|
... مرگ پايان كبوتر نيست. Death is not the end of pigeon. .............................................................. Ölüm güvercin sonu değildir Ölüm kriket, s inversiyon değildir Ölüm akasya zihninde akar aklın hoş iklim Death dwelles Ölüm sabah köy gece doğası içinde BT Ölüm üzüm demet ağzına gelir Ölüm throath kırmızı larinkste söylüyor Ölüm kelebeğin güzelliği sorumludur s kanat Ölüm bazen esas alır Ölüm bazen votka boşaltır bazen gölgesinde koltuklar ve bize bakar Ve hepimiz biliyoruz ki zevk akciğerler oksijen Ölüm dolu .............................................
La mort n'est pas la fin de pigeon. ........................................................................ Der Tod ist nicht das Ende der Taube. ................................................................... La morte non è la fine del piccione.
تمام دکلمه های زنده یاد خسرو شکیبایی (به بهانه خاموشی سهراب عزیز)
نام آلبوم : سهراب ؛ سروده های سهراب سپهری نام آلبوم : حجم سبز ؛ سروده های سهراب سپهری
قصه اين است كه نمى خواست كتابى را بخواند كه در آن باد نمى آيد. سهراب سپهرى محصول پديده هاى بكر پيرامونش بود، پديده هايى كه او به خوبى آن ها را احساس مى كرد. «جهت تازه اشيا»، «آغاز زمين»، «حوضچه اكنون» و هزاران اتفاق تازه كه آن ها را جور ديگر بايد ديد.
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
برچسبها: مرگ شاعر افسرده, افسردگی سهراب, سپهری وفات, رسم زمونه ادامه مطلب
+
تاريخ دوشنبه سی ام فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
نگاه اسطورهای سهراب سپهری به هستی نویسنده: بابک صحرانورد
مقدمه: برخی از متفکران غربی به این نتیجه رسیدند در عصری که کشتن فردیتها نوعی ارزش تلقی میشود، بازگشت به گذشته یا مذهب وعرفان تنها دریچهی نجاتبخش انسان معاصر است . ماکس هورکهایمر یکی از اعضای بلند پایهی مکتب فرانکفورت آلمان معتقد بود که در عصری که سخن از حذف فردیتهاست باید به ارزش فردیت ایمان داشته باشیم. او خود را با چیزی که آن را "گرایش به سمت جهانی عقلانی شده، خودکار و کاملاً اداره شده" مینامید در تعارض میدید. عقیده داشت در عصری که تمایل به حذف استقلال فرد وجود دارد جز تمایلات مذهبی، هیچ امیدی برای آزادی ولو محدود وجود ندارد. ۱ این نوع تفکرغربی همزاد خاصی در ایران و در آثار یکی از شاعران معاصر ما به نام سهراب سپهری دارد و هدف این مقاله نیز نگاه اسطورهای سهراب سپهری به انسان و هستی و برخورد و تلاقی اندیشهی شعری سهراب با عارفان شرقی چون لائوتسه و بوداست. گفته شده که شعرهای سهراب بهشدت متأثر از افکار عارف هندی کریشنا مورتیست. اما در واقع خود کریشنا مورتی نیز اساس اندیشههایش را از فلسفهی این دو عارف کسب کرده است. بدین ترتیب افکار مورتی نیز شرحی امروزی و مدرن از اندیشههای این دو استاد است.
لائوتسه، بودا و سپهری مروری دقیق در شعرهای سهراب نشان میدهد که نوع جهانبینی یا هستیشناسی او (نحوهی نگرش شاعر به هستی و پدیدههای آن) از چه جایگاهی برخوردار است و تلاقی آنها با اندیشهها و دغدغههای کدامین متفکران همسوست.
اگر بخواهیم مضمون کلی آثار او بهخصوص در چهار مجموعهی آخر را به شکل یک روایت سادهی داستانی بدون تعلیق بنویسیم این متن به دست میآید: قهرمان شعرهای سپهری سالکیست در جادهی معرفت به قصد دریافت همهی چیزها که در قلب هستی و انسان در جریان است و سلوک او نیز در پی معنا دادن از طریق کشف و شهود ضمیرش معنا مییابد. او روندهایست که طی طریق کرده و زمانها را در نوردیده است، اگرچه از گذشته بریده و سودای آینده را نیز ندارد. در زمان اکنون به سر برده و شارح بودن خود است. نگاه او به بیرون و درون، نگاهی در لحظه و خالی از واسطه است: سفر مرا به زمینهای استوایی برد/ و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند/ چه خوب یادم هست/ عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:/ وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت. ۲ و در این سفر خواهد آموخت که : و من مفسر گنجشکهای دره گنگم؟/ و گوشوارهی عرفان نشان تبت را/ ولی مکالمه، یک روز، محو خواهد شد/ و شاهراه هوا را/ شکوه شاهپرکهای انتشار حواس/ سپید خواهد کرد. ۳ این منش و سلوک در واقع به کهنترین تفکر مشرق زمین یعنی تفکر تائو در نوشتههای استاد کهنسال چینی یعنی لائوتسه باز میگردد. لائوتسه اساساً مرد انتقاد بود. حرفهای پوچ و عقیدههای بیمغز و بیمعنی را با قضاوتی سخت و تند نابود میکرد. از تمدن عهد خود بیزار بود و خود را به آغوش آسایشبخش عرفان، تصوف و تفکر باطنی انداخته بود. تعلیمات او به نوعی شکاکی و بدبینی نیز منجر شد که ندای بازگشت به طبیعت را درمیداد و همچون ژان ژاک روسو میخواست انسان را دوباره به دنیای جنگل برگرداند. لائوتسه فلسفهی تائو (طریقت) را بنیاد نهاد و همهی آثار مکتوب را رد کرد و معتقد بود دانش فضیلت نیست، زیرا برخی از شرورترین افراد جهان مردم تحصیل کرده و دانشمند بودهاند. (یادآور این شعر حافظ: تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست) او معتقد بود به کار بستن تائو برای روشن فکر شدن نیست، بلکه برای ساده ماندن است. ۴ در چین توجه به انسان جلب نظر میکند و به همین دلیل فکر چینی کاملاً به طرف اخلاق و جلوهی خارجی و عینی اشیاء متوجه میشود. تعلیم لائوتسه هدف حکمت و فلسفه را نیل به زندگی معقول میشمرد و نیل به این مقصود را موقوف به درک مفهوم تائو میپنداشت. این تائو که او آن را "نظم کل" یا "نظام عالم" تلقی میکرد ظاهراً قبل از لائوتسه هم در حکمت چینی شناخته شده بود ولی او اولین کسی بود که آن را مبنای یک تعلیم اخلاقی منظم ساخت و نوعی اخلاق رواقی از آن به وجود آورد که توانست صلح و آرامش را در بین انسانها تضمین کند. ۵ لائوتسه استدلال میکند که انسان شرطی شده است و معتقد است خود یک پدیدهی بیگانه در ذهن است. باید دست از تعبیر و تفسیر برداریم. باید در خویش تأمل کرد. این رقابت و مقایسه است که زندگی انسان را تباه میکند. آیا میتوانید دیگران را دوست بدارید/ آیا میتوانید از ذهن خود دست بکشید؟/ وقتی مردم برخی چیزها را زیبا میدانند/ چیزهای دیگر زشت میشوند./ وقتی مردم برخی چیزها را خوب میدانند/ چیزهای دیگر بد میشوند/ سخت و ساده یکدیگر را پشتیبانند. ۶ دهانات را ببند،/ حواسات را نادیده بگیر،/ زندگیات را فراموش کن،/ گرههایت را باز کن،/ نگاهات را نرم و لطیف کن،/ و گرد و خاکات را بتکان؛/ این هویت اصلی توست./ چون تائو باش. ۷ و در نمونهای دیگر: تائو همیشه در آرامش است/ بدون رغابت غلبه میکند/ بدون سخن گفتن پاسخ میدهد / تائو مرکز هستیست./ تائو گنج انسان نیک است/ و پناه انسان بد. ۸ و سهراب در تأکید گفتار او مبنی بر اینکه نباید بین نگرنده و نگریسته چیزی واسطه باشد و از ذهنیتسازی دست بکشیم، میگوید: پرده را برداریم:/ بگذاریم که احساس هوایی بخورد./ بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند./ بگذاریم غریزه پی بازی برود./ کفشها را بکند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد. ۹ شعرهای مسافر، صدای پای آب و حجم سبز در واقع شرح کشاف و استعاری کتاب لاتوتسه به نام تائوت چنگ است که شاید یکی از اولین کتابهایی باشد که اندیشههایش را به شکل و سیاق شعر بیان کرده است. شاعر عارف ما از شهر و از قیل و قال دنیای درهم و برهم بیزار است و خود را به آغوش پاک و بیآلایش طبیعت و روستا در افکنده تا جاناش را مهیای دریافتهای نورانی الوهی کند. میخواهد نگاهی باشد مابین خود و طبیعت به عنوان مظهر و مخلوق ذات برتر و هیچ واسطهای را بر نمیتابد. در فلسفهی ذن بودا نیز سالک میآموزد که به پدیدهها بدون واسطه و آموزشهای قبلی بنگرد چرا که همین واسطهها او را از دریافتهای خالص و ناب دور میسازد.
مؤلفههایی چون آب، روشنایی، گل سرخ، رفتن و بودن، برگ درختان، .. همه برگرفته از قاموس تفکر لائوتسه و بوداست که سهراب با نگاهی آشناییزدایانه و عمقی استعاری به آنها طراوتی دیگر بخشیده است.
پیرو آئین بودا، زندگی را "شدن" پویا میبیند و نه "بودن" ساکن و راکد. همهی پدیدههای جهان را فانی و دستخوش دگرگونی دایم مییابد. همهی چیزها یا در حال به وجود آمدن و تولد هستند و یا در حال تخریب و انهدام و مرگ. بر طبق این آئین، دلبستگی به هر چیز ناپایدار، مولد رنج است. اما میتوان رنج را باز داشت. روش بازداشتن رنج از طریق پیروی از اصول هشتگانه است. پس یک بودایی با توان عملکرد کامل یک انسان اخلاقی، هشیار، هماره در کسب دانش کوشا و از بند طلب و آرزو آزاد است. پیروان بودا بیش از آنکه تحت تأثیر عواطف خود باشند، به دنبال درک و مفهوم همه چیزند. آئین بودا طریقی تنهاست که به شدت انفرادیست و در جهت درونی هدایت میشود. آئینیست که "خود" سندیت و درستی را تصدیق میکند و نیازی به اعتبار دیگری ندارد. ۱۰ من به مهمانی دنیا رفتم:/ من به دشت اندوه،/ من به باغ عرفان،/ من به ایوان چراغانی دانش رفتم./ رفتم از پله مذهب بالا/ تا ته کوچهی شک/ من به دیدار کسی رفتم در آن سرعشق. ۱۱ در مکاتب دراویش کردستان چنین موضوعی نیز صدق میکند. دراویش مکتب قادریه که سلسه آنها به عبدالقادر جیلانی یا گیلانی میرسد اساس اعتقادشان بر مستی روح و نشئهی الهی و شادی، جنبش و رقص است. درویش یا سالک با این شیوه در صدد دریافت جرعهای از نور معرفت است. اما دراویش مکتب نقشبندیه بر خلاف آنها معتقدند سالک باید چشم جان خود را بر تمامی این مسائل بسته نگه دارد و تماماً به ریاضت نفس، قبض، انزوا، دوری و کنارهگیری از مردم مشغول باشد تا از چشمهی الهی فیضی به او برسد. از نظر سهراب همه چیز خلق شده با هدف خاصی و همه باید خوب و انسان باشند. شعر سپهری در زمانهی کشتن فردیتها و جنگ و خونریزی شعری آرامشبخش است. و به اعتقاد دشمناناش شعری عوامانه و البته فریبکارانه، چراکه چشم خود را به روی بیعدالتیها بسته و میگوید همه خوبند. شما اشتباه فکر میکنید. "چشمها را باید شست جور دیگر باید دید." ۱۲ اندیشهی اسطورهای: انسان پیش از مدرنیته بهطور غالب شیوهی "اندیشیدن اسطورهای" داشت.
کاسیرر آن را "اندیشهی اسطورهای mythical thinking" خواند. که در نظریهی او شکلی از اندیشه بود و به این ترتیب دو "جهانبینی" شکل گرفت که یکی بر "جهانبینی اسطورهای" و دیگری بر "جهانبینی تجربی – علمی" استوار میشد. اولی اندیشهای افسانهای و رؤیایی یا گمانپردازانه و تصوری بود که شاید بیشتر از ذهنیت خرد گریز انسان بر میخواست و دومی اندیشهای مبتنی بر واقعیت عینی و ملموس، تجربهپذیر و قابل سنجش و تکرار به شمار میآید. ۱۳ نگاه کلی و اسطورهای سهراب به انسان این است که او به انسان خوب جهانی بدون توجه به نیازهای روانشناختی و اجتماعی نظر دارد. نگاه سهراب در کل به انسان یک نگاه خاص در یک دورهی زمانی خاص نیست. او به انسان در کل تاریخ بشریت مینگرد. انسان اسطورهای روئینتن. شعر بلند «صدای پای آب»، و شعرهای کوتاه «پشت دریاها»، «واحهای در لحظه»، «نشانی»، «پیغام ماهیها»، «آب» و تعدادی دیگر از مجموعه شعر «حجم سبز» و «مسافر» سرشار از حس اندیشهی اسطورهایست: قایقی خواهم ساخت/ خواهم انداخت به آب/ دور خواهم شد از این خاک غریب/ که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهی عشق / قهرمانان را بیدار کند./ قایق از تور تهی/ و دل از آرزوی مروارید/ همچنان خواهم راند. ۱۴ اگر شعری از او را بخوانید، متوجه میشوید که هر کلمه یا واژه به دقت در کنار کلمهی دیگر گذاشته شده تا منظور شاعر را به ما بفهماند. نگاه سپهری به مقولهی شعر قطعاً با نگاه شاعری چون شاملو بسیار متفاوت است. سپهری شاعر را فرزانه و خردمندی میداند که باید زشتیها و پلشتیهای واقعیت این دنیا را زیبا نشان دهد. برداشت شاملو از انسان، انسان اجتماعیست که با هیچ حکومت و نهاد قدرتی سر سازش ندارد. انسانی که بیشتر از آنکه به خود متعهد باشد به ملت و جامعهاش تعهد دارد و در این رهگذر از مرگ و سفر و غربت لب به شکوه میگشاید. اما سپهری انگار در هوایی دیگر سیر میکند: هر کجا هستم، باشم/ آسمان مال من است./ پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است./ چه اهمیت دارد/ گاه اگر میرویند/ قارچهای غربت؟ ۱۵ شعر سهراب واقعیت را به همان شکلی که هست، وا میگذارد، بیآنکه چون روشنفکری دگراندیش آن را به بوتهی نقد بکشاند؛ چراکه هیچچیز نازیبایی در آن نمیبیند، چرا که بر اساس اصول انسانی و اخلاقی او این انسان است که باید شعور الوهی خود را با طبیعت یکسان کند و خود را درگیر مسائلی دون و پست همچون برقراری عدالت اجتماعی، سیاست و مفاهیمی از این قبیل نکند. اینگونه زیستن خواهینخواهی در قدم اول دل گسستن و طلب چیزی نکردن را به ذهن متبادر میکند. در این زمانهی پر تلاطم که شعر از رنج انسان میگوید، شاعر در ذات خود یک آنارشیست است که سعی در بازنمایی همهی آن چیزهاییست که تا به حال دیگران از آن دم نزدهاند اما با زبان خاص خود که مختص دورهی زمانی هم باشد. شعر او صمیمیست. این درست است اما شعر سهراب در فرم یک نقیضه میسازد چرا که اگر ما بندی از یکی از شعرهای مجموعهی «حجم سبز» یا شعر مسافر را برداشته و به صدای پای آب بچسبانیم باز همین حس در شعر میتراود و اصولاً نوع شعر سهراب و تفاوتاش با دیگران هم این است. کلام واپسین: شعر سپهری نوعی واپسگرایی و حسرت به آرامشهای از دست رفته را در مخاطبان خاص خود بیدار میکند که ریشه در شکستهای فلسفی و اجتماعی دارد. جامعهای که یک دوره اضمحلال و عقبماندگی فرهنگی را آزموده، اکنون برای تسلی چنین شکستهایی رو به سوی شعرهای او، روانشناسی فردی، آثار و نوشتههای عرفای معاصر چون اشو و کریشنا مورتی و حتی روانکاوی اریک فروم و کارل هورنای میآورد و سعی دارد این تجربیات تلخ را در پس اینگونه آثار پنهان کند. در حقیقت گرایش به عرفان در عصر مدرنیسم به نوعی بازتاب وضع و موقعیت انسان معاصر است. انسانی که تمام زندگی خود را آنچنان صرف صدای درون میکند که دیگر فریاد بیرون را نمیشنود. گریز به خیال، عشق، رفتن و مهاجرت کردن از نوع انفسی، از مؤلفههای شعر سهراب به شمار میروند . شعر سپهری بهخصوص بعد از انقلاب ایران وارد قشر گستردهتری از شعرخوانان شد. تسلیبخش برخی از افرادی که در طلب آرامش و سکون درونی، از هیاهوی انقلاب، گریزی همیشگی به شعرهای او میزدند و درد تنهایی و غربت خود را با خواندن «صدای پای آب» و «حجم سبز» او تسکین میدادند. واقعیت این است که حرف زدن در مورد شعر سهراب بسیار سادهتر از شعر فروغ و نیما و شاملوست. فرهنگ واژگان شعر سپهری از آسمان به زمین افتاده و سپهری پیش از آنکه این واژهها در کوچهها و خیابانهای ماتمزده و تاریک روشن بریزند و رنگ تعهد اجتماعی به خود بگیرند، آنها را در سبد واژههای خود ریخته، رنگ عرفان و اخلاق مدرن به آنها زده، صیقلی نو داده و با ذهن شفاف خود آمیخته و آنگاه به تابلوهایی به اشکال مجرد در آورده است. سپهری در دههی ۳۰ و ۴۰ که اوج خفقانهای سیاسی و اجتماعی بود و هنرمندان با زبان استعاره در آن روزگار یأس، لولی و شانه سرود غم انسان سر میدادند و جویهای خون از دشنهی جلادان راه افتاده بود، حدیث شقایق و زندگی و صلح سر میداد. انگار «مردی که در غبار گم شد» ۱۶ را ندیده بود و «در گلستانه» ۱۷ چیزی جز زمین نشئهشده از برکات الوهی را نمیدید. ...................... پانوشتها: ۱- مقدادی، بهرام: فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی، انتشارات فکر روز، تهران ۱۳۷۸ ۲- سپهری، سهراب: «شعر مسافر»، هشت کتاب، انتشارات کتابخانه طهوری، تهران ۱۳۷۰ ۳- همان ۴- صحرانورد، بابک: حکمت شرق؛ با نگاهی به فلسفه چین و هند باستان، سایت اینک فلسفه، فروردین ۱۳۸۸ ۵- همان ۶- لائوتسه: تائوت چنگ، ترجمهی فرشید قهرمانی، انتشارت مثلث، تهران ۱۳۸۴ ۷- همان ۸- همان ۹ - سپهری، سهراب: «شعر بلند صدای پای آب»، هشت کتاب، انتشارات کتابخانه طهوری، تهران ۱۳۷۰ ۱۰- مینگ، دووی، استریک من، مایکل، رینولز، فرانک: کنفوسیوس، دائو و بودا، ترجمهی غلامرضا شیخ زین الدین، نشر مروارید، ۱۳۸۴ ۱۱ - سپهری، سهراب: «شعر بلند صدای پای آب»، هشت کتاب، انتشارات کتابخانه طهوری، تهران ۱۳۷۰ ۱۲- همان ۱۳- کاسیرر، ارنست: فلسفهی صورتهای زبان، ترجمه یدالله موقن، انتشارات هرمس، تهران ۱۳۷۸ ۱۴- سپهری، سهراب: «شعر پشت دریاها»، مجموعه شعر حجم سبز، انتشارات کتابخانه طهوری، تهران ۱۳۷۰ ۱۵- سپهری، سهراب: «شعر بلند صدای پای آب»، هشت کتاب، انتشارات کتابخانه طهوری، تهران ۱۳۷۰ ۱۶- نام کتابی از نصرت رحمانی که در دههی سی و در اوج خفقانها بر سر زبانها بود. ۱۷- نام شعری از سهراب سپهری از مجموعهی «حجم سبز»، هشت کتاب، انتشارات کتابخانه طهوری، تهران ۱۳۷۰ برچسبها: دانلود بهترین شعر سهراب, اشک شاعر, تنهایی سهراب سپهری در کاشان, پرنده مردنی است
+
تاريخ جمعه بیست و هفتم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
زندگی شستن یك بشقاب است سهراب سپهری، شاعر مورد علاقه بسیاری از نوجوانهای ایرانی است. شاید به خاطر آنكه آرام و با طمانینه از حسهایی صحبت میكند كه در روح نوجوانها اثر میگذارد.شاید برای اینكه روح نوجوانی تا پیش از این به دنبال دستاویزی برای بزرگ شدن بود و سهراب میتوانست اولین پله برای بزرگ شدن باشد. برای آنكه همه نوجوانی ما در علامت سوال و تعجب توامان این جمله باقی ماند كه بفهمیم یعنی چه كه سهراب میگوید: زندگی خالی نیست/ مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست/ آری/ تا شقایق هست، زندگی باید كرد/ و ما یاد گرفتیم كه شقایق میتواند نشانهای از زندگی باشد. میتواند آنقدر قوی ظاهر شود كه حضورش برای ما زندگی ساز شود. بعدتر كه به جوانی رسیدیم، انگار روحمان وسعت گرفته باشد و تشنهتر شود، به دنبال كشفهای تازه بود. اینطور شد كه مشیری آمد و بعدتر فروغ آمد و احمد شاملو و شعر ایران برای ما معنی تازهای گرفت. انگار كه میگفت: ما را دیدید؟ دیده بودیمشان و درسهای ابتداییمان را خوب خوانده بودیم كه فروغ را فهمیدیم. شاید برای اینكه سهراب میدانست برای ما كه تشنه شنیدن حرفهای قشنگ بودیم، چه جملههایی به زبان بیاورد. برای همین هم شد كه كتاب غیر درسی كه قایمكی به مدرسه میبردیم، شعرهای سهراب سپهری بود. میخواستیم بدانیم واقعا این زندگی چیست كه میگویند. بعضی وقتها، وقتی دفتر شعرهای اولش را میخواندیم و با لحنهای بچهگانه دربارهاش حرف میزدیم، از آن شعرهای غمگین و واژههای پر از آه و افسوس ترسیدیم و با خودمان گفتیم چه زندگی بی هیجانی! حتی سهراب هم راضی نبود. بعدتر كه جلو رفتیم با خودمان گفتیم: چه عجیب كه هر چه جلوتر میآییم، سهراب خوشحالتر میشود و فضای نوجوانانه ما میخواست كه یك نفر در انتهای پختگی برای ما بگوید كه زندگی چیزی نیست كه لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود و تا الان هم از یاد ما نرفته است. تمام حواس نوجوانی ما پرت بود به آن شعر آب كه انگار سهراب تمام تلاشش را كرده بود تا ذهنهای نوجوانی ما كه تشنه خلاقیت بود، بفهماند كه به همین اتفاقات طبیعی و دم دست قناعت كنید و دركش كنید. همان جا بود كه معلم ادبیات، با صدایی كه آرام بود، از روی شعر میخواند و ما خوشحال بودیم از اینكه قبلا خودمان شعر را خواندهایم و با چشمهایی كه برق میزدند به هم نگاه میكردیم و با هم همحس بودیم در جا به جا كردن آن كتاب كه از كتابخانه بزرگترهایمان كش رفته بودیم. حس میكردیم، آدم بزرگترین موجود این دنیا هستیم. تنها به این خاطر كه معلم میخواند:
چه گوارا این آب چه زلال این رود مردم بالا دست چه صفایی دارند! چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد! من ندیدم دهشان، بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست. ماهتاب آنجا، میكند روشن پهنای كلام. بیگمان در ده بالا دست، چینهها كوتاه است. غنچهای میشكفد، اهل ده باخبرند. چه دهی باید باشد! كوچه باغش پر موسیقی باد! مردمان سر رود، آب را میفهمند گل نكردندش، ما نیز آب را گل نكنیم آن وقت از روی نیمكتهای خط خطی وسط شهرمان به آن بچه روستایی فكر میكردیم كه از دوره ابتداییمان میدانستیم كه خوشا به حالش! اما وقتی سهراب گفت، دیگر باورمان شده بود كه مردمان بالا دست عجب صفایی دارند و فكر میكردیم بهترین آرزو برای یك نفر اینست كه بگوییم: كوچه باغش پر موسیقی باد! و كوچه باغهای ذهن خودمان پر از موسیقی میشد. تا اینكه فهمیدیم، یك روز صبح مادر سهراب با او حرفهایی زده است. مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است. من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست آن وقت ما كه نمیدانستیم، سهراب در چه سن و سالی به مادرش چنین حرفی زده است، در فكرهای نوجوانانهمان، مدام و مدام به مادرمان میگفتیم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد/ با پوست آن وقتها برای آنكه خوشبخت باشیم، همین سهراب سپهری و فرار از كلاس و هیجان آنكه ما كتاب سهراب را به مدرسه بیاوریم و ناظم مدرسه آن را نبیند، برایمان بس بود. انگار شاعر با حرفهایی كه به ما میزد، ما را شاعر كرده بود. شاعرهایی كه در اوج پختگی میدانند كه زندگی شاید آب تنی كردن در حوضچه اكنون است و ما در اكنون زندگی كردیم تا به همه ثابت كنیم كه بزرگ شدهایم و میدانیم كه زندگی همه این چیزهایی است كه سهراب برای ما خاطرهاش را تعریف میكند. آن وقت برای اینكه بین خودمان مسابقهای بگذاریم، دفترچههای خاطرات همدیگر را با شعرهایش پر میكردیم و از زندگی برای هم مینوشتیم. آن موقع كه از زندگی چیزی نمیدانستیم. نمیدانستیم، ما كی هستیم و فقط در خیالمان شاعر میشدیم و كنار دفترهای هم خط خطی میكردیم: چترها را باید بست زیر باران باید رفت فكر را، خاطره را، زیر باران باید برد. با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت دوست را، زیر باران باید جست و از آن روز كه شعر را خواندیم، دیگر با خودمان چتر برنداشتیم و گذاشتیم تا باران خیسمان كند و ما به دنبال آدمهایی كه چتر دستشان نیست، بگردیم و با آنها هم حس شویم و با خودمان فكر كنیم كه اینها هم سهراب را میشناسند. برایمان فرقی نمیكرد كه طرف پول ندارد تا چتر بخرد و یا یادش رفته چتر با خودش بیاورد، همه ذهن ما و همه درك ما از باران و چتر همان شعر سهراب بود و ما آن موقع چه خوشبخت بودیم. بعدتر كه سنمان بالا رفت و انتگرالهای بدمصب همه وقت ما را گرفتند، دیگر یادمان رفت كه سهراب درباره چتر چه حرفهایی زده است. بدون چتر زیر باران میرفتیم، اما نمیدانستیم كه چرا؟ اصل شعر یادمان رفته بود و فقط میدانستیم كه مجبوریم پی آواز حقیقت بدویم. روزهای كنكور روی در و دیوار اتاقمان كه پر بود از فرمولهای تستی و راه و روش تست زنی آسان، روی یك تكه كاغذ مهجور نوشتیم: هر كجا هستم، باشم، آسمان مال من است. پنجره، فكر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟ و انگار كه كنكور، بزرگترین قارچ غربتی بود كه تا به حال دیده بودیم. آنوقت، ساعتهای زوركی تفریحمان یادمان میآمد كه:
روح من در جهت تازه اشیا جاری است My soul flows towards the new direction of objects روح من كم سال است My soul is young روح من گاهی از شوق، سرفه اش میگیرد My soul sometimes coughs from joy روح من بیكار است: My soul is idle قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد It counts raindrops,the holes in bricks روح من گاهی، مثل یك سنگ سر راه حقیقت دارد .. my soul is sometimes true as a rock on the road ممنون از آناهیت عزیز برچسبها: زندگی رسم خوشایندی است, شعر مشهور سهراب سپهری, نقد ادبی شعر نو نیمایی
+
تاريخ جمعه بیستم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
بین شاعران معاصر ما صدای فروغ و سهراب به هم نزدیک است . سهراب بهترین شعر های خود را در اواخر عمر فروغ و بعد از او سرود و محتملا این سهراب بود که زبان روان و لحن صمیمی را از فروغ آموخته بود . این هر دو شاعر احترام خاصی برای یکدیگر قائل بودند . سهراب در شعر های خود به فروغ اشاراتی دارد . در « ندای آغاز » می گوید : چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج ( مثلا شاعره یی را دیدم آن چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت ...)که شاید اشاره یی به این سطور « تولدی دیگر » باشد : ( و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت )
سهراب در شعر مستقلی موسوم به « دوست » عواطف و احساسات خود را در مورد فروغ بیان کرده است. ( بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نور ها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ در ها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم ...)
« هیچ » را که در « و رفت تا لب هیچ » و چند جای دیگر هم آورده است در حقیقت از فروغ گرفته است : ( ما بر زمینی هرزه روئیدیم ما بر زمینی هرزه می باریم ما « هیچ » را در راه ها دیدیم بر اسب زرد بالدار خویش چون پادشاهی راه می پیمود ...) « در آب های سبز تابستان »
هیچ را خود فروغ در گیومه قرار داده است و زمین هرزه یاد آور waste land الوت است که تحت عنوان « سرزمین هرز » به فارسی ترجمه شده بود . فروغ هم نبوغ سهراب را کشف کرده بود . یک جا در مصاحبه ای درباره او می گوید : « سپهری از بخش آخر کتاب (( آوار آفتاب )) شروع می شود و به شکل خیلی تازه و مسحور کننده یی هم شروع می شود و همین طور ادامه دارد و پیش می رود . سپهری با همه فرق دارد . دنیای فکری و حسی او برای من جالبترین دنیاهاست . او از شهر و زمان و مردم خاصی صحبت نمی کند . او از انسان و زندگی حرف می زند و به همین دلیل وسیع است . در زمینه وزن راه خودش را پیدا کرده . اگر تمام نیروهایش را فقط صرف شعر می کرد ، آن وقت می دیددید که به کجا خواهد رسید .» متاسفانه فروغ در بهمن ماه ۱۳۴۶ در گذشت و ادامه اعتلای شعری سپهری را ندید . حجم سبز در ۱۳۴۶ چاپ شد ، اما صدای پای آب و مسافر به ترتیب در ۱۳۴۴ و بهار ۱۳۴۵ چاپ شده بودند . فروغ یک جا ، شعر « روشنی ، من ، گل ،آب » سپهری را همراه با شعر های خود خوانده است . سبک سبک شعری این دو گاهی به حدی به هم نزدیک است که اصلا کسی متوجه نمی شود که این شعر از فروغ نیست . زبان این دو شاعر ساده و روان است و هر دو نگاه های تازه صمیمانه دارند . به هر حال لغات و تعبیرات مشترک بسیاری بین این دو قابل تشخیص است . در شعر « تا نبض خیس صبح » ، سپهری هم مانند فروغ بر روی « دست » تکیه دارد . یا می گوید : ( عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد ) که یاد آور مصراع : ( و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ ) هر دو از واژه « به اندازه » به نحو همانندی استفاده کرده اند : ( من به اندازه یک ابر دلم می گیرد ... باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد ... ) (( ندای آغاز )) سهراب ( پشت در یا ها شهری است که در آن وسعت خورشید به اندازه خورشید چشمان سحر خیزان است . ) (( پشت در یا ها )) سهراب ( در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است دل من که به اندازه یک عشق است به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد . ) (( تولدی دیگر )) فروغ از جمله لغات مشترک بیت آن دو ؛ سیب ، آینه ، پنجره ، عشق ، تنهایی ، جو ، خیابان ، زندگی ، هماغوشی، حجم ، سبز ، لحظه ... را اکنون می توانیم به یاد بیاوریم .فوت و فن های ادبی یا به اصطلاح بیان و بدیع ، نکات دستوری یا نحو کلام هم بین آن دو شبیه است . اما البته در فضاهای معنوی آن ها تفاوت هایی است . سپهری شاعری است بینشمند که نظام فکری مشخصی دارد که می توان گفت تا حدودی صبغه فلسفی یا بهتر است بگوییم عرفانی دارد . سپهری به طور کلی شاعر با فرهنگی است که شعر او پر از تلمیحات و اشاره های فرهنگی است . فروغ بیشتر عاطفی و حساس است و در شعر او خبری از تلمیح و اشاره های فرهنگی نیست . حساسیت او را گاهی به زمینه های اجتماعی و حتی سیاسی می کشاند ، حال آنکه سپهری در افق های دور تر و وسیع تری است . فروغ بیشتر در زمین است ، حال آنکه سپهری اگر هم در زمین باشد ، در زمینی است که همه کس را به آنجا راه نیست . فروغ بیشتر در گذشته های زندگی معمولی است در خاطرات گذشته اش . سپهری توصیه به زمان حال می کند و منقطع بودن از ماضی و مستقبل .و این در حالی است که فروغ یک لحظه هم از فکر « بادبادک ها » غافل نیست . سپهری اگر گاهی از کودکی و کودک سخن می گوید به اعتبار آن است که کودک مظهر پاکی است و کسی است که هنوز نگاهش به گرد و غبار عادات مکدر نشده است . اما به هر حال او هم مانند فروغ به بهانه های مختلف به سراغ کودکان و کودکی می رود : ( پسری سنگ به دیوار دبستان می زد کودکی هسته زرد آلو را ، روی سجاده بی رنگ پدر تف می کرد ) ((صدای پای آب )) در شعر سپهری همه جزئیات در خدمت یک بینش فلسفی و کلی است از جمله طرح همین مساله کودکی . برای آن که تفاوت نگاه های این دو شاعر در مسائل جهان بینی روشن شود ، کافی است که دو مصراع زیر را در مورد « لحظه » از آن دو بخوانیم : ( حس می کنم که وقت گذشته است حس می کنم که « لحظه » سهم من از برگ های تاریخ است حس می کنم که میز فاصله کاذبی است در میان گیسوان من و دست های این غریبه غمگین ) (( پنجره )) ( زندگی تر شدن پی در پی زندگی آب تنی کردن در حوضچه « اکنون » است ) (( صدای پای آب )) « لحظه » فروغ همین لحظه زمینی نجومی است که با شتاب در حال فناست . فروغ می ترسد ، عمر در حال سپری شدن است و او هنوز زندگی خود را نزیسته است . متاسف است و عجله دارد . اما « اکنون » سپهری حوضچه یی است مصفا بین ماضی و مستقبل که می توان در آن پرید و جان و تن را صفا داد . شاعر شتابناک نیست بلکه با تانی کامل به مکث و توقف در اکنونی پر حکمت توصیه می کند . لحظه او لحظه یی روحانی و معنوی است ، لحظه حقیقی که ربطی به ساعت ندارد و با نفس ادراک می شود . فروغ شکست خورده و بدبین و مایوس است ، زنی تنها که همواره در آستانه فصلی سرد بوده است ، اما سپهری خوش بین و متحرک و شاد است ، مردی تنها اما مجموع که همواره در آستانه بهاری شگرف بوده است . اگر زندگی برای فروغ چیزی جز ابر های سیاه کسالت بار نبوده است برای سپهری رسم خوشایندی بود و اگر آویختن پرده یی سهم فروغ از آسمان گرفته است و او همواره در حال فرورفتن به اعماق زمین است ، سپهری هر کجا باشد ، آسمان مال اوست . او بر همه زمین که هیچ بر آسمان نیز دست دارد . اما در جزئیات یا در امور متعددی بین نگاه های آن دو شباهت هم هست . هر دو به طبیعت نگاه های دقیقی دارند . راست است که قوانین اجتماعی و مشکلات زندگی زنی تنها چون فروغ را به بیانی مایوسانه می کشاند و سپهری صوفی وار قوانین و مشکلات را به هیچ می گیرد و دم از نشاط و حرکت می زند ، اما در بنیاد گاهی نحوه تلقی به هم نزدیک است . مثلا در تعارفی که هر دواز زندگی کرده اند ، آن را آمیخته ای از مرگ و زندگی ، غم و شادی و بد و خوب دانسته اند ، منتها فروغ عکس العمل نشان می دهد ، اما سپهری می گوید این قانون زندگی است و باید حقیقت را با روی خوش پذیرفت . همچنین هر دو مرگ را به نحوی توصیف کرده اند که هم زنده است و هم مرده . یکی دیگر از شباهت های عقیدتی بین آن دو عقیده رجحان اعصار کهن بر دوره های متاخر و خوشبخت انگاشتن بشر کهن نسبت به بشر امروزی است ؛ در گذشته خیر بهتری بوده است . فروغ ایده کذائی پیشرفت progress را با استعاره اوردن « پیغمبران » برای دانشمندان به سخره می گیرد . پیغمبران باید مبشر صلح و دوستی باشند ، حال آنکه پیغمبران عصر ما یعنی دانشمندان و اداره کنندگان امور جهانی چیزی جز نکبت و بد بختی برای ما به ارمغان نیاورده اند : ( پیغمبران ، رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آوردند این انفجار های پیاپی و ابر های مسموم آیا طنین آیه های مقدس هستند ؟ ای دوست ، ای برادر ، ای همخون وقتی به ماه رسیدی تاریخ قتل عام گل ها را بنویس ) (( پنجره )) یکی دیگر از شباهت های بین فروغ و سهراب قدرت پیشگویی آنان است . شاعران وارث جادوگران و غیبگویان و ساحران قبیله های کهن بشری هستند و به قول سپهری : ( شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند ) (( پشت دریا ها )) و به قول نظامی : بلبل عرشند سخن پروران باز چه مانند به آن دیگران ز آتش فکرت چو پریشان شوند با ملک از جمله خویشان شوند پرده رازی که سخن پروری است سایه یی از پرده پیغمبری است پیش و پسی بست صف کبریا پس شعرا آمد و پیش انبیا این دو نظر محرم یک دوست اند این دو چو مغز آن همه چون پوست اند نبی و نبوت از ریشه « انبیا » به معنی خبر است . پیغمبران حاملان خبر های بزرگ هستند و از آینده خبر می دهند . بسیاری از شاعران و نویسندگان نیز از آینده خبر داده اند و در آثار کافکا ، نمائی از جهان بعد از او ترسیم شده است . آنچه در اینجا مراد و منظور است اشاره به پیش بینی سهراب به مرگ خود در بهار و فروغ در زمستان است . سهراب در اردیبهشت ۱۳۵۹ به بیماری سرطان در گذشت . در « مسافر» می گوید : ( مرا سفر به کجا می برد کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند و بند کفش به انگشت نرم فراغت گشوده خواهد شد ؟ و در کدام بهار درنگ خواهی کرد و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟ ) او در بهار ۱۳۵۹ درنگ کرد . در آخرین شعر مجموعه « حجم سبز » می گوید : ( آه ، در ایثار سطح ها چه شکوهی است ! ای سرطان شریف عزلت سطح من ارزانی تو باد ! ) سهراب جز در سال های آخر ، از بیماری سرطان خود خبر نداشت و سرطان عزلت در اینجا ، در واقع اضافه تشبیهی است . فروغ شاعر زمستان بود . در زمستان زاد و در زمستان در گذشت . او نبیه یی بود که سر انجام در مقابل این سوال که چه می خواهی ؟ مانند سیبولا ها در اساطیر یونان و روم ، کاهنه ها و زنان غیبگو که در اقطار جهان کهن چون بابل و یونان و مصر ... پراکنده بودند و از آینده خبر می دادند ، پاسخ داد که : « می خواهم بمیرم » . در « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد » که تاریخ زمستان عمر اوست می گوید : ( امروز روز اول دی ماه است من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک ، خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش به مادرم گفتم: « دیگر تمام شد » گفتم : « همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد » باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم و در شهادت یک شمع راز منوری است که آن را آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند . ) جائی می گوید : « ... می ترسم که زود تر از آنچه که فکر می کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند » در پایان آخرین شعرش « پرنده مردنی ست » که آن را کمی قبل از مرگش سروده است می گوید : ( پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست ) و این در حقیقت آخرین کلام شعری است که بر تکه کاغذی نوشته است . برچسبها: اشعار اخوان ثالث با سهراب, روابط شاعرانه سپهری با فرخزاد شاعر, حذف نام فروغ از شعر معاصر
+
تاريخ شنبه چهاردهم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
شعر کوتاه «نشانی» در زمره ی معروف ترین سروده های سهراب سپهری است و از بسیاری جهات می توان آن را در زمره ی شعرهای شاخص و خصیصه نمای این شاعر نامدار معاصر دانست. این شعر نخستین بار در سال ۱۳۴۶ در مجموعه ای با عنوان حجم سبز منتشر گردید که مجلد هفتم (ماقبل آخر) از هشت کتاب سپهری است. همچون اکثر شاعران، سپهری با گذشت زمان اشعار پخته تری نوشت که هم به لحاظ پیچیدگیِ اندیشه های مطرح شده در آن ها و هم از نظر فُرم و صناعات ادبی، در مقایسه با شعرهای اولیه ی او (مثلاً در مجموعه ی مرگ رنگ یا زندگی خواب ها) در مرتبه ای عالی تر قرار دارند. لذا « نشانی» را باید حاصل مرحله ای از شعرسراییِ سپهری دانست که او به مقام شاعری صاحب سبک نائل شده بود. از جمله به دلیلی که ذکر شد، بسیاری از منتقدان ادبی و محققانِ شعر معاصر « نشانی» را در زمره ی اشعار مهم سپهری دانسته اند و بعضاً قرائت های نقادانه ای از آن به دست داده اند. برای مثال، رضا براهنی در کتاب طلا در مس به منظور ارزیابی جایگاه سپهری در شعر معاصر ایران از «نشانی» با عبارت « بهترین شعر کوتاه سپهری» یاد می کند (۵۱۴) و در تحلیل نقادانه ی آن به منزله ی « یک اسطوره ی جست وجو» (۵۱۵) می نویسد: «”نشانی“ از نظر تصویرگری و از نظر نشان دادن روح جوینده ی بشر، یک شاهکار است» (۵۱۹). ایضاً سیروس شمیسا هم در کتاب نقد شعر سهراب سپهری اشاره می کند که: « یکی از شعرهای سپهری که شهرت بسیار یافته است، شعر ”نشانی“ از کتاب حجم سبز است که برخی آن را بهترین شعر او دانسته اند»، هرچند که شمیسا خود با این انتخاب موافق نیست (۲۶۳). صَرف نظر از دلایل متفاوتی که منتقدان و محققان برای برگزیدن «نشانی» به عنوان بهترین شعر سپهری برشمرده اند، نکته ی مهم تر این است که همگیِ ایشان تفسیری عرفانی (یا متکی به مفاهیم عرفانی) از این شعر به دست داده اند. برای مثال، براهنی در تبیین سطر اول شعر («خانه ی دوست کجاست؟») استدلال می کند که «خانه وسیله ی نجات از دربه دری و بی هدفی است؛ و دوست، عارفانه اش معبود، عاشقانه اش معشوق، و دوستانه اش همان خود دوست است. و یا شاید تلفیقی از سه: یعنی هم معبود و معشوق و هم محبوب» (۵۱۶). لذا « رهگذر» در این شعر « راهبر است و نوعی پیر مغان است که رازها را از تیرگی نجات می دهد» (همان جا) و « گل تنهایی » می تواند « گل اشراق و گل خلوت کردن معنوی و روحی » باشد (۵۱۸). شمیسا نیز با استناد به مفاهیم و مصطلحات عرفانی و با شاهد آوردن از آیات قرآن و متون ادبیِ عرفانی از قبیل مثنوی و گلشن راز و منطق الطیر و اشعار حافظ و صائب، « نشانی » را قرائت می کند. از نظر او، « در این شعر، دوست رمز خداوند است . . . نشانی، نشانیِ همین دوست است که در عرفان سنّتی بعد از طی منازل هفتگانه می توان به او رسید» (۴-۲۶۳). مطابق قرائت شمیسا، این شعر واجد رمزگانی است که در پرتو آموزه های عرفانی می توان از آن رمزگشایی کرد. در تلاش برای همین رمزگشایی، شمیسا هفت نشانی ای را که سپهری در شعر خود برای رسیدن به خانه ی دوست برشمرده است برحسب هفت منزل یا هفت وادیِ عرفان چنین معادل سازی می کند:« درخت سپیدار = طلب، کوچه باغ = عشق، گل تنهایی = استغنا، فواره ی اساطیر و ترس شفاف = معرفت و حیرت، صمیمیت سیّال فضا = توحید، کودک روی کاج = حیرت، لانه ی نور = فقر و فنا» (۲۶۴). وجه اشتراک هر دو قرائتی که اشاره شد، استفاده از یک زمینه ی نظری برای یافتن معنا در متن این شعر است. به عبارتی، هم براهنی و هم شمیسا فهم معنای شعر سپهری را در گرو دانستن اصول و مفاهیمی فلسفی می دانند که خارج از متن این شعر و از راه تحقیقی تاریخی در کتب عرفان باید جست. قصد من در مقاله ی حاضر این است که رهیافت متفاوتی را برای فهم معنای این شعر اِعمال کنم. در این رهیافتِ فرمالیستی (یا شکل مبنایانه)، اُسِ اساس نقد را خود متنِ شعر تشکیل می دهد و لاغیر. لذا در این جا ابتدا آراء فرمالیست ها («منتقدان نو») را درباره ی اهمیت شکل در شعر به اجمال مرور خواهم کرد و در پایان قرائت نقادانه ای از « نشانی» به دست خواهم داد که ــ برخلاف تفسیرهایی که اشاره شد ــ متن شعر سپهری را یگانه شالوده ی بحث درباره ی آن محسوب می کند، با این هدف که از این طریق نمونه ای از توانمندی های نقد فرمالیستی در ادبیات ارائه کرده باشم. الف) نحله ی موسوم به « نقد نو» در دهه ی ۱۹۳۰ توسط محققان برجسته ای پایه گذاری شد که برخی از مشهورترین آن ها عبارت بودند از کلینت بروکس، جان کرو رنسم، ویلیام ک. ویمست، الن تِیت و رابرت پن وارن. شالوده ی آراء این نظریه پردازان این بود که ادبیات را نباید محمل تبیین مکاتب فلسفی یا راهی برای شناخت رویدادهای تاریخی یا بازتاب زندگینامه ی مؤلف پنداشت. دیدگاه غالب در نقد ادبی تا آن زمان، آثار ادبی را واجد موجودیتی قائم به ذات نمی دانست. ادبیات مجموعه ای از متون محسوب می گردید که امکان شناخت امری دیگر را فراهم می ساخت. این « امر دیگر» می توانست یک نظام اخلاقی باشد و لذا استدلال می شد که عمده ترین فایده ی خواندن ادبیات، تهذیب اخلاق است. از نظر گروهی دیگر از منتقدانِ سنتی که ادبیات را آینه ی تمام نمای ذهنیت مؤلف می دانستند، خواندن هر اثر ادبی حقایقی را درباره ی احوال شخصیِ نویسنده بر خواننده معلوم می کرد. پیداست که در همه ی این رویکردها، آنچه اهمیت می یافت محتوای آثار ادبی بود، اما خود آن محتوا نیز در نهایت تابعی از عوامل تعیین کننده ی بیرونی محسوب می گردید، عواملی مانند مکاتب فلسفی یا نظام های اخلاقی یا روانشناسیِ نویسنده. خدمت بزرگ فرمالیست ها به مطالعات نقادانه ی ادبی این بود که با محوری ساختن جایگاه شکل در نقد ادبی، ادبیات را به حوزه ای قائم به ذات تبدیل کردند و آن را از جایگاهی برخوردار ساختند که تا پیش از آن زمان نداشت. بنابر دیدگاه فرمالیست ها، شکل ترجمان یا تجلی محتواست. لذا نقد فرمالیستی به معنای بی اعتنایی به محتوا یا حتی ثانوی پنداشتنِ اهمیت محتوا نیست، بلکه فرمالیست ها برای راه بردن به محتوا شیوه ی متفاوتی را در پیش می گیرند، شیوه ای که عوامل برون متنی ( تاریخ، زندگینامه و امثال آن ) را در تفسیر متن نامربوط محسوب می کند. نمونه ای از این عوامل برون متنی، قصد شاعر و تأثیر شعر در خواننده است. به استدلال ویمست و بیردزلی (دو تن از نظریه پردازان فرمالیست)، مقصود هر شاعری از سرودن شعر فقط تا آن جا که در متن تجلی پیدا کرده است اهمیت دارد. به این دلیل، منتقدی که شعر را برای یافتن «منظور» شاعر («محتوای پنهان شده در شعر») نقد می کند، راه عبثی را در پیش گرفته است. اولاً در میراث ادبیِ هر ملتی بسیاری از شعرها هستند که هویت سرایندگان آن ها یا نامعلوم است و یا محل مناقشه و اختلاف نظر؛ همین موضوع هرگونه بحث درباره ی قصد سرایندگان این اشعار را به کاری ناممکن تبدیل می کند. ثانیاً حتی اگر فرض کنیم که شاعر در سرودن شعر « منظور» یا معنای خاصی را در ذهن داشته است، باز هم می توان گفت که این لزوماً به معنای توفیق در آن منظور نیست و لذا یافتن یک « پیام » در شعر اغلب مترادف انتساب یک « پیام » به آن شعر است. به طریق اولی، تأثیر شعر در خواننده نیز در نقد فرمالیستی موضوعی بی ربط تلقی می شود، زیرا خوانندگان مختلف با خواندن شعری واحد ممکن است واکنش ها یا استنباط های متفاوتی داشته باشند. از این رو، کانون توجه منتقدان فرمالیست صناعات و فنونی هستند که در خود متن شعر به کار رفته اند. این صناعات صبغه ای عینی دارند، حال آن که « نیّت » شاعر یا تأثیر شعر در خواننده صبغه ای ذهنی دارد. نقد ادبی از نظر « منتقدان نو » باید عینیت مبنا باشد و نه ذهنیت مبنا. به همین سبب، فرمالیست ها به جای تلاش برای روانشناسیِ نویسنده یا خواننده، می کوشند تا متن شعر را (به منزله ی ساختاری عینی و متشکل از واژه) موشکافانه تحلیل کنند تا به معنای آن برسند. معنا و ساختار و صورت در شعر چنان با یکدیگر درمی آمیزند و چنان متقابلاً در یکدیگر تأثیر می گذارند که نمی توان این عناصر را از هم متمایز کرد. پس شکل و محتوا دو روی یک سکه اند. از جمله محوری ترین مفاهیم در نقد فرمالیستی، مفهوم « تنش » است و چون شالوده ی قرائتی که من از شعر « نشانی » ارائه خواهم کرد همین مفهوم خواهد بود، بجاست که آراء فرمالیست ها را در این خصوص اندکی مورد بحث قرار دهیم. رابطه ی ادبیات با واقعیت از روزگار باستان و در واقع از زمان افلاطون و ارسطو موضوع نظرپردازیِ و جدل فلاسفه و زیباشناسان بوده است. نظریه پردازان فرمالیست نیز در نوشته های خود به این موضوع پرداختند و استدلال کردند که دنیای واقعی مشحون از انواع تنش است و زندگی روالی بی نظم دارد ( باید توجه داشت که فرمالیست ها در دهه ی سوم قرن بیستم، یعنی زمانی این نظریات را مطرح می کردند که پس از جنگ جهانی اول در سال های ۱۸- ۱۹۱۴ و انقلاب سال ۱۹۱۷ در روسیه و برقراری دیکتاتوری کمونیست ها و پس از ظهور فاشیسم در اروپای دهه ی ۱۹۳۰، تجربه های عینیِ بشر القاکننده ی این نظر بود که زندگی به روالی کاملاً نابخردانه و پُرخشونت و تنش آمیز به پیش می رود.) در برابر این واقعیتِ بی نظم، شعر کلیتی منسجم است. شعر از دل تقابل و تنش، همسازی و هماهنگی به وجود می آورد و لذا بدیلی در برابر دنیای پُرتنش واقعی است. در این خصوص، ت.س. الیوت (شاعر مدرن انگلیسی که نظراتش تأثیر بسزایی در شکل گیریِ آراء فرمالیست ها داشت) در مقاله ای با عنوان «شعرای متافیزیکی» می گوید: وقتی ذهن شاعر از همه ی قابلیت های لازم برای تصنیف شعر برخوردار باشد، دائماً تجربیات ناهمگون را در هم ادغام می کند. تجربیات انسان معمولی صبغه ای آشفته و نامنظم و ازهم گسیخته دارند. انسان معمولی عاشق می شود و همچنین آثار [فیلسوفی مانند] اسپینوزا را می خواند و این دو تجربه هیچ وجه مشترکی ندارند. این تجربه ها ایضاً هیچ وجه اشتراکی با صدای ماشین تحریری که او با آن کار می کند یا بوی غذایی که او طبخ می کند ندارند؛ حال آن که در ذهن شاعر این تجربیات همواره شکل کلیت هایی نو را به خود می گیرند. (۱۱۷۱) از گفته ی الیوت چنین برمی آید که آنچه واقعیت را از بازآفرینیِ واقعیت در ادبیات متمایز می کند، دقیقاً همین نقش متفاوت تنش و تباین در هر یک از آن هاست. در زندگی واقعی انواع تنش ها بی هیچ انتظامی وجود دارند و انسان را متحیر می کنند. اما تنش در شعر مایه ی انسجام و همپیوستگیِ دنیایی است که شاعر از راه تخیل برمی سازد. باید گفت که نظرات الیوت و فرمالیست ها درباره ی زبان شعر، تا حدودی ریشه در دیدگاه های کولریج ( شاعر رمانتیک انگلیسی ) دارد که در سده ی نوزدهم می زیست. به اعتقاد کولریج، زبان شعر زبانی است که کیفیات متناقض یا متضاد را با هم آشتی می دهد و بین آن ها تعادل برقرار می کند. زبان شعر مبیّن همسانی در عین افتراق، یا مبیّن پیوند امر انتزاعی و امر متعین است و از این حیث با زبان روزمره (غیرشاعرانه) تفاوت دارد. کولریج همچنین الهام بخش فرمالیست ها در خصوص مفهوم « شکل انداموار» بود. او شکل شعر را حاصل پیوندی انداموار بین جزء و کل می دانست: بخش ها و عناصر مختلف هر شعر به مقتضای محتوا و مضمون شعر پدید می آیند و با آن تناسب دارند. کارکرد این اجزاء با یکدیگر کاملاً هماهنگ است (مثل عضوهای گوناگون بدن) و در نتیجه ی این کارکرد، شعر از انسجام برخوردار می شود. کار منتقد ادبی هم، به زعم فرمالیست ها، کشف همین انسجام یا وحدت انداموارِ اجزاء در شعر است. شاعر برای ایجاد انسجام در شکل شعر از صنایع بدیع و لفظی ای استفاده می کند که القا کننده ی تنش و تباین و ناهمسازی هستند، به ویژه دو صنعت متناقض نما (پارادوکس) و irony . متناقض نما گزاره ای است که در نگاه اول غلط به نظر می آید، اما حقیقتِ آن با تأمل و غورِ ثانوی آشکار می شود ( یا برعکس: در نگاه اول درست می نماید، اما با بررسیِ بیشتر معلوم می شود که نادرست است). برای irony به دشواری می توان معادلی واحد و دقیق در صناعات ادبی فارسی پیشنهاد کرد، اما شاید بتوان گفت یکی از اقسام سه گانه ی irony (موسوم به verbal irony) کمابیش همان ذم شبیه به مدح ( یا مدح شبیه به ذم ) یا مجاز به علاقه ی تضاد است. irony زمانی ایجاد می شود که خواننده معنای یک گزاره را برخلاف آنچه شاعر به ظاهر گفته است استنباط می کند و مقصودی برعکسِ آنچه در شعر بیان شده است را به شاعر انتساب می دهد. نکته ی مهم ــ هم در خصوص پاردوکس و هم در خصوص irony ــ این است که هر دوی این صناعات ادبی، دلالت ها و تداعی های عناصر متباین را در یک گزاره ی واحد جمع می کنند. به اعتقاد فرمالیست ها، شاعر صرفاً با توسل به زبانی متناقض نمایانه قادر است حقیقتی را که مطمح نظرش است بیان کند. از این رو، وجه تمایز زبان شعر از زبان غیر شعری نیز همین تباین ها و تنش هایی است که شکل شعر را به کلیتی ساختارمند تبدیل می سازند. ب) در پرتو نکاتی که در مورد اهمیت تنش و تباین در نقد فرمالیستی اشاره شد، اکنون بجاست که ببینیم معنای شعر «نشانی» را برحسب این رهیافت چگونه می توان تبیین کرد. به پیروی از روش منتقدان فرمالیست که به منظور کم اهمیت جلوه دادن زندگینامه ی مؤلف از آوردن نام شاعر خودداری می کردند، من نیز در این جا برای عطف توجه به موضوع اصلی ( تباین نور و تاریکی در شعر « نشانی » )، متن این شعر را بدون ذکر نام سپهری عیناً نقل می کنم. مواجهه ی بصری با شکل بیرونیِ شعر (نحوه ی قرار گرفتن واژه ها بر روی صفحه ی کاغذ)، نخستین گام در تحلیل شکل درونیِ شعر (وحدت انداموارِ اجزاء آن) است. ● « نشانی » «خانه ی دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسید سوار. آسمان مكثی كرد. رهگذر شاخه ی نوری كه به لب داشت به تاریكی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: « نرسیده به درخت، كوچه باغی است كه از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است. می روی تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ ، سر به در می آرد، پس به سمت گل تنهایی می پیچی، دو قدم مانده به گل، پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد. در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی: كودكی می بینی رفته از كاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نور و از او می پرسی خانه ی دوست كجاست.» شعر « نشانی» از دو بند (stanza) تشکیل شده است. دو قسمتی بودن این شعر تناسب دارد با این که دو صدای جداگانه را در آن می شنویم: در بند نخست، صدای « سوار» را که نشانیِ خانه ی دوست را می پرسد، و در بند دوم صدای « رهگذر» را که راه رسیدن به مقصد را می گوید. همچنین طول هر یک از دو بند شعر، با تصور ما از پرسش و پاسخ همخوانی دارد: هر پرسشی ــ به اقتضای این که طرح یک مسئله است ــ کوتاه است، حال آن که پاسخِ هر پرسشی قاعدتاً طولانی تر از خود پرسش است، چون پاسخ دهنده ناگزیر باید توضیح بدهد. بدین سان، شکل بیرونی و مشهودِ این شعر بر روی صفحه ی کاغذ اولین تنش را در آن به وجود می آورد که تعارضی بین نادانستگی و دانستگی، و نیز تباینی بین اختصار و تطویل است. تنشی که اشاره شد، در همه ی اجزاء این شعر بازتاب یافته است. سطر اول و آخر شعر و نحوه ی استفاده ی شاعر از علائم سجاوندی، زمینه ی مناسبی برای بحثِ بیشتر در خصوص این تنش فراهم می کند. سطر اول شعر با جمله ای آغاز می شود («خانه ی دوست كجاست؟») که عیناً در سطر آخر تکرار شده است، با این تفاوتِ کوچک اما دلالت دار و مهم که در سطر آخر این جمله نه با علامت سؤال بلکه با یک نقطه تمام می شود («خانه ی دوست كجاست.»). علامت سؤال نشانه ی ابهام و نادانستگی است و نقطه نشانه ی پایان جمله ای خبری. پس می توان گفت آنچه در ابتدای شعر در پرده ی ابهام است، در پایان شعر از ابهام در می آید. به عبارت دیگر، کل این شعر کوششی است برای رفع ابهام و نادانستگی. ( این تفسیر با صورتی که شاعر برای شعر برگزیده ــ پرسش و پاسخ ــ هماهنگی دارد.) از جمله تداعی ها یا دلالت های ثانویِ ابهام، تاریکی است. کما این که وقتی می گوییم « این موضوع مثل روز روشن است»، روشنایی دلالت بر فقدان ابهام دارد. اگر این برنهاد درست باشد که « نشانی » فرایند رفع ابهام است، آن گاه می توان گفت ذکر واژه ی « فلق » در سطر اول شعر بی مناسبت نیست. فلق یعنی سپیده دم یا آغاز پرتوافشانی نور خورشید در آسمان. از آن جا که فلق به ابتدای صبح اطلاق می شود، یعنی به زمانی که تاریکی آرام آرام جای خود را به روشنایی می دهد، آوردن این کلمه در ابتدای شعری که به تدریج رفع ابهام می کند بسیار بجاست. هم به این سبب است که در بقیه ی شعر کلمات یا عبارت هایی آمده اند که به طرق مختلف توجه خواننده را به تباین میان تاریکی و نور جلب می کنند و حرکتی تدریجی از تیرگی به سوی نور را نشان می دهند: « شاخه ی نور» و « تاریکی شن ها» در سطر ۳؛ « سپیدار» در سطر ۴؛ « سبز» در سطر ۶؛ « آبی» در سطر ۷؛ « شفاف» در سطر ۱۲ و سرانجام « نور» در سطر ۱۵. متناقض نمای بزرگ این شعر این است که گرچه « رهگذر» پرسش « سوار» را پاسخ می گوید و نشانی خانه ی « دوست » را می دهد، اما این نشانی چندان هم راه رسیدن به مقصد را روشن نمی کند. سخن « رهگذر» که قرار است رفع ابهام کند، خود مشحون از ابهام است. بخش بزرگی از این ابهام ناشی از پیوند امر متعین و امر انتزاعی است. برای مثال، « سپیدار» و « کوچه باغ » ذواتی متعین و لذا ملموس و تصورپذیرند، حال آن که « سبز » بودنِ « خواب خدا» یا « آبی » بودنِ « پرهای صداقت » مفاهیمی تجریدی و تصورناپذیرند. به همین منوال، ترکیب هایی مانند « گل تنهایی » یا « فواره ی اساطیر» یا « لانه ی نور » به مشهودترین شکل تنش بین امر انتزاعی و امر متعین را بازمی نمایانند، زیرا در هر یک از این ترکیب ها یک جزء کاملاً عینی است و جزء دیگر کیفیتی کاملاً ذهنی دارد. از این رو، به رغم این که کلام « رهگذر» در مقام یک راهنما باید روشنی بخش باشد و عملاً هم هر چه به پایان شعر نزدیک می شویم شمار واژه ها یا ترکیب های واژگانیِ حاکی از نور و روشنی بیشتر می شوند، اما در پایان هنوز نشانیِ واضحی از « خانه ی دوست » نداریم. به سخن دیگر، توقع خواننده از نشانی و کارکردی که یک نشانی به طور معمول دارد، در این شعر (که عنوانش هم به نحو تناقض آمیزی « نشانی » است ) برآورده نمی شود و در واقع برعکسِ آنچه خواننده توقع دارد رخ می دهد. این مصداق بارز irony است، ولی شاید معنای ناگفته اما دلالت شده ی شعر هم جز این نباشد. برای تبیین این معنا، بجاست نشانه هایی را که « رهگذر» برمی شمرد مرور کنیم. نخستین نشانه برای رسیدن به « دوست »، « سپیدار» است، درختی مرتفع که برگ های سفید پنبه ای دارد و نیز چوبش سفید رنگ است ( تداعی کننده ی نور ). سپیدار را می توان مجاز جزء به کل برای طبیعت دانست، زیرا سایر نشانه هایی که رهگذر می دهد ایضاً خواننده را به یاد طبیعت می اندازند: « کوچه باغ »، « گل »، « فواره » ( به معنای چشمه ی آب ) « کاج » و «لانه »ی جوجه. نشانه ها ابتدا در قالب تصاویر بصری به خواننده ارائه می شوند (« نرسیده به درخت،/ کوچه باغی است . . .»، یا « دو قدم مانده به گل»)، اما متعاقباً تصاویر شنیداری هم اضافه می شوند («خش خشی می شنوی»). در سطر ۱۳ (« در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی»)، شاعر هم از واژه ی نام آوای « خش خش » استفاده کرده که صداهای آن به هنگام تلفظ حکم به نمایش در آوردن معنای آن را دارند و هم این که در عبارت « صمیمیت سیال » از صنعت همصامتی برای تکرار صدای /s/ («س») بهره گرفته است. ترکیب دو صدای /s/ و /∫/ («ش») در «صمیمیت سیال» و «خش خشی می شنوی» سکوت را به ذهن متبادر می کند، سکوتی که با تنهایی در « گل تنهایی » تناسب دارد. بدین ترتیب، خواندن این شعر حس های گوناگون ( شنیداری و دیداری ) را در خواننده فعال می کند؛ لذا خواننده هنگام قرائت منفعل نیست و خود را همسفرِ « سوار » می داند. از « سپیدار » باید به یک « کوچه باغ » رفت که به « بلوغ » می رسد؛ از آن جا هم باید به یک «گل» رسید که البته قبل از آن یک « فواره » است. این شبکه ی درهم تنیده ی تصاویر نهایتاً به یک « کودک» می رسد که برای برداشتن «جوجه» از «لانه ی نور» از یک درخت «کاج» بالا رفته است. نشانیِ داده شده ما را از یک درخت (سپیدار) به درختی دیگر (کاج) رهنمون می سازد. پس این حرکت، دَوَرانی است. آیا رسیدن به کودک (نماد سرشت حقیقت جوی انسان) به طریق اولی مبیّن حرکتی دَوَرانی نیست؟ ما که به دنبال «دوست» هستیم، در نهایت به ذاتِ خودمان ارجاع داده می شویم. از شبکه ی تصاویر این شعر و ساختار آن که مبتنی بر تنش و تناقض و irony است، تلویحاً چنین برمی آید که تلاش برای رسیدن به یقین در خصوص بعضی مفاهیم ( مثلاً حقیقت عشق، یا ذات خداوند ) عبث است؛ کوشش انسان برای نیل به عشق راستین یا تقرب به خداوند و رمزگشایی از نظام هستی در بهترین حالت به رجعت به سرشت حقیقت جوی انسان و یگانگی با طبیعت منتهی می شود. آدمی می کوشد تا از تاریکی به نور برسد، اما این تلاش هرگز او را به طور کامل از تاریکی بیرون نمی آورد. آنچه اهمیت دارد، خودِ این تلاش است، نه رسیدن به مقصد. تباین و تنش بین نور و تاریکی عاملی است که ساختار این شعر را منسجم کرده و به اجزاء آن وحدتی انداموار بخشیده است. این قرائت فرمالیستی مؤید قرائت های نقادانه ی دیگری است که عرفان را زمینه ی (context) فهم متنِ (text) شعر فرض می کنند. برای مثال، آنچه در این قرائت « نور» و « پرتوافشانی » نامیده شد، در یک رهیافت عرفانی می تواند « اشراق» نامیده شود؛ کما این که براهنی در نقد خود متذکر می گردد: « نور [در این شعر]، نور معرفت و اشراق نیز هست » (۵۱۸). نمونه ی دیگر رسیدن به کودک است که در این نقد نشانه ی رجعت به نَفْسِ حقیق� برچسبها: معاصر تاریخ, خانه دوست کجاست سپهری اینجا شاعری خسته, پنجره های سپهری
+
تاريخ شنبه هفتم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
سراب آفتاب است و، بيابان چه فراخ! ميكند فكر كه ميبيند خواب.
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
روشن شب
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
مرغ معما
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
سپيده
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
دود ميخيزد
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
در قير شب
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
مرگ رنگ
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
ديوار
زخم شب مي شد كبود. حسرتي با حيرتي آميخت.
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
ناياب
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
دنگ...
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
دره خاموش
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
دلسرد
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
جان گرفته
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
خراب
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
غمي غمناك
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
رو به غروب
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
يادبود
برچسبها: شهر های سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, اشعار عاشقانه, عکس سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
جهنم سرگردان
برچسبها: همه شعر های سهراب سپهری, اشعار زیبای سهراب سپهری, جملات خوب سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
فانوس خيس
برچسبها: جملات سهراب سپهری, نرم افزا شعر نو, ادبیات سهراب سپهری با شاعران
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
خواب تلخ
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
سرود زهر
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
با مرغ پنهان
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
وهم
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
سرگذشت
مي خروشد دريا. داستاني نه دراز.
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
نقش
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
|
|