|
آب را گل نکنيم ... شايد بتوان گفت معروف ترين شعر سهراب است. شعری که انگار چهار چوب کلی نگاه سهراب در آن بيان شده: روشنی دنيا و نگاهش، شهر آرمانی، طبيعت ستايی و...
اما منظور از « آب » و « آب را گل نکنيم » چيست؟ در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید.. در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..
از کتاب حجم سبز نام شعر : آب
در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید.. در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه ششم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
افتادن انسان از بالای بهشت به پائین زمین!
افتاد . و چه پژواکی که شنید اهریمن . و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت . من در خویش ، و کلاغی لب حوض . خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز . و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست . شب دانایی . و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ، چینه ی بی بعد پری ها ؟ اینک باد ، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد ! چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید . این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست . نی ، که از بوی لجن می آید ، آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است . دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان . ترسید ، دستم به زمین آمیخت . هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا . *** بخش اول : تحلیل افتاد . سهراب ، شعر خود را از هبوط [ افتادن انسان از بالای بهشت به پایین زمین ] شروع می کند . با اولین کلمه در می یابیم که شعر ، نگاهی به مقوله ی « انسان ِفانی ِاز بهشت رانده شده » دارد . *** و چه پژواکی که شنید اهریمن . و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت . هبوط انسان از دیدگاه سپهری ، بازتاب یا انعکاس شنیدار / رفتار / کردار خود اوست . یعنی این انسان ـ شیطان است که خویش را از بهشت می راند و به زمین نازل می کند . انسانی که به سوسه ی درونی [ نفس اماره ] خود گوش می دهد و رفتارش پژواک [ بازتاب ] همان چیزی ست که خودش به خویش می گوید . « بُن ِغم » در این سطر ، معنای « پایه ی معرفت » یا « اصالتِ گناهِ اولیه ی انسان » را می دهد . به تعبیری سهراب ، هم صدا با بقیه ی فیلسوفان شرق ، « معرفت » را گناه اصلی انسان می شمارد .هم چنان که می دانیم ؛ آدم با خوردن سیب / گندم / انگور ، به معرفت دست پیدا کرد و همین امر باعث شد که از بهشت رانده شود . و نیز در فرهنگ هنرمندانه ی امروز ، معرفت و آگاهی باعث بروز اندوه و غم می شود . به همین دلیل است که لرز [ ترس ] حاصل از آگاهی بیش تر ، باعث رانده شدن آدم از بهشت می گردد .دقت سپهری در چینش واژه های ترس / معرفت / بهشت ، در این سطر بسیار ستودنی ست . *** من در خویش ، و کلاغی لب حوض . خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز . و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست . کلاغ در ادبیات میتراییستی [ فلسفه ی قدیم ایران باستان ] یکی از مراحل هفت گانه ی رسیدن به « حقیقت » است . مراحلی چون آب / عسل / شیر / خورشید / کلاغ/ سرباز / پیر / دقیقا همان مراحل هفت گانه ی عشق در ادبیات صوفی گری مسلمانان است . یا همان هفت شهر عشقی که مولانا می گوی اد .کلاغ در مراحل سلوک میترائیستی ، نشانه ی جاودانه گی و عمر زیاد است . این حیوان علاوه بر عمر طولانی ، به واسطه ی هوش و تمایلی که به زیورآلات و اجسام درخشنده از خود نشان می دهد ، در اشعار سهراب ، به شدت مورد اشاره قرار می گیرد . کلاغ ؛ زاغ و زاغچه ، در بسیاری از اشعار سهراب ، جایگاه ویژه ای دارند .این حیوان و چند حیوان دیگر [ مثل غوک / سار / گنجشک / و ...] بخش حیوانی و جنبه ی بعد از زنده گی « جَمادی » در آثار سهراب هستند . مولانا شعری دارد در مراحل رشد و تکامل انسان : از جمادی [ خاک ] مُردم و نامی [ مرحله نُمُو / گیاهی ] شدم وز نما مُردم ، ز حیوان [ جنبه ی حیوانی ]سر زدم مُردم از حیوانی و آدم [ جنبه ی بشر مادی ] شدم پس چه ترسم ؟ کی ز مُردن کم شدم ؟ حمله ای دیگر ، بمیرم از بشر تا بر آرَم از ملائک [ جنبه ی روحانی و فرشته ای انسان ] بال و پَر بار دیگر از مَلک ، پرّان شوم آن چه اندر وَهم نآید ، آن شوم بار دیگر بایدم جَستن ز جو کل شیء هالِک الاّ وجهُهُ پس عدم [ مرحله ی فنا در خدا ] گردم ؛ عدم چون ارغنون گویدم : انا الیه راجعون هم چنان که می بینید ، این سیر تکاملی [ یا تناسخی ] در شعر سهراب نیز با رعایت مواردی ، به چشم می خورد . چون در مرحله ی بعدی به « خاموشی » [ عدم ] می رسیم . جایی که فقط « یک نفر » [ الاّ وَجهُهُ ] زمزمه ساز است .عنصر « آب » نیز شاید در اکثر قریب به اتفاق شعرهای سپهری به چشم می خورد . این عنصر از بزرگ ترین عناصر مقدس آیین مهرپرستی [ میتراییستی / بوداییستی ] است که در همه ی ادیان آسمانی مقدس و پاک به شمار می رود .حوض آب در شعرهای سهراب سپهری ، نمادی از روح و تن آدمی ست . آب نمادی از روح پاک و زلال و حوض نمادی از تن و چهار تخته بند تن انسانی است . *** و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست . شب دانایی . و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ، چینه ی بی بعد پری ها ؟ و جدا ماندن « آدم » از اصل و پیکربندی شدن و اسیر « تن » شدن که دیگر بوی خاک [ خاستگاه اصلی ] را نمی دهد . و در چینه ی بعدی [ یا مرحله ی بعدی ] پری ها [ یا فرشته گان ] هستند . دقیقا مطابق با آن چه که مولانا می گوی اد : [ حمله ای دیگر بمیرم از بشر / تا بر آرم از ملائک ، بال و پر ] . *** اینک باد ، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد ! چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید . این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست . پنجره در شعر سپهری ، اکثرا با « ادراک » و « شعور » مترادف است . و خاک با « وجود » . در شعر سهراب دو نوع خاک داریم : خاکی که حاصل خیز است [ نمادی از انسان زنده و پویا ] خاکی که خشک و بیابانی است . [ نمادی از انسان ساکن و اسیر ] کاج نیز در شعر سپهری ، کاربردهای فراوان دارد . کاج / سرو / سپیدار / چنار / نارون / درختان مورد علاقه ی سپهری هستند . کاج و سرو ولی دو نماد از « جاودانه گی » اند . هم « کاج / سرو » و هم « نیلوفر / شقایق » که هر دو در ادبیات میتراییستی [ هند و ایران ] به عنوان نمادهایی از « نامیرایی / جاودانه گی / ابدیت / تازه گی » هستند ؛ در اشعار سهراب ، به شدت نقش دارند . *** نی ، که از بوی لجن می آی اد ، آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است . ارتباط [ مرداب ــ< نیلوفر ــ< غوک ــ< ابدیت ] از همین جا نشأت می گیرد . و همین امر باعث می شود که هر عنصر در ارتباط با مرداب [ نماد زنده گی حقیر و ساکن ] که زیبایی و زنده گی [ نی / نیلوفر / غوک ] در آن جریان دارد ، به عناصر مورد علاقه ی سهراب مبدل شومد . در این بخش ، سهراب « نی » و « غوک » را از خاستگاه مرداب برگزیده است . گرچه به نظر نگارنده ، این مراعات نظیر ، بعید و دور است و بهتر بود عناصر نزدیک تری ، گزینش می شد . *** دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان . ترسید ، دستم به زمین آمیخت . هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا . دیدار دگر [ همان حمله ی دیگر در شعر مولانا ] عامل ایجاد رخنه و روزنه ای در « زمان » است . یعنی سهراب ، مرگ را به عنوان گذر از زمان و رسیدت به ابدیت می داند و آن را باعث ایجاد شدن دریچه ای از زنده گی فانی به سوی دنیای باقی بر می شمرد . ابدیتی که از آن واهمه [ ترس ] دارد و او را به زنده گی خاکی وابسته می کند [ دستم به زمین آمیخت ] که اشاره ای نیز به اعتقاد تناسخ روح در فلسفه ی بودا دارد . نشستن جاودانه گی [ هستی / بودن / وجود ] روبه روی آینه در آخرین سطر ، همان « خود آگاهی » / « خود شناسی » / « معرفة النفس » / و در اصطلاح « من ـ خدا » یی ست . همان چیزی که « بودا » نیز به آن دست یافت و با « خود خویش » به مبارزه برخاست و سرانجام بر « خویش » پیروز شد . چیزی که به انسان دوباره آن « معرفت اندوه آور » را می آموزاند و به قول منتقد شهیر فلسفه [ میگل دو اونامونو ] او را به « سرشتِ سوزناکِ بشری » راهنمایی می کند . سرشت سوزناکی که بشر همواره با آن در ستیز است ؛ یعنی « مرگ » . *** بخش دوم : نقد شعر سهراب دارای تصویرهای متعدد است . سهراب عنصر « تخیل و تصویر » را بسیار بهتر از عناصر « تخیل و کلام » با هم ادغام می کند . اصولا سهراب « شاعر ِتصویر » هاست نه « شاعر ِواژه » ها . به همین دلیل است که ما بیش تر او را « می بینیم » تا « بشنویم » . به نظر نگارنده ، نه « تصویر محض » و نه « واژه ی محض » هیچ کدام از اثری « شعر ناب » درست نمی کند . گرچه در جاهایی سهراب این تعادل را برقرار کرده و آثار جاویدانی بر جای گذاشته است . که اشعار دفتر 5 ، 6 و 7 او ، اکثرا زیبا و مانده گارند . در این شعر ، سهراب به دلیل استفاده ی بیش از اندازه از عناصر تصویری و نشانه ای ، شعری « دیریاب » سروده و همین امر باعث می شود تا شعر « به زمین » سهراب ، از دسته ی اشعار موفق او محسوب نگردد . *** اکنون با توجه به تصاویر بالا ، معنای شعر ، چنین می شود : « هبوط انسان از بهشت بر زمین . و گناه انسان انعکاس کردار خودش بود . انعکاس هراس و اندوهی که از خوردن میوه ی درخت معرفت به او دست داد . من به جنبه ی حیوانی وجود خویش می اندیشیدم که چه گونه در کنار جنبه ی روحانی وجودم قرار گرفته . و آن گاه به کشف و شهود رسیدم و در سکوت فرو رفتم و آن زمان فقط یک نفر بود که سخن می گفت . فقط یک نفر . تن تیره ی خاکی در معرض ضربه ی مرگی از جانب نور آسمانی بود . با توشه ای از لذات گناه ، تباهی ، و گذشت عمر . شب مرگ [ رسیدن به دانایی ] فرارسید و از خویش جدا شدم . دیگر رنج کشیدن بار تن خاکی نبود . منزل بعدی ، رسیدن به مرحله ی روح و فرشته گان بود . از این مرحله نیز مثل باد گذشتم و دریچه شعورم به سمت ابدیت باز شد . از آن نیز مُردَم و به برهوت و لایتناهی رسیدم . صدایی آمد و جاودانه گی را برای من شرح داد . باز هم از این مرحله مثل باد گذشتم و به خدا رسیدم . جایی که تمام طبیعت مثل نی در نیزار و آواز غوک در مرداب به جاودانه گی می رسیدند . و در این مرحله به دیدار مجدد خدا رفتم [ انا الیه راجعون ] و چهره ی زیبای اش را مشاهده کردم . ترس آگاهی دوباره مرا فراگرفت . و باز به زمین بازگشتم [ تناسخ روح ] این بار روحم را شناخته بودم و به معرفت وجودی خودم رسیدم و خویش را در آیینه ی قلبم به تماشا نشستم . و آن گاه دریافتم که « آگاهی » ، جاودانه گی می بخشد . چرا که خودش نامیرا و جاودانه است . » برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه پنجم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است گيج بودن قدم حالت مستي مسافر را به ياد ميآورد كه گفته بود: «شراب را بدهيد!/شتاب بايد كرد...». از اين بند احساس ميشود كه فصل عوض ميشود و مسافر به فصل پاييز ميرسد: باد برگها را ميچيند و نارنجها رسيده اند. عبارت «انشعاب بهار» تركيب قابل تاملي است. اگر در ذهن انشعاب را مجسم كنيم يك درخت كشيده مي شود، ضمن اين كه انشعاب راه، قدم را گيج مي كند و همينطور اين ايده را مي رساند كه پاييز در اصل و ريشه همان بهار است كه متكثر شده و به اين مرحله رسيده. جمله «بوي چيدن از دست باد مي آيد» و حس لامسه و نارنج و بيهوشي مرا به ياد چيدن ميوه ممنوعه نيز مياندازد. اما تركيب «غبار حالت نارنج» تركيب سختي هم در ملموس بودن و هم در معناست. ياد شعر متن قديم شب از «ماهيچ، مانگاه» مي افتم كه گفته است: «بعد ديدم كه از موسم دستهايم/ ذات هر شاخه پرهيز مي كرد» و از فاصله اي كه بين ذات انسان و ذات طبيعت كم كم به وجود آمده مي گفت. غبار روي نارنج در اينجا، فاصله اي بين دست و نارنج بوجود مي آورد و باعث مي شود حس لامسه آنچنان كه بايد نارنج را درك نكند... ارتباط ديگري هم كه به ذهن مي رسد اين است كه نارنج حاصل و يادگار عطر مستكننده (قدم گيج) شكوفههاي بهارنارنج است و حالا حس لامسه در نزديكي نارنج مست و مدهوش ميشود. و هنوز مسافر مست بهاريست كه به پاييز رسيده است.
كشاكش رنگين، برگريزان پاييز را به ياد مي آورد. فصلي كه اكنون مسافر در آن است و از آينده خود و فصل بعد ديگر خبري ندارد: كسي چه مي داند كه كي و در كجاي اين فصول سفر تمام مي شود. تركيب سنگ عزلت، سنگ قبر را به ياد مي آورد. مسافر در فصلي كه تابستان آفتابي و شلوغ و پر تب و تاب را هم پشت سر گذاشته، از نامعلومي زمان پايان سفر مي گويد... هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را تكرار واژه «هنوز» به تنهايي، نشان از آن دارد كه مسافر هنوز كار خود و جهان را تمام شده نمي داند؛ هنوز كارهاي نيمه تمام دارد؛ هنوز راهي نرفته. جنگل ابعاد بي شمار خودش را نمي شناسد و نمي داند چه اتفاقها و تحولاتي را مي تواند داشته باشد (ارتباطي بين سه بُعد و سه فصلي كه تا كنون گذشته؟). هنوز تازه برگ چيده شده و به زمين افتاده و معلوم نيست كه بعد چه خواهد شد (البته اين يك برداشت مي تواند باشد. هر چه فكر كردم در مورد سوار شدن برگ بر حرف ب كه حرف اول كلمه باد است چيز خاصي به ذهنم نيامد. ميتوان گفت منظور از حرف اول باد اولين بادهاي پاييزي است و قرار است بادهاي بيشتري بر اين برگ بوزد.) اينجا اگر بند را به حالت نمادين فرض معنا كنيم، جنگل نماد بشريت و انسانهاست و برگ نماد خود مسافر (بشريت هنوز ابعاد بي شمار خود را نمي شناسد).
صداي همهمه مي آيد.
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ شنبه چهارم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
به یاد سهراب سپهری
سهراب را بایداز لابلای اشعارش جستجو کرد او شاعراست گاه عارف است وگاهعاشق وگاهی با اشیاء سخن میگوید وزمانی ملتمسانه زلالی آب را آرزو میکندسهراب را نمی شود پیش بینی کرد باید اورا خواند در او سیر و سلوک کرد وگاهدر پروازش به آبی آسمان وگاهی در زیر باران همسفرش شد کلام سهراب گاهی عمقدل را می سوزاند و نشئه حیات را در جان می نشاند وناگهان بوجد می آوردکودکی نوپارا و زمانی گل سرخی را به معشوق می دهد وسرخی لب اورا طلب میکند سهراب است !سهراب را نمی شود اندازه گیری کرد در قالب ها جا نمی گیردزیرا معتقد به رکود در زمان نیست او پرواز را می طلبد ، آسمان هم که طولوعرض در آن جایی ندارد من (ژیلا راسخ)سهراب را سپهر می دانم والحق (ینسبت) را در ورای سپهر او را (سپهری) کرده است ، سپهر پر ستاره شعر ایران زمینم ،وطنم ،ایرانم. ژیلا راسخ
به یاد سهراب سپهری با چراغی در دست ،خانه دوست کجاست ؟ نرم و آهسته بیا (او) چه آرام در آغوش خدایش خفته ، خلوتش را مشکن خانه ی دوست نشانش دارم قلّه ی قاف ، ته رود ، در آن جنگل دور زندگی خواهیم کرد ، گر شقایق بگذارد نردبانی دارم که از آن عشق فرود می آید قصّه اش طولانی است زیر باران ماندم انتظار بوسه ، بوسه از دوست ولی ! یک هجوم وحشی ! بوسه ام را بلعید سایه بانم دزدید! لب دریا رفتم به سراغ ماهی به سراغ صدف تنهایی ناگهان شیشه جانم بشکست زندگی باید کرد............ تا لب پَرت کلام با گدای گُذر بالایی ، نان و آبی به مساوی خوردیم از باغچه ی ممنوعه سیب سرخی به امانت بردیم از تمنّای دل دختر آن باغ اساطیری خواب صد شقایق گفتیم من شبی را دیدم که در آن روز به رقص می آمد و در آن شام سیاه، نشئه ی شبنم زیبا دیدم من گناه را خوردم مزه اش تلخ نبود من شقایق دیدم ، عشق را قصّه ی دیروز نوشت عشق را نان بنوشت عشق را خربزه ایی می دانست مادری را دیدم پسرش بُرد به بیگاری گُرگ دخترش داد به آقای محل بابتِ تسبیح اش! بابتِ بانک رفاه جیب اش هیچ کس... اتّفاق گل نرگس به تن خار ندید چشمه آبی دیدم که در آن زمزم و کوثر به تماشا بودند دختر شاه پری ،غسل می داد دو چشم طمعِ همسایه من کلاغی دیدم که خوراکش خون بود پنجه هایش قیچی! من خودم را دیدم با دو دست لرزان قلمی بی مصرف،نامه ایی نا مفهوم پاره ا ی از آتش ! من شنیدم نامم .......................ژ ی ل ا خانه ی دوست همان بود که سهراب در آن آرام یافت خانه ی دوست همان جایگهِ سهراب است
با تشکر از ژیلا راسخ برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
شعرهایت هنوز حرف میزنند عباس محمدی
آدم اینجا تنهاست، و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است. بعد از تو چقدر تنها شدهایم! من هم بعد از تو، حس همان ماهیهایی را دارم که در حوضی گل آلودند؛ حوضی که حتی خواب دریا هم در آن پلک نمیزند. حس گنجشکانی را دارم که سالهاست شاخه هیچ درختی بالهایشان را نبوسیدهاست. پنجرههای باران خورده، این روزها بوی دیگری میدهند؛ بوی غربتی که سالها سراغشان نیامده بود.تابلوهای نقاشی نیمه کارهات آنقدر تنهایی کشیدهاند و در تاریکی ماندهاند که کور رنگی گرفتهاند؛ حتی بوی رنگها را هم مثل تمام قلمموها از یاد بردهاند.این روزها، تمام درختهای روی بومهای نقاشیهایی که کشیدهای، یکی یکی دق میکنند و میافتند روی زمین؛ انگار سالهاست که تبرها کمر به شکستنشان بسته باشند. ساعتها است که شعرهایت راه افتادند در اتاق کوچکت، بلکه بتوانند رد پایت را که روزها آرامشان نکرده، پیدا کنند. اتاقت تنها شده است؛ تنهاتر از تمام روزهایی که تنها بودی. ماهیهای تنگ، دلتنگ شدهاند؛ درست مثل آینه کوچکت که تنها همدم تنهاییاش این روزها، غباری است که راه نفس کشیدنش را هم تنگ کرده است. خانهات درست مثل «چینی نازک تنهایی» تو شده است. که کافی است یک بار دیگر صدای قدمهایت را بشنود تا «ترک بردارد» «بغضهای تنهاییاش».تنهایی از اتاقت فوران میکند و بادهای سوگوار را به هیاهو میکشد. روزهاست که رفتهای؛ اما هنوز هم که هنوز است، زندگی تو را فراموش نکرده است. هنوز هم «زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود». هنوز هم کوچههای کاشان، بوی تو را زندگی میکنند. مطمئن هستم حالا هم «روزگارت بد نیست»؛ هر چند روزگار شعرهایی که معطل شعر شدن به دست تو بودند، زیاد تعریفی ندارد؛ چرا که دیگر «سر سوزن ذوقی هم» برای گفتنشان نمانده است، شوری نیست. هنوز هم اینجا گلها مادرند؛ هر چند تو نیستی تا دیگر بار، گلابهای دیدهشان را شعر کنی.بعد از تو، ماهیها خیلی تنها شدند، شعرها تنها شدند، حتی حوض تنهاست؛ مثل تمام درختهای کاشان که از سایههایشان هم تنهاتر شدند، مثل ابرها که از رودها تنهاترند.بعد از تو، خانهات تنها چیزی را که خوب میفهمد، تنهایی است؛ چرا که دیگر نیستی تا از او بپرسی «چرا گرفته دلت، مثل آن که تنهایی؟!» هرچند رفتهای، هر چند نیستی؛ اما هستی؛ هر چند بعد از تو کسی به فکر ماهیها نباشد، هر چند «آب را گل» بکنند. تو هنوز با مایی. شعرهایت هر روز با ما حرف میزنند. تو حرف میزنی و هنوز برایمان شعر میخوانی. ***
آبی، موج میزنی حمیده رضایی
واژه واژه، آزاد نفس میکشی؛ واژه واژه، بیرون از حصار قوافی، واژه واژه در کشف و شهود. آتشی که در جانت زبانه میکشد، شبهای تاریک خاک را ستاره باران میکند، شعله میکشد، میسوزاند، روشن میکند. کلمات از دهان تو، بوی باران میگیرند ـ قطره قطره موزون ـ کلمات، ادامه چشمهای مهتابی تواند.قلم به دست گرفتهای و سطر سطر شعر میباری. قلم به دست گرفتهای و صفحه صفحه رنگ میتراوی. شدت احساس در رگهایت شقایق وار جاری است.موزونی کلامت، کاشان را به رقص آورده است. عطر دلانگیز شعرت، نشئه این روزهاست و تو را هراسی از عبور نیست، هراسی از مرگ نیست. تو را به روشنی فراخواندهاند؛ بالهای گشودهات تاب نمیآورند پنجرههای بسته این دهلیز را. «و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت» طبیعت در تو خلاصه شده است و تو در طبیعت.سبز مینگری، آبی موج میزنی، شفاف میگذری. گلویت، پارههای نجوایی برای رسیدن را زمزمه میکند و بال گشودن تو را مرگ، پایانی نیست؛ تو را واژهها جاوید ساختهاند و تو واژهها را.تو را رویشی است سبز نه در خاک، در آبی زلال آسمان. تو را رستاخیزی است با کلمات. سیرابی از خورشید، سرشاری از ماه. ستاره ریز شعرهایت، شبهای تنهایی را لبریز میکند از نور. «به تماشا سوگند...». به میهمانی آسمانها رفتهای. خاک، اندازه روح ناآرام تو نیست. قلمت را برداشتهای و رفتهای و هنوز عطر آهنگ شعرهایت، بیخویشم میکند.تاریخ، امتداد نگاهت را تا صفحات پیوسته بهار دنبال میکند. ***
سطور فانوسیات، همیشه روشن محمدکاظم بدرالدین
غزلترین سپیدوارهها را بسرای! با آهنگی از تجلی، روح آب را بنواز! تصویر شفاف گل را به چشمهای مه آلود لحظات بریز و چهره فراموش شده آینه را به یاد روزها بینداز. «زیر همین شاخههای عاطفی باد»، سطور فانوسیات، همیشه روشن است. باید این روشنی را بچشیم! ای حجب گوشهگیر! تنهایی ثانیهها را گره بزن به «صدای پای آب» و از واژههای رابطه، آسمان خاک را ستاره باران کن!بیا و ما را تا همت بلند آبشار ببر و حس آبی سیال را بپراکن!ای روح ناگهان تا سلوک سبز! شور برداشتهای اشراقی، از دلتنگی تو سر میزند «و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است». بیا و نکات کلیدی دم صبح را به ذهن بسته شب ببخش و بادهای روشن را در جهت عطر فطرت بفرست تا بوی شعرهای تازه بگیریم و «ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم».بارها قلم، باذائقههای چکیده تو، گل کرد و کلمات، استعداد خودشان را در سبزهزار تکامل نگاهت یافتند. بارها در شریانهای رود لفظ، دریای معنا را جاری کردی.بارها احساس، لباسی از پنجره به تن کرد.ای «مفسر گنجشکهای دره گنگ»! آوای پگاه، در تعابیرت پر میزند و گلهای شعر، درست سر ساعت باغ، با سرمستی بلبلان قرار میگذارند.آسمان خیال، افقهای باز شعرهایت را به شگفت نشسته است و «خاک، موسیقی احساس تو را میشنود». بیا و جنبههای گوناگون رهایی را برای پرنده دل، شرح بده! تو آمده بودی؛ اما «ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد» که:«مرگ پایان کبوتر نیست» ***
چمدان تنهایی خدیجه پنجی
«چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟ هنوز دغدغههایت ناتمامند و سرودههایت در آغاز شکفتن. هنوز دلتنگیهایمان لهجه آشنای کلماتت را حوصله دارد. هنوز موسیقی نیمایی شعرهایت، از حنجره واژهها شنیدنی است. «چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟ کوچههای کاشان، ضرب آهنگ قدمهای تو را مشتاقند. درختان سرک کشیدهاند به شوق شنیدن لطافت کلامت، «مسافر»! بعد از تو چه کسی ترجمه خواهد کرد زمزمه آب را؟ دل میسوزاند برای رودخانهها، آبها، سبزهها، تا کسی گِل نکند زلال روح این آئینه شفاف را؟ بعد از تو، چه کسی میخواهد واگویه کند «راز گل سرخ» را؟هیچ کس نیست که فقط محض تنهایی دل ما، «گاهگاهی قفسی سازد از رنگ، تابه آواز شقایقی که در آن زندانی است، دل تنهاییمان تازه شود» «چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟بمان! نشانم بده آن آبشاری را که چشمهایت را در آن شستهای. من هم میخواهم چشمانم را در زلالی واژههایت بشویم.میخواهم از دریچه روشن نگاهت، همه چیز را زیبا ببینم. کرکس را زیبا مثل کبوتر و تلنگر بزنم به بلور اندیشه که چرا «در قفس هیچ کسی کرکس نیست»؟ «چمدان تنهاییات را کجا میبری شاعر؟ زندگی هنوز جریان دارد، بگذار در هوای شعرهایت نفس بکشد دنیا؛ زود است بسته شود دفتر باز دلتنگی هایت. برایم از اهالی پشت دریاها حرف بزن. میخواهم قایقی بسازم و به دنیای زیبای توبیایم. میخواهم جهان روشن بالادست را کشف کنم. میخواهم با واژههایت سفر کنم تا «شرق اندوه»، تا خلسههای عاشقانه و عرفانی تو. میخواهم با تو دنبال «خانه دوست» بگردم. میخواهم باور کنم: «تا شقایق هست زندگی باید کرد». دوست دارم لحظه لحظهام را عاشقانه زندگی کنم و نفس بکشم. دوست ندارم «زندگیام بر لب طاقچه عادت باشد». مبادا که لهجه آب را نفهمم! مبادا که دیگر آب برایم قشنگ نباشد! من پیغامت را شنیدهام؛ میدانم در فرادست «سپیداری نشسته در انتظار» میدانم کفتری بال میشوید در آب. «چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟ به من بیاموز شیوه آموختن را تا مثل تو «در پشت دانایی اردو بزنم»، مثل تو با لهجه باران صحبت کنم و «از نردبان نور بالا بروم» میخواهم «تمام پنجرههای دلم را رو به تجلی باز کنم» و آن گونه زندگی کنم که هرگز «به قانون زمین برنخورد». ***
لای این شب بوها میثم امانی
آسمان آبی است. نبض خورشید میزند هنوز. سپیدارها در رویای سبز شدن اند. رودها سیالاند. برکهها مهمان پر زنجرههایند. عشق در باغچه آیینهها میروید. زندگی جاری است؛ در برگ درختان، در دشت، در «ده بالا دست». آسمانی آبی است. سرو، هر صبح اذان میگوید. چشمها شفافاند. سنگهای کف دلها پیداست. همه پرچینها کوتاهند. همه خاطرهها طولانی! مرگ اینجاست که وا میماند شادی اینجاست که سلطان شده است! زیر سرمای «نیاسر» هیچ کس یخ نزده است. مردمش خونگرماند در ده بالادست. چشمهها هم مستاند آبها گل نشده است کاجها بیدارند. بیدها شاخه نور همه جای بوی گلاب است؛ گلاب همه جا ماه، غزل میخواند گلی آزار ندیده است اینجا... «به سراغ من اگر میآیید» لای این شب بوها پای این منظرهها خواهم ماند! ***
شاعری از تبار بهار نزهت بادی
هنوز عطر گرم شعرهایت، توفان دل عاشقان پشت پنجره را آرام میکند. هنوز خیال شهر پشت دریاهایت، قایق نگاه کویرنشینان را به حوالی غروب میبرد. هنوز کشف راز گل سرخ، دست هر عابری را برای چیدن نگاه میلرزاند. هنوز آبی نگاهت، پرگشوده بر گلدستههای باغ، به شکوه خلوت پرگریه یک پرنده بیآشیان میاندیشد. هنوز دخترک بیپای روی پل، در انتظار گوشوارهای از دب اکبر، کهکشان راه نگاهت را به اشک خویش، ستاره باران میکند. هنوز روسری پر گریه زن زیبای جذامی بر نردههای کشسته نقاشیهایت، در باد تاب میخورد. هنوز سوار خسته چشمهایت، در جستوجوی کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است. هنوز دوره گرد پریشان سرودههایت، سر هر دیوار فروریخته، میخکی میگذارد و پای هر پنجره بستهای شعری میخواند. هنوز هر رهگذر خانه به دوشی که از مزارت میگذرد، از راه سکوت میآید تا چینی نازک تنهاییات ترک برندارد. ***
شرق اندوه ابراهیم قبله آرباطان
به کلماتی میاندیشم که میتوانند آنقدر زلال باشند که چشمه چشمه جاری شوند و زندگی را روی سبزه زارها و علفها بپاشند.من به شاعری فکر میکنم که کنار مرداب مینشیند و مرداب، کم کم زیبا میشود. سهراب، شاعری است که پاورچین پاورچین، تمام کوچههای رفتن را پیموده است و از شهر خیالات و آیینه تصورات، گذشته تا به هم صحبتی با علف زارها و آواز چکاوکان رسیده است. من به مهمانی دنیا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ایوان چراغانی دانش رفتم رفتم از پله مذهب بالا تا ته کوچه شک تا هوای خنک استغنا تا شب خیس محبت رفتم و چقدر سهراب به «آغاز زمین» نزدیک است که میتواند باغبان شود و نبض گلها را بگیرد. میتواند صدای کفش ایمان را در کوچههای شوق بشنود و باران را با تمام وجود بفهمد که از ناودانهای احساس، بر تن عریان شقایق میریزد.باید سهراب بود تا از دهان شبنمها عشق نوشید و از سینه شب، سبد سبد ستاره چید و به همسایهها هدیه کرد. باید مثل سهراب، به عادت سبز درختان خو کرد؛ تا چشمهها او را به خود بخواند و درختها هم. آری! میشود شاعر بود و گاهی روی علفها چکید و گاهی شبنمی شد و روی گونه ستارهها نشست. ... و سهراب، شاعر لحظهها و تنهاییها بود. گاهی از بالش تنهایی، سر بر میداشت و در کوچههای آشنایی، پنجرهها را به روی عابرانش میگشود. «دیار تو آن سوی بیابانهاست». آنجا که روی لب انسانها، لبخند میروید، آسمان برای باریدن بال در میآورد. انگشت شهابها به بیراهه نمیروند و به سمت زمین خیز بر میدارند و نور و شفق، کره تاریک را در آغوش میکشد. «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق» ***
آدم؛ اینجا تنهاست علی سعادت شایسته
آدم اینجا تنهاست چقدر واژه و کلمه برای سرودن همین دلتنگی، برای سرودن همین تنهایی گرداگردت چرخیدند!هر بار که سیل واژهها از دامنت میریخت، بیشتر به تنهاییات میرسیدی؛ به تنهایی زمینی که رهایت نمیکرد. کلمات، با تمام انسی که به تو داشتند، غریبهتر از آن بودند که تنهاییات را پرکنند. رقص واژهها در دستانت میهمانی آسمان و ستارهها را متبادر میشد.واژهها گرداگردت میخواندند، تا تو را از زمین و تنهایی زمینیات فاصله دهند؛ اما همچنان پژواک تنهایی در گلویت میپیچد: «آدم اینجا تنهاست».دامنت پر بود از کلماتی که سر از پا نمیشناختند.برای سرودن درد سینهات، واژهها از هم پیشی میگرفتند، اما به راستی کدام واژه میتوانست این همه تنهایی را در خود جار بزند؟!«دانههای انار»، «دب اکبر»، «گل سرخ»؛ کدامیک تنهایی را میسرودند؟ تنهاییات را که در کنار درختان چنار، چای مینوشید و میخواند «صدای آب میآید، مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟ لباس لحظهها پاک است» واژهها را قدرت آن نبود که دست تنهاییات را بگیرند؛ آن گاه که مینوشتی:«اما ای حرمت سپیدی کاغذ! نبض حروف ما در غیبت مرکب مشتاق میزند».شولای کلمات، قامت تنهاییات را نمیپوشاند.دستهایت لمس واژه و کلمه را از گذشتگان این خاک به ارث برده بود. تو به «میهمانی دنیا» آمده بودی؛ برای دیدن کودکی که ماه را بو میکرد؛ قفسی بیدر که در آن روشنی پرپر میزد؛ نردبانی که از آن عشق میرفت به بام سکوت؛ زنی که نور در هاون میکوبید و گدایی که در به در میرفت و آوازه چکاوک میخواست؛ اما از این میهمانی، از این سفر کوتاه، تنها چند کلمه میتوانست بیانگر همه چیز باشد: «آدم اینجا تنهاست». آری! «آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است». ***
شعرهایش فرصت سبز حیات قنبر علی تابش
چه دلانگیز است یاد سهراب؛ سهرابی که سپهری بود، آسمانی بود، سهرابی که دغدغههایش از جنس نور و روشنی بود؛ سهرابی که اهل بالادست بود.مردم بالادست چه صفایی دارد چشمههاشان جوشان...» سهرابی که در «شب تاریک»، مانند یک ماه درخشید و بیشه را روشن کرد.سهرابی که در عصر بال بستگی، پر از بال و پر بود.سهرابی که در انبوه ظلمت زمانه، پر از فانوس بود؛ «میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم راه میپویم در ظلمت، من پر از فانوسم من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت»سهرابی که روزی، چون پیام روشنی آمد و در «رگها نور ریخت»؛ رگهای رخوت و خواب زمان را به باغ بیداری پیوند زد و با روشنی و بلاغت تمام، فریاد برآورد: «ای سبدهاتان پرخواب سیب آوردم ؛ سیب سرخ خورشید» سهراب آمده بود که «شاخه گل یاس، به گدا» بدهد. سهراب آمده بود که «دشنام را از لبها» برچیند. سهراب میخواست هر چه دیوار را از جا برکند. مصمم بود که دلها را با عشق پیوند دهد و چشمان را با خورشید؛ «من گره خواهم زد چشمان را با خورشید، دلها را با عشق، سایه را با آب، شاخهها را با باد» او، فرصت سبز حیات را به هوای خنک کوهستان پیوند زد.رستگاری را در همین نزدیکیها، لای گلهای حیات، به تمام مردم نشان داد.کوه را چنان روشن میدید که خدا در آن پیدا بود؛ «و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود». سهراب، به سمت خیال دوست، تا نبض خیس صبح پیش رفته بود. در «شرق اندوه»، «باغی از صدا» و «نیایش» بود. او «پای هر پنجره شعری» میخواند.شعرهایش فرصت سبز حیات است.او مسافری بود که نشان خانه دوست را پیدا کرده بود؛ رهگذری بود که شاخه نور بر لب داشت. یادش سبز و جاودانه باد! ***
شبنم ستاره طیبه تقیزاده
«مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاریاست» رنگ خاموشی، تو را در بر گرفت، تو برای همیشه، پا به اقلیم تنهایی نهادی؛ بیآنکه پایان بپذیری. رستاخیز کلماتت در سیتغ کوه میپیچد و چون رودی خروشان، ریشههای تشنه شعر را به وجد میآورد. امواج شاعرانه توست که هنوز به دریای بیکران شعر، نهیب میزند. مرغ پنهان دلت چه حرفها در دقایق خاموش به جای گذاشت! تو غربت پاشیده بر زمین را بر نتابیدی. مهاجری شدی که در تب رفتن، جرعه جرعه زندگی را نفس میکشد. حس غریب ماندن را به سایههای ساییده سپردی و به آفتاب پیوستی. در طنین «شاسوسا»، گل آینه را به غبار لبخند بخشیدی و چشمهای تو از جنس روشنان آفتاب بود که به مهربانی گلها دست کشید. روح آرامت به گلهای سپیدی میمانست در باغستان پرطراوت جاودانگی. اندیشهای سبز بودی در ابدیت گلها و پیوندی بود میان خوشه و خورشید. چون آب روان جاری شدی در رودهای پر جریان حیات. چون آهنگی آرام، به ابدیت بیکران پیوستی. ریههای لذت را از هوای دوگانگی خالی کردی و آن گاه، ذره ذره ابدیت را با اکسیژن مرگ، فروبلعیدی. عطش جان را نشاندی به خنکای روشن چشمه سار. «دور شدی از شب بیدرد و بر کندی ریشه بیشوری را. قطره را شستی و دریا را در نوسان آوردی». آواز حقیقت، چیزی بود که تو را بیش از هر چیز در پی خود دواند. سایه روشن خاک، تو را آگاه نمیکرد به نور، پس آن گاه به خورشید اشاره کردی و نهراسیدی از مرگ؛ بیآنکه بیاندیشی بعد از تو چه کسی «سر هر دیوار میخکی بکارد، پای هر پنجره شعری بخواند هر کلاغی را کاجی بدهد و آشتی بدهد و راه برود و نور بخورد و دوست بدارد».گذشتی از طعم گس انجیر سیاه در دهان تابستان و سوار بر نسیمی دلانگیز، از منطق خشک زمین عبور کردی و به صفای بیکران آسمان پیوستی. قفس تن راشکستی و به آواز قناری پیوستی و در صبحدم بهاری دوست، عاشقانه نفس کشیدی. سارها را در کنج کاجها وانهادی و از روی شانههای باد، دست دوستی تکان دادی. و صدای دوست، تورا در بر گرفت و آن گاه سرودی «ای سرطان شریف عزلت! سطح من ارزانی تو باد!» ***
شاعر انار سیدابوالفضل صمدی
غصه مردمان دلتنگ روستاهای ندارکاشان، در ینگه دنیا هم راحتش نمیگذارد. تا دلتنگ مادر میشود، به خانه بر میگردد؛ هر کجای جهان و با هر کس که میخواهد باشد. در خیابانهای بالا شهر تهران هم نمیتواند از غصه گل آلود شدن آب روستاهای کاشان که آبشخور کبوتران است، بر کنار باشد. دلتنگ که میشود، به گلستانه میرود؛ بیغل و غش مثل نسیم. پاییزها با رنگین کمان پس از باران کاشان، نقاشی میکشد؛ از کوهها از چمشهها از چلچلهها و درختان انار؛ آری! از انار؛ حتی اگر طعم ترکههایش را در مدرسه به خورد رگهای کف دستش داده باشند! حتی مدیر مدرسه هم طراوت چهرهاش و برق چشمهایش از تماشای دستخط نقاش سارها و لادنها، پنهان شدنی نیست. با این همه، کم کم فهمید حوض نقاشیهایش ماهی ندارد، پس شاعر شد.خوشآمدی سهراب! به سرزمین مادریات. به جهان فردوسی، حکیم توس، به شیراز سعدی و حافظ خوش آمدی! کجا پیدایت کنیم، سهراب؟ در خیابانهای تهران یا بیابانهای کاشان؟ «به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که...» مبادا که چه؟ از چه میترسی سهراب شعر؟ مگر سرطان خون، میتواند چراغ شعرت را خاموش کند؟ تو، شعرت نوشداروی زندگی است. «عکسهایش دروغ میگویند، من که میگویم او جنون دارد من که باور نمیکنم خورشید، سرطانی به رنگ خون دارد.» «کفشهایم کو» کجا میخواهی بروی سهراب؟ اینجا ابرها فقط به هوای تو میبارند، دشتهای گلستانه، ازهایهای پنهانی تو سیراب میشوند. راستی سهراب! خانه دوست کجاست؟ کفشهایت را کجا یافتی؟ چگونه از شبهای افسرده و سرد خلاص شدی و رفتی تا ته دشت دویدی، تا قله کوه؟ به کدام گل سرخ نماز خواندی؟ کعبهات زیرکدام اقاقی پنهان است؟ ***
تا سفر دریا فاطمه نعمتی سارخانلو
خانه دوست، پشت همین صمیمیت سیال خداست. چمدانی و کفشهایی پر از آواز و خلوتی که روی شاخه ازلی باد میخورد. کافی است اذان بگوید مردی که حنجرههای این حوالی را پر کرده از احساس موسیقی مرغان اساطیر و عاشقانهترین تصنیفش، زیر پای کودکان آگاهی، آب میخورد؛ آبی که رمز محو شدن در فهم سفری به پشت دریاها را ترسیم میکند.سهراب، همان مسافر پابرهنه است؛ ایستاده در قرار دلی که هجوم حقیقت را انتظار میکشد. تا برسد؛«اینجاست، آیید، پنجره بگشاید ای من دگر منها» دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم.» ***
مرغ مهاجر رقیه ندیری
ای کاش دلم مثل تو شاعر بشود خلاقتر از ذهن عشایر بشود یعنی که پس از این دل بیدغدغهام سهرابترین مرغ مهاجر بشود ***
شاعر «پنجرههای رو به تجلی باز» علی خیری
«به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن؛ واژهای در قفس است». «بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افقهای باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید». این کلام مردی است که نفسش، طعم تغزل داشت؛ رنگ احساس و عاشقی. شاعری که شعرش را بر بوم رنگها میپاشید. شاعری که خدا را در یک قدمی خود حس میکرد. شاعری که آب را گل نمیکرد تا مردمان بالا دست و پائین دست، در آن به تماشای راز گل سرخ بروند. شاعری از جنس آب، که آفتاب، نرم و آهسته به سراغش میرفت و در لابهلای کلماتش، نور میپاشید. او که با چشمهایی شسته، دنیا را جور دیگر میدید و بهترین چیز را رسیدن به نگاهی میدانست که از حادثه عشق، تر بود. شاعری از پشت دریاها؛ از اهالی شهری که در آن، پنجرهها رو به تجلّی باز است. او آنگونه زندگی کرد، که به قانون زمین بر نخورد. شاعری مسلمان، که قبلهاش یک گل سرخ بود و جانمازش چشمه، با سجّادهای به وسعت دشت. شاعری که آب، بیفلسفه میخورد و به آغاز زمین نزدیک بود. او که دچار بود و عاشق، و همیشه عاشق تنهاست. شاعری که یک شب در ازدحام خاکستری کوچهها، چمدان تنهاییاش را بست و رفت. «ای دوست، چه پرسی تو، که: ـ «سهراب» کجا رفت؟ ـ سهراب، «سپهری» شد و «سر وقت خدا» رفت! او نور سحر بود، کزین دشت سفر کرد او روح چمن بود که با باد صبا رفت همراه فلق، در افق تیره این شهر تابید و به آن جا که قَدَر گفت و قضا، رفت ناگاه، چو پروانه، سبک خیز و سبک بال پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت! ای جامه شعرت «نخ آواز قناری» رفتی تو و از باغ و چمن، نور و نوا، رفت». ***
مسافری از سپهر نزهت بادی
قایقی آمده است، از راههای دور و خاکهای غریبی که در آن هیچ کسی نیست. و مسافری را از مصاحبت با آفتاب آورده است که اهل کاشان است و پیشهاش نقاشی، ـ گاهگاهی هم قفسی میسازد با رنگ و به ما میفروشد تا به آواز شقایق که در آن زندانی است، دل تنهاییمان تازه شود! آمده است و پیامی آورده که آب را گل نکنیم، شاید این آب روان میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی! همسفرش چمدانی است که به اندازه پیراهن تنهایی او جا دارد. چمدانش پر از سوغاتی است، پر از سیب سرخ خورشید، برای آنانی که میترسند از سطح سیمانی قرن! شعرهای تازهاش را به سمساری محله فروخته تا گوشواری بخرد برای زن زیبای جزامی! یک شبه، همه منظومه شمسی را دویده تا دُبّ اکبرش را بر گردن دخترک بیپای روی پُل بیاویزد! همتی کرده تا اگر در تپش باغ، خدا را دید، بگوید که ماهیها حوضشان بیآب است. کفشهایش گم شده است! شاید آن را آشیانی کرده است برای یک جفت زنجره عاشق، که در پشت دیوارهای هیچستان، صدایشان گم شده است! به سراغش اگر میروید، مثل برگ رها شده بر روی آب، قدم بردارید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهاییاش که پر از نان و پنیر و ریحان است، برای پیرمرد کور همسایه که نان خشکش را در شبنم نگاه گل سرخ تَر میکند! از پنجره چشمان او، زندگی رسم خوشایندی است که بال و پری دارد با وسعت مرگ و پرشی به اندازه عشق! در کلبه تنهایی او، زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت، از یاد من و تو برود. او مثل بوی بابونه سبز، مرگ را میشناسد؛ مرگی که در ذات شب دهکده از صبح، سخن میگوید. حیف که نشد روبه روی وضوح کبوتران بنشنید و به شیوه باران، مهربانی را قطره قطره کند! آمده بود تا برای پرسش دیرینهاش، جوابی بگیرد که «خانه دوست کجاست؟» و پاسخش را در آبیِ حوضهای خالی یافت و به سر وقت خدا رفت.و هیچ فکر نکرد که ما در میان پریشانی پنجرههای مهآلود، برای خوردن یک سیب چه قدر تنها ماندیم! *** بهار؛ بیشعر و نقاشی سیدعلیاصغر موسوی صدای زمزمه آب، تا گلابستان ادامه دارد، امّا خزان زودرس، هالهای از غم در نگاه چلچلهها پدید آورده است؛ چگونه بهار میتواند در نگاهِ یک «شاعر» بمیرد! و یا، یک شاعر در نگاهِ بهار!؟آخرین «نقاشی»اش، جادهای به سمت ابدیت را نشان میدهد که در کنارههایش دیگر «شقایقی نیست» و زندگی، تنها در آن سوی آینهها ادامه دارد! و، تمام فصلها را حسّ کرده بود، امّا فصل بهار، آن هم در «کاشان»، که باغهایش گُلابین و کوچههایش آکنده از عطر «شعر»هاست، رنگ دیگری دارد! هر کس برای رفتن به «خانه دوست» دسته گلی در دست و غزلی بر لب، قصد تفأل میکند و نذر خویش را به سقاخانههای «قمصر» میبرد، تا از اشکِ گلاب، شمع جان به پروانه وصال برساند. امّا امروز بهار، ناباورانه سوگ «سهراب» را با تمام وجود حس کرد و سردترین نقاشی خود را بر پرده سیاه تماشا آویخت! انگار مرگ، هیچ «نوشدارویی» را نمیشناسد و هیچ بهاری را بهانه زندگی نمیداند؛ حتّی اگر زندگی «سهراب» در میان باشد! اگر چرخ گردان کِشد زین تو سرانجام، خشت است بالین تو سهراب، از شعر تا نقاشی، از سکوت تا فریاد، نیلوفر دلش را از مرداب زمانه بیرون کشید و مثل آرامشِ نگاهش، به دریا بخشید. او نگذاشت «زندگی بر لب طاقچه عادت» از یادش برود؛ آنگونه که از یاد بسیاری رفته بود! زندگی را سرود، نقاشی کرد؛ و مثل آب، در تمام صحنهها، جاریاش کرد. سهراب هیچگاه نگاهش را نفروخت؛ نگاهی که از اشراقی خاصّ و شهودی عالی بهره میبرد. نگاهی که در بین مردم ریشه داشت و بازتاب آیینه آنها بود. نگاهی که «تمام آبها را زلال، تمام درویشها را سیر و تمام کبوترها را سیراب» میخواست! سهراب، ایمانش را از سپیدارها، تقوایش را از پرندگان و صداقتش را از آبها، آموخته بود؛ با تبسّمِ شبنمها وضو میگرفت و با قدقامت گلها، نماز میخواند! امروز، سهراب اهل کاشان نیست که در آن سوی نقاشیهایش گم شده باشد! فراتر از مرزهای خطکشی شده اندیشه و فراتر از نگاه بسته زمان، این شعرهای اهورایی اوست که زمزمه میشود. با مرثیهای سبز، «به سراغ چینیِ نازک تنهایی»اش میرویم، یادش در لحظههای سبز نیایش، ستوده باد. وه که هر گه که سبزه در بستان به دمیدی چه خوش شدی، دلِ من بگذر ای دوست، تا به وقت بهار سبزه بینی دمیده، از گِل من برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
من مسلمانم.
امروزه، شعر نو توانسته است به عنوان يك سبك ادبي مستقل جاي خود را در عرصهادبيات فارسي محكم كند. اين نوع شعر ويژگيهاي خاص خود را دارد كه نميتوان به آن در قالب ادبيات كهن نگريست. لطافتها، ظرافتها و زيباييهاي شعر نو به گونهاي است كه كمتر ادب دوستي از كنار آن بيتفاوت ميگذرد. در ميان شعراي اين سبك، سهراب سپهري از اهميت ويژهاي برخوردار است و آن به دليل خصوصيات منحصر به فرد شعر و سخن اوست. اشعار سپهري آن چنان عميق و پرمعنا است كه تاكنون با وجود مطالب گوناگوني كه پيرامون او ـبه صورتهاي مختلف از جمله در قالب كتب و مقالاتـ گفته شده، باز هم جا براي بررسي و كنكاش بيشتر در آثار وي وجود دارد. در اين سطور كوشيده شده است كه به سهراب سپهري از زاويه حضور و تجلي قرآن كريم در كلامش نگريسته شود. پدیدآورنده:عبدالمهدي شريف رازي،
هدیه ماه عسل.. دانلود ترتیل کل قرآن کریم با صدای استاد پرهیزگار به تفکیک جز (با پسوند MP3 ) لطفا در ادامه مطلب دانلود کنید..
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا ادامه مطلب
+
تاريخ شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
11 دسامبر
خاطرات سفر ژاپن ... كارگاه از سردي به در آمده بود ، چه مي گويي، آفرينش حالي ديگر داشت ، يك برخورد ، و هستي به رمزي ديگرآشنايت مي كند. هيراتسوكا روش هاي گوناگون چاپ كنده كاري را به من مي نمود ، و من به در از ميدان فراگيري هنر ، مرا از پي كاري ديگر ساخته اند ، محراب هنر به ديده من بلند نمي نمايد ، به بلنديهاي احساس بالا كه رفتي ، بام هنر را بلند نخواهي ديد ، دستهايي مي آفرينند كه از يك روان بي تاب و فرومانده فرمان مي برند ، و نه از رواني كه از پرواز و هم انگيز خود در ناشناسي ها باز نمي ماند ، به رمز زيبايي ها كه سفر مي كني ، نيمه راه ، سرشاري خود را تاب نمي آوري ، باز مي كردي تا از ديده هاي راه بگويي: و هنر پيدا مي شود. فرو نه اين كار ، و فرا رو ، بار مشاهده را تا پايان به دوش بر. گفتند و شنيديم : هنر زندگي ماست ، تيناب خوش ما، گرماي ما ، و سخناني چه ناپخته گفتند ، ستايش ما از يك كار هنري ، از هنر آفريني هنرمند نيست ، اين ستايش خاموش با گذرگاههايي كه روان مي تواند از آن گذشت پيوند دارد. هيراتسوكا كتاب شعرهايش را امروز به من نشان داد ، شاعر بودن او بر من پوشيده بود ، با دختري كه به زبان فرانسه آشنايي دارد ، از شعر سخن به ميان بود از شاعران دوران هئي يان و او اين را دريافت و به خواهش هم سخن من، دو دفتر از شعرهاي دوران جوانيش را به ما نمود ، همه را به دست خودش كنده كاري و چاپ كرده بود ، و هر شعر را به نقشي در خور آن آراسته ، همه شعرها تانكا بود ، هم گفت و گوي من چند تايي را به فرانسه برگرداند ، در آنها از اندوه دوري ديار سخن رفته بود ، و در گفت و گوي پي بردم كه سالها از زادگاه خود بدر افتاده ...
توكيو ، 10 نوامبر خاطرات سفر ژاپن هزار جور گل داوودي ، و تماشايي ، در باغ هي ييا آفتاب ، و مردم به گل گشت ، نمايشگاه گل بود ، گلدانها در غرفه اي از حصير و ني، و جلو غرفه ها باز ، مردم به تماشا مي ماندند ، شگفت زده ، انگار نگران خوابي خوش ، من ، تا بخواهي ، دور ، بدر از آفتاب ، و بيرون از باغ ، و فراتر از تماشا ، به هوايي ديگر مي رفتم كه ، تيمور صدا زد ، برگشتم ، يك گل داوودي را نشان داد كه جايزه برده بود . و من چه سردم شد ، به گل جايزه مي دهند ، به نقاش جايزه ميدهند، به ميمون هم در باغ وحش اوئه تو ديديم كه جايزه داده اند:
توكيو ، 11 اوت
خاطرات سفر ژاپن ديروز به اينجا آمدم : خانه در كوي ماروياما ، و در بخش بزرگ بونكيوكو. در مهمانخانه به فضاي دور و برم خو نمي گرفتم ، طبقه بالاي خانه را من دارم و پايين را صاحبخانه : دكتر سكي گوچي و خانم جوانش و پسرك پنج ساله اش ، و مادر زنش . مردمي خوب و آرام ، و چه خوش برخورد، ساختمان همه از چوب ، درها كشويي و لغزان، اطاق من روشن و باز، بالاي اطاق شاه نشيني ، و روي ديوارش يك پرده نقاشي با مركب سومي و به سبك ديرين نقاشي ژاپن ، زاهدي است در تنهايي كوه ، و نگاهش مرا به خنده مي اندازد ، به ياد مدير دبستان خودمان در كاشان مي افتم. روي هم ،كاري بي قدر ، در شاه نشين مجسمه هوتي(Hotei) را مي بيني ، با شكمي بر آمده و لبي خندان ، اين همان مسي(Messie) هندوهاست. چه استحاله اي ، ژاپني بي رحمي و خشونت را پس مي رند ، به اصول جدي كنفوسيانيسم نرمي مي بخشد و رياضت كشنده هندي را بدل مي كند به فراغتي دلپذير. در گوشه اي ، عروسكي در قفس شيشه اي خود ايستاده ،چهره اش را و آرايش جامه اش را در نمايشنامه هاي كابوكي خواهي ديد. ميان اطاق ميزي به بلندي يك پا. هر طرفش تشكچه اي : جاي نشستن ، و فرش اطاق از حصير برنج ، گرد و غباري پيدا نه . پايين ، از در كه رسيدي ، كفش از پا به در مي آوري ، از سمت شرق و جنوب ، ايواني در جلو دارم . و نرده اي لب آن و چشم انداز بيرون در خور تماشا. و چه آرامشي در اين محل . هر طرف دار و درختي و سبزه اي كه دل بدان واكني. از باغ همسايه شرقي درختي بالا كشيده ، ديشب ماه از كنارش در آمد. شب چه دلارا بود . نشستم تا ماه آمد ، ربوده شب بودم ، پنجره هاي روشن خانه ها از دور ، و نسيمي كه خنك و هوايي كه خوش . و جوشش يادهاي دور مانده ،اينها را بيانگار ،و تراوشي كه از چشم تو بر تار و پود زمان مي نشيند.
توكيو ، 12 دسامبر
خاطرات سفر ژاپن بامداد جابجا شدم ، از طبقه بالا آمدم پايين ، اطاقي كوچك به من داده اند با دو پنجره به شرق و جنوب ....
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا ادامه مطلب
+
تاريخ چهارشنبه یازدهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
برای دوستان خود بفرستید..
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه یازدهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
یاد ایام ..
15 مهر ماه روز تولد سهراب سپهری بود و به همین مناسبت در همایش بانوان یک وبلاگ یک کلیپ فلش با صدای خسرو شکیبایی ، هنرمند فقید کشورمان پخش شد که اشعاری از سهراب سپهری را زمزمه میکرد. کلیپ فلش سهراب را از اینجا میتوانید دانلود نمایید. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ سه شنبه دهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ شنبه هفتم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
coming soon برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
سیری در شعرها و اندیشه های سهراب "سهراب سپهري" نامي آشنا نه تنها براي اهل ادب بلكه براي هر ايراني هنر دوست است كه سرسوزن ذوقي در شعر و هنر دارد. سهراب، مانند بسياري از شاعران زمان خود، با فرمهاي "چهارپاره" و " شبه نيمايي" وارد عرصه شاعري شد، اما آشنايي عيمق وي با هنر، عرفان، اديان و اساطير مشرق زمين، از يك طرف و شعر و هنر مدرن از سوي ديگر ، او را به قلمروهاي تازهتري سوق داد. ازگي و طراوت شعر وانديشه اين شاعر نوگراي عصرما، هموارهاو را از ديگر شاعران معاصر ممتاز ميكند. يكي از چهرههاي ماندگارادبي سالهاياخير، دركتاب "نگاهي بهسهراب سپهري"، او را از معدود شاعراني ميداند كه دستگاه منسجم فكري خاص خود را دارند و براي فهميدن شعر ايشان بايد با كليد آن ساختمان فكري، آشنا بود. دكتر" سيروس شميسا" دراين كتاب، مينويسد: مبناي عرفاني وافق فكري سهراب سپهري در آثار اصلي او، شامل " صداي پاي آب" ، "مسافر" و "حجم سبز" ديده ميشود. وي ،از مهمترين بنيادهاي فكري سهراب را "در لحظه زندگي كردن" ميداند و چنين مينويسد: در يك لحظه از نظر صوفي بسيار مهم است، همانكه سهراب آن را به "آب تني كردن در حوضچه اكنون" تعبير ميكند. دكتر شميسا،"درك تازه پديدههاي پيرامون" را از ديگرافقهاي انديشه سپهري دانسته و نوشته است: درك ما از پديدههاي اطرافمان بايد تازه و به دور از معارف و شناختهاي موروثي باشد و فقط در اين صورت است كه درست ميبينيم ، همانكه سهراب معتقد است:
"من نميدانم كه چرا ميگويند اسب حيوان نجيبي است، كبوتر زيباست و چرا در قفس هيچ كسي، كركس نيست گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
سهراب چیزی بود میان بی خودی و کشف تهران - خبرگزاری ایسکانیوز : سهراب سپهری هانگونه که در شعرهای اش هم می گفت چیزی میان بی خودی و کشف بود .
نویسنده : حسن گوهرپور سال 1359... اول اردیبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بیمارستان پارس تهران ... فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستش محمود فیلسوفی، صحن امامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان مییزبان ابدی سهراب شد. آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزه ای رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته ای از هنرمند معاصر، رضا مافی با قطعه شعری از سهراب جایگزین شد: به سراغ من اگر میایید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من ....
قصه این است که نمی خواست کتابی را بخواند که در آن باد نمی آید. سهراب سپهری محصول پدیدههای بکر پیرامونش بود، پدیدههایی که او به خوبی آنها را احساس میکرد. «جهت تازهی اشیا»، «آغاز زمین»، «حوضچهی اکنون» و هزاران اتفاق تازه که آنها را جور دیگر باید دید.
گاهی شاهدیم هنرمندان بسیاری تا پایان عمر خود به دنبال کنکاش و تجربهاند و بارها مسیر شناخت خود را تغییر داده، از جایگاههای مختلف به پدیدهها و اتفاقهای پیرامونشان مینگرند و حتی تا پایان عمر مسیر قابل قبولی را از نظر خودشان طی نمیکنند.
اگرچه این کنکاش قابل ستایش است، اما چنین کنکاشی برای سهراب به این شکل و شمایل رخ نداد. سهراب تلاش داشت به عمق پدیدهها راه پیدا کند و مسیر کشف این عمق با مسیرهای تجربیات متفاوت جدا بود، به این معنا که سهراب سپهری تا نقطهی قابل نشانه گذاریای به کشف و شهود پرداخت و از آنجا به بعد این فضای پیرامونی بود که به سهراب سپهری دریچههای تازهای را هدیه میکرد. در واقع، اساسا سپهری در نقاط عطف شاعریاش جستوجوگر و کاشف پدیدهای نیست بلکه تازگی و بکر بودن به ذهن او سرازیر میشود. در این حالت، شاعر به آینهای تبدیل میشود که بازتاب دهنده پیرامون است، پیرامونی که «هستی»اش را آفریده و عناصرش به همان صداقت فطری به نمایش درمیآید. سهراب سپهری ذهنی از این گونه دارد، ذهنی که عناصر پیرامونی همان گونه که هستند خودشان را به او نشان میدهند. با نگاهی به آثار سپهری درمییابیم که او در ابتدا شکلی از همان کنکاش مرسوم هنرمندان و شاعران را در خود داشته و تلاش کرده دغدغههای درونیاش را با شعر معرفی یا التیام بخشد، در «مرگ رنگ» با شاعری از این دست روبه روییم. «دیرگاهی ست در این تنهایی / رنگ خاموشی در طرح لب است» یا «نیست رنگی که بگوید با من / اندکی صبر سحر نزدیک است». در این فضاها، شاعر از موقعیت خودش در «هستی» و پیرامونش سخن میگوید و از این که چقدر دلگیر، خسته و افسرده است. در «مرگ رنگ»، رابطهی سهراب با اطراف به گونهای است که همه چیز علیه اوست و به خواب فرورفته است. به این سطرها توجه کنید : «فرسود پای خود را چشمم به راه دور / تا حرف من پذیرد آخر که زندگی / رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود /»، «سرگذشت من به زهر لحظههای تلخ آلوده ست»، «دیری ست مانده یک جسد سرد، در خلوت کبود اتاقم»، «جهان آلوده خواب است / فروبسته است وحشت، در به روی هر تپش هر بانگ»، «او نمیداند که روییده ست / هستی پربار من در منجلاب زهر»، «در زمین زهر میروید گیاه تلخ شعر من».
در واقع، این سطرها که از شعرهای مختلف سهراب سپهری در مجموعهی «مرگ رنگ» انتخاب شده، همه حکایت از فضاهایی دارد که اگرچه رگههایش تا پایان زندگی سهراب در او قابل پیگیری است، اما این گونه سرودن از آنها را دیگر در آثار او نمیبینیم. سهراب در «مرگ رنگ»، نیمایی به تکامل رسیده و احساساتی است که موزون میسراید و وزن را میشکند، اما در ترکیب واژگانی و غرور آن ویژگیهایی که ما سهراب را با آنها میشناسیم، حرف قابل توجهی ندارد. اما در «زندگی خوابها» سال ۱۳۳۲ اتفاقات تازهای رخ میدهد، اتفاقی مثل «زندگی» در «خوابها». برای شناخت فضای این مجموعه که در واقع سهرابی که ما میشناسیم از این جا قابل نشانه گذاری است، نیازمند دانستن و شناخت دو فضاییم، اول «زندگی» سپس «خواب». در واقع، شاید دلیل این مساله که عدهای شعر سهراب را نمیفهمند این باشد که از «زندگی» و «خواب» شروع نکردهاند و تلفیق این دو در یک فضای شعر برایشان قابل ادراک نیست. سهراب با «زندگی خوابها» وارد جهانی میشود که در آن جهان تا ابد خواهد زیست. به این سطرها توجه کنید : «در تابوت پنجرهام پیکر مشرق میلولد / مغرب جان میکند، میمیرد»، «شب را نوشیدهام»، «زمزمههای شب در رگهایم میروید»، «به استخوانهای سرد علف چسبیدهام»، «اتاقی به آستانهی خود میرسید که مرغی بیراههی فضا را میپیمود / و پنجرهای در مرز شب و روز گم شده بود». این سطرها خبر از کشفها و راههای تازهای میدهد که سهراب در حال طی طریق در آنهاست. ترکیبهای واژگانی تازه، نگاه باریک بین و دقیق و در عین حال حساس و از همه مهمتر یافتن ارتباطات تازه میان اشیا، طبیعت و انسان از مشخصههای این کشف است. شاید این نوع نگاه سهراب سپهری از همین مجموعه شروع شده باشد. در این مجموعه، سهراب از نیما فاصله گرفت و اگرچه هنوز (و تا پایان البته) پیرو او بود، اما راهی را برای خودش یافت که پایانش «حمله واژه به فک شاعر بود».
در واقع برخی از مخاطبان نمیتوانند با این ترکیب واژگانی سپهری و فضاهایی که میان خواب و بیداری است ارتباط برقرار کنند، این است که کلید آنها متعلق به دروازهی شعر سهراب نیست. شعر سهراب در «زندگی» و «خواب» شکل میگیرد. به این معنی که زندگی عادی در شعر او جریان دارد، اما مناسبات میان عناصر و اجزای تشکیل دهندهی شعر شبیه مناسبات «خواب» میماند که هر پدیدهای ممکن است بدون منطق زمانی ـ مکانی در کنار هر پدیدهی دیگری قرار بگیرد. به بیانی دیگر، ترکیبات واژگانی سپهری در عرفانی ملایم و قابل حس ریشه دارد که سادگی و مناسباتش مانند «خواب» است که هیچ محدودیتی در آن یافت نمیشود و راه نمییابد. به این سطر توجه کنید : «بزی از خزر نقشهی جغرافی آب میخورد». این بخشی از همان زندگی و خواب است که سهراب در «صدای پای آب» میآورد. میتوان گفت سهراب سپهری در «زندگی خوابها» در تلاش بود خود را به فضای تازهای پرتاب کند. در شعر «مرز گمشده» سطری دارد که احساس میکنم به تجربهی خودش از «مرگ رنگ» و رسیدن به «زندگی خوابها» بسیار نزدیک است. این سطر را بخوانید : «از مرزی گذشته بود / در پی مرزی گمشده میگشت». در واقع، این سطر را شاید به نوعی بشود به ذهن سهراب از مجموعهی اول به مجموعهی دوم تعمیم داد. در مجموعهی سوم سهراب سپهری «آوار آفتاب» که در سال ۱۳۴۰ منتشر میشود، اتفاقات دیگری میافتد. این اتفاقات از طرفی به «مرگ رنگ» شباهت دارد و از سویی به «زندگی خوابها». از آن جایی که تنهایی خودش و غمزدگیاش را بیان میکند، رگههای «مرگ رنگ» را دوباره به شکل دیگری تکرار میکند و از آنجایی که باز دنبال نوجویی است، شبیه «زندگی خوابها» است. به این سطرها توجه کنید : «تنها در بیچراغی شبها میرفتم / دستهایم از یاد مشعلها تهی شده بود»، «کنار مشتی خاک / در دوردست خودم، تنها نشستهام»، «ریشهات را بیاویز من از صداها گذشتهام / ... رویای کلید از دستم افتاد / کنار راه زمان دراز کشیدم / ستارهها در سردی رگهایم لرزیدند»، «از شب ریشه سرچشمه گرفتم»، «پنجرهای را به پهنای جهان میگشایم»، «اندوه مرا بچین که رسیده است»، «بیتابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی ست»، «در نهفتهترین باغها دستم میوه چید». اینها نمونههایی است که تلفیق دو فضای در حال تجربه کردن سهراب سپهری را نشان میدهد. او باز از غمگینی خودش حرف میزند و از این که هنوز زنجیری غم است «ماهی زنجیری آب است، من زنجیری غم». اما همین «غم» او را وارد دریچهای از جهان دیگر میکند که آنجا سراسر کشف و شهود است و این کشف دیگر او را از شاعری که در پی تجربه کردن برای نوشتن است تبدیل به شاعر پر از کشف و سرشار از برون ریزی میکند. سپهری در حال استحاله است و این استحاله متغیرهای زیادی دارد، عواطف و زندگی شخصیاش، سفرهایش، تاثیر عرفان بر دیدگاههای جهان شناختیاش و ... از جملهی آنها است. اکنون او «چیزی شبیه بیخودی و کشف است». کشف جهان جدید و بیخودی از گذشته و دغدغههای آن، البته به جز «غم» که رگهی پنهان سهراب سپهری است و جای خودش را پس از مدتها به «شادی» شناخت میدهد. سپهری حدود همین سالهاست (۴۰-۳۹) که به توکیو میرود و به حکاکی روی چوب میپردازد. سپس به هند سفر میکند و از آنجا هم تجربیاتی به دست میآورد. سال ۱۳۴۰ سهراب تدریس در هنرکدهی هنرهای تزیینی تهران را آغاز و پس از مدتی در همان سال «شرق اندوه» را منتشر میکند. «شرق اندوه» تجربهی عرفانی سپهری است. شاید بیراه نباشد اگر این مجموعه را از جهاتی با نگاه پر از شور و دلدادگی مولانا که همراه با هلهله و شعف است، مقایسه کنیم. البته این مقایسه به طور قطع فقط در نوع توجه به وزن و ریتم شعر و تا حدودی نگاهی است که هر دو شاعر از یک جنس به «هستی» دارند وگرنه ممکن است به قول منطقیون قیاس مع الفارق باشد. در «شرق اندوه» سپهری پیش از آن که به فکر شعر نوشتن باشد به شور و شعف خود میبالد که نوع جدیدش را به تازگی دریافته است. نوعی سرخوشی که از سَرِ عشق دست داده است و بالندگی و آزادی روح را به دنبال دارد. به این سطرها دقت کنید : «سرچشمه رویشهایی، دریایی، پایان تماشایی / تو تراویدی، باغ جهان تر شد، دیگر شد»، «خوابی از چشمی بالا رفت»، «در جوی زمان در خواب تماشای تو میرویم»، «بادآمد، در بگشا اندوه خدا آورد»، «آنی بود، درها وا شده بود / برگی نه، شاخی نه باغ فنا پیدا شده بود»، «من رفته، او رفته، ما بیما شده بود / زیبایی تنها شده بود، هر رودی دریا شده بود / هر بودی بودا شده بود»، «من سازم : بندی آوازم، برگیرم، بنوازم، برتارم زخمه «لا» میزن، راه فنا میزن».
سپهری انگار در این مجموعه دیگر نمیخواهد شعر بنویسد. «شرق اندوه» در واقع طلوع و مشرق «اندوهی» جدید است که غم «مرگ رنگ» را میزداید، این اندوه، اندوه عشقی است که شعف انگیز است و «مرز پریدنها و دیدنهاست». کسی که کلید دروازهی اشعار سپهری را در اختیار دارد از این پس هم میتواند وارد جهان سپهری شود، اما چون اثر بعدی سپهری در واقع یکی از نقاط تکامل شعری اوست تکاملی که در آرایههای شعری و جهان بینی شاعر رخ میدهد، اگر کلید به دست نیابی، جهان او مکان غریبی میشود که ساکنانش با واژههای سردرگمی حرف میزنند. سپهری حدود سالهای ۴۰ از تمام مشاغل دولتی کناره گیری میکند و به نقاشی و شعر میپردازد. او گالریهای متعددی در ایران و خارج از کشور برای نمایش آثارش ترتیب میدهد و به سفر هم میرود.
وی در همین دوره است (یعنی حدود سالهای ۴۲ و ۴۳) که به هند و پاکستان و افغانستان سفر میکند و فرانسه و برزیل را هم برای شرکت در جشنوارهها و نشستها میبیند. با این تجربیات و پس از ۴ سال از مجموعهی قبلیاش، سپهری ۲ شعر بلند «صدای پای آب» و «مسافر» را میسراید، شعری که شاید اوج سهراب و سطرهای به یاد ماندنی او را که امروز روی پوسترها، دفترها و کارت پستالها دیده میشود میتوان در آن دید.
به این سطرها نگاه کنید : «حجرالاسود من روشنی باغچه است»، «خوب میدانم حوض نقاشی من بیماهی است»، «نسبَم شاید برسد، به گیاهی در هند»، «هرکجا هستم باشم آسمان مال من است»، «چه اهمیت دارد گاه اگر میروید قارچهای غربت»، «من به آغاز زمین نزدیکم»، «فتح یک قرن به دست یک شعر»، «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید»، «چرا گرفته دلت مثل آن که تنهایی»، «دچار یعنی عاشق»، «قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال»، «همیشه عاشق تنهاست»، «دلم عجیب گرفته است خیال خواب ندارم»، «اهل کاشانم روزگارم بد نیست»، «و خدایی که در این نزدیکی است»، «من وضو با تپش پنجرهها میگیرم»، «روح من در جهت تازهی اشیا جاری است».
سهراب سپهری در این ۲ شعر بلند تجربیات متعدد خود در عرصهی ترکیبات واژگانی و نگاه به «هستی» را به تلفیقی بسیار ساده و سهل ممتنع میرساند و بیان میکند. برخی از سطرهای این دو شعر زیباترین و تاثیرگذارترین سطرهای شعر معاصر ایران را تشکیل میدهند. جهان ساده و بیآلایش سهراب و دغدغههای او به وضوح در این دو شعر قابل پیگیری و نشانهگذاریاند. در واقع، روح سپهری در جهت تازهای از اشیا قرار گرفته است، همان طور که خودش در سطری از این شعر مینویسد.
او موقعیت خود در هستی، نگاهش به عرفان، زندگی روزمره، ارتباط با عناصر و اجزای پیرامونی و عشق را در این دو شعر بلند به شکلی آشکار بیان میکند. شاید بیراه نباشد اگر اوج پختگی سپهری را در این دو اثر بدانیم و همین گونه است که استقبال عمومی از این شعرها نسبت به آثار دیگر سپهری بیشتر بوده است. شناختی که در اوایل متن از آن سخن به میان آمد و جستوجویی که شاعر برای شناخت دارد، این جا دیگر از سپهری سلب میشود. او اینجا دیگر «فاعل شناسا» نیست، بلکه کسی است که شعر از دریچهی نگاه او و به شکلی کاملا جوششی بیرون میجهد. این دو شعر بلند اگرچه بسیار مقطع نوشته شدهاند، اما وحدت ارگانیک و ساختاری که میان اجزا و عناصر تشکیل دهندهی آن وجود دارد نشان از ذهن و ضمیر ناخودآگاه توانمند شاعر دارد. شاعری که دیگر «واژهها به فکش حمله میکنند» و او فقط یک نویسندهی صرف است، نویسندهای که تجربیات و سختیهایش را کشیده و ضرورتها و نیازهای ذهنیاش را برای نوشتن سیراب کرده و حالا با یک انفجار ذهنی به این حجم اثر قابل تامل آفریده است. کلماتی که سپهری فقط آنها را روی کاغذ میآورد وگرنه خلق آنها در فضای دیگری رخ داده است.
در بهمن ۱۳۴۶ سپهری مجموعهی «حجم سبز» را منتشر میکند. «حجم سبز» در واقع ادامهی نگاه «مسافر و صدای پای آب» است، نگاهی که از یک «بصیرت» و «دانایی» خبر میدهد. «حجم سبز» همان «حجم دانایی و بصیرتی» است که سهراب در آن سیر میکند. او دیگر از فضاهای قبلیاش فاصله گرفته است، «مرگ رنگ»، «زندگی خوابها»، «شرق اندوه» که به نوعی از غمزدگیها و افسردگیهایش نشات گرفته بود، حالا تبدیل به «اتاق» دیگری شده است، اتاقی که «آبی» ست و در آن شادی هست. دیگر برای سهراب سپهری «زندگی خالی نیست، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست، آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد» این نگاه در برابر نگاه «مرگ رنگ» است، همان نگاهی که در آن سهراب «سربه سر افسرده بود». در «حجم سبز» سهراب از شعفهایش مینویسد : «در دل من چیزی هست، مثل یک بیشهی نور، مثل خواب دم صبح / و چنان بیتابم، که دلم میخواهد / بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه، دورها آوایی ست که مرا میخواند».
به این سطرها توجه کنید : «قایقی خواهم ساخت»، «پشت دریاها شهری است»، «گوش کن دورترین مرغ جهان میخواند»، «بهتر آن است که برخیزم، رنگ را بردارم، روی تنهایی خود نقشهی مرغی بکشم»، «چرا مردم نمیدانند / که لادن اتفاقی نیست»، «بیا زندگی را بدزدیم آن وقت / میان دو دیدار قسمت کنیم»، «من در این تاریکی / فکر یک بره روشن هستم».
در تمام این سطرها، امید به زندگی و فضاهای تازه «بودن» دیده میشود. سپهری در «حجم سبز» زندگی اصیل خودش را درمییابد و اینجاست که شادی او از بصیرت شاعرانه و کشف و شهود مشخص میشود. این مجموعه در واقع نقطهی برتری سپهری است در آثارش و دیگر نمیتوان نقطهی نهایی دیگری برای اثرش فرض کرد. در مجموعهی «ما هیچ، ما نگاه» اگرچه این امید و ایجاد فضاهای تازه دوباره اتفاق میافتد اما به اندازهی «حجم سبز» قابل بررسی و قبول نیست و این مساله البته در مقایسهی سهراب سپهری با خودش قابل بررسی است وگرنه «ما هیچ، ما نگاه» از مجموعه شعرهای کم نظیر در ۱۰۰ سال گذشته شعر ایران است. سپهری در «ما هیچ، ما نگاه» به آسانی همه چیز را در حد نگاهی دقیق به «هستی» و پیرامون و به بیانی دیگر ایجاد بصیرتی شاعرانه میداند، شما باید تجربیات «هستی شناختی» خود را پس از مدتی از راه نگریستن ادامه دهی، البته نه این که به پیرامون فقط نگاه کنی بلکه منظور توجه و فعال کردن شهود و کشف در درون آدمی است و تاثیر آن در نوع اتفاقاتی که در زندگی روزمره میافتد. این سطرها را بخوانید : «داخل واژهی صبح / صبح خواهد شد»، «راه معراج اشیا چه صاف است»، «یک نفر باید از این حضور شکیبا / با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید»، «دستهایم نهایت ندارند / امشب از شاخههای اساطیری / میوه میچینند»، «آدمی زاد طومار طولانی انتظار است»، «باید کتاب را بست، باید بلند شد، در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه کرد، ابهام را شنید»، «باید نشست / نزدیک انبساط / جایی میان بیخودی و کشف». شاید نگاه سهراب در «ما هیچ، ما نگاه» به شکلی انتزاعی بازگو شده است اما دریچههای دانایی و شهود او آن قدر لطیف و انسانیاند که این شاعر را در انتزاعیترین حالات هم قابل درک میکند.
***
روزگاری از دریچههای دیگران به سهراب نگریستیم، دریچههایی که گاه او را نکوهش میکردند و شعر او را پس میزدند و گاه او را تمام و کمال میپذیرفتند. در هر حال، سپهری از سرمایههای فرهنگی سرزمین ماست و موقعیت تاثیرگذار او را در ادبیات معاصر ایران هیچ گروه یا گرایش فرهنگی نادیده نمیگیرد. سهراب سپهری زیاد نزیست. او ۱۵ مهرماه ۱۳۰۷ متولد شد و یکم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ به «حجم سبز» رفت. روزگاری برایش نوشتم «آدم این جا تنهاست» و نوشتم آدم در شعرهای سپهری تنها میماند، اما باید گفت : «بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.» برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
عشق ازنگاه سهراب سپهری
![]() همیشه فاصله ای هست.
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
نمایشگاههای نقاشی
![]()
از جمله نمایشگاههای نقاشی که سهراب سپهری در آنها حضور داشت، یا نمایشگاه انفرادی وی بودند، میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
· اولین دوسالانهٔ تهران (فروردین ۱۳۳۷)؛
· دوسالانهٔ ونیز (خرداد ۱۳۳۷)؛
· دو سالانهٔ دوم تهران (فروردین ۱۳۳۹، برندهٔ جایزهٔ اول هنرهای زیبا)؛
· نمایشگاه انفرادی در تالار عباسی تهران (اردیبهشت ۱۳۴۰)؛
· نمایشگاه انفرادی در تالار فرهنگ تهران (خرداد ۱۳۴۱، دی ۱۳۴۱)؛
· نمایشگاه گروهی در گالری گیل گمش (تهران، ۱۳۴۲)؛
· نمایشگاه انفرادی در استودیو فیلم گلستان (تهران، تیر ۱۳۴۲)؛
· دوسالانهٔ سان پاولو (برزیل، ۱۳۴۲)؛
· نمایشگاه گروهی هنرهای معاصر ایران (موزه بندر لوهار، فرانسه، ۱۳۴۲)؛
· نمایشگاه گروهی در گالری نیالا (تهران، ۱۳۴۲)؛
· نمایشگاه انفرادی در گالری صبا (تهران، ۱۳۴۲)؛
· نمایشگاه گروهی در گالری بورگز (تهران، ۱۳۴۴)؛
· نمایشگاه انفرادی در گالری بورگز (تهران، ۱۳۴۴)؛
· نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون (تهران، بهمن ۱۳۴۶)؛
· نمایشگاه گروهی در گالری مس تهران (۱۳۴۷)؛
· نمایشگاه جشنوارهٔ روایان (فرانسه، ۱۳۴۷)؛
· نمایشگاه هنر معاصر ایران در باغ موسسه گوته (تهران، خرداد ۱۳۴۷)؛
· نمایشگاه دانشگاه شیراز (شهریور ۱۳۴۷)؛
· جشنوارهٔ بین المللی نقاشی در فرانسه (اخذ امتیاز مخصوص، ۱۳۴۸)؛
· نمایشگاه گروهی در بریج همپتن آمریکا (۱۳۴۹)؛
· نمایشگاه انفرادی در گالری بنسن نیویورک (۱۳۵۰)؛
· نمایشگاهانفرادی در گالری لیتو (تهران، ۱۳۵۰)؛
· نمایشگاه انفرادی در گالری سیروس (پاریس، ۱۳۵۱)؛
· نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران (۱۳۵۱)؛
· اولین نمایشگاه هنری بین المللی تهران (دی ۱۳۵۳)؛
· نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران (۱۳۵۴)؛
· نمایشگاه هنر معاصر ایران در «بازار هنر» (بال، سوییس، خرداد ۱۳۵۵)؛
· نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران (۱۳۵۷). برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
![]() ![]() ![]() ![]()
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
خسرو شکیبایی بازیگر معروف سینمای ایران در سال ۱۳۲۳ در تهران بدنیا آمد. تحصیلاتش را در رشته بازیگری در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به پایان برد. با بازی در نقش کوتاهی در فیلم خط قرمز (مسعود کیمیایی، ۱۳۶۱) به سینما آمد. و تا سال ۱۳۶۸ در نقشهایی ظاهر شد. از جمله در فیلمهای دزد و نویسنده، ترن و رابطه خوب ظاهر شد. اما از بازی در فیلم هامون (داریوش مهرجویی، ۱۳۶۸) بود که نام خسرو شکیبایی سر زبانها افتاد. او برای بازیش در همین فیلم از هشتمین جشنواره فیلم فجر، سیمرغ بلورین دریافت کرد و تحسین منتقدان و مردم را برانگیخت.
خسرو شکیبایی از سال ۱۳۶۸ به بعد، دیگر نتوانست از جلد حمید هامون بیرون بیاید و حمید هامون را در انواع و اقسام لباسها و تیپهای مختلف تکرار کرد. اما توانایی هایش را در چند فیلم به معرض نمایش گذاشت: بازی او در دو فضای کاملاً متفاوت در فیلم کیمیا (احمدرضا درویش، ۱۳۷۳) و بازی متفاوت او در فیلم کاغذ بی خط (ناصر تقوایی، ۱۳۸۰). خسرو شکیبایی در تلویزیون هم موفق بود. از همان زمان که در نقش مدرس بازی کرد و آن مونولوگ طولانی معروفش را اجرا کرد تا بازی در مجموعه تلویزیونی روزی روزگاری، خانه سبز، کاکتوس، تفنگ سر پر و این اواخر هم که مجموعه تلویزیونی در کنار هم را روی آنتن دارد. او آخرین جایزهاش را از ششمین جشن ماهنامه دنیای تصویر برای بازی در فیلم کاغذ بی خط دریافت کرد. پس از گذشت نزدیک به ۲۲ سال از اولین حضورش در سینمای مسعود کیمیایی، بار دیگر و اینبار در کنار عزتالله انتظامی در فیلمی از مسعود کیمیایی ایفای نقش کرد: «حکم» (۱۳۸۳) خسرو شکیبایی علاوه بر هنرنمائی درنقش آفرینی در سینما و تئاتر، برخی از شعرهایی سهراب سپهری و چند دکلمهً دیگر را به صورت دکلمه خوانی, خوانده اند. جوایز هامون / هشتمین دوره یکبار برای همیشه / یازدهمین دوره فیلمهاخط قرمز (مسعود کیمیایی - ۱۳۶۱) مجموعه های تلویزیونی
دختر خسرو شكيبايي به جمع دوبلورها پيوست
پوپك شكيبايي با عضويت در انجمن گويندگان جوان، فعاليت در عرصه دوبله را آغاز كرد. مهرداد رييسي در گفتگو با ايسنا با اعلام اين مطلب گفت: دختر زندهياد خسرو شكيبايي كه سابقه حضور در نمايشهاي راديويي را دارد و از صداي خوبي بهره ميبرد در اولين تجربهاش به عنوان صداپيشه در انيميشن «انيماليا» حضور پيدا كرد. وي ادامه داد: خسرو شكيبايي هم در ابتداي شروع فعاليتش در دوبله فعال بوده و كارهاي درخشاني را داشته است كه اميدوارم دختر ايشان هم جا پاي پدرش بگذارد و ياد اين هنرمند فقيد را زنده كند. اين انيميشن سه بعدي محصول سال 2007 انگلستان، حاوي داستانهايي در ارتباط با حيوانهاي جنگل است كه محتواي آموزشي دارد و با مديريت هومن خياط براي عرضه در شبكه نمايش خانگي آماده ميشود. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
حراج آثار هنري مدرن و معاصر کريستي 20 روز ديگر با حضور آثار هنري ايرانيان چکش مي خورد. حراج کريستي که يکي از معتبرترين برنامه هاي فروش آثار هنري در جهان محسوب مي شود هر سال مقارن با ارديبهشت ماه غير از لندن - مکان اصلي حراج- در خاورميانه نيز برگزار مي شود. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
«جاي پاي دوست»، نامههاي سهراب سپهري به دوستانش منتشر شدخبرگزاري دانشجويان ايران - تهران «جاي پاي دوست» شامل نامههاي سهراب سپهري به دوستانش منتشر شد.
به گزارش خبرنگار بخش كتاب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اين مجموعه شامل نامههاي شخصي سهراب به دوستانش است كه به كوشش پريدخت سپهري - خواهر اين شاعر و نقاش معاصر - جمعآوري شده است.
به گفتهي پريدخت سپهري، هدف از گردآوري و تنظيم اين مجموعه، شناسايي انديشه و نظام فكري سهراب بوده و به اعتقاد او، حشر و نشر و پيوند با ديگران و در نتيجه تبادل افكار و انديشه به طور ناخودآگاه در شكلگيري شخصيت و بناي فكري سهراب تأثير بسزايي داشته است.
وي همچنين معتقد است، در خلال اين نوشتهها گاه با چالشهاي ذهني و فراز و فرودهاي زندگي سهراب مواجه ميشويم كه بازتاب آن، ما را به شناخت هر چه بيشتر احساس دروني او آشنا ميسازد.
به گفتهي خواهر سهراب، اين نامهها در حقيقت نمودار گوشههايي از جريانهاي اجتماعي و فرهنگي دوراني است كه در آن ميزيسته و با زير و بمها و افت و خيزهاي آن دست به گريبان بوده است.
وي در گزينش نامهها بيشتر به متوني توجه داشته كه به نحوي با نمودها و واقعيتهاي زندگي سهراب، چه از ديد عاطفي و چه از نظر فرهنگي و اجتماعي، در ارتباط بوده است.
«جاي پاي دوست» در 166 صفحه و شمارگان سههزار نسخه از سوي نشر ذهنآويز منتشر شده است.
سهراب سپهري پانزدهم مهرماه سال 1307 بهدنيا آمد. دورهي متوسطه را در كاشان سپري كرد و سپس به تهران آمد و در هنركدهي نقاشي دانشگاه به تحصيل مشغول شد.
سپهري در سال 1332 به دريافت نشان درجهي اول علمي از دانشكدهي هنرهاي زيبا نائل آمد. نخستين مجموعهي شعر نيمايي خود را با نام «مرگ رنگ» در سال 1330 منتشر كرد. دو سال بعد، «زندگي خوابها» را و در سال 1338، «آوار آفتاب» را منتشر كرد، كه مورد استقبال قرار گرفت. از آثار او به مجموعهي كتابهاي «صداي پاي آب»، «شرق اندوه» (1340)، «حجم سبز» (1346)، «ما هيچ؛ ما نگاه»، «در كنار چمن» و «هشت كتاب» ميتوان اشاره كرد.
اين شاعر و نقاش معاصر اول ارديبهشتماه سال 1359 درگذشت و در مشهد اردهال ـ از توابع شهرستان كاشان ـ بهخاك سپرده شد. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
آخرين اثر چاپنشدهي سهراب سپهري به نمايشگاه ميرسد كتاب نقاشيهاي ديدهنشدهي سهراب سپهري به نمايشگاه كتاب ميرسد. كتاب جديد سهراب شامل نقاشيهاي ديدهنشدهي او، كه پيشتر از چاپش اطلاع داده شده بود، به گفتهي پروانه سپهري - خواهر سهراب سپهري - طبق آخرين اطلاعي كه به او داده شده است، توسط نشر فرهنگستان هنر در نمايشگاه كتاب عرضه خواهد شد. كتاب يادشده كه با نقد جلالالدين سلطان كاشفي همراه خواهد بود، 53 نقاشي اين شاعر و نقاش معاصر را شامل ميشود، كه در اختيار خانوادهي او نبودهاند. پروانه سپهري در عين حال گفت: البته آدم تكليفش را با ناشر دولتي نميداند؛ ميگويند از انتشار كتابها خبر ميدهيم، اما فراموش ميكنند. او همچنين متذكر شد كه سهراب سپهري اثر چاپنشدهي ديگري ندارد. همچنين تعدادي از آثار اين شاعر تجديد چاپ ميشوند: «اتاق آبي»، مجموعهي نوشتههاي سهراب سپهري، توسط نشر سروش براي چاپ هشتم و «هشت كتاب» (چاپ اول 57) نيز كه مرتبا تجديد چاپ ميشود، توسط نشر طهوري براي چاپ چهلو پنجم آمادهي انتشارند. اين كتاب البته در قطع جيبي نيز چاپ شده است. «هنوز در سفرم»، شامل آخرين نامههاي سهراب به همراه برخي شعرهايش، و «نقاشيها و طرحها» از ديگر آثار سپهري هستند. سهراب سپهري در پانزدهم مهرماه سال 1307 بهدنيا آمد. دورهي متوسطه را در كاشان سپري كرد و سپس به تهران آمد و در هنركدهي نقاشي دانشگاه به تحصيل مشغول شد. سپهري در سال 1332 به دريافت نشان درجهي اول علمي از دانشكدهي هنرهاي زيبا نايل آمد. او نخستين مجموعهي شعر نيمايي خود را با نام «مرگ رنگ» در سال 1330 منتشر كرد. دو سال بعد «زندگي خوابها» را و در سال 1338 «آوار آفتاب» را منتشر كرد، كه مورد استقبال قرار گرفت. از آثار او به مجموعهي كتابهاي «صداي پاي آب»، «شرق اندوه» (1340)، «حجم سبز» (1346)، «ما هيچ؛ ما نگاه»، «در كنار چمن» و «هشت كتاب» ميتوان اشاره كرد. سپهري هم در نقاشي و هم در شعر، اسلوب خاصي داشت. نقاشي او از نقاشي ژاپن بيتأثير نبوده و شعرش هم از عرفان بودايي رنگ پذيرفته است. به اروپا، ژاپن و هند سفرهايي كرد و چند نمايشگاه از نقاشيهايش در ايران و خارج از كشور برپا شده است. اين شاعر و نقاش معاصر، سرانجام در اول ارديبهشتماه سال 1359 به ديار باقي شتافت و در مشهد اردهال ـ از توابع شهرستان كاشان ـ بهخاك سپرده شد. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
عکس زیر ویرایش و دستکاری نشده. عکس زیر یک عکس واقعگرایانه است:
این یکی از شعرهای سهراب سپهری است که روی یک تکه چوب نوشته شده و در آرامگاه سهراب سپهری در مشهد اردهال نگهداری میشود (دست کم تا زمان گرفته شدن این عکس). نکته اینجاست که این شعر سان..سور شده است. دقت کنید، در آن قسمت که میگوید: «نسبم شاید به زنی …. در شهر بخارا برسد».
یک «آدم قیچی به دست» چسب و قیچی را برداشته و زن را سان..سور کرده، بخارا را سان..سور کرده، جهانوطنی را سان..سور کرده، سهراب را سان..سور کرده. «آدم قیچی به دست» نه تنها فلسفهی نوشتهی سهراب را درک نکرده، نه تنها به سهراب سپهری در آرامگاهش بیاحترامی کرده، بلکه احتمالا انسان هم نبوده، وگرنه چه دلیلی داشت که آن کلمه را حذف کند؟
این چسب کوچک سفید که با بیدقتی و ضمختی خاصی بریده شده نشان دهندهی یک حرکت سیستماتیک و فراگیر است. نشان دهندهی این است که «آدم قیچی به دست» سلیقه ندارد، فکر ندارد، احساس ندارد، بینش ندارد و حواسش حتی به گوشهی قبر شاعر هم هست.
سهراب سپهری یک خواهش کرده بود، که اگر به سراغش میرویم طوری نرم و آهسته برویم که چینی تنهاییاش ترک نخورد. بینوا دیگر فکرش را نمیکرد که یک «آدم قیچی به دست» تند و دستپاچه ولی خیلی سیستماتیک و با اعتماد به نفس بیاید و با قیچی و دشنه تنهاییاش را سوراخ و پارهپاره کند.
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
سهراب سپهری در فراق خسرو گلسرخی
شاید در گیر و دار اعدام خسرو گلسرخی سهراب سپهری اینچنین سرود : کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید اینست که در افسون گل سرخ شناور باشیم
و در بند آخر با کنایه می گوید در افسون گل سرخ ! که احتمالا اشک است شناور باشیم بی اختیار بیاد این جمله ارد بزرگ می افتم که :تمنای واپسین آدمی ، شناور شدن در بسامدهای ( امواج) گیتی است . و باز همو می گوید :شناور بودن خرد آدم در جهان احساس به او میدان بروز و رشد هنر را داده است .
تاریخ مفاهیم و رازه های بسیاری را با خود می برد و رازهای جدیدی پیش روی ما می گذارد . سهراب نگاه دردمند خود را با کلماتی کوچک اما وسیع بیان می دارد. او همانند اخوان شمشیر از رو نبسته
او شمشیرش اشک و احساس لطیف ش است به یاد او یکی از اشعار زیبایش را می گذارم که با کمی دقت می توان در آن ، راز های را یافت ... شبی سرد است و من افسرده راه دوری است و پایی خسته نیرنگی است و چراغی مرده می کنم تنها از جاده عبور دور ماندند زمن آدمها سایه ای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غم ها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها سازد پنهانی نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر،سحر نزدیک است هر دم این بانگ بر آرم از دل وای این شب چقدر تاریک است! خنده ای کو که به انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است دیگران را هم غمی هست به دل غم من،لیک غمی غمناک است برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
جالب های خواندنی درباره ی سهراب سپهری :
سهراب در باره خودش می گوید: v من کاشی ام . اما در قم متولد شده ام .شناسنامه ام درست نیست . مادرم می داند که من روز چهاردهم مهر (6اکتبر ) به دنیا آمده ام . درست سر ساعت دوازده . مادرم صدای اذان را می شنیده است . در قم زیاد نمانده یم . به گلپایگان و خوانسار رفته ایم . بعد به سرزمین پدری. من کودکی رنگینی داشته ام . دوران خرد سالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود . میان جهش های پاک و قصه های پاک نوسان داشت با عمو ها و اجداد پدری در یک خانه زندگی می کردیم . و خانه بزرگ بود . باغ بود . و همه جور درخت داشت . برای یاد گرفتن وسعت خوبی بود. v من قالی بافی را یاد گرفتم . وچند قالیچه ی کوچک از روی نقشه های خود بافتم . چه عشقی به بنایی داشتم . دیوار را خوب می چیدم . طاق ضربی را درست می زدم . آرزو داشتم معمار شوم . حیف دنبال معماری نرفتم . v در خانه آرام نداشتم . از هرچه درخت بود بالا می رفتم از پشت بام می پریدم پائین . من شر بودم . مادرم پیش بیینی می کرد که من لاغر خواهم ماند . من هم ماندم . ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم . روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم و مدتی سواری کردیم . دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم . از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار میدزدیدیم . چه کیفی داشت . شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم . تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم . تمرین خوبی بود . هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا میشود . v شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید . هوای صبح را میان فکر هایم می کشاند . در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم . به پوست درخت دست کشیدم . در آب روان دست و رو شستم . در باد روان شدم . چه شوری برای تماشا داشتم . اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم . هوای تاریک و روشن مرا اهل مرقبه بار آورد . تماشای مجهول را به من آموخت . v من سالها نماز خوانده ام . بزرگترها می خواندند ، من هم می خواندم . در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند . روزی در مسجد بسته بود . بقال سر گذر کفت : «نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید .» مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم . v من از خیلی چیزها می ترسیدم : از مادیان سپید پدر بزرگ ، از مدیر مدرسه ، از نزدیک شدن به وقت نماز ، از قیافه ی عبوس شنبه ، چقدر از شنبه ها بیزار بودم . خوشبختی من از صبح پنج شنبه آغاز میشد . عصر پنج شنبه تکه ای از بهشت بود . شب که میشد در دورترین خواب هایم طعم صبح جمعه را می چشیدم . v در دبستان از شاگردان خوب بودم . اما مدرسه را دوست نداشتم . خود را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم . بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم .صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم . وقتی که در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کردم ، معلم ترکه ی انار را برداشت و مرا زد و گفت :«همه ی درس هایت خوب است تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی. » این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم . با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم . ده ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم . هنوز یک بیت آن را به یاد دارم : زجمعه تا سه شنبه خفته نالان / نکردم هیچ یادی از دبستان . v تا هجده سالگی شعری ننوشتم . این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم . من دیر بزرگ شدم . دبستان را که تمام کردم ، تابستان را در کارخانه ی ریسندگی کاشان کار گرفتم . یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمی دانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد . زیان ها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی ها شدم . راستش را بخواهید ، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم . وقتی میان مزارع راه می رفتم ، سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم . اگر محصول را می خوردند پیدا بود که گرسنه اند . منطق من ساده و هموار بود . روزها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ ها را در هوا دنبال می کردم . اداره ی کشاورزی مزد مرا می پرداخت . v در دبیرستان ، نقاشی کار جدی تری شد . زنگ نقاشی نقطه ی روشنی در تاریکی هفته بود . میان همشاگردی های من چند نفری خوب نقاشی می کردند . شعر می گفتند . خط را خوش می نوشتند . درشهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند .با همشاگردی ها به دشت ها می رفتیم و ستایش هر انعکاس را تماشا می کردیم . سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلائی بود .
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* /*]]>*/ مشخصات:
نرم افزار هشت کتاب
1CD اصلی + پکیج
قیمت جدید : 5000 تومان
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
در این مقاله مقاله می خواهم نشان بدهم که در عرفان سهراب سپهری دو اصل وجود دارد ابتدا طبیعت بدوی که مظهر نور است و دیگری تمدن صنعتی که مظهر صنعت است . در آغاز,آدمی در دامان طبیعت بدوی زندگی می کرده و با آن یکی بوده است.سپس از نیستان نورانی ,جدا گردیده ودر قفس تمدن صنعتی اسر شده است اکنون وظیفه ادمی رها شدن از قفس تمدن و تجدد و بازگشت به سوی ان موطن اصلی است تا بار دیگر با طیبعت بدوی یکی شود 1طبیعت پرستی(انیمیزم) اولین تفاوت سهراب با مولانا این است که سهراب طبیعت بدودی رااز نور می داند و ان را ستایش می کند. در حالی که مولوی دنیا را و طبیعت بدوی را از ظلمت می داند و از ان گریزان است او می گفت این عالم از ظلمت افریده شده است(حق تعالی ضد نداشت,پس این عالم را افرید از ظمت تا نوراو پیدا شود) از همین نکته می فهمیم که عرفان سهراب از مولانا جداست و بیشتر به سمت عرفان چینی یا دائوئیسم سوق دارد و مرشد او مولانا نیست و بلکه ژوانگ ـ زی چینی است ژوانگ ـ زی طبیعت بدوی را می ستاید و خواستار باز گشت به ان است در حالی که مولانا ان را بی قدر و قیمت می داند و هدفش گریز از ان است عالم کفی است..این عالم کفی پر خاشاک است..قلب زر اندود است..یعنی این عالم کفک است,قلب است وبی قدر وقیمت است 2کاشان طبیعت پرستی سهراب در صدای پای اب او مشهود است در این شعر سهراب از نماز در مسجد سبز طبیعت سخن گفته که موذنش باد است و بر روی گلدسته سرو دای اذان را سر می دهد . علف تکبیرة الاحرام می گوید و موج قد قامت. نماز رو به طرف گل سرخ است سجاده دشت است و جانماز چشمه و مهر نور و کعبه بر لب اب و زیر اقاقیا بنا شده و حجر الاسود روشنی باغچه است سهراب در این معبد سبز و با این طبیعت بدوی به نیایش می پر دازد اهل کاشانم قبله ام یک گل سرخ جانمازم چشمه,مهرم نور دشت سجاده ی من من وضو باتپش پنجره ها می گیرم من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو من نمازم را پی تکبیرالاحرام علف می خوانم پی قدقامت موج کعبه ام بر لب اب کعبه ام زیر اقاقی هاست حجر الاسودمن روشنی باغچه است این شعر که با جمله ی اهل کاشانم شروع می شود اشاره به این دارد که کاشان همان ارمان شهر , نا کجا اباد وبهشت گمشده ی میلتون است و مولا نا ان را نیستان معرفی می کند ادامه دارد....
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
پیشکش به تنهاییهایی که با ترانههای سهراب طراوت گرفت!
شاعرِ نقاش و نقاشِ شاعر، بچه بودای اشرافی، صیاد لحظهها، ایماژگر توانا، عارف و فیلسوف، پاژنامهایی است که معمولاً پس از نام «سهراب سپهری» میآید و هر نامی به دلیلی و از روی دیدگاهی برگزیده شده است. در این پارهنوشته قصدِ هایوهوی دوباره دربارهی پاژنامهای بالا نیست و هیچ روی نیز بر نفی و تصدیق بُعد «شاعر» (و تعهد شاعری) در شخصیت سهراب سپهری نیست؛ که این نوشته بر آن است، به سهراب از دریچهی «سهراب» بنگرد. قلب عاشقی که برای پروانههای گرفتار در آب و حرمت قانون زمین میتپد. هنرمندی که به هیچ نمیاندیشد جز هنر: من قطاری دیدم که سیاست میبرد و چه خالی میرفت نقاشی که رنگ و ذوقش را سوار بر واژگان میکند و بر کاغذی از جنس بهار واژههایی از جنس بلور میتراواند. شاعری که آنچه را که دیگر در واژگان نگنجد بر قلممو و کاردک و اسفنج سوار میکند و طرحی بر بوم میزند. نگارهای رها از سایهروشن و به گفتهی شادروان کریم امامی فراغتی که نقاشیهای او را بیزمان میکرد. فسون شعر او نه دروغ است که خیالی است پریشان و نگران و مسافر و سوار! سواری که بر اساطیر نشسته و در سرزمینهای دور؛ در شرق و غرب میتازد و چه پرشتاب و چه ژرف! سفر او از کاشان آغاز میشود و جابُلسای او هیچستان است. تأثیرپذیری سپهری از عرفان شرق دور زبانزد است[1] و منظومهی صدای پای آب و مجموعهی حجم سبز گواهی است بر این مدعا. او در کارنامه خود برگردان سرودههایی از ژاپنی به فارسی را دارد و در مجموعهای که به نثر با نام اتاق آبی برای نخستین بار به کوشش پیروز سیار (نشر سروش 1369) به چاپ رسید نیز چیرگی او بر عرفان شرق و بینش غرب چون روز آشکار است و اشاره بر تکتک آنها کاری بیهوده و از چارچوب این پارهنوشته بیرون است. آنچه بیشتر از هر چیز برای نگارنده روشن است همتباری عرفان سپهری با کریشنامورتی و اوشو است،[2] چرا که عرفان آن هر دو بر پایهی «نگاه تازه» است؛ نگاهی معصوم، پاک، بیتجربه و به دور از هر پیشفرض و زمینهای. در چنین دستگاه عرفانی، گامهای ما برای نخستین بار فراسوی نیک و بد را لمس میکند. در چنین راه و روشی، جابُلقا «خود» و جابُلسا «طبیعت» است.
من مسلمانم / قبلهام یک گل سرخ / جانمازم چشمه / مهرم نور / دشت سجاده ی من / من وضو با تپش پنجرهها میگیرم / در نمازم جریان دارد ماه / جریان دارد طیف / سنگ از پشت نمازم پیداست / همه ذرات نمازم متبلور شده است / من نمازم را وقتی میخوانم / که اذانش را باد / گفته باشد سر گلدسته سرو / من نمازم را پی تکبیرتالاحرام علف میخوانم / پی قدقامتِ موج / کعبهام بر لب آب / کعبهام زیر اقاقیهاست / کعبهام مثل نسیم، / میرود باغ به باغ / میرود شهر به شهر / حجرالاسودِ من روشنی باغچه است (هشت کتاب، ص272) انسان مذهبی، سعادتمند است. هر جا که باشد، در معبد است. انسانِ سعادتمند معبدِ خود را همراه دارد. (اوشو، شورشی، صفحه 20)
تصویری که سهراب در این پاره از صدای پای آب پیش چشمانمان میسازد تصویری است سرشار از پیوستگی با طبیعت. او پس از ذکرِ تسلیم در برابر طبیعت به ساخت معبد خود میپردازد؛ معبدی که در آن قبله، مُهر، جانماز و سجاده همه از طبیعت گلچین شده. جغرافیای کعبهی او از آب و سایه و باغ تا شهرها است و به زبان سادهتر کعبهی او سراسرِ گیتی است. کعبهای که گوهرِ آن روحِ طبیعت (روشنیی باغچه) است. رهروان در معبد او هر لحظه با اوج گرفتن موجی، وزیدن باد بر سروی و رویش علفی نماز میخوانند. سپهری در این پاره مینمایاند که چگونه انرژی او با طبیعت گره خورده و با آن در جریان است: در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف سنگ از پشت نمازم پیداست
او حقیقت را در یکپارچگی خود با طبیعت یافته و این یکپارچگی مانند این مثال کریشنامورتی است: «چنین هشیاریای مانند زندگی با یک مار در یک اتاق است. شما هر حرکت او را زیر نظر دارید و نسبت به کوچکترین صدایی که از او میشنوید بسیار حساس هستید. یک چنین مرحلهای از «توجه» انرژی یکپارچه است. در چنین ساحتی از «هشیاری» تمامیت شما در یک لحظه آشکار میشود.»[3] نمونهی این هشیاری نسبت به طبیعت را در منظومهی صدای پای آب بسیار مییابیم: من صدای نفس باغچه را میشنوم / و صدای سرفهی روشنی از پشت درخت / عطسهی آب از هر رخنهی سنگ / و صدای پای قانونی خون را در رگ / من صدای پر بلدرچین را میشناسم، / رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را. / خوب میدانم ریواس کجا میروید / سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد / او از روحِ هشیاری سخن میگوید که در جریان این کشف و شهود به هیجان میآید، روحی که: قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد. در مجموعهی حجم سبز در سرودهی «ندای آغاز» در پارهای، سهراب از ما که طبیعت را به کمال از یاد بردهایم و نگاهمان تنها خیره به بهرهوری مادی از طبیعت شده، گله میکند. او از مردمی میگوید که در توهم دیروز و فردا زندگی میکنند و از زمان (امروز) غافلند: من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم/ حرفی از جنس زمان نشنیدم / هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود / کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد / هیچ کس زاغچهای را سرِ یک مزرعه جدی نگرفت/ بار دیگر در پارهی پسین، سهراب اوج بیزاری خود را با عبارتی بسیار شگفت و زیبا بیان میدارد: من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد / وقتی از پنجره میبینم حوری / (دختر بالغ همسایه) / پای کمیابترین نارون روی زمین، فقه میخواند / و افسوس میخورد به حال ما نابالغان![4] نابالغانی که در تکاپوی کشف نیستند و به خواندن یادگارهای کهنه و دست چندم پدران خود بسنده میکنند، بدون آنکه به کمیابترین نارون روی زمین که زیر سایهی آن آرمیدهاند گوشهی چشمی بیاندازند! و این درست همان آموزهای است که هستهی بنیادین کتاب «رهایی از دانستگی» اثرِ کریشنامورتی را تشکیل میدهد که همانا دوری از دانستههای دست چندم باشد که اوشو در شورشی با زبانی دیگر میگوید: «تمام گذشتهی تو را دیگران بر تو تحمیل کردهاند / پس خوب و بد آن مهم نیست. نکته مهم آن است که به یاد داشته باشی / که این کشف تو نبوده، تمام آن عاریهای بوده است؛ / دست دوم و سوم است... / باید از شر آن تمام و کمال خلاص شوی.» (شورشی، ص180) و کریشنامورتی در «رهایی از دانستگی» میگوید: «ما محصول انواع نفوذها و تأثیرات هستیم و هیچ چیز نویی در ما وجود ندارد، چیزی که خودمان آن را کشف کرده باشیم، چیزی که بکر و دستنخورده باشد.» (ص35) سهراب در پایان «ندای آغاز» تنها یار خود را در سفرِ بیپایانش جامهی تنهاییاش میداند که باید با آن به سفری برود که در آن چیزی جز کشف و شهود وجود ندارد و واژه در آن متوقف میشود. تعریف این وسعت بیواژه را در سخن اوشو اینگونه مییابیم: باید که ستون اصلی معبدی که بنا مینهی، / آسودگی باشد و ذهنِ تهی از افکار... وقتی ذهن در خلاء باشد، / بنای معبد پایان یافته است. / و در درون چنین معبدی / سکوت تنها ایزد پرستیدنی است. (شورشی، صفحه 168) اوشو در آغاز فرامیخواند که سرای ذهن را ترک گوییم تا در نبود آن به خاموشی همیشگی در معبد دلمان دست یابیم. جایی که دیگر دانستهها سخن نمیگویند بلکه این طبیعت است که لب به سخن باز میگشاید. او از معبدی سخن میگوید که مقدسترین معبود آن خاموشی است یا همان وسعت بیواژه در اندیشه سهراب: باید امشب بروم. / باید امشب چمدانی را، که به اندازهی پیراهن تنهاییی من جا دارد، بردارم / و به سمتی بروم / که درختان حماسی پیداست، / رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند / و برای شناخت این وسعت بیواژه باز یکی از رویههای کتاب «رهایی از دانستگی» اثر کریشنامورتی را میگشاییم: «آیا میدانید که حتی زمانی که به یک درخت نگاه میکنید و میگویید این یک درخت بلوط است یا یک درخت انجیر هندی، نامگذاری درخت که یک دانش گیاهشناسی است آنچنان ذهنتان را طی کرده که واژه، بین شما و واقعیتِ درخت قرار میگیرد؟ برای تماس و ارتباط برقرار کردن با درخت، شما ناگزیر هستید دستهایتان را روی درخت بگذارید، زیرا واژه در لمس درخت کمکی به شما نمیکند.»[5] نمونههایی دیگر در سرودهی سهراب به تصویرِ جهان ما، جهانی که در آن پیوستگی انسان با طبیعت گسسته میشود، میپردازد. سهراب از سقفهایی سخن میگوید که کبوترها نمیتوانند بر آنها بنشینند. از کسی سخن میگوید که به گلها عشق نمیورزد و آنها را ارزان میفروشد: «رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ. / سقف بیکفتر صدها اتوبوس / گلفروشی، گلهایش را میکرد حراج / » و او از گرایش به مرگ و نیستی در میان آدمهای شهر سخن میگوید: «چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب / اسب در حسرت خوابیدن گاریچی، / مرد گاریچی در حسرت مرگ./» و سرانجام سهراب به ما پیشنهاد میکند که برای شناسایی راز گل سرخ و برای آشتی دوباره با طبیعت به پشت دانایی برویم جایی که دیگر دانستگی وجود ندارد؛ و این همان ترک منزل ذهن در اندیشه اوشو و رهایی از دانستگی در اندیشه کریشنامورتی است. او باز پیشنهاد میکند که پرستو را «نیندیشیم» بلکه «نگاه» کنیم: بارِ دانش را از دوشِ پرستو به زمین بگذاریم؛ و از نامهایی که تا به حال بر طبیعت دور و برمان گذاشتهایم بپرهیزیم و به جای همهی آنها به شهود و مکاشفه در میان آنها بپردازیم: «نام را بازستانیم از ابر، / از چنار، از پشه، از تابستان.» ایمان خدافرد برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
سهراب سپهري از دیدگاه روانشناختی
تحليل زندگي سهراب از منظر روانشناختي كاري دشوار است. هر چند كه سروده هايش در دسترس است و زندگي او به وسيله افراد مختلف نقل شده و او توسط افراد گوناگوني توصيف شده است اما براي داشتن يك تحليل روانشناختي عميق نياز به اطلاعات جامعتري است. تحليل مختصر پيش رو بر اساس سروده هاي خود سهراب و شنيده ها از افراد معتبري است كه با سهراب زندگي كرده اند يا با او در ارتباط بوده اند. مهمترين ويژگي اين شنيده ها آن است كه همه افراد بر خصوصيات مثبت سهراب تمركز داشته اند و به طور معناداري از سهراب «خوب مي گويند». با در نظر گرفتن اين ويژگي كه در گفته هاي افراد مختلف به وفور ديده مي شود تحليل مختصر و کلی از سهراب سپهري ارائه مي شود که به طور قطع انعکاس دهنده تمام شخصیت سپهری نیست. سهراب سپهری را شاعر طبیعت و امید نامیده اند. توصیف طبیعت و استفاده از مضامینی که با طبیعت گره ناگسستنی خورده اند در سراسر شعر سهراب دیده می شود. این نزدیگی و انس با طبیعت شاید ریشه در کودکی سهراب داشته باشد. سهراب کودکی خود را در باغ بزرگ اجدادی که پر از گل و گیاه و درخت بود، گذرانید و در باغی زندگی می کرد که به گفته خواهرش شمارش درختان آن کار ساده ای نبوده است. سر تاسر کودکی سهراب و خواهرو برادر هایش لبریز از بوی گلهای داوودی، شب بو، زنبق و اطلسی بوده است و انعکاس این دوران زندگی با طبیعت را می توان به وضوح در اشعار سهراب مشاهده کرد. سهراب دوران کودکیش را با نشاط و دوست داشتنی توصیف می کند. کودکی سهراب با طبیعت آمیخته بود و ارتباط نزدیکی با آن داشته است. او در 14سالگی از یک خانه پر از درخت به خانه ای نقل مکان می کند که از هیچ گل و درختی خبری نیست. در این برهه از زمان است که ارتباط او با طبیعت کم می شود اما علاقه اش افزون می گردد. بازگشت به دوران کودکی در اغلب ابیات شعر سهراب دیده می شود و این بازگشت در اشعار او انعکاس یافته است. باغ ما در طرف سایه دانایی بود باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود باغ ما شاید،قوسی از دایره سبز سعادت بود میوه کال خدا را درآن روز ،می جویدم در خواب آب بی فلسفه می خوردم توت بی دانش می چیدم زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار زندگی در آن وقت،صفی ازنور و عروسک بود یک بغل آزادی بود، زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود او در بازگشت به این دوران از روز های خوب کودکی به نیکی یاد می کند و باغ اجدادیش را به تصویر روایت است که سهراب برای خودش عروسکی داشت که لابلای گل های باغ پدری با آن بازی می کرد. بازی با عروسک یک پسر، معمولاً از سوی خانواده ها منع می شود و این تمایل وجود دارد که پسر با اسباب بازی های پسرانه بازی کند كه این تمايل در شكل افراطي خود منجر به کلیشه سازی جنسیتی می شود که گاهی مانع رشد کودک است اما این موضوع در مورد سهراب وجود نداشته و این کلیشه سازی جنسیتی در او ایجاد نشده تا روح لطیف او پرورش بیابد. این موضوع در اشعار سهراب نيز انعکاس می یابد به طوریکه در شعرهای سهراب عمدتاٌ تصاویر زنانه ای از طبیعت به تصویر کشیده می شود و این حالت تا آخرین اشعارش ادامه می یابد و در آخرین اشعارش او تلاش می کند تا از تصاویر زمخت استفاده کند. به نظر می رسد در شخصیت سهراب بر اساس نظریه یونگ دوجنسي بودن رواني شخصيت پذیرفته شده است. این موضوع یعنی پذیرش دوگانگی جنسی- روانی از گامهای مهم و از دشوارترین گامها در فرایند تفرد است که طی آن فرد دوگانگی جنسی- روانی خود را می پذیرد و ویژگیهای جنس مخالف را نیز بروز می دهد و دلیلی برای آنکه فقط مردانه یا فقط زنانه عمل کند نمی یابد. تفرد در نظریه یونگ به این معنا است که فرد بتواند استعدادهایش را پرورش دهد و به انطباق هشیاری و نا هشیاری دست یابد. الگو برداری و همانند سازی با والدین می تواند یکی از عوامل مهم در گرایش سهراب به هنر و ادبیات و موفقیت در این زمینه باشد. پدر سهراب سپهری، همان گونه که در «صدای پای آب» خود سهراب عنوان می کند، خطی خوش داشته و با منبت کاری آشنا بوده و تار را خوب می نواخته و خوب می ساخته. مادر وی نیز اهل شعر و ادب بوده است. همیشه پس از صرف شام، کتاب خوانی دسته جمعی شروع می شد. خانواده سپهری از یک کتاب فروشی، رمان های بزرگ دنیا را قرض می گرفتند و همراه با مادر به ترتیب آنها را می خواندند. به این ترتیب کودکانی هم که می توانستند بخوانند، داستان ها را می شنیدند و لذت می بردند. حافظ خوانی و مشاعره هم کاری بود که مادر سهراب هیچ وقت از آن غفلت نمی ورزید. زندگی در خانواده ای که با هنر و ادبیات ارتباط نزدیکی داشته اند و مطالعه جزء سبک زندگی و عادتهای زندگی آنها بوده است، و دیدن اینکه مثلاً پدرش تار می نواخته یا مادرش شعر می خوانده، ممکن است در سهراب نگرشی مثبت نسبت به هنر و ادبیات ایجاد کرده باشد چرا که در کودکی چیزی خوب است که والدین به عنوان منبع قدرت آنرا انجام می دهند. ممکن است این نگرش در دوره های بعدی زندگی تعدیل شود اما این امکان نیز وجود دارد که به علایق کودک در آینده تبدیل شود. به هر حال اگر سهراب با استعداد هنری و ادبی در خانواده ای به جز خانواده خودش پرورش می یافت شاید سرنوشت دیگری در انتظارش بود و شاید این استعدادها به این شکل تجلی نمی یافت
از خصوصیات سهراب احساس نزدیکی و تمایل به درک احساسات دیگران و تمایل به کمک کردن به آنها ذکر شده که همه در قالب علاقه اجتماعی که از ویژگی های افراد خود شکوفا است قابل تفسیر است. یکی از خصوصیات افراد خود شکوفا خود انگیختگی، سادگی و طبیعی بودن آنها است. رفتار افراد خود شکوفا بی پرده، مستقیم و طبیعی است.این افراد به ندرت احساس های خود را مخفی می کنند یا نقش بازی می کنند.این ویژگی در سهراب قابل مشاهده است. نقل است که صراحت لهجه و شجاعت او را همگان قبول داشتند. او با آن که بسیار کم حرف وخجول بود، از چیزی نمی ترسید و به همین دلیل هنگامی که دانشجویان رتبه اول را به حضور شاه بردند و شاه از او نظرش را درباره نقاشی های اتاق خاتم خواست، سهراب با صراحت به او گفت که خوب نیستند. همه از پاسخ سهراب به هراس افتادند زیرا کسی قدرت انتقاد از شاه و تالارهایش را نداشت، اما پاسخ سهراب بقدری کوتاه و صریح بود که شاه هم آن را تصدیق کرد. خصوصیت ديگری که مزلو برای افراد خودشکوفا قائل بود تمرکز بر مشکلات خارج از خودشان است. افراد خود شکوفا احساس می کنند رسالتی دارند که نیروی خود را صرف آن می کنند و احساس عمیق تعهد می کنند وآرمان های بلند در سر دارند. این خصوصیت در اشعار شهراب انعکاس یافته است به طوریکه چنین می سراید: ...خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد هر چه دشنام از لبها خواهم برچید هر چه دیوار از جا خواهم برکند پذيرش واقعيت مرگ و برخورد با آن به طوريكه ديگران به جاي آنكه به سهراب روحيه بدهند روحيه مي گرفتند نيز ويژگي روزهاي پايان عمر سهراب است. در حاليكه سهراب به بيماري سرطان مبتلا شده بود، همه تلاش مي كردند تا او چيزي از موضوع نفهمد. اما سهراب كه از موضوع با خبر شده بود در برابر در خواست مادرش براي مراجعه به پزشك براي معاينه عمومي مخالفت كرده و گفته است: « من خودم خوب مي دانم كه چه هنگام مي ميرم». از ديدگاه اصالت وجودي بزرگترين عامل اضطراب زا براي انسانها مرگ است. انسانها تلاش مي كنند تا با روشهاي مختلفي اين اضطراب را از خود دور كنند. يكي از اين روشها كه به نظر مي رسد سهراب از آن استفاده كرده است احساس كنترل بر اين پديده است. سهراب با گفتن اين جمله كه من خودم مي دانم كي مي ميرم و با ايجاد احساس كنترل و استثنايي بودن در خود موفق شده تا نگراني و اضطرابي كه مرگ غير قابل اجتناب براي هر انساني ايجاد مي كند را كاهش دهد. در طول زندگي سهراب آن صفتي كه بارز و عيان است، خصوصياتي كه در وصف انسانهاي خود شكوفا نقل مي شود. خلاقيت، تجربه هاي عرفاني يا اوج، انسان دوستي، تمركز بر مشكلات خارج از خود همه از ويژگيهايي است كه از سهراب توسط افراد گوناگون نقل شده است. در ديدگاه يونگ به نظر مي رسد كه سهراب به يكپارچگي ناخودآگاه و خودآگاه تا حدود زيادي دست يافته و به فرآيند تفرد در طول زندگي اش نزديك شده است. شايد عدم ترس او از مرگ و پذيرش واقع بينانه آن نشان از آن باشد كه سهراب هرچند طول عمر زيادي نداشته است اما از عرض زندگي خود و دستاوردهاي آن راضي و خشنود بوده است و از ديدگاه اريكسون آنهايي كه از گذشته و دستاوردهاي زندگي خود راضي اند و به آن مي بالند در برابر پديده مرگ برخورد واقع بينانه و بدون تنشي خواهند داشت چراکه عمر رفته را بدون حاصل نمی بینند و چیزی دارند که بتوانند به آن ببالند.
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;} از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد پرش به: ناوبری, جستجو
شعر نیمایی سبکی از شعر نو فارسی است که نخستین نمونه شعر نو در ادبیات فارسی بوده و برآمده از نظریه ادبی نیما یوشیج شاعر معاصر ایرانی است.
تحولی که نیما انجام داد در دو حوزه فرم و محتوای شعر کلاسیک فارسی بود. با انتشار شعر افسانه نیما مانیفست شعر نو را مطرح کرد که تفاوت بزرگ محتوایی با شعر سنتی ایران داشت. «باتوجه به مقدمهٔ کوتاهی که خود نیما بر این شعر نوشته است ( رک : شمس لنگرودی ، تاریخ تحلیلی شعر نو ، 1/100) ویژگی های « افسانه » را به شرح زیر میتوانیم برشمریم : 1- نوع تغزل آزاد که شاعر در آن به گونهای عرفان زمینی دست پیدا کرده است ؛ 2- منظومهای بلند و موزون که در آن مشکل قافیه پس از هر چهار مصراع با یک مصراع آزاد حل شده است 3- توجه شاعر به واقعیت های ملموس و در عین حال نگرشی عاطفی و شاعرانهٔ او به اشیا 4- فرق نگاه شاعر با شاعران گذشته و تازگی و دور بودن آن از تقلید 5- نزدیکی آن ، در پرتو شکل بیان محاورهای ، به ادبیات نمایشی ( دراماتیک )؛ 6- سیر آزاد تخیل شاعر در آن ؛ 7- بیان سرگذشت بی دلیها و ناکامی های خود شاعر که به طرز لطیفی با سرنوشت جامعه و روزگار او پیوند یافته است .( برای تجزیه و تحلیل افسانه ؛ رک : حمید زرین کوب ، چشم انداز شعر نو فارسی ، ص53 به بعد ؛ هوشنگ گلشیری ،« همخوانی با هماوازان ، افسانهٔ نیما ، مانیفیست شعر نو »، مفید ، دورهٔ جدید ، ش اول ف( بهمن 1365) ص 12 تا 17 و ش دوم ، ص 34 تا 56 ؛ عطاء الله مهاجرانی ، افسانهٔ نیما ف ص 52 به بعد ) روح غنایی و مواج افسانه و طول و تفصیل داستانی و دراماتیک اثر منتقد را بر آن میدارد که بر روی هم بیش از هر چیز تاثیر نظامی را بر کردار و اندیشهٔ نیما به نظر آورد ( در مورد تاثیر زندگی و آثار نظامی گنجوی بر نیما ، رک : محمد جعفر یاحقی ، « نیما و نظامی »، کتاب پاژ 4( مشهد 1370) ص 39.)حال آن که ترکیب فلسفی و صوری و به ویژه طول منظومه ، زمان سرودن آن ، کیفیت روحی خاص شاعر به هنگام سرودن شعر ، ذهن را به ویژگی های شعر « سرزمین بی حاصل »، منظومهٔ پرآوازهٔ تی . اس . الیوت شاعر و منتقد انگلیسی منتقل میکند که اتفاقا سرایندهٔ آن همزمان نیما و در نقطهٔ دیگر از جهان سرگرم آفرینش مهمترین منظومهٔ نوین در زبان انگلیسی بود . ( در مورد این منظومه و چگونگی آفرینش آن رک : تی . اس . الیوت ، منظومهٔ سرزمین بی حاصل ، ترجمه و نقد تفسیر از حسن شهباز . ص 57 [ به نقل از جعفر یاحقی ، جویبار لحظهها :46]. تلاش نیما یوشیج برای تغییر دیدگاه سنتی شعر فارسی بود و این تغییر محتوا را ناگزیر از تغییر فرم و آزادی قالب میدانست. آزادی که نیما در فرم و محتوا ایجاد کرد، در کار شاعران بعد از وی، مانند احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری به نقطههای اوج شعر معاصر ایران رسید. با این حال نیما شعر خود را از لحاظ نگرش به جهان و محتوای کار پیشروتر و تازه تر از کار شاعران بعدی مانند شاملو به شمار میداند.
زمینه تاریخی با شروع جنبش مشروطهخواهی ایرانیان بینشی تازه رواج یافت که بر طبق آن عصری تازه فرا رسیده است که با همه دورههای تاریخ ملی تفاوت دارد. روشنفکران این دوران معتقد بودند که عصر استبداد سیاسی به پایان رسیده است و همه احساس میکردند که باید در عرصه فرهنگ نیز تحولی مشابه اتفاق بیفتد. شاعران و نویسندگان این عصر در پی زیباشناسی جدیدی بودند و میخواستند شعری تازه بسرایند که با شعر گذشته فارسی فرق داشته باشد.[۱]
یکی از عوامل موثر دیگر در تحولات ادبی این دوران آشنایی روشنفکران ایرانی با ادبیات اروپایی بود. به باور آنان انقلاب مشروطیت با انقلاب فرانسه مشابهت داشت و قادر بود فضای تازهای ایجاد کند که در آن چهرههای برجستهای پرورش یابند که با شاعران و نویسندگان برجسته اروپا قابل مقایسه باشد. علاقه و توجه روشنفکران به ادبیات اروپا و بخصوص ادبیات فرانسه باعث شد تا برخی آثار نویسندگان بزرگ آن زمان اروپا مانند ویکتور هوگو، لامارتین، ژان ژاک روسو، آلفونس دوده و شاتو بریان ترجمه شود که بر نوشتههای بسیاری از ادیبان ایرانی تأثیر گذاشت.[۲]
نظر نیما در باب شعر سنتی فارسی نیما در ابتدای شاعری خود از شعر کهن فارسی نفرت داشت.[۳] اما بعدها نگاه خود را تغییر داد. نیما زمانی نوشته بود:
"از تمام ادبیات گذشته قدیمی نفرت غریبی داشتم... اکنون میدانم که این نقصانی بود."[۴]
و در جای دیگری مینویسد:
"من خودم یکی از طرفداران پا بر جای ادبیات قدیم فارسی و عربی هستم."[۵]
شعر نیمایی و تحول اجتماعی در ایران مدرن نیما میکوشید شعر معاصر فارسی را با نیازهای ایران مدرن سازگار کند. پس از جنبش مشروطه عرصه حیات اجتماعی ایران تغییر کرده بود. پیش از شعر، نثر فارسی با تلاشهای کسانی نظیر طالبوف، حاج زینالعابدین مراغهای، صور اسرافیل و دیگران متحول شده بود و به نوعی خود را سازگار کرده بود.[۱۰] به طور کلی شعر جدید اشتیاقی خاص برای پرداختن به مسائل اجتماعی از خود نشان میدهد، در حالی که شعر کلاسیک چنین نیست.[۱۱]
نیما اگر چه هنوز هم مخالفانی در میان شاعران سنتگرا دارد توانسته است پیروان قابل توجهی برای خود دست و پا کند و ظرفیت تازهای به شعر کهن فارسی اضافه کند.[۱۲]
شاعران نیمایی
* احمد شاملو * مهدی اخوان ثالث * سهراب سپهری * فروغ فرخزاد * منوچهر آتشی * م. آزاد * رضا براهنی * هوشنگ ایرانی * طاهره صفارزاده * احمدرضا احمدی * سید علی صالحی * محمد علی سپانلو * محمد حقوقی * منصور اوجی * علی باباچاهی * مفتون امینی * محمدرضا شفیعی کدکنی * سیاوش کسرایی * یدالله رویایی * نصرت رحمانی * اسماعیل خویی * فرخ تمیمی * فریدون مشیری * نادر نادرپور * حمید مصدق * محمد زهری * اسماعیل شاهرودی * علیرضا پنجه ای * حسن نوغانچی صالح (بهمن صالحی) * کامبیز صدیقی * محمد تقی جواهری لنگرودی(شمس لنگرودی) * بیزن کلکی * ناما جعفری * خسرو گلسرخی * دکتر سید محمد رضا روحانی * عسگر حقی پرست پارسی (شاعر و مترجم)
پانویس
1. ↑ (طلیعه تجدد در شعر فارسی، نوشته دکتر احمد کریمی حکاک، صفحه ۱۹۳) 2. ↑ (پیشین، صفحه ۱۹۴) 3. ↑ (نظریه ادبی نیما، منصور ثروت، صفحه ۱۹) 4. ↑ (کشتی و طوفان، نیما یوشیج) 5. ↑ (درباره شعر و شاعری، تدوین سیروس طاهباز) 6. ↑ (طلیعه تجدد در شعر فارسی، صفحه ۲۳) 7. ↑ (پیشین) 8. ↑ (برای نمونه: درباره سبکهای شعر فارسی و نهضت بازگشت نوشته دکتر رعدی آذرخشی) 9. ↑ (طلیعه تجدد در شعر فارسی، صفحه ۲۳) 10. ↑ (نظریه ادبی نیما، صفحه ۱۱) 11. ↑ (طلیعه تجدد در شعر فارسی، صفحه ۱۹) 12. ↑ (نظریه ادبی نیما، صفحه ۱۱) 13.↑ (کتاب گیلان، جلد دوم،قسمت شاعران نو گرای فارسی، کار گروهی به سرپرستی ابراهیم اصلاح عربانی) 14.↑ (گزینه شعر گیلان، شرح حال و شعرهای 54 شاعر نوپرداز گیلان، علیرضا پنجهای ،انتشارات مروارید) 89.144.179.184 ۱۰ دسامبر ۲۰۰۸، ساعت ۰۸:۰۸ (UTC) 89.144.179.184 ۱۰ دسامبر ۲۰۰۸، ساعت ۰۸:۰۶ (UTC) برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
|
|||||||||||||||||||||