهرناز

 

یکی کهتر از خوب چهر ارنواز

 

پدر نوز ناکرده از ناز نام

 

همی پیش پیلان نهادند گام

 

   فریدون برای اینکه توان فرزندان خود را بسنجد و نامی متناسب با شخصیت آنان برگزیند ،خود را به شکل یک اژدها که در واقع یکی از ابعاد شخصیتی اوست در می آورد و به پسر بزرگ تر حمله ور می شود ،پسر میدان را خالی کرده و فرار را بر قرار ترجیح می دهد.سپس به جانب پسر میانی  می رود تا او را بترساند اما دومین فرزند که شجاع تر است با تیر و کمان به پدر حمله ور می شود  ولی در مقابله با فرزند کوچک تر :

 

بدو گفت کز پیش ما باز شو

 

پلنگی تو در راه شیران مرو

 

   پس از این آزمون پدر برای هر کدام از فرزندان نامی مناسب بر می گزیند : فرزند مهتر را سلم می نامد،بر فرزند میانه نام تور می نهد و کهین تر را ایرج لقب می دهد.

 

   پس از این ماجرا فریدون کشور را بین سه فرزند خود تقسیم می کند و ایران را به فرزند کوچک تر یعنی ایرج می سپارد .این امر حسادت برادران را بر می انگیزد و باعث می شود تا او را با کرسی زر که نماد زر و زور و قدرت است از پای در آورند.

 

   در مجموعه داستان زنده به گور صادق هدایت قصه ای هست به نام "آب زندگی" که مناسب بحث ماست. در این قصه صحبت از مردی است که سه پسر دارد:« احمدک که از همه کوچک تر است سری به راه دارد و پایی به راه و عزیرز دردانه باباش بود ،توی دکان عطاری شاگردی می کرد ،سرماه مزدش را در می آورد  و به باباش  می داد .پسر بزرگ ها که کار پا به جایی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود چشم نداشتند که احمدک را ببینند.» عاقبت دو برادر بزرگ تر از سر حسادت او را به چاهی انداختند ،اما به خواست خدا احمدک به شکل معجزه آسایی نجات پیدا کرد و پس از رهایی دو برادرش را  که گرفتار شده بودند از مهلکه بیرون برد و به زندگی پدر خود نیز سر و سامان بخشید.

 

  در روایات اسلامی نیز از این دست موارد کم نیست .از جمله داستان حضرت سلیمان (ع)که بیستمین پسر حضرت داوود (ع) بود .روزی جبرئیل از جانب خداوند نامه سر بسته ای برای داوود آورد و گفت هر کدام از فرزندان تو بتواند این نوشته را از حفظ بخواند جانشین و خلیفه تو خواهد بود .فقط سلیمان که در آن وقت هشت سال بیشتر نداشت توانست از عهده این امر خطیر برآید و به چنین مقام والایی دست یابد.

 

   حضرت یوسف(ع) اگر چه به روایت تورات در سنین هفده سالگی خواب مشهور خود را دید و مورد حسادت برادران واقع شد،اما مطابق روایات اسلامی در آن هنگام چهارده سال بیشتر نداشته است.بنابراین کوچک ترین یا حداقل یکی از کوچک ترین فرزندان خانواده خویش محسوب می شده . و می تواند شاهد صادقی بر این مدعا باشد.

 

   مبحث اسطوره کودکی در آثار زنده یاد سهراب سپهری بسیار گسترده و دامنه دار است،اما ما به همین اندک بسنده می کنیم.

 

"گوش کن یک نفر می دود روی پلک حوادث/ کودکی رو به این سمت  می آید.

 

برگرفته از کتاب "مجموعه مقالات کوچه سنجاقک ها" 

 

نویسنده :  حمید محمد خانی

 

 

 

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |