سوررئالسیت ها به چند نكته توجه دارند :

1- رویا : آنها معتقدند كه واقعیت رویا كمتر از بیداری نیست . رویا به آدمی اجازه می دهد كه در خود نفوذ كند .

2- جهان شگفت : پژوهنده سوررئالیست همیشه و در همه جا در زندگی روزمره و در هر جریان عادی زندگی عامی خرق عادت را جستجو می كند و امور غریب و مافوق طبیعی را آشنا و در دسترس بشر می داند .

3- دیوانگی : گسیختگی و غرابت و پریشانی رویاها آدمی را به خیالبافی دیوانگان می اندازد . دنیای دیوانگی زمینه مطالعه گرانبهایی برای معرفت نفس انسان است . تخیل در عالم دیوانگان حاكم مطلق العنان است .

سوررئالیست ها به جنبه دیگری نیز توجه دارند. از جمله نگارش خودبخود ، یعنی در حالتی كه ذهن از قید و نظارت ذهن بیدار ، آزاد شده است. نگارش به خودی خود جلوه می نماید . و نیز لازم است اهمیت ذهن و رویا را در اندیشه های یونگ جستجو كرد . یونگ انسان اسطوره ای را مطرح می كند و به اهمیت ذهن تاریخی توجه دارد . در كتاب انسانها و سمبولهایش صفحه 145 چنین آمده است :

«توجه به این نكته بسیار مهم است . انسان امروز در حقیقت مخلوط عجیبی است از خصایصی كه طی قرنهای طولانی از تحول روانی تحصیل كرده است . این موجود مختلط انسان و سمبولهایش است كه مورد بحث ماست و ما باید محصولات ذهن او را به دقت بررسی كنیم . در وجود او شكاكیت و اعتقاد علمی ، با پیشداوری های كهنه ، عادات منسوخ فكری و احساساتی ، سوء تعبیرهای لجوجانه و جهل كوركورانه پهلو به پهلو می زنند»

از آنج كه یونگ و فلسفه یونگ تحت تاثیر فلسفه در هند قرار دارد و سهراب سپهری نیز توجه به این خطه و فلسفه آن داشته است ، طبیعی است كه هماهنگی نسبی بین اندیشه های آنه برقرار باشد . اگر به این ویژگی ها آب و رنگ فرهنگ این سرزمین را اضافه كنیم بخصوص غنا و گستردگی عرفان را ، آن وقت رمز و راز شعر را می توانیم درك كنیم . مضاف بر اینكه چاشنی نگارگری و رنگ ، برگ تشخیص هویت ویژه است بر چهره این زمینه گسترده . مشكلی كه اكثر جوانان ما در شناخت اشعار سهراب سپهری دارند و كلیدش را از ما طلب می كنند در این است كه جوانان بنا به خصلت جوانی كمتر به درون و ذهن می اندیشند و بیشتر به جنبه های فعال صوری عنایت دارند در نتیجه تصور اینكه ذهن از محدوده خودآگاه خارج شود برایشان امری غیرممكن است . حقیقت این است كه زبان سهراب سپهری بقدری جذابیت دارد كه به عنوان علامت ایست كه جوانان اهل مطالعه امروز را به توقف و پرسش دعوت می نماید .

 خواهم آمد سر هر دیواری میخكی خواهم كاشت

پای هر پنجره شعری خواهم خواند

هر كلاغی را كاجی خواهم داد

مار را خواهم گفت : چه شكوهی دارد غوك

آشتی خواهم داد

آشنا خواهم كرد

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد

دوست خواهم داشت

 به ویژه وقتی زبان به آب و رنگ نقاشی نزدیك می شود یا اصلا شعر با نقاشی تداخل پیدا می كند .

 من در این خانه به گمنامی نمناك علف نزدیكم

من صدای نفس باغچه را می شنوم

و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد

و صدای سرفه روشنی از پشت درخت

عطسه آب از هر رخنه سنگ

چكچك چلچله از سقف بهار

 سپهری در قرار دادن واژگان در كنار هم یا تركیب آنها با یكدیگر به تداخل ذهن نه از مقوله ذهن انسانهای معمولی ، بل ذهنی به وسعت طبیعت موفق است . و طبیعی است به سرّ و رمز طبیعت دست یافته است . در نتیجه برای شناخت این قسمت از ذهن او باید لااقل ذهنی داشت كه نسیم بیداری بر آن وزیده باشد ، والّا با ساده نگری كه به آن عادت كرده ایم و عادت داده ایم ذهن را ، شناخت این روح و هوش گنگ است و نامفهوم :

من به آغاز زمین نزدیكم

نبض گلها را می گیرم

آشنا هستم با سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت

روح من در جهت تازه اشیا جاری است

روح من كم سال است

روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد

 باز از مسائلی كه قدری شناخت شعر سهراب سپهری را مشكل می نماید ، توجه و دید او نسبت به جهان است . سپهری جهان را یكپارچه ، زنده و جاندار می بیند . یعنی تمام عناصر جهان با او در حال غمزه اند و هر یك زبانی و دنیایی برای او می گشایند . به همین جهت است كه در اشعار او باغ نور می نوشد ، و درختی جان می گیرد ، و روشنی می خزد ، و كوه از خوابی سنگین پر است و . . . تمام تصویرها از این نوع است ، آنچه در اصطلاح ادبی تشخیص می گوییم منتها در كار سپهری این شخصیت دادن بنا به وظیفه شعری نیست بلكه بنا بر طبیعت این اشیاست . یعنی سپهری واقعا این رمز و راز را حس می كند وبا ذهن خود پیوند می زند . در نتیجه ما كه عادت كرده ایم شاهد این زندگی مصنوعی باشیم از طبیعی بودنش گیج می شویم و نمی توانیم آن را توجیه نماییم .

 شب ایستاده بود

خیره نگاه او

بر چارچوب پنجره من

سر تا به پای پرسش اما

اندیشناك مانده و خاموش :

شاید از هیچ سو جواب نیاید

. . .

شب ایستاده است

خیره نگاه او

بر چارچوب پنجره من

با جنبش است پیكر او گرم یك جدال

بسته است نقش بر تن لبهایش

تصویر یك سوال

شاید بتوان این اشاره را كرد كه زندگی سهراب سپهری رام و آرام است و در پس آن فلسفه ای است عمیق . شناخت فلسفه همیشه با مشكل روبرو بوده است و آن صراحتی را كه همه انتظار آن را دارند هیچگاه از فلسفه عاید انسان نگردیده است . این نیز مسائلی است كه درك و شناخت شعر سپهری را مشكل می نماید.

 آن شب هیچكس از ره نمی آمد

تا خبر آرد از آ؛ن رنگی كه در كار شكفتن بود

كوه سنگین ، سرگردان ، خونسرد

باد می آمد ولی خاموش

ابر پر میزد ولی آرام

لیك آن لحظه كه ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی كار كندن را كند آغاز

رعد غرید

كوه را لرزاند

برق روشن كرد سنگی را كه حك شد در لحظه ای كوتاه

پیكر نقشی كه باید جاودان می ماند

 اگر به این ویژگی ها و صدها ویژگی لفظی و معنوی دیگر آزاداندیشی و بزرگ منشی عرفان را اضافه كنیم در مجموع به عمق و روح اشعار سپهری می توانیم دست پیدا كنیم ، در غیر این صورت واژگان و حروف ما را یاری نخواهند كرد .

 آب را گل نكنیم

در فرو دست انگار كفتری می خورد آب

یا كه در بیشه دور ، سیره ای پر میشوید

یا در آبادی كوزه ای پر می گردد

آب را گل نكنیم

شاید این آب روان میرود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی

دست درویشی شاید نان خشكیده فرو برده در آب

زن زیبایی آمد لب رود

آب راگل نكنیم

روی زیبا دو برابر شده است

حالا اگر به بغرنج بودن انسان و عدم شناخت به درونمان توجه داشته باشیم ، یعنی لااقل این اصل راغ بپذیریم كه انسان خود معمایی است كه حل نشده است ، و در عمق به این معنا بیندیشیم ، پی خواهیم برد كه چرا در مجموع فقط می توتنیم از اشعار سپهری برداشتی كلی داشته باشیم و از واژگان و تركیبات آنها لذت ببریم و از تجزیه و تحلیل تمام نكات آن عاجز گردیم . این چیزی نیست مگر اینكه بشر امروز نیز از تجزیه و تحلیل خودِ خود عاجز آمده است . بد نیست كه این سوال را نیز بكنیم كه چرا ما انتظار داریم به ناخودآگاه دیگران دست بیابیم حال آنكه از ناخودآگاه خود هیچ اطلاعی نداریم؟


برچسب‌ها: سهراب سپهری, سایت سهراب, سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری
+ تاريخ جمعه هفدهم دی ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر |

با کوله باري از کلمه و رنگ، شعر نو ساخت

مهدي خليليان
و چقدر ثانيه هايش پر از يأس و نااميدي بود که چنين مي سرود:
«ديرگاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي، در طرح لب است
بانگي از دور، مرا مي خواند
ليک پاهايم در قير شب است». (1)
و آن قدر رفت و رفت ... تا در فرجام، چنان آفتاب، در سپهر عشق دميد و به روشنايي رسيد:
«داخل واژه صبح
صبح خواهد شد».(2)
سهراب، با کوله باري از «کلمه» و «رنگ» آمد و «شعر نو» را به «زبان محاوره» پيوند زد.
بينش شاعرانه اش، برتر از حساسيت هاي زباني اش بود؛ چنان که جوشش در او، بيشتر از صنعت و کوشش است. آري . از مولانا، نيما، اخوان و ... تأثيرها پذيرفت، اما بسيار حرف گفت، که بر فراواني از شاعران تأثير نهاد و به سروده هاشان بسيار «وام» (3) داد!

به تماشا سوگند

سهراب، نجيب، صميمي و مهربان بود و استدلال هاي ساده اش، يادآور استدلال هاي توحيدي قرآن:
«چرا مردم نمي دانند
که لادن، اتفاقي نيست».
و باز مي گفت:
«و نترسيم از مرگ
مرگ، پايان کبوتر نيست». (4)
و با شعر او، مي توان رفت به شهر پشت درياها، تا «سوره تماشا»؛ که همچون نامش يادآور سوگندهاي قرآن است:
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر، در ذهن...»
و آشکارا به نوع بيان قرآن، نزديک مي شود:
«سر هر کوه، رسولي ديدند
ابر انکار به دوش آوردند.»(5)
ديگران از «سراب» مي گفتند و سهراب از«صداي پاي آب»:
«و خدايي که در اين نزديکي ست
لاي اين شب بوها، پاي آن کاج بلند». (6)

خانه دوست کجاست؟

سهراب، هم صدا با آيينه و آب، ما را به کعبه مي برد؛ به محراب:
.- «کعبه»ام مثل نسيم، مي رود باغ به باغ؛ مي رود شهر به شهر.
و سهراب، روزي خواهد آمد
و به ما گفت:
«تو اگر در تپش باغ، خدا را ديدي، همت کن
و بگو: ماهي ها، حوضشان بي آب است».
او به ما خواهد گفت:
«خانه دوست کجاست».

پي آواز حقيقت مي گشت (7)

معصومه داوود آبادي
«بزرگ بود/ و از اهالي امروز بود/ و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد/ و با تمام افق هاي باز نسبت داشت».(8)
از دريچه هاي روشن معرفت آمده و جانش، رشحه آفتابي شعر را، سلول به سلول، حس کرده بود. چشمانش را شسته بود و جور ديگر مي ديد.
دلش، راز مگوي آفرينش بود و نفس هايش، اتاق آبي عرفان را به تکرار مي نشست.
از فراسوي افق هاي باز مهرباني مي آمد.
صداي پاي آب را مي شنيد و هم سفر بادهاي هماره، به جست و جوي هيچستان مي رفت.
واژه ها، چيني نازک تنهايي اش را مي شناختند. او در روح شکيباي درختان، زيسته بود و ميان گل نيلوفر و قرن، پي آواز حقيقت مي گشت.

به درختان حماسي پيوستي

سهراب! تو در مسير نبض عناصر، زاده شدي؛ با انگشتاني که عشق مي نوشت و خورشيد مي سرود.
يادت بود که در تنهايي، کاري نمي کردي که «به قانون زمين برنخورد.» از فاصله ها آزرده مي شدي و سيب سرخي زندگي را با مسافران زمين، قسمت مي کردي.
مشتاق روشنايي و رويش، چترها را مي بستي و زير باران مي رفتي . تو خيس لحظه هاي شاعرانه ات، به انسانيت مي انديشيدي و اين چنين بود که چمدانت را برداشتي و به درختان حماسي پيوستي.
«بايد امشب چمداني را که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد/ بردارم/ و به سمتي بروم که درختان حماسي پيداست».(9)

پنجره هاي دلش را رو به حقيقت گشوده بود

... و نمازش را وقتي مي خواند، که اذانش را باد، سرگلدسته سر و گفته بود.
بالشش، پر آواز پر چلچله ها بود و نيلوفر جانش، به سوي آبي ها، در پيچش و حرکت.
صداي پر مرغان اساطير را در باد شنيده بود. يگانگي آفتاب و باران را دريافته بود و ايمانش، در نزديکي سحر، وجودش را به دورها مي خواند. با حس غريب مرغان مهاجر خو کرده بود، و در شهري پشت درياها، پنجره هاي دلش را رو به حقيقت گشوده بود.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتي مي ديد و در جست وجوي خانه دوست، ذهن سبز سپيدارها را در کوچه باغي که سبزتر از خواب خدا بود و به ثمر نشسته بود.

شاعر نقاش

نزهت بادي
سهراب، شاعر دوره گردي بود که پا برهنه، به خواب هاي ساده و معصوم آيينه ها هجرت مي کرد. عطر و رنگ گريز پاي شعرهايش، از زنداني شدن در حصار عادات روزمره، مي گريخت.
شاعر نقاش پيشه ما، طوري بر ساز کلمات مي نواخت که نغمه هايش تا شبستان هاي دور ادبيات پر مي کشيد و طوري بر صفحه هستي نقش مي زد که نگاره هايش، خاطرات ازلي انسان نخستين را تداعي مي کرد.
زمزمه آب قنات هاي مقدس، سادگي عميق اقليم هاي بدوي، خلوص ديواره هاي پر نقش معماري و روح ناب ايراني، در جوهره کلماتش موج مي زد.
روح روستايي و نا آرام سهراب، در چارچوب ديوارهاي دلتنگ دخمه اي که شهرتش مي نامند، همواره در تمناي بازگشت به طبيعت بکر و آزادي بود که در شعرهايش آرزو مي کرد.

سفر به روشنايي

سهراب، مي خواست چون انسان «پريروزهاي بدوي» در «کوچه باغي که از خواب خدا سبزتر است» به «موسيقي اختران» از درون «سفالينه ها» گوش فرا دهد.
او مي خواست کبوتر دست آموز انديشه را از بام تکرارهاي هميشگي بپراند تا به جاهاي ناشناخته سفر کند و به بلوغ روشنايي دست يابد.
سهراب، جهان ديده اي بود که روحش، جز در خاک و آب آشنايي زادگاهش آرام و قرار نمي يافت. براي رسيدن به آن «رستگاري نزديک» که «لاي گل هاي حياط» پرپر مي زد، «لب آبي، گيوه ها را کند و نشست» و «زندگي را دزديد» تا «ميان دو ديدار قسمت کند» و بعد دور شد «از اين خاک غريب که در آن هيچ کس نيست که در بيشه عشق، قهرمانان را بيدار کند».

او به سر وقت خدا رفت

سهراب «رفت قدري در آفتاب بگردد» و «دور شود در اشاره اي خوشايند» با «چمداني که به اندازه تنهايي من جا دارد».
«او به سر وقت خدا رفت.» خدايي در همين نزديکي ها، «لاي شب بوها، پاي آن کاج بلند، روي آگاهي آب،»
او که «دستش از سرود پرنده پر بود» زير چراغ روشن باغ همسايه وصيت جاودانه اش را سرود که «شاعران وارث آب و خرد وروشني اند».
اکنون او بي آنکه بينديشد «ما ميان پريشاني تلفظ درها، براي خوردن يک سيب چقدرتنها مانديم» بر بالش پر از «آواز پر چلچله ها»خفته است، «زير بارش شبنم، روي پل خواب».
طوري که هر بار «چيني نازک تنهايي» او، با فرو افتادن سيبي از درخت ترک بر مي دارد.

زلال چون آب، سهراب

محمد کاظم بدر الدين
شبي که از ساعات روشن يکدلي سرشار است، به شعرهاي سهراب نزديک شده است و با دريا ارتباط برقرار کرده است. معمولا در چنين شبي، مي خواهي کنار بوم ساکت خود، سفره دل را باز کني. اما نه؛ سهراب، خودش همه چيز را براي تو مي گويد؛ درونت را مي سرايد فقط بايد شنونده خوبي باشي و نگاه کني به ماهي هاي تاقچه که به تشنگي عشق و شور، تنگ را دور مي زنند.
زلال مي شوي و لطيف؛ وقتي طرحي از دريا، روبه روي شيريني سهراب آذين بسته مي شود. موج زلالي از شعرهايش، يادگاري به جا مي گذارد.

دقايقي در اتاق آبي سهراب

تکليف همه چيزها، در شعر سهراب روشن است. اينکه چقدر مي خواهيم با بهار بمانيم، چقدر بهاري شده ايم. صداي سهراب، هيچ گاه خاک نمي خورد؛ هميشه تازه تر از پيش تو را مي خواند.
وقتي وارد اتاق آبي اش مي شوي، مي بيني عطوفت و مهرباني روي ميزش چيده اند. اوراقي از مشق هاي جوانش، ما را به سرزميني از برف و ستاره مي برد. نفس هاي درخت را از متن دست نوشته هايش مي شنويم .دست به دست سهراب، در هشت کتاب او، تفرج مي کنيم و پر ثمرترين لحظه ها را مي سازيم.
هميشه با پرندگاني نو مي آيي که واژه هاي بهاري، به منقار دارند؛ با لذت سبزي از درخت و موسيقي پر سرور، لابه لاي شاخه هايش. حادثه هاي يکنواخت را دور مي ريزي و پاک پاک، از شعر مي گويي و نگاه تو. تو هيچ گاه از سر اتفاق، شاعر نبوده اي. جور ديگر ديدنت، از تو شاعري براي هميشه ساخت.
و ما اينک، پنجره هاي دل هامان را مي گشاييم رو به خورشيد هشت کتابت. و تو صداي پاي آب را به ما هديه مي دهي؛ يکسان نگري تو در روزگارت تفاوت ها، يادبود فرخنده اي است.

سهراب؛ شاعر عارف

رزيتا نعمتي
سهراب سپهري، شاعر عارف مسلک کاشاني، دير گاهي است که در حافظه شعر ايران زمين و در صميم قلب ها نشسته است.
او در اشعارش، ميان خود و خداوند ارتباطي برقرار کرده، طبيعت را بهتر مي بيند و براي رسيدن به اوج شعر، خود را در مسير عرفان قرار مي دهد.
کشف و شهود در شعر سپهري، انسان را به مرحله عالي عرفان، نزديک مي کند.
بهترين شاهدي که مي توان براي عرفان، در شعر سپهري آورد، شعر «نشاني» است که شرح يک سفر روحاني به سوي خانه دوست است و مي توان آنجا را به جايگاه محبوب ازلي تعبير کرد. در شعر نشاني ، يک سالک تازه کار، مي خواهد از لانه نور (که تجليات حق تعالي است)، چيزي بردارد و شاعر، آن را به اسم جوجه هاي لانه نور توصيف مي کند.
رنگ آبي در اشعار سپهري، تجسم مفاهيم عرفاني است.
حجر الاسود و روشني باغچه است؛ جانمازشان چشمه و کعبه اش بر لب آب است.
سهراب مي گويد براي برقراري ارتباط با معبود، بايستي انديشه و تصوير و اسباب عبادت، در قلب انسان باشد تا در همه حال، حضور قلب داشته باشد و به هر سو مي نگرد، محبوب واقعي را ببيند. «ميوه کال خدا را آن روز مي جويدم در خواب، آب بي فلسفه مي خوردم، توت بي دانش مي چيدم» همه اينها به نا آگاهي انسان در پاره اي از امور زندگي اشاره دارد و سهراب، آگاه شده بود.

شاعري مبتکر

رمز ماندگاري شعر سهراب اين است که با تکيه بر سنت هاي پيشينيان، فرهنگ مرز و بوم خويش را به خوبي شناخته و شعرش ريشه در باورهاي اعتقادي مردم دارد.
او شاعري است که با ذکاوت خود، به اصل جهان رسيد و مبتکرانه، زبان جديدي را در ميان هم عصران خود، برگزيد.
سهراب، وجود تشنه آدمي را که در تقلاي بي پايان خود، سرگردان، در جهان هستي به دنبال گم شده اي مي گردد، به سمتي راهنمايي مي کند که زاييده تفکر بکر و خلاق اوست .
روحش شاد و يادش همواره گرامي باد!

آرمان شهرت را در «هشت کتاب» نوشته اي

رقيه نديري
به راه مي افتي، تا رهسپار جاده معرف شوي؛ با چمداني که به اندازه پيراهن تنهايي ات جا دارد. مثل احساسي که فوران مي کند، به راه مي افتي. مقصدت، جايي است که درختان حماسي پيداست. در راه، راهبان پاک مسيحي، نگاهت را به پرده ارمياي نبي مي کشاند و تو بلند بلند، کتاب جامعه مي خواني و گاه، روزنامه هاي جهان را مرور مي کني.
مرور مي کني: روشني، من، گل، آب.
بر تاريکي جهان، پلک مي بندي. منتظر مي ماني تا بره روشني بيايد و علف خستگي ات را بچرد . پلک بر هم مي گذاري؛ در حالي که روستا را به تن کرده اي، بر بالشي از انجيل، آرام مي گيري و در بستري از تورات، خواب بودا و عشق مي بيني.
خواب مي بيني صبح شده و تو در حرارت يک سيب، دست و رو مي شويي. دقيقا آرمان شهري را خواب مي بيني که فضاهايش را در «هشت کتاب» منتشرکرده اي؛ شهري که تو کليددار آني و هر وقت اراده کني، مي تواني به دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفت بدهي و او را به تکامل برساني .
مي تواني دستور بدهي آب گل نشود و مردم، تو را بخوانند و تفسيرت کنند؛ بي آنکه ترک بردارد چيني نازک تنهايي ات؛ چرا که تو در آواز چکاوک زنداني نيستي؛ تو نغمه پرشور آفرينشي، تو سهرابي.

حجم سبز

حميد باقريان
سهراب! در «حجم سبز» شعرهايت، مي توان شکوفا شد. از آهنگ جويباري شعرهايت، «صداي پاي آب» را مي توان شنيد.
شعرهاي تو چون نسيمي، از کوچه هاي احساسم مي گذرد. در آيينه شعرهايت، مي توان سبزي و تازگي به تماشا نشست .
در گلستانه شعرهايت، چه بوي علفي مي آيد! من در آبادي شعرهايت، پي چيزي مي گردم، «پي خوابي شايد، پي نوري، ريگي، لبخندي»
شعرهاي نو «کوچه باغي است که از خواب سبزتر است و در آن عشق، به اندازه پرهاي صداقت آبي است».
شعرهاي تو شهري به وسعت احساس است «که در آن پنجره ها رو به تجلي باز است».
در حوضچه شعرهايت مي توان «گردش ماهي ها، روشني، من، گل، آب» را ديد.
در هواي شعرهايت «ابري نيست، بادي نيست».
آسمان شعرهايت هميشه آبي و آفتابي، روشن و مهتابي است.

بيشه نور

سهراب! در شعرهايت، جريان دارد نور، جريان دارد طيف، جريان دارد عشق. در شعرهايت، حقيقت موج مي زند.
در دل تو، چيزي است «مثل يک بيشه نور» که از آن به حقيقت مي رسي.
چشم هايت را شستي، دنيا را جور ديگر ديدي؛ در «تپش باغ» خدا را ديدي.
با انديشه زلالت، «خانه دوست» را پيدا کردي، از اين «خاک غريب» دور شدي. نه به آبي ها دل بستي، نه به دريا. به شهري سفر کردي که در آن «دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتي است» به شهري سفر کردي که در آن «عشق پيدا بود، موج پيدا بود».
سهراب! «گوش کن، دورترين مرغ جهان» تو را مي خواند. «جاده صدا مي زند از دور قدم هاي تو را».
... و تو رفتي «تا ته کوچه نور، تا هواي خنک استغنا»، رفتي از «پله مذهب بالا» تا رسيدي به خدا.
«تو مسلماني، قبله ات يک گل سرخ / جا نمازت چشمه / مهرت نور/ دشت سجاده تو/ تو وضو با تپش پنجره ها مي گيري».
تو خدا را همه جا مي بيني، زير اين آبي آرام بلند، پيش يک چشمه نور.
راستي! چه کسي بود صدا زد: سهراب؟ بايد امشب بروي .
و تو رفتي به «سر تپه معراج شقايق» تا «نسيم عطشي در بن برگ»
نرم و آهسته
به سراغت خواهم آمد.

پي نوشت ها:

1. «در قير شب» نخستين شعر از «هشت کتاب».
2. «تا انتها حضور» واپسين شعر از «هشت کتاب»؛ از مجموعه «ما هيچ، ما نگاه».
3. مقصود، وام هاي شاعرانه است! سبک سهراب، امروزه پيرواني دارد و شاعران از او بسيار الهام مي گيرند.
4. «کل نفس ذائقة الموت» (عنکبوت: 57).
5. سوره تماشا، نقطه اوج تأثير پذيري سهراب از قرآن است.
6. «نحن اقرب اليه من حبل الوريد.» (ق:16)
7. با الهام از اشعار خود سهراب.
8. از خود سهراب سپهري.
9. از سهراب سپهري.

برچسب‌ها: شعر نو, اشعار سهراب, شعر نو سهراب, هشت کتاب
+ تاريخ یکشنبه پنجم دی ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر |