سراب آفتاب است و، بيابان چه فراخ! ميكند فكر كه ميبيند خواب.
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
روشن شب
![]() برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
مرغ معما
![]() برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
سپيده
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
دود ميخيزد
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
در قير شب
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
مرگ رنگ
![]() برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
ديوار
زخم شب مي شد كبود. حسرتي با حيرتي آميخت.
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
ناياب
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
دنگ...
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
دره خاموش
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
دلسرد
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
جان گرفته
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
خراب
![]() برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
غمي غمناك
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
رو به غروب
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
خواب تلخ
![]() برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
سرود زهر
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
با مرغ پنهان
![]() برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
وهم
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
سرگذشت
مي خروشد دريا. داستاني نه دراز.
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
نقش
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
دريا و مرد
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
غبار لبخند
برچسبها: شعرهای سهراب سپهری, شعر عاشقانه جدید, نگارش سهرای سپهری, غزل جدید
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
حدیث خیرآبادی
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
• باغ و توصیفات آن در شعر سهراب سپهری؛ توصیف عناصر باغ در شعر سپهری در مرحله بعد، عناصر توصیفی باغ در اشعار سپهری استخراج و شیوه توصیف آنها مورد بررسی قرار گرفت:
درختان:
به طور عام: درخت/ نهال/ گیاه/
به طور خاص: افرا/ اقاقیا/ انار/ انجیر/ بید/ تبریزی / تمشک/ توت/ چنار/
زردآلو/ سپیدار/ سدر/ سنجد/ سرو/ سیب/ شاتوت/ شمشاد/ صنوبر/ کاج/ گلابی/
مو/ نارنج/ نارون/
مثال: درخت اقاقیا
اقاقیا: درختی است از دسته شبدرها و از تیره پروانه داران كه اصلش از آمریكای شمالی است. این درخت ممكن است به ارتفاع 25 متر هم برسد. گل هایش خوشه ای سفید یا صورتی و بسیار خوشبوست. اقاقیا درخت هایی است كه در برخی از مذاهب جادویی قدیم نقشی داشته . مثلا عزی از بت های معروف عرب كه از خدایان مونث بوده است و در درخت سمر كه یكی از انواع اقاقیا، قرار داشت كه به دستور پیامبر ِآن درخت را سوزاندند. از نظر نمادها قابل ذكر است كه این درخت به سبب گل سفید و قرمزش، نزد مصریان مقدس بوده و در آموزه های هرمسی، رمز Testament of hiram است كه می گوید: ”آدمی باید بداند كه چگونه بمیرد تا بتواند دوباره از ابدیت زنده شود. در هنر مسیحی، به ویژه رومانتیك، رمز روح و جاودانگی بود “.
/شمیسا، صص 49 50
اقاقیا از جمله درخت هایی است كه در شعر شاعران معاصر نوگرا، بسیار مورد توجه قرار گرفته است.
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده، برگ هایش خوابیده اند. شبیه لالایی شده اند. /شاسوسا /
یا : هنگامی كه مرد، رویای شب بوها، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود /شاسوسا /
و یا : برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا/ شاسوسا /
میوه ها:
به طور عام: میوه
به طور خاص: انار/ انجیر/ انگور/ به/ پرتقال/ تمشک/ زردآلو/ سیب/ گلابی/
نارنج/ هلو/
مثال: انار
انار: دانه های انار، آن را در میان اقوام مدیترانه ای و خاور نزدیك و هندوستان و نقاط دورتر، به صورت یك نماد گسترده باروری و فراوانی درآورده است. انار، نشانه الهه ها یونانی دمتر/سرس/ پرسفونه و هرا/ جونو بود و تصور می رفت كه بیدار كننده غریزه جنسی و موجب آبستنی است. از این رو آن را با الهه های باروری مربوط می دانستند. به پرسفونه قبل از عزیمت از سرزمین هادس (Hades جهان فرودین) یك دانه انار داده شد. این امر، بازگشت ادواری او را به جهان فرودین و دوره آینده مرگ و تولد مجدد طبیعت تامین كرد. انار به عنوان یك نماد عیسوی رستاخیز و جاودانگی، از همین اسطوره ناشی شده و آن در دست عیسی در كودكی می توان دید. همچنین نماد عفاف در نزد عیسویان است.
انار یكی از میوه های درخت مقدس است و نشانه هریتی, عفریته ای مربوط به افسانه های بودایی است كه كودكان خود را می بلعید تا اینكه بر طبق روایاتی, بودا او را با خوراندن اناری معالجه كرد. در هنر بودایی در خاور دور, آن زن را به صورتی نشان داده اند كه كودكی را در آغوش دارد و زنهای نازای ژاپنی, از او با نام ”كی شی موجین“ استمداد می كنند. در چین, انار, نماد باوری است و به طور گسترده ای بر روی نقاشی های روی سفال ها نشان داده می شود. تصویری از انار, كه برای نشان دادن دانه هایش آن را گشوده اند,به عنوان هدیه ای مردم پسند در عروسی ها تقدیم می شود كه حاكی از این آرزوهاست ,”امیدوارم به اندازه ای كه این انار دانه دارد, در آینده فرزند داشته باشید!/دكتر بهزادی، ص 277، فرهنگ نگاره ای نمادها در شرق و غرب /
امتحان كردم اناری را، انبساطش از كنار این سبد سررفت /صدای دیدار /
یا : هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسیان گسترش می داد/صدای دیدار /
و یا : من اناری را می كنم دانه، به دل می گویم خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود. /ساده رنگ /
گلها: به طورعام: گل/ خار/ غنچه/
به طور خاص: اطلسی/ بابونه/ پیچک/ پونه/ داوودی/ زنبق/ سوسن/ شب بو/
شبدر/ شقایق/ شمعدانی/ گل زرد/ گل سرخ/ گل یخ/ لادن/ لاله/ میخک/ نرگس/
یاس/
مثال: گل یاس
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
مرغها و حشرات: به طور عام: پرنده/ جوجه/ مرغ/+++ حشره/
به طور خاص: بلدرچین/ پرپری/ پرستو/ پوپک/ چکاوک/ چلچله/ زاغ/ سار/
سبزقبا/ سهره/ سیره/ طوطی/ قناری/ کبک/ کبوتر/ کفتر/ کلاغ/ گنجشک/
لک لک/ مرغابی/ مرغ حق/ هدهد/ هوبره/
مثال: مرغ حق
مرغ حق : گونه ای از جغد كه در شب برای شكار و تغذیه از لانه اش خارج می شود و آوازش شبیه به كلمه حق است . جثه اش كمی از كبوتر بزرگتر و دارای سرگرد و پرهای خاكستری متمایل به صورتی دارد و زیر شكمش زرد رنگ است . در اماكن متروكه و تنه درختان برای خود لانه می سازد .
این پرنده برخلاف شهرتی كه دارد بسیار مفید است ، زیرا از جوندگان كوچك و موذی و برخی حشرات مضر تغذیه می كند // شب آهنگ . مرغ شباهنگ . شب آویز . چوكك . بایغوش . مرغ حق گوی .
( فرهنگ دهخدا . ج 37 ص 191)
غوك ها می خوانند
مرغ حق هم گاهی
كوه نزدیك من است : پشت افراها ، سنجدها
و بیابان پیداست .
(هشت كتاب ، نشانی)
• باغ و توصیفات آن در شعر سهراب سپهری؛ زمان در باغ سپهری
در مرحله بعد، زمان در باغ سپهری در چند مبحث تحلیل گردیده است. فصول و تغییر آنها و شب و روز و نحوه توصیف آنها و تصویرپردازی آنها از موارد مورد بررسی است:
- زمان در باغ سپهری: فصل ها/ تغییر فصول
مثال:
یك نفر باید از این حضور شكیبا
با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.
یك نفر باید این حجم كم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی كند،
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد.
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم می كرد.
و در مصاحبه باد و شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش بر میگشت.
در آن دقیقه كه از ارتفاع تابستان
به "جاجرود" خروشان نگاه می كردی ،
چه اتفاق افتاد
كه خواب سبز تراسارها درو كردند ؟
و فصل ؟ فصل درو بود.
و با نشستن یك سار روی شاخه یك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:
حیات ، غفلت رنگین یك دقیقه "حوا" است.
چلچله نماد فرا رسیدن بهار است. از آنجا که در بهار روزها طولانی تر می شوند، زمان کند تر احساس می شود. پیچیدن صدای باد در شیروانی ها انسان را بیدار می کند.
سارها رویای بهار را قطع می کنند. چون با آمدن آنها پاییز از راه می رسد. تغییر فصل به انسان هشدار می دهد که زندگی اش را مدیون غفلت هواست.
در این شعر زیبا، عبور فصل ها را با پرندگان و حرکت آنها به نمایش می گذارد.
- زمان در باغ سپهری: فصل ها/ زمستان حیاط
- زمان در باغ سپهری: فصل ها/ پائیز حیاط
- زمان در باغ سپهری: شب و روز/ شب
مثال:
نصفه شب بود، از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی کرد.
بعد، در احشای خیس نارون باغ
صبح شد.
• باغ و توصیفات آن در شعر سهراب سپهری؛ حواس در باغ سپهری
در مرحله آخر، حواس در باغ سپهری و نحوه توصیف آن مورد بررسی قرار گرفته است.
مثال:
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بیهوشی است.
در این كشاكش رنگین، كسی چه می داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یك مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.
صدای همهمه می آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
و رودهای جهان رمز پاك محو شدن را
به من می آموزند،
فقط به من.
نتيجه گیری
در شعر کلاسیک فارسی، طبیعت عمدا وسیله ای است برای تشبیه اندام معشوق یا تمجید ممدوح و یا ابزاری برای بیان مسائل اخلاقی و فلسفی؛ ابزاری است در خدمت آدمی. در چنین نگره و بهره گیری از اجزای طبیعت است که فرمول های ابدی نرگس = چشم ، گل = رخ یار، بنفشه = زلف ، سرو = قد و ... در شعر کلاسیک ما مدام تکرار می شود.
چنین رویکردی به طبیعت تا شعر نیما ادامه می یابد. در نزد نیما، به خاطر علاقه به و همدلی با طبیعت، در مواردی نوع برخوردش با طبیعت متفاوت می شود. در شعر نیما عناصر طبیعت، حتی ناچیزترین و گمنام ترین آنها حضوری فعال دارند و حتی تا حدودی در حضوری مستقل جلوه می کنند. اما سپهري همه طبيعت را در خودش متجلي و حاضر ميبيند. اشیاء در جهان دروني شاعر، زندگي دارند. ظهور منقش و بهت آور طبيعت در تصاوير شعرى سهراب سپهرى حاكى از حضور هنرمندانه اين شاعر نقاش در دامان طبيعت است؛ هنرى كه به نقاشى بسنده نمى كند و سعى دارد در قالب هاى موسيقايى شعر، جانى دوباره يابد.
تصاوير مختلفي از طبیعت آزاد و باغ همراه با توصیفات و تمثیل هایی متناسب و برخاسته از ویژگیهاي منحصربهفرد باغ ایرانی در کنار توصیفات ویژهای از عناصر متشکله این باغها، نحوه توصیف گذر زمان و به کار گیری حواس در اشعار سهراب به چشم میخورد که در این نوشتار به طور خلاصه به آن پرداخته شد. برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ چهارشنبه چهارم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
سفر دراز نبود: عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد.. سلام از تمام عزیزانی که تو این چند وقت به یاد من بودن تشکر می کنم.. سال خوبی رو براتون آرزومندم .. دنگ... دنگ...، دنگ... ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ. زهر این فکر که این دم گذراست میشود نقش به دیوار رگ هستی من. لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است. لیک چون باید این دم گذرد، پس اگر میگریم گریه ام بیثمر است. و اگر میخندم خنده ام بیهوده است.
دنگ...،دنگ... لحظه ها می گذرد. آنچه بگذشت، نمی آید باز. قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شدن اغاز. مثل این است که یک پرسش بی پاسخ بر لب سرد زمان ماسیده است. تند برمیخیزم تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز رنگ لذت دارد، آویزم، آنچه می ماند از این جهد به جای: خنده لحظه پنهان شده از چشمانم. و آنچه بر پیکر او می ماند: نقش انگشتانم.
دنگ... فرصتی از کف رفت. قصه ای گشت تمام. لحظه باید پی لحظه گذرد تا که جان گیرد در فکر دوام، این دوامی که درون رگ من ریخته زهر، وارهانیده از اندیشه من رشته حال وز رهی دور و دراز داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرد، پرده ای می آید: میرود نقش پی نقش دگر، رنگ می لغزد بر رنگ. ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ: دنگ...، دنگ...، دنگ...،
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
پروانه سپهری: امضای سهراب را جعل کرده اند!
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا ادامه مطلب
+
تاريخ چهارشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
و من مسافرم ای بادهای همواره ..
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
نمایشگاهی از آثار پروانه سپهری در کنار تعدادی از تابلوهایی مجموعه شخصیاش برپا میشود. پروانه سپهری، خواهر سهراب سپهری که خود نیز در رشته نقاشی و موسیقی فعالیت می کند، در مورد برگزاری نمایشگاه خود با نام "مروری بر آثار پروانه سپهری" به خبرنگار مهر گفت: قصد دارم تعدادی از آثارم را از گذشته تا به امروز در کنار بخشی از مجموعه شخصی ام را که شامل آثار هنرمندان دیگری است، به نمایش بگذرام. او در مورد جزئیات نمایشگاه ابراز داشت: من در طول این سال ها علاوه بر نقاشی، نگارخانهای با نام سپهری را اداره می کردم که آثاری را در زمان فعالیت نگارخانه خریداری کرده بودم. اکنون تصمیم دارم برخی از اثار خریداری شده را به همراه تعدادی از کارهای خودم نمایش دهم. به گفته او احتمالا 70 الی 80 اثر در این نمایشگاه ارائه میشود. علاقه مندان برای دیدن نمایشگاه می توانند از 29 بهمن تا 6 اسفند به خیابان شهید فیاضی, خیابان بیدار، بن بست پاییز مراجعه کنند. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
گفت و گو با بهرام مقدادى سهراب سپهري و اشعارش در دوران معاصر همواره شاهد انتقادها و نظراتي گاه درست و منطقي و گاهي نيز همراه كجفهمي بوده است. از اين رو از يكي از برجستهترين منتقدان كشورمان «دكتر بهرام مقدادي» كمك گرفتيم تا بتوانيم موضوع اين شاعر را بيشتر تجزيه و تحليل كنيم. بهرام مقدادي پژوهنده و استاد دانشگاه تهران، فارغالتحصيل دانشگاه كلمبيا (واقع در شهر نيويورك) در رشته ادبيات انگليسي با درجه فول پرفسوراي تخصصي در اين رشته است. وي داراي آثار متعددي اعم از ترجمه، نقد مقالات تحليلي است و هم اكنون به دليل حادثهاي در بستر بيماري بسر ميبرد. از ميان آثار او ميتوان به ترجمه نمايشنامه «جشن تولد» اثر هارولد پينتر، رمان سه جلدي «شرح بهشت» اثر جان اشتاين بك، ترجمه «تاريخ ادبيات ايران» اثر ادوارد براون، ترجمه رمان «آمريكا» اثر فرانتس كافكا و تاليف كتابهاي «شناختي از كافكا» و «تحليل و گزيده شعر سهراب سپهري»، «هدايت و سپهري»، «كيمياي سخن» و برجسته اثرگران «فرهنگ اصلاحات نقد ادبي» و چندين اثر ديگر اشاره كرد.
وقتي نام سپهري به گوش ميرسد، اولين چيزي كه به ذهن مخاطب ايراني متبادر ميشود، عرفان است و آن هم از نوع شرقي به نظر شما اين موضوع ما را در فهم بيواسطه اشعارش دچار انحراف نميكند؟ همانطوري كه عنوان كرديد اين مسئله ريشه در اشتباه منتقدان دارد. در اين سالهاي اخير، منتقدان ايراني، چنان وانمود كردهاند كه سپهري از راه عرفان شرقي و هندي به حقيقت و آرامش دروني رسيده است. اگر چه سپهري مدتي در عرفان سير كرد ولي به جايي نرسيد و در اين جستوجوي بيامان، ناكام ماند. در شعر سپهري، اين نكته به ما القا ميشود كه انسان اين توانايي را ندارد تا به «اسرار» دسترسي پيدا كند، حقيقت غايب است و هر نوع ارتباطي با آن غيرممكن. به شعر «مسافر» اگر نگاه كنيم، «مسافري» كه آنجا جستوجوگر «حقيقت» است ميگويد: نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نميرهاند./ و فكر ميكنم كه اين ترنم موزون حزن تا ابد/ شنيده خواهد شد .../ نه وصل ممكن نيست./ هميشه فاصلهاي هست.پس ميبينيم كه «وصل» اتفاق نميافتد و هميشه بين او و حقيقت فاصلهاي هست. «عشق» هم براي سپهري «صداي فاصلههاست». صداي فاصلههايي كه غرق ابهامند. عاشق «حقيقت» هم در شعري سپهري هميشه تنهاست، چرا كه مانند «ماهي» هزار و يك گره رودخانه يعني زندگي را نخواهد گشود و آنقدر سرگردان است كه سرانجام با حسرت ميگويد: «كجاست جاي رسيدن، و پهن كردن يك فرش» پس سپهري كه آرزومند است مانند موسي به سرزمين كنعان برسد، به برهوت ميرسد.عبارت «وصل ممكن نيست» چونان ترجيع بندي در شعر «مسافر» تكرار ميشود، فرق مسافر سپهري با منصور حلاج در اين است كه حلاج جستوجويش را از نقطهاي آغاز ميكند و در نقطهاي ديگر با حقيقت يكي ميشود و آواز «اناالحق» سر ميدهد، در حالي كه «مسافر» سپهري، با وجود اينكه در جستوجويش براي رسيدن به حقيقت، مانند «حلاج» صادق و صميمي است، از بالا، يا از سوي «حقيقت» هيچ پياميدريافت نميكند و فاصلهاش با حقيقت همواره حفظ ميشود. منتقدان ميگويند شعر حادثهاي است در زبان. آيا شعر سپهري واجد چنين خصوصيتي هست؟ يكي از كارهايي كه سپهري در زبان انجام ميدهد، آشنازدايي و يا سنتشكني است. البته تاثير «نيما» و يا ديگر شاعران معاصرش در غرب، مانند تي.اس.اليوت و كمينز را نميتوان ناديده گرفت. سپهري در شعرهايش، واژهها را با استفاده از شگرد آشنازدايي، در تركيبات تازه و ناآشنا، به كار ميبرد و معاني نهفتهشان را آشكار ميسازد، با صنعتگري و كيمياگري زباني، انسان را به عنوان پديدهاي منحصر به فرد و بينظير در عالم هستي به خواننده معرفي ميكند و در اين راه كاري به مسايل اجتماعي ندارد و نميكوشد با نوشتن شعر تعليمي، راهحلي پيش روي خواننده بگذارد. اگر آنطور كه شما گفتيد آشنازدايي توانسته است چنين كيفيتي از نظر شعريت شعر به آثار سپهري ببخشد، پس بايد اين ارتباط را نشان داد. به نظر شما چطور ميشود اين كار را كرد؟ اگر برگرديم به مفهوم آشنازدايي، شايد اين مسئله خودبهخود حل شود. آشنازدايي كه فرماليستها يا صورتگرايان روس مبدع آن بودند و به صورت ادبيات توجه داشتند و به معنا يا محتوا توجه نداشتند و باختين در جهت مخالف با آنها ميگويد، چون فرماليستها به معنا و جنبه اجتماعي توجه ندارند، راه نادرستي را دارند. و اين مسئله باعث شد كه استالين وضعي را
به وجود بياورد كه يا مانند باختين به قزاقستان تبعيد شوند و يا در دوران جنگ سرد راهي دانشگاههاي آمريكا شوند. هدف آشنازدايي اين نيست كه ناآشنا را آشنا كند. با اتكا به اين موضوع كه مردم عموما عادت دارند مجهول، براي آنها آشكار شود. در شگرد آشنازدايي برعكس اين تصور اعتقاد بر اين است كه آشنا را براي ما ناآشنا كند. مثل واژه «طلوع»، «انگور» ولي در شعر سپهري گفته ميشود: «تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟» بنابراين آشنازدايي صورت گرفته و دو كلمه آشنا را در يك عبارت ناآشنا قرار داده است و از طرفي سپهري با بيتوجهي عمدي به تركيبات سنتي و قراردادي و آوردن تركيبات تازه و بكر در شعرش، باعث بروز معناهاي تازه در شعرش شده. سپهري با به كارگيري اين تركيبات تازه ميتوانست ابهام يا پارادوكس قابل توجهي كه از ويژگيهاي بارز شعر خوب به شمار ميآيد در شعرش به وجود بياورد. با بسيار گرفتن در اندك، انديشههايش را با چند واژه بيان ميكرد، چون فهميده بود كه فشردگي از ويژگيهاي شعر خوب است و اساسا يكي از فرمتهاي بارز شعر با نثر در همين فشردگي مطالب است.
سپهري فارغالتحصيل رشته نقاشي از دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود، و تاثير نقاشي و تركيب آن با شعر از ويژگيهاي بارز شعر اوست. اين تاثير بر او آيا بعد ديگري از شعر در پيش روي مخاطب قرار نميدهد؟ شايد اين تاثير به بهترين شكل، تاثيرذن را در مخاطب متبادر كند. او در كتاب آبي علنا تاثيرپذيري خود را از نقاشان چيني اعتراف ميكند و مينويسد كه هنرمند ذن ميداند، هر چيز در عالم، به جاي ويژه خود است و هيچ چيز جهان ناخوشايند او نيست و اضافه ميكند كه ژاپني در پس گذرا بودن نيلوفر و پايداري كاج چيزي يكسان ميبيند.«نيلوفر ساعتي شكفته ميماند، اما در باطن، با كاج، كه هزار سال ميپايد، فرقي ندارد.» بنابراين سپهري مثل اليوت، واژهها را نقاشي ميكند و معاني نهفته آنها را آشكار ميسازد. به عنوان مثال در شعري كه خودش ميگويد: «ابري نيست بادي نيست مينشينم لب حوض گردش ماهيها، روشني، من، گل، آب پاكي خوشه زيست ...) در يك محيط خانوادگي آرام و سالم، توام با عشق و محبت پرورش يافته و در آغوش كويرها زمزمههاي جويبار را شنيد. اما اگرچه سپهري از خاك خشك و خشن كوير برنخاسته بود، خويشاونديش با طبيعت، همان همبستگي عاشقانه با خاك، خورشيد وسط ظهر تابستان، سنگهاي سوزان، درختان تشنه، بوي خاك باران خورده و خانههاي كاهگلي است و بيشتر شعرهايش يك تابلو نقاشي است كه درونمايه آن، يا صحنههايي كه به تصوير ميكشد، كاملا ايراني است و از اين لحاظ شخص را به ياد نقاشيهاي پرويز كلانتري مياندازد. پس سپهري از تصاوير در اشعارش به خوبي استفاده كرده و او را به عنوان يك هنرمند ذن در شعر بروز ميدهد و اين جهانبيني شرقي برگرفته از آيين ذن تا جايي او را ميرساند كه ميگويد: «بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم.» چرا كه تب كردن ميتواند به ما ديد هنري بدهد و در حالت هذياني: «ديدهام گاهي در تب، ماه ميآيد پايين، ميرسد دست به سقف ملكوت.» شما چند سال پيش در مقالهاي كه در كيهان فرهنگي به چاپ رسيد، به بررسي عشق و عقل در شعر سپهري پرداختيد و او را مانند عرفاي ايراني بيان كرديد. اگر اين طور باشد، سپهري به يك عرفان شهودي دست يافته است؟ البته من در يك مقاله ديگري راجع به كامينز كه يك شاعر آمريكايي است كه عقل را ميكوبد و خود را يك آدم نادان و خل ميداند و از اين وضع احساس خرسندي ميكند. چرا كه معتقد است از راه عقل نميتوان به حقيقت رسيد، عنوان كردهام كه تنها انسان اساطيري يا انساني كه در معصوميت بكر زندگي ميكرد و هنوز آلوده «دانش» نشده بود، انسان خوشبختي بود. بنابراين ما خوشبخت نيستيم چون آلوده دانش و تكنولوژي هستيم. بنابراين سپهري ضمن رد دانش و فلسفه و پذيرش اسرار پرنده و انسان اساطيري كه بدون دسترسي به دانش و تكنولوژي، در بطن طبيعت زندگي خوشي داشت، او را در تقابل با انسان معاصر قرار ميدهد، انساني كه به خاطر توجه زياد به «رشد» و پيشرفت باعث «خاكي شدن زانوي عروج» ميشود و نميتواند متعالي شود. به عقيده سپهري، تا سر حد امكان نبايد در موقعيتي قرار بگيريم كه «فكر كنيم»، چون تفكر، پايان آگاهي حقيقي يا كشف و شهودي(INTUITIVE) است.پس ميان دانش(KNOWLEDGE) و خرد (WISDOM) بايد فرق گذاشت. من هميشه در كلاسهايم از دانشجويانم خرد ميخواهم نه دانش. چون دانش وسيلهايست براي دست يازيدن به خرد، دانش را هر كسي ميتواند فرابگيرد، حتي كامپيوتر هم حافظ دانستنيها و اطلاعات ميتواند باشد. بايد از دانستههاي خود در راه رسيدن به آگاهي و شعور استفاده كنيم. اين طبيعتگرايي سپهري مرا متوجه ديدگاه روسو ميكند اينكه معتقد است بهترين نويسندگان خود را وقف پاسخ به اين پرسش كردهاند كه انسان چه چيز را بايد بداند، بيآنكه از خود بپرسند كه كودك قادر به آموختن چه چيزي هست، آنان هميشه به دنبال يك انسان بزرگسال در كودك هستند، بيتوجه به اينكه پيش از تبديل شدن به يك مرد او چيست. و از همين جاست كه او معتقد است آنچه طبيعت ميپرود شايد يك فرد خوب تعليم يافته و مناسب براي يك محفل اجتماعي نباشد اما شخصي قوي و كامل خواهد بود و به همين جهت است كه به آموزش «اميل» در محيط طبيعت ميپردازد. و اين فرضيه با كودك ماندن در آثار سپهري نيز به نظر تناسبي ذاتي دارد. بله، دقيقا. براي رسيدن به آنچه كه سپهري درسرميگذراند. بايد كودك ماند. چون حسابگري، فريبكاري و رياكاري از ويژگيهاي جهان بزرگسالي است و سپهري در سرودههايش اهميت فراواني براي كودك ماندن و كودكانه زيستن قايل است. سپهري، در سوگ «كودكي كه به ميان هياهوي ارقام» راه يافته مينشيند و براي او «بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشقتر است.»كسي كه اينگونه ميانديشد، لزوميندارد فيلسوف باشد و يا حتما فلسفه خوانده باشد; براي رسيدن به چنين مقاميبايد در نهايت سادگي انديشيد. از راه علم و فلسفه نميتوان به اين درجه رسيد؛ بايد آب بي فلسفه خورد و توت بي دانش چيد. و اين در توازن با طبيعتگرايي اوست. اينكه شاعر بايد هميشه پذيراي طبيعت و موجوداتي باشد كه در آن زندگي ميكنند. به نظرمن اين كودك ماندن خيلي مشكل است. همانطوري كه روسو مطرح ميكند و خيلي از نويسندگان روسي و آمريكايي به اين مسئله پرداختهاند. همانطور كه شما هم در مقالهاي كه درباره سلينجر نوشته بوديد، به اين مسئله اشاره كرديد كه هلدن در پايان داستان آن واژههاي زشت را از روي ديوار پاك ميكند كه خواهرش آنها را ياد نگيرد و اين معصوميت حفظ شود. بنابراين ماندن در كودكي يك مقام است. يك مقام عرفاني. البته استثنا هم داريم. مثل داستان «خداوندگان مگسها» ويليام گلرين كه در آنجا با سقوط هواپيما و بچههايي كه در يك جزيره پياده ميشوند، ميبينيم كه چه جنايتهايي ميكنند كه حتي كودكي كه مظهر شعر است را ميكشند. مسلما اين آناليز و تحليلگري از سپهري ما را به جايي ميرساند كه نتوانيم درد و چيزي كه سپهري از آن رنج ميبرد را در مسايل اجتماعي و سياسي بجوييم. چرا كه به عنوان مثال شاعراني مثل اخوان ثالث و يا شاملو درگير با اين مسايل بودند و تاثيرحوادث و تحولات سياسي و اجتماعي در آثار آنها آشكار است، اما سپهري اينگونه نيست. به نظر شما اين نوع نگرش سپهري موجب نميشود كه شعرهاي او فاقد زمان و مكان بدانيم؟ بگذاريد بگويم كه از نظر شما چرا كمونيستها، صورتگراها را اخراج و تبعيد كردند. چون آنها ميگفتند كه شما كاري با ايدئولوژي ماركسيست نداريد و اين ايدئولوژي را در طبقه پرولتاريا اشاعه نميدهيد. جامعه ما هم از اين مسئله بينصيب نبود. ما حتي ميبينيم كه در كانون نويسندگان تفكر كمونيستي و تودهاي غالب بود و كساني كه در اين چارچوب قرار نميگرفتند تخطئه ميكردند. تا جايي كه مثلا آقاي براهني درباره سپهري ميگويد، «آن بچه بوداي اشرافي!» و سپهري را مورد انتقاد قرار داد كه چرا سپهري درگير مسايل اجتماعي و سياسي نيست. هرچند كه سپهري حاضر نشد آن را بخواند و بياعتنا به آن گذشت. همين طبيعتگرايي و صورتگرايي باعث ميشود كه سپهري از شاعران هم دوره خود جدا شود و مثل اخوان شعر «زمستان» نگويد و يا مثل شاملو نيست. حتي همانطور كه اشاره كرديد درد او هم فرق دارد و درد او بيشتر فلسفي است. درد او «ناني به كف آوردن» و توليدمثل كردن نيست; درد او، درد دور ماندن از «اصل خويش» است و به همين دليل او شاعري است فيلسوف; يا هنرمندي است كه فيلسوفانه ميانديشد و شاعرانه ميگويد و از اين لحاظ شباهت زيادي با كافكا دارد. با اين حال سپهري به حقيقت نميرسد... همانطوري كه هدايت نرسيد. هرچند كه اين هر دو به طبيعتگرايي و فلسفه ذن و بوديسم آشنا بود ولي در اين جست و جو موفق نشدند. مثلا در دفتر اول هشت كتاب يا «مرگ رنگ» كه به نظر من ضعيفترين مجموعه اوست، سپهري با تكرار واژههاي «شب»، «تاريكي»، و «دلتنگي» از تنهايي خود سخن ميگويد، با .واژهها نقاشي و تصويرگري ميكند و از عدم وصول، اتصال يا وصال شكوه و شكايت دارد. سبك شعرياش هنوز تكامل نيافته و گاهي اوقات به نثر نزديك است.ولي در «خلوتگاه» خود كه «ويرانه»اي بيش نيست. با «درون سوخته» زندگي ميكند و از «كاروان» زندگي گسسته شده است، در «مرغ معما» تنهايياش را توصيف ميكند و اگرچه «درونش پر ز هياهوست» ليك «خاموشي» است و «قالب خاموش او صدايي گوياست.» و در شعر «روشن شب» با استفاده از تصاوير «شب و روز» ميگويد ديرگاهي است كه «اجاقش» سرد و چراغش «بينصيب از نور» مانده است. در شعر «سراب» در جست و جويش عقيم مانده و در «بيابان»زندگي غير از آواي «غرابان» بانگ ديگري نميشنود. پوينده، در اين شعر خسته و تشنه است و «غبار» بر سر و رويش نشسته و پاي «عريانش مجروح» است و خواب رسيدن به «درياي آب» و رفع تشنگي را ميبيند. در شعرهاي ديگر اين دفتر، تصاوير «غروب»، «خاموشي»، «سايه»، «جغد»، «لاشخور»، «تيرگي»، «پژمردگي»، «افسردگي»، «غم»، «ويراني» فراوان به كار رفته و شاعر دستاويزي ندارد كه با آن درد فلسفياش «تسكين دهد». قطرهاي كو كه به دريا ريزم؟ صخرهاي كو كه بدان آويزم؟ شما اشاره كرديد به كافكا و اينكه جهانبيني كافكا در آثار سپهري مشهود است. اين تشابه را چگونه ارزيابي ميكنيد؟ هيچ اطلاعي در دست نيست كه آيا سپهري در دهه سي نوشتههاي كافكا را خوانده يا نه، ولي در جاي جاي دو دفتر «مرگ رنگ» و به ويژه در دفتر دوم يعني «زندگي خوابها» جهانبيني كافكايي سايه افكنده و سپهري مدام از تنهايي و متصل بودن به دستاويزي محكم مينالد و مرتبا تكرار ميكند: «پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده» فرياد دردآور سپهري از فراق نبودن وصل دايم به گوش ميخورد: «انتظاري نوسان داشت نگاهي در راه مانده بود/ و صدايي در تنهايي ميگريست.» ديار سپهري، در اين دو دفتر، «آن سوي بيابانهاست» و «به پاس اين همه راهي»، كه آمده است، تا به وصل برسد، «زهر دوزخي» نصيبش شده و به «بيراهه» رفته است. در واقع به نظرميرسد شما ميخواهيد بگوييد با وجود اصرار منتقدين در به حقيقت رسيدن سپهري، او به حقيقت نرسيده و آيا به نظر شما اين نگاه اگزيستانسياليستوار به حقيقت و وجود با ديدگاه غربي تطابق دارد. پس چه نيازي بود كه سپهري با اشارت اساطيري همچون ايكاروس حقيقت را به شكل شرقي آن بخواهد؟ به نظر ميرسد نتيجه در هر دو يكي است. نكته جالبي را اشاره كرديد. سپهري يقينا در سالهايي كه در فلسفه، مذهب، اساطير شرق و غرب مطالعات عميقي ميكرد با داستان «ايكاروس»Icarus) )، در اساطير يونان باستان، آشنا بود. تاكنون رمانها، شعرها و تابلوهاي نقاشي شكوهمندي درباره اين سانحه، آفريده شده كه از ميان آنها، رمان «تصوير هنرمند در جواني» اثر جيمزجويس و شعر «موزه هنرهاي زيبا» اثر دبليو. ا چ. آودن كه بر اساس تابلوي نقاشي معروف برويگل(Buegel) با همين مضمون، سروده شد و حتي دركتاب مسخ اويد(Ovid) هم اين داستان نقل گرديده ميتوان شاهد آورد. درنتيجه «پرواز» اشارهاي است به پرواز اسطورهاي و اصولا هدف هر شاعر و هنرمندي در آفرينش هنري، پرواز يا اوجگيري است; پروازي كه «سقوط» را با خود همراه دارد و در شعر: «ميپروم، ميپرم روي دشتي دورافتاده آفتاب بالهايم را ميسوزاند، و من در نفرت بيداري به خاك ميافتم» اين وضعيت را به وضوح ميبينم و در ذهن شاعر، در سلوك عارفانهاش، از
اوج گرفتن شاعر جلوگيري ميكند و شاعر به جاي رسيدن به «آفتاب» حقيقت در درياي ناآگاهي غرق ميشود: «خوابي را ميان اين علفها گم كردهام دستهايم پراز بيهودگي جست و جوهاست» از طرفي اگر اين نگاه عارفانه و شهودي سپهري را به آهويي كه نماد انسان ضعيف است تصوير كنم، چنانچه در بيشه غربي قرار گيرد گلويش را ميفشارد و خفهاش ميكنند. در ظاهر اين دو شرق است كه آهوان و پرندگان از انسانها ميگريزند ولي در باطن آهو (هنرمند) از جامعه غربي فراري است و نمونه اين فرار را در هنرمندان غربي مانند همينگوي، جرالد، اليوت و ... به اروپا و جاهاي ديگر دنيا ميبينيم كه از جامعه سرمايهداري رميدند و درست است كه غربيان شرقيها و آفريقاييها را جنگلي ميدانستند كه در آن خبري از تمدن و فرهنگ نيست و بابت آن حق توحش ميخواستند بگيرند، در واقع به قول سپهري در جنگل من از درندگي نام و نشاني نيست. همين تلاش سپهري براي يافتن حقيقت در عرفان شرقي قابل ستايش است هر چند كه به حقيقت نرسيده باشد. سپهري در شعر «شب همآهنگي» از آنيما حرف ميزند، اگر ممكن است در ارتباط با عدم وصال به حقيقت كه مدنظر شماست، آن را تحليل بفرماييد؟ آنيما(anima) يا نيمه زن در روان شاعر، تماما به نثر گفته شده و سپهري از آنيما ميخواهد تا او را « در شب بازوانش» به سفر ببرد. البته اين سفر دروني و براي وصول معشوق است و شاعر به نيمه زن درون خود ميگويد: بيا با جاده پيوستگي برويم. «دروازه ابديت باز است» ولي او حتي به كمك زن دروني شدهاش هم نميتواند كامياب شود. در عرفان ايراني، عارف با زن دروني شدهاش همساز است و از «زن» بيروني يا «زن» به عنوان همسر، بينياز ميگردد و اين خود يكي از بهترين نمونههاي «كمال» در سيرو سلوك عرفاني است، ولي در اين شعر: «باد در شعر« دروگران پگاه»، هنگاميكه شاعر «پنجره را به پهناي جهان» ميگشايد، جاده «تهي» است. «آنيما، در اين شعر، حضور ندارد ولي شاعر در ضميرش، خطاب به او ميگويد: «ميآيي: شب از چهرهها برميخيزد، راز هستي ميپرد. ميروي: چمن تاريك ميشود، پو شش چشمه ميشكند. چشمانت را ميبندي: ابهام به علف ميپيچيد... جاده تهي است. تو باز نخواهي گشت و چشم به راه تو نيست. » و با مقايسه با آنچه كه سپهري در مجموعه «صداي پاي آب» كه آغاز تكامل روحي است گفته«: « رفتم، رفتم تا زن، / تا چراغ لذت تا سكوت خواهش، / تا صداي پر تنهايي» درمييابيم كه «زن» به عنوان انساني در جهان بيروني، نتوانسته از راه عشق به زندگي او معنا بخشد و اصولا شاعر در سير و سلوك عارفانه و فلسفياش، نتوانسته است چه به وسيله زن بيروني و چه زن دروني «آنيما»، «ابهام» يا معماي بودن را حل كند و در شعر «راه واره»، زورق ران توانا، در پرتو يكرنگي، مرواريد بزرگ «حقيقت» را در كف شاعر، خواهد نهاد ولي اين اتفاق هنوز روي نداده و فقط آرزويي در دل شاعر است. با اين بررسيهاي گام به گام به نظر ميرسد سپهري علاوه بر داشتن فلسفه شعري داراي يك نظريه شعري هم هست. بله، سپهري، همانند والت ويتمن، شاعر عارف آمريكايي، بر اين باور است كه اگر هم ميتوانست مانند شاعران گذشته چون هومر يا حافظ، هنرآفريني كند، باز هم اين آمادگي را دارد هنرش را با يك حركت موج دريا (يا طبيعت) مبادله كند. بنابراين طبيعت، بزرگترين هنرمند است، چرا كه هر قدر هم شاعر بكوشد، نميتواند با شگرد طبيعت رقابت كند، زيرا حركت يك موج بس زيباتر از وزن هر شعري است. پس به عقيده هر دو شاعر، شعر بايد طبيعي باشد، همانند باد و باران يا موج دريا، نه مصنوعي در بند وزن و قافيه: «واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد. »«شخص چه شاعر باشد و چه يك انسان معمولي، نبايد كاري كند كه تعادل قوا در نظام هستي به هم بخورد و نبايد مانند انسان امروزي دركار طبيعت مداخله كند.« روي قانون چمن پانگذاريم». بايد پذيراي همه مظاهر طبيعت و پديدههاي زندگي بود. «و نگوييم كه شب چيز بدي است». «مرگ» هم خوب است، چون به زندگي معني ميدهد و اگر مرگ نبود، زندگي پوچ و بيمعني ميشد « و اگر مرگ نبود، دست ما در پي چيزي ميگشت» با وجود همه اينها چه چيز و يا به عبارتي چه عنصري موجب ميشود كه سپهري از رسيدن به حقيقت بازبماند؟ تكرار و عادتhabituation))، مانع اشراق ميشود، اما در روزگاران گذشته بشر هنوز آلوده دانش نشده بود و گرفتار زندگي امروزي نبود، امكان «اشراق» و پس از آن «تجلي» وجود داشت. پيش از اين در لب سيب دست من شعله ور ميشد/ پيش از اين يعني روزگاري كه انسان از اقوام يك شاخه بود.../ خون انسان پر از شمش اشراق ميشد. هنگاميكه زندگي «بدوي» تبديل به زندگي در دنياي مدرن شد شاعراني چون سپهري چه در ايران و چه در كشورهاي اروپايي يا آمريكاي، در سوگ زندگي از دست رفته روزگاران گذشته نشستند، اما فضاي تهي در دنياي امروز، در واقع تهي نيست; سئوالي در فضا هست كه روزي بايد بال پرندهاي به آن پاسخ گويد: «بال حاضر جواب تو/از سئوال فضا پيش ميافتد/آدميزاد طومار طولاني انتظار است/اي پرنده! ولي تو/خال يك نقطه در صفحه ارتجال حياتي. » برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه هشتم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
|