آب را گل نکنيم ...

شايد بتوان گفت معروف ترين شعر سهراب است. شعری که انگار چهار چوب کلی نگاه سهراب در آن بيان شده: روشنی دنيا و نگاهش، شهر آرمانی، طبيعت ستايی و...

 

 

   اما منظور از « آب » و « آب را گل نکنيم » چيست؟

در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..

در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..

 

از کتاب حجم سبز

نام شعر : آب

آب را گل نكنيم:
در فرودست انگار، كفتري مي‌خورد آب.
يا كه در بيشه دور، سيره‌يي پر مي‌شويد.
يا در آبادي، كوزه‌يي پر مي‌گردد.

آب را گل نكنيم:
شايد اين آب روان، مي‌رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي.
دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب.

زن زيبايي آمد لب رود،
آب را گل نكنيم:
روي زيبا دو برابر شده است.

چه گوارا اين آب!
چه زلال اين رود!
مردم بالادست، چه صفايي دارند!
چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان باد!
من نديدم دهشان،
بي‌گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست.
ماهتاب آن‌جا، مي‌كند روشن پهناي كلام.
بي‌گمان در ده بالادست، چينه‌ها كوتاه است.
مردمش مي‌دانند، كه شقاق چه گلي است.
بي‌گمان آن‌جا آبي، آبي است.
غنچه‌يي مي‌شكفد، اهل ده باخبرند.
چه دهي بايد باشد!
كوچه باغش پر موسيقي باد!
مردمان سر رود، آب را مي‌فهمند.
گل نكردندش، ما نيز
آب را گل نكنيم.

 

hajm-e-sabz (green space)
Poem name : WATER

Let’s not muddy the brook
Perhaps a pigeon is drinking water at a distance
Or perhaps in a farther thicket a goldfinch is washing her feathers
Or a pitcher is being filled in a village

Let’s not muddy the brook
Perhaps this brook runs to a poplar’s foot
To wash away the grief of a lonely heart
A dervish may be dipping dry bread in the brook

A beautiful lady walked to the brink of the brook
Let’s not muddy the brook
The lovely face has been doubled

What refreshing water!
What a spring river!
How friendly seem the folk at the upper village!
May their cows always render milk! , May their springs always gush
I have not seen their village
Surely God’s footprints lie at the foot of their huts there moonlight enlightens the expanse of words surely in the upper village hedges are low
There the folk know what sort of flower is anemone
Surely there the blue is blue
A bud is blossoming, the village inhabitants know O what a fine village it must be!
May its orchard-lanes be full of music!
The folk upstream understand the water
They did not muddy the brook We also
Must not muddy the brook

در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..

در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه ششم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

افتادن انسان از بالای بهشت به پائین زمین!

 

 

افتاد .

و چه پژواکی که شنید اهریمن .

و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت .

من در خویش ، و کلاغی لب حوض .

خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز .

و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست .

شب دانایی .

و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ،

چینه ی بی بعد پری ها ؟

اینک باد ،

پنجره ام رفته به بی پایان .

خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد !

چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید .

این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست .

نی ، که از بوی لجن می آید ،

آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است .

دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان .

ترسید ، دستم به زمین آمیخت .

هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا .

***

بخش اول : تحلیل

افتاد .

سهراب ، شعر خود را از هبوط [ افتادن انسان از بالای بهشت به پایین زمین ] شروع می کند . با اولین کلمه در می یابیم که شعر ، نگاهی به مقوله ی « انسان ِفانی ِاز بهشت رانده شده » دارد .

***

و چه پژواکی که شنید اهریمن .

و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت .

هبوط انسان از دیدگاه سپهری ، بازتاب یا انعکاس شنیدار / رفتار / کردار خود اوست . یعنی این انسان ـ شیطان است که خویش را از بهشت می راند و به زمین نازل می کند . انسانی که به سوسه ی درونی [ نفس اماره ] خود گوش می دهد و رفتارش پژواک [ بازتاب ] همان چیزی ست که خودش به خویش می گوید . « بُن ِغم » در این سطر ، معنای « پایه ی معرفت » یا « اصالتِ گناهِ اولیه ی انسان » را می دهد . به تعبیری سهراب ، هم صدا با بقیه ی فیلسوفان شرق ، « معرفت » را گناه اصلی انسان می شمارد .هم چنان که می دانیم ؛ آدم با خوردن سیب / گندم / انگور ، به معرفت دست پیدا کرد و همین امر باعث شد که از بهشت رانده شود . و نیز در فرهنگ هنرمندانه ی امروز ، معرفت و آگاهی باعث بروز اندوه و غم می شود . به همین دلیل است که لرز [ ترس ] حاصل از آگاهی بیش تر ، باعث رانده شدن آدم از بهشت می گردد .دقت سپهری در چینش واژه های ترس / معرفت / بهشت ، در این سطر بسیار ستودنی ست .

***

من در خویش ، و کلاغی لب حوض .

خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز .

و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست .

کلاغ در ادبیات میتراییستی [ فلسفه ی قدیم ایران باستان ] یکی از مراحل هفت گانه ی رسیدن به « حقیقت » است . مراحلی چون آب / عسل / شیر / خورشید / کلاغ/ سرباز / پیر / دقیقا همان مراحل هفت گانه ی عشق در ادبیات صوفی گری مسلمانان است . یا همان هفت شهر عشقی که مولانا می گوی اد .کلاغ در مراحل سلوک میترائیستی ، نشانه ی جاودانه گی و عمر زیاد است . این حیوان علاوه بر عمر طولانی ، به واسطه ی هوش و تمایلی که به زیورآلات و اجسام درخشنده از خود نشان می دهد ، در اشعار سهراب ، به شدت مورد اشاره قرار می گیرد . کلاغ ؛ زاغ و زاغچه ، در بسیاری از اشعار سهراب ، جایگاه ویژه ای دارند .این حیوان و چند حیوان دیگر [ مثل غوک / سار / گنجشک / و ...] بخش حیوانی و جنبه ی بعد از زنده گی « جَمادی » در آثار سهراب هستند .

مولانا شعری دارد در مراحل رشد و تکامل انسان :

از جمادی [ خاک ] مُردم و نامی [ مرحله نُمُو / گیاهی ] شدم

وز نما مُردم ، ز حیوان [ جنبه ی حیوانی ]سر زدم

مُردم از حیوانی و آدم [ جنبه ی بشر مادی ] شدم

پس چه ترسم ؟ کی ز مُردن کم شدم ؟

حمله ای دیگر ، بمیرم از بشر

تا بر آرَم از ملائک [ جنبه ی روحانی و فرشته ای انسان ] بال و پَر

بار دیگر از مَلک ، پرّان شوم

آن چه اندر وَهم نآید ، آن شوم

بار دیگر بایدم جَستن ز جو

کل شیء هالِک الاّ وجهُهُ

پس عدم [ مرحله ی فنا در خدا ] گردم ؛ عدم چون ارغنون

گویدم : انا الیه راجعون

هم چنان که می بینید ، این سیر تکاملی [ یا تناسخی ] در شعر سهراب نیز با رعایت مواردی ، به چشم می خورد . چون در مرحله ی بعدی به « خاموشی » [ عدم ] می رسیم . جایی که فقط « یک نفر » [ الاّ وَجهُهُ ] زمزمه ساز است .عنصر « آب » نیز شاید در اکثر قریب به اتفاق شعرهای سپهری به چشم می خورد . این عنصر از بزرگ ترین عناصر مقدس آیین مهرپرستی [ میتراییستی / بوداییستی ] است که در همه ی ادیان آسمانی مقدس و پاک به شمار می رود .حوض آب در شعرهای سهراب سپهری ، نمادی از روح و تن آدمی ست . آب نمادی از روح پاک و زلال و حوض نمادی از تن و چهار تخته بند تن انسانی است .

***

و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست .

شب دانایی .

و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ،

چینه ی بی بعد پری ها ؟

و جدا ماندن « آدم » از اصل و پیکربندی شدن و اسیر « تن » شدن که دیگر بوی خاک [ خاستگاه اصلی ] را نمی دهد . و در چینه ی بعدی [ یا مرحله ی بعدی ] پری ها [ یا فرشته گان ] هستند . دقیقا مطابق با آن چه که مولانا می گوی اد : [ حمله ای دیگر بمیرم از بشر / تا بر آرم از ملائک ، بال و پر ] .

***

اینک باد ،

پنجره ام رفته به بی پایان .

خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد !

چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید .

این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست .

پنجره در شعر سپهری ، اکثرا با « ادراک » و « شعور » مترادف است . و خاک با « وجود » .

در شعر سهراب دو نوع خاک داریم :

خاکی که حاصل خیز است [ نمادی از انسان زنده و پویا ]

خاکی که خشک و بیابانی است . [ نمادی از انسان ساکن و اسیر ]

کاج نیز در شعر سپهری ، کاربردهای فراوان دارد . کاج / سرو / سپیدار / چنار / نارون / درختان مورد علاقه ی سپهری هستند . کاج و سرو ولی دو نماد از « جاودانه گی » اند . هم « کاج / سرو » و هم « نیلوفر / شقایق » که هر دو در ادبیات میتراییستی [ هند و ایران ] به عنوان نمادهایی از « نامیرایی / جاودانه گی / ابدیت / تازه گی » هستند ؛ در اشعار سهراب ، به شدت نقش دارند .

***

نی ، که از بوی لجن می آی اد ،

آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است .

ارتباط [ مرداب ــ< نیلوفر ــ< غوک ــ< ابدیت ] از همین جا نشأت می گیرد . و همین امر باعث می شود که هر عنصر در ارتباط با مرداب [ نماد زنده گی حقیر و ساکن ] که زیبایی و زنده گی [ نی / نیلوفر / غوک ] در آن جریان دارد ، به عناصر مورد علاقه ی سهراب مبدل شومد . در این بخش ، سهراب « نی » و « غوک » را از خاستگاه مرداب برگزیده است . گرچه به نظر نگارنده ، این مراعات نظیر ، بعید و دور است و بهتر بود عناصر نزدیک تری ، گزینش می شد . *** دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان . ترسید ، دستم به زمین آمیخت . هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا . دیدار دگر [ همان حمله ی دیگر در شعر مولانا ] عامل ایجاد رخنه و روزنه ای در « زمان » است . یعنی سهراب ، مرگ را به عنوان گذر از زمان و رسیدت به ابدیت می داند و آن را باعث ایجاد شدن دریچه ای از زنده گی فانی به سوی دنیای باقی بر می شمرد . ابدیتی که از آن واهمه [ ترس ] دارد و او را به زنده گی خاکی وابسته می کند [ دستم به زمین آمیخت ] که اشاره ای نیز به اعتقاد تناسخ روح در فلسفه ی بودا دارد . نشستن جاودانه گی [ هستی / بودن / وجود ] روبه روی آینه در آخرین سطر ، همان « خود آگاهی » / « خود شناسی » / « معرفة النفس » / و در اصطلاح « من ـ خدا » یی ست . همان چیزی که « بودا » نیز به آن دست یافت و با « خود خویش » به مبارزه برخاست و سرانجام بر « خویش » پیروز شد . چیزی که به انسان دوباره آن « معرفت اندوه آور » را می آموزاند و به قول منتقد شهیر فلسفه [ میگل دو اونامونو ] او را به « سرشتِ سوزناکِ بشری » راهنمایی می کند . سرشت سوزناکی که بشر همواره با آن در ستیز است ؛ یعنی « مرگ » . *** بخش دوم : نقد شعر سهراب دارای تصویرهای متعدد است . سهراب عنصر « تخیل و تصویر » را بسیار بهتر از عناصر « تخیل و کلام » با هم ادغام می کند . اصولا سهراب « شاعر ِتصویر » هاست نه « شاعر ِواژه » ها . به همین دلیل است که ما بیش تر او را « می بینیم » تا « بشنویم » . به نظر نگارنده ، نه « تصویر محض » و نه « واژه ی محض » هیچ کدام از اثری « شعر ناب » درست نمی کند . گرچه در جاهایی سهراب این تعادل را برقرار کرده و آثار جاویدانی بر جای گذاشته است . که اشعار دفتر 5 ، 6 و 7 او ، اکثرا زیبا و مانده گارند . در این شعر ، سهراب به دلیل استفاده ی بیش از اندازه از عناصر تصویری و نشانه ای ، شعری « دیریاب » سروده و همین امر باعث می شود تا شعر « به زمین » سهراب ، از دسته ی اشعار موفق او محسوب نگردد . *** اکنون با توجه به تصاویر بالا ، معنای شعر ، چنین می شود : « هبوط انسان از بهشت بر زمین . و گناه انسان انعکاس کردار خودش بود . انعکاس هراس و اندوهی که از خوردن میوه ی درخت معرفت به او دست داد . من به جنبه ی حیوانی وجود خویش می اندیشیدم که چه گونه در کنار جنبه ی روحانی وجودم قرار گرفته . و آن گاه به کشف و شهود رسیدم و در سکوت فرو رفتم و آن زمان فقط یک نفر بود که سخن می گفت . فقط یک نفر . تن تیره ی خاکی در معرض ضربه ی مرگی از جانب نور آسمانی بود . با توشه ای از لذات گناه ، تباهی ، و گذشت عمر . شب مرگ [ رسیدن به دانایی ] فرارسید و از خویش جدا شدم . دیگر رنج کشیدن بار تن خاکی نبود . منزل بعدی ، رسیدن به مرحله ی روح و فرشته گان بود . از این مرحله نیز مثل باد گذشتم و دریچه شعورم به سمت ابدیت باز شد . از آن نیز مُردَم و به برهوت و لایتناهی رسیدم . صدایی آمد و جاودانه گی را برای من شرح داد . باز هم از این مرحله مثل باد گذشتم و به خدا رسیدم . جایی که تمام طبیعت مثل نی در نیزار و آواز غوک در مرداب به جاودانه گی می رسیدند . و در این مرحله به دیدار مجدد خدا رفتم [ انا الیه راجعون ] و چهره ی زیبای اش را مشاهده کردم . ترس آگاهی دوباره مرا فراگرفت . و باز به زمین بازگشتم [ تناسخ روح ] این بار روحم را شناخته بودم و به معرفت وجودی خودم رسیدم و خویش را در آیینه ی قلبم به تماشا نشستم . و آن گاه دریافتم که « آگاهی » ، جاودانه گی می بخشد . چرا که خودش نامیرا و جاودانه است . »


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه پنجم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است.

گيج بودن قدم حالت مستي مسافر را به ياد مي‌آورد كه گفته بود: «شراب را بدهيد!/شتاب بايد كرد...». از اين بند احساس مي‌شود كه فصل عوض مي‌شود و مسافر به فصل پاييز مي‌رسد: باد برگها را مي‌چيند و نارنج‌ها رسيده اند. عبارت «انشعاب بهار» تركيب قابل تاملي است. اگر در ذهن انشعاب را مجسم كنيم يك درخت كشيده مي شود، ضمن اين كه انشعاب راه، قدم را گيج مي كند و همينطور اين ايده را مي رساند كه پاييز در اصل و ريشه همان بهار است كه متكثر شده و به اين مرحله رسيده. جمله «بوي چيدن از دست باد مي آيد» و حس لامسه و نارنج و بيهوشي مرا به ياد چيدن ميوه ممنوعه نيز مي‌اندازد. اما تركيب «غبار حالت نارنج» تركيب سختي هم در ملموس بودن و هم در معناست. ياد شعر متن قديم شب از «ماهيچ، مانگاه» مي افتم كه گفته است: «بعد ديدم كه از موسم دستهايم/ ذات هر شاخه پرهيز مي كرد» و از فاصله اي كه بين ذات انسان و ذات طبيعت كم كم به وجود آمده مي گفت. غبار روي نارنج در اينجا، فاصله اي بين دست و نارنج بوجود مي آورد و باعث مي شود حس لامسه آنچنان كه بايد نارنج را درك نكند... ارتباط ديگري هم كه به ذهن مي رسد اين است كه نارنج حاصل و يادگار عطر مست‌كننده (قدم گيج) شكوفه‌هاي بهارنارنج است و حالا حس لامسه در نزديكي نارنج مست و مدهوش مي‌شود. و هنوز مسافر مست بهاريست كه به پاييز رسيده است.


در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.

كشاكش رنگين، برگريزان پاييز را به ياد مي آورد. فصلي كه اكنون مسافر در آن است و از آينده خود و فصل بعد ديگر خبري ندارد: كسي چه مي داند كه كي و در كجاي اين فصول سفر تمام مي شود. تركيب سنگ عزلت، سنگ قبر را به ياد مي آورد. مسافر در فصلي كه تابستان آفتابي و شلوغ و پر تب و تاب را هم پشت سر گذاشته، از نامعلومي زمان پايان سفر مي گويد...

هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.

تكرار واژه «هنوز» به تنهايي، نشان از آن دارد كه مسافر هنوز كار خود و جهان را تمام شده نمي داند؛ هنوز كارهاي نيمه تمام دارد؛ هنوز راهي نرفته. جنگل ابعاد بي شمار خودش را نمي شناسد و نمي داند چه اتفاق‌ها و تحولاتي را مي تواند داشته باشد (ارتباطي بين سه بُعد و سه فصلي كه تا كنون گذشته؟). هنوز تازه برگ چيده شده و به زمين افتاده و معلوم نيست كه بعد چه خواهد شد (البته اين يك برداشت مي تواند باشد. هر چه فكر كردم در مورد سوار شدن برگ بر حرف ب كه حرف اول كلمه باد است چيز خاصي به ذهنم نيامد. مي‌توان گفت منظور از حرف اول باد اولين بادهاي پاييزي است و قرار است بادهاي بيشتري بر اين برگ بوزد.) اينجا اگر بند را به حالت نمادين فرض معنا كنيم، جنگل نماد بشريت و انسانهاست و برگ نماد خود مسافر (بشريت هنوز ابعاد بي شمار خود را نمي شناسد).
در مورد ادامه اين بند، هنوز نمي توانم ارتباط خوبي برقرار كنم. طبق معمول نكات و معاني ضمني‌اي را كه به ذهنم مي رسد مي گويم. برخي تحليل‌گران منظور از چيزي گفتن انسان به آب را كنترل انسان بر آب جاري مي دانند. معني اين جمله به نحوه خواندن و استرس كلمات نيز بسيار وابسته است (مثلا اينكه هنوز اين انسان است كه به آب چيزي مي گويد و بايد آب چيزي به انسان بگويد). جمله بعد هم وابسته به نوع برداشت از جمله قبل است. تنها نكاتي كه مي توانم اشاره كنم تصويرسازي زيبايي است كه از يك مجادله دروني مي‌كشد و نيز صنعت واج‌آرايي كه با تكرار «ج» به وجود آمده و تصوير را ملموس تر كرده. در مورد جمله بعد هم تصوير نزديك شدن انسان به لانه يك پرنده در ذهنم مجسم مي شود: كبوتر اطراف درخت مي چرخد تا ببيند انسان نهايتا چه مي كند. آنچه روشن است اين است كه اينجا نيز حضور آدمي زاد آسايش پرنده را به هم زده. كلمه آدمي زاد به جاي كلمه انسان، دورتر شدن آدم را از آنچه بايد مي بود، به ذهن متبادر مي كند.


قطعه بعدي قطعه پر تب و تابي است. جملاتي از آن بدون واسطه با تمام وجود درك مي شوند و برخي به خاطر اشارات و تلميحات بررسي بيشتري مي طلبد. دوستان اگر مي توانيد معاني ضمني كلمات خاص و كل بند را برايم بنويسيد. مي‌دانم ذهن هايي هستند كه متفاوت از من فكر مي كنند!...

صداي همهمه مي آيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده "سرنات" شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح "ودا"ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف "طور" مي آيد
و از حرارت "تكليم" در تب و تاب است.

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ شنبه چهارم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

به یاد  سهراب سپهری

 

 

سهراب را بایداز لابلای اشعارش جستجو کرد او شاعراست گاه عارف است وگاهعاشق وگاهی با اشیاء سخن میگوید وزمانی ملتمسانه زلالی آب را آرزو میکندسهراب را نمی شود پیش بینی کرد باید اورا خواند در او سیر و سلوک کرد وگاهدر پروازش به آبی آسمان وگاهی در زیر باران همسفرش شد کلام سهراب گاهی عمقدل را می سوزاند و نشئه حیات را در جان می نشاند وناگهان بوجد می آوردکودکی نوپارا و زمانی گل سرخی را به معشوق می دهد وسرخی لب اورا طلب میکند سهراب است !سهراب را نمی شود اندازه گیری کرد در قالب ها جا نمی گیردزیرا معتقد به رکود در زمان نیست او پرواز را می طلبد ، آسمان هم که طولوعرض در آن جایی ندارد من (ژیلا راسخ)سهراب را سپهر می دانم والحق (ینسبت) را در ورای سپهر او را (سپهری) کرده است ، سپهر پر ستاره شعر ایران زمینم ،وطنم ،ایرانم.
بنا به در خواست آقای مصطفی راحت حق مدیروبلاگ سهراب سپهری نوشتم سهرابگونه ایی را که امید است مورد قبول طبعسهرابیان باشد..

 ژیلا راسخ

 

به یاد سهراب سپهری

با چراغی در دست ،خانه دوست کجاست ؟

نرم و آهسته بیا (او) چه آرام

در آغوش خدایش خفته ، خلوتش را مشکن

خانه ی دوست نشانش دارم

قلّه ی قاف ، ته رود ، در آن جنگل دور

زندگی خواهیم کرد ، گر شقایق بگذارد

نردبانی دارم که از آن عشق فرود می آید

قصّه اش طولانی است

زیر باران ماندم انتظار بوسه ، بوسه از دوست ولی !

یک هجوم وحشی ! بوسه ام را بلعید

سایه بانم دزدید!

لب دریا رفتم به سراغ ماهی

به سراغ صدف تنهایی

ناگهان شیشه جانم بشکست

زندگی باید کرد............ تا لب پَرت کلام

با گدای گُذر بالایی ، نان و آبی به مساوی خوردیم

از باغچه ی ممنوعه

سیب سرخی به امانت بردیم

از تمنّای دل دختر آن باغ اساطیری خواب

صد شقایق گفتیم

من شبی را دیدم که در آن روز به رقص می آمد

و در آن شام سیاه، نشئه ی شبنم زیبا دیدم

من گناه را خوردم

مزه اش تلخ نبود

من شقایق دیدم ، عشق را قصّه ی دیروز نوشت

عشق را نان بنوشت

عشق را خربزه ایی می دانست

مادری را دیدم پسرش بُرد به بیگاری گُرگ

دخترش داد به آقای محل

بابتِ تسبیح اش! بابتِ بانک رفاه جیب اش

هیچ کس... اتّفاق گل نرگس به تن خار ندید

چشمه آبی دیدم

که در آن زمزم و کوثر به تماشا بودند

دختر شاه پری ،غسل می داد دو چشم طمعِ همسایه

من کلاغی دیدم که خوراکش خون بود

پنجه هایش قیچی!

من خودم را دیدم با دو دست لرزان

قلمی بی مصرف،نامه ایی نا مفهوم

پاره ا ی از آتش !

من شنیدم نامم .......................ژ ی ل ا

خانه ی دوست همان بود که سهراب در آن آرام یافت

خانه ی دوست همان جایگهِ سهراب است
که ز عِطر سخنش صد شقایق روئید
و ز خاک گُهرش خون عاشق جوشید.

 

با تشکر از ژیلا راسخ


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

شعرهایت هنوز حرف می‏زنند

عباس محمدی
آدم اینجا تنهاست، و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
بعد از تو چقدر تنها شده‏ایم!
من هم بعد از تو، حس همان ماهی‏هایی را دارم که در حوضی گل آلودند؛ حوضی که حتی خواب دریا هم در آن پلک نمی‏زند. حس گنجشکانی را دارم که سال‏هاست شاخه هیچ درختی بال‏هایشان را نبوسیدهاست. پنجره‏های باران خورده، این روزها بوی دیگری می‏دهند؛ بوی غربتی که سال‏ها سراغشان نیامده بود.تابلوهای نقاشی نیمه کاره‏ات آنقدر تنهایی کشیده‏اند و در تاریکی مانده‏اند که کور رنگی گرفته‏اند؛ حتی بوی رنگ‏ها را هم مثل تمام قلم‏موها از یاد برده‏اند.این روزها، تمام درخت‏های روی بوم‏های نقاشی‏هایی که کشیده‏ای، یکی یکی دق می‏کنند و می‏افتند روی زمین؛ انگار سال‏هاست که تبرها کمر به شکستن‏شان بسته باشند. ساعت‏ها است که شعرهایت راه افتادند در اتاق کوچکت، بلکه بتوانند رد پایت را که روزها آرامشان نکرده، پیدا کنند. اتاقت تنها شده است؛ تنهاتر از تمام روزهایی که تنها بودی. ماهی‏های تنگ، دلتنگ شده‏اند؛ درست مثل آینه کوچکت که تنها همدم تنهایی‏اش این روزها، غباری است که راه نفس کشیدنش را هم تنگ کرده است.  خانه‏ات درست مثل «چینی نازک تنهایی» تو شده است. که کافی است یک بار دیگر صدای قدم‏هایت را بشنود تا «ترک بردارد» «بغض‏های تنهایی‏اش».تنهایی از اتاقت فوران می‏کند و بادهای سوگوار را به هیاهو می‏کشد.
روزهاست که رفته‏ای؛ اما هنوز هم که هنوز است، زندگی تو را فراموش نکرده است. هنوز هم «زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود». هنوز هم کوچه‏های کاشان، بوی تو را زندگی می‏کنند. مطمئن هستم حالا هم «روزگارت بد نیست»؛ هر چند روزگار شعرهایی که معطل شعر شدن به دست تو بودند، زیاد تعریفی ندارد؛ چرا که دیگر «سر سوزن ذوقی هم» برای گفتنشان نمانده است، شوری نیست. هنوز هم اینجا گل‏ها مادرند؛ هر چند تو نیستی تا دیگر بار، گلاب‏های دیده‏شان را شعر کنی.بعد از تو، ماهی‏ها خیلی تنها شدند، شعرها تنها شدند، حتی حوض تنهاست؛ مثل تمام درخت‏های کاشان که از سایه‏هایشان هم تنهاتر شدند، مثل ابرها که از رودها تنهاترند.بعد از تو، خانه‏ات تنها چیزی را که خوب می‏فهمد، تنهایی است؛ چرا که دیگر نیستی تا از او بپرسی «چرا گرفته دلت، مثل آن که تنهایی؟!» هرچند رفته‏ای، هر چند نیستی؛ اما هستی؛ هر چند بعد از تو کسی به فکر ماهی‏ها نباشد، هر چند «آب را گل» بکنند.
تو هنوز با مایی. شعرهایت هر روز با ما حرف می‏زنند. تو حرف می‏زنی و هنوز برایمان شعر می‏خوانی.
***

 

آبی، موج می‏زنی

حمیده رضایی
واژه واژه، آزاد نفس می‏کشی؛ واژه واژه، بیرون از حصار قوافی، واژه واژه در کشف و شهود. آتشی که در جانت زبانه می‏کشد، شب‏های تاریک خاک را ستاره باران می‏کند، شعله می‏کشد، می‏سوزاند، روشن می‏کند. کلمات از دهان تو، بوی باران می‏گیرند ـ قطره قطره موزون ـ کلمات، ادامه چشم‏های مهتابی تواند.قلم به دست گرفته‏ای و سطر سطر شعر می‏باری. قلم به دست گرفته‏ای و صفحه صفحه رنگ می‏تراوی. شدت احساس در رگ‏هایت شقایق وار جاری است.موزونی کلامت، کاشان را به رقص آورده است. عطر دل‏انگیز شعرت، نشئه این روزهاست و تو را هراسی از عبور نیست، هراسی از مرگ نیست. تو را به روشنی فراخوانده‏اند؛ بال‏های گشوده‏ات تاب نمی‏آورند پنجره‏های بسته این دهلیز را. «و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‏گشت»
طبیعت در تو خلاصه شده است و تو در طبیعت.سبز می‏نگری، آبی موج می‏زنی، شفاف می‏گذری. گلویت، پاره‏های نجوایی برای رسیدن را زمزمه می‏کند و بال گشودن تو را مرگ، پایانی نیست؛ تو را واژه‏ها جاوید ساخته‏اند و تو واژه‏ها را.تو را رویشی است سبز نه در خاک، در آبی زلال آسمان. تو را رستاخیزی است با کلمات. سیرابی از خورشید، سرشاری از ماه. ستاره ریز شعرهایت، شب‏های تنهایی را لبریز می‏کند از نور.  «به تماشا سوگند...». به میهمانی آسمان‏ها رفته‏ای. خاک، اندازه روح ناآرام تو نیست. قلمت را برداشته‏ای و رفته‏ای و هنوز عطر آهنگ شعرهایت، بی‏خویشم می‏کند.تاریخ، امتداد نگاهت را تا صفحات پیوسته بهار دنبال می‏کند.
***

 

سطور فانوسی‏ات، همیشه روشن

محمدکاظم بدرالدین
غزل‏ترین سپیدواره‏ها را بسرای! با آهنگی از تجلی، روح آب را بنواز! تصویر شفاف گل را به چشم‏های مه آلود لحظات بریز و چهره فراموش شده آینه را به یاد روزها بینداز.
«زیر همین شاخه‏های عاطفی باد»، سطور فانوسی‏ات، همیشه روشن است.
باید این روشنی را بچشیم! ای حجب گوشه‏گیر! تنهایی ثانیه‏ها را گره بزن به «صدای پای آب» و از واژه‏های رابطه، آسمان خاک را ستاره باران کن!بیا و ما را تا همت بلند آبشار ببر و حس آبی سیال را بپراکن!ای روح ناگهان تا سلوک سبز! شور برداشت‏های اشراقی، از دلتنگی تو سر می‏زند «و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است». بیا و نکات کلیدی دم صبح را به ذهن بسته شب ببخش و بادهای روشن را در جهت عطر فطرت بفرست تا بوی شعرهای تازه بگیریم و «ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم».بارها قلم، باذائقه‏های چکیده تو، گل کرد و کلمات، استعداد خودشان را در سبزه‏زار تکامل نگاهت یافتند. بارها در شریان‏های رود لفظ، دریای معنا را جاری کردی.بارها احساس، لباسی از پنجره به تن کرد.ای «مفسر گنجشک‏های دره گنگ»! آوای پگاه، در تعابیرت پر می‏زند و گل‏های شعر، درست سر ساعت باغ، با سرمستی بلبلان قرار می‏گذارند.آسمان خیال، افق‏های باز شعرهایت را به شگفت نشسته است و «خاک، موسیقی احساس تو را می‏شنود». بیا و جنبه‏های گوناگون رهایی را برای پرنده دل، شرح بده! تو آمده بودی؛ اما «ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد» که:«مرگ پایان کبوتر نیست»
***

 

چمدان تنهایی

خدیجه پنجی
«چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟
هنوز دغدغه‏هایت ناتمامند و سروده‏هایت در آغاز شکفتن.
هنوز دلتنگی‏هایمان لهجه آشنای کلماتت را حوصله دارد.
هنوز موسیقی نیمایی شعرهایت، از حنجره واژه‏ها شنیدنی است.
«چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟
کوچه‏های کاشان، ضرب آهنگ قدم‏های تو را مشتاقند. درختان سرک کشیده‏اند به شوق شنیدن لطافت کلامت، «مسافر»!
بعد از تو چه کسی ترجمه خواهد کرد زمزمه آب را؟ دل می‏سوزاند برای رودخانه‏ها، آب‏ها، سبزه‏ها، تا کسی گِل نکند زلال روح این آئینه شفاف را؟ بعد از تو، چه کسی می‏خواهد واگویه کند «راز گل سرخ» را؟هیچ کس نیست که فقط محض تنهایی دل ما، «گاه‏گاهی قفسی سازد از رنگ، تابه آواز شقایقی که در آن زندانی است، دل تنهایی‏مان تازه شود» «چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟بمان! نشانم بده آن آبشاری را که چشم‏هایت را در آن شسته‏ای. من هم می‏خواهم چشمانم را در زلالی واژه‏هایت بشویم.می‏خواهم از دریچه روشن نگاهت، همه چیز را زیبا ببینم. کرکس را زیبا مثل کبوتر و تلنگر بزنم به بلور اندیشه که چرا «در قفس هیچ کسی کرکس نیست»؟
«چمدان تنهایی‏ات را کجا می‏بری شاعر؟
زندگی هنوز جریان دارد، بگذار در هوای شعرهایت نفس بکشد دنیا؛ زود است بسته شود دفتر باز دلتنگی هایت. برایم از اهالی پشت دریاها حرف بزن.
می‏خواهم قایقی بسازم و به دنیای زیبای توبیایم.
می‏خواهم جهان روشن بالادست را کشف کنم.
می‏خواهم با واژه‏هایت سفر کنم تا «شرق اندوه»، تا خلسه‏های عاشقانه و عرفانی تو.
می‏خواهم با تو دنبال «خانه دوست» بگردم.
می‏خواهم باور کنم: «تا شقایق هست زندگی باید کرد».
دوست دارم لحظه لحظه‏ام را عاشقانه زندگی کنم و نفس بکشم.
دوست ندارم «زندگی‏ام بر لب طاقچه عادت باشد».
مبادا که لهجه آب را نفهمم!
مبادا که دیگر آب برایم قشنگ نباشد! من پیغامت را شنیده‏ام؛ می‏دانم در فرادست «سپیداری نشسته در انتظار» می‏دانم کفتری بال می‏شوید در آب.
«چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟
به من بیاموز شیوه آموختن را تا مثل تو «در پشت دانایی اردو بزنم»، مثل تو با لهجه باران صحبت کنم و «از نردبان نور بالا بروم» می‏خواهم «تمام پنجره‏های دلم را رو به تجلی باز کنم» و آن گونه زندگی کنم که هرگز «به قانون زمین برنخورد».
***

 

لای این شب بوها

میثم امانی
آسمان آبی است. نبض خورشید می‏زند هنوز. سپیدارها در رویای سبز شدن اند. رودها سیال‏اند. برکه‏ها مهمان پر زنجره‏هایند. عشق در باغچه آیینه‏ها می‏روید. زندگی جاری است؛ در برگ درختان، در دشت، در «ده بالا دست». آسمانی آبی است. سرو، هر صبح اذان می‏گوید.
چشم‏ها شفاف‏اند.
سنگ‏های کف دل‏ها پیداست. همه پرچین‏ها کوتاهند.
همه خاطره‏ها طولانی! مرگ اینجاست که وا می‏ماند
شادی اینجاست که سلطان شده است! زیر سرمای «نیاسر»
هیچ کس یخ نزده است.
مردمش خونگرم‏اند در ده بالادست.
چشمه‏ها هم مست‏اند آب‏ها گل نشده است کاج‏ها بیدارند.
بیدها شاخه نور همه جای بوی گلاب است؛ گلاب همه جا ماه، غزل می‏خواند گلی آزار ندیده است اینجا... «به سراغ من اگر می‏آیید» لای این شب بوها پای این منظره‏ها خواهم ماند!
***

 

شاعری از تبار بهار

نزهت بادی
هنوز عطر گرم شعرهایت، توفان دل عاشقان پشت پنجره را آرام می‏کند. هنوز خیال شهر پشت دریاهایت، قایق نگاه کویرنشینان را به حوالی غروب می‏برد. هنوز کشف راز گل سرخ، دست هر عابری را برای چیدن نگاه می‏لرزاند. هنوز آبی نگاهت، پرگشوده بر گلدسته‏های باغ، به شکوه خلوت پرگریه یک پرنده بی‏آشیان می‏اندیشد. هنوز دخترک بی‏پای روی پل، در انتظار گوشواره‏ای از دب اکبر، کهکشان راه نگاهت را به اشک خویش، ستاره باران می‏کند. هنوز روسری پر گریه زن زیبای جذامی بر نرده‏های کشسته نقاشی‏هایت، در باد تاب می‏خورد. هنوز سوار خسته چشم‏هایت، در جست‏وجوی کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است. هنوز دوره گرد پریشان سروده‏هایت، سر هر دیوار فروریخته، میخکی می‏گذارد و پای هر پنجره بسته‏ای شعری می‏خواند. هنوز هر رهگذر خانه به دوشی که از مزارت می‏گذرد، از راه سکوت می‏آید تا چینی نازک تنهایی‏ات ترک برندارد.
***

 

شرق اندوه

ابراهیم قبله آرباطان
به کلماتی می‏اندیشم که می‏توانند آنقدر زلال باشند که چشمه چشمه جاری شوند و زندگی را روی سبزه زارها و علف‏ها بپاشند.من به شاعری فکر می‏کنم که کنار مرداب می‏نشیند و مرداب، کم کم زیبا می‏شود. سهراب، شاعری است که پاورچین پاورچین، تمام کوچه‏های رفتن را پیموده است و از شهر خیالات و آیینه تصورات، گذشته تا به هم صحبتی با علف زارها و آواز چکاوکان رسیده است.
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
و چقدر سهراب به «آغاز زمین» نزدیک است که می‏تواند باغبان شود و نبض گل‏ها را بگیرد. می‏تواند صدای کفش ایمان را در کوچه‏های شوق بشنود و باران را با تمام وجود بفهمد که از ناودان‏های احساس، بر تن عریان شقایق می‏ریزد.باید سهراب بود تا از دهان شبنم‏ها عشق نوشید و از سینه شب، سبد سبد ستاره چید و به همسایه‏ها هدیه کرد. باید مثل سهراب، به عادت سبز درختان خو کرد؛ تا چشمه‏ها او را به خود بخواند و درخت‏ها هم. آری! می‏شود شاعر بود و گاهی روی علف‏ها چکید و گاهی شبنمی شد و روی گونه ستاره‏ها نشست.
... و سهراب، شاعر لحظه‏ها و تنهایی‏ها بود.
گاهی از بالش تنهایی، سر بر می‏داشت و در کوچه‏های آشنایی، پنجره‏ها را به روی عابرانش می‏گشود. «دیار تو آن سوی بیابان‏هاست». آنجا که روی لب انسان‏ها، لبخند می‏روید، آسمان برای باریدن بال در می‏آورد.
انگشت شهاب‏ها به بیراهه نمی‏روند و به سمت زمین خیز بر می‏دارند و نور و شفق، کره تاریک را در آغوش می‏کشد. «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
***

 

آدم؛ اینجا تنهاست

علی سعادت شایسته
آدم اینجا تنهاست
چقدر واژه و کلمه برای سرودن همین دلتنگی، برای سرودن همین تنهایی گرداگردت چرخیدند!هر بار که سیل واژه‏ها از دامنت می‏ریخت، بیشتر به تنهایی‏ات می‏رسیدی؛ به تنهایی زمینی که رهایت نمی‏کرد. کلمات، با تمام انسی که به تو داشتند، غریبه‏تر از آن بودند که تنهایی‏ات را پرکنند. رقص واژه‏ها در دستانت میهمانی آسمان و ستاره‏ها را متبادر می‏شد.واژه‏ها گرداگردت می‏خواندند، تا تو را از زمین و تنهایی زمینی‏ات فاصله دهند؛ اما همچنان پژواک تنهایی در گلویت می‏پیچد: «آدم اینجا تنهاست».دامنت پر بود از کلماتی که سر از پا نمی‏شناختند.برای سرودن درد سینه‏ات، واژه‏ها از هم پیشی می‏گرفتند، اما به راستی کدام واژه می‏توانست این همه تنهایی را در خود جار بزند؟!«دانه‏های انار»، «دب اکبر»، «گل سرخ»؛ کدامیک تنهایی را می‏سرودند؟
تنهایی‏ات را که در کنار درختان چنار، چای می‏نوشید و می‏خواند «صدای آب می‏آید، مگر در نهر تنهایی چه می‏شویند؟ لباس لحظه‏ها پاک است» واژه‏ها را قدرت آن نبود که دست تنهایی‏ات را بگیرند؛ آن گاه که می‏نوشتی:«اما ای حرمت سپیدی کاغذ! نبض حروف ما در غیبت مرکب مشتاق می‏زند».شولای کلمات، قامت تنهایی‏ات را نمی‏پوشاند.دست‏هایت لمس واژه و کلمه را از گذشتگان این خاک به ارث برده بود.
تو به «میهمانی دنیا» آمده بودی؛ برای دیدن کودکی که ماه را بو می‏کرد؛ قفسی بی‏در که در آن روشنی پرپر می‏زد؛ نردبانی که از آن عشق می‏رفت به بام سکوت؛ زنی که نور در هاون می‏کوبید و گدایی که در به در می‏رفت و آوازه چکاوک می‏خواست؛ اما از این میهمانی، از این سفر کوتاه، تنها چند کلمه می‏توانست بیانگر همه چیز باشد: «آدم اینجا تنهاست».
آری! «آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است».
***

 

شعرهایش فرصت سبز حیات

قنبر علی تابش
چه دل‏انگیز است یاد سهراب؛
سهرابی که سپهری بود، آسمانی بود، سهرابی که دغدغه‏هایش از جنس نور و روشنی بود؛ سهرابی که اهل بالادست بود.مردم بالادست چه صفایی دارد چشمه‏هاشان جوشان...»
سهرابی که در «شب تاریک»، مانند یک ماه درخشید و بیشه را روشن کرد.سهرابی که در عصر بال بستگی، پر از بال و پر بود.سهرابی که در انبوه ظلمت زمانه، پر از فانوس بود؛ «می‏روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم راه می‏پویم در ظلمت، من پر از فانوسم من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت»سهرابی که روزی، چون پیام روشنی آمد و در «رگ‏ها نور ریخت»؛ رگ‏های رخوت و خواب زمان را به باغ بیداری پیوند زد و با روشنی و بلاغت تمام، فریاد برآورد: «ای سبدهاتان پرخواب سیب آوردم ؛ سیب سرخ خورشید»
سهراب آمده بود که «شاخه گل یاس، به گدا» بدهد.
سهراب آمده بود که «دشنام را از لب‏ها» برچیند.
سهراب می‏خواست هر چه دیوار را از جا برکند.
مصمم بود که دل‏ها را با عشق پیوند دهد و چشمان را با خورشید؛
«من گره خواهم زد چشمان را با خورشید، دل‏ها را با عشق، سایه را با آب، شاخه‏ها را با باد» او، فرصت سبز حیات را به هوای خنک کوهستان پیوند زد.رستگاری را در همین نزدیکی‏ها، لای گل‏های حیات، به تمام مردم نشان داد.کوه را چنان روشن می‏دید که خدا در آن پیدا بود؛ «و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود».
سهراب، به سمت خیال دوست، تا نبض خیس صبح پیش رفته بود. در «شرق اندوه»، «باغی از صدا» و «نیایش» بود. او «پای هر پنجره شعری» می‏خواند.شعرهایش فرصت سبز حیات است.او مسافری بود که نشان خانه دوست را پیدا کرده بود؛ رهگذری بود که شاخه نور بر لب داشت.
یادش سبز و جاودانه باد!
***

 

شبنم ستاره

طیبه تقی‏زاده
«مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‏است»
رنگ خاموشی، تو را در بر گرفت، تو برای همیشه، پا به اقلیم تنهایی نهادی؛ بی‏آنکه پایان بپذیری. رستاخیز کلماتت در سیتغ کوه می‏پیچد و چون رودی خروشان، ریشه‏های تشنه شعر را به وجد می‏آورد.  امواج شاعرانه توست که هنوز به دریای بی‏کران شعر، نهیب می‏زند. مرغ پنهان دلت چه حرف‏ها در دقایق خاموش به جای گذاشت! تو غربت پاشیده بر زمین را بر نتابیدی. مهاجری شدی که در تب رفتن، جرعه جرعه زندگی را نفس می‏کشد. حس غریب ماندن را به سایه‏های ساییده سپردی و به آفتاب پیوستی. در طنین «شاسوسا»، گل آینه را به غبار لبخند بخشیدی و چشم‏های تو از جنس روشنان آفتاب بود که به مهربانی گل‏ها دست کشید. روح آرامت به گل‏های سپیدی می‏مانست در باغستان پرطراوت جاودانگی.
اندیشه‏ای سبز بودی در ابدیت گل‏ها و پیوندی بود میان خوشه و خورشید.
چون آب روان جاری شدی در رودهای پر جریان حیات.
چون آهنگی آرام، به ابدیت بی‏کران پیوستی. ریه‏های لذت را از هوای دوگانگی خالی کردی و آن گاه، ذره ذره ابدیت را با اکسیژن مرگ، فروبلعیدی. عطش جان را نشاندی به خنکای روشن چشمه سار. «دور شدی از شب بی‏درد و بر کندی ریشه بی‏شوری را. قطره را شستی و دریا را در نوسان آوردی». آواز حقیقت، چیزی بود که تو را بیش از هر چیز در پی خود دواند. سایه روشن خاک، تو را آگاه نمی‏کرد به نور، پس آن گاه به خورشید اشاره کردی و نهراسیدی از مرگ؛ بی‏آنکه بیاندیشی بعد از تو چه کسی «سر هر دیوار میخکی بکارد، پای هر پنجره شعری بخواند هر کلاغی را کاجی بدهد و آشتی بدهد و راه برود و نور بخورد و دوست بدارد».گذشتی از طعم گس انجیر سیاه در دهان تابستان و سوار بر نسیمی دل‏انگیز، از منطق خشک زمین عبور کردی و به صفای بی‏کران آسمان پیوستی. قفس تن راشکستی و به آواز قناری پیوستی و در صبحدم بهاری دوست، عاشقانه نفس کشیدی. سارها را در کنج کاج‏ها وانهادی و از روی شانه‏های باد، دست دوستی تکان دادی. و صدای دوست، تورا در بر گرفت و آن گاه سرودی «ای سرطان شریف عزلت! سطح من ارزانی تو باد!»
***

 

شاعر انار

سیدابوالفضل صمدی
غصه مردمان دلتنگ روستاهای ندارکاشان، در ینگه دنیا هم راحتش نمی‏گذارد. تا دلتنگ مادر می‏شود، به خانه بر می‏گردد؛ هر کجای جهان و با هر کس که می‏خواهد باشد. در خیابان‏های بالا شهر تهران هم نمی‏تواند از غصه گل آلود شدن آب روستاهای کاشان که آبشخور کبوتران است، بر کنار باشد. دلتنگ که می‏شود، به گلستانه می‏رود؛ بی‏غل و غش مثل نسیم. پاییزها با رنگین کمان پس از باران کاشان، نقاشی می‏کشد؛ از کوه‏ها از چمشه‏ها از چلچله‏ها و درختان انار؛ آری! از انار؛ حتی اگر طعم ترکه‏هایش را در مدرسه به خورد رگ‏های کف دستش داده باشند! حتی مدیر مدرسه هم طراوت چهره‏اش و برق چشم‏هایش از تماشای دستخط نقاش سارها و لادن‏ها، پنهان شدنی نیست. با این همه، کم کم فهمید حوض نقاشی‏هایش ماهی ندارد، پس شاعر شد.خوش‏آمدی سهراب!
به سرزمین مادری‏ات. به جهان فردوسی، حکیم توس، به شیراز سعدی و حافظ خوش آمدی!
کجا پیدایت کنیم، سهراب؟
در خیابان‏های تهران یا بیابان‏های کاشان؟
«به سراغ من اگر می‏آیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که...» مبادا که چه؟ از چه می‏ترسی سهراب شعر؟ مگر سرطان خون، می‏تواند چراغ شعرت را خاموش کند؟ تو، شعرت نوشداروی زندگی است. «عکس‏هایش دروغ می‏گویند، من که می‏گویم او جنون دارد من که باور نمی‏کنم خورشید، سرطانی به رنگ خون دارد.» «کفش‏هایم کو» کجا می‏خواهی بروی سهراب؟ اینجا ابرها فقط به هوای تو می‏بارند، دشت‏های گلستانه، ازهای‏های پنهانی تو سیراب می‏شوند. راستی سهراب! خانه دوست کجاست؟ کفش‏هایت را کجا یافتی؟ چگونه از شب‏های افسرده و سرد خلاص شدی و رفتی تا ته دشت دویدی، تا قله کوه؟ به کدام گل سرخ نماز خواندی؟ کعبه‏ات زیرکدام اقاقی پنهان است؟
***

 

تا سفر دریا

فاطمه نعمتی سارخانلو
خانه دوست، پشت همین صمیمیت سیال خداست. چمدانی و کفش‏هایی پر از آواز و خلوتی که روی شاخه ازلی باد می‏خورد. کافی است اذان بگوید مردی که حنجره‏های این حوالی را پر کرده از احساس موسیقی مرغان اساطیر و عاشقانه‏ترین تصنیفش، زیر پای کودکان آگاهی، آب می‏خورد؛ آبی که رمز محو شدن در فهم سفری به پشت دریاها را ترسیم می‏کند.سهراب، همان مسافر پابرهنه است؛ ایستاده در قرار دلی که هجوم حقیقت را انتظار می‏کشد. تا برسد؛«اینجاست، آیید، پنجره بگشاید ای من دگر من‏ها» دستهایم را در باغچه می‏کارم سبز خواهم شد، می‏دانم، می‏دانم، می‏دانم.»
***

 

مرغ مهاجر

رقیه ندیری
ای کاش دلم مثل تو شاعر بشود
خلاق‏تر از ذهن عشایر بشود
یعنی که پس از این دل بی‏دغدغه‏ام
سهراب‏ترین مرغ مهاجر بشود
***

 

شاعر «پنجره‏های رو به تجلی باز»

علی خیری
«به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن؛ واژه‏ای در قفس است».
«بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق‏های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می‏فهمید».
این کلام مردی است که نفسش، طعم تغزل داشت؛ رنگ احساس و عاشقی.
شاعری که شعرش را بر بوم رنگ‏ها می‏پاشید.
شاعری که خدا را در یک قدمی خود حس می‏کرد.
شاعری که آب را گل نمی‏کرد تا مردمان بالا دست و پائین دست، در آن به تماشای راز گل سرخ بروند. شاعری از جنس آب، که آفتاب، نرم و آهسته به سراغش می‏رفت و در لابه‏لای کلماتش، نور می‏پاشید. او که با چشم‏هایی شسته، دنیا را جور دیگر می‏دید و بهترین چیز را رسیدن به نگاهی می‏دانست که از حادثه عشق، تر بود. شاعری از پشت دریاها؛ از اهالی شهری که در آن، پنجره‏ها رو به تجلّی باز است. او آن‏گونه زندگی کرد، که به قانون زمین بر نخورد. شاعری مسلمان، که قبله‏اش یک گل سرخ بود و جانمازش چشمه، با سجّاده‏ای به وسعت دشت. شاعری که آب، بی‏فلسفه می‏خورد و به آغاز زمین نزدیک بود. او که دچار بود و عاشق، و همیشه عاشق تنهاست. شاعری که یک شب در ازدحام خاکستری کوچه‏ها، چمدان تنهایی‏اش را بست و رفت. «ای دوست، چه پرسی تو، که: ـ «سهراب» کجا رفت؟
ـ سهراب، «سپهری» شد و «سر وقت خدا» رفت!
او نور سحر بود، کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق، در افق تیره این شهر
تابید و به آن جا که قَدَر گفت و قضا، رفت
ناگاه، چو پروانه، سبک خیز و سبک بال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت!
ای جامه شعرت «نخ آواز قناری»
رفتی تو و از باغ و چمن، نور و نوا، رفت».
***

 

مسافری از سپهر

نزهت بادی
قایقی آمده است، از راه‏های دور و خاک‏های غریبی که در آن هیچ کسی نیست. و مسافری را از مصاحبت با آفتاب آورده است که اهل کاشان است و پیشه‏اش نقاشی، ـ گاه‏گاهی هم قفسی می‏سازد با رنگ و به ما می‏فروشد تا به آواز شقایق که در آن زندانی است، دل تنهایی‏مان تازه شود! آمده است و پیامی آورده که آب را گل نکنیم، شاید این آب روان می‏رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی! همسفرش چمدانی است که به اندازه پیراهن تنهایی او جا دارد. چمدانش پر از سوغاتی است، پر از سیب سرخ خورشید، برای آنانی که می‏ترسند از سطح سیمانی قرن! شعرهای تازه‏اش را به سمساری محله فروخته تا گوشواری بخرد برای زن زیبای جزامی! یک شبه، همه منظومه شمسی را دویده تا دُبّ اکبرش را بر گردن دخترک بی‏پای روی پُل بیاویزد! همتی کرده تا اگر در تپش باغ، خدا را دید، بگوید که ماهی‏ها حوضشان بی‏آب است.
کفش‏هایش گم شده است! شاید آن را آشیانی کرده است برای یک جفت زنجره عاشق، که در پشت دیوارهای هیچستان، صدایشان گم شده است! به سراغش اگر می‏روید، مثل برگ رها شده بر روی آب، قدم بردارید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی‏اش که پر از نان و پنیر و ریحان است، برای پیرمرد کور همسایه که نان خشکش را در شبنم نگاه گل سرخ تَر می‏کند! از پنجره چشمان او، زندگی رسم خوشایندی است که بال و پری دارد با وسعت مرگ و پرشی به اندازه عشق! در کلبه تنهایی او، زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت، از یاد من و تو برود. او مثل بوی بابونه سبز، مرگ را می‏شناسد؛ مرگی که در ذات شب دهکده از صبح، سخن می‏گوید. حیف که نشد روبه روی وضوح کبوتران بنشنید و به شیوه باران، مهربانی را قطره قطره کند! آمده بود تا برای پرسش دیرینه‏اش، جوابی بگیرد که «خانه دوست کجاست؟» و پاسخش را در آبیِ حوض‏های خالی یافت و به سر وقت خدا رفت.و هیچ فکر نکرد که ما در میان پریشانی پنجره‏های مه‏آلود، برای خوردن یک سیب چه قدر تنها ماندیم!
***

بهار؛ بی‏شعر و نقاشی

سیدعلی‏اصغر موسوی
صدای زمزمه آب، تا گلابستان ادامه دارد، امّا خزان زودرس، هاله‏ای از غم در نگاه چلچله‏ها پدید آورده است؛ چگونه بهار می‏تواند در نگاهِ یک «شاعر» بمیرد! و یا، یک شاعر در نگاهِ بهار!؟آخرین «نقاشی»اش، جاده‏ای به سمت ابدیت را نشان می‏دهد که در کناره‏هایش دیگر «شقایقی نیست» و زندگی، تنها در آن سوی آینه‏ها ادامه دارد! و، تمام فصل‏ها را حسّ کرده بود، امّا فصل بهار، آن هم در «کاشان»، که باغ‏هایش گُلابین و کوچه‏هایش آکنده از عطر «شعر»هاست، رنگ دیگری دارد! هر کس برای رفتن به «خانه دوست» دسته گلی در دست و غزلی بر لب، قصد تفأل می‏کند و نذر خویش را به سقاخانه‏های «قمصر» می‏برد، تا از اشکِ گلاب، شمع جان به پروانه وصال برساند. امّا امروز بهار، ناباورانه سوگ «سهراب» را با تمام وجود حس کرد و سردترین نقاشی خود را بر پرده سیاه تماشا آویخت! انگار مرگ، هیچ «نوشدارویی» را نمی‏شناسد و هیچ بهاری را بهانه زندگی نمی‏داند؛ حتّی اگر زندگی «سهراب» در میان باشد!
اگر چرخ گردان کِشد زین تو سرانجام، خشت است بالین تو  سهراب، از شعر تا نقاشی، از سکوت تا فریاد، نیلوفر دلش را از مرداب زمانه بیرون کشید و مثل آرامشِ نگاهش، به دریا بخشید. او نگذاشت «زندگی بر لب طاقچه عادت» از یادش برود؛ آن‏گونه که از یاد بسیاری رفته بود! زندگی را سرود، نقاشی کرد؛ و مثل آب، در تمام صحنه‏ها، جاری‏اش کرد.
سهراب هیچ‏گاه نگاهش را نفروخت؛ نگاهی که از اشراقی خاصّ و شهودی عالی بهره می‏برد. نگاهی که در بین مردم ریشه داشت و بازتاب آیینه آنها بود. نگاهی که «تمام آب‏ها را زلال، تمام درویش‏ها را سیر و تمام کبوترها را سیراب» می‏خواست! سهراب، ایمانش را از سپیدارها، تقوایش را از پرندگان و صداقتش را از آب‏ها، آموخته بود؛ با تبسّمِ شبنم‏ها وضو می‏گرفت و با قدقامت گل‏ها، نماز می‏خواند! امروز، سهراب اهل کاشان نیست که در آن سوی نقاشی‏هایش گم شده باشد! فراتر از مرزهای خط‏کشی شده اندیشه و فراتر از نگاه بسته زمان، این شعرهای اهورایی اوست که زمزمه می‏شود. با مرثیه‏ای سبز، «به سراغ چینیِ نازک تنهایی»اش می‏رویم، یادش در لحظه‏های سبز نیایش، ستوده باد.
وه که هر گه که سبزه در بستان
به دمیدی چه خوش شدی، دلِ من
بگذر ای دوست، تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده، از گِل من

برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

من مسلمانم.
قبله‌ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده‌من.
من وضو با تپش پنجره‌ها مي‌گيرم…

 

 

امروزه، شعر نو توانسته است به عنوان يك سبك ادبي مستقل جاي خود را در عرصه‌ادبيات فارسي محكم كند. اين نوع شعر ويژگي‌هاي خاص خود را دارد كه نمي‌توان به آن در قالب ادبيات كهن نگريست. لطافتها، ظرافتها و زيبايي‌هاي شعر نو به گونه‌اي است كه كمتر ادب دوستي از كنار آن بي‌تفاوت مي‌گذرد. در ميان شعراي اين سبك، سهراب سپهري از اهميت ويژه‌اي برخوردار است و آن به دليل خصوصيات منحصر به فرد شعر و سخن اوست. اشعار سپهري آن چنان عميق و پرمعنا است كه تاكنون با وجود مطالب گوناگوني كه پيرامون او ـ‌به صورتهاي مختلف از جمله در قالب كتب و مقالات‌ـ گفته شده، باز هم جا براي بررسي و كنكاش بيشتر در آثار وي وجود دارد. در اين سطور كوشيده شده است كه به سهراب سپهري از زاويه حضور و تجلي قرآن كريم در كلامش نگريسته شود.
يكي از ويژگي‌هاي سپهري، توجه خاص وي به قرآن، اين كلام جاودان الهي و سرچشمه‌جوشان معنويت مي‌باشد. در اشعار او نوع خاصي از عرفان با عنوان «عرفان طبيعي» يا «عرفان شرقي» وجود دارد. عرفاني كه انسان را به شناخت معبود و معشوق حقيقي و درك مقام پروردگار همه‌هستي، از راه طبيعت و كشف اسرار وجودي مخلوقات زميني فرا مي‌خواند. عرفان سپهري شباهتهاي زيادي به عرفان بودايي دارد، ليكن آثار او نمايانگر اين است كه اعتقادات اسلامي و مضامين قرآني منشأ ذهنيات و عقايد عرفاني اوست. نمونه‌زير نشان از اعتقاد قلبي وي به اسلام و مشخصه‌هاي آن دارد:‌
من مسلمانم.
قبله‌ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده‌من.
من وضو با تپش پنجره‌ها مي‌گيرم…
اين فراز از شعر «صداي پاي آب»‌بيانگر تلفيق عرفان اسلامي و عرفان شرقي در نزد سپهري است. به عبارت ديگر، حضور مستقيم و غير مستقيم معارف اسلامي و قرآني در اشعار سپهري، و تشابه شعر او با بعضي از آيات كلام اللّه مجيد به لحاظ پيروي او از عرفان طبيعي است. شيوه‌سپهري براي درك وجود خدا، شيوه‌اي كاملاً قرآني است. آيات بسياري انسان را به كنكاش و همچنين تفكر عميق در طبيعت و نشانه‌هاي خداوند براي ايمان راسخ آوردن به آفريننده‌قادر و متعال فرا مي‌خوانند. سپهري نيز با تأسي از قرآن در اشعار خود همين راه را مي‌پيمايد. از نگاه سپهري، جهان خلقت سراسر زيبا و تأمل برانگيز است. همه‌اجزاي آن مي‌توانند براي انسان آموزنده و راهنما باشند. او در شعر «شورم را» بيان مي‌دارد كه انسان گمراه و از حقيقت دور افتاده چگونه با بهره‌گيري از دستورات پيامبران و آيات هدايتگر الهي مي‌تواند طريق سعادت و كمال را بيابد و بسوي حق رهسپار شود:‌
از روشن و از سايه بري بودم…
ديو و پري بودم، در بي‌خبري بودم.
قرآن بالاي سرم،
بالش من انجيل، بستر من تورات، و زبر پوشم اوستا.
تنها راه رسيدن به سعادت و رهايي از ظلمات بي‌خبري، تمسك به آيات الهي و البته مهمترين و كاملترين آنها قرآن كريم است. اين ابيات نشان مي‌دهد كه او نه تنها به اسلام بلكه به همه‌اديان توجه دارد (نوعي پلوراليسم).
خداوند متعال مي‌فرمايد:‌
«ونَزَّلَ عَلَيكَ الكِتابَ بِالحَقِّ‌مُصدّقاً لِما بَين يديهِ وأَنزلَ التَوْراتَ والإِنجيل؛ اين كتاب را كه همخوان با كتب آسماني پيشين است به درستي بر تو نازل كرد و تورات و انجيل را پيشتر فرو فرستاد» (سوره آل عمران، آيه3).
و آنگاه پس از يافتن طريق حقيقت به سوي رب خويش باز مي‌گردد:‌
هر جا گل‌هاي نيايش رست، من چيدم.
دسته گلي دارم، محراب تو دور از دست:‌او بالا، من در پست.
سپهري توجه ويژه‌اي به كشف حقايق و مجهولات ناپيداي نظام خلقت از راه ديدن و «تماشا» در عالم داشته است و در چند جا به آن اشاره كرده است:‌
ما هسته‌پنهان تماشاييم
زتجلي ابري كن، بفرست كه ببارد بر سر م
باشد كه به شوري بشكافيم، باشد كه بباليم و
به خورشيد تو پيونديم.

بعضي از اشعار سپهري با الهام پذيري از آيات قرآن سروده شده است. براي نمونه موارد ذيل را مي‌آوريم.سپهري در اوايل «صداي پاي آب» آورده است:‌
… و خدايي كه در اين نزديكي است.
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
خدا بسيار به ما نزديك است. در واقع اين جملات ناظرند به آيه:‌«نَحن أَقربُ اِليه مِن حبلِ الوَريد؛ ما به او از رگ جان نزديكتريم» (سوره ق، آيه16).
و نيز آيه:‌«ولَقد رءاهُ نزلةً أُخري. عِند سِدرَةِ المُنتَهي؛ و به راستي كه بار ديگر هم او [جبرييل] را ديد. در نزديكي سدرة‌المنتهي» (سوره نجم، آيات13 و14).

در جاي ديگر اين شعر بلند مي‌خوانيم:‌
و نمي‌خندم اگر فلسفه‌اي ماه را نصف كند.
كه بي‌اشاره به آيه‌«اِقْتربت الساعةُ وانشقّ‌القمر؛ قيامت نزديك شد و ماه دو پاره شد.» (سوره‌قمر، آيه1) نيست. منظور شاعر از اين جمله اين است كه معجزات براي او از ارزش والايي برخوردار است.

باز در همين شعر مي‌خوانيم:‌
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت ديدم.
در قرآن كريم نيز آمده است:‌«اللّهُ ولي الذينَ امنوا يخرجهم مِن الظلمات الي النور والذينَ كفروا أَولياؤُهم الطاغوت يخرجونهم من النور الي الظلمات؛ خداوند سرور مؤمنان است و آنان را از تاريكي به سوي روشنايي‌ها مي‌برد و كافران سرورشان طاغوت است كه ايشان را از روشنايي به سوي تاريكيها مي‌برد» (سوره بقره، آيه257) كه مي‌بينيم شعر ناظر و بيان‌كننده‌آيه است.

در اشعار سپهري در چند جا به هبوط آدم و حوا به زمين اشاره شده است.
مانند:‌
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
و يا آنجا كه مي‌گويد:‌حيات غفلت رنگين يك دقيقه‌حواست.
سرپيچي آنان از فرمان الهي و لحظه‌اي غفلت از نهي خداوند بر دوري جُستن از درخت ممنوع، باعث اخراج از بهشت و هبوط به زمين شد.
در جاي ديگر نيز دارد:‌
روي علف‌ها چكيدم.
من شبنم خواب آلود يك ستاره‌ام.
كه روي علف‌هاي تاريكي چكيده‌ام.
جايم اينجا نبود.
نجواي نمناك علف‌ها را مي‌شنوم.
جايم اينجا نبود.
اين جملات سپهري را بسنجيد با شعر حافظ و مولانا:‌
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
‌مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
دو سه روزي قفسي ساخته‌اند از بدنم
غرض اينكه، اينها همه اشاره‌هايي است به داستان بيرون رانده‌شدن انسان از بهشت كه قرآن مجيد در چند جا از جمله آيات19 تا25 سوره‌اعراف و آيات35 و36 سوره‌بقره به آن اشاره فرموده است.

يكي از موارد مورد توجه زياد سپهري، مرگ و زندگي پس از آن است. او مرگ را يك موضوع مبهم و هولناك نمي‌پندارد، بلكه بسيار زيبا و دلنشين مي‌بيند و به سراغ آن مي‌رود. چرا كه مي‌داند و ايمان دارد كه «كلُّ نفسٍ ذائقةُ الموت» (سوره‌عنكبوت، آيه57).
آري، ما غنچه‌يك خوابيم.
ـ غنچه‌خواب؟‌آيا مي‌شكفيم؟
ـ يك روزي، بي‌جنبش برگ.
ـ اينجا؟
ـ ني، در دره‌مرگ،
ـ تاريكي، تنهايي؟‌
ـ ني، خلوت زيبايي.
و در «صداي پاي آب» اينگونه سروده است:‌
و نترسيم از مرگ،
مرگ پايان كبوتر نيست…
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي‌گويد…
و همه مي‌دانيم
ريه‌هاي لذت پر اكسيژن مرگ است.

در شعر عرفاني «مسافر» كه پر از معاني دقيق و مضامين لطيف مي‌باشد، مي‌گويد:‌
واي تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه‌خود را به من خطاب كنيد؟
به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف «طور» مي‌آيد.
و از حرارت «تكليم» در تب و تاب است.
اين جملات برگرفته از داستان، سخن گفتن خدا با موساي كليم اللّه(ع) در كوه طور است كه در آيات11 تا13 سوره‌مباركه‌طه آمده است.

در ميان تمامي آثار سپهري، قرآن مجيد در «سوره تماشا» بيش از همه جلوه مي‌يابد. نام شعر با توجه به نام سوره‌هاي قرآن مجيد است و مشاهده مي‌شود كه تماشا در انديشه سپهري از چه اهميتي برخوردار است كه به آن قسم ياد مي‌كند.
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه‌اي در قفس است.
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببريد.
و من آنان را، به صداي قدم پيك بشارت دادم.
زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه‌بالاي سرم چيدم، گفتم:‌
چشم را باز كنيد، آيتي بهتر از اين مي‌خواهيد؟
مي‌شنيدم كه به هم مي‌گفتند:‌
سحر مي‌داند، سحر!
سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه‌هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم.
دستشان را نرسانديم به سر شاخه‌هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه‌ها آشفتيم.
«سوره تماشا» گوياي عمق الهام پذيري سپهري از قرآن كريم مي‌باشد. مانند:‌
به تماشا سوگند.
كه اشاره دارد به سوره‌هايي كه با سوگند يادكردن خداوند آغاز مي‌شوند. همچون:‌«والفجر» و «والتين والزيتون» و….
در سوره تماشا آورده است كه:
مي‌شنيدم كه به هم مي‌گفتند:‌
سحر مي‌داند، سحر!
ناظر است به آيه:
«وقال الكافرون هذا ساحر كذّاب؛ و كافران گفتند اين جادوگر دروغگواست».
(سوره ص، آيه4)
و نيز مي‌خوانيم:
باد را نازل كرديم.
ناظر است به آيه:
«فأرسلنا عليهم ريحاً صـرصرا؛ آنگـاه بر ايشان بـادي سخت سـرد فرستاديم».
(سوره فصلت، آيه16)
و باز مي‌خوانيم كه:
چشمشان را بستيم.
ناظر است به آيه:‌
«وعلي ابصارهم غشاوة؛ و بر ديدگانشان پرده‌اي است» (سوره بقره، آيه7).
بند آخر شعر نيز به شيوه‌بيان و القاي مفاهيم قرآن شبيه است.

سپهري را به نوعي مي‌توان «حافظ» شعر نو دانست. اشعار او مملو از مضامين دقيق و ظريف عرفاني است. او و هيچ عارف جوينده‌حقيقت ممكن نيست كه از كتاب هدايتگر و حقيقت‌نماي الهي بهره نبرده باشد. هر چند برخي كوشيده‌اند كه جنبه‌مذهبي سپهري را كمرنگ جلوه دهند و او را بيگانه با معارف ارزشمند اسلام معرفي كنند؛ ليكن اشعار و آثار او خلاف اين ادعا را ثابت مي‌كنند.
به اميد آنكه ما نيز بتوانيم همچون بزرگان و حقيقت جوياني همانند سپهري در پيروي از كتاب آرمان‌ساز الهي، قرآن، بهره‌كافي را ببريم.

پدیدآورنده:عبدالمهدي شريف رازي،

 

هدیه ماه عسل..

دانلود ترتیل کل قرآن کریم با صدای استاد پرهیزگار به تفکیک جز (با پسوند MP3 )

لطفا در ادامه مطلب دانلود کنید..

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
ادامه مطلب
+ تاريخ شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

11 دسامبر
خاطرات سفر ژاپن

... كارگاه از سردي به در آمده بود ، چه مي گويي، آفرينش حالي ديگر داشت ، يك برخورد ، و هستي به رمزي ديگرآشنايت مي كند. هيراتسوكا روش هاي گوناگون چاپ كنده كاري را به من مي نمود ، و من به در از ميدان فراگيري هنر ، مرا از پي كاري ديگر ساخته اند ، محراب هنر به ديده من بلند نمي نمايد ، به بلنديهاي احساس بالا كه رفتي ، بام هنر را بلند نخواهي ديد ، دستهايي مي آفرينند كه از يك روان بي تاب و فرومانده فرمان مي برند ، و نه از رواني كه از پرواز و هم انگيز خود در ناشناسي ها باز نمي ماند ، به رمز زيبايي ها كه سفر مي كني ، نيمه راه ، سرشاري خود را تاب نمي آوري ، باز مي كردي تا از ديده هاي راه بگويي: و هنر پيدا مي شود. فرو نه اين كار ، و فرا رو ، بار مشاهده را تا پايان به دوش بر. گفتند و شنيديم : هنر زندگي ماست ، تيناب خوش ما، گرماي ما ، و سخناني چه ناپخته گفتند ، ستايش ما از يك كار هنري ، از هنر آفريني هنرمند نيست ، اين ستايش خاموش با گذرگاههايي كه روان مي تواند از آن گذشت پيوند دارد. هيراتسوكا كتاب شعرهايش را امروز به من نشان داد ، شاعر بودن او بر من پوشيده بود ، با دختري كه به زبان فرانسه آشنايي دارد ، از شعر سخن به ميان بود از شاعران دوران هئي يان و او اين را دريافت و به خواهش هم سخن من، دو دفتر از شعرهاي دوران جوانيش را به ما نمود ، همه را به دست خودش كنده كاري و چاپ كرده بود ، و هر شعر را به نقشي در خور آن آراسته ، همه شعرها تانكا بود ، هم گفت و گوي من چند تايي را به فرانسه برگرداند ، در آنها از اندوه دوري ديار سخن رفته بود ، و در گفت و گوي پي بردم كه سالها از زادگاه خود بدر افتاده ...

 

 

توكيو ، 10 نوامبر
خاطرات سفر ژاپن

هزار جور گل داوودي ، و تماشايي ، در باغ هي ييا آفتاب ، و مردم به گل گشت ، نمايشگاه گل بود ، گلدانها در غرفه اي از حصير و ني، و جلو غرفه ها باز ، مردم به تماشا مي ماندند ، شگفت زده ، انگار نگران خوابي خوش ، من ، تا بخواهي ، دور ، بدر از آفتاب ، و بيرون از باغ ، و فراتر از تماشا ، به هوايي ديگر مي رفتم كه ، تيمور صدا زد ، برگشتم ، يك گل داوودي را نشان داد كه جايزه برده بود . و من چه سردم شد ، به گل جايزه مي دهند ، به نقاش جايزه ميدهند، به ميمون هم در باغ وحش اوئه تو ديديم كه جايزه داده اند:
زيبا ترين گل ، بهترين نقاشي ، قشنگ ترين ميمون ، و كاري چه ناپسند ، چه در اين گل ديدي ، و در گلهاي ديگر نه ؟ با اين همه انبوهي به تماشاي اين يك و چه هجومي از هر سو ، و همين هجوم را جاي ديگر ديدي : به دكتر ژيواگو پاسترناك ، به پرده هاي فوتريه ، به پيكره هاي تناولي ، و اينان همه بي گناه.

به راه افتاديم ، و در آفتاب هي ييا دريچه انديشه باز : مي آيند و مي روند ، خوب و بد مي كنند ، برتري مي دهند ، دست رد به سينه مي زنند ، و تو مي داني كه بر اين شعر انگشت نهادن چه شهامتي مي خواهد ، ببين : اين درخت را مردم به باغشان نشاندند ، و نگاه ها از درختان ديگر برگرفته شد ، عرعر چه كم از سرو داشت . و ديده اي كه هر دو در خاكي و هوايي يكسان  مي رويند ، و اگر تنها روي زمين رها شده بودي چه مي كردي ؟ اي بسا كه پس از هزاران سال باز هم از باغ بازماند گانت سروي بالا كشيده بود ، و در گلدانشان از اين گل داوودي كه جايزه اش داده اند ،و در قفسه كتابشان دكتر ژيواگو و روي سر بخاريشان پيكره اي از تناولي ، از اين بيراهه در آ.....

 

توكيو ، 11 اوت
خاطرات سفر ژاپن

ديروز به اينجا آمدم : خانه در كوي ماروياما ، و در بخش بزرگ بونكيوكو. در مهمانخانه به فضاي دور و برم خو نمي گرفتم ، طبقه بالاي خانه را من دارم و پايين را صاحبخانه : دكتر سكي گوچي و خانم جوانش و پسرك پنج ساله اش ، و مادر زنش . مردمي خوب و آرام ، و چه خوش برخورد، ساختمان همه از چوب ، درها كشويي و لغزان، اطاق من روشن و باز، بالاي اطاق شاه نشيني ، و روي ديوارش يك پرده نقاشي با مركب سومي و به سبك ديرين نقاشي ژاپن ، زاهدي است در تنهايي كوه ، و نگاهش مرا به خنده مي اندازد ، به ياد مدير دبستان خودمان در كاشان مي افتم. روي هم ،كاري بي قدر ، در شاه نشين مجسمه هوتي(Hotei) را  مي بيني ، با شكمي بر آمده و لبي خندان ، اين همان مسي(Messie) هندوهاست. چه استحاله اي ، ژاپني بي رحمي و خشونت را پس مي رند ، به اصول جدي كنفوسيانيسم نرمي  مي بخشد و رياضت كشنده هندي را بدل مي كند به فراغتي دلپذير. در گوشه اي ، عروسكي در قفس شيشه اي خود ايستاده ،چهره اش را و آرايش جامه اش را در نمايشنامه هاي كابوكي خواهي ديد. ميان اطاق ميزي به بلندي يك پا. هر طرفش تشكچه اي : جاي نشستن ، و فرش اطاق از حصير برنج ، گرد و غباري پيدا نه . پايين ، از در كه رسيدي ، كفش از پا به در مي آوري ، از سمت شرق و جنوب ، ايواني در جلو دارم . و نرده اي لب آن و چشم انداز بيرون در خور تماشا. و چه آرامشي در اين محل . هر طرف دار و درختي و سبزه اي كه دل بدان واكني. از باغ همسايه شرقي درختي بالا كشيده ، ديشب ماه از كنارش در آمد. شب چه دلارا بود . نشستم تا ماه آمد ، ربوده شب بودم ، پنجره هاي روشن خانه ها از دور ، و نسيمي كه خنك و هوايي كه خوش . و جوشش يادهاي دور مانده ،اينها را بيانگار ،و تراوشي كه از چشم تو بر تار و پود زمان مي نشيند.
از هسته شهر دورم ، بخواهم به Z و كينزا بروم . بايد پياده خود را به كاگوماچي برسانم و تراموا بگيرم. ساعتي در راه ، و آن وقت رو به روي باغ هي بيا پياده شوم.

 

توكيو ، 12 دسامبر
خاطرات سفر ژاپن

بامداد جابجا شدم ، از طبقه بالا آمدم پايين ، اطاقي كوچك به من داده اند با دو پنجره به شرق و جنوب ....
آفتابي درخشان با شاخ و برگها جوش خورده ، از راديو موتسارت را مي شنوم ، و اينجا هر زمان كه بخواهي موتسارت را تواني شنيد، موسيقي شاعرانه او با نازكي هاي روح ژاپني جور آمده ، موتسارت را كه مي شنوم به ياد اكس آن پروانس مي افتم . راهي چه دور ، شبي كه بدانجا رسيدم در كوچه هاي مهتاب زده Requiem او از پنجره خانه ها بلند بود ، سايه دشت هاي اكس در موسيقي او راه يافته ، همان تراوشي را كه (..) به پرده هاي سزان داده ، به آهنگهاي موتسارت نيز هديه كرده ، موتسارت به پايان رسيد.
سيبليوس را مي شنوي . "شعر فنلاندي "او را ، انگار دلم گرفته ، به ياد "ت" افتادم. و آنهاي ديگر ، همه شان خوب ، هميشه پراكندگي ، و جدا افتادگي ، پدر و مادرم با برادرم در تهران ، دو خواهرم يكي در بابل ، يكي در كاشان . و خواهد ديگرم در وين. من در توكيو ،پيوستگي راستين در كجاست ؟ در نيروانا ، در تائو ؟ يا جاي ديگر ؟ با اينهمه در انديشه بازگشت نيستم . به خاك  نيپ يون دل بسته ام. چيزي با رشته اي تاريك مرا به سنگهاي دو كرانه سوميدا بست ، با چه نيرويي شگرف ،تازه با رنگ و بوي اين خاك آشنا مي شوم ، با سيما ها و صداها ، با گياههاي گوناگون ، با برف ستيغ كوهسار فوجي كه در روزهاي پاك و روشن از كوچه ما پيداست ، با مه كوچه ها به شب هنگام ، و صداي زنگ فروشندگان ...
مي مانم ، دست كم تا شكفتن گلهاي گيلاس .

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
ادامه مطلب
+ تاريخ چهارشنبه یازدهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

برای دوستان خود بفرستید..

   
 
 
Animated E-cards (Flash)
تعداد : 0
Members E-cards
تعداد : 3
Artwork E-cards
تعداد : 40
Photo E-cards
تعداد : 10
 

برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ چهارشنبه یازدهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

یاد ایام ..

http://heidaripix.files.wordpress.com/2008/07/khosro-shakibaee-burial-ceremony13.jpg

15 مهر ماه روز تولد سهراب سپهری بود و به همین مناسبت در همایش بانوان یک وبلاگ یک کلیپ فلش با صدای خسرو شکیبایی ، هنرمند فقید کشورمان پخش شد که اشعاری از سهراب سپهری را زمزمه میکرد. کلیپ فلش سهراب را از اینجا میتوانید دانلود نمایید.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ سه شنبه دهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

خرید اینترنتی

 

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ شنبه هفتم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

 

coming soon


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

سیری در شعرها و اندیشه های سهراب

"سهراب سپهري" نامي آشنا نه تنها براي اهل ادب بلكه براي هر ايراني هنر دوست است كه سرسوزن ذوقي در شعر و هنر دارد.  سهراب، مانند بسياري از شاعران زمان خود، با فرمهاي "چهارپاره" و " شبه نيمايي" وارد عرصه شاعري شد، اما آشنايي عيمق وي با هنر، عرفان، اديان و اساطير مشرق زمين، از يك طرف و شعر و هنر مدرن از سوي ديگر ، او را به قلمروهاي تازه‌تري سوق داد. ازگي و طراوت شعر وانديشه اين شاعر نوگراي عصرما، همواره‌او را از ديگر شاعران معاصر ممتاز مي‌كند. يكي از چهره‌هاي ماندگارادبي سالهاي‌اخير، دركتاب "نگاهي به‌سهراب سپهري"، او را از معدود شاعراني مي‌داند كه دستگاه منسجم فكري خاص خود را دارند و براي فهميدن شعر ايشان بايد با كليد آن ساختمان فكري، آشنا بود. دكتر" سيروس شميسا" دراين كتاب، مي‌نويسد: مبناي عرفاني وافق فكري سهراب سپهري در آثار اصلي او، شامل " صداي پاي آب" ، "مسافر" و "حجم سبز" ديده مي‌شود. وي ،از مهمترين بنيادهاي فكري سهراب را "در لحظه زندگي كردن" مي‌داند و چنين مي‌نويسد: در يك لحظه از نظر صوفي بسيار مهم است، همانكه سهراب آن را به "آب تني كردن در حوضچه اكنون" تعبير مي‌كند. دكتر شميسا،"درك تازه پديده‌هاي پيرامون" را از ديگرافقهاي انديشه سپهري دانسته و نوشته است: درك ما از پديده‌هاي اطرافمان بايد تازه و به دور از معارف و شناختهاي موروثي باشد و فقط در اين صورت است كه درست مي‌بينيم ، همانكه سهراب معتقد است:

 

 

"من نمي‌دانم كه چرا مي‌گويند اسب حيوان نجيبي است، كبوتر زيباست و چرا در قفس هيچ كسي، كركس نيست گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد
چشمها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد"
با نگاه دقيق به شعرهاي سهراب مي‌توانيم صميمانه اعتراف كنيم‌كه اين شاعر بزرگ ، با پايبندي به اصول اخلاقي، انساني و همدلي و همنوايي با همنوعان خود، آنها را سروده و براي همه غمها، شاديها، انگيزه‌ها ، انديشه‌ها، آمال و آرزوهايشان اهميت قائل شده‌است.
در واقع، سهراب سپهري، براي همه تاريخها و همه اجتماعها سخن گفته است، شعر او از اين نظر شعري انساني و فرازماني است، چراكه او در افقي وسيعتر، نگران انسان و سرنوشت اوست.
"فروغ فرخزاد" در مورد سهراب، اينگونه گفته است: او از شهر و زمان و مردم خاصي صحبت نمي‌كند، سهراب از انسان و زندگي حرف مي‌زند و به همين دليل وسيع است. شعر سپهري، شعري است طبيعت گرايانه و گلها، گياهان، پرندگان و حيوانات، پديده‌ها و مكانهاي جغرافيايي و نظاير آن در اشعار او بسيار بكار رفته است و رنگي محلي و بومي دارد. سپهري، از "گلستانه"، "شاسوسا"، "تپه سيلك"، كاشي، فرش، گلاب، كوير، شن، درختان وگياهان و حيوانات كويري و از هرآنچه در اطراف محيط زندگي او وجود دارد سخن مي‌گويد. مرحوم دكتر"علي حسين‌پور" در كتاب "جريانهاي شعري معاصر فارسي" مي‌نويسد: شعر سپهري ، سابقه مذهبي دارد ، شاعر اهل كاشان است و كاشاني‌ها به مذهبي بودن شهره‌اند. وي افزوده است: در شرايطي كه برخي از شاعران و روشنفكران دهه‌هاي پيش از انقلاب، چندان به باورهاي مذهبي توجه نداشتند، سهراب دركمال صراحت و صداقت ازمفاهيمي‌چون مسلماني، نماز، سجاده، مهر، تكبيره‌الاحرام،حجرالاسودو قدقامت، سخن مي‌گويد و با آنها تصاوير بديعي خلق مي‌كند. محقق برجسته كشور دكتر "محمدرضا شفيعي كدكني" نيز مهمترين شگردهاي ادبي شعر سپهري در خلق و ابداع تصاوير شاعرانه را شيوه "آشنايي زدايي" و "حس آميزي" مي‌داند. وي معتقداست: آنچه رادر ميان معاصران ، امتيازي بزرگ مي‌بخشد ، نوع بيان طنزآميز اوست و اين طنز را چنان جدي عرضه مي‌دارد كه هزل و جد را نمي‌توان از يكديگر باز شناخت. همچنين‌دكتر "عبدالرضا مدرس زاده"، استاد و محقق ادبيات،درمورد جهان‌بيني سهراب چنين مي‌گويد: در گستره ادراك اين شاعر فرزانه، همه چيز وهمه كس جاي مي‌گيرد، از "خنج تا پلنگ"، از "حجرالاسود" تا "چراغ‌ابدي در كوچه‌هاي بنارس" و از "گاري‌چي مانده در حسرت اسب" تا "حوري، دختر بالغ همسايه". وي، همه‌اينها را نشان از ژرف‌انديشي و روشنفكري سهراب مي‌داند كه‌در نهايت حرفهاي او را مثل "يك تكه چمن" روشن مي‌سازد. از نظر سهراب، انسان هيچگاه نمي‌تواند رمز و راز هستي را دريابدو همواره بين او و حقيقت فاصله وجود دارد. سهراب معتقد است، زشتي‌هاو زيبايي‌ها تابع نوع نگاه ماست، اگر با چشم پاك و بي‌غرض نگاه كنيم، همه چيز را زيبا خواهيم ديد. او عقيده دارد سختيها، مهمترين عامل سازندگي در زندگي انسان است و بايد خود را به فضايل اخلاقي، همچون سادگي، قناعت و سخت كوشي آراست و در سايه چنين ويژگيهايي به آرامش انديشيد. سهراب سپهري، پس از گذراندن تجربه‌هاي ابتدايي خود كه منجر به انتشار مجموعه‌هاي "مرگ رنگ"،"زندگي خوابها" و "آوار آفتاب" بود، در مجموعه "شرق اندوه"، متاثر از ادبيات بودايي و با بهره‌گيري از هنجار غزليات مولوي، به عرفان روي آورد. وي، سرانجام با انتشار مجموعه‌هاي"صداي پاي آب"، "مسافر" و "حجم سبز" به اوج شهرت خود رسيد. سپهري، در ارديبهشت ماه سال ‪ ،۱۳۵۹‬بر اثر ابتلا به سرطان خون، در تهران درگذشت و در مشهد اردهال كاشان، در جوار بارگاه ملكوتي حضرت سلطانعلي ابن امام محمد باقر (ع) به خاك سپرده شد.
مرگ پايان كبوتر نيست
مرگ در ذهن اقاقي جاري است
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد
و همه مي‌دانيم ريه‌هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است
روحش شاد و يادش گرامي باد.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

 

 

سهراب چیزی بود میان بی خودی و کشف

تهران - خبرگزاری ایسکانیوز : سهراب سپهری هانگونه که

در شعرهای اش هم می گفت چیزی میان بی خودی و کشف بود .

نویسنده : حسن گوهرپور

سال 1359... اول اردیبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بیمارستان پارس تهران ...

فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستش محمود فیلسوفی، صحن امامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان مییزبان ابدی سهراب شد.

آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزه ای رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته ای از هنرمند معاصر، رضا مافی با قطعه شعری از سهراب جایگزین شد:

به سراغ من اگر میایید

نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من ....

 

قصه این است که نمی خواست کتابی را بخواند که در آن باد نمی آید. سهراب سپهری محصول پدیده­های بکر پیرامونش بود، پدیده­هایی که او به خوبی آن­ها را احساس می­کرد. «جهت تازه­ی اشیا»، «آغاز زمین»، «حوضچه­ی اکنون» و هزاران اتفاق تازه که آن­ها را جور دیگر باید دید.

 

گاهی شاهدیم هنرمندان بسیاری تا پایان عمر خود به دنبال کنکاش و تجربه­اند و بارها مسیر شناخت خود را تغییر داده، از جایگاه­های مختلف به پدیده­ها و اتفاق­های پیرامونشان می­نگرند و حتی تا پایان عمر مسیر قابل قبولی را از نظر خودشان طی نمی­کنند.

 

اگرچه این کنکاش قابل ستایش است، اما چنین کنکاشی برای سهراب به این شکل و شمایل رخ نداد. سهراب تلاش داشت به عمق پدیده­ها راه پیدا کند و مسیر کشف این عمق با مسیرهای تجربیات متفاوت جدا بود، به این معنا که سهراب سپهری تا نقطه­ی قابل نشانه گذاری­ای به کشف و شهود پرداخت و از آنجا به بعد این فضای پیرامونی بود که به سهراب سپهری دریچه­های تازه­ای را هدیه می­کرد. در واقع، اساسا سپهری در نقاط عطف شاعری­اش جست­وجوگر و کاشف پدیده­ای نیست بلکه تازگی و بکر بودن به ذهن او سرازیر می­شود. در این حالت، شاعر به آینه­ای تبدیل می­شود که بازتاب دهنده پیرامون است، پیرامونی که «هستی»اش را آفریده و عناصرش به همان صداقت فطری به نمایش درمی­آید. سهراب سپهری ذهنی از این گونه دارد، ذهنی که عناصر پیرامونی همان گونه که هستند خودشان را به او نشان می­دهند.

با نگاهی به آثار سپهری درمی­یابیم که او در ابتدا شکلی از همان کنکاش مرسوم هنرمندان و شاعران را در خود داشته و تلاش کرده دغدغه­های درونی­اش را با شعر معرفی یا التیام بخشد،

در «مرگ رنگ» با شاعری از این دست روبه روییم.

«دیرگاهی ست در این تنهایی / رنگ خاموشی در طرح لب است» یا «نیست رنگی که بگوید با من / اندکی صبر سحر نزدیک است».

در این فضاها، شاعر از موقعیت خودش در «هستی» و پیرامونش سخن می­گوید و از این که چقدر دلگیر، خسته و افسرده است.

در «مرگ رنگ»، رابطه­ی سهراب با اطراف به گونه­ای است که همه چیز علیه اوست و به خواب فرورفته است. به این سطرها توجه کنید :

«فرسود پای خود را چشمم به راه دور / تا حرف من پذیرد آخر که زندگی / رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود /»، «سرگذشت من به زهر لحظه­های تلخ آلوده ست»، «دیری ست مانده یک جسد سرد، در خلوت کبود اتاقم»، «جهان آلوده خواب است / فروبسته است وحشت، در به روی هر تپش هر بانگ»، «او نمی­داند که روییده ست / هستی پربار من در منجلاب زهر»، «در زمین زهر می­روید گیاه تلخ شعر من».

 

در واقع، این سطرها که از شعرهای مختلف سهراب سپهری در مجموعه­ی «مرگ رنگ» انتخاب شده، همه حکایت از فضاهایی دارد که اگرچه رگه­هایش تا پایان زندگی سهراب در او قابل پیگیری است، اما این گونه سرودن از آن­ها را دیگر در آثار او نمی­بینیم. سهراب در «مرگ رنگ»، نیمایی به تکامل رسیده و احساساتی است که موزون می­سراید و وزن را می­شکند، اما در ترکیب واژگانی و غرور آن ویژگی­هایی که ما سهراب را با آن­ها می­شناسیم، حرف قابل توجهی ندارد.

اما در «زندگی خواب­ها» سال ۱۳۳۲ اتفاقات تازه­ای رخ می­دهد، اتفاقی مثل «زندگی» در «خواب­ها». برای شناخت فضای این مجموعه که در واقع سهرابی که ما می­شناسیم از این جا قابل نشانه گذاری است، نیازمند دانستن و شناخت دو فضاییم، اول «زندگی» سپس «خواب». در واقع، شاید دلیل این مساله که عده­ای شعر سهراب را نمی­فهمند این باشد که از «زندگی» و «خواب» شروع نکرده­اند و تلفیق این دو در یک فضای شعر برایشان قابل ادراک نیست.

سهراب با «زندگی خواب­ها» وارد جهانی می­شود که در آن جهان تا ابد خواهد زیست. به این سطرها توجه کنید :

«در تابوت پنجره­ام پیکر مشرق می­لولد / مغرب جان می­کند، می­میرد»، «شب را نوشیده­ام»، «زمزمه­های شب در رگ­هایم می­روید»، «به استخوان­های سرد علف چسبیده­ام»، «اتاقی به آستانه­ی خود می­رسید که مرغی بیراهه­ی فضا را می­پیمود / و پنجره­ای در مرز شب و روز گم شده بود».

این سطرها خبر از کشف­ها و راه­های تازه­ای می­دهد که سهراب در حال طی طریق در آن­هاست. ترکیب­های واژگانی تازه، نگاه باریک بین و دقیق و در عین حال حساس و از همه مهم­تر یافتن ارتباطات تازه میان اشیا، طبیعت و انسان از مشخصه­های این کشف است. شاید این نوع نگاه سهراب سپهری از همین مجموعه شروع شده باشد. در این مجموعه، سهراب از نیما فاصله گرفت و اگرچه هنوز (و تا پایان البته) پیرو او بود، اما راهی را برای خودش یافت که پایانش «حمله واژه به فک شاعر بود».

 

در واقع برخی از مخاطبان نمی­توانند با این ترکیب واژگانی سپهری و فضاهایی که میان خواب و بیداری است ارتباط برقرار کنند، این است که کلید آن­ها متعلق به دروازه­ی شعر سهراب نیست. شعر سهراب در «زندگی» و «خواب» شکل می­گیرد. به این معنی که زندگی عادی در شعر او جریان دارد، اما مناسبات میان عناصر و اجزای تشکیل دهنده­ی شعر شبیه مناسبات «خواب» می­ماند که هر پدیده­ای ممکن است بدون منطق زمانی ـ مکانی در کنار هر پدیده­ی دیگری قرار بگیرد. به بیانی دیگر، ترکیبات واژگانی سپهری در عرفانی ملایم و قابل حس ریشه دارد که سادگی و مناسباتش مانند «خواب» است که هیچ محدودیتی در آن یافت نمی­شود و راه نمی­یابد. به این سطر توجه کنید : «بزی از خزر نقشه­ی جغرافی آب می­خورد». این بخشی از همان زندگی و خواب است که سهراب در «صدای پای آب» می­آورد.

می­توان گفت سهراب سپهری در «زندگی خواب­ها» در تلاش بود خود را به فضای تازه­ای پرتاب کند. در شعر «مرز گمشده» سطری دارد که احساس می­کنم به تجربه­ی خودش از «مرگ رنگ» و رسیدن به «زندگی خواب­ها» بسیار نزدیک است. این سطر را بخوانید :

«از مرزی گذشته بود / در پی مرزی گمشده می­گشت». در واقع، این سطر را شاید به نوعی بشود به ذهن سهراب از مجموعه­ی اول به مجموعه­ی دوم تعمیم داد.

در مجموعه­ی سوم سهراب سپهری «آوار آفتاب» که در سال ۱۳۴۰ منتشر می­شود، اتفاقات دیگری می­افتد. این اتفاقات از طرفی به «مرگ رنگ» شباهت دارد و از سویی به «زندگی خواب­ها». از آن جایی که تنهایی خودش و غمزدگی­اش را بیان می­کند، رگه­های «مرگ رنگ» را دوباره به شکل دیگری تکرار می­کند و از آن­جایی که باز دنبال نوجویی است، شبیه «زندگی خواب­ها» است. به این سطرها توجه کنید :

«تنها در بی­چراغی شب­ها می­رفتم / دست­هایم از یاد مشعل­ها تهی شده بود»، «کنار مشتی خاک / در دوردست خودم، تنها نشسته­ام»، «ریشه­ات را بیاویز من از صداها گذشته­ام / ... رویای کلید از دستم افتاد / کنار راه زمان دراز کشیدم / ستاره­ها در سردی رگ­هایم لرزیدند»، «از شب ریشه سرچشمه گرفتم»، «پنجره­ای را به پهنای جهان می­گشایم»، «اندوه مرا بچین که رسیده است»، «بی­تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی ست»، «در نهفته­ترین باغ­ها دستم میوه چید». این­ها نمونه­هایی است که تلفیق دو فضای در حال تجربه کردن سهراب سپهری را نشان می­دهد. او باز از غمگینی خودش حرف می­زند و از این که هنوز زنجیری غم است «ماهی زنجیری آب است، من زنجیری غم». اما همین «غم» او را وارد دریچه­ای از جهان دیگر می­کند که آن­جا سراسر کشف و شهود است و این کشف دیگر او را از شاعری که در پی تجربه کردن برای نوشتن است تبدیل به شاعر پر از کشف و سرشار از برون ریزی می­کند. سپهری در حال استحاله است و این استحاله متغیرهای زیادی دارد، عواطف و زندگی شخصی­اش، سفرهایش، تاثیر عرفان بر دیدگاه­های جهان شناختی­اش و ... از جمله­ی آن­ها است. اکنون او «چیزی شبیه بی­خودی و کشف است». کشف جهان جدید و بی­خودی از گذشته و دغدغه­های آن، البته به جز «غم» که رگه­ی پنهان سهراب سپهری است و جای خودش را پس از مدت­ها به «شادی» شناخت می­دهد.

سپهری حدود همین سال­هاست (۴۰-۳۹) که به توکیو می­رود و به حکاکی روی چوب می­پردازد. سپس به هند سفر می­کند و از آن­جا هم تجربیاتی به دست می­آورد. سال ۱۳۴۰ سهراب تدریس در هنرکده­ی هنرهای تزیینی تهران را آغاز و پس از مدتی در همان سال «شرق اندوه» را منتشر می­کند.

«شرق اندوه» تجربه­ی عرفانی سپهری است. شاید بی­راه نباشد اگر این مجموعه را از جهاتی با نگاه پر از شور و دلدادگی مولانا که همراه با هلهله و شعف است، مقایسه کنیم. البته این مقایسه به طور قطع فقط در نوع توجه به وزن و ریتم شعر و تا حدودی نگاهی است که هر دو شاعر از یک جنس به «هستی» دارند وگرنه ممکن است به قول منطقیون قیاس مع الفارق باشد.

در «شرق اندوه» سپهری پیش از آن که به فکر شعر نوشتن باشد به شور و شعف خود می­بالد که نوع جدیدش را به تازگی دریافته است. نوعی سرخوشی که از سَرِ عشق دست داده است و بالندگی و آزادی روح را به دنبال دارد. به این سطرها دقت کنید :

«سرچشمه رویش­هایی، دریایی، پایان تماشایی / تو تراویدی، باغ جهان تر شد، دیگر شد»، «خوابی از چشمی بالا رفت»، «در جوی زمان در خواب تماشای تو می­رویم»، «بادآمد، در بگشا اندوه خدا آورد»، «آنی بود، درها وا شده بود / برگی نه، شاخی نه باغ فنا پیدا شده بود»، «من رفته، او رفته، ما بی­ما شده بود / زیبایی تنها شده بود، هر رودی دریا شده بود / هر بودی بودا شده بود»، «من سازم : بندی آوازم، برگیرم، بنوازم، برتارم زخمه «لا» می­زن، راه فنا می­زن».

 

سپهری انگار در این مجموعه دیگر نمی­خواهد شعر بنویسد. «شرق اندوه» در واقع طلوع و مشرق «اندوهی» جدید است که غم «مرگ رنگ» را می­زداید، این اندوه، اندوه عشقی است که شعف انگیز است و «مرز پریدن­ها و دیدن­هاست». کسی که کلید دروازه­ی اشعار سپهری را در اختیار دارد از این پس هم می­تواند وارد جهان سپهری شود، اما چون اثر بعدی سپهری در واقع یکی از نقاط تکامل شعری اوست تکاملی که در آرایه­های شعری و جهان بینی شاعر رخ می­دهد، اگر کلید به دست نیابی، جهان او مکان غریبی می­شود که ساکنانش با واژه­های سردرگمی حرف می­زنند. سپهری حدود سال­های ۴۰ از تمام مشاغل دولتی کناره گیری می­کند و به نقاشی و شعر می­پردازد. او گالری­های متعددی در ایران و خارج از کشور برای نمایش آثارش ترتیب می­دهد و به سفر هم می­رود.

 

وی در همین دوره است (یعنی حدود سال­های ۴۲ و ۴۳) که به هند و پاکستان و افغانستان سفر می­کند و فرانسه و برزیل را هم برای شرکت در جشنواره­ها و نشست­ها می­بیند. با این تجربیات و پس از ۴ سال از مجموعه­ی قبلی­اش، سپهری ۲ شعر بلند «صدای پای آب» و «مسافر» را می­سراید، شعری که شاید اوج سهراب و سطرهای به یاد ماندنی او را که امروز روی پوسترها، دفترها و کارت پستال­ها دیده می­شود می­توان در آن دید.

 

به این سطرها نگاه کنید :

«حجرالاسود من روشنی باغچه است»، «خوب می­دانم حوض نقاشی من بی­ماهی است»، «نسبَم شاید برسد، به گیاهی در هند»، «هرکجا هستم باشم آسمان مال من است»، «چه اهمیت دارد گاه اگر می­روید قارچ­های غربت»، «من به آغاز زمین نزدیکم»، «فتح یک قرن به دست یک شعر»، «چشم­ها را باید شست، جور دیگر باید دید»، «چرا گرفته دلت مثل آن که تنهایی»، «دچار یعنی عاشق»، «قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال»، «همیشه عاشق تنهاست»، «دلم عجیب گرفته است خیال خواب ندارم»، «اهل کاشانم روزگارم بد نیست»، «و خدایی که در این نزدیکی است»، «من وضو با تپش پنجره­ها می­گیرم»، «روح من در جهت تازه­ی اشیا جاری است».

 

سهراب سپهری در این ۲ شعر بلند تجربیات متعدد خود در عرصه­ی ترکیبات واژگانی و نگاه به «هستی» را به تلفیقی بسیار ساده و سهل ممتنع می­رساند و بیان می­کند. برخی از سطرهای این دو شعر زیباترین و تاثیرگذارترین سطرهای شعر معاصر ایران را تشکیل می­دهند. جهان ساده و بی­آلایش سهراب و دغدغه­های او به وضوح در این دو شعر قابل پیگیری و نشانه­گذاری­اند. در واقع، روح سپهری در جهت تازه­ای از اشیا قرار گرفته است، همان طور که خودش در سطری از این شعر می­نویسد.

 

او موقعیت خود در هستی، نگاهش به عرفان، زندگی روزمره، ارتباط با عناصر و اجزای پیرامونی و عشق را در این دو شعر بلند به شکلی آشکار بیان می­کند. شاید بی­راه نباشد اگر اوج پختگی سپهری را در این دو اثر بدانیم و همین گونه است که استقبال عمومی از این شعرها نسبت به آثار دیگر سپهری بیشتر بوده است. شناختی که در اوایل متن از آن سخن به میان آمد و جست­وجویی که شاعر برای شناخت دارد، این جا دیگر از سپهری سلب می­شود. او این­جا دیگر «فاعل شناسا» نیست، بلکه کسی است که شعر از دریچه­ی نگاه او و به شکلی کاملا جوششی بیرون می­جهد. این دو شعر بلند اگرچه بسیار مقطع نوشته شده­اند، اما وحدت ارگانیک و ساختاری که میان اجزا و عناصر تشکیل دهنده­ی آن وجود دارد نشان از ذهن و ضمیر ناخودآگاه توانمند شاعر دارد. شاعری که دیگر «واژه­ها به فکش حمله می­کنند» و او فقط یک نویسنده­ی صرف است، نویسنده­ای که تجربیات و سختی­هایش را کشیده و ضرورت­ها و نیازهای ذهنی­اش را برای نوشتن سیراب کرده و حالا با یک انفجار ذهنی به این حجم اثر قابل تامل آفریده است. کلماتی که سپهری فقط آن­ها را روی کاغذ می­آورد وگرنه خلق آن­ها در فضای دیگری رخ داده است.

 

در بهمن ۱۳۴۶ سپهری مجموعه­ی «حجم سبز» را منتشر می­کند. «حجم سبز» در واقع ادامه­ی نگاه «مسافر و صدای پای آب» است، نگاهی که از یک «بصیرت» و «دانایی» خبر می­دهد. «حجم سبز» همان «حجم دانایی و بصیرتی» است که سهراب در آن سیر می­کند. او دیگر از فضاهای قبلی­اش فاصله گرفته است، «مرگ رنگ»، «زندگی خواب­ها»، «شرق اندوه» که به نوعی از غمزدگی­ها و افسردگی­هایش نشات گرفته بود، حالا تبدیل به «اتاق» دیگری شده است، اتاقی که «آبی» ست و در آن شادی هست. دیگر برای سهراب سپهری «زندگی خالی نیست، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست، آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد» این نگاه در برابر نگاه «مرگ رنگ» است، همان نگاهی که در آن سهراب «سربه سر افسرده بود». در «حجم سبز» سهراب از شعف­هایش می­نویسد :

«در دل من چیزی هست، مثل یک بیشه­ی نور، مثل خواب دم صبح / و چنان بی­تابم، که دلم می­خواهد / بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه، دورها آوایی ست که مرا می­خواند».

 

به این سطرها توجه کنید :

«قایقی خواهم ساخت»، «پشت دریاها شهری است»، «گوش کن دورترین مرغ جهان می­خواند»، «بهتر آن است که برخیزم، رنگ را بردارم، روی تنهایی خود نقشه­ی مرغی بکشم»، «چرا مردم نمی­دانند / که لادن اتفاقی نیست»، «بیا زندگی را بدزدیم آن وقت / میان دو دیدار قسمت کنیم»، «من در این تاریکی / فکر یک بره روشن هستم».

 

در تمام این سطرها، امید به زندگی و فضاهای تازه «بودن» دیده می­شود. سپهری در «حجم سبز» زندگی اصیل خودش را درمی­یابد و این­جاست که شادی او از بصیرت شاعرانه و کشف و شهود مشخص می­شود.

این مجموعه در واقع نقطه­ی برتری سپهری است در آثارش و دیگر نمی­توان نقطه­ی نهایی دیگری برای اثرش فرض کرد. در مجموعه­ی «ما هیچ، ما نگاه» اگرچه این امید و ایجاد فضاهای تازه دوباره اتفاق می­افتد اما به اندازه­ی «حجم سبز» قابل بررسی و قبول نیست و این مساله البته در مقایسه­ی سهراب سپهری با خودش قابل بررسی است وگرنه «ما هیچ، ما نگاه» از مجموعه شعرهای کم نظیر در ۱۰۰ سال گذشته شعر ایران است.

سپهری در «ما هیچ، ما نگاه» به آسانی همه چیز را در حد نگاهی دقیق به «هستی» و پیرامون و به بیانی دیگر ایجاد بصیرتی شاعرانه می­داند، شما باید تجربیات «هستی شناختی» خود را پس از مدتی از راه نگریستن ادامه دهی، البته نه این که به پیرامون فقط نگاه کنی بلکه منظور توجه و فعال کردن شهود و کشف در درون آدمی است و تاثیر آن در نوع اتفاقاتی که در زندگی روزمره می­افتد. این سطرها را بخوانید :

«داخل واژه­ی صبح / صبح خواهد شد»، «راه معراج اشیا چه صاف است»، «یک نفر باید از این حضور شکیبا / با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید»، «دست­هایم نهایت ندارند / امشب از شاخه­های اساطیری / میوه می­چینند»، «آدمی زاد طومار طولانی انتظار است»، «باید کتاب را بست، باید بلند شد، در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه کرد، ابهام را شنید»، «باید نشست / نزدیک انبساط / جایی میان بی­خودی و کشف».

شاید نگاه سهراب در «ما هیچ، ما نگاه» به شکلی انتزاعی بازگو شده است اما دریچه­های دانایی و شهود او آن قدر لطیف و انسانی­اند که این شاعر را در انتزاعی­ترین حالات هم قابل درک می­کند.

 

***

 

روزگاری از دریچه­های دیگران به سهراب نگریستیم، دریچه­هایی که گاه او را نکوهش می­کردند و شعر او را پس می­زدند و گاه او را تمام و کمال می­پذیرفتند. در هر حال، سپهری از سرمایه­های فرهنگی سرزمین ماست و موقعیت تاثیرگذار او را در ادبیات معاصر ایران هیچ گروه یا گرایش فرهنگی نادیده نمی­گیرد. سهراب سپهری زیاد نزیست. او ۱۵ مهرماه ۱۳۰۷ متولد شد و یکم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ به «حجم سبز» رفت. روزگاری برایش نوشتم «آدم این جا تنهاست» و نوشتم آدم در شعرهای سپهری تنها می­ماند، اما باید گفت :

«بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.»


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

عشق ازنگاه سهراب سپهری

همیشه فاصله ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود

و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد

و عشق

سفر به روشنی اهتزار خلوت اشیاست.

و عشق

صدای فاصله هاست.

-صدای فاصله هایی که غرق ابهامند؟

-نه

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر

همیشه عاشق تنهاست

و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست...

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

 

 

نمایشگاه‌های نقاشی

 

 
 

 

 

از جمله نمایشگاه‌های نقاشی که سهراب سپهری در آن‌ها حضور داشت، یا نمایشگاه انفرادی وی بودند، می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

 

 

·         اولین دوسالانهٔ تهران (فروردین ۱۳۳۷)؛

 

·         دوسالانهٔ ونیز (خرداد ۱۳۳۷)؛

 

·         دو سالانهٔ دوم تهران (فروردین ۱۳۳۹، برندهٔ جایزهٔ اول هنرهای زیبا)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در تالار عباسی تهران (اردیبهشت ۱۳۴۰)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در تالار فرهنگ تهران (خرداد ۱۳۴۱، دی ۱۳۴۱)؛

 

·         نمایشگاه گروهی در گالری گیل گمش (تهران، ۱۳۴۲)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در استودیو فیلم گلستان (تهران، تیر ۱۳۴۲)؛

 

·         دوسالانهٔ سان پاولو (برزیل، ۱۳۴۲)؛

 

·         نمایشگاه گروهی هنرهای معاصر ایران (موزه بندر لوهار، فرانسه، ۱۳۴۲)؛

 

·         نمایشگاه گروهی در گالری نیالا (تهران، ۱۳۴۲)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در گالری صبا (تهران، ۱۳۴۲)؛

 

·         نمایشگاه گروهی در گالری بورگز (تهران، ۱۳۴۴)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در گالری بورگز (تهران، ۱۳۴۴)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون (تهران، بهمن ۱۳۴۶)؛

 

·         نمایشگاه گروهی در گالری مس تهران (۱۳۴۷)؛

 

·         نمایشگاه جشنوارهٔ روایان (فرانسه، ۱۳۴۷)؛

 

·         نمایشگاه هنر معاصر ایران در باغ موسسه گوته (تهران، خرداد ۱۳۴۷)؛

 

·         نمایشگاه دانشگاه شیراز (شهریور ۱۳۴۷)؛

 

·         جشنوارهٔ بین المللی نقاشی در فرانسه (اخذ امتیاز مخصوص، ۱۳۴۸)؛

 

·         نمایشگاه گروهی در بریج همپتن آمریکا (۱۳۴۹)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در گالری بنسن نیویورک (۱۳۵۰)؛

 

·         نمایشگاهانفرادی در گالری لیتو (تهران، ۱۳۵۰)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در گالری سیروس (پاریس، ۱۳۵۱)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران (۱۳۵۱)؛

 

·         اولین نمایشگاه هنری بین المللی تهران (دی ۱۳۵۳)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران (۱۳۵۴)؛

 

·         نمایشگاه هنر معاصر ایران در «بازار هنر» (بال، سوییس، خرداد ۱۳۵۵)؛

 

·         نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران (۱۳۵۷).


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 



 

 


آذر ۱۳۴۵




 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

http://www.inn.ir/iran_media/image/2009/07/793360709_orig.jpg

خسرو شکیبایی بازیگر معروف سینمای ایران  در سال ۱۳۲۳ در تهران بدنیا آمد. تحصیلاتش را در رشته بازیگری در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به پایان برد.

با بازی در نقش کوتاهی در فیلم خط قرمز (مسعود کیمیایی، ۱۳۶۱) به سینما آمد. و تا سال ۱۳۶۸ در نقشهایی ظاهر شد. از جمله در فیلمهای دزد و نویسنده، ترن و رابطه خوب ظاهر شد. اما از بازی در فیلم هامون (داریوش مهرجویی، ۱۳۶۸) بود که نام خسرو شکیبایی سر زبا‌ن‌ها افتاد. او برای بازیش در همین فیلم از هشتمین جشنواره فیلم فجر، سیمرغ بلورین دریافت کرد و تحسین منتقدان و مردم را برانگیخت.

 

خسرو شکیبایی از سال ۱۳۶۸ به بعد، دیگر نتوانست از جلد حمید هامون بیرون بیاید و حمید هامون را در انواع و اقسام لباسها و تیپهای مختلف تکرار کرد. اما توانایی هایش را در چند فیلم به معرض نمایش گذاشت: بازی او در دو فضای کاملاً متفاوت در فیلم کیمیا (احمدرضا درویش، ۱۳۷۳) و بازی متفاوت او در فیلم کاغذ بی خط (ناصر تقوایی، ۱۳۸۰).

خسرو شکیبایی در تلویزیون هم موفق بود. از همان زمان که در نقش مدرس بازی کرد و آن مونولوگ طولانی معروفش را اجرا کرد تا بازی در مجموعه تلویزیونی روزی روزگاری، خانه سبز، کاکتوس، تفنگ سر پر و این اواخر هم که مجموعه تلویزیونی در کنار هم را روی آنتن دارد.

او آخرین جایزه‌اش را از ششمین جشن ماهنامه دنیای تصویر برای بازی در فیلم کاغذ بی خط دریافت کرد.

پس از گذشت نزدیک به ۲۲ سال از اولین حضورش در سینمای مسعود کیمیایی، بار دیگر و اینبار در کنار عزت‌الله انتظامی در فیلمی از مسعود کیمیایی ایفای نقش کرد: «حکم» (۱۳۸۳)

خسرو شکیبایی علاوه بر هنرنمائی درنقش آفرینی در سینما و تئاتر، برخی از شعرهایی سهراب سپهری و چند دکلمهً دیگر را به صورت دکلمه خوانی, خوانده اند.

 آلبومهای موسیقیپری خوانی
حجم سبز (سهراب سپهری)
نشانی ها

 جوایز
برنده سیمرغ بلورین جشنواره فیلم فجر:

هامون / هشتمین دوره
کیمیا / سیزدهمین دوره
نامزد سیمرغ بلورین:

یکبار برای همیشه / یازدهمین دوره
سایه به سایه / پانزدهمین دوره
کاغذ بی خط / بیستمین دوره

 فیلمهاخط قرمز (مسعود کیمیایی - ۱۳۶۱)
دادشاه (حبیب کاووش - ۱۳۶۲)
صاعقه (۱۳۶۴)
رابطه (پوران درخشنده - ۱۳۶۵)
دزد و نویسنده (کاظم معصومی - ۱۳۶۵)
ترن (امیر قویدل - ۱۳۶۶)
شکار (مجید جوانمرد - ۱۳۶۶)
هامون (داریوش مهرجویی - ۱۳۶۸)
عبور از غبار (پوران درخشنده - ۱۳۶۸)
ابلیس (احمدرضا درویش - ۱۳۶۸)
جستجو در جزیره (مهدی صباغزاده - ۱۳۶۹)
سارا (داریوش مهرجویی - ۱۳۷۱)
پرواز را بخاطر بسپار (حمید رخشانی - ۱۳۷۱)
یکبار برای همیشه (سیروس الوند - ۱۳۷۱)
بلوف (ساموئل خاچیکیان - ۱۳۷۲)
کیمیا (احمدرضا درویش - ۱۳۷۳)
پری (داریوش مهرجویی - ۱۳۷۳)
درد مشترک (یاسمین ملک نصر - ۱۳۷۳)
لژیون (سیدضیاءالدین دری - ۱۳۷۳)
سایه به سایه (علی ژکان - ۱۳۷۴)
خواهران غریب (کیومرث پوراحمد - ۱۳۷۴)
سرزمین خورشید (احمدرضا درویش - ۱۳۷۴)
عاشقانه (علیرضا داودنژاد - ۱۳۷۴)
روانی (داریوش فرهنگ - ۱۳۷۶)
زندگی (اصغر هاشمی - ۱۳۷۶)
دختردایی گمشده (داریوش مهرجویی - ۱۳۷۷)
میکس (داریوش مهرجویی - ۱۳۷۸)
دختری بنام تندر (حمیدرضا آشتیانی پور - ۱۳۷۹)
کاغذ بی خط (ناصر تقوایی - ۸۰/۱۳۷۹)
مزاحم (سیروس الوند - ۱۳۸۰)
اثیری (محمدعلی سجادی - ۱۳۸۰)
صبحانه برای دو نفر (مهدی صباغزاده، ۱۳۸۲)
ازدواج صورتی (منوچهر مصیری، ۱۳۸۳)
سالاد فصل (فریدون جیرانی، ۱۳۸۳)
حکم (مسعود کیمیایی، ۱۳۸۳)
ستاره ها (فریدون جیرانی، ۱۳۸۴)
عروسک فرنگی (فرهاد صبا، ۱۳۸۴)
چه کسی امیر را کشت؟ ( مهدی کرم‌پور, ۱۳۸۵)

 مجموعه های تلویزیونی
خانه سبز (مجموعه - بیژن بیرنگ، مسعود رسام - ۱۳۷۵)
کاکتوس (مجموعه سری اول - محمدرضا هنرمند - ۱۳۷۷)
تفنگ سرپر‌ (مجموعه - امرالله احمدجو - ۷۹/۱۳۷۸)
در کنار هم (مجموعه تلویزیونی - فتحعلی اویسی- ۱۳۸۱) 

 

http://lightpix.persiangig.com/image/87/khosro/khosro_actors_7.jpg

دختر خسرو شكيبايي به جمع دوبلورها پيوست
پوپك شكيبايي با عضويت در انجمن گويندگان جوان، فعاليت در عرصه دوبله را آغاز كرد.

مهرداد رييسي در گفتگو با ايسنا با اعلام اين مطلب گفت: دختر زنده‌ياد خسرو شكيبايي كه سابقه حضور در نمايش‌هاي راديويي را دارد و از صداي خوبي بهره مي‌برد در اولين تجربه‌اش به عنوان صداپيشه در انيميشن «انيماليا» حضور پيدا كرد.

وي ادامه داد: خسرو شكيبايي هم در ابتداي شروع فعاليتش در دوبله فعال بوده و كارهاي درخشاني را داشته است كه اميدوارم دختر ايشان هم جا پاي پدرش بگذارد و ياد اين هنرمند فقيد را زنده كند.

اين انيميشن سه بعدي محصول سال 2007 انگلستان، حاوي داستانهايي در ارتباط با حيوان‌هاي جنگل است كه محتواي آموزشي دارد و با مديريت هومن خياط براي عرضه در شبكه نمايش خانگي آماده ميشود.

برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 حراج آثار هنري مدرن و معاصر کريستي 20 روز ديگر با حضور آثار هنري ايرانيان چکش مي خورد. حراج کريستي که يکي از معتبرترين برنامه هاي فروش آثار هنري در جهان محسوب مي شود هر سال مقارن با ارديبهشت ماه غير از لندن - مکان اصلي حراج- در خاورميانه نيز برگزار مي شود.

 
به گزارش روزنامه اعتماد،در کريستي خاورميانه به طور معمول بيشترين آثار به هنرمندان ايراني اختصاص دارد که اين بار نيز 54 اثر از ايران در اين حراج چوب حراج خواهد خورد.
 
 بالاترين قيمت پايه اين دوره از کريستي خاورميانه به تابلوي نقاشي از سهراب سپهري شاعر و نقاش معاصر ايراني تعلق دارد. قيمت پايه اين تابلو از سري نقاشي هاي سپهري با موضوع درخت 150 تا 200 هزار دلار تعيين شده است.
 
 بعيد به نظر مي رسد با توجه به سابقه فروش آثار در کريستي قيمت آثار در بالاترين حد به ميليون دلار برسد. پيش از اين در کريستي مجسمه پرسپوليس پرويز تناولي با مبلغي حدود دو ميليون دلار فروخته شد که بالاترين رقم فروش آثار ايراني ها در اين حراج محسوب مي شود.

اما در رديف فروش آثار که در پايگاه اينترنتي کريستي اعلام شده اثري ديگر از سهراب سپهري نيز با قيمت 150 تا 200 هزار دلار تعيين شده است. حسين زنده رودي نقاش ايراني نيز با چند اثر در اين حراج حضور دارد. يک اثر از او 150 تا 200 هزار دلار و اثر ديگرش 60 تا 80 هزار دلار تعيين شده است.

پرويز تناولي مجسمه ساز بنام ايراني که رکورددار فروش آثار در کريستي خاورميانه است نيز با چند اثر در فهرست فروش آثار قرار گرفته است. گران ترين قيمتي که براي يک اثر از او تعيين شده 120 تا 180 هزار دلار است که احتمالاً بار ديگر در فروش نهايي به بالاترين رقم ها دست پيدا خواهد کرد.

آثار نقاشي - خط محمد احصايي نيز همچون سال هاي گذشته در فهرست کريستي قرار دارد. تابلوي «يک خوشه نرگس» او با قيمت 120 تا 180 هزار دلار چکش حراج خواهد خورد. از ديگر هنرمندان ايراني حاضر در اين دوره از حراج کريستي مي توان به ابوالقاسم سعيدي نقاش، نصرالله افجه يي هنرمند خط - نقاشي، منير فرمانفرماييان، فرامرز پيلارام، آيدين آغداشلو نيز اشاره کرد.
 
قيمت آثار اين هنرمندان ميان 40 تا 120 هزار دلار متغير است. اما دو عکس از عباس کيارستمي نيز در کريستي حضور دارد. يکي از عکس ها از مجموعه تک درخت ها است و عکس ديگر او پنجره يي به زندگي نام دارد. در کنار اين نام ها البته نام هاي ديگري چون پرويز کلانتري، صادق تيرافکن، هوشنگ پزشک نيا، رضا درخشاني، بهمن محصص، فرح اصولي، غلامحسين نامي و... با آثارشان در کريستي حضور دارند.

عباس کوثري عکاس نيز با يک عکس در کريستي حضور خواهد يافت.

اين نخستين حراج در سال نو خورشيدي است که ايراني ها در آن حضور دارند. حراج بعدي حدود دو ماه ديگر در لندن برگزار خواهد شد.

يک اثر براي حضور در حراج کريستي بايد مولفه هاي ويژه يي داشته باشد. اثر انتخاب شده بايد معاصر بوده و متعلق به يکي از هنرمندان باسابقه و شناخته شده هر کشور باشد. نحوه انتخاب آثار نيز در حرفه يي ترين شکل رجوع به مجموعه دارهاست.
 
 خيلي کم اتفاق مي افتد که مسوولان حراج به طور مستقيم با صاحب اثر مذاکره کنند. در بيشتر مواقع نيز اين مجموعه دارها هستند که با اعلام مالکيت آثار هنري به حراج آن را به عرضه مي گذارند. پايين ترين قيمت در کريستي پنج هزار دلار است.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

«جاي پاي دوست»، نامه‌هاي سهراب سپهري به دوستانش منتشر شد

خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: فرهنگ و ادب - كتاب

«جاي پاي دوست» شامل نامه‌هاي سهراب سپهري به دوستانش منتشر شد.

 

به گزارش خبرنگار بخش كتاب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)،‌ اين مجموعه شامل نامه‌هاي شخصي سهراب به دوستانش است كه به كوشش پريدخت سپهري - خواهر اين شاعر و نقاش معاصر - جمع‌آوري شده است.

 

به گفته‌ي پريدخت سپهري، هدف از گردآوري و تنظيم اين مجموعه، شناسايي انديشه و نظام فكري سهراب بوده و به اعتقاد او، حشر و نشر و پيوند با ديگران و در نتيجه تبادل افكار و انديشه به طور ناخودآگاه در شكل‌گيري شخصيت و بناي فكري سهراب تأثير بسزايي داشته است.

 

وي همچنين معتقد است، در خلال اين نوشته‌ها گاه با چالش‌هاي ذهني و فراز و فرودهاي زندگي سهراب مواجه مي‌شويم كه بازتاب آن، ما را به شناخت هر چه بيش‌تر احساس دروني او آشنا مي‌سازد.

 

به گفته‌ي خواهر سهراب، اين نامه‌ها در حقيقت نمودار گوشه‌هايي از جريان‌هاي اجتماعي و فرهنگي دوراني است كه در آن مي‌زيسته و با زير و بم‌ها و افت و خيزهاي آن دست به گريبان بوده است.

 

وي در گزينش نامه‌ها بيش‌تر به متوني توجه داشته كه به نحوي با نمودها و واقعيت‌هاي زندگي سهراب، چه از ديد عاطفي و چه از نظر فرهنگي و اجتماعي، در ارتباط بوده است.

 

«جاي پاي دوست» در 166 صفحه و شمارگان سه‌هزار نسخه از سوي نشر ذهن‌آويز منتشر شده است.

 

سهراب سپهري پانزدهم مهرماه سال ‌1307 به‌دنيا آمد. دوره‌ي متوسطه را در كاشان سپري كرد و سپس به تهران آمد و در هنركده‌ي نقاشي دانشگاه به تحصيل مشغول شد.

 

سپهري در سال ‌1332 به دريافت نشان درجه‌ي اول علمي از دانشكده‌ي هنرهاي زيبا نائل آمد. نخستين مجموعه‌ي شعر نيمايي خود را با نام «مرگ رنگ» در سال ‌1330 منتشر كرد. دو سال بعد، «زندگي خواب‌ها» را و در سال ‌1338، «آوار آفتاب» را منتشر كرد، كه مورد استقبال قرار گرفت. از آثار او به مجموعه‌ي كتاب‌هاي «صداي پاي آب»، «شرق اندوه» (‌1340)، «حجم سبز» (‌1346)، «ما هيچ؛ ما نگاه»، «در كنار چمن» و «هشت كتاب» مي‌توان اشاره كرد.

 

اين شاعر و نقاش معاصر اول ارديبهشت‌ماه سال ‌1359 درگذشت و در مشهد اردهال ـ از توابع شهرستان كاشان ـ به‌خاك سپرده شد.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 
ترجمه‌ی "مسافر" سهراب سپهری در سوریه
 

دیوان شعر "مسافر " سهراب سپهری به عربی ترجمه شده و از سوی وزارت فرهنگ سوریه منتشر شد.

"غسان حمدان" مترجم دیوان "مسافر" سهراب سپهری در مقدمه این کتاب آورده است: سهراب در 7 اکتبر سالهای 1928 در کاشان متولد شد و درسش را در سال 1953 در دانشکده یبا به پایان رساند.

وی به شعر و نقاشی علاقه فراوانی داشت. مجموعه شعرهای فراوانی از او چاپ شد . همچنین نمایشگاه نقاشی در تهران برگزار کرد. در دهه 50 قرن گذشته از او به عنوان نقاش مدرن یاد کردند که در همین ایام فعالیتش را در زمینه شعر آغاز کرد که که اولین مجموعه شعری اش با عنوان "مرگ رنگی" در سال 1951 منتشر شد.

در سال 1953 مجموعه شعر "خواب رؤیا" و در سال 1961 "آوار آفتاب" و "شرق اندوه" را منتشر کرد . وی در 21 آوریل سال 1980 بر اثر سرطان خون درگذشت، اما اشعار او فضایل مفقوده انسانی را یادآوری می‌کند.

اگر نگاهی به اشعار او بویژه در دیوان " مسافر " بیندازیم بخوبی می‌بینیم که این شاعر در فلسفه زندگی سیر و تأمل داشته و چنان عمیق به زندگی می‌نگریسته که گویی به دنبال راهی برای دستیابی به حقایق زندگی بود و در اشعار آخر وی به همه پرسشها پاسخ می‌دهد و به حقیقت می‌رسد.

به گزارش مهر به نقل از روزنامه تشرین، در پی انتشار این کتاب "مصطفی علوش" یک نویسنده سوری دراین باره نوشت: "کتاب‌های زیادی به ما معرفی می‌شوند که از نظر زیبایی در سطح بسیار پایینی هستند. اما دیوان "مسافر سهراب سپهری" این شاعر ایرانی بسیار زیبا و در عین حال حیرت‌آور است. هر یک از سطرها و بیت‌های این کتاب صورتی از زندگی را به ما می‌نمایاند. صورتی از زندگی که بسیار جدید است.

اشعار این شاعر از نور و آرامش آمده و در عین عمیق بودن، نوعی حالت شادی و شعف به انسان می‌دهد. در واقع صور شعری در اشعار سهراب بی نظیر است. این شاعر پر آوازه به مسائل به صورت عمیق نگاه می‌کرد و در استفاده از کلمات بسیار دقت می‌کرد به طوری که وسواس در گزینش کلمات در تک تک اشعار او مشهود است. "


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |


آخرين اثر چاپ‌نشده‌ي سهراب سپهري به نمايشگاه مي‌رسد

كتاب نقاشي‌هاي ديده‌نشده‌ي سهراب سپهري به نمايشگاه كتاب مي‌رسد.

كتاب جديد سهراب شامل نقاشي‌هاي ديده‌نشده‌ي او، كه پيش‌تر از چاپش اطلاع داده شده بود، به گفته‌ي پروانه سپهري - خواهر سهراب سپهري - طبق آخرين اطلاعي كه به او داده شده است، توسط نشر فرهنگستان هنر در نمايشگاه كتاب عرضه خواهد شد.

كتاب يادشده كه با نقد جلال‌الدين سلطان كاشفي همراه خواهد بود، 53  نقاشي اين شاعر و نقاش معاصر را شامل مي‌شود، كه در اختيار خانواده‌ي او نبوده‌اند‌.

پروانه سپهري در عين حال گفت: البته آدم تكليفش را با ناشر دولتي نمي‌داند؛ مي‌گويند از انتشار كتاب‌ها خبر مي‌دهيم، اما فراموش مي‌كنند.

او همچنين متذكر شد كه سهراب سپهري اثر چاپ‌نشده‌ي ديگري ندارد.

همچنين تعدادي از آثار اين شاعر تجديد چاپ مي‌شوند: «اتاق آبي»، مجموعه‌ي نوشته‌هاي سهراب سپهري، توسط نشر سروش براي چاپ هشتم و «هشت كتاب» (چاپ اول  57) نيز كه مرتبا تجديد چاپ مي‌شود، توسط نشر طهوري براي چاپ چهل‌و پنجم آماده‌ي انتشارند. اين كتاب البته در قطع جيبي نيز چاپ شده است.

«هنوز در سفرم»، شامل آخرين‌ نامه‌هاي سهراب به همراه برخي شعرهايش، و «نقاشي‌ها و طرح‌ها» از ديگر آثار سپهري هستند.

سهراب سپهري در پانزدهم مهرماه سال ‌‌1307  به‌دنيا آمد. دوره‌ي متوسطه را در كاشان سپري كرد و سپس به تهران آمد و در هنركده‌ي نقاشي دانشگاه به تحصيل مشغول شد.

سپهري در سال ‌‌1332  به دريافت نشان درجه‌ي اول علمي از دانشكده‌ي هنرهاي زيبا نايل آمد. او نخستين مجموعه‌ي شعر نيمايي خود را با نام «مرگ رنگ» در سال ‌‌1330  منتشر كرد. دو سال بعد «زندگي خواب‌ها» را و در سال ‌‌1338  «آوار آفتاب» را منتشر كرد، كه مورد استقبال قرار گرفت. از آثار او به مجموعه‌ي كتاب‌هاي «صداي پاي آب»، «شرق اندوه» (‌‌1340)، «حجم سبز» (‌‌1346)، «ما هيچ؛ ما نگاه»، «در كنار چمن» و «هشت كتاب» مي‌توان اشاره كرد.

سپهري هم در نقاشي و هم در شعر، اسلوب خاصي داشت. نقاشي او از نقاشي ژاپن بي‌تأثير نبوده و شعرش هم از عرفان بودايي رنگ پذيرفته است. به اروپا، ژاپن و هند سفرهايي كرد و چند نمايشگاه از نقاشي‌هايش در ايران و خارج از كشور برپا شده است.

اين شاعر و نقاش معاصر، سرانجام در اول ارديبهشت‌ماه سال ‌‌1359  به ديار باقي شتافت و در مشهد اردهال ـ از توابع شهرستان كاشان ـ به‌خاك سپرده شد.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

متن کامل اتاق آبی  سهراب سپهری

قسمت اول

ته باغ ما ، یك سر طویله بود . روی سر طویله یك اطاق بود ، آبی بود.
اسمش اطاق آبی بود (می گفتیم اطاق آبی) ، سر طویله از كف زمین پایین تر بود. آنقدر كه از دریچه بالای آخورها سر و گردن مالها پیدا بود. راهرویی كه به اطاق آبی می رفت چند پله
می خورد . اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاك دور نبود ، ما در این اطاق زندگی می كردیم. یك روز مادرم وارد اطاق آبی می شود. مار چنبر زده ای در طاقچه می بیند ، می ترسد ، آن هم چقدر . همان روز از اطاق آبی كوچ می كنیم ، به اطاقی می رویم در شمال خانه، اطاق پنجدری سفید ، تا پایان در این اتاق می مانیم، و اطاق آبی تا پایان خالی می افتد.
در رساله Sang Hyang Kamahayanikanكه شرح ماهایانیسم جاوا است . به جای mordaها در جهات اصلی نگاه كن . "فقدان ترس" در شمال است. مادر حق داشت كه به شمال خانه كوچ كند . و باز می بینی "ترحم" در جنوب است. هیچ كس اطاق آبی را نكشت .
در بودیسم جای Lokapalaها را در جهات اصلی دیدم. رنگ آبی در جنوب بود. اطاق آبی هم در جنوب خانه ما بود . یك جا در هندوبیسم و یك جا در بودیسم. رنگ سپید را در شمال دیدم، اطاق پنجدری شمال خانه هم سپید بود . چه شباهتهای دلپذیری ، خانه ما نمونه كوچك كیهان بود ، نقشه ای cosmogoniqueداشت. در سیستم كیهانی dogonهای آفریقا ، جای حیوانات اهلی روی پلكان جنوبی است ، طویله ما هم در جنوب بود.
مار در خانه ما زیاد بود ، گنجی در كار نبود ، من همیشه برخورد با مار را از پیش حس كرده ام. از پیش بیدار شده ام. وجودم از ترس روشن شده است. می دانم كه هیچ وقت از نیش مار نخواهم مرد.
در میگون ، یادم هست ، روی كوه بودیم ، در كمر كش كوه
می رفتیم. یك وقت به وجودم هشداری داده شد ، رفتم به بر و بچه ها بگویم در سر پیچ به ماری می رسیم ، آن كه جلو می رفت فریاد زد : مار. و یك بار دیگر ، در آفتاب صبح ، كنار دریاچه تار روی سنگی نشسته بودم . نگاهم بالای زرینه كوه بود ، از زمین غافل بودم ، به تماشا مكثی داده شد . پیش پایم را نگاه كردم : ماری می خزید و می رفت. كاری نكردم ، مرد Tamoul نبودم كه دستها را به هم بپیوندیم. یك mantra از آتار و اودا بخوانم. و یا بگویم : Nalla Pambou .

 

قسمت دوم

در همان خانه كاشان ، كه بچگی ام آنجا تمام شد ، خیلی مار دیده ام. یك روز نزدیك اطاق آبی بودم، گنجشكی غوغا كرده بود ، سرچینه بلند خانه كه از گلوله های هواخواهان نایب حسین روزن روزن بود ، ماری می خزید، به لانه گنجشك سر زده بود ، بچه گنجشك را بلعیده بود ، خواستم تلافی كنم ، تیر كمان دستم بود ، نشانه گیری ام حرف نداشت . اما هر چه زدم نخورد. و مار در شكاف دیوار تمام شد ، در یك اسطوره ، مال Earaja ها ، ماری به شكارچی تیرهایی هدیه می كند كه هرگز به خطا نمی رود ، دقت در نشانه گیری مدیون مار است . bina كه شكارچیان كارائیب و آرداك و وارو با خود دارند ریشه در خاكستر مار دارد. نباید به روی مار نشانه رفت .
آن همه مار دیدم ، هرگز نكشتم ، نتوانستم ، زبگفرید اژدها كشته بود ، نزدیك ننده ، زیر درختهای توت ، یك مار جعفری دیدم ، ایستادم ، نگاه كردم تا لای علف ها فراموش شد ، اما چیزی كه ندیده بودم ، یك روز نزدیك سر طویله ، دیدم : دو مار به هم پیچیده ، نقش سنگهای Nagakkal ، استعاره ای از معنویت آمیزش بارور ، Mercure خواست دو مار رزمنده را سوا كند ، چوبدست طلایی خود را میانشان انداخت ، بی درنگ هر دو آرام و هماهنگ دور چوبدست پیچیدند ، انگار هر مس ، در سرزمین قصه ساز آركادی ، با چوبدست خود دو مار را از هم سوا كرد ، جرات كشتن در ترس من گم بود ، من بچه بودم ، هركول ده ماهه بود كه با هر دست یك مار خفه كرد ، من هركول نبودم ، خواستم با تركه ای كه دستم بود جفت را بكوبم ، ترسیدم : اگر ضربه من نگیرد ، آن وقت چه می شود ، انگار صدای آكریپا بلند بود ، Cornelius Agrippa گفته بود : " مار با یك ضربه نی می میرد ، اگر ضربه دوم را بزنی جان می گیرد . دلیلش چیزی نیست مگر تناسبی كه اعداد میان خود دارند " شاید با یك ضربه نمرد ، فضیلت تعداد تا كجا بود ، من امروزی از دانش سری اعداد چه دور افتاده ام ، مصریها و مردم كلده آن را بسط دادند ، چینیها شناخت عمیقی از آن داشتند .
دویدم تا اطاق سر حوضخانه در آن طرف باغ ، عموی كوچك را صدا كردم ، تفنگ دولول سر پر خود را برداشت و با من تا سر طویله دوید ، مارها را دیدیم ، عمویم نشانه رفت ، عمویم معنی دو مار به هم پیچیده را بلد نبود ، نه از اساطیر خبر داشت ، و نه تاریخ ادیان خوانده بود ، در چاردیواری خانه ما لفظ Ahimsa یا معادل آن بر زبان نرفته بود ، قوس قزح كودكی من در بیرحمی فضای خانه ما آب
می شد ، عمویم نمی دانست كه برخورد با دو كبرای به هم آمیخته برای هندوی جنوب چه معنی بلندی دارد ، تا ببیند خود را كنار می كشد ، دستها را به هم می پیوندد، زانو می زند ، و دعایی می خواند . هندی آمیزش دو حیوان را گرامی می دارد. به همان شكل كه همزیستی انگل وار پاره ای از گیاهان را ازدواج
می شمارد ،در آتارداودا . اشوتا انگلی سامی می شود تا تولد یك فرزند نرینه هست شود ، در مهابهاراتا ، pandu دچار لعنت شد و در هماغوشی از پا درآمد . چون غزال به جفت پیوسته ای را كشته بود ، عمویم اینها را نمی دانست .
نمی دانست كه اگر در اسطوره میسوری علیا مار ریشه دو درخت را نمی جوید . دو درخت ، پدر و مادر مردمان ، نزدیكی نمی كردند و آدم درست نمی شد. از رابطه مار و آب و باروری خبر نداشت ، نه به چشم اهل هند نه به دیده بومیان آمریكا و ... نخوانده بود كه در كیمیاگری دو مار به هم پیوسته گوگرد و جیوه اند. در راه خلق كیمیا،
كه یونانیها به مار نیروی شفابخش نسبت می دهند ، لیگورها با مقایسه مار و جویبار به rite باروری فكر می كنند ،ourouboros ، مار سر به دم رسانده ، زندگی بی فساد معنی می دهد ، نو آغازی همیشگی همه چیز ، در قصه غریق افسانه فرعونی مار است كه دریانورد مغروق را نجات می دهد ، مار بزرگ درخت Hesperides را پاس می دهد. كبرا دریای Acvzttha است.
عمو گوته را نمی شناخت ، مار سبز را نخوانده بود ، خزنده ای كه سنگ های طلایی می بلعد ، و تابان می شود . و چهارمین راز را برای پیران فانوس افشا می كند .وقتی كه زندگی اش را نثار
می كند ، تنش بدل می شود به جواهر تابناك ك خود پل
می شود . و نه این افسانه sologne را كه در آن همه ماران سرزمین هر سال گرد می آیند تا الماس بزرگی بسازند كه رنگ های قوس قزح را باز می تابد. از "مار آتشین" هم حرفی نشنیده بود . و نه از كوندالی نی كه آتش مایع است ، و مار است. نیروی كیهانی نهفته است كه یوگا بیدارش می كند . و جایش دایره كل است . انگار نیمی از هجای Om. عمو با نام قبالا بیگانه بود هم با معنی مار در احادیث قبالا.
 

قسمت سوم

عموی من به مسیر Nadi ها. به yi-king به Tai-ki نگاه نكرده بود تا بداند برای نمایش حركات موجدار، خزش مار چه سرمشقی است . به روی حیوانی نشانه رفته بود كه مسیح مروجین خود را وا
می دارد از او سرمشق بگیرند ، آن كه اهل باطن است باید پوست بیندازد تا فرزند خرد شود ، كاش خبر داشت كه دانشمندان مصری در برادری مار همسازند ، و این كه مار در دانش occulte قرون وسطی چه مقامی دارد.
عمویم به این حرفها كاری نداشت ، با تفنگ ساچمه ای خود نشانه رفت ، سر یكی از مارها از تن جدا شد ،مار دیگری سوا شد و پا به فرار گذاشت. و از در سر طویله به صحرا گریخت. Tiresias با عصای خود دو مار به هم خفته را كوفت و خود به زن بدل شد ، عمویم نشد.
لاشه را بردیم پای درخت توت شمیرانی چال كردیم. سال بعد ، درخت غرق میوه بود ، در باغ ما ، هر وقت ماری كشته می شد ، سهمی به درختی می رسید ، نیروی مار در تن گیاه می دوید ، این اعتقاد از راه دور می آمد ، میان مار و باروری پیوند است . به چشم دراویدی ، زن اگر ناز است ، در زندگی پیشین كبرا كشته است. Nagakkal را در پای Ficus religiosa می گذراندند. مكان را بارآور می كند. و زنان نازایی را كه به آنجا روند ، نقش سنگی دو كبرا mana ی بارور كننده شیر درخت را نیرو می دهد . mana زن را بارور می كند . در Telougou جفت جنین گاو را پای درختان میوه چال می كنند ، در اویدی ها جفت جنین گوساله را به شاخه درخت بانیان می آویزند تا گاو مادر شیر داشته باشد و باز هم زاد و ولد كند . غایت این كار ، كه یك rite جادویی است . به چنگ آوردن rasa است. انرژی كیهانی ذیره در آب ، و منشا باروری ، آنچه در لوتوس است كه خاستگاه جهان زندگان است.
مادر در اطاق آبی مار دید ، در اساطیر Huarochiri زن مرد توانگری به نامAnchicocha تن به زنا در داد. پاداش گناه این شد : ماری در خانه زیباشان مقام كرد. نه ، مادر من پاك بود. و همیشه پاك ماند. مادر می توانست مثل Renuka با دستهایش آب برای شوهر ببرد. به شوهر وفادار بود :آب در دستهایش جامد می شد . مادر دشمن مار بود : مار را باید كشت . حرفش كفر آمیز هم می شد : خدا بیكار بود این جانور را خلق كرد ؟ مادر ،كه نواده لسان الملك است . زبان آداب مذهبی و اساطیر را بلد نبود. از pradakshina حرفی نشنیده بود ، برایش نگفته بودند كه زن هندی شیر و تخم مرغ و موز برای كبرا می برد تا كبرا باران و رونق كارها و شفای بیماری پوست ، و كبرا ایزدباران و بركه ها و رودخانه هاست و مادر Auquste در معبد آپولون از مار آبستن شد . و زنان یونانی پیش مار اسكولاپ در لنگرگاه Epidaureمی رفتند تا آبستنشان كند. مادر من نیازی نداشت ، پنج شكم زاییده بود ، زاید هم بود . دیگر وسوسه Murugan خدای پوستین پوش شكار كه حلقه مروارید روی سینه اش را شاعر به پرواز لك لك ها تشبیه می كند ، در او بی اثر بود ، مار به اطاق آبی آمد ، و ما رفتیم ، دیگر در اطاق آبی فرش نبود ، صندوق مخمل نبود ، لاله و آینه نبود ،هیچ چیز به خالی اطاق چنگ نمی زد، اطاق آبی خالی بود مثل روان تائوبیست ، می شد در آن به "آرامش در نهی" رسید. به السكینه رسید ، هیچ كس به اطاق آبی نمی رفت ، من می رفتم اطاق آبی یك اطاق معمولی نبود ، مغر معمار این اطاق در "ناخودآگاهی گروهی" نقشه ریخته بود. خواسته بود از تضادهای دورنی بگذرد و به تمامی خود برسد : individuation ، به ندرت می شود به روانشاسان گوش كرد. آن هم روانشناسی quantitative امروز ، ادراك مكانیك دارند.

 

قسمت چهارم

اطاق آبی چارگوش بود. اما طاق ضربی آن مدور بود . از تو ، گوشه های سقف زیر گچ بری محو بود . اطاق آبی یاد آور Ming t`ang بود كه خانه تقویم است . و كائنات را در خود دارد ، قاعده اش مربع است كه سمبول زمین است . و بامش به شیوه آسمان گرد است. سنتز زمان و مكان است . هرم خئویس هم هر دو استعاره زمان و مكان را در بر دارد. اما در هرم ، مثلث تجسم زمان است. به آمیزه مربع و دایره برگردیم. مغانی كه برای ستایش مسیح رفتند ، در شهر ساوه در مقابری آرمیده اند " كه بناشان در پایین مربع است و در بالا مدور" ( به گفته ماركوپولو) . شهر رمولوس را Roma quadrata گفته اند. اما شیار خیش رمولوس دایره بود و رم مربعی بود در دایره. "اورشلیم آسمانی" بر دایره استوار بود. وقتی كه در پایان دور تسلسل از آسمان به زمین" فرود آمد شكل مربع به خود گرفت . شاهان قدیم چین برای اجرای آداب مذهبی لباسی به تن می كردند كه در بالا مدور بود و در پایین مربع . پرگار كه برای ترسیم دایره به كار می رفت با آسمان رابطه داشت و گونیا كه به كار رسم مربع می خورد با زمین. در ... چین مكان مربع است .زمین كه مربع است به مربعها قسمت شده است . دیوارهای بیرونی قلمرو شاهزادگان و باروهای شهر باید به شكل مربع درآیند ، دشتها و اردوگاهها مربعند. اهل طریق با حضور خود مربعی می ساخته اند. قربانگاه خاك پشته خاك مربعی بود ، مقدس بود. و تجسم تمامیت امپراطوری بود . هنگام كسوف و خسوف ، مردم به اضطراب می افتادند ، گفتی بیم خرابی می رفت ، رعایا به مركز میهن
می شتافتند و برای رهایی اش مربع وار به هم می آمدند . مكان مراسم دینی های شما آمریكا مربع است. و این مكان سمبول زمین است و در سیستم جهان های آفریقا پشت بام مربع است . و یاد آور آسمان است . زمین كشت مربع است ، و شبیه پوشش مردگان چارخانه است. بامهای آفتابزده خانه ها مربع های سفیدند ،و حیاطهای سایه پوش مربع های سیاه. حصیر زیر پای كوزه گر مربع است. و هم شكل پوشش مردگان است و. دهكده با نقشه مربع خود شبیه آدمی از شمال به جنوب دراز كشیده است.
برگردیم به دیار خود: شارستان هزار دروازه جابرسا و جابلقا در " دیار شهرهای زمرد" همان قاف. همان اقلیم هشتم" صورت مربع دارد . جابرسا شهری است در جانب مغرب لیكن در عالم مثل. منزل آخر سالك است . جابلقا شهری است به مشرق لیكن در عالم مثل ، منزل اول سالك باشد به اعتقاد محققین در سعی وصول به حقیقت.
كف اطاق آبی از كاهگل زرد پوشیده بود : زمین یك مربع زرد بود . كاهگل آشنای من بود . پوست تن شهر من بود. چقدر روی بامهای كاهگلی نشسته بودم ، دویده بودم ، بادبادك به هوا كرده بودم ، روی بام ، برآمدگی طاقهای ضربی اطاقها و حوضخانه چه هولناك بود ، برجستگیها یك اندازه نبود ، چون اطاقها یك اندازه نبود ،حوضخانه هم طاقی بلندتر داشت. سطوح همواره بام در یك تراز نبود : ساختمان در سراشیب نشسته بود. در تمامی بام ، هیچ زاویه ای تند نبود ، اصلا زاویه ای در كار نبود. در مهربانی و الفت عناصر هیچ سطحی خشن نبود. با سطح دیگر فصل مشترك نداشت ، سطح دیگر را نمی برید، خط فدای این آشتی شده بود ، بام ، هندسه مذاب بود. باشلار كه از rationlite du toit حرف
می زند، اگر بام خانه ما را می دید حرف دیگر نمی زد.
در پست و بلند بام وزشی انسانی بود ، نفس بود ، هوا بود. اصلا فراموش می شد كه بام پناهی است برای " آدمی كه از باران و آفتاب بیم دارد" . روی بام ، همیشه پا برهنه بودم . پا برهنگی نعمتی بود كه از دست رفت. كفش ، ته مانده تلاش آدم است در راه انكار هبوط. تمثیلی از غم دور ماندگی از بهشت.
در كفش چیزی شیطانی است ، همهمه ای است میان مكالمه سالم زمین و پا. من اغلب پا برهنه بودم. و روی بام ، همیشه زیر پا. زیری كاهگل جواهر بود. ترنم زیر بود. ( حالا كه می نویسم ، زیری آن روزهای كاهگل پایم را غلغلك می دهد. تن بام زیر پا
می تپید ، بالا می رفتم ، پایین می آمدم . روی برآمدگیهای دلپذیر می نشستم و سر می خوردم. پشت بام تكه ای از ... بود. در حركاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود . زندگی نگاهم می كرد و گیجی شیرین بود.
وقتی كه از برآمدگی بزرگ بام ، كه طاق ضربی حوضخانه بود، چهار دست و پا بالا می رفتم ، باورم می شد كه از یك پستان بزرگ بالا می روم ، این پستان مال ننی بود كه به چشم آن روز من ، در ابعاد فضا جا نمی گرفت ، اگر همه تن خود را به من نشان می داد مبهوت می ماندم ، شاید دچار آن خیرگی می شدم كه ارجونانی بها گاوادگیتا در برابر آن درگدیسی بیمانند كریشنا داشت ، خیرگی ترسناك و دلپذیر و بی همتا.

 

قسمت پنجم

در صورت نگاری هند ، زن هندی وقتی كه می خواهد دست به شرمگاه خود برد تا پوشش آن را نگه دارد، دست چپش را می برد ، بچه اش در سمت چپ بدن به بر می گیرد، روی تكه ستونی از ماتورا مادری با پستان چپ به بچه شیر می دهد، به چشم هندی هر سمت بدن استعاره ای داشت ، به چشم یونانی و مصری قدیم هم ، زن ایرانی چپ و راست را نمی فهمد، نباید میان خودمان دنبال آن معانی بگردیم.

برآمدگی بام حوضخانه تكه ای بود از یك تمام. روی این تكه ، قیدی نداشتم. دست پاچه نبودم ، نگاهی مرا نمی پایید، من بودم و كاهگل خواهشناك . چیزی بر این خلوت پاك مشرف نبود ، مگر آبی آسمان.
شبهای داغ تابستان ، وقتی كه خود آگاهی آدم ذوب می شد. روی بام می خوابیدیم. و در پشه بند ، دور و ور آب می پاشیدیم ، بروی كاهگل تا ته خوابهایم می دوید، غرائزی را گیج می كرد.
كف اطاق آبی ، گفتم ، از كاهگل زرد پوشیده بود ، مربع زرد بود ، در شوبها كاراسیما كاراكتر a مربع است و زرد است . در چین ،قربانگاه خاك كه تلی مربع بود. از خاك زرد پوشیده بود. و زرد در آن دیار رنگ زمین است. رنگ زرد و زمین آسان كنار هم نشسته اند . بزرگی از میان دوگن ها در گفت و گویی ماندنی می گوید :
" در ابتدا ، لباسها سفید بود ، رنگ پنبه بود ، پس ، آدمها از پریده رنگی و شبیه پارچه بودن به هراس آمدند، پارچه را به رنگ زعفرانی درآوردند. به رنگ خاك ، تا با خاك خود همانند شوند." در شرح زندگی پاتریك مقدس ، نوشته قرن پنجم میلادی ، اشاره ای است به این كه موسی هشت رنگ در لباس روحانی هارون نهاد، باید این هشت رنگ را ، كه رمز و نقش اند ، در جامه های روحانی ما پیدا كنند. پس آمده است : " چون كشیش به رنگ زرد نگاه كند ، در می یابد كه جسمش چیزی جز خاك و غبار نیست : هیچ غرورری نباید در دلش پدید آید " بنا به اساطیر Musica مردها را با خاك زرد آفریدند ( و زن ها را با یك گیاه ) ، راتناسامبهاوا
(Ratnasambhava)با زمین تطابق دارد ، رنگ سنتی و تمثیلی زمین زرد است. كه در صفای كامل خود در فلز گرانبها (طلا) و یا در گوهر (ratna) می درخشد ، و همان كیمیاست (cintamani) .
اما زرد، این رنگ ، به گفته پرتال ، هم نشان پیوستگی به حق بود و هم آیت زنا. به چشم یونانی ، سیب طلا هم كنایه از سازش و عشق بود و هم ناسازگاری و فرجام بد : آتالانتا سیبهای زرین باغ هسپرید ها را به چنگ آورد. پس تبارش بر باد رفت.
در آیین مسیح ، رنگ زرد ، كه وقتی آیت سرور بود . رنگ رشك و خیانت شد. رنگ لباس یهودا شد در پرده ها ، در گوگول ، رنگ زرد می ترساند ، از نمایشنامه " شبها در ده" تا " تاراس بولبا" زردی زیاد می شود تا در جلد دوم " ارواح مرده" مصرف زرد به اوج
می رسد ، در كار الیوت زرد همسایه گناه است :
" Sitting along the beds edge, where
you culled the paper from your hair
On clasped yellow soles of feet
in the palms of both soiled hands."
باشو ، خیلی دور از الیوت ، به همسازی صوت و چشمه صوت گوش می دهد :
"قناری با صدای زرد فرزندش را می خواند."
گوته Farbenlehre، كه رنگ را رنج نور می داند ، درباره رنگ زرد صفت edel و unedel را به كار می برد ، در جزیره Nias ، لوالانگی
(Lowalangi) كه خدای برتر است و به جهان برتر وابسته است. مظهر نیكی و حیات است. و رنگهایش زرد و طلایی است. در هند دراویدی ، در مراسم آیینی ازدواج ، خواهر داماد یك سینی به سر می برد كه در آن مایعی است زرد : mangaltanni آمیزه ای از آب و زعفران و آهك كشته ، رنگ زرد مالگالتانی نشان سرور و كامیابی است. شكوه زرد در سومین روز بارد و تودل (Bardo Thodo) تماشایی است : " در سومین روز ، صورت ناب عنصر خاك چون فروغی زرد می تابد. همزمان ، از قلمرو زرین جنوب ، شكوه رانتاسامبها وای فرخنه سر می زند ، با تنی زرد فام و گوهری در كف ، بر تخت اسب پیكر ،در آغوش ماماكی ، مادر الهی.
سرچشمه ناب و ازلی ادراك به سان پرتو زرد فام حكمت مساوات می درخشد..."
 

قسمت ششم

روی هر دیوار اطاق آبی ، درست در میان ، یك طاقچه بود ، تنها پنجره اطاق در طاقچه دیوار شمالی بود. همینه زمینه طاقچه را گرفته بود ، هر طاقچه درست در یكی از جهات اصلی بود. اطاق آبی یك ماندالا بود. این را دیر فهمیدم ، اطاق آبی نمایش تمثیلی عالم و كالبد انسان بود . صحنه درام تفرقه پذیری و بازیابی وحدت بود ، راهنمای رستگاری بود ، جای بیدار شدن خود آگاهی رهاننده بود. معمار اطاق آبی در شالوده ریزی ، نه طناب سفید به كار برده بود نه طناب رنگارنگ پنج لا ، صدایی از زمانهای دور در ناخود آگاهی او پنهان شده و به دست او فرمان داده بود ، از واجرایانا حرفی نشنیده بود ، به هند و تبت نرفته بود ، چشمش به زیكورات های بابل و آشور نیافتاده بود، حتی از نقشه كاخهای شاهان قدیم ایران خبر نداشت ، معمار اطاق آبی سلامت فكر و عمل را نشان داده بود ، مثل "ارشیتكت" امروز دچار بیماری عقلی غرب نبود ، كشف و شهود راهنمایش شده بود.
اطاق آبی خالی افتاده بد ، هیچ كس در فكرش نبود ، این Mysterium magnum پشت درختان باغ كودكی من قایم شده بود ، اما برای من پیدا بود ، نیرویی تاریك مرا به اطاق آبی می برد ، گاه میان بازی ، اطاق آبی صدایم می زد ، از همبازی ها جدا میشدم ، می رفتم تا میان اطاق آبی بمانم. چیزی در من شنیده می شد ، مثل صدای آب كه خواب شما بشنود ، جریانی از سپیده دم چیز ها از من می گذشت و در من به من می خورد . چشمم چیزی
نمی دید : خالی درونم نگاه می كرد ، و چیزها میدید ، به سبكی پر می رسیدم . و در خود كم كم بالا می رفتم ، و حضوری كم كم جای مرا می گرفت ، حضوری مثل وزش نور ، وقتی كه این حالت ترد و نازك مثل یك چینی ترك می خورد ، از اطاق می پریدم بیرون ، می دویدم میان شلوغی اشكال ، جایی كه هر چیز اسمی دارد ، طاقت من كم بود ، من بچه بودم ، اطاق آبی در همه جای كودكی ام حاضر بود ، وارد خوابهایم می شد ، خیلی از رویاهایم در طاقچه هایش خاموش می شد. اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت . در ته باغ تنها مانده بودم ، انگار تجسد خواب یكی از ساكنان نا شناس خانه ما بود ، خوب شد در آن مار پیدا شد ، و گرنه همان جا می ماندیم ، و زندگی مایایی ما فضایش را می آلود. اگر می ماندیم ، باز همخوابگی پدر و مادر زیر سایه Lustprinzip تكرار می شد ، و نه در هوای Tumo .پدرم كسی نبود كه بر بیندو چیره شود ، و مادرم چیزی نبود جز سادارانی.
اطاق آبی ماندالا بود ، من راحت به درون این ماندالا راه یافته بودم ، درامی در هوای شعائر مذهبی صورت نگرفته بود ، در آستانه در شرقی ماندالا ( در شرقی اطاق آببی) چشم - مرا نبسته بودند تا گلی در ماندالا پرت كنم. اما با چشم باز پرتاب كرده بودم : بهارها یادم هست ، گاه یگ گل مخملی می كندم و میان اطاق آبی پرت می كردم ، نمی دانستم چرا.
من هیچ وقت ظرفی روی "نقشه الماسی" اطاق آبی نگذاشتم و هرگز شاید آواهانا نبودم. اطاق آبی نشنیده بود كه بگویم : " ام. من از جوهر الماسی جسم همه تاتاگاتاها ساخته شده ام. من از جوهر الماسی روان همه تاتاگاتاها ساخته شده ام." و پیداست كه هیچ گاه ذات من با ذات تاتاگاتا یكی نشد. و كایوالیا از دسترسم دور ماند. كودك حقیر پرورده ما یا كجا و حضور دیریاب پوروشا كجا. اما من در اطاق آبی چیز دیگر می شدم. انگار پوست می انداختم ، زندگی رنگارنگ غریزی ام بیرون ، در باغ كثرت ، می ماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم ، نمی خواستم كسی مرا بپاید. عبادت را همیشه در خلوت خواسته ام. هیچ وقت در نگاه دیگران نماز نخوانده ام ( مگر وقتی كه بچه های مدرسه را برای نماز به مسجد می بردند و من میانشان بودم ) .، كلمه "عبادت" را به كار بردم ، نه من برای عبادت به اطاق آبی نمی رفتم ، اما میان چاردیواری اش هوایی به من می خورد كه از جای دیگر می آمد ، در وزش این هوا غبارم می ریخت ، سبك می شدم، پر
می كشیدم ، این هوا آشنا بود ، از دریچه های محرمانه خوابهایم آمده بود تو.
اما صدایی كه از اطاق آبی مرا می خواند ، از آبی اطاق بلند
می شد، آبی بود كه صدا می زد. این رنگ در زندگی ام دویده بود ، میان حرف و سكوتم بود ، در هر مكثم تابش آبی بود ، فكرم بالا كه می گرفت آبی میشد ، آبی آشنا بود ، من كنار كویر بودم ، و بالای سرم آبی فراوان بود ، روی زمین هم ذخیره آب بود: نزدیك شهر من معدن لاجورد كنار طلا می نشست، با لاجورد ، مادرم ملفه ها را آبی می كرد ، و بند رخت تماشایی میشد، نزدیك عید ، تخم مرغها را با سنبوسه ها آبی می كردیم. این گل چه آبی ثابتی
می داد. در كشتزارهای دشت صفی آباد چقدر Bleuet بود. آبی اش محشر بود ، هنگام درو، دهقانان روسی اولین دسته چاودار را با تاجی از این گل می آراستند ، و پیش تمثال مقدس می نهادند. می دانستند در شدت خشكسالی ، این گلهای آبی كوچك چه نوشابه سرشاری به زنبورهای عسل می بخشند. سلوخین به همسایگی سودمند چاودار و این گلها پی برد.
باغ ما پر از نیلوفر میشد و جا به جا گلهای آبی كاسنی ، نگین انگشتر مادرم آبی بود ، فیروزه بود ، از جنس ریگهای ته جویبارهای بهشت شداد. فیروزه اش بو اسحاقی بود. انگشتر همیشه در انگشت مادرم بود. می گفتند فیروزه سوی چشم را زیاد می كند ، جلوگیر چشم بد است، نازایی را از میان میبرد، عزت می آورد، صواب نماز را صد چندان می كند. سنگ مقدس است ، و این سنگ نقشی دارد در چیرگی نور بر ظلمت : در اساطیر از تك ها ، خدای آفتاب رزمنده ای است كه هر صبح با سلاح خود - مار فیروزه ای- ماه و ستارگان را از آسمان می راند. و رنگ فیروزه ای مقامی بلند دارد. در باردو نباید از نور فیروزه فام ترسید : " پس ، از این فروغ فیروره گون با آن درخشش ترسناك و خیره كننده و سهمناك پروا مدار ، هول مكن ، زیرا كه فروغ راه برتر است : تلالو تاتاگاتاهاست. حكمت عالیه عالم مثل است ... " آكشوبیها دارنده معرفت ، به رنگ فیروزه است. هروكا ، خدای بودایی شهره عام ، تنی همرنگ فیروزه دارد:"در میان نیلوفر آب ، بر مسند خورشیدی ، نیك اختر شری- هروكای فیروزه فام است

قسمت هفتم

تماشای آبی آسمان تماشای درون است. رسیدن به صفای شعور است. آبی ، هسته تمثیل مراقبه و مشاهده است . نور حكمت رفیع دارماداتو است ، كه همسان یك آبی تابناك از دل و روكانا بر میخیزد. نور آبی آسمان حكمت دارما-داتو هم عنصر ناب خودآگاهی است و هم تمثیل نیروی نهفته "تهی بزرگ".
در مصر قدیم هم آبی نشانه حكمت بود. نبو ، خدای علوم كلده ، آبی بود، در جای دیگر ، در سی یرانودا، باز هم رنگ آبی همجوار دانایی است : در پرستشگاه كوكی ها " كسانی كه دانش بیشتر دارند" در سمت چپ ، كه به رنگ آبی روشن است، می نشینند، لاجورد تمثیل مرتبه ای آسمانی و فوق انسانی است. زمین بهشت امی تابا و آمی تایوس. خدایان نور و زندگی بی پایان ، از لاجورد است.
ماهایا روز هفتم نخستیم ماه سال ، به همه كارافزارها و تیرهای خانه ها رنگ آبی مقدس می زدند تا وقف كاربرد تازه ای شوند ، درماه مارس ، برای خدای خورشید ، یك حرم كوچك پله پله آبی رنگ به نام "نردبام خورشیدی" می ساختند تا آسان به آسمان بالا رود. در طبیعت آبیها ساخته می شود : بسیاری از باكتریها ماده رنگی می سازند و در فضای اطراف خود پخش می كنند : باسیل پیوسیانیك محیط خود را آبی می كند. باسیل شیر آبی خود را آبی می كند. نمك معدنی آبی كه ارمغان دریاهای قدیمی است. آبی خود را مدیون امواج رادیو اكتیو است و گرنه قرمز بود ، قهوه ای بود، خاكستری بود، و یا بی رنگ بود. vivianite كه فسفات آهن دار است و سفید است ، پس از اكسیداسیون آبی می شود . لازولیت كه در خود آهن دارد به رنگ آبی شدید در می آید ، آدمها هم آبی می سازند : Guimet كربنات دو سود و گوگرد و كولونان را به هم آمیخت و آبی outremer را ساخت كه هرگز جانشین خوبی برای لاجورد نایاب قدیم (lapis-lazuli) نشد. و بیماری خود را شهره كرد : Thenard maladie del outremer با فسفات كبالت. آبی كبالت را ساخت. ساینور آهن آبی پروس شد. و استاتات كبالت ، آبی Caver, caeruleum ، دانشمند شیمی گیاهی ، از تپه های آلامبا صد ها رنگ طبیعی به دست آورد. میان آنها یك ماده كمیاب به رنگ آبی شدید بود. مصر شناسان در این ماده رنگی ، آبی عجیب گنجینه مقبره توتان خامون را باز شناختند.
در چارچوب علائم نسب ، آبی دادگری بوده است ، و فروتنی ، و وفاداری ، و پاكدامنی ، و شادی ، و درستی، و آوازه نیك ، و عشق و خوشبختی جاودان، ومیان چیزهای خوب دنیوی ، زیبایی، نرمی ، اصالت، پیروزی، استقامت، ثروت، تیزبینی،و آسایش را می رسانده است. طبق متون كهن بودایی، از میان سی و دو امتیازی كه یك بزرگ مرد باید دارا باشد. یكی داشتن چشمان نیلی است
(abhinilanetra).
آبی میان رنگهایی بود كه موسی در لباس هارون نهاد . و باید در لباس كشیش امروز باشد. " آبی به او (به كشیش) فرمان می دهد كه لذات دنیوی را از دل براند." در زمینه تمثیل مذهبی رنگ ، آبی كه رنگ آسمان است ، برای جشنهای فرشتگان پذیرفته شد. و گاه كشیشان آبی در گورستانها به مثابه رمز آسمانها به كار بردند ، كلیسای انگلیس ، كه سنت ساروم را دنبال می كند، آبی را نشانه امید ، عشق به امور الهی ، صداقت و پرهیزگاری می داند. و آبی كمرنگ را آیت صلح. آگاهی، دوراندیشی مسیحی و عشق به جمال. در عرایس الجواهر آمده است : "مشاهده فیروزه و روشنایی چشم بیفزاید، پس در داروهای چشم به كار دارند." " و فیروزه با خود داشتن به فال نیكو دارند . و گویند هر كه با خود دارد بر خشم فیروزی یابد. رسم شاهان قدیم چنان بوده است كی چون آفتاب به حمل شدی ، اعنی سر سال نو ،جواهر قیمتی حاضر كردندی و در آن نگریستندی برای فال نیكو. و اجناس جواهر از یاقوت و زمرد و لولو و فیروزه در اقداح شربت انداختندی و به فیروزه میل بیشتری كردندی ." در همین كتاب از لاجورد سخن به میان آمده است : " و اگر پاره ای از آنچ زردرو بود با سركه سوده بر ریشهای كهنه كنند به غایت (سودمند بود)" و تنسوخ نامه ایلخانی از "خاصیت لاجورد" حرف می زند : " در اسهال سوده ، هیچ دارو بهتر از لاجورد شسته نیست. و اصحاب مالیخولیا و كسانی را كه خواب نیاید سود دارد. وسبب همین باشد كه چون بر برگ چشم طلع كنند، مژده برویاند .. و اگر در آن نظر كند دایمان كلال بصر را زایل كند و اگر بدان تخم كند صرع را دور كند و شیاطین از او بگریزند."
درمان رنگی بیماریها را از قدیم می شناخته اند. كروموتراپی نامی تازه است. و ساخته فاوو دو كورمل است. آب را در بطری آبی رنگ می كنند و چند ساعت در آفتاب می گذارند ، ارتعاشات رنگی آبی در آب می نشیند. این آب آبی دار مسكن اعصاب است. تدبیر است. جلوگیر بیرون شد است، شفابخش بیخوابی و دل درد است. گند زد است ، بند آور است ، فرح بخش است، درمان ده آماس چشم است . آرام كننده سوختگی است. برطرف ساز ورم راست روده است. كاری در بهبود ورم لثه است. درمان بخش لك دیدیگی دردناك و افزایش عادت ماهانه ، و درد دندان است. در صرع و گواتر چاره ساز است.
یوگا كه هر نیروگاه تن آدم را با یكی از رنگها همسازتر می بیند ، گلو و تیرویید را جای جذب رنگ آبی می داند ، پی یراكوس روان پزشك یونانی ، از هاله انرژی (aura) اطراف تن آدم عكس گرفت . و هاله ای آبی دید. رایشن باخ اترشی رنگ هوای روشن كرد بدن را با حال و مشرب و سیرت انسان وابسته می بیند. هاله اهل فكر ، طلایی است. در شرارت ، سبز سیه فام است . در عشق آبی است. افتردینگن صورت معشوقه را در جام گل آبی دیده است. پیوستگی خود و ماتیلد را. در زادگاه الهی ، زیر شط آبی زمان به خواب می بیند، آبی رنگ اصلی رمان نوالیس ایت : "در كتاب من همه چیز آبی است." به چشم او ، آسمان آبی و رنگ آبی تمثیل وحدت ازلی است . هولورلین كه در سرودهایش همان تم را دارد ، آبی را در یك شعر تماشاییی می ستاید : In lieblicher blaue ، نروال از گل آبی فراموشم مكن حرف می زند ، و مقاله او ، نویسنده سطحی ایرانی ، از نیلوفر كبود ، رمبو رنگ آبی را به حرف صدادار O می دهد. و كاندینسكی به دایره. خیمه نر كه در تاریكی صبح
(manana oscura) به بلندی روشن بینی و جذبه می رسد و خدایش همان Conciencia hoy azul است. روی دریا از خدای آبی خود حرف می زند : خدای امروز آبی ،آبی ، آبی ، هر دم آبی تر.
شبیه خدای موگوئر رنگ من ...
و در دریاست كه به یك پایان آبی می رسیم: چتانیا كه از شور مذهبی به عشق دیوانه وار (mahabhava) كشیده شد ، یك روز در آبی دریا رنگ خدای خود كرشنا را باز شناخت ، خود را به آب انداخت و غرق شد.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

 
 
عکس زیر ویرایش و دستکاری نشده. عکس زیر یک عکس واقع‌گرایانه است:

 

 

    _mg_0730

 

این یکی از شعرهای سهراب سپهری است که روی یک تکه چوب نوشته شده و در آرامگاه سهراب سپهری در مشهد اردهال نگهداری می‌شود (دست کم تا زمان گرفته شدن این عکس). نکته این‌جاست که این شعر سان..سور شده است. دقت کنید، در آن قسمت که می‌گوید: «نسبم شاید به زنی …. در شهر بخارا برسد».

 

یک «آدم قیچی‌ به دست» چسب و قیچی را برداشته و زن را سان..سور کرده، بخارا را سان..سور کرده، جهان‌وطنی را سان..سور کرده، سهراب را سان..سور کرده. «آدم قیچی‌ به دست» نه تنها فلسفه‌ی نوشته‌ی سهراب را درک نکرده، نه تنها به سهراب سپهری در آرام‌گاهش بی‌احترامی کرده، بلکه احتمالا انسان هم نبوده، وگرنه چه دلیلی داشت که آن کلمه را حذف کند؟

 

این چسب کوچک سفید که با بی‌دقتی و ضمختی خاصی بریده شده نشان دهنده‌ی یک حرکت سیستماتیک و فراگیر است. نشان دهنده‌ی این است که «آدم قیچی به دست» سلیقه ندارد، فکر ندارد، احساس ندارد، بینش ندارد و حواسش حتی به گوشه‌ی قبر شاعر هم هست.

 

سهراب سپهری یک خواهش کرده بود، که اگر به سراغش می‌رویم طوری نرم و آهسته برویم که چینی تنهایی‌اش ترک نخورد. بینوا دیگر فکرش را نمی‌کرد که یک «آدم قیچی به دست» تند و دست‌پاچه ولی خیلی سیستماتیک و با اعتماد به نفس بیاید و با قیچی و دشنه تنهایی‌اش را سوراخ و پاره‌پاره کند.

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

سهراب سپهری در غم اعدام خسرو گلسرخی

 

 

شاید در گیر و دار اعدام خسرو گلسرخی

 

سهراب سپهری اینچنین سرود :

 

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

 

خسرو گلسرخی

 

کار ما شاید اینست

 

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

 

 

 

 

 

و در بند  آخر با کنایه می گوید در افسون گل سرخ ! که احتمالا اشک  است شناور باشیم

 

 بی اختیار بیاد این جمله ارد بزرگ می افتم که :تمنای واپسین آدمی ، شناور شدن در بسامدهای ( امواج)  گیتی است . و باز همو می گوید :شناور بودن خرد آدم در جهان احساس  به او میدان بروز و رشد هنر را داده است .

 

ارد بزرگ

 

تاریخ مفاهیم و رازه های بسیاری را با خود می برد و رازهای جدیدی پیش روی ما می گذارد .

 

 سهراب نگاه دردمند خود را با کلماتی کوچک اما وسیع بیان می دارد.

 

او همانند اخوان شمشیر از رو نبسته

 

مهدی اخوان ثالث

 

او شمشیرش اشک و احساس لطیف ش است

 

به یاد او یکی از اشعار زیبایش را می گذارم که با کمی دقت می توان در آن ، راز های را یافت ...

 

شبی سرد است و من افسرده

 

راه دوری است و پایی خسته

 

نیرنگی است و چراغی مرده

 

می کنم تنها از جاده عبور

 

دور ماندند زمن آدمها

 

سایه ای از سر دیوار گذشت

 

غمی افزود مرا بر غم ها

 

فکر تاریکی و این ویرانی

 

بی خبر آمد تا با دل من

 

قصه ها سازد پنهانی

 

نیست رنگی که بگوید با من

 

اندکی صبر،سحر نزدیک است

 

هر دم این بانگ بر آرم از دل

 

وای این شب چقدر تاریک است!

 

خنده ای کو که به انگیزم؟

 

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

 

صخره ای کو که بدان آویزم؟

 

مثل این است که شب نمناک است

 

دیگران را هم غمی هست به دل

غم من،لیک غمی غمناک است

برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

جالب های خواندنی درباره ی سهراب سپهری :

 

 

 

سهراب در باره خودش می گوید:

 

v       من کاشی ام . اما در قم متولد شده ام .شناسنامه ام درست نیست . مادرم می داند که من روز چهاردهم مهر (6اکتبر ) به دنیا آمده ام . درست سر ساعت دوازده  . مادرم صدای اذان را می شنیده است . در قم زیاد نمانده یم . به گلپایگان و خوانسار رفته ایم . بعد به سرزمین پدری. من کودکی رنگینی داشته ام . دوران خرد سالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود . میان جهش های پاک و قصه های پاک نوسان داشت با عمو ها و اجداد پدری در یک خانه زندگی می کردیم .  و خانه بزرگ بود . باغ بود . و همه جور درخت داشت . برای یاد گرفتن وسعت خوبی بود.

 

v       من قالی بافی را یاد گرفتم . وچند قالیچه ی کوچک از روی نقشه های خود بافتم . چه عشقی به بنایی داشتم . دیوار را خوب می چیدم . طاق ضربی را درست می زدم . آرزو داشتم معمار شوم . حیف دنبال معماری نرفتم .

 

v        در خانه آرام نداشتم . از هرچه درخت بود بالا می رفتم از پشت بام می پریدم پائین . من شر بودم . مادرم پیش بیینی می کرد که من لاغر خواهم ماند . من هم ماندم . ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم . روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم و مدتی سواری کردیم . دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم . از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار میدزدیدیم . چه کیفی داشت . شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم . تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم . تمرین خوبی بود . هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا میشود .

 

v       شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید . هوای صبح را میان فکر هایم می کشاند . در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم . به پوست درخت دست کشیدم . در آب روان دست و رو شستم . در باد روان شدم . چه شوری برای تماشا داشتم . اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم  . هوای تاریک و روشن   مرا اهل مرقبه بار آورد . تماشای مجهول را به من آموخت .

 

v       من سالها نماز خوانده ام . بزرگترها می خواندند ، من هم می خواندم . در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند . روزی در مسجد بسته بود . بقال سر گذر کفت : «نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید .» مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم .

 

v       من از خیلی چیزها می ترسیدم : از مادیان سپید پدر بزرگ ، از مدیر مدرسه ، از نزدیک شدن به وقت نماز ، از قیافه ی عبوس شنبه ، چقدر از شنبه ها بیزار بودم . خوشبختی من از صبح پنج شنبه آغاز میشد . عصر پنج شنبه تکه ای از بهشت بود . شب که میشد در دورترین خواب هایم  طعم صبح جمعه را می چشیدم .

 

v       در دبستان از شاگردان خوب بودم . اما مدرسه را دوست نداشتم . خود را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم . بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم .صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح      می دادم . وقتی که در کلاس اول دبستان بودم،  یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کردم ، معلم ترکه ی انار را برداشت و مرا زد و گفت :«همه ی درس هایت خوب است تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی. » این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم . با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم . ده ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم . هنوز یک بیت آن را به یاد دارم :                

 

   زجمعه تا سه شنبه خفته نالان / نکردم هیچ یادی از دبستان .

 

v       تا هجده سالگی شعری ننوشتم . این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم . من دیر بزرگ شدم . دبستان را که تمام کردم ، تابستان را در کارخانه ی ریسندگی کاشان کار گرفتم . یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمی دانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد . زیان ها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی ها شدم . راستش را بخواهید ، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم . وقتی میان مزارع راه می رفتم ، سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم . اگر محصول را می خوردند پیدا بود که  گرسنه اند . منطق من ساده و هموار بود  . روزها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ ها را در هوا دنبال می کردم . اداره ی کشاورزی مزد مرا می پرداخت .

 

v       در دبیرستان ، نقاشی کار جدی تری شد . زنگ نقاشی نقطه ی روشنی در تاریکی هفته بود . میان همشاگردی های من چند نفری خوب نقاشی می کردند . شعر می گفتند . خط را خوش می نوشتند . درشهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند .با همشاگردی ها به دشت ها  می رفتیم و ستایش هر انعکاس را تماشا می کردیم . سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلائی بود .

 

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |



 

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* /*]]>*/

مشخصات:

 

 

نرم افزار  هشت کتاب

 

 

1CD اصلی +   پکیج  

 

 

قیمت جدید : 5000   تومان

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

 

در این مقاله مقاله می خواهم نشان بدهم که در عرفان سهراب سپهری دو اصل وجود دارد

ابتدا طبیعت بدوی که مظهر نور است و دیگری تمدن صنعتی که مظهر صنعت است . در آغاز,آدمی در دامان طبیعت بدوی زندگی می کرده و با آن یکی بوده است.سپس از نیستان نورانی ,جدا گردیده ودر قفس تمدن صنعتی اسر شده است

اکنون وظیفه ادمی رها شدن از قفس تمدن و تجدد و بازگشت به سوی ان موطن اصلی است تا بار دیگر با طیبعت بدوی یکی شود

1طبیعت پرستی(انیمیزم)

اولین تفاوت سهراب با مولانا این است که سهراب طبیعت بدودی رااز نور می داند و ان را ستایش می کند.

در حالی که مولوی دنیا را و طبیعت بدوی را از ظلمت می داند و از ان  گریزان است او می گفت این عالم از ظلمت افریده شده است(حق تعالی ضد نداشت,پس این عالم را افرید از ظمت تا نوراو پیدا شود)

از همین نکته می فهمیم که عرفان سهراب از مولانا جداست و بیشتر به سمت عرفان چینی یا دائوئیسم سوق دارد و مرشد او مولانا نیست و بلکه ژوانگ ـ زی  چینی است

ژوانگ ـ زی طبیعت بدوی را می ستاید و خواستار باز گشت به ان است در حالی که مولانا ان را بی قدر و قیمت می داند و هدفش گریز از ان است

عالم کفی است..این عالم کفی پر خاشاک است..قلب زر اندود است..یعنی این عالم کفک است,قلب است وبی قدر وقیمت است

2کاشان

طبیعت پرستی سهراب در صدای پای اب او مشهود است در این شعر سهراب از نماز در مسجد سبز طبیعت سخن گفته که موذنش باد است و بر روی گلدسته سرو دای اذان را سر می دهد . علف تکبیرة الاحرام  می گوید و موج قد قامت. نماز رو به طرف گل سرخ است سجاده دشت است و جانماز چشمه و مهر نور و کعبه بر لب اب و زیر اقاقیا بنا شده

و حجر الاسود  روشنی باغچه است

سهراب در این معبد سبز و با این طبیعت بدوی به نیایش می پر دازد

اهل کاشانم

قبله ام یک گل سرخ

جانمازم چشمه,مهرم نور

دشت سجاده ی من

من وضو باتپش پنجره ها می گیرم

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو

من نمازم را پی تکبیرالاحرام علف می خوانم

پی قدقامت موج

کعبه ام بر لب اب

کعبه ام زیر اقاقی هاست

حجر الاسودمن روشنی باغچه است

این شعر که با جمله ی اهل کاشانم شروع می شود اشاره به این دارد که کاشان همان ارمان شهر , نا کجا اباد وبهشت گمشده ی میلتون است و مولا نا ان را نیستان معرفی می کند

 ادامه دارد....

 

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

پیشکش به تنهایی‌هایی که با ترانه‌های سهراب طراوت گرفت!

 

 

 

شاعرِ نقاش و نقاشِ شاعر، بچه بودای اشرافی، صیاد لحظه‌ها، ایماژگر توانا، عارف و فیلسوف، پاژنام‌هایی است که معمولاً پس از نام «سهراب سپهری» می‌آید و هر نامی به دلیلی و از روی دیدگاهی برگزیده شده است.

 

در این پاره‌نوشته قصدِ های‌وهوی دوباره درباره‌ی پاژنام‌های بالا نیست و هیچ روی نیز بر نفی و تصدیق بُعد «شاعر» (و تعهد شاعری) در شخصیت سهراب سپهری نیست؛ که این نوشته بر آن است، به سهراب از دریچه‌ی «سهراب» بنگرد. قلب عاشقی که برای پروانه‌های گرفتار در آب و حرمت قانون زمین می‌تپد. هنرمندی که به هیچ نمی‌اندیشد جز هنر:

 

من قطاری دیدم که سیاست می‌برد و چه خالی می‌رفت

 

نقاشی که رنگ و ذوقش را سوار بر واژگان می‌کند و بر کاغذی از جنس بهار واژه‌هایی از جنس بلور می‌تراواند. شاعری که آنچه را که دیگر در واژگان نگنجد بر قلم‌مو و کاردک و اسفنج سوار می‌کند و طرحی بر بوم می‌زند. نگاره‌ای رها از سایه‌روشن و به گفته‌ی شادروان کریم امامی فراغتی که نقاشی‌های او را بی‌زمان می‌کرد.

 

فسون شعر او نه دروغ است که خیالی است پریشان و نگران و مسافر و سوار! سواری که بر اساطیر نشسته و در سرزمین‌های دور؛ در شرق و غرب می‌تازد و چه پرشتاب و چه ژرف! سفر او از کاشان آغاز می‌شود و جابُلسای او هیچستان است.

 

تأثیرپذیری سپهری از عرفان شرق دور زبانزد است[1] و منظومه‌‌ی صدای پای آب و مجموعه‌‌ی حجم سبز گواهی است بر این مدعا. او در کارنامه خود برگردان سروده‌هایی از ژاپنی به فارسی را دارد و در مجموعه‌ای که به نثر با نام اتاق آبی برای نخستین بار به کوشش پیروز سیار (نشر سروش 1369) به چاپ رسید نیز چیرگی او بر عرفان شرق و بینش غرب چون روز آشکار است و اشاره بر تک‌تک آنها کاری بیهوده و از چارچوب این پاره‌نوشته بیرون است. آنچه بیشتر از هر چیز برای نگارنده روشن است هم‌تباری عرفان سپهری با کریشنامورتی و اوشو است،[2] چرا که عرفان آن هر دو بر پایه‌‌ی «نگاه تازه» است؛ نگاهی معصوم، پاک، بی‌تجربه و به دور از هر پیش‌فرض و زمینه‌ای. در چنین دستگاه عرفانی، گام‌های ما برای نخستین بار فراسوی نیک و بد را لمس می‌کند. در چنین راه و روشی، جابُلقا «خود» و جابُلسا «طبیعت» است.

 

 

 

من مسلمانم / قبله‏ام یک گل سرخ / جانمازم چشمه / مهرم نور / دشت سجاده ی من / من وضو با تپش پنجره‏ها می‏گیرم / در نمازم جریان دارد ماه / جریان دارد طیف / سنگ از پشت نمازم پیداست / همه ذرات نمازم متبلور شده است / من نمازم را وقتی می‏خوانم / که اذانش را باد / گفته باشد سر گلدسته سرو /  من نمازم را پی تکبیرت‌الاحرام علف می‏خوانم / پی قدقامتِ موج / کعبه‏ام بر لب آب / کعبه‏ام زیر اقاقی‏هاست / کعبه‏ام مثل نسیم، / می‏رود باغ به باغ / می‏رود شهر به شهر / حجرالاسودِ من روشنی باغچه است

 

(هشت کتاب، ص272)

 

انسان مذهبی، سعادتمند است.

 

هر جا که باشد، در معبد است.

 

انسانِ سعادتمند معبدِ خود را همراه دارد.

 

(اوشو، شورشی، صفحه 20)

 

 

 

تصویری که سهراب در این پاره از صدای پای آب پیش چشمان‏مان می‏سازد تصویری است سرشار از پیوستگی با طبیعت. او پس از ذکرِ تسلیم در برابر طبیعت به ساخت معبد خود می‏پردازد؛ معبدی که در آن قبله، مُهر، جانماز و سجاده همه از طبیعت گلچین شده. جغرافیای کعبه‏ی او از آب و سایه و باغ تا شهرها است و به زبان ساده‏تر کعبه‏ی او سراسرِ گیتی است. کعبه‏ای که گوهرِ آن روحِ طبیعت (روشنی‏ی باغچه) است. رهروان در معبد او هر لحظه با اوج گرفتن موجی، وزیدن باد بر سروی و رویش علفی نماز می‏خوانند. سپهری در این پاره می‌نمایاند که چگونه انرژی او با طبیعت گره خورده و با آن در جریان است:

 

در نمازم جریان دارد ماه

 

جریان دارد طیف

 

سنگ از پشت نمازم پیداست

 

 

 

او حقیقت را در یکپارچگی خود با طبیعت یافته و این یکپارچگی مانند این مثال کریشنامورتی است:

 

«چنین هشیاری‌ای مانند زندگی با یک مار در یک اتاق است. شما هر حرکت او را زیر نظر دارید و نسبت به کوچکترین صدایی که از او می‌شنوید بسیار حساس هستید. یک چنین مرحله‌ای از «توجه» انرژی یکپارچه است. در چنین ساحتی از «هشیاری» تمامیت شما در یک لحظه آشکار می‌شود.»[3]

 

نمونه‌ی این هشیاری نسبت به طبیعت را در منظومه‌‌ی صدای پای آب بسیار می‌یابیم:

 

من صدای نفس باغچه را می‌شنوم / و صدای سرفه‌‌ی روشنی از پشت درخت / عطسه‌‌ی آب از هر رخنه‌ی سنگ / و صدای پای قانونی خون را در رگ / من صدای پر بلدرچین را می‌شناسم، / رنگ‌های شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را. / خوب می‌دانم ریواس کجا می‌روید / سار کی می‌آید، کبک کی می‌خواند، باز کی می‌میرد /

 

او از روحِ هشیاری سخن می‌گوید که در جریان این کشف و شهود به هیجان می‌آید، روحی که:

 

قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد.

 

در مجموعه‌ی حجم سبز در سروده‌ی «ندای آغاز» در پاره‌ای، سهراب از ما که طبیعت را به کمال از یاد برده‌ایم و نگاه‌مان تنها خیره به بهره‌وری مادی از طبیعت شده، گله می‌کند. او از مردمی می‌گوید که در توهم دیروز و فردا زندگی می‌کنند و از زمان (امروز) غافلند:

 

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم/ حرفی از جنس زمان نشنیدم / هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود / کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد / هیچ کس زاغچه‌ای را سرِ یک مزرعه جدی نگرفت/

 

بار دیگر در پاره‌ی پسین، سهراب اوج بیزاری خود را با عبارتی بسیار شگفت و زیبا بیان می‌دارد:

 

من به اندازه‌ی یک ابر دلم می‌گیرد / وقتی از پنجره می‌بینم حوری / (دختر بالغ همسایه) / پای کمیاب‌ترین نارون روی زمین، فقه می‌خواند /

 

و افسوس می‌خورد به حال ما نابالغان![4] نابالغانی که در تکاپوی کشف نیستند و به خواندن یادگارهای کهنه و دست چندم پدران خود بسنده می‌کنند، بدون آنکه به کمیاب‌ترین نارون روی زمین که زیر سایه‌ی آن آرمیده‌اند گوشه‌ی چشمی بیاندازند! و این درست همان آموزه‌ای است که هسته‌ی بنیادین کتاب «رهایی از دانستگی» اثرِ کریشنامورتی را تشکیل می‌دهد که همانا دوری از دانسته‌های دست چندم باشد که اوشو در شورشی با زبانی دیگر می‌گوید: «تمام گذشته‌ی تو را دیگران بر تو تحمیل کرده‌اند / پس خوب و بد آن مهم نیست. نکته مهم آن است که به یاد داشته باشی / که این کشف تو نبوده، تمام آن عاریه‌ای بوده است؛ / دست دوم و سوم است... / باید از شر آن تمام و کمال خلاص شوی.» (شورشی، ص180)

 

و کریشنامورتی در «رهایی از دانستگی» می‌گوید: «ما محصول انواع نفوذها و تأثیرات هستیم و هیچ چیز نویی در ما وجود ندارد، چیزی که خودمان آن را کشف کرده باشیم، چیزی که بکر و دست‌نخورده باشد.» (ص35)

 

سهراب در پایان «ندای آغاز» تنها یار خود را در سفرِ بی‌پایانش جامه‌ی تنهایی‌اش می‌داند که باید با آن به سفری برود که در آن چیزی جز کشف و شهود وجود ندارد و واژه در آن متوقف می‌شود. تعریف این وسعت بی‌واژه را در سخن اوشو این‌گونه می‌یابیم:

 

باید که ستون اصلی معبدی که بنا می‌نهی، / آسودگی باشد و ذهنِ تهی از افکار... وقتی ذهن در خلاء باشد، / بنای معبد پایان یافته است. / و در درون چنین معبدی / سکوت تنها ایزد پرستیدنی است. (شورشی، صفحه 168)

 

اوشو در آغاز فرامی‌خواند که سرای ذهن را ترک گوییم تا در نبود آن به خاموشی همیشگی در معبد دلمان دست یابیم. جایی که دیگر دانسته‌ها سخن نمی‌گویند بلکه این طبیعت است که لب به سخن باز می‌گشاید. او از معبدی سخن می‌گوید که مقدس‌ترین معبود آن خاموشی است یا همان وسعت بی‌واژه در اندیشه سهراب:

 

باید امشب بروم. / باید امشب چمدانی را، که به اندازه‌ی پیراهن تنهایی‌ی من جا دارد، بردارم / و به سمتی بروم / که درختان حماسی پیداست، / رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند /

 

و برای شناخت این وسعت بی‌واژه باز یکی از رویه‌های کتاب «رهایی از دانستگی» اثر کریشنامورتی را می‌گشاییم: «آیا می‌دانید که حتی زمانی که به یک درخت نگاه می‌کنید و می‌گویید این یک درخت بلوط است یا یک درخت انجیر هندی، نام‌گذاری درخت که یک دانش گیاه‌شناسی است آنچنان ذهنتان را طی کرده که واژه، بین شما و واقعیتِ درخت قرار می‌گیرد؟ برای تماس و ارتباط برقرار کردن با درخت، شما ناگزیر هستید دست‌هایتان را روی درخت بگذارید، زیرا واژه در لمس درخت کمکی به شما نمی‌کند.»[5]

 

نمونه‌هایی دیگر در سروده‌ی سهراب به تصویرِ جهان ما، جهانی که در آن پیوستگی انسان با طبیعت گسسته می‌شود، می‌پردازد. سهراب از سقف‌هایی سخن می‌گوید که کبوترها نمی‌توانند بر آن‌ها بنشینند. از کسی سخن می‌گوید که به گل‌ها عشق نمی‌ورزد و آن‌ها را ارزان می‌فروشد: «رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ. / سقف بی‌کفتر صدها اتوبوس / گلفروشی، گل‌هایش را می‌کرد حراج / »

 

و او از گرایش به مرگ و نیستی در میان آدم‌های شهر سخن می‌گوید: «چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب / اسب در حسرت خوابیدن گاری‌چی، / مرد گاری‌چی در حسرت مرگ./»

 

و سرانجام سهراب به ما پیشنهاد می‌کند که برای شناسایی راز گل سرخ و برای آشتی دوباره با طبیعت به پشت دانایی برویم جایی که دیگر دانستگی وجود ندارد؛ و این همان ترک منزل ذهن در اندیشه اوشو و رهایی از دانستگی در اندیشه کریشنامورتی است. او باز پیشنهاد می‌کند که پرستو را «نیندیشیم» بلکه «نگاه» کنیم: بارِ دانش را از دوشِ پرستو به زمین بگذاریم؛ و از نام‌هایی که تا به حال بر طبیعت دور و برمان گذاشته‌ایم بپرهیزیم و به جای همه‌ی آنها به شهود و مکاشفه در میان آن‌ها بپردازیم: «نام را بازستانیم از ابر، / از چنار، از پشه، از تابستان.» 

 

 ایمان خدافرد


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

سهراب سپهري از دیدگاه روانشناختی

 

تحليل زندگي سهراب از منظر روانشناختي كاري دشوار است. هر چند كه سروده هايش در دسترس است و زندگي او به وسيله افراد مختلف نقل شده و او توسط افراد گوناگوني توصيف شده است اما براي داشتن يك تحليل روانشناختي عميق نياز به اطلاعات جامعتري است. تحليل مختصر پيش رو بر اساس سروده هاي خود سهراب و شنيده ها از افراد معتبري است كه با سهراب زندگي كرده اند يا با او در ارتباط بوده اند. مهمترين ويژگي اين شنيده ها آن است كه همه افراد بر خصوصيات مثبت سهراب تمركز داشته اند و به طور معناداري از سهراب «خوب مي گويند». با در نظر گرفتن اين ويژگي كه در گفته هاي افراد مختلف به وفور ديده مي شود تحليل مختصر و کلی از سهراب سپهري ارائه مي شود که به طور قطع انعکاس دهنده تمام شخصیت سپهری نیست.

سهراب سپهری را شاعر طبیعت و امید نامیده اند. توصیف طبیعت و استفاده از مضامینی که با طبیعت گره ناگسستنی خورده اند در سراسر شعر سهراب دیده می شود. این نزدیگی و انس با طبیعت شاید ریشه در کودکی سهراب داشته باشد. سهراب کودکی خود را در باغ بزرگ اجدادی که پر از گل و گیاه و درخت بود، گذرانید و در باغی زندگی می کرد که به گفته خواهرش شمارش درختان آن کار ساده ای نبوده است. سر تاسر کودکی سهراب و خواهرو برادر هایش لبریز از بوی گلهای داوودی، شب بو، زنبق و اطلسی بوده است و انعکاس این دوران زندگی با طبیعت را می توان به وضوح در اشعار سهراب مشاهده کرد.

سهراب دوران کودکیش را با نشاط و دوست داشتنی توصیف می کند. کودکی سهراب با طبیعت آمیخته بود و ارتباط نزدیکی با آن داشته است. او در 14سالگی از یک خانه پر از درخت به خانه ای نقل مکان می کند که از هیچ گل و درختی خبری نیست. در این برهه از زمان است که ارتباط او با طبیعت کم می شود اما علاقه اش افزون می گردد. بازگشت به دوران کودکی در اغلب ابیات شعر سهراب دیده می شود و این بازگشت در اشعار او انعکاس یافته است.

باغ ما در طرف سایه دانایی بود

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه     

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود

باغ ما شاید،قوسی از دایره سبز سعادت بود

میوه کال خدا را درآن روز ،می جویدم در خواب

آب بی فلسفه می خوردم

توت بی دانش می چیدم

زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار

زندگی در آن وقت،صفی ازنور و عروسک بود

یک بغل آزادی بود، زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود

او در بازگشت به این دوران از روز های خوب کودکی به نیکی یاد می کند و باغ اجدادیش را به تصویر
می کشد و شادی ها، شیطنت ها و بازی ها و غم های کودکیش را در قالب اشعار لطیفش نمایش می دهد. به نظر می رسد برای سهراب دوران کودکی، دوران کم تنش و کم اضطرابی است که سهراب با بازگشت به آن دوران خوب، تلاش می کند تا به غم های احتمالی روزگار بزرگسالی کمتر مجال بروز دهد.

روایت است که سهراب برای خودش عروسکی داشت که لابلای گل های باغ پدری با آن بازی می کرد. بازی با عروسک یک پسر، معمولاً از سوی خانواده ها منع می شود و این تمایل وجود دارد که پسر با اسباب بازی های پسرانه بازی کند كه این تمايل در شكل افراطي خود منجر به کلیشه سازی جنسیتی می شود  که  گاهی مانع رشد کودک است اما این موضوع در مورد سهراب وجود نداشته و این کلیشه سازی جنسیتی در او ایجاد نشده تا روح لطیف او پرورش بیابد. این موضوع در اشعار سهراب نيز انعکاس می یابد به طوریکه در شعرهای سهراب عمدتاٌ تصاویر زنانه ای از طبیعت به تصویر کشیده می شود و این حالت تا آخرین اشعارش ادامه می یابد و در آخرین اشعارش او تلاش می کند تا از تصاویر زمخت استفاده کند. به نظر می رسد در شخصیت سهراب بر اساس نظریه یونگ دوجنسي بودن رواني شخصيت پذیرفته شده است. این موضوع یعنی پذیرش دوگانگی جنسی- روانی از گامهای مهم و از دشوارترین گامها در فرایند تفرد است که طی آن فرد دوگانگی جنسی- روانی خود را می پذیرد و ویژگیهای جنس مخالف را نیز بروز می دهد و دلیلی برای آنکه فقط مردانه یا فقط زنانه عمل کند نمی یابد. تفرد در نظریه یونگ به این معنا است که فرد بتواند استعدادهایش را پرورش دهد و به انطباق هشیاری و نا هشیاری دست یابد.

الگو برداری و همانند سازی با والدین می تواند یکی از عوامل مهم در گرایش سهراب به هنر و ادبیات و موفقیت در این زمینه باشد. پدر سهراب سپهری، همان گونه که در «صدای پای آب» خود سهراب عنوان می کند، خطی خوش داشته و با منبت کاری آشنا بوده و تار را خوب می نواخته و خوب می ساخته. مادر وی نیز اهل شعر و ادب بوده است. همیشه پس از صرف شام، کتاب خوانی دسته جمعی شروع می شد. خانواده سپهری از یک کتاب فروشی، رمان های بزرگ دنیا را قرض می گرفتند و همراه با مادر به ترتیب آنها را می خواندند. به این ترتیب کودکانی هم که می توانستند بخوانند، داستان ها را می شنیدند و لذت می بردند. حافظ خوانی و مشاعره هم کاری بود که مادر سهراب هیچ وقت از آن غفلت نمی ورزید. زندگی در خانواده ای که با هنر و ادبیات ارتباط نزدیکی داشته اند و مطالعه جزء سبک زندگی و عادتهای زندگی آنها بوده است، و دیدن اینکه مثلاً پدرش تار می نواخته یا مادرش شعر می خوانده، ممکن است در سهراب نگرشی مثبت نسبت به هنر و ادبیات ایجاد کرده باشد چرا که در کودکی چیزی خوب است که والدین به عنوان منبع قدرت آنرا انجام می دهند. ممکن است این نگرش در دوره های بعدی زندگی تعدیل شود اما این امکان نیز وجود دارد که به علایق کودک در آینده تبدیل شود. به هر حال اگر سهراب با استعداد هنری و ادبی در خانواده ای به جز خانواده خودش پرورش می یافت شاید سرنوشت دیگری در انتظارش بود و شاید این استعدادها به این شکل تجلی نمی یافت

 

                                     

از خصوصیات سهراب احساس نزدیکی و تمایل به درک احساسات دیگران و تمایل به کمک کردن به آنها ذکر شده که همه در قالب علاقه اجتماعی که از ویژگی های افراد خود شکوفا است قابل تفسیر است.

یکی از خصوصیات افراد خود شکوفا خود انگیختگی، سادگی و طبیعی بودن  آنها است. رفتار افراد خود شکوفا بی پرده، مستقیم و طبیعی است.این افراد به ندرت احساس های خود را مخفی می کنند یا نقش بازی می کنند.این ویژگی در سهراب قابل مشاهده است. نقل است که صراحت لهجه و شجاعت او را همگان قبول داشتند. او با آن که بسیار کم حرف وخجول بود، از چیزی نمی ترسید و به همین دلیل هنگامی که دانشجویان رتبه اول را به حضور شاه بردند و شاه از او نظرش را درباره نقاشی های اتاق خاتم خواست، سهراب با صراحت به او گفت که خوب نیستند. همه از پاسخ سهراب به هراس افتادند زیرا کسی قدرت انتقاد از شاه و تالارهایش را نداشت، اما پاسخ سهراب بقدری کوتاه و صریح بود که شاه  هم آن را تصدیق کرد.

خصوصیت ديگری که مزلو برای افراد خودشکوفا قائل بود تمرکز بر مشکلات خارج از خودشان است. افراد خود شکوفا احساس می کنند رسالتی دارند که نیروی خود را صرف آن می کنند و احساس عمیق تعهد می کنند وآرمان های بلند در سر دارند. این خصوصیت در اشعار شهراب انعکاس یافته است به طوریکه چنین می سراید:

...خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد

هر چه دشنام از لبها خواهم برچید

هر چه دیوار از جا خواهم برکند

پذيرش واقعيت مرگ و برخورد با آن به طوريكه ديگران به جاي آنكه به سهراب روحيه بدهند روحيه مي گرفتند نيز ويژگي روزهاي پايان عمر سهراب است. در حاليكه سهراب به بيماري سرطان مبتلا شده بود، همه تلاش مي كردند تا او چيزي از موضوع نفهمد. اما سهراب كه از موضوع با خبر شده بود در برابر در خواست مادرش براي مراجعه به پزشك براي معاينه عمومي مخالفت كرده و گفته است: « من خودم خوب مي دانم كه چه هنگام مي ميرم». از ديدگاه اصالت وجودي بزرگترين عامل اضطراب زا براي انسانها مرگ است. انسانها تلاش مي كنند تا با روشهاي مختلفي اين اضطراب را از خود دور كنند. يكي از اين روشها كه به نظر مي رسد سهراب از آن استفاده كرده است احساس كنترل بر اين پديده است. سهراب با گفتن اين جمله كه من خودم مي دانم كي مي ميرم و با ايجاد احساس كنترل و استثنايي بودن در خود موفق شده تا نگراني و اضطرابي كه مرگ غير قابل اجتناب براي هر انساني ايجاد مي كند را كاهش دهد.

در طول زندگي سهراب آن صفتي كه بارز و عيان است، خصوصياتي كه در وصف انسانهاي خود شكوفا نقل مي شود. خلاقيت، تجربه هاي عرفاني يا اوج، انسان دوستي، تمركز بر مشكلات خارج از خود همه از ويژگيهايي است كه از سهراب توسط افراد گوناگون نقل شده است. در ديدگاه يونگ به نظر مي رسد كه سهراب به يكپارچگي ناخودآگاه و خودآگاه تا حدود زيادي دست يافته و به فرآيند تفرد در طول زندگي اش نزديك شده است. شايد عدم ترس او از مرگ و پذيرش واقع بينانه آن نشان از آن باشد كه سهراب هرچند طول عمر زيادي نداشته است اما از عرض زندگي خود و دستاوردهاي آن راضي و خشنود بوده است و از ديدگاه اريكسون آنهايي كه از گذشته و دستاوردهاي زندگي خود راضي اند و به آن مي بالند در برابر پديده مرگ برخورد واقع بينانه و بدون تنشي خواهند داشت چراکه عمر رفته را بدون حاصل نمی بینند و چیزی دارند که بتوانند به آن ببالند.

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

 

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

پرش به: ناوبری, جستجو

 

شعر نیمایی سبکی از شعر نو فارسی است که نخستین نمونه شعر نو در ادبیات فارسی بوده و برآمده از نظریه ادبی نیما یوشیج شاعر معاصر ایرانی است.

 

تحولی که نیما انجام داد در دو حوزه فرم و محتوای شعر کلاسیک فارسی بود. با انتشار شعر افسانه نیما مانیفست شعر نو را مطرح کرد که تفاوت بزرگ محتوایی با شعر سنتی ایران داشت. «باتوجه به مقدمهٔ کوتاهی که خود نیما بر این شعر نوشته است ( رک : شمس لنگرودی ، تاریخ تحلیلی شعر نو ، 1/100) ویژگی های « افسانه » را به شرح زیر می‌توانیم برشمریم : 1- نوع تغزل آزاد که شاعر در آن به گونه‌ای عرفان زمینی دست پیدا کرده است ؛ 2- منظومه‌ای بلند و موزون که در آن مشکل قافیه پس از هر چهار مصراع با یک مصراع آزاد حل شده است 3- توجه شاعر به واقعیت های ملموس و در عین حال نگرشی عاطفی و شاعرانهٔ او به اشیا 4- فرق نگاه شاعر با شاعران گذشته و تازگی و دور بودن آن از تقلید 5- نزدیکی آن ، در پرتو شکل بیان محاوره‌ای ، به ادبیات نمایشی ( دراماتیک )؛ 6- سیر آزاد تخیل شاعر در آن ؛ 7- بیان سرگذشت بی دلیها و ناکامی های خود شاعر که به طرز لطیفی با سرنوشت جامعه و روزگار او پیوند یافته است .( برای تجزیه و تحلیل افسانه ؛ رک : حمید زرین کوب ، چشم انداز شعر نو فارسی ، ص53 به بعد ؛ هوشنگ گلشیری ،« همخوانی با هماوازان ، افسانهٔ نیما ، مانیفیست شعر نو »، مفید ، دورهٔ جدید ، ش اول ف( بهمن 1365) ص 12 تا 17 و ش دوم ، ص 34 تا 56 ؛ عطاء الله مهاجرانی ، افسانهٔ نیما ف ص 52 به بعد ) روح غنایی و مواج افسانه و طول و تفصیل داستانی و دراماتیک اثر منتقد را بر آن می‌دارد که بر روی هم بیش از هر چیز تاثیر نظامی را بر کردار و اندیشهٔ نیما به نظر آورد ( در مورد تاثیر زندگی و آثار نظامی گنجوی بر نیما ، رک : محمد جعفر یاحقی ، « نیما و نظامی »، کتاب پاژ 4( مشهد 1370) ص 39.)حال آن که ترکیب فلسفی و صوری و به ویژه طول منظومه ، زمان سرودن آن ، کیفیت روحی خاص شاعر به هنگام سرودن شعر ، ذهن را به ویژگی های شعر « سرزمین بی حاصل »، منظومهٔ پرآوازهٔ تی . اس . الیوت شاعر و منتقد انگلیسی منتقل می‌کند که اتفاقا سرایندهٔ آن همزمان نیما و در نقطهٔ دیگر از جهان سرگرم آفرینش مهمترین منظومهٔ نوین در زبان انگلیسی بود . ( در مورد این منظومه و چگونگی آفرینش آن رک : تی . اس . الیوت ، منظومهٔ سرزمین بی حاصل ، ترجمه و نقد تفسیر از حسن شهباز . ص 57 [ به نقل از جعفر یاحقی ، جویبار لحظه‌ها :46].

تلاش نیما یوشیج برای تغییر دیدگاه سنتی شعر فارسی بود و این تغییر محتوا را ناگزیر از تغییر فرم و آزادی قالب می‌دانست. آزادی که نیما در فرم و محتوا ایجاد کرد، در کار شاعران بعد از وی، مانند احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری به نقطه‌های اوج شعر معاصر ایران رسید. با این حال نیما شعر خود را از لحاظ نگرش به جهان و محتوای کار پیشروتر و تازه تر از کار شاعران بعدی مانند شاملو به شمار می‌داند.

 

زمینه تاریخی

با شروع جنبش مشروطه‌خواهی ایرانیان بینشی تازه رواج یافت که بر طبق آن عصری تازه فرا رسیده است که با همه دوره‌های تاریخ ملی تفاوت دارد. روشنفکران این دوران معتقد بودند که عصر استبداد سیاسی به پایان رسیده است و همه احساس می‌کردند که باید در عرصه فرهنگ نیز تحولی مشابه اتفاق بیفتد. شاعران و نویسندگان این عصر در پی زیباشناسی جدیدی بودند و می‌خواستند شعری تازه بسرایند که با شعر گذشته فارسی فرق داشته باشد.[۱]

 

یکی از عوامل موثر دیگر در تحولات ادبی این دوران آشنایی روشنفکران ایرانی با ادبیات اروپایی بود. به باور آنان انقلاب مشروطیت با انقلاب فرانسه مشابهت داشت و قادر بود فضای تازه‌ای ایجاد کند که در آن چهره‌های برجسته‌ای پرورش یابند که با شاعران و نویسندگان برجسته اروپا قابل مقایسه باشد. علاقه و توجه روشنفکران به ادبیات اروپا و بخصوص ادبیات فرانسه باعث شد تا برخی آثار نویسندگان بزرگ آن زمان اروپا مانند ویکتور هوگو، لامارتین، ژان ژاک روسو، آلفونس دوده و شاتو بریان ترجمه شود که بر نوشته‌های بسیاری از ادیبان ایرانی تأثیر گذاشت.[۲]

 

نظر نیما در باب شعر سنتی فارسی

نیما در ابتدای شاعری خود از شعر کهن فارسی نفرت داشت.[۳] اما بعدها نگاه خود را تغییر داد. نیما زمانی نوشته بود:

 

    "از تمام ادبیات گذشته قدیمی نفرت غریبی داشتم... اکنون می‌دانم که این نقصانی بود."[۴]

 

و در جای دیگری می‌نویسد:

 

    "من خودم یکی از طرفداران پا بر جای ادبیات قدیم فارسی و عربی هستم."[۵]

 

 

شعر نیمایی و تحول اجتماعی در ایران مدرن

نیما می‌کوشید شعر معاصر فارسی را با نیازهای ایران مدرن سازگار کند. پس از جنبش مشروطه عرصه حیات اجتماعی ایران تغییر کرده بود. پیش از شعر، نثر فارسی با تلاش‌های کسانی نظیر طالبوف، حاج زین‌العابدین مراغه‌ای، صور اسرافیل و دیگران متحول شده بود و به نوعی خود را سازگار کرده بود.[۱۰] به طور کلی شعر جدید اشتیاقی خاص برای پرداختن به مسائل اجتماعی از خود نشان می‌دهد، در حالی که شعر کلاسیک چنین نیست.[۱۱]

 

 

نیما اگر چه هنوز هم مخالفانی در میان شاعران سنت‌گرا دارد توانسته است پیروان قابل توجهی برای خود دست و پا کند و ظرفیت تازه‌ای به شعر کهن فارسی اضافه کند.[۱۲]

 

شاعران نیمایی

 

    * احمد شاملو

    * مهدی اخوان ثالث

    * سهراب سپهری

    * فروغ فرخزاد

    * منوچهر آتشی

    * م. آزاد

    * رضا براهنی

    * هوشنگ ایرانی

    * طاهره صفارزاده

    * احمدرضا احمدی

    * سید علی صالحی

    * محمد علی سپانلو

    * محمد حقوقی

    * منصور اوجی

    * علی باباچاهی

    * مفتون امینی

    * محمدرضا شفیعی کدکنی

    * سیاوش کسرایی

    * یدالله رویایی

    * نصرت رحمانی

    * اسماعیل خویی

    * فرخ تمیمی

    * فریدون مشیری

    * نادر نادرپور

    * حمید مصدق

    * محمد زهری

    * اسماعیل شاهرودی

    * علیرضا پنجه ای

    * حسن نوغانچی صالح (بهمن صالحی)

    * کامبیز صدیقی

    * محمد تقی جواهری لنگرودی(شمس لنگرودی)

    * بیزن کلکی

    * ناما جعفری

    * خسرو گلسرخی

    * دکتر سید محمد رضا روحانی

    * عسگر حقی پرست پارسی (شاعر و مترجم)

 

 

 

 

پانویس

 

   1. ↑ (طلیعه تجدد در شعر فارسی، نوشته دکتر احمد کریمی حکاک، صفحه ۱۹۳)

   2. ↑ (پیشین، صفحه ۱۹۴)

   3. ↑ (نظریه ادبی نیما، منصور ثروت، صفحه ۱۹)

   4. ↑ (کشتی و طوفان، نیما یوشیج)

   5. ↑ (درباره شعر و شاعری، تدوین سیروس طاهباز)

   6. ↑ (طلیعه تجدد در شعر فارسی، صفحه ۲۳)

   7. ↑ (پیشین)

   8. ↑ (برای نمونه: درباره سبک‌های شعر فارسی و نهضت بازگشت نوشته دکتر رعدی آذرخشی)

   9. ↑ (طلیعه تجدد در شعر فارسی، صفحه ۲۳)

  10. ↑ (نظریه ادبی نیما، صفحه ۱۱)

  11. ↑ (طلیعه تجدد در شعر فارسی، صفحه ۱۹)

  12. ↑ (نظریه ادبی نیما، صفحه ۱۱)

13.↑ (کتاب گیلان، جلد دوم،قسمت شاعران نو گرای فارسی، کار گروهی به سرپرستی ابراهیم اصلاح عربانی)

14.↑ (گزینه شعر گیلان، شرح حال و شعرهای 54 شاعر نوپرداز گیلان، علیرضا پنجه‌ای ،انتشارات مروارید)

89.144.179.184 ‏۱۰ دسامبر ۲۰۰۸، ساعت ۰۸:۰۸ (UTC) 89.144.179.184 ‏۱۰ دسامبر ۲۰۰۸، ساعت ۰۸:۰۶ (UTC)


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |