نويسنده: ناهید زندی پژوه

اندیشه انزواجویی و اصالت بر خویشتن خویش ریشه در تمامیت تاریخ دارد. بشر آن گاه که خود را در حل مسائل فردی عاجز می بیند و یا آن گاه که به یک شعور باطن می رسد که دیگران را یارای درک آن نمی بیند به درون خود و به تنهایی پناهنده می شود. سهراب نیز چنین است. او خیلی تنهاست و شعرش مملو از احساس تجرد است. از جاده ها تنها عبور می کند زیرا آدم ها از او دور مانده اند. می خواهد قایقی بسازد و از این خاک غریبی که هیچ کس در بیشه عشق، قهرمانان را بیدار نمی کند دور شود. و چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی او جا دارد ببندد و برود.
    خدایا چرا؟ مگر از ما آدمیان چه دیده است که این چنین می خواهد از من و از ما بگریزد؟ می خواهد به سکوت فراخ برسد. به سکوتی که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است و این نیست جز در شهری که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است و «حیات نشئه تنهایی است».
    عنصر تنهایی آن گاه به حد نهایت خویش می رسد که شاعر، آگاه از عفریت شومی می شود که در جانش ریشه دوانده است و آن ابتلابه بیماری سرطان خون است. این بار او تنها به تنهایی توام با یاس خویش پناهنده می شود و این حالت اضطراب و شاید کشمکش در درون برای توجیه این مساله برای خویش در آثار او کاملاآشکار است. سهراب با همه تنهایی و غربت خویش باز خانه دوست را می جوید. تنهایی شاعر آن گاه زیباست که با نقاشی می آمیزد.
    بهتر آن است که برخیزم
    رنگ را بردارم
    روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم
    سهراب تنهاترین شاعر جهان بود عبور از گذرگاهی هیچ و «خالی» در «میان حضور خسته اشیا» به طوری که برای پیدایی «دنیای سهراب» می بایست کوله های همه «تنهایی»های جهان را در کنار خانه اش گذاشت. چرا که فاجعه از آنجا آغاز می شود که اولین «تنهایی» به دنیا آمده در دنیا آن چنان او را در احاطه دارد که او چونان شیشه ای ترک برداشته، همه الماس های دنیا را شرمسار گریه هایش می کند.
    به سراغ من اگر می آیید
    نرم و آهسته بیایید
    مبادا که ترک بردارد
    چینی نازک تنهایی من
    سهراب ازاین دنیا هیچ چیز نمی خواهد. فقط می خواهد از «تنهایی» آزاد نشود، تنهایی وحشتناکش که «او» می شود یعنی «سهراب». حتی آدم-ها و اشیاء در شعرهای سهراب بی توقع اند. مثلا«گدایی» که سهراب در شعرهایش با آن برخورد می کند خواسته اش «آواز یک چکاوک» است. و سهراب این تنهای جهان، این سرگردان دنیای تنهایی، تجربه فصل ولگردی در کوچه را با چه قدر غم و سوال آغاز می کند.
    سهراب شاعری است که از مرگ نمی ترسد و با فوت کردن می خواهد، خاک نشسته بر چهره طلایی اش را بزداید.
    ... و نترسیم از مرگ
    مرگ پایان کبوتر نیست
    مرگ وارونه یک زنجره نیست
    مرگ در ذهن اقاقی جاری است..
    سهراب در دو چیز همیشه افسون است، تنهایی و مرگ. زندگی را در مرگ نفس می کشد در حال خفه شدن به حداقل کاری که دست می زند پرده ها را به یکسو می کشد حالاکه تنهایی او را رها نمی کند و به این خاطر تا احساسش به هوایی تازه زنده می شود سعی در آن دارد که تنهایی اش نمیرد. تنهایی یعنی سهراب و سهراب یعنی تنهایی و دیدن در پی آواز حقیقت که هیچ کدامشان به آن نمی رسند.
    سهراب، برخلاف گفته خیلی ها که او را در نقاشی هایش شاعر می دانند و در شعرهایش نقاش، باید گفت که او در شعرهایش فقط شاعر است آن هم خیلی زیاد مثل کوزه ای لبریز از آب و در نقاشی هایش اصلاشاعر نیست. وقتی می خواهد نقاشی کند «تصویرها در آن سوی کاغذ کشیده می شوند» که چنین احساسی فقط به او تعلق دارد. که مدادش، نقاشی هایش را از این جهان، به دنیای دیگری می کشاند؛ آسمان های ابدیت، تصویر بزرگ «تنهایی» و درختان که بیننده، کارهایش را فورا تشخیص می دهد. نقاشی های رازگونه ای که دل تنهایی بینندگانش را تازه می کند... تنهایی... آخه چقدر... تا کی... تا کجا؟... تا آنجایی که حوض نقاشی اش از هیچ می گذرد. حوض بی ماهی، که ماهی ها فقط سایه هایشان را در گوشه و کنار آن برجا گذاشته اند.
    «چرا گرفته دلت، مثل اینکه تنهایی
    چقدر هم تنها
    خیال می کنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
    دچار یعنی عاشق
    سهراب شاعر مسافری که می داند هیچ گاه از این سفر باز نخواهد گشت و همه این عاطفه ها و احساسات پاک و تمیز «سهراب ماندن» را رد می کند و سفر را ادامه می دهد.
    هنوز در سفرم
    خیال می کنم
    در آب های جهان قایقی است
    و من مسافر قایق
    هزارها سال است
    سرود زنده دریانوردان کهن را
    به گوش روزنه های فصول می خوانم
    و پیش می رانم
    مرا سفر به کجا برد.
    چرا وقت سهراب برای حیات این همه کم است و این گونه با عجله می خواهد خودش را به همه چیز برساند؟ حجم هیچ چیزی برای او کافی نیست و آخر کلام این تنفس کننده در «هیچ» پیام آور زیبایی و زندگی است که اگر خود به آن دسترسی نداشته است اما برای دیگران بهترین آن را آرزو می کند.
    سهراب سپهری در 15 مهرماه 1307 در کاشان چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسط را در همین شهر به پایان رساند و در سال 1332 در رشته نقاشی با احراز رتبه اول نایل به دریافت نشان درجه علمی لیسانس از دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران گردید. و در دی ماه سال 1358برای درمان بیماری سرطان خون به انگلستان رفت و اول اردیبهشت 1359 در بیمارستان پارس تهران چشم از جهان فرو بست. وی را در روستای مشهد اردهال کاشان به خاک سپردند.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |