«در كنار سهراب» تازه‌ترین اثر رضا میرجعفری منتشر و روانه بازار شد. این اثر تحلیلی است بر «هشت كتاب» سهراب سپهري، شاعر معاصر. نویسنده این اثر باور دارد کاشانی بودن او به درک بیشتری از سروده‌های سهراب انجامیده و او در این اثر تلاش کرده این امر را توضیح دهد.
سید رضا میر جعفری در گفت‌و‌‌گو با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، درباره سهرا سپهری توضيح داد: سهراب در عرفان از پیروان خاص پیر هرات و از مريدان متشخص شيخ اجل، سعدي است؛ چراکه در تدوین «هشت کتاب» سبک و سیاق آن‌ها را دنبال کرده و به خوبی از عهده این امر بر آمده است.

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
ادامه مطلب
+ تاريخ یکشنبه چهارم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر

 

 

 

دکتر محمدرضا روزبه

از منظری شاعران، سه گونه اند: 1- شاعران دوزخی 2- شاعران برزخی 3- شاعران بهشتی.

دستة اول آنهایند که در نیمکرة تاریک هستی اسیرند و در چشم اندازشان جز تلخی و تباهی و تیرگی چیزی نیست، ....

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینة گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی‌کرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربکهای فواره در صفحة ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
(و یکبار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمائی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی
در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رؤیای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه عملی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آنوقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید

 

 

 

 

از منظری شاعران، سه گونه اند: 1- شاعران دوزخی 2- شاعران برزخی 3- شاعران بهشتی. دستة اول آنهایند که در نیمکرة تاریک هستی اسیرند و در چشم اندازشان جز تلخی و تباهی و تیرگی چیزی نیست، و دریچه ای یا حتی روزنی بر روشنای جهان دیگر، فراروی خود نمی‌یابند. اینان تا به انتها سیاهی می‌بینند و از سیاهی می‌سرایند. دستة دوم، چشمی بر نیمکرة تاریک دارند و چشمی بر نیمکرة روشن هستی. با آن می‌ستیزند تا به آن بپیوندند. «شبانه» می‌سرایند اما چشم بر افقهای «بامدادی» دارند. اینان آمیزة تاریکی و روشنی، یأس و امید، زشتی و زیبایی اند. دستة سوم ـ که سپهری شاخص ترین آنهاست ـ در نیمکرة روشن هستی اقامت دارند. اینان از نیمکرة تاریک بی آنکه با آن بستیزند، می‌گریزند و در چشم اندازشان فقط زیبایی ها و زلالی های زندگی موج می‌زند. گریز سپهری در مقابل ستیز شاعران آن دو گروه قرار می‌گیرد و آرامش او در مقابل اضطراب آنان. بهشت او در مقابل دوزخ و برزخ آنها، افقهای روشن او در مقابل آفاق تاریک یا گرگ و میش دیگران و سرانجام زمزمه های آبی او در مقابل فریادهای سرخ و کبود آنهای دیگر.

 

در شعر «به باغ همسفران» سپهری در مواجهه با واقعیات تلخ و تیرة جهان بیرون به نرما و نازکای بهشت درونی خود پناه می‌برند. از «عنصر معراج پولاد» به دوران «هبوط گلابی»، و از «شب اصطکاک فلزات» به صبح «خواب در زیر یک شاخه». در مجموع گریز از «دنیایی که هست» به جستجوی «دنیایی که باید باشد» اساس سیر عارفانه و سلوک شاعرانة اوست. در این مسیر، در شعر او «ایدئولوژی بدل به جهانبینی، و تعهد سیاسی شاعر بدل به تعهد کیهانی می‌شود. باری، شعر سهراب از ایدئولوژی بیگانه است، اما ناگریز چون هر شعر والایی دارای جهانبینی است، از هستی برداشتی و بینشی سازمند (organique) و بسامان دارد که با خود در تناقض نیست.» شاید خیلی ها گلایه کنند و بگویند: درون سپهری یک «اطاق آبی» است که «پنجرة آن جز به فضای سکوت و آرامش بودایی باز نمی‌شود. فضایی که عرصة دوست داشتن همه چیز از خوب و بد و زشت زیباست. و خاستگاه و رویشگاهش جز تسلیم و رضا نیست. و جز اقلیتی از مردم این جهان، خاصه در شرق دور در پرتو آن اندوه زدایی و شادی فزایی نمی‌کنند. شعری همه، اشتیاق و تسلیم و بی هیچ اضطراب و بیم از شاعری پذیرای همه چیز، چنان که هست. و بیگانه با اصل اعتراض که جوهر و ذات همة هنرهاست.» اما به سهراب هم حق می‌دهیم که پاسخ دهد: «اینها فکر نمی‌کنند که دربارة آنچه که نیست و من مایلم باشد صحبت می‌کنم.» او نه از جنگ و خونریزی، بلکه از آشتی و مهرورزی می‌گوید. نه از لحظه‌های سیاه مرگ، بلکه از «فرصت سبز حیات» می‌سراید. نه از تیر و توپ و تفنگ، که از گل و گیاه و گندم زمزمه دارد. نه از خشم و خروش و خشونت، که از نرمی و نوازش و نازکانگی بشارت می‌دهد.
شعر با بیانی سرشار از غنای تغزلی و جوهر عاطفی آغاز می‌شود:
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
...
در بند دوم شعر در می‌یابیم که شاعر «در ابعاد این عصر خاموش» تنهاست و چه تنهایی بزرگی! به همین دلیل در اینجا از «او» می‌خواهد که صدایش کند و دریابدش. «او» کیست؟ عشق؟ معشوق؟ کسی از هیچستان؟ من پنهان؟ انسان؟ من، تو، او؟ هر که هست، صدایش جوهرة سبز وسیال طبیعت است و از اعماق حزن عاشقانه و قبض عارفانه می‌جوشد. مگر نه آنکه واسطة ارتباط و اتصال شاعر با جهان، طبیعت زنده و زایاست؟ شاعر سپس تنهایی خود را عمیق و شاعرانه توصیف می‌کند. تنهایی‌ای تنهاتر از طعم آوازی در متن ادراک یک کوچه. کوچه‌ای که آواز را می‌شنود اما آن را نمی‌چشد، نمی‌بوید و نمی‌فهمد. درست مثل تنهایی شعر سهراب که در ادراک کوچه و کوچة ادراک آدمهای همروزگارش غریب بود. تنهایی شاعر، خلأیی بزرگ است بین او و دنیای بیرون. تنها، حجم عشق اين خلأ را پر می کند. خاصيت عشق هم همين است که شبيخونی ناگهانی دارد: «همواره عشق، بی خبر از راه می‌رسد» و خلوت خالی فاصله ها را از صدا می‌آکند. به قول سهراب:
و عشق صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی که
ـ غرق ابهامند
(مسافر)
اکنون در اين خلوت لبريز و اين تنهايی سرشار، کسی نيست جز عاشق و معشوق. فرصتی ناب و ناياب برای ربودن جوهر زندگی و تقسيم آن بين دو ديدار. آنگاه با سهمی که از زندگی به هر کدام می‌رسد، می‌توان ‌نگاهی عاشقانه به چگونه زيستن سنگ داشت و هر چيزی را زدوده از غبار تيره عادت، زودتر ديد. در اينجا سهراب، او، من و تو را به رؤيت مجدد اشيا و هستی فرا می‌خواند چرا که فرصت کم است و زمان، مثل فواره‌ای بر مداری مدور می‌چرخد. نه ديروز و نه فردا، امروز را درياب، لحظه را بشتاب. پس او و من و تو را دعوت می‌کند که بيا و مثل واژه در خاموشی شعر من ذوب شو و جاری باش. بيا و عشق را مثل يک جرم نورانی در دستهای من ذوب کن تا گرما و روشنی و زلالی در اين خاموشی جاری شود. خاطره‌ای تداعی می‌شود: آنسانکه يکبار در بيابانی اجاق شقايق همچون کانون فروزان عشق به من گرمی و حرارت بخشيد. شاعر آنگاه وحشت و هراس خود را از جهان پر آشوب، و از غوغای ويرانگر تمدن و تکنيک، تصوير می‌کند. اکنون تنها عشق است که می‌تواند در تاريکی و ترديدِ «کوچه های شبِ قرن» جان پناه باشد و وی را از وحشت هجوم آهن و سيمان و پولاد و جرثقيل به «قانون زمين و آب و روشنی» در امان بدارد. تنها عشق است که می‌تواند دراين عصر معراج پولاد (عصر ماشينيزم) او را مثل دری به سمت هبوط گلابی (ازليت ناب طبيعت و بدويت بی شايبة خلقت) بگشايد. گويی سپهری گوش به آموزة لائوتسه سپرده است که گفته است: «انسان در آغاز خوشبخت می‌زيسته اما در نتيجة تغييراتی که برای تسلط بر سرنوشت خويش به کار می‌برد اندوهگين می‌شود. بهترين راه نيکبخت بودن همانا دست کشيدن از تمدن ساختگی کنونی و زيستن در پيوند آرام با طبيعت است.» او با اين جهان آشوب زده سر ستيز ندارد، پس به گريز از آن می‌انديشد و از «او» می‌خواهد که وی را «زير ‌يک شاخه» (ساية طبيعت) به دور از «شب اصطکاک فلزات» (غوغای جهان تاريک تکنولوژی) به خواب ببرد تا مبادا صداهای ویرانگر اين جهان، «چينی نازک تنهايی» او را بشکنند: صدای جنگ و جهل و جنون، صدای شلاق و شيون و شکستن، صدای هول و هراس و هياهو و...
اينجاست که حس می‌کنی که عشق، پروازی نه، بلکه پناهی و گريزگاهی گشته است. احساس می‌کنی که عشق، «خنکای مرهمی بر شعلة زخمی» و «غبار تیرة تسکينی بر حضور وهن» و «دنج رهايی بر گريز حضور» شده‌ست و فرياد سر می‌دهی: آی عشق، آی عشق چهرة آبی ات، چهرة سرخت... رنگ آشنايت پيدا نيست. اينجاست که حس می‌کنی عشق، برای سپهری و هم انديشانش مبدل به يک داروی بيهوشی، يک قرص مسکن يا قرص خواب شده است و بانگ برمي‌داری که: «آيا تمام صداهای ويران کنندة زندگی امروز، سکوت عارفانة سپهری را به نمی‌زنند؟ و آيا از عايق ديوارهای مستحکمِ برج عاقِ مقدس سپهری، تيرگی عصر ما نمي‌تواند به درون تراوش کند؟» او می‌خواهد فارغ از اضطراب جهان به خواب رود و ازدوست می‌خواهد که اگر «کاشف معدن صبح» (خورشيد يا خورشيدی موعودی) آمد، بيدارش کند، آنهم همراه با عطر نوازش انگشتانی مزين به گل ياس. طلوع خورشيد و طلوع گل ياس از پشت انگشتان، مماس و موازی هم قرار گرفته‌اند. شاعر از بستر رؤيای سبز خود که برخاست مايل است که «او» از کابوسهای سياه شبانه حکايت کند؛ حکايتی توأم با چاشنی طنز تلخ: از بمبهايی که فرود آمدند، گونه‌هايی که از اشک و خون تر شدند، مرغابيهايی که از وحشت برآشفتند، چرخ زره پوشی که رؤيای کودکان را له کرد و ...؛ او می‌خواهد که دوست برايش بگويد که در آن گيرودار، قناری چگونه آوازی از سر آسايش خواند؟ در بنادر چه اجناس معصومی (بمب، موشک و ديگر تجهيزات و تسليحات مرگبار؟) از راه رسيد و چه علمی توانست موسيقی مثبت! بوی باروت را کشف کند و چگونه طعم نان، به مذاق ايمان رسولان قرن خوش آمد؟ و چه شباهتی دارد اين سطر، با بخشی از شعر «آيه های زمينی» فروغ فرخزاد! :
نان نيروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
شاعر، آنگاه بشارت می‌دهد که «دوست» را همچون ايمانی سوزان درمبدأ يک باغ (باغ عرفان؟ خودآگاهی؟ کودکی؟...) خواهد نشاند، تا از اين پس خورشيد باغ او باشد. چرا؟ چون او را از قلمرو کابوسهای بيداری به سرزمين سبز رؤيا برده است؟ چون او را از ژرفای تنهايی فراخوانده و با وی در «زندگی» شريک شده و در هياهوی عصر آهن و اتم، سايبان سبز خواب کودکانه‌اش گشته است؟
سپهری تاب ديدن فجايع جهان بيرون را ندارد، پس به شنيدن اکتفا می‌کند. او چشمهايش را شسته و نگه داشته است برای ديدن زيبايی ها. برای او «زندگی رسم خوشايندی است» که شالودة آن، ادراک زلال عارفانه از جهان و اشياست و هرچه جز اين باشد، بدآيند اوست و به ديدن نمی‌ارزد. فقط بايد گاه حديث و حکايتش را از زبان ديگران شنيد اما به راستی: شنيدن کی بود مانند ديدن؟
شعر «به باغ همسفران» نشانگر آن است که ذهن و زبان سپهری رفته رفته سيری از سادگی به پيچيدگی دارد. اين گرايش با حرکتی شتابنده، سرانجام به مقصد نهايی خود (ما هيچ، ما نگاه) می‌رسد که به اعتقاد برخی، در آن «به نوعی کلی گويی بسيار انتزاعی می‌افتد که هم زبان و ايماژها و هم انديشة آن بسيار انتزاعی است... بسيار دور از آن زلالی زبان و اندیشة «مسافر» و «صدای پای آب» و «حجم سبز» که کلاف در هم پیچیدة زبان و ایماژهای آن را از هم نمی‌توان گشود. البته در شعر «به باغ همسفران» هنوز بین سادگی و پیچیدگی، تلفیقی مطلوب و معتدل برقرار است، یعنی بافت کلام به گونه ای است که همنشینی سطرهایی نظیر:
صدا کن مرا/ صدای تو خوب است
... بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
کسی نیست/ بیا تا زندگی را بدزدیم/ میان دو دیدار، قسمت کنیم،
در کنار سطرهایی مانند:
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموش‌ام
من از حاصل ضرب کبریت و تردید می‌ترسم
در ذهن مخاطب، ناهمگون و نامتوازن نمی‌نماید. زیرا خوانندة هشیار با حرکت عمودی ذهن و زبان سپهری و زیر و بم‌های آن آشناست و هر لحظه منتظر حادثه‌ای در زبان وزلزله ای در تخیل و اندیشة شاعر است. ترکیبهای ابداعی (و گاه انتزاعی) و تصویرهای حسامیزی، شاخص ترین ابزارهای آشنایی زدایی شعر شاعرند؛ ترکیبهایی مانند انتهای صمیمت حزن، ابعاد عصر، طعم تصنیف، متن ادراک یک کوچه، سطر خاموشی، جرم نورانی عشق، اجاق شقایق، حاصل ضرب تردید و کبریت، سطح سیمانی قرن، چراگاه جرثقیل، هبوط گلابی، عصر معراج پولاد، شب اصطکاک فلزات، کاشف معدن صبح، نخ زرد آواز، موسیقی مثبت بوی باروت، طعم مجهول نان، مذاق رسالت و ... ، قدم به قدم هنجار ذهن خواننده را دستخوش حدوث و حوادث غیر منتظره می‌کنند تا در پرتو «رستاخیر واژه ها» به دنیایی تازه از حیات زبان و نهایتاً حیات شعری چشم بگشاید و در مجموع، شعر را در هالة آفرینشی نو بنگرد. غلظت اینگونه ترکیبهای تصویری را ـ همانطور که گفتیم ـ در آخرین مجموعة شعر سپهری (ما هیچ، ما نگاه) به وفور می‌بینیم. در آنجا دیگر معنا غالباً مولود خلجانهای تند زبانی است نه هیجانهای عاطفی و اندیشگی. یعنی این فرم زبان است که معنا را می‌آفریند یا محو می‌کند. کما اینکه در همین شعر نیز پاره‌ای از ترکیبها مصداق همین رویکردند و از رهگذر تصادف و تفنن شاعرانه حضور و حیات یافته‌اند نه از مجرای شهودی خاص. برخی از حسامیزی های زیبای شاعر نیز ـ که به نوآفرینی زبان و ذهن وی مدد رسانده اند ـ در شعر جلوه‌ای شاخص دارند:
کسی نیست/ بیا زندگی را بدزدیم

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رؤیای کودک گذر داشت

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

... مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم

با این وجود، سلامت و سادگی نحو زبان، آمیخته با لحن گفتاری، فضایی صمیمانه و عاطفی به کلیت شعر بخشیده است:
صدا کن مرا/ صدای تو خوب است/ صدای تو...

بیا تا برایت بگویم چه اندازه...

کسی نیست/ بیا زندگی را بدزدیم/ آن وقت/ میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

مرا گرم کن...

و یکبار هم در بیابان

و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ...

بیا تا نترسم من از ...

مرا خوب کن ...

 

 

و ...
از دیگر خصوصیات بارز زبان شعر، گستردگی میدان کلمات آن است: علاوه بر واژگان ادبی و شاعرانه، حضور واژگان وحشی روزمره نظیر: حاصل ضرب، کبریت، سیمان، حرثقیل (که متأسفانه به دلیل تنگنای وزنی و عدم پرداخت زبانی، به صورت اضافه «جرِثقیل» باید تلفظ کرد)، پولاد، اصطکاک، فلزات، بمب، چرخ زره پوش، بنادر، باروت و ...، در پرتو رنگ آمیزی شاعرانه، زبری و زمختی خود را از دست داده و به واژگانی شاعرانه مبدل شده‌اند که پهناوری چشم انداز شاعر را به نمایش گذاشته‌اند و افزون بر آن، عرصة تماشای خواننده را نیز گسترش می‌دهند. تصاویر شعر، بنابر شیوة معهود سپهری، حاصل همدلی و صمیمت او با طبیعت زنده و تپنده‌اند. صدای تو سبزینة آن گیاه ...، من از طعم تصنیف در ...، ببین عقربکهای فواره...، بیا آب شو مثل فواره... توأم با تصاویری از قلمرو زندگی خشن شهری که به اقتضای حس و ادراک شاعر، وارد شعر شده‌اند و حتی بر آنها نیز روح طبیعت پرست شاعر سایه افکن است. در این شعر نیز همانند بسیاری از دیگر سروده‌‌های سهراب، بندها و تصاویر شعر، غالباً حضور و حیاتی مستقل دارند، یعنی فاقد گره خوردگیِ ساختاری با کلیت عمودی شعرند؛ و بین آنها اگر ارتباطی هست، از رهگذر «روایت حسی» است نه حاصل ساختاری منسجم؛ به نحوی که می‌توان برخی از بندها و سطرها را حذف یا مثلاً جا به جا کرد. شاعر فراتر از شیوة روایت و تصویرگری، به شیوة مخاطبه گراییده است که همین شگرد، جو عاطفی شعر را دو چندان کرده است. وزن شعر (فعولن فعولن...) با شیور و شتاب حسی آن، تناسب دارد. کارکرد این آهنگمایه در شعر به گونه ای است که به اقتضای مفهوم و حال و هوای شعری، کلام ضرباهنگی دلپذیر می‌یابد. مثلاً در ابتدای شعر: «صدای کن مرا...» لحن و طنینی نرم و تغزلی دارد و در مصراعهای نظیر: «در آن گیروداری که چرخ زره پوش...» که فضایی متفاوت دارند، لحن، ضرباهنگی تند و کوبنده می‌یابد.
 

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ جمعه دوم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

 

 

 

 

کلام سپهری بی آذین و آرایش است. اما این عیب کار او نیست، به یک معنا امتیاز کار اوست. گریز او از پیچیدگیهای لفظی تناسبی مستقیم با معنایی دارد که می خواهد برساند. در شعر امروز ما معنای عمیق کم یافت می شود، اما پیچیدگی لفظ بسیار، یا، به عبارت بهتر، رسن بازی با کلمات. این پیچیدگی لفظ اگر بازی و ادا نباشد، نشانهﻯ آنست که چیزی گنگ می خواهد زبان باز کند، چیزی در درون شاعر می جوشد، مرموز و سربسته که بر خود او آشکار نیست، اما با نیروی مبهمش او را به نحوی وامی دارد که حرف بزند- حرف زدن "گنگی خواب دیده" با "جهانی کر". این جوشش گنگ نامهای مختلف به خود می دهد و گاهی نامش "فرمالیسم" می شود. سپهری نیز در تجربهﻯ شاعرانهﻯ خود چنین دوره ای را طی کرده است. در "آوار آفتاب" سپهری چنین زبان گنگی دارد، اما در همان کتاب نیز، که حاصل کارهای چند سالهﻯ اول اوست، سیر او را به طرف روشنی می توان دید. او کم کم ابرهای سیاهی را که ضمیرش را در بر گرفته پس می زند و آنچه را که از درون او بر می جوشد، نخست چون آبی گل آلود و سپس، در کارهای بعدیش، چون چشمه ای زلال، روان می کند. سپهری بر "آوار آفتاب" مقدمه ای کوتاه نیز دارد؛ "مانیفست" واری با اشاراتی فشرده که با آن می خواهد بگوید که او در شعرش در پی چیست و در آن مسئلهﻯ بینش شرقی و غربی را مطرح می کند. اما این مانیفست نویسی در مقدمهﻯ کتابهای شعر هم مال دوره ای ست که شاعر هنوز نمی تواند همهﻯ آنچه را که می خواهد با زبان شعر بیان کند. شعرهای پیچیده اغلب به آبهای گل آلود می مانند. به قول نیچه به عمد گل آلوده اند تا ژرف جلوه کنند، اما آبهای زلال ژرف همیشه ژرفاشان را کمتر از آنچه هست نشان می دهند و برای راه بردن به ژرفنای چنین آبها باید شناگری دانست والا به دست و رو تازه کردنی در کنار آنها قناعت کرد. شعر اگر به راستی شعر باشد سرشار و تهی نشدنی ست، و روبرو شدن با آن هر بار مکاشفهﻯ تازه اﻯست یا، به قول نیما، همان رودخانه ای است که هر کس می تواند به اندازهﻯ گنجایش پیمانهﻯ خود از آن آب بردارد، بی آنکه از رودخانه چیزی کم شود. اما آن حوضچه ها فقط به یک دست و رو شستن می ارزند و بس. شعر سپهری اگرچه آن رود نیست، اما آن برکهﻯ ساکن هم نیست. جویباریست زمزمه گر که باید به زمزمهﻯ تأمل انگیز آن گوش فرا داد.

 

 

در سادگی یکدست و فضای آرام و بی ابر و توفان شعر سپهری یک نکته هست که پیوسته بازگفته می شود. اما این بازگفتن تکرار ملال آور یک حرف نیست، یک حرف اصلی است که باید بازگفته شود. در کار هر شاعر یا متفکر جدی یک نکته بیش نیست که پیوسته بر زبان یا قلم جاری می شود و هرچه گفته شود بازگفتن یا بسط و تفصیل همان یک نکته است.سپهری توجهی عجیب به کشف لحظه های زندگی دارد و همین به شعر او رنگ و بوی خاص می دهد. شعرش پر از تصویرها و رنگه ست. غالباً با یادآوری اینکه سپهری نقاش هم هست، خواسته اند این دید شاعرانه را توجیه کنند. اما چرا این را دید شاعری ندانیم که نقاشی هم می کند؟ این تعبیر ناشی ازین است که متذکر آنچه او در پس همهﻯ رنگها و صورتها نشان می دهد، نیستیم.

 

 

 

 

 

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

 

 

حرفی از جنس زمان نشنیدم

 

 

هیچ چشمی

 

 

عاشقانه به زمین خیره نبود

 

 

کسی از دیدن یک پنجره مجذوب نشد

 

 

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

 

 

 

 

 

سپهری سخنی ساده با ما دارد. او می خواهد به یادمان بیاورد که ما آدمهای در بند در حصارهای شهرهای کنونی با آنکه بیش از هر زمان دیگر برای لذت بردن از زندگی حرص می زنیم، بیش از همیشه از حقیقت زندگی دوریم. امروز انسان می کوشد که پهنهﻯهر چه گسترده تری از مکان و واحد هر چه کوچکتری از زمان را به تصرف آورد. اما هر چه بر دامنه تصرفاتش افزوده می شود مجال زندگی بر او تنگتر می شود. چنان است که گویی هرچه بیشتر بخواهیم زندگی را به چنگ آوریم بیشتر از ما می گریزد. اما اگر او را به خود واگذاریم با همهﻯ جلوه هایش به ما روی خواهد کرد. این آهوی رمنده هنگامی در کنارمان خواهد آرمید که ما را بی سلاح و بی ستیز آسوده و آرام ببیند. تنها هنگامی که به زمزمه خاموش او گوش فرا دهیم با ما سخن خواهد گفت و پرده از راز خود برخواهد گرفت، نه هنگامی که هرزه درآییم و پر سخنی می کنیم و می خواهیم بزور او را به سخن در آوریم. زندگی دریچه های خود را هر آن در نمودهای بی شمارش بر ما خواهد گشود و ما را از پُری خویش سرشار خواهد کرد اگر که چشم باطن خود را به روی او بگشاییم. اگر که "عاشقانه به زمین" خیره شویم. به قول مولانا:

 

 

 

 

 

این درختانند همچون خاکیان

 

 

دستها برکرده اند از خاکدان

 

 

با زبان سبز و با دست دراز

 

 

از ضمیر خاک می گویند راز

 

 

 

 

 

اما کجاست آن گوشی که راز ضمیر خاک را از زبان سبز درختان بشنود؟ تنها آن که عاشقانه به زمین خیره می شود چنین گوشی دارد، نه آن که می خواهد همه چیز را در چنگ تصرف خویش داشته باشد و همه چیز برای او "مادهﻯ خام" است. آن که عاشقانه به چیزی خیره می شود، تصرف نمی کند، تجاوز نمی کند، بلکه آن چیز را وامی گذارد تا با همهﻯ پاکی و زیباییش و همهﻯ آشکاریش بدرخشد و چشم جان عاشق را از خود روشن کند. اما آنکه در همه چیز چون "مادهﻯ خام" تصرف می کند، ماده را به چنگ می آورد و روح را از دست می دهد.

 

 

 

 

 

برای آدم گم شده در دود و دمهﻯ ماشین و بندی در حصار شهر و دیوار، انسانی که با افق و آسمان نسبتی ندارد، "طبیعت" چیزی چون یک معدن است که از آن مواد خام برای مصرف ماشین می آورند و یا چیزی چون یک سیلو و انبار. اما معدن و انباری که در آن چیزهای زائد فراوان است- چیزهای بی مصرف. برای او همه چیز جهت وجودی خود را در امکانات مصرف نشان می دهد و هر چه نتواند به این وجه جهت وجودی خود را نشان دهد، زائد است و "بی مصرف". حاصل دست تصادف کوریﺴت که نمی داند چگونه فقط چیزهای "با مصرف" بسازد. در همهﻯ آنچه از طبیعت در کامیونها و قطارها و کشتیﻫا بار می زنند و می آورند، چیزی خیال انگیز و دل انگیز نیست. همه مادهﻯ خام و نیم خام برای مصرف است و چون مصرف شد جای پسماندهﻯ آن در زباله دان است. چیزها در سیر نمایاندن جهت وجودی خود از زمین تا زباله دانی سیر می کنند!

 

 

 

 

 

اما شاعر چیزها را "مصرف" نمی کند. هیچ گلی را پرپر نمی کند، هیچ درختی را نمی برد، هیچ پرنده ای را بی بال و پر نمی کند تا خواص آن را دریابد. او همه چیز را وامی گذارد که همانی باشد که هست. در پاکی و سادگی ناب خود، در معصومیت درخشان خود، و با همه چیز رابطه ای درونی و عمیق دارد. او هیچ چیزی را تهی نمی کند. بلکه خود از همه چیز پر می شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

من پر از نورم و شن

 

 

و پر از دار و درخت

 

 

پرم از راه، از پل، از رود، از موج

 

 

پرم از سایهﻯ برگی در آب.

 

 

 

 

 

سپهری با آنکه دم های زندگی را در جلوه های بی شمارش پیش چشم ما نقش می زند، اما فرو رفتن او در این دم ها و سرمستی او از آنها چیزی جز دم پرستی آدمیﺴت که در جهانی تهی از معنا، در میان گذشته ای پوچ و آینده ای خالی، از این دم به آن می گریزد و زندگی خود را به تباهی لذت پرستی حریصانه می سپرد. برای او دم های زندگی عزیزند و جلوه های آن مقدس و ستودنی، چرا که همگی جلوه های حقیقت یگانه ای هستند که همه چیز را زنجیروار به هم می بندد و از پی هم پدید می آورد.

 

 

 

 

 

چرا مردم نمی دانند

 

 

که لادن اتفاقی نیست

 

 

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است

 

 

 

 

 

وجود همه چیز از یک قانون مقدس ناشی می شود، حتا مرگ. او مرگ را چون قانون ضروری زندگی می پذیرد و می داند که زندگی در کنه خویش به مرگ همچون ضروری ترین چیز برای دوام و بالندگی خویش نیازمند است.

 

 

 

 

 

گاه زخمی که به پا داشته ام

 

 

زیر و بم های زمین را به من آموخته است

 

 

گاه در بستر بیماری من،

 

 

حجم گل چند برابر شده است

 

 

 

 

 

. . . . . .

 

 

 

 

 

و نترسیم از مرگ

 

 

مرگ پایان کبوتر نیست.

 

 

 

 

 

او چون خیام چرخ و فلک را به کین توزی متهم نمی کند و نمی پرسد که چرا "این کوزه گر دهر چنین جام لطیف- می سازد و باز بر زمین می زندش". زیرا خود را آنی از دهش هستی می بیند که خود را در وجود او و همه چیز آشکار و ناپدید می کند و نه خود را ایستاده در برابر دشمنی جانستان.

 

 

 

 

 

از آنجا که همهﻯ چیزها مظاهر یک وجودند، پس تأمل در هر چیزی راهی است برای دریافت این یگانگی. هر چیزی را حالتیﺴت که باید با تأمل دریافت: "بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم".

 

 

 

 

 

اما این دریافت "حالت" با بردن چیزها به آزمایشگاه و با خرد کردن آنها در زیر ماشینها به دست نمی آید. آنها تنها وقتی "حالت" خود را بر ما آشکار می کنند که به خود واگذاشته شوند. شاعر پاسدار پاکی و عصمت چیزهاﺴت. این فرزند به مادر خود- زمین- وفادار است، از این رو همزادان خویش را پاس می دارد و با دست مهر می نوازد، در کنار آنها می آرمد و به گفتﻮگوی خامش آنها گوش فرا می دهد و از "حالت" آنها پر می شود. او زبان وزش نسیم، ریزش آب، خزیدن مارمولک، رویش گل، پرواز پرنده، و سکوت سنگ را می فهمد و می تواند برای ما حکایت کند. او با پاس داشتن حریم چیزهای کوچک پیرامون خویش حریم قدوسیت هستی را می پاید. با پاییدن جوی کوچک خویش اقیانوسها را می پاید.

 

 

 

 

 

آب را گل نکنیم...

 

 

شاید این آب روان

 

 

می رود پای سپیداری

 

 

تا فروشوید اندوه دلی...

 

 

 

 

 

اما برای ورود به حریم پاکی و سادگی چیزها باید ساده شد، باید چینﻫای غرور را از ابرو برداشت و رخت غضب از تن به در آورد. باید ساده بود تا این کودکان طبیعت ما را در بازی خود شرکت دهند. یا به قول مسیح، برای راه یافتن به ملکوت آسمان دوباره "کودک" باید شد. اما برای راه یافتن به "ملکوت زمین" هم دوباره کودک باید شد. باید سبکبار و بازیگوش شد. اما این سادگی را با ساده لوحی نباید اشتباه کرد، بلکه سیر کمالی فردی است به روشنی رسیده و بارهای گرانجانی را فرو نهاده و سبکبار و آزاد شده.

 

 

 

 

 

پرده را برداریم

 

 

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

 

 

بگذاریم بلوغ

 

 

زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند

 

 

بگذاریم غریزه پی بازی برود

 

 

کفشها را بکند

 

 

و به دنبال فصول از سر گلها بپرد

 

 

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند

 

 

چیز بنویسد

 

 

به خیابان برود

 

 

ساده باشیم.

 

 

 

 

 

ایمان او کودکی ست بازیگوش و شگفت زده که در این باغ اسرار می گردد. همه چیز را با حیرت و دقت از جا برمی دارد، می بوید، لمس می کند و باز سر جایش می گذارد. او می داند که هیچ چیزی را نباید بشکند، نباید له کند، زیرا این باغ معجزات است. در میان اینهمه آیات شگفتی او به هیچ برهان عقلی، به هیچ معجز، به هیچ ید بیضا و شق القمری نیاز ندارد تا ایمان بیاورد. "برگ درختان سبز" حجت اوست.

 

 

 

 

 

زیر بیدی بودیم

 

 

برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم، گفتم:

 

 

چشم را باز کنید

 

 

آیتی بهتر ازین می خواهید؟

 

 

می شنیدم که به هم می گفتند:

 

 

- سحر می داند، سحر!

 

 

 

 

 

اما "غبار عادت" مانع دیدار است: "غبار عادت پیوسته در مسیر تماشا ست". عادت است که همه چیز را پیش پا افتاده می کند. آدمی که بر سبیل عادت زندگی می کند از چیزی در شگفت نمی شود، در چیزی تأمل نمی کند و به همین دلیل از فطرت انسانی خود دور می شود و در گلهﻯ بشری منحل. کوری و کری در عین باز بودن گوش و چشم حکایتی ست که از قدیم به آن اشاره کرده اند: "چشم باز و گوش باز و این عمی!..." و عادت هر زمان صورتی و نامی به خود می گیرد و حتا نام آن می تواند "علم" باشد. اما شاعران حقیقی ما را به "خلاف آمد عادت" می خوانند. آنان عادات ما را نوازش نمی کنند و ما را به گله راهبر نمی شوند، بلکه به فطرت حقیقی انسانیمان، تا از نو با شگفتی با همه چیز روبرو شویم و پرسش کنیم. و به ما می آموزند که در "عالم عادت پرستان مقام کردن دیگر است و پای همت بر عادت و عادت پرستی زدن دیگر". ( نامه های عین القضات)

 

 

 

 

 

سر هر کوه رسولی دیدند

 

 

ابر انکار به دوش آوردند

 

 

باد را نازل کردیم

 

 

تا کلاه از سرشان بردارد

 

 

خانهﻫاشان پر داوودی بود

 

 

چشمشان را بستیم

 

 

دستشان را نرساندیم به سرشاخهﻯ هوش

 

 

جیبشان را پر عادت کردیم

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی چیزی نیست

 

 

که لب طاقچهﻯ عادت از یاد من و تو برود

 

 

زندگی جذبهﻯ دستی ست که می جنبد

 

 

زندگی حس غریبیﺴت که یک مرغ مهاجر دارد.

 

 

 

 

 

طبیعت ستایی سپهری به ظاهر چیزی از طبیعت ستایی رُمانتیسم اروپایی (مثلا از روسو تا آندره ژید) در خود دارد، اما ریشه هایش از درونمایه ای عمیقتر آب می خورد و آن عرفان شرقی است. اما ظاهراً از عرفان خاور دور (چین و ژاپن) بیشتر مایه پذیرفته است تا عرفان اسلامی و ایرانی. خدایی که او به آن ایمان دارد آن خدایی نیست که عارفی از شوق دیدار و تب عشق او در حالت سماع سر از پا نمی شناسد. در او شوق ریختن غبار تن و تهی شدن از آلایش جسم و پیوستن به "معشوق" با تب و تاب نیست. آنکه در گوشش طنین "ارجعی الی ربک" پژواک دارد، آرام و قرار ندارد، اما آنکه در آرامش و سکوت "دائو"ی جاودانه می آرمد و در خموشی و بی خودی و دست کشیدن از عمل "وو وی" خود را رها می کند تا چون ماهی به دریای خود بازپیوندد، در او چنان تب و تاب و جوش و خروشی نیست که، مثلا، در "دیوان شمس" می توان یافت. در ادراک دائویی از وجود، مشیت و اراده و آفرینشی در کار نیست، بلکه هستی شکفتنیﺴت خود به خود، بی تصرف و اراده. "دائو" بر هستی فرمان نمی راند و خداوندگار نیست و اراده نمی کند: "اصل دائو خود به خودیﺴت". (لائودزو)

 

 

 

 

 

"دائوی بزرگ هر جا روان است

 

 

به چپ و به راست

 

 

همه چیز در هستی خود به او وابسته است

 

 

و او آنها را وانمی گذارد.

 

 

او برای کرده های خود مدعایی ندارد

 

 

او به همه چیز مهر می ورزد و آنها را می پرورد

 

 

اما بر آنها سروری نمی کند."

 

 

 

 

 

( دائو ده جینگ)

 

 

 

 

 

آنچه به همه چیز امکان وجود می دهد با برشکفتن از درون خویش- نه با آفریدن چیزها بر طبق اراده و عقل- بی خویشتن است و بی خبر از کار خود: "چیزی بوده است مبهم پیش از آنکه زمین و آسمان برخیزد. چه آسوده! چه تهی! تنها می ایستد و دیگرگون ناشونده؛ همه جا در کار است، بی خستگی. او را می توان مادر هر چیز در زیر آسمان دانست. نامش را نمی دانم، اما می توان او را با واژهﻯ دائو نامید." (همان کتاب)

 

 

 

 

 

خدای سپهری چنین خداییﺴت. خداییﺴت در همین نزدیکی، "لای شب بوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه". اما این همه جا حاضر از وجود خویش بی خبر است و تنها در عمل خود به خود خویش، خویشتن را به ما می شناساند و پرستش چنین خدایی نزدیکی شاعرانه با نمودهای وجود اوست. او از ما چیزی نمی خواهد، زیرا یکسره بخشنده است و خود تهی سرشار: "حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید". (سپهری)

 

 

 

 

 

و خدایی (دارم) که در این نزدیکی ست

 

 

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند

 

 

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه

 

 

من مسلمانم

 

 

قبله ام یک گل سرخ

 

 

جانمازم چشمه، مُهرم نور

 

 

دشت سجادهﻯ من

 

 

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

 

 

در نمازم جریان دارد ماه

 

 

جریان دارد طیف

 

 

من نمازم را وقتی می خوانم

 

 

که اذانش را باد

 

 

گفته باشد سر گلدستهﻯ سرو

 

 

من نمازم را

 

 

پی تکبیرۃ الاحرام علف می خوانم

 

 

پی قدقامت موج

 

 

کعبه ام بر لب آب

 

 

کعبه ام زیر اقاقیهاست

 

 

کعبه ام مثل نسیم

 

 

می رود باغ به باغ

 

 

می رود شهر به شهر

 

 

حجرالاسود من روشنی باغچه است.

 

 

 

 

 

چنین اندیشه ای که ساده و بی آلایش می بیند و در بازی هستی با شادی و سرشاری دل، چون یک کودک، شرکت می کند، بی آنکه در جستجوی "علت العلل" یا "غایت القصوی" باشد، بر همه دانشوریهای مرسوم رندانه خنده می زند، زیرا می داند که هستی در گردش بی پایان و دمادم خود پایبند هیچ یک از این مفاهیم نیست و می داند که از اینها همه جز تاریکی دل و خودبینی هیچ به بار نمی آید. چنین کسی ساده است. همیشه عاشق است. بوی خاک باران خورده را در دماغ دارد و "طعم تمشکهای وحشی" (آندره ژید) در زیر دندان، و خیال همبال شدن با پرندگان در سر. "کودکان هنوز" او را "دانش پژوه می دانند، خسکها و شقایقهای سرخ نیز". (نیچه) اگرچه در چشم سرد و دل تاریک "دانشمندان" ساده لوح بنماید و بی دانش.

 

 

 

 

 

همیشه عاشق تنهاست

 

 

و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست

 

 

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز

 

 

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند

 

 

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

 

 

به آب می بخشند

 

 

و خوب می دانند

 

 

که هیچ ماهی هرگز

 

 

هزار و یک گره رودخانه را نگشود

 

 

و نیمه شبها با زورق قدیمی اشراق

 

 

در آبهای بدایت روانه می گردند

 

 

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند

 

 

 

 

 

 

 

 

اینجاست که سپهری شاعر در زمانه ای که جایی برای چنین چیزها و احوال ندارد، تا مرز بیگانگی کامل با آن پیش می رود. شعرهای او هر یک گویی تابلویی پرداختهﻯ دست یک نقاش چینی که در آنها چشم اندازهای طبیعت، هر سنگ، هر برگ، هر سنجاقک، هر بوته و گیاه با دقت و اعجاب و ستایش و پرستش نقاشی شده است و در کنار صخره ای از این منظره مردی نشسته است که در بیخودی خویش به تأمل در این مظاهر وجود مشغول است و در این مراقبه و کشف چیزیﺴت که تنها با همدلی و در سکوت به آن می توان رسید. ولی آنجا که انسان با ستونهای پولاد و سیمان به آسمان "عروج" می کند، جایی برای چنین کشف و تأمل نیست، هرچه هست هیاهوی اصطکاک آهن است و پولاد و غوغای بیهوده و پایان ناپذیر مردمی سرگشته و شتابزده. در چنین جهانی جایی برای چنان کسی نیست و او در این همهمه و غوغا هراسان است و تنها خواب می تواند او را تا دمیدن روشنی "صبح دیگر" از این هیاهو و هراس شبانه برهاند.

 

 

 

 

 

در این کوچه هایی که تاریک هستند

 

 

من از حاصل ضرب احساس و کبریت می ترسم

 

 

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

 

 

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

 

 

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج فولاد

 

 

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

 

 

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا

 

 

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد...

 

 

 

 

 

برگرفته از کتاب "پیامی در راه"- نظری به شعر و نقاشی سهراب سپهری


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ چهارشنبه بیست و سوم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |


























برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

 هفته فیلم سهراب سپهری، شاعر و نقاش فقید از شنبه 19 دی‌ماه در سالن سینماتک موزه هنرهای معاصر آغاز می‌شود و با نمایش شش فیلم از جمله «خانه دوست کجاست» عباس کیارستمی همراه است.

به گزارش روابط عمومی موزه هنرهای معاصر، نمایشگاه مروری بر آثار نقاشی‌های سهراب سپهری با 113 اثر نقاشی، 25 اثر عکس از دوره‌های مختلف زندگی این شاعر و نقاش و تعدادی از وسایل شخصی این هنرمند از روز نهم آذرماه در موزه هنرهای معاصر تهران افتتاح و تا اول بهمن ماه ادامه دارد.

همچنین از شنبه 19 دی‌ماه، هفته نمایش فیلم‌های سهراب سپهری در سالن سینماتک موزه هنرهای معاصر تهران آغاز می‌شود که با نمایش شش فیلم از کارگردان‌های مطرح سینما همراه است.

شنبه 19 دی‌ماه فیلم «آبی کاشان» به کارگردانی رامین مشکین مقدم محصول سال 1379 به مدت 56 دقیقه، یکشنبه 20 دی‌ماه فیلم «خانه دوست کجاست» به کارگردانی عباس کیارستمی محصول سال 1362 به مدت 65 دقیقه، دوشنبه 21 دی‌ماه فیلم‌های «واهمه های حضور» به کارگردانی محمد زرقانی محصول سال 1377 به مدت 30 دقیقه و «آب را گل نکنیم» به کارگردانی بیژن زمان پیرا، محصول سال 1381 به مدت 23 دقیقه، سه‌شنبه 22 دی‌ماه فیلم «نار و نی» به کارگردانی سعید ابراهیمی‌فر محصول سال 1369 به مدت 90 دقیقه و چهارشنبه  23 دی‌ماه  فیلم  «و من مسافرم» به کارگردانی لقمان خالدی محصول سال 1388 به مدت 35 دقیقه به نمایش درمی​آیند.

همه فیلم‌ها ساعت 17 در سالن سینماتک موزه هنرهای معاصر تهران به  نمایش درمی‌آید و علاقه‌مندان می‌توانند به خیابان کارگر شمالی، جنب پارک لاله مراجعه کنند..

 

 

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ چهارشنبه شانزدهم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

به گزارش خبرگزاري فارس، نمايشگاه آثارنقاشي سهراب سپهري با عنوان «روزنه‌اي به رنگ»، که از روز 9 آذرماه در موزه‌هنرهاي‌معاصرتهران افتتاح شد و تا اول بهمن‌ماه ادامه دارد. در اين نمايشگاه 113 اثر نقاشي و 25 عكس از دوره‌هاي مختلف زندگي سهراب سپهري به نمايش درآمد.

برنارد پولتي سفير سفارت فرانسه، از اين كه اين مكان براي آن‌ها فراهم شد تا از اين نمايشگاه بازديد داشته باشند ابراز خرسندي كرد و گفت: آثار سهراب سپهري براي من خيلي جالب بود و من قبلاً كتابي را كه اشعار اين هنرمند به زبان فرانسه چاپ شده بود خواندم و همچنين دو اثر سهراب سپهري را در جايي ديگر مشاهده كردم و الان خوشحال هستم كه اين آثار را به صورت يك مجموعه از نزديك مشاهده مي كنم.

در ادامه اين بازديد سفير فرانسه گفت: ‌من در اين نمايشگاه استعداد و ذوق هنري اين هنرمند را كشف كردم، به خصوص دوره‌هاي مختلف كاري اين هنرمند در اين نمايشگاه مشهود است. اين هنرمند سبك‌هاي مختلف هنري را به خوبي مي‌شناخت و به نظر من با هيچ نقاش ديگر قابل مقايسه نيست. و از همه مهم‌تر چيدمان، ‌انتخاب و ارائه آثار، ‌سير نمايشگاهي اين هنرمند را به نمايش گذاشته است.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ جمعه یازدهم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 




دلشعری از    ژیلا راسخ    عزیز به یاد فروغ

(من به بودن به حضور

در نگاه دو کبوتر به سکوت

و به گرمی دل خاک به هنگام  هماغوشی سرمای تنم

می گریم

من به هرزه سخنم و به مظلومی شعر

به خطای قلمم و  به بلوای دلم  

من به پرواز فروغ و  مردن به هبوط 

  و به خط خط فروغ

 و به بُهتی که پس از دیدن فردای حضور

من به خورشید وجود و به اَنْهارِ شعور

من به رسوایی دل 

وبه بی مهری شعرم، که نگفت من کیستم

من به بی عدلی یک دایره در ورطه ی هول

به برهنه سخنم

به تمامیِّ عِناد تو و آن مشق سیاه

 می گریم

من به خود خواهی باد و به طوفان وجود

و به صبحی که زند بانگْ خروس

که بدادم برسید

 مرگ من فاجعه ی مرغان است 

 من به اشعار فروغ به تمامی جدال شب و روز

که کند داد و هوار  ....آی بی عاطفه ها

وَهْمِ من خواب شماست

من به بطلان خودم، که به مرداب فنا افتادم

من به باور هایم ،و به رؤیا و قسم های دروغین دلم

می گریم

من به تقصیر خودم و به خندیدن نا مردی شب

 و به نامردمی کاغذ و باد

می گریم

می گریم..)

 

 

 

 

اولین نرم افزار چند رسانه ای    فروغ فرخزاد   در ایران

محصولی متفاوت از گروه نرم افزاری نارون

با محیط گرافیکی و جذاب :

سالشمار زندگی فروغ، دیوان کامل اشعار با خط زیبای نستعلیق

و امکان چاپ، مجموعه کامل نامه های فروغ، صدای فروغ شامل

تمام  مصاحبه ها و  دکلمه اشعار  و آلبوم عکسها و تصاویر فروغ

و

دکلمه های ماندگار نیکی کریمی

یک CD اورجینال

قیمت: 4000

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

اپراتور سفارش:

 

1 708090 0915   

 

2 708090 0915  

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

فروغ فرخزاد

 

فروغ فرخزاد (۸ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ در سانحه تصادف) شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه‌های قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت.

 

فروغ با مجموعه‌های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده‌ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.

 

 

 

زندگینامه

 

فروغ در ظهر ۸ دی‌ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد. اما پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پيش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقيق خواست تا اين اشتباه را تصحيح کنند. فروغ فرزند چهارم توران وزيری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.فروغ با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.

 

 

 

ازدواج با پرویز شاپور

 

فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور طنزپرداز ایرانی که پسرخاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار بود. فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام "اولین تپش های عاشقانهء قلبم" منتشر گردید.

 

 

 

سفر به ایتالیا

 

پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، براي گريز از هياهوی روزمرگی، زندگی بسته و يکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در اين سير و سفر، کوشيد تا با فرهنگ غنی اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تأتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی د ر این دوره زبان ايتاليايی و همچنین فرانسه و آلماني را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنايی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپايی، ذهن او را باز کرد و زمينه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.

 

 

 

آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ

 

آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد. در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم خانه سیاه است برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.

 

 

 

پایان زندگی

 

آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شده‌اند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد.

 

فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد.

آرزوی فروغ ار زبان خودش: « آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن ها با مردان است» « من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان می‌برند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم درد‌ها و آلام آن‌ها به کار می‌برم.»

روحش شاد و یادش گرامی ..

 

 

 

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه هفتم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

 

دیگران را هم غم هست به دل

         غم من! لیک غمی غمناک است..

 

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* /*]]>*/ /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

 

 نمــــــــی فرات

 

 اگر چه مثل محرم نمـــــــی شوم هرگز

جدا ز حلقه ی ماتم نمـــــی شوم هرگز

مرا ببخش,مرا چون که خوب مـــی دانم

که توبه کردم و آدم نمـــــــی شوم هرگز

 اسیر جاذبه ی حســــــن یوسف یاسم

که محو در گل مریـــــم نمی شوم هرگز

گناهکـــــارم و امــــــــــــا بدون اذن شما

نصیب خشم جهنم نمـــــی شوم هرگز

 به جان عشق قسم غیر چارده معصوم

به پای هیچ کسی خم نمی شوم هرگز

 نمــــــی فـــــــرات بیاور چرا که من قانع

به سلسبیل و به زمزم نمی شوم هرگز

 در انتهای غزل من دوباره مـــی خواهم

فقط برای تو باشم,نمـــــــی شوم هرگز

 

 

////////////////////////////////////////

خبرگزاري فارس: مدير سينما تك موزه هنرهاي معاصر گفت: برخلاف آنچه منتشر شده، هفته فيلم سهراب سپهري بعد از ايام سوگواري ماه محرم و احتمالا در اواسط دي ماه برپا مي‌شود و در همايش ادبي اين هفته سهراب، تنها يك فيلم (و من مسافرم) نمايش داده خواهد شد.

عليرضا حسيني مدير سينما تك موزه هنرهاي معاصر در گفت و گو با خبرنگار سينمايي فارس زمان دقيقي براي برپايي هفته فيلم سهراب سپهري مشخص نكرد و گفت: تعدادي از فيلم‌هايي كه نام‌شان عنوان شده و حدود شش فيلم هستند مانند خانه دوست كجاست، نار و ني و ... كه درباره سهراب سپهري شاعر بزرگ معاصر كشورمان ساخته شده است و ما از ساخت آن ها مطلع بوديم اما تعدادي از فيلم‌ها هستند كه به ما معرفي شدند و دوستان به ما درباره ساخته شدن آن‌ها اطلاع دادند كه تعدادشان هم كم نيست، به همين دليل و با توجه به نزديك شدن به ايام محرم تصميم گرفتيم هفته فيلم را بعد از مراسم سوگواري اباعبدالله الحسين قرار دهيم تا فرصت بيشتري هم براي انتخاب فيلم‌ها و ارايه مناسب آن‌ها به مخاطب داشته باشيم.
وي ادامه داد: در تلاش هستيم تا هفته فيلم را در دي ماه برگزار كنيم تا كارهاي بيشتري را بتوانيم در معرض نمايش علاقمندان در سينما تك قرار دهيم.
همزمان با همايش ادبي سهراب سپهري و افتتاح نمايشگاه آثار نقاشي در موزه هنرهاي معاصر تهران، برنامه نمايش سينماتك روز سه شنبه اين هفته (10 آذر) ساعت 19 به فيلم مستند «و من مسافرم» به كارگرداني لقمان خالدي و تهيه‌كنندگي سعيد رشتيان اختصاص خواهد يافت.

راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-

برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

مشابهت این دو شاعر را می توان در دو حوزه مورد بررسی قرار داد ؛ 1- فرم  . 2- محتوا

1- فرم
الف ) شعر موزون و ساده
شعر بلیک را موازی اشعار شبانه و پرستاران کودکان ( لالایی ) می دانند . مصراع اشعار آن در بیش تر مواقع کوتاه بوده و با سه چهار کمه یک مصراع تمام می شود .  شعر بلیک دارای وزن و محتوای ساده ای است  و معمولا با نی لبک خوانده می شود . از نظر عروض انگلیسی در ردیف شعرایی همچون شکسپیر قرار دارد .اشعار سهراب هم وزن ساده ای دارند به طوری که راحت در ذهن مخاطب عادی و جوان باقی می ماند .
ب ) زبان ساده ی کودکی
هر دو شاعر از زبان کودکانه برای اشعار خود استفاده کرده اند و مطالب خود را که بیشتر نقل کودکانه و توصیف طبیعت است ، به طور مستقیم و دور از ایجاز بیان کرده اند .
ج ) تقلید از لحن و زبان کتاب های آسمانی
بلیک هم مانند کتاب های آسمانی در شعر دختر گم شده پپیشگویی از دنیا کرده است .

 

من پیشگویانه می بینم / که در آینده /زمین از خواب/ برخواهد خاست و خواهد گشت / بردبار ، در پی آفرینده ی خویش ، / و بیابان وحشی باغی دلگشا خواهد شد .

سهراب هم مانند سوره های مکی قرآن  که برای جلب توجه اول چند قسم می خورند و بعد خبر می دهند شعر می گوید : به تماشا سوگند / و به آغاز کلام / و به پرواز کبوتر در ذهن / واژه ای در قفس است .
2- محتوا

الف ) کودکانگی
یکی از جنبه های محکم مشابهت دو شاعر در توجه به کودکان است . بلیک بسیاری شعر را برای کودکان سروده همان طور که از نام بعضی از آنها معلوم است . او در شعر ترانه های بیگناهی می گوید :

 

من نی ای میان تهی برگرفتم / و قلمی روستایی ساختم / و آب زلال را به رنگ آلودم / و سروده های شاد خویش رانوشتم / تا هر کودکی از شنیدن آن شادمان شود .

سپهری هم با نوعی دید نوستالپیک به کودکی خود می نگرد و در شعرای آن دوران کودکیش نمایان است . باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود /باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه / باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود /باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت   بود / میوهی کال خدا را آن روز می جویدم در خواب / آب بی فلسفه می خوردم / توت بی دانش می چیدم / تا اناری ترکی برمی داشت دست فواره خواهش می شد / تا چلویی می خواند سینه از شوق می سوخت .

 

 

 

ب ) عرفان
عمده ترین وجهی که این دو شاعر را با هم مقایسه می کنند عرفانی این گون است . منظور از عرفان در این جا نوعی دید نسبت به جهان ، انسان و خداست که دین نیست ولی دز کنار آن قرار دارد .هر دو شاعر سعی کرده اند که با بینش دینی آمیخته با زاد اندیشی نوعی شبه عرفان را به وجود بیاورند .
ویژگی عرفانی اشعار این شاعر طبق زیر است .

 

اعتقاد به یگانگی ادیان : بلیک همواره اسم  شاعر را در کنار اسم پیامبران می آورد و برای پیامبران نبوغ شاعرانه قائل بود . او در یکی از استدالش گفت : چون همه ی انسان ها با نژاد و رنگ های مختلف بازم مثل هم هستند ؛ پس همه ی مذاهب هم از یک منبع اند و آن منبع نبوغ شعری است .

سهراب هم با پیدا کردن مشترکاتی در دین اسلام و بودا به دنبال همین موضوع بود که ثابت کنند همه ادیان حرف های مشترکی دارند .

 

اعتقاد به نظام احسن : بلیک کمی تحت تاثی نظریه ی ژاکوب بوهم که معتقد بود خدانه مطلق خیر است و نه مطلق شر ، بلکه مقدارات شر و خیر دارد و این دلیل مواجه شدن ما با دو نوع است . او در شعر هایش تضاد ها را در کنار هم می آورد .

 
 

بلیک براین عقیده بود که اگر درهای بصیرت از زیر بنایی شسته وتمیز شوند اضداد به مرحله ای می رسند که دیگر مخالف هم نیستند . سهراب هم جهان شامل بدی و خوبی های می دانست که وجود هر دو لازمه هستی .

 

 

 

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت / و اگر فنج نبود ، لطمه می خورد به قانون درخت / و اگر مرگ نبود ، دست ما پی چیزی می گشت

 

.

 

اجتماع تضاد ها  : بلیک ابتدا تضادها را می آفریند و بعد آنها را رفع می کند . مانند تضاد میان شادی و غم . مرگ و زندگی .

 

سهراب از همان اول تضاد و دوگانگی ای نمی بیند مگر آنکه بخواهد آن را بی پایه نشان دهد یا آن را نفی کند .

 

دعوت به تغییر نگرش :وقتی جهان به شکل موجود بهترین نوعش خواننده شود  وظیفه ی شاعر این است که مردم را به تغییر نگرش وادارد . هردو شاعر مردم را به وسعت نگرش و تغییر نگرش در باره ی دنیا دعوت می کردند با این تفاوت که سهراب به عرفان اسلامی بیشتر از همتای انگلیسی خود  ، مردم را به وسعت دید دعوت می کرد .


 

چشمها را باید شست / جور دیگر باید دید .


 

ج ) طبیعت گرایی

 

جلوه ی طبیعت آنقدر در شعر این دو شاعر زیاد است که نیاز به نمونه آوردن نیست .

 

طبیعت گرایی را می توان می توان از دو بعد بررسی کرد :

 

1- مخالف با زندگی شهری : وقتی طبیعت برای کسی بهتر باشد معلوم ایت که زندگ شهری را نکوهش کند .

 

هر دوشاعر شهر را مانند قفسی می دانند و ترس خود را نسبت به آن اعلام داشته اند . هر دوشاعر با تغییر در طبیعت مخالف هستند .

 

 

 

من در خیابان های جدول بندی شده پرسه زدم /نزدیک جایی که رودخانه ی تایمز در جریان است / و در هر صورتی نشانه ای دیدم /نشانه های ناتوانی ، نشنه های غم / در هر فریاد انسانی / در هر فریاد کودکی از ترس /در هر صدایی در هر ممنوعیتی /من صدای دستبندهای ساختگی ذهن را می شنوم .

 

 

شهر پیدا بود / رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ /سقف بی کفتر صدها اتوبوس .

 

 

 

2 - جاندار پنداری طبیعت : هر دو شاعر طبیعت را زنده می پندارند ، نه به عنوان صنعتی شاعرانه بلکه به عنوان بخشی از جهان بینی خویش .

 

 

دره ها با یکدیگر در گفتو گویند / و درها سرا پا گوش .

 

 

میوه ها آواز می خواندند ...

 

 


راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ جمعه بیستم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

عید غدیر مبارک..

 

در دایره سهراب اثر استاد شیدا

تشکر می کنم که قبول زحمت کردن..

                 تقدیم به همه سهرابیان

 

در دایره سهراب



ای سوســن بستانـــی،وی ســــــرو گلستانی

آشفته مشو گــر نیست،مــــایل به تو دستانی

خـــــوش قامـــت و رعنایـــی،هم یار دلارایــــی

افسوس بدیــن اوصاف،روییده به کــــاشانــــی

اینجا همه سرمستند،بـــــی پا و سر و دستند

از جلــــــــوۀ دلدار و از حُســـــــن سلیمانــــی

هر خانه طرب خانه،هر کـــــوی به میخــــــــانه

از مرحمت سهـــــراب،هر دست،به دامانـــــی

چندی به وفــــــــا رویید،بر طرف چمـــــن بویید

تا جُــــور خـــزانش بُرد،کــــو بلبل خندانــــــــی

ارباب ارادت رفــــــت،وآن جمله صلابـــــت رفت

ای سرو چـــــه میجویی؟کـــــز باد پریشانــــی

زین قافیه پـــــردازی،شیدا به چه مـــی نازی؟

در دایرۀ سهــــــــراب،چون گوی به میدانـــــی


راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-

برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه پانزدهم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

اشعار سپهری ، متاسفانه به تاجیکستان دیر رسید و تاهنوز به شکل کتاب جداگانه ای چاپ نشده ، تنها پاره ای از سروده هایش در روزنامه و مجله ها به طبع رسیده اند. هرچند آثار او کمتر از دیگر سخن سرایان ایران معرفی شده، ولی امروز بیشتر شاعران تاجیک درآسیای میانه تاثیر از او می گیرند و به قول گلرخسار- شاعر تاجیک – امروز همه « سهراب بیمار» شده اند، از او پیروی می کنند، درس می آموزند ، عنوان کتابهای خویش را باتقلید از او می گذارند. «صدای پای واژه های » اسکندر ختلانی – شاعر روان شاد تاجیک برگرفته از تاثیر «صدای پای آب» سپهری ؛ « اندوه سبز» محمد علی عجمی به دنبال «حجم سبز» این شاعر نقاش اند.

 

 

 

بازار صابر یکی از شاعران تا جیک درسلسله رباعیات اخیر خود از شاعران نوگوی ایران به وضوح تاثیر گرفته است ، به طوری که چند رباعی اش راتحت اثر شاعرانی ، چون نادر نادرپور ، اسماعیل خویی ، احمد شاملو و سهراب سپهری سروده و پاره های اشعار آنها را در پاورقی آورده است. از جمله ، دو رباعی بازار صابر در هوای معنی و مضامین سپهری ایجاد شده اند. چنانچه :

 

 

 

اسب پدریم را که غمش می دادم (1)

 
 

از آب و علف کمی کمش می دادم .

 
 

یک بارک دیگر اگرش می دیدم

 
 

گلبرگ و سطیل شبنمش می دا دم .

 

 

 

بازار صابر رباعی مذکور را ازمضمون شعر « و پیامی درراه» سهراب سپهری گرفته که از مشهور ترین شعرهای سپهری است . دراین شعر سهراب سپهری خود را به عنوان منجی ای می بیند که برای همه دردها و مشکلات دوایی ازآشتی و صفا دارد. آنگاه ازخیر و نیکی رستگاری بشارت می دهد:

 
 

 

 

خواهم آمد پیش اسبان، گاوان، علف سبزنوازش خواهم ریخت.

 
 

مادیان تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد.

 
 

خر فرتوتی دراه ، من مگس ها یش را خواهم زد.

 

 

 

هردو شاعر دراین سروده ها یکی در قالب جدید شعر سپید و نو ، دیگر درقالب سنتی کلاسیکی – رباعی از مهربانی و شفقت حرف می زنند و نهایت لطف و مهر خود را حتی از گاو و اسب و خر دریغ نمی دارند. بازار صابر از صمیمیت سپهری که در اشعارش ،بویژه در چهار مجموعه آخر او «صدای پای آب»، « مسافر »،« حجم سبز» و « ما هیچ ما نگاه» به صراحت احساس می شود، تاثیر پذیرفته و ازهمان پیوندی که سپهری با پدیده ها و اشیای طبیعت دارد بو برده است.

 

 

 

وقتی که در آب می نماید (2) مهتاب،

 
 

تیزینه مشوئید، مشوئید در آب

 
 

مهتاب در آب زخم می بردارد

 
 

می گفت دراین باره سپهری سهراب

 

 

 

 

 

1. غمش می دادم = اذیت کردن

 
 

2. می نماید مهتاب= نمودار شدن ماه

 

 

 

................

 

 

 

شاعر درپایان با آوردن سطرهای (( مادرم چاقو را در حوض نمی شست ، ماه زخمی     می شد)) اشاره کرده که آنها را از سهراب گرفته. البته ، چنین نزاکت و سادگی را در دیگر شعرهای سپهری نیز می بینیم :« حنجره جوی آب را قوطی کنسرو خالی زخمی می کرد

 

عبدالله رهنمادیگر از شاعران تاجیک درشعری که آن را به سهراب سپهری اهدا نموده ، از واژه و ترکیب های سپهری کار گرفته ، ارادت و اخلاص خویش را به این نقاش چیره دست و شاعر زبر دست بیان می دارد واز مصراع و معانی او استادانه استفاده می کند. این سروده کوچک ما را به یاد شعر « آب » سهراب می برد.

 

این شاعر جوان تاجیک به قدری شیفته و مفتون شعر سپهری است که نتوانسته چیزی دربرابر عظمت اندیشه های او بگوید و تنها به اشاره های شاعر پی می برد و می داند که شقایق چه گلی است :

 

آسمان ، بازترین چشم جهان

 

همه سبزی تو را می بیند.

 

هر که داند که شقایق چه گلی است

 

آری ، اینجا تنهاست

 

آدم اینجا تنهاست

 

طوری که عرض شد ، سپهری درمیان شاعران فارسی گوی آسیای میانه تاثیر گذارترین شاعر شعرنو است . به نحوی که نه تنها در دوشنبه و خجند وختلان و بدخشان ، بلکه در سمرقند و بخارا و تاشکند و خوارزم و ترمذ * شمار زیادی از قلمکشان ازاو پیروی می کنند. پریسا ، شهرزاد، سلیم کنجه ، حیات نعمت ، جعفر و....که مشعل دار لفظ تاجیکی فارسی دراین خطه با فیض و « جزیره کوچک فارسی زبان ها » هستند چامه و چکامه های خویش را در حال و هوای سروده های سپهری می سرایند و درست ازهمان جاده ای می روند که سپهری بنیاد آن را نهاده بود .

 

آثار سهراب سپهری بیش ازهمه به "دارا نجات" شاعر توانا و نوبیان که به « سپهری تاجیک» معروف است ، تاثیر گذاشته است . این شاعر با تلاش وتکاپوی فراوان می خواهد شعر تاجیک را ازیکنواختی و یک گونه ای بیرون آرد.

 

دارانجات پیام و پیغام سهراب را با روح و جان خویش عمیق درک نموده است ، رمز و راز چکامه هایش را گشوده است . سهراب در «صدای پای آب» با « سر سوزن ذوقی» اینطور سروده:

 

من مسلمانم

 

قبله ام یک گل سرخ،

 

جانمازم چشمه ، مُهرم نور

 

دشت سجاده من

 

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

 

درنمازم جریان دارد ماه ، جریان دار طیف

 

سنگ از پشت نمازم پیداست

 

همه ذرات نمازم متبلور شده است

 

من نمازم را وقتی می خوانم

 

 

 

...............

 

 

 

که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو

 

من نماز م را پی «تکبیره الاحرام » علف می خوانم

 

پی « قدقامت» موج

 

دارانجات با «یک پنجه زوق» و باتفاوتی از سهراب با اینطور سروده :

 

بی نماز نبودم

 

با سنگاب دوک طهارتم از سنگاب بود،

 

دستارم بود چنبره هلبو،

 

جانمازم برگ ریواج(1)

 

یا کنده ای گلسنگی

 

نماز را می کردم ادا

 

با علف ها،

 

ارچه ها(2)

 

دومیسچه ها (2)

 

برگ دعایم سبز بود

 

درشاخ آیه ها.

 

همچنین در سال 2002 « صدای پای آب» سهراب سپهری درازبکستان توسط خانم نرگس شاهعلی آوا با زبان ازبکی ترجمه شد و بهترین کتاب سال عنوان گرفت که این هم دلیل دیگر برمحبوبیت این شاعر درمیان اهل شعر این سرزمین است . طبیعی و صمیمی بودن ترکیب و تصاویر ، مضمون ومحتوی، موسیقی شعر و کلام و نوع خاص انس و الفت با طبیعت از دیگر خصوصیاتی است که برجایگاه ویژه شعر سهراب سپهری دراین ممالک می افزاید .

 

 

 
 
 

1. ریواج= ریواس

 
 

2. ارچه ، دومیسچه = نام درخت

 

 


راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ پنجشنبه دوازدهم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

در متون ادب فارسی و شعر معاصر, به واژگانی بر می خوریم كه برایمان ناآشنا و غریب است. برخی از لغات , نمادین و اسطوره ای,‌و برخی دیگر كه نمادین هم نیست نامانوس به نظر می رسد. شعر سهراب سپهری , بدون شك از سادگی و بی تكلفی خاصی برخوردار و همین امر باعث جذب مخاطبانش شده است. علی رغم روانی و یكدستی اشعار سپهری شایسته است به توضیح برخی از این كلمات بپردازیم تا شعر سهراب بهتر درك شود. شعر او مملو از فضاهای فراسو است؛ حد فاصل بین اینجا و و سرزمین امثالی اش. نگاهی هر چند اجمالی به مفاهیم واژگان او می تواند روزنه ای باشد برای عبور ما از این فضا.

 

برخی از واژه های نمادین در شعر سهراب                            

اشراق حكمت : فلسفه ای است كه منشاء آن فلسفه افلاطون و حكمت نو افلاطونی حوزه علمی اسكندریه است. محیی و مروج این حكمت در اسلام و ایران شیخ شهاب الدین سهروردی است. وی علاوه براستفاده از فلسفه افلاطون و نوا فلاطونی از حكمت متداوله در ایران, خاصه فلسفة متمایل به عرفان كه در طریقت زردشتی بود و سهروردی از آن خمیرة خسروانی تعبیر می كند.  
حرف بدل شد به پر, به شور,‌به اشراق                      
اقاقیا : درختی است از دسته شبدرها و از تیره پروانه داران كه اصلش از آمریكای شمالی است. این درخت ممكن است به ارتفاع 25 متر هم برسد. گل هایش خوشه ای سفی یا صورتی و بسیار خوشبوست. اقاقیا از درخت هایی است كه در برخی از مذاهب جادویی قدیم نقشی داشته . مثلا عزی از بت های معروف عرب كه از خدایان مونث بوده است و در درخت سمر كه یكی از انواع اقاقیا, قرار داشت كه به دستور پیامبر ِآن درخت را سوزاندند. از نظر نمادها قابل ذكر است كه این درخت به سبب گل سفید و قرمزش,‌نزد مصریان مقدس بوده و در آموزه های هرمسی,‌رمز Testament of hiram است كه می گوید: "آدمی باید بداند كه چگونه بمیرد تا بتواند دوباره از ابدیت زنده شود. در هنر مسیحی ,‌به ویژه رومانتیك,‌رمز روح و جاودانگی بود .
هنگامی كه مرد, رویای شب بوها, و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود           
انار : دانه های انار, آن را در میان اقوام مدیترانه ای و خاور نزدیك و هندوستان و نقاط دورتر, به صورت یك نماد گسترده با روری و فراوانی درآورده است. انار,‌نشانة الهه های یونانی دمتر/سرس/,پرسفونه و هرا/ جونو بود,‌و تصور می رفت كه بیدار كننده غریزه جنسی و موجب آبستنی است. از این رو آن را با الهه های باروری مربوط می دانستند انار به عنوان یك نماد عیسوی رستاخیز و جاودانگی, از همین اسطوره ناشی شده و آن در دست عیسی در كودكی می توان دید .انار یكی از میوه های درخت مقدس است و نشانة هریتی, عفریته ای مربوط به افسانه ها ی بودایی است كه كودكان خود را می بلعید تا اینكه بر طبق روایاتی,‌بودا او را با خوراندن اناری معالجه كرد. در هنر بودایی در خاور دور, آن زن را به صورتی نشان داده اند كه كودكی را در آغوش دارد,‌و زنهای نازای ژاپنی,‌از او با نام "كی شی موجین" استمداد می كنند. در چین, انار, نماد باوری است و به طور گسترده ای بر روی نقاشی های روی سفال ها نشان داده می شود.
من اناری را می كنم دانه, به دل می گویم‌خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود.

انجیر: درخت انجیر یا درخت بودهی,‌یا فیكوس رلیگیوسا,‌(درخت تنوبر بوددا), كه برگ آن نشانة بودا و برای بوداییان و برهمن ها مقدس است. شكل ویژه آن كه دارای نوك تیز است , در نقش هالة‌ خدایان بودایی منعكس شده است.
  زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
باغ : نماد زندگی پس از مرگ نزد مصریان به شمار می رفت و در نقاشی های روی سنگ گورهای مربوط به سده های هجدهم و نوزدهم, درختان خرما و چنار درآن دیده میشود. تصور یك باغ آسمانی,‌به عنوان جایگاه مردگان و خدایان نیز در اسطوره های سومری و بابلی وجود دارد. بهشت بودایی,‌سرزمین پاك مغرب دارای اصلی چینی و مربوط به سدة چهارم میلادی است,‌و ژاپنی ها آن را اقتباس كردند. در هنر عیسوی یك باغ در بسته, نماد بكارت و به ویژه مربوط به مریم عذرا, در اصل باروری معصومانه و عید تبشیر است.
جغد در باغ معلق می خواند  
پادمه : هندیان, نیلوفر را به این نام می خوانند از دوره باستان تا این زمان در ستایش آن ترانه ها خوانده اند. در هند نزد هندو و بودایی دارای رمزی پرارزش است و زندگی انسان را چون سرگذشت نیلوفر می دانند. نام گونه های مختلف سوسن آبی,‌كه در مصر باستان و در بسیاری از بخش های آسیا مورد پرستش بود. در اسطوره و هنر مصری و هم هندی, گلبرگ های آن در حال شكفتگی یك خدای آفریننده را نشان می دهد  .… در هندوستان نیز نیلوفر مربوط به یك خورشید- خدا بود..... نیلوفر همچنین مربوط به مادر- الهه های هندی از روزگار پیشین و به عنوان نماد زهدان كیهانی بود...
نیلوفر رویید, نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود,‌در رگهایش من بودم كه می دویدم؛ هستی اش در من ریشه داشت, همه ی ‌من بود
زنبق : اصل و منشاء نشان معروف پادشاهان فرانسه و شهر است..... اگر این گیاه به صورت یك گل باشد, روزگاری نماد زندگی به شمار می رفت. در هنر عیسوی,‌ممكن است جای سوسن را به عنوان گل اصلی مریم عذرا بگیرد. در منظرة‌عید تبشیر,‌نوك عصای جبرئیل را نشان می دهد.
غم زن بر چهرة ما ، باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم, وشود سیراب ،از تابش تون و فرو افتد
سیب : در هنر عیسوی,‌میوه درخت دانش است كه حوا آن را چید و از اینجاست كه , نماد هبوط به شمار می رود. در اسطوره های یونانی"سیب اختلاف" به میان مجلس ضیافت خدایان افكنده شد . در چین شكوفه های سیب,‌ دلالت بر زیبایی زنانه دارد. 
ما میان پریشانی تلفظ درها،برای خوردن یك سیب چقدر تنهاییم
شوكران : گیاهی نافدار و نماد مرگ است و آشام آن را سقراط به هنگام مرگ نوشیده و موضوعی متداول در نقاشی های نو- كلاسیك و نیز نشانه خیانت و مرگ مجسم است .
لبانم به پرتو شوكران لبخند می زند   

 

 

راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-  


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ سه شنبه سوم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

اهل کاشانم

         نسبم شاید برسد

                       به گیاهی در هند

                               به سفالینه ای از خاک (سیلک)..

او به قضاوت دیگران کاری نداشت. گویی می‏دانست روزی فرا خواهد رسید که شعرش قبول عام پیدا می‏کند. از این رو آرام و بی ‏سر و صدا سر به کار خویش داشت و آنچه را که به اشراق و ادراک هنری دریافته بود. به پرده رنگ و به واژه‏ای به نرمی آب و لطافت آبی آسمان‏ها تسلیم می‏کرد, برترین ویژگی شعر سهراب غنای آن از نظر جوهر شعری است، چیزی که در آثار کمتر شاعری به این زلالی می‏توان یافت. از لحاظ ساخت و قالب, شعر او در اکثر موارد آهنگین ارائه شده است. سهراب با استفاده از صداها و کلمات, موسیقی می‏آفریند, موسیقی نرم و رویا برانگیز شعر سهراب با هیچ شاعر, دیگری اشتباه نمی‏شود و همین امر هنجار برجسته سبک او را به ویژه در کارهای اخیرش مشخص می‏کند. پیوند کلمات و همنشینی تصویرها در شعرهای او بدیع و پاکیزه از کار در آمده است.
این تصویرها بیشتر از آن که در طبیعت قابل لمس باشد, در ذهن و روح خواننده حس می‏شود و با ادراک انسانی او در می‏آمیزد.
سهراب سپهری در میان انبوه شاعران نیمایی پیش از انقلاب, شاعری استثنایی بود که از همه جنجال‏ها روشنفکرانه و غرب گرایانه پا کنار کشید. او برای بسیاری بهترین نمونه یک هنرمند واقعی بود. انسانی وارسته که به استعداد و توانایی ذاتی خویش تکیه داشت, تنها زیست و در این تنهایی از نیرنگ, دورویی و تقلب دور بود, گویی تمام فضیلت‏های یک هنرمند اصیل و نجیب ایرانی را در خود داشت. براي اولين‌بار در اوزان نيمايي و شعر و ادبيات فارسي با سهراب سپهري، تقطيع افقي سطرها اتفاق افتاد كه اين را با استفاده از نوع بياني ماهابهارات ـ يكي از سه كتاب بزرگ حماسي جهان است و كتاب مقدس هندوها نيز محسوب مي‌شود ـ ايجاد كرده و ما در يك سطر بيش از چند مصرع را مي‌بينيم.
اوعلاقه‌ي زيادي به فلسفه‌ي هندوچيني داشت و اين علاقه در آثار او به گونه‌اي متجلي مي‌شود كه بعضي از ناشيان علوم زبان‌شناسي را وادار به اعتراف درباره‌ي سبك هندي آثار خود كرده است؛ در حالي كه سهراب شاعر بيت‌ها و غزل‌هاي سبك هندي نيست و او در بندهاي اشعار نيمايي خود  ، به روايت‌گر ذهنيت نازك و اشراقي خودش تبديل شده است. اين اتفاق نيز به‌طور ناخودآگاه و تحت تأثير نگاه اشراقي و تسلط او بر اين متون روي داده است؛ زيرا سهراب هيچ گرايشي به زبان نداشت و هميشه به محتوا و مضمون در آثار خود مي‌انديشيد؛ به‌همين دليل است كه زبان در اشعار سهراب تبديل به حامل فكر و انديشه‌هايش شده است. زبان شعري سهراب را لطيف ‌تر از سبك هندي و همراه با ظرافت‌ها و باريك‌بيني‌هاي اين سبك است. اگر ما با اشعار علي معلم‌دامغاني، جبروت شعر را لمس مي‌كنيم با اشعار سهراب سپهري، جمال و جلال ادبيات را درك خواهيم كرد و اين نتيجه‌ي پيوندي است كه بين تفكرات و انديشه‌هاي عرفاني سهراب با شعرش به وجود آمده است.
بعضي اشعار سهراب فاقد انسجام شعري است اگرچه سهراب در بسياري از اشعار خود پرگويي كرده است و اگر بخشي از آن را حذف كنيم به كليت اثر لطمه‌اي نخواهد خورد اما در عين حال نمي‌توان كشف و شهودهايي را كه در اين بندهاي اضافه به مخاطب نشان مي‌دهد ناديده گرفت. بعضي از اشعار سهراب سپهري داراي مضامين عاطفي بسيار بالايي است كه او را به رمانتيسم نزديك مي‌كند ولي هيچ‌گاه سهراب گرايش شخصي‌اي به سبك يا نوع زبان خاصي نداشته و همواره به ارائه‌ي تصاوير دروني‌شده‌ي خود مي‌انديشيد.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ جمعه بیست و نهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

سپهرى در شعرهاى اولیه اش (مرگ رنگ، زندگى خواب ها، آوار آفتاب)، تحت تاثیر نیما، كم و بیش شاعرى سمبلیست است. طبیعت در شعرهاى این دوره سپهرى، مانند شعر نیما حضور دارد، اما نه با لحن و زبان ستایشگرانه یا عرفانى. طبیعت در این شعرها، طبیعت است نه تجلى ذات. از این رو زبانش به توصیف گرایش دارد، نه به تجلیل یا حتى تخییل.سپهرى در شعرهاى دوره اولش، حتى در كتاب بعدى اش (شرق اندوه) هنوز شاعرى شاخص نیست و كارهاى او اجراهایى نسبتاً ضعیف از شعر نیمایى است.

سهراب سپهرى به عنوان شاعرى صاحب سبك و داراى نگاه ویژه و شاعرى تاثیرگذار و شاخص، جایگاه واقعى خود را در شعر فارسى با شعرهاى صداى پاى آب، مسافر، حجم سبز و ما هیچ، ما نگاه به دست آورد.سپهرى در این شعرها از سمبلیسم (نیمایى) به رمانتیسیسم اوایل قرن نوزدهم اروپا عقب نشینى كرد و با در آمیختن نوعى نگاه شرقى به آن، شعرى آفرید كه به هر حال در ادبیات فارسى وجود نداشت. طنز ماجراى شعر سپهرى در همین نكته نهفته است. سپهرى برعكس نیما یا فروغ از پیشروى به سوى آینده مایوس شد و به همین د لیل شروع به پیشرفت درگذشته كرد و موفق هم شد.تناقض این گفتار، بیش از آنكه به تبیین من از شعر سپهرى مربوط باشد، به خود شعر سپهرى و بیش از آن به تناقض هاى موجود در سیر تطور و تحول اندیشه و زندگى اجتماعى ما مربوط است.

اگر در غرب، گرتیه و بودلر با انتقاد از رویكرد ستایشگرانه رمانتیك ها به طبیعت و امور طبیعى، به سمبلیسم به عنوان یكى از شاخه هاى اصلى مدرنیسم روى آوردند، سپهرى با انتقاد اعلام نشده از رویكرد رئالیستى نیما نسبت به طبیعت و امور طبیعى به رمانتیسیسم و ایده آلیسم كانتى / هگلى روى آورد و جالب اینكه از این میدان، پیروز به درآمد.

تبیین دلایل پیروزى سپهرى در این عرصه به گمان من چندان دشوار نیست و شاید بد نباشد كه برخى از جنبه هاى آن را همین جا اشاره وار بگویم.نهضت رمانتیك در اروپا در تقابل با مكتب نئوكلاسیسیسم پدید آمد. نئوكلاسیسیسمى كه براى رهایى از انحطاط هنر و ادبیات قرون وسطایى كه زیر سیطره كلیسا، اخلاق، خرافات و تعصبات مذهبى بوده راه نجات را بازگشت به دوران طلایى سوفوكل، هومر، ارسطو و اشاعه خرد و خردپژوهى در ادبیات و نقد ادبى مى دانست و این گرایش از آنجا كه با سیر تحولات فكرى، علمى و اجتماعى در اروپاى عصر نوزایى ملازم بود و از سوى آن پشتیبانى مى شد، توانست بر كرسى بنشیند.از آن پس به چیزى حدود بیش از دو قرن تجربه نیاز بود تا سویه هاى منفى تسخیر طبیعت توسط انسان (از طریق علم و فناورى) و زیان هاى ناشى از افراط در خردباورى و فقر و فلاكت ناشى از حرص مهار نشدنى بورژوازى براى كسب سود بیشتر، آشكار شود تا رمانتیك ها در برابر آن قد علم كنند و راهى براى پیوند دوباره انسان با طبیعت و احساس با خود بجویند.

رسالتى كه نظریه پردازان و هنرمندان رمانتیك براى هنر قائل بودند در سخن شیلر به روشنى بیان شده است. وى معتقد بود: «هنر، جراحات تمدن را التیام مى بخشد و ورطه میان آدمى و طبیعت و میان عقل و حواس او را از بین مى برد. هنر دوباره آدمى را كامل عیار مى كند و او را با دنیا و خودش آشتى مى دهد.»

 

تاریخ نقد جدید، رنه ولك، ترجمه ارباب شیرانى، نشر نیلوفر، جلد اول


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ سه شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |


نويسنده: ناهید زندی پژوه

اندیشه انزواجویی و اصالت بر خویشتن خویش ریشه در تمامیت تاریخ دارد. بشر آن گاه که خود را در حل مسائل فردی عاجز می بیند و یا آن گاه که به یک شعور باطن می رسد که دیگران را یارای درک آن نمی بیند به درون خود و به تنهایی پناهنده می شود. سهراب نیز چنین است. او خیلی تنهاست و شعرش مملو از احساس تجرد است. از جاده ها تنها عبور می کند زیرا آدم ها از او دور مانده اند. می خواهد قایقی بسازد و از این خاک غریبی که هیچ کس در بیشه عشق، قهرمانان را بیدار نمی کند دور شود. و چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی او جا دارد ببندد و برود.
    خدایا چرا؟ مگر از ما آدمیان چه دیده است که این چنین می خواهد از من و از ما بگریزد؟ می خواهد به سکوت فراخ برسد. به سکوتی که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است و این نیست جز در شهری که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است و «حیات نشئه تنهایی است».
    عنصر تنهایی آن گاه به حد نهایت خویش می رسد که شاعر، آگاه از عفریت شومی می شود که در جانش ریشه دوانده است و آن ابتلابه بیماری سرطان خون است. این بار او تنها به تنهایی توام با یاس خویش پناهنده می شود و این حالت اضطراب و شاید کشمکش در درون برای توجیه این مساله برای خویش در آثار او کاملاآشکار است. سهراب با همه تنهایی و غربت خویش باز خانه دوست را می جوید. تنهایی شاعر آن گاه زیباست که با نقاشی می آمیزد.
    بهتر آن است که برخیزم
    رنگ را بردارم
    روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم
    سهراب تنهاترین شاعر جهان بود عبور از گذرگاهی هیچ و «خالی» در «میان حضور خسته اشیا» به طوری که برای پیدایی «دنیای سهراب» می بایست کوله های همه «تنهایی»های جهان را در کنار خانه اش گذاشت. چرا که فاجعه از آنجا آغاز می شود که اولین «تنهایی» به دنیا آمده در دنیا آن چنان او را در احاطه دارد که او چونان شیشه ای ترک برداشته، همه الماس های دنیا را شرمسار گریه هایش می کند.
    به سراغ من اگر می آیید
    نرم و آهسته بیایید
    مبادا که ترک بردارد
    چینی نازک تنهایی من
    سهراب ازاین دنیا هیچ چیز نمی خواهد. فقط می خواهد از «تنهایی» آزاد نشود، تنهایی وحشتناکش که «او» می شود یعنی «سهراب». حتی آدم-ها و اشیاء در شعرهای سهراب بی توقع اند. مثلا«گدایی» که سهراب در شعرهایش با آن برخورد می کند خواسته اش «آواز یک چکاوک» است. و سهراب این تنهای جهان، این سرگردان دنیای تنهایی، تجربه فصل ولگردی در کوچه را با چه قدر غم و سوال آغاز می کند.
    سهراب شاعری است که از مرگ نمی ترسد و با فوت کردن می خواهد، خاک نشسته بر چهره طلایی اش را بزداید.
    ... و نترسیم از مرگ
    مرگ پایان کبوتر نیست
    مرگ وارونه یک زنجره نیست
    مرگ در ذهن اقاقی جاری است..
    سهراب در دو چیز همیشه افسون است، تنهایی و مرگ. زندگی را در مرگ نفس می کشد در حال خفه شدن به حداقل کاری که دست می زند پرده ها را به یکسو می کشد حالاکه تنهایی او را رها نمی کند و به این خاطر تا احساسش به هوایی تازه زنده می شود سعی در آن دارد که تنهایی اش نمیرد. تنهایی یعنی سهراب و سهراب یعنی تنهایی و دیدن در پی آواز حقیقت که هیچ کدامشان به آن نمی رسند.
    سهراب، برخلاف گفته خیلی ها که او را در نقاشی هایش شاعر می دانند و در شعرهایش نقاش، باید گفت که او در شعرهایش فقط شاعر است آن هم خیلی زیاد مثل کوزه ای لبریز از آب و در نقاشی هایش اصلاشاعر نیست. وقتی می خواهد نقاشی کند «تصویرها در آن سوی کاغذ کشیده می شوند» که چنین احساسی فقط به او تعلق دارد. که مدادش، نقاشی هایش را از این جهان، به دنیای دیگری می کشاند؛ آسمان های ابدیت، تصویر بزرگ «تنهایی» و درختان که بیننده، کارهایش را فورا تشخیص می دهد. نقاشی های رازگونه ای که دل تنهایی بینندگانش را تازه می کند... تنهایی... آخه چقدر... تا کی... تا کجا؟... تا آنجایی که حوض نقاشی اش از هیچ می گذرد. حوض بی ماهی، که ماهی ها فقط سایه هایشان را در گوشه و کنار آن برجا گذاشته اند.
    «چرا گرفته دلت، مثل اینکه تنهایی
    چقدر هم تنها
    خیال می کنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
    دچار یعنی عاشق
    سهراب شاعر مسافری که می داند هیچ گاه از این سفر باز نخواهد گشت و همه این عاطفه ها و احساسات پاک و تمیز «سهراب ماندن» را رد می کند و سفر را ادامه می دهد.
    هنوز در سفرم
    خیال می کنم
    در آب های جهان قایقی است
    و من مسافر قایق
    هزارها سال است
    سرود زنده دریانوردان کهن را
    به گوش روزنه های فصول می خوانم
    و پیش می رانم
    مرا سفر به کجا برد.
    چرا وقت سهراب برای حیات این همه کم است و این گونه با عجله می خواهد خودش را به همه چیز برساند؟ حجم هیچ چیزی برای او کافی نیست و آخر کلام این تنفس کننده در «هیچ» پیام آور زیبایی و زندگی است که اگر خود به آن دسترسی نداشته است اما برای دیگران بهترین آن را آرزو می کند.
    سهراب سپهری در 15 مهرماه 1307 در کاشان چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسط را در همین شهر به پایان رساند و در سال 1332 در رشته نقاشی با احراز رتبه اول نایل به دریافت نشان درجه علمی لیسانس از دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران گردید. و در دی ماه سال 1358برای درمان بیماری سرطان خون به انگلستان رفت و اول اردیبهشت 1359 در بیمارستان پارس تهران چشم از جهان فرو بست. وی را در روستای مشهد اردهال کاشان به خاک سپردند.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 همایش بزرگداشت هشتاد و یكمین سالروز تولد «سهراب سپهری» با گلباران مزار این شاعر و نقاش معاصر در كاشان برگزار شد.
 

«ما هیچ ، ما نگاه» عنوان همایشی بود كه كانون اندیشه جوان سپهری در دومین سال متوالی آن را برگزار كرد هر چند سال گذشته با آغاز این همایش قرار بود جایزه‌ای نیز با نام سهراب تعیین شود كه امسال از آن خبری نبود، اما برگزاركنندگان در این همایش خواستار انتقال قبر سهراب به گلستانه (جایی كه خود سهراب هم وصیت كرده بود) شدند. 

محمود ساطع دبیر این همایش، با اشاره به فضایی كه آرامگاه سهراب در آن واقع است، گفت: «بنایی كه قبر سهراب در آن قرار دارد، بنایی چندصدساله و بخشی از شاهكار ایرانی ماست ؛ اما مشاهده می‌كنیم در بخشی سیمان خالی می‌كنند و بخش دیگر، فلز و آهن و ستون‌هایی است كه بالا می‌رود و حتی قرار است این فضا مسقف شود.»  او گفت: «در سال 59 كالبد سهراب سپهری در این‌جا به امانت گذاشته می‌شود تا بعدها به گلستانه در قریه‌ چنار در كاشان منتقل شود. یكی از اهداف ما از برگزاری این همایش این است كه این اتفاق را رقم بزنیم و سپهری در گلستانه آرام گیرد؛ نه در فضایی كه همه جای آن را بتن و سیمان فراگرفته است.»

سیدحسن رضوی یكی از دوستان سپهری نیز كه در این همایش حضور داشت به «جام‌جم» گفت: «جفاهای زیادی به سپهری شد. وقتی او در بیمارستان پارس بستری بود، مرحوم آریان‌پور به سهراب گفت كه مرگ حق است، نمی‌خواهی وصیت كنی كه كجا دفنت كنند؟ 

سهراب گفت من وصیتم را كرده‌ام. بعد از مرگش یك ساعت و نیم مذاكره بود كه او را كجا دفن كنند و در نهایت به جایی بردند كه نباید می‌بردند.»


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

 

شعر «شب تنهايي خوب» از دفتر «حجم سبز» كه شهرتي فراوان براي سهراب سپهري در پي داشت، به گفته ي جلال خسروشاهي در سال 1343 هـ. ش. شبي كه سهراب در شهر بنارس هند ميان آوازهاي شبانه ي پرندگان، صداي عجيب مرغي ناشناس را شنيده بود، سروده شد. (1) شعر با سه توصيف از شب آغاز مي شود:

 

 

گوش كن، دورترين مرغ جهان مي خواند.

 

 

شب سليس است، و يك دست، و باز.

 

 

شمعداني ها و صدادارترين شاخه ي فصل، ماه را مي شنوند. (هشت كتاب، ص 371)

 

 

مطلب مهمي كه ما را به حال و هواي سهراب در آن شب نزديك مي كند، آن است كه بدانيم او در شبي از شب هاي كودكي خود نيز پرنده يي را در باغ ديده بود كه ظاهرا چنان موجب شگفتي او شد كه هرگز فراموشش نكرد. (2) منظور از «دورترين مرغ جهان» چنانچه در ادامه ي شعر اشاره خواهد شد، ماه است. (3) سهراب در شعر ديگري باز به مرغ ماه اشاره مي كند:

 

 

مرغ مهتاب مي خواند. (خواب تلخ، ص 77)

 

 

سهراب از شبي آرام و دلگشا مي گويد كه نور ماه بدون لكه ي ابري سراسر شب را روشن كرده بود. تركيب «صدادارترين شاخه ي فصل» اشاره به هياهوي پرندگان در لابلاي شاخه هاي پر برگ درختان دارد. وي با شنيدن آواز ماه در ميان آواز پرندگان از خانه بيرون مي آيد:

 

 

پلكان جلوي ساختمان،

 

 

در فانوس به دست

 

 

و در اسراف نسيم،

 

 

جاده او را براي رفتن صدا مي زند و سهراب مي داند كه براي گرفتن مرغ ماه، بايد از تاريسكي چشم بردارد و آن قدر بالا برود كه ماه با بهم زدن بالهايش، به نزديك شدن بيش از حد او واكنش نشان دهد:

 

 

گوش كن، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.

 

 

چشم تو زينت تاريكي نيست.

 

 

پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.

 

 

و بيا تا جايي، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد.

 

 

و زمان روي كلوخي بنشيند با تو.

 

 

مضموني شبيه به اين بخش از شعر را خاقاني در بيت زيباي تركيب بندي چنين سروده است:

 

 

اگر پاي طلـب داري قدم در نه كه راه اينك

 

 

شمار ره نمايان را قلم دركش كه ماه اينك

 

 

كشف ماهيت اين پرنده، يعني استعاره بودنش از ماه، تا حدودي فضاي شعر را براي خواننده ملموس مي كند؛ اما كليد اصلي فهم شعر را خود شاعر بدست مي دهد:

 

 

و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه ي آواز به خود جذب كند.

 

 

پارسايي ست در آن جا كه ترا خواهد گفت:

 

 

بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه ي عشق تر است.

 

 

«مزامير شب» مي تواند اشاره به همان آواز شبانه ي پرندگان باشد. واژه ي مزامير تلميح شعر به حضرت داوود را تبادر مي كند؛ تلميحي كه زنجيره اي از اشارات و تبادرات را به دنبال دارد: داوود مزمار (ني) را زبيا مي نواخت و آواز نيكويي داشت. وي آنگاه كه سروده هاي زبور را با صداي زيباي خود مي خواند، تمام رهگذران، جانوران و حتي جمادات را مجذوب خود مي كرد. اما تلميح اصلي ايت قسمت بهع داستان عاشق شدن حضرت داوود به زن وزير خود، اوريا است. در افسانه ها آمده كه شبي داوود در محراب عبادت خود مرغ عجيبي را ديد و به دنبال آن رفت. مرغ بالاي ديوار خانه نشست و همين كه حضرت داوود خواست از بالاي بام پرنده را بگيرد، چشمش به حياط خانه ي همسايه ي خود، اوريا افتاد و همسر او را مشغول استحمام ديد و بر او عاشق شد. در داستان ها گفته اند كه داوود اوريا را به جنگ فرستاد و با حيله به كشتن داد و زن او را تصاحب كرد. چنين افسانه هايي حتي وارد برخي از تفاسير قرآني نيز شده است و آن را در تفسير آيات 21 الي 24 سوره ص نوشته اند. (4) قسمتي از آيه ي 24 چنين است:«و ظن داوود انما فتنه، فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب» (و داوود فهميد كه ما آزموديم او را، پس طلب آمرزش كرد از پروردگار خود و بيفتاد سجده كنان و بازگشت به سوي خدا). آنچه براي شرح شعر مفيد است، توجه به واژه ي قرآني «فتنه» است؛ زيرا در شعر با گزينش واژه مترادف حادثه، هم تلميح به اين آيات تداعي مي شود و هم تركيب «فتنه ي عشق» را كه در ادبيات سنتي- احتمالا تحت تاثير همين آيه ي قرآني- فراوان بكار رفته است فراياد مي آورد. «حادثه ي عشق» يعني اتفاقي كه منجر به عشق مي شود. اما اين تركيب اضافي تشبيه نيز مي تواند باشد؛ زيرا هم حادثه به چيز نو اطلاق مي شود و هم عشق در نظر شاعر هميشه تر و تازه است.

 

 

اكنون با تشخيص تلميح كل شعر معناي خود را مي يابد: مرغي كه حضرت داوود را به دنبال خود كشيد، طبق روايات بالهايي از زبرجد سبز، پاهايي از ياقوت شرخ و منقاري از لولو داشت. اين مطلب، هم آن پرنده ي ناشناسي را كه سهراب صداي عجيبش را شنيده بود به ذهن متبادر مي كند و هم تشبيه آن را به مهتاب به وجه درخشش و روشنايي قوت مي بخشد. معناي نشستن بر روي كلوخ هم اكنون مشخص مي شود: گويي داوود به تماشاي زت اوريا بر روي بام نشسته و چنان محو تماشا شده كه گذر زمان را متوجه نمي شود و وقت عبادت را قضا مي كند. در حقيقت سپهري در ضمن اين تلميح داستاني، از ما مي خواهد كه نگاه خود را از تاريكي محراب (يك سو نگري) به روشنايي عشق بگردانيم.

 

 

بعيد نيست كه پارساي شعر هم اشاره اي تعريضي به حزقيل نبي داشته باشد كه طبق داستان ها، آنگاه كه داوود براي توبه به سمت قبر اوريا مي رفت، به ملاقاتش رسيد. وي در بالاي كوهي به عبادت خداوند مي پرداخت و با جمع كردن استخوان هاي پوسيده ي مردگان، نفس خود را از لذات و شهوات دنيا باز مي داشت. اما برخلاف حزقيل نبي، پارساي شعر سهراب كسي نيست كه از فتنه ي عشق بگريزد؛ بلكه آن را بهترين چيز مي داند و ما را به جاي پرهيز، به نگاهي عاشقانه دعوت مي كند. تفسير ديگري كه مناسب تر مي دانم آن است كه اين پارسا را خود حضرت داوود بگيريم؛ كسي كه به هواي پرنده اي شگفت از محراب زهد به بلنداي عشق رسيد؛ و حال سپهري خود و مخاطبانش را به پيروي راه اين پارساي حقيقي فرامي خواند؛ كسي كه عليرغم سخن سعدي، عشق و پارسايي را بهم آميخته بود:

 

 

مرا مگوي نصيحت كه پارسايي و عشق

 

 

دو خصلتند كه با يكـدگر نيـاميـزند

 

 

جالب آنكه بدانيم در ادب سنتي، عشق و پارسايي هميشه در تقابل با هم قرار گرفته اند، اما اينك سپهري با تلميحي زيبا به پيوند خجسته ي اين دو دشمن ديرين توفيق يافته است.

 

 

از نكات قابل توجه ديگر در اين شعر، پيوند آن با سونات «شب» اثر شاعر معروف انگليسي ويليام وردزورث است. در آن شعر نيز سخن از شبي عارفانه است كه شاعر در حالي مقدس مشغول عبادت است؛ اما عبور دختري كه غرق در زيبايي هاي آفرينش و طبيعت است شاعر را به اين نكته توجه مي دهد كه شايد آن دختر در حالي برتر از او قرار داشته باشد:

 

 

تو همه سال در پناه ابراهيم هستي

 

 

و در قلب معبد عبادت مي كني

 

 

و خداوند، بي آنكه ما بدانيم با تو است.

 

 

اين شعر وردزورث، بخشي از شعر دوست او ساموئل كالريج ( 1773-1834) را به ياد مي آورد كه با مصراع آخر شعر سپهري هم نواست:

 

 

بهترين نيايشگر كسي است كه بيشترين عشق را نسبت به همه بزرگ و كوچك دارد.

 

 

 

 

 

پي نوشت ها:

 

 

 

 

 

1. اداي دين به سهراب و ياد ياران قديم، جلال خسروشاهي، موسسه ي انتشارات نگاه، چاپ دوم، 1379، ص 43

 

 

2. «پرنده سياهي كه در شبي از شب هاي كودكي من به باغ ما آمد و به صداي پاي من از لاي شاخه هاي درخت انجير پركشيد و رفت، جاپايش را تنها روي چند لحظه ي كودكي من نگذاشت، نه؛ سايه اش را همراه من كرد و اين سايه تا اين جا، تا همين لحظه كشيده شده است.» هنوز در سفرم، ص 89 ؛ همچنين ن. ك. همان، ص 135

 

 

3. تشبيه ماه به پرنده قدمتي ديرين دارد. در يكي از تصاوير سنگي مصر باستان، تحوت - خداي ماه - را به شكل لك لكي مي بينيم كه نقش ماه بالداري بالاي سرش نمايان است.

 

 

 

4. گفتاري انتقادي از اين افسانه را در اين كتاب بخوانيد: تفسير جامع، سيد ابراهيم بروجردي، انتشارات صدر، چاپ سوم، 1341، جلد ششم، ص 18

 

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه هفدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

http://www.hanif.ir/photogheraf/pics/window02.jpg

 

شعر لولوي شيشه ها يك شعر تصويري است، شعري كه همچون آينه اي شاعر را در مقابل تصوير خود مي نشاند تا او را به بازبيني خويش و ريشه يابي عميق ترين ترس هايش كه تا دوران كودكي امتداد مي يابند، وادارد. از اين رو اين شعر جنبه اي روان شناسانه و سمبليك نيز مي يابد: قصه لولوي شيشه ها، قصه رويارويي با يك ترس قديمي (phobia در تعبير روان شناسي) است كه سرانجام با روبه رو شدن با آن، براي هميشه شيشه عمرش شكسته مي شود. (1) از نمادهايي كه براي فهم اين شعر بايد مورد توجه قرار گيرد، يكي «در» است؛ نماد گريز از ترس هاي دروني و توجه به عالم بيرون و محيط كه شاعر اين راه را به روي خود بسته است

:
درها بسته
و كليدهاشان در تاريكي دور شد.
و ديگري «پنجره» كه نماد رويارويي بي واسطه با خود است كه به قول روان شناسان، فوبي ها در چنين مواجهه مستقيمي از بين مي روند:
بگذار پنجره را به رويت بگشايم.
سهراب در شعر ديگري، باز هم اين پنجره را به عالم درونش مي گشايد:
وزيديم و دريچه به آيينه گشود. (بيراهه اي در آفتاب‎: ص 202)
در جريان بازخواني شعر خواهيم ديد كه تصوير پنجره مهم ترين نمادي است كه فهم تمام شعر منوط به تجزيه و تحليل دقيق آن است؛ اما با توجه به همين توضيح مختصر، به نظر مي رسد كه كل شعر معني منسجم و مشخصي بيابد، به جز يك بند آن؛ بندي مبهم با تصويري پيچيده كه تمام مقاله حاضر كوششي است براي درك بهتر اين بند:
پاهاي صندلي كهنه ات، در پاشويه فرورفته.
درخت بيد از بسترت روييده
و خود را در حوض كاشي مي جويد.
تصويري به شاخه بيد آويخته:
كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد،
گويي ترا مي نگرد.
براي فهم اين بند ناچاريم كه خود را در معرض تجربه بصري شاعر قرار دهيم. پس ابتدا مروري بر وضعيت او خواهيم داشت: سهراب در يك اتاق خلوت (اتاق تهي پيكر)، تنها روي صندلي نشسته و به تصوير مبهم خود (انسان مه آلود) كه در شيشه پنجره منعكس شده مي نگرد و آن را مورد خطاب قرار مي دهد:
در اين اتاق تهي پيكر
انسان مه آلود!
نگاهت به حلقه كدام در آويخته؟
«اتاق تهي پيكر» اشاره به اتاق خلوت و پاكي دارد كه از زيور و زينت پيراسته باشد و اسباب و اثاثيه اضافي و تزئيني نداشته باشد. اين نكته را هم بايد در نظر گرفت كه اين اتاق مي تواند نمادي از عالم دروني خود شاعر باشد، چنانچه در شعرهاي ديگر مجموعه زندگي خوابها به دفعات متذكر اين نكته مي شود. (2) نگاه به حلقه در، ميل دروني شاعر به گريز از اين رويارويي را مي رساند؛ ميلي كه ريشه در ترسي قديمي دارد:
ترا در همه شب هاي تنهايي
توي همه شيشه ها ديده ام.
مادر مرا مي ترساند:
لولو پشت شيشه هاست!
و من توي شيشه ها ترا مي ديدم.
اين ترس، منشاء دوگانگي وجود شاعر است و وجود ناشناخته (مه آلود) او را چون لولويي هراس انگيز به نمايش مي گذارد. اما شاعر خود به اين دوگانگي و منشاء آن آگاه است و از اين رو برخلاف گفته مادرش، لولو را نه در «پشت شيشه ها» بلكه «توي شيشه ها» يعني در انعكاس تصوير خود مي بيند. در پرتو اين خودآگاهي است كه گامي به جلو مي نهد و خواهان آشتي و يگانگي با اين بخش وجود خود مي شود:
لولوي سرگردان!
پيش آ،
بيا در سايه هامان بخزيم.
زيرا مي داند كه كليد گشايش گره هاي دروني (عقده ها)، در فضاي تاريك درون يافتني است؛ همانجايي كه كليد درها دور شده بود:
و تو در تاريكي گم شده اي
انسان مه آلود!
تصوير انسان مه آلود چيزي جز درون فرافكني شده شاعر نيست؛ مرزي ميان عالم درون و بيرون او. مخاطب اين شعر هم پياپي از اين تصوير انعكاسي شيشه به عالم درون شاعر و از عالم دروني او به تصوير شيشه پرتاب مي شود: رفت و آمدي ميان ذهن و عين و درون و برون، و توجه به همين نكته مي تواند گره گشاي ابهام بند دشوار شعر باشد. با در نظر گرفتن اين نكته، بار ديگر فضاي شعر را مرور كنيم:
شب است و هنگام خواب. نور كم رنگ اتاق، همراه با روشني ستاره ها در حياط، موجب شده است كه تصوير داخل اتاق و بيرون آن (حياط) به صورتي مبهم، روي شيشه پنجره بر هم منطبق شود. داخل اين اتاق خلوت، يك صندلي و بستر پهن شده سهراب؛ و داخل حياط يك حوض و درخت بيدي كه شاخه هايش روي حوض خم شده وجود دارد. از تطبيق اين دو تصوير روي شيشه پنجره تصويري حاصل مي شود كه شاعر توصيف مي كند: تصوير صندلي بر روي تصوير حوض منعكس شده گويي كه صندلي بر لب حوض نشسته و پاهايش را در پاشويه حوض فرو برده؛ و درخت بيد حياط نيز چنين به نظر مي رسد كه از بستر خواب روييده؛ زيرا تصوير درخت و بستر خواب بر روي هم منطبق شده اند. اكنون با توجه به اين تطبيق، معني بند قبلي شعر را هم مي توان دريافت:
نسيم از ديوارها مي تراود:
گل هاي قالي مي لرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند.
باران ستاره اتاقت را پر كرد.
پس مي بينيم كه تمام اين تصوير پيچيده چيزي جز نمايه درون و بيرون اتاق نيست كه بر يكديگر منطبق گرديده است و همين نمايه نمادي از ميل شاعر به وحدت بخشي دو دنياي متفاوت عين و ذهن را مي سازد؛ ميلي كه به زيبايي در اين تصوير، فرافكني مجدد يافته است:
درخت بيد از خاك بسترت روييده
و خود را در حوض كاشي مي جويد.
اين تصوير مي تواند انعكاسي از حال خود شاعر باشد كه از بستر خواب برخاسته و خود را در آيينه شيشه جست وجو مي كند؛ تصويري كه در تار و پود آن، نگاه و ديدگاه در هم تنيده مي شود تا درخت بيد و شاعر را در جست وجوي يك هدف يگانه سازد. نمونه ديگري از اين فرافكني را در منظومه مسافر مي يابيم؛ آنجا كه مرد مسافر در نيمه راه سفر، روي ساحل جمنا مي نشيند و عكس دو مناره تاج محل را در آب مي نگرد و آن را چون خود در حال سفر مي بيند:
ببين دو بال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند. (مسافر‎: ص 323)
در شعر «لولوي شيشه ها» نيز آنگاه كه ما خود را به جاي شاعر مي نشانيم و از زاويه چشمان او نظاره گر عالم درون و بيرون او مي شويم، به درك فضاي اين بند توفيق مي يابيم؛ اما فراموش نكنيم كه شعر همانند رويا، صحنه اي از تراكم تجسمات است كه موجب تداعي ها و تبادرات گوناگون مي شود. از اين رو، همين تصوير انسان مه آلود از روزن چشمانش، روياي كودكي شاعر را در برابرش تجسم مي بخشد و حلقه اي مي شود براي پيوند شاعر با دوران كودكي اش:
تصويري به شاخه بيد آويخته:
كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد،
گويي ترا مي نگرد
و تو از ميان هزاران نقش تهي
گويي مرا مي نگري
انسان مه آلود!
تركيب «هزاران نقش تهي» ناظر بر حضور واقع بيني در اين فضاي روياگونه است؛ صداقتي كه شرط نخست رويارويي با خويش است. شاعر به تهي بودن تمامي نقش ها (نقش نسيم و ديوار، گل هاي باغچه و قالي، ابرها و پرده ستاره و اتاق، صندلي و پاشويه و...) واقف است و تنها تصوير حقيقي و مطابق با واقع را نقش انسان مه آلود مي داند، لذا به سوي او مي شتابد و با شكستن شيشه به يكپارچگي (Individuation در اصطلاح يونگ) با پاره ديگر وجودش و پايان يافتن ترس هاي عميقش دست مي يابد:
انسان مه آلود از روي حوض كاشي گذشت
و گريان سويم پريد.
شيشه پنجره شكست و فروريخت:
لولوي شيشه ها
شيشه عمرش شكسته بود.
شعر «لولوي شيشه ها» در پس فضاي مه آلود خود، لذتي خوشايند را به مخاطبي كه پا به پاي آن همراه شده ارمغان مي دهد؛ اما انكارناپذير است كه درك و لذت بيشتر مخاطب وابسته به كاميابي او در كشف تصاوير آن بند مذكور است و من نيز در پايان بازخواني خود از اين شعر، اجازه مي خواهم لايه پنهان ديگري از تصوير آن به نمايش بگذارم.
براي اين كار بايد به كليساي جامع شهر شارتر در كشور فرانسه رفت؛ كليسايي كه به جهت معماري و نقاشي هاي روي شيشه پنجره اش شهرت جهاني يافته است. در يكي از پنجره هاي اين كليسا شاهد به تصوير كشيدن آيه اي از آيات تورات هستيم: آيه سه از باب يازدهم كتاب اشعياء. در اين آيه از خوابي كه يشي - پدر حضرت داوود- مي بيند، سخن مي رود: (و نهالي از تنه يشي برآمده؛ و شاخه اي از ريشه هايش قد خواهد كشيد و روح خداوند بر او قرار خواهد گرفت.)
در اين تصوير، يشي را در بستر خواب مي بينيم كه درختي از بستر او (در حقيقت از پهلوي او) روييده و در شاخه هاي درخت تصوير روياي او نمايان است. اين درخت نمادي از شجره انساب است. يشي در خواب، نسل آينده خود را مي بيند و ما هم در تصوير پنجره، هريك از نوادگان پيامبر او را تا حضرت مسيح مي بينيم كه روي شاخه هاي درخت ايستاده اند. شايد پرسيده شود كه ارتباط اين تصوير با شعر سهراب چيست؟ من ارتباط معنايي چنداني نمي يابم، اما از جهت تصويري مي توانيم رابطه هايي ببينيم: در هر دو تصوير شاهديم كه درختي از بستر خواب روييده و رويايي به شاخه هاي آن آويخته است؛ و مهم تر اينكه هم تصوير شعر سهراب و هم تصوير اين نقاشي بر روي شيشه جا گرفته است.
آيا به دور از احتياط است اگر بگوييم كه سهراب نقاش، هنگام سرودن اين شعر به اين تصوير نظر داشته؛ يا لااقل قبلاً آن را ديده و در تصويرسازي اين شعر، ناخودآگاه تحت تأثير آن بوده است؟ (3)

پي نوشت ها:

۱. براي اطلاع از ترس هاي دوران كودكي و همچنين بزرگسالي سهراب، ر ك: سهراب مرغ مهاجر‎؛ پريدخت سپهري‎؛ انتشارات طهوري‎؛ چاپ هشتم‎؛ زمستان 1382؛ ص 21، 29 و 93.
۲. اين نماد را بايد در نگاهي جامع به مجموعه زندگي خواب ها يافت؛ نه در يك شعر خاص:
مرداب اتاقم كدر شده بود. (لحظه گمشده‎: ص 104) وجودش به مردابي شباهت داشت. (مرغ افسانه: ص 116)
۳. در جست وجويي كه براي تأييد حدس خود در دستنوشته هاي سهراب داشتم، تنها توانستم اشاره سهراب به يكي از نقاشي هاي پنجره كليساي شارتر را بيابم. رك: اتاق آبي‎؛ سهراب سپهري‎؛ به كوشش پروانه سپهري‎؛ ويراستار: پيروز سيار‎؛ مؤسسه انتشارات نگاه‎ 1382؛ ص۸۰.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ پنجشنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

 

بخش اول

چكیده ی مقاله:

رنگ

منوچهری دامغانی

بزرگترین شاعر تصویرگرای تاریخ ادب فارسی است و سهراب سپهری شاعر بزرگ روزگار ما از سرآمدان هنر نقاشی این روزگار است. مقایسه ی میان شعر این دو شاعر بزرگ برای نشان دادن پیوندهای هنر نقاشی و سخنوری و تطور هزار ساله ی آن است. با جست‌و‌جویی در مجموعه ی اشعار منوچهری دامغانی و سهراب سپهری و نگاهی به تحلیل‌های برخی از بزرگان حوزه ی نقد شعر، مهم‌ترین شاخصه‌های شیوه ی تصویرگری در شعر این دو شاعر بزرگ با هم مقایسه شده‌اند تا هم‌سانی‌ها و تمایزات آنها شناخته شود. مهم‌ترین نقطه ی اشتراك در شعر منوچهری و سپهری توجه به تصویرگری عناصر طبیعت و رنگ‌ها و شكل‌ها برای بازآفرینی هنری جهان است، در شعر منوچهری با برون‌گرایی و جزیی‌نگری و توصیف اشیاء و پدیده‌های مادی مواجهیم و در شعر سپهری نگاه به دنیای خارج مقدمه‌ای است برای ورود به عالم اندیشه و دنیای درون. بر این اساس می‌توان گفت منوچهری شاعری‌ست كه نقاشانه به جهان می‌نگرد و سپهری نقاشی‌ست كه جهان را شاعرانه می‌بیند.

روزگار منوچهری دامغانی كه «از اوایل زندگانی وی اطلاعی در دست نیست و وفاتش در سال 432 هجری و در ایام جوانی‌اش اتفاق افتاده است.»

با روزگار سهراب سپهری (1359ـ1307) كه سال‌های پایانی قرن چهاردهم هجری قمری است، قریب هزار سال فاصله دارد. در نگاه نخست، هم‌سانی‌هایی در شعر منوچهری و سپهری دیده می‌شود، كه این دو شاعر بزرگ را از ورای قرن‌ها به هم می‌پیوندد و شاخص‌ترین این هم‌سانی‌ها توجه ایشان به نگارگری و رنگ‌آمیزی در بیان است. «منوچهری» متعلق به دوره‌ای از شعر فارسی‌ست كه آن را «باید دوره ی طبیعت و تصاویر طبیعت در شعر فارسی دانست. منوچهری بهترین نماینده ی این دوره از نظر تصاویر شعری به شمار می‌رود. زیرا از نظر توفیق در مجموعه ی وسیعی از تصاویر گوناگون طبیعت با رنگ‌ها و خصایص ویژه ی دید شخصی شاعر، او توانسته است شاعر ممتاز این دوره و بر روی هم، در حوزه ی تصویرهای حسی و مادی طبیعت، بزرگترین شاعر در طول تاریخ ادب فارسی به شمار آید.»

«سهراب سپهری، همواره با عنوان توام شاعر‌ـ نقاش مطرح بوده است. غالباً درباره ی او گفته‌اند كه با شعرش نقاشی كرده و با نقاشی‌اش شعر سروده است. در واقع كارنامه ی سی‌ساله ی فعالیت هنری سپهری نشان می‌دهد كه او در زمینه ی شعر و نقاشی تقریباً به یك حد كوشیده است.»

افزون بر دل‌بستگی منوچهری دامغانی و سهراب سپهری به نقاشی و رنگ‌آمیزی، بیان شاعرانه، نگاهشان نیز به جهان، انسان و هستی با روشنی، بهجت و خوش‌بینی همراه است. با این حال تفاوت‌هایی در شیوه ی بیان این دو شاعر دیده می‌شود كه تأمل برانگیز است. هم چنین قلمرو جست‌و‌جو و كشف شاعرانه ی هر یك از ایشان هم‌سانی‌ها وتمایزاتی دارد كه در آثارشان منعكس است. در این نوشته با جست‌و‌جویی تطبیقی در اشعار این دو سخنور بزرگ، تلاش می‌كنیم كه دریابیم پیوستگی شعر و نقاشی و همسایگی این دو هنر پس از طی این راه هزار ساله چه رهاوردی داشته است.

 

***

رنگ

كلمه ی ساده ی «هنر» (art) غالباً هنرهایی است كه ما آنها را به نام «هنر تجسمی» (plastic) یا «بصری» (visual) می‌شناسیم، اما اگر درستش را بخواهیم، باید هنر ادبیات و هنر موسیقی را هم در بر بگیرد. شاعر، كلماتی را به كار می‌برد؛ كه در محاورات روزمره نیز به كار می‌روند. نقاش، معمولاً به زبان تصاویر قابل رؤیت سخن می‌گوید. فقط آهنگساز است كه به آزادی كامل می‌تواند از ضمیر خویش اثری پدید آورد كه هدف آن، چیزی جز لذت بخشیدن نیست.

اما همه ی هنرمندان نیت‌شان لذت بخشیدن است و ساده‌ترین و معمول‌ترین تعریف هنر این است كه بگوییم: «هنر كوششی است برای آفرینش صورت لذت‌بخش. این صورت حس زیبایی‌طلبی ما را ارضا می‌كند.»

«آفرینش صورت لذت بخش» در مقطعی از تاریخ شعر فارسی (تا اواخر قرن پنجم) غایت این هنر بوده است. و از میان همه ی شاعران آن روزگار، منوچهری دامغانی «بیش از هر شاعر دیگری در این عصر، تصورش از شعر تصوری در حوزه ی خلق تصویرهای گوناگون است كه گویی جز این كار وظیفه‌ای دیگر برای شاعر نمی‌شناسد. در حقیقت نماینده ی برجسته ی آن شیوه ی شاعری است كه تصویر را به خاطر تصویر خلق می‌كند، بی‌آنكه جنبه ی ابزاری و ثانویی تصویر را در شعر معتقد باشد. او را باید تصویر‌سازترین شاعر این دوره به شمار آوریم.

«مطالعه ی دیوان منوچهری، به خوبی این عقیده را روشن می‌كند كه شاعران فارسی زبان تا اواخر قرن پنجم از تصویر و تصرفات خیالی، هیچ قصدی جز نفس این كار نداشته‌اند.»

اگر منوچهری دامغانی شاعری‌ست كه تصورش از شعر، خلق تصویرهای گوناگون است؛ سهراب سپهری، با آن كه نقاشی چیره‌دست است؛ تصویرگری را به خدمت اندیشه گرفته چندان كه گاه مفهوم (Concept) را جایگزین (Image) كرده است.

«هشت‌كتاب، كشكولی انباشه از دانایی‌های رنگارنگ است. برای سپهری این فرهنگ و فلسفه، دین و عرف، هنر و شناخت همان شاهد هر جایی است كه هر لحظه به رنگی و جامه‌ای در می‌آید. در ذهن او افكار لائوتسه و كنفوسیوس و بودا، زردشت و مانی و مزدك، موسی و مسیح، همه با هم درآمیخته‌اند و بر همین اساس همه ی پندارهایی كه به ظاهر با هم بیگانگی می‌كنند در ضمیر وی به اتحادی خیره كننده رسیده‌اند.»

یعنی شعر سپهری با آن كه به ظاهر كوششی است برای بیان تصویری هستی و شیوه‌ای یكی از وجوه تمایز شعر منوچهری دامغانی با شاعران دیگر این است كه «در وصف طبیعت، منوچهری برخلاف شاعران دیگر كه به جزئیات نمی‌پردازند؛ تمام نكات و جزئیات را توصیف می‌كند و در بیان ممیزات یك چیز و نمودن تمام اوصاف و خصایص آن نظیر ندارد.»

ابیاتی چند در وصف قطره ی  باران نمونه‌ای مناسب است برای آشنایی با شیوه ی جزیی‌نگری شاعر:

باران

 

آن قطره ی باران بین از ابر چكیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آویخته چون ریشه ی دستارچه ی سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه ی دستار
یا همچو زبرجد گون، رشته ی سوزن
اندر سر هر سوزن یك لؤلؤ شهوار

...

و آن قطره ی باران كه برافتد به گل سرخ
چون اشك عروسی است بر افتاده به رخسار
و آن قطره ی باران كه بر افتد به سر خود
چون قطره ی سیماب است افتاده به زنگار
چون قطره ی باران كه بر افتد به گل زرد
گویی كه چكیده‌ست مل زرد به دینار

 

منوچهری در این قصیده حدود سی بیت را به وصف قطره ی باران اختصاص داده است.

این نگاه جزیی‌ نگر و برون‌گرایانه (Objective) كه بر شعر منوچهری حاكم است، در شعر سپهری، علی‌رغم توصیه‌هایش به خوب نگریستن، دیده نمی‌شود. به نحوی كه می‌توان گفت نگاه سپهری به جهان بیرون و پدیده‌هایش كلی‌گراست و در واقع او در جست‌و‌جوی نشانه‌های آن كلّیت حاكم بر هستی است و از آنجا كه ذهن شاعر، در حل رابطه ی انسان با «كل»، «كل‌گرا» مانده است. دلتنگی و حسرت پیش شاعر نسبت به یگانگی با طبیعت، برای شناوری در افسون گل سرخ و نه جست‌وجوی رازهای جهان! اما بینش اشراقی جاذبه‌ای چندان قوی در ذهن و ضمیر او دارد كه گاه به دعوت صریح برای كشف اشارات پدید‌ه‌ها می‌انجامد:

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم/ بیا زودتر چیزها را ببینیم/ ببین عقربك‌های فواره در صفحه ی ساعت حوض/ زمان را به گردی بدل می كنند

به واقع سپهری هنرمندی‌ست كه حتی در نقاشی نیز جست‌وجوگر اشارات جهان است. بنابراین راه نگارگری شرق را از شیوه ی نقاشی غرب متمایز می‌داند.

«دیگر چیزهایی كه برای هنرور ما مفهومی ندارند، پرسپكتیو است و سایه روشن و مدل (Modele). راه و رسم این چیزها را به مدرسه فرا‌گرفتیم. اما نگارنده ی ما را بدان‌ها نیاز نیست. در نقاشی ما هرگز سایه روشن نبود.

از آن زمان كه این ره‌آورد خطرناك غرب به هنر نگارگری ما پا نهاد، خرابی كار آغاز شد.

Chiaro_scuro به مفهوم غربی آن، هرگز با هنر شرق نبود. به همان‌گونه كه پرسپكتیو علمی نبود. پرسپكتیو و سایه‌روشن شیفتگی به عالم برون را می‌رسانند، و گرایش به توهم را... و از آنِ آن كس‌اند كه بندی زمان و مكان در دسترس است، به دام اكنون ثلاثه است. كشف پرسپكتیو با دوران رنسانس مقارن بود؛ با كشف انسان این جهانی و میرا. هنرمند گوتیك در انسان و طبیعت، جلال الهی می‌دید. نگاه رنسانس به آدم، نگاه علمی بود. آدم جای اصلی پرده را گرفت و عناصر دیگر را كنار زد. شبیه‌كشی و چهره‌نویسی رونق گرفت (Biographic).

در عصر ایمان همه جا جلوه ی حق بود. در دوران رنسانس میان خدا و طبیعت نفاق افتاد. زیبایی عقلی خواستار یافت. نمایش عمق به یاری پرسپكتیو و سایه روشن با آرمان زمان می‌خواند. سایه روشن سودا به دل‌ها برانگیخت. پرسپكتیو جان مشتاقان بسوخت.»

رنگ

در این مرزبندی میان نگارگری شرق و نقاشی غرب، سپهری نگاهی دارد به تفاوت میان علم حصولی و علم حضوری و این نگاه نشانه‌هایی از دل‌بستگی او به جست‌و‌‌جوی عالم درون و گریز از محدوده‌های زمان و مكان و عالم بیرون در خود دارد.

به دلتنگی و حسرت برای وحدت با «كل» و بازگشت معنوی به «اصل» و «كل» تبدیل شده، حركت ذهن به سمت كلیتی نامحسوس تشدید شده است. و حساسیت شاعر نسبت به «جزء» و «فرد» كاهش یافته است. جاذبه ی زیبایی این كل مجرد، سبب شده است كه هویت زیبایی «اجزا مشخص» در شعر كمرنگ شود. مثلاً شاید زیبایی كل بتواند هویتی فارغ از «درد» داشته باشد. اما زیبای «جزء مشخص» در هستی امروزین ما همراه با درد است. روبرو بودن سپهری با زیبایی كل مجرد، او را از زیبایی دردآمیز و مشخص پیرامونش دور داشته است و در نتیجه در شعر او «درد» از «زیبایی» منتزع شده است.» 

شاید بازخوانی بخشی از منظومه ی «مسافر» برای نشان دادن شیوه ی نگاه جست‌و‌جوگر و كل‌گرای سپهری مناسب باشد. نگاهی كه معمولاً از جهان بیرون یعنی عالم محسوسات مادی آغاز می‌شود و سپس به درون‌نگری (Sabjective) راه می‌برد:

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:

«چه سیب‌های قشنگی!

حیات نشئه ی تنهایی است.»

و میزبان پرسید:

قشنگ یعنی چه؟

ـ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشكال

و عشق، تنها عشق

تو را به گرمی یك سیب می‌كند مأنوس

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد

مرا رساند به امكان یك پرنده شدن.

ادامه دارد...        

برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ سه شنبه دوازدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

در گلستانه

دشت‌هايي چه فراخ !
……………. کوههايي چه بلند !
…………………………در گلستانه چه بوي علفي مي‌آمد !
من در اين آبادي، پي چيزي مي‌گشتم ،
……………………………….پي خوابي شايد،
…………………………………………….پي نوري ، ريگي ، لبخندي .
پشت تبريزي‌ها
…………..غفلت پاكي بود، كه صدايم مي‌زد .
پاي ني‌زاري ماندم، باد مي‌آمد، گوش دادم ،
………………………………..چه كسي با من، حرف مي‌زد ؟
……………………………………………………….سوسماري لغزيد
………………………………………………………………….راه افتادم .
……………….يونجه زاري سر راه،
………………………………بعد جاليز خيار، بوته‌هاي گل رنگ
……………………………………………………..و فراموشي خاك
…………………………………..*****
لب آبي
…..گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب :
من چه سبزم امروز
………………و چه اندازه تنم هشيار است !
……………………………نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه .
چه كسي پشت درختان است !
…………………….هيچ! مي‌چرد گاوي در كرد .
ظهر تابستان است .
………….سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است .
…………………………………………..سايه هايي بي لك ،
…………………………..گوشه‌اي روشن و پاك
…………………………………………..كودكان احساس! جاي بازي اينجاست .
زندگي خالي نيست :
………………..مهرباني هست، سيب هست ، ايمان هست .
………………………………………..آري!!
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد .
در دلم چيزي هست، مثل يك بيشهء نور، مثل خواب دم صبح
……………………….و چنان بي‌تابم، كه دلم مي خواهد
……………………………………..بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه .

………………………………………..دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند .

 

 

.........................

«در گلستانه» نام آلبومی است که در زمستان سال 1366 به مناسبت شصتمین سال تولد «سهراب سپهری»، به آهنگسازی «هوشنگ کامکار»، آواز «شهرام ناظری»، دکلمه «احمدرضا احمدی»، همکاری «»گروه کُرمرکز سرود» و بر روی اشعاری از «سهراب سپهری» منتشر شد.

«در گلستانه» اثری است در سبک «موسیقی ملی ایران» که برای ارکستر سمفونیک، آواز سلو، گروه کُر، به همراهی سازهای سنتی «سنتور»، «سه تار»، «کمانچه» و «دف» تنظیم شده است. منظور از «موسیقی ملی ایران» بهره گیری از ویژگیهای موسیقی سنتی و فولکور ایران به عنوان هسته اصلی و تلفیق آن با جنبه هایی از تکنیک و فنون آهنگسازی موسیقی علمی جهان، مانند کنتر پوان، هارمونی، ارکستراسیون و بکارگیری انواع سازهاست.

به غیر از «هارمونیزه» کردن و بکارگیری تدابیر «کنترپوانتیک» و تکنیک های آهنگ سازی موسیقی علمی، در این اثر سعی شده تا حد امکان حالات «موسیقی سنتی ایران» با شعر نو و به ویژه شعر «سهراب سپهری» که دارای ویژگیهای خاصی در میان شاعران نوپرداز بعد از «نیما یوشیج» است مطابق و هماهنگ گردد. البته هماهنگی موسیقی به خصوص قسمت های آوازی با شعری که سالهاست تحول چشم گیری یافته کار ساده ای نیست و این تطابق تکنیکی نمی تواند با یک و یا دو اثر انجام گیرد، بلکه نیاز به کار مداوم و همکاری دیگر آهنگسازان «موسیقی ملی ایران» دارد. زیرا موسیقی سنتی ما به دلایل گوناگون سالهای متمادی است که به همان شیوه مرسوم اجرایی «یک صدایی» و با اشعار کلاسیک ارائه میشود.

قطعه «در گلستانه» بر اساس دستگاه و یا تالیته بخصوصی تنظیم نشده است، بلکه در آن «مُدولاسیون» های مختلفی مطابق با محتوای شعر صورت پذیرفته که به ترتیب از «اصفهان» شروع و اشاراتی به «چهارگاه»، «دشتی»، «شور»، «بیات ترک»، «ماهور»، «افشاری» و بالاخره در مُد «ماهور» به پایان می رسد. این اثر بیشتر توصیفی بوده و در آن تصاویر صوتی تا حد امکان بیانگر فضای شعر و کلمات می باشند. رنگ سبز، آب، دشت، کوه، اندوه و حالات عرفانی به وسیله رنگ آمیزی مختلف سازها، پاساژها و افه های ارکستری به تصویر کشیده می شوند. توجه به رنگ صوتی خالص هر یک از سازها و «هارمونی مُدال» و تلفیق آن با نغمه های «موسیقی سنتی» و هم چنین نحوه بکارگیری جدید «آواز سُلو» از دیگر ویژگیهای این اثر است. بنابراین نقش ارکستر و ترکیبات مختلف سازها اهمیت خاصی یافته و برخلاف نحوه اجرایی موسیقی سنتی و دیگر انواع موسیقی ایرانی، موسیقی خالص ارکستری با قسمت های آوازی در مقام یکسانی قرار گرفته و هیچ کدام بر دیگری ارجحیتی ندارند.
فرم کلی «در گلستانه» به صورت «اپی زودیک» و در عین حال «ادواری» بوده و تِمهای به خصوصی که یادآور تصاویر شعر هستند به منظور وحدت فرمی در مکانهای مختلف ظاهر شده و در پایان همان حالت پر ابهام و آسمانی ابتدای قطعه تکرار می گردد. این اثر دارای چهار قسمت مشخص با تنالیته مختلف بوده و هر یک به فضای به خصوصی از شعر اختصاص یافته است.

برخی از هنرمندان:

هوشنگ کامکار: آهنگساز

شهرام ناظری: آواز

احمدرضا احمدی: دکلمه اشعار

ارسلان کامکار: ویولن

بیژن کامکار: دف

اردشیر کامکار: کمانچه

ارژنگ کامکار: تنبک

اردوان کامکار: سنتور

منوچهر انصاری: ویولن

خوشنویسی روی جلد: بیژن بیژنی

طرح واجرای جلد: آیدین آغداشلو

 

 

دانلود کنید:

در گلستانه 1

در گلستانه 2

در گلستانه 3

در گلستانه 4

در گلستانه 5

در گلستانه 6

در گلستانه 7

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه یازدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

جام جم آنلاين: يك حراج بزرگ آثار هنري در خاورميانه و جنوب آسيا در حالي قيمت‌هاي پايه آثار حراج 20 مهرماه خود را اعلام كرد كه اثري متفاوت از سهراب سپهري، نقاش و شاعر برجسته كشورمان به عنوان گرانترين اثر اين حراجي لقب گرفت.


به گزارش گروه فرهنگ و هنر جام جم، خانه حراج «بونامز» در حالي قيمت‌هاي چهارمين حراج خاورميانه و جنوب آسياي خود را اعلام كرده است كه در آن آثاري از هنرمندان ايران، جهان عرب، هند و پاكستان به نمايش درمي‌آيد.بنا به اعلام مطبوعاتي خانه حراج بونامز در اين حراجي كه 12 اكتبر 2009 مطابق با 20 مهرماه در محل هتل رويال ميراژ دبي برپا مي‌شود، گران‌ترين اثر، اثري بدون عنوان متعلق به «سهراب سپهري»؛ نقاش و شاعر درگذشته ايراني است كه ‌120 تا ‌140 هزار دلار قيمتگذاري شده است. اين اثر زيبا و شاخص، به شيوه رنگ روغن روي كتان كشيده شده و ابعاد آن ‌73 در ‌114 سانتي‌متر است.
بعد از سپهري، اثري بدون عنوان از سيدمحمد احصايي ‌110 تا ‌130 هزار دلار برآورد قيمت شده است.در اين حراج همچنين هنرمندان مطرح ديگري مانند، پرويز تناولي، حسين زنده‌رودي، فرامرز پيلارام، مسعود عربشاهي، ماركو گريگوريان، سيراك ملكونيان، محسن وزيري‌مقدم، كوروش شيشه‌گران، ابوالقاسم سعيدي، شيرين نشاط ، غلامحسين نامي و... در كنار آثار هنرمندان مطرح جهان عرب نظير عبدالرحمان جغتاي، لعاي خيالي، پل گريگوسيان و سيف وانلي عرضه خواهد شد. همچنين در اين حراج، آثاري متعلق به 2 هنرمند ايراني يعني زنده‌ياد ماركو گريگوريان و سيراك ملكونيان از مجموعه‌هاي خصوصي آمريكا چكش خواهد خورد. پرويز تناولي ديگر هنرمند مجسمه‌ساز كشورمان هم با يكي از «هيچ‌هاي عاشق» در اين حراجي حضور دارد. اين مجسمه كه ‌70 تا ‌90 هزار دلار قيمت‌گذاري شده است از جنس برنز و مربوط به سال ‌2008 است.از سويي ديگر «آرمان»؛ هنرمند مطرح فرانسوي با اثري تحت عنوانLUTH كه ‌50 تا ‌70 هزار دلار قيمت‌گذاري شده است، از ديگر هنرمندان شركت‌كننده در اين حراج است.از نكات مهم حراج امسال، همكاري اين خانه حراج با انجمن خيريه «المدد» است كه قرار است عوايد اين همكاري صرف آموزش هنر براي كودكان محروم در خاورميانه شود. اين براي بار دوم است كه بونامز با اين انجمن همكاري مي‌كند. همكاري قبلي در ماه ژوئن در لندن صورت گرفت و ‌45 هزار دلار صرف امور خيريه شد.

برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه یازدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

 

امروز سهراب سپهری 81 ساله شد..

و او آمد و اما هیچ گاه نرفت ..

15 مهر

تولد سهراب سپهری

بر همه دوستداران شعر و ادب مبارک باد..

 

کتاب صوتی صدای پای آب سهراب سپهری تقدیم به دوستدارانش..

نام کتاب : صدای پای آب
نویسنده : سهراب سپهری
حجم کتاب گویا : 2.03 مگابایت
دسته » کتاب گویا » شعر

قالب کتاب صوتی : MP3

زمان : 8:47 دقیقه

 

 

دانلود کتاب گویا (صوتی)

آیینه ی عشق ناب را گِل کردند....سرچشمه ی آفتاب را گِل کردند
هنگامه ی تلخ صید ماهی هاشد.....سهراب بیا که آب را گِل کردند

با تشکر از استاد محمدرضا هاشمی زاده

 

چه احساس زلالی دارد این آب
چه زیبا دید این را چشم سهراب
چرا گل می کنیم این چشمه پاک
سیه کردیم چشم مهر و مهتاب

با تشکر از استاد شفیعی مطهر

 

شعری از خانم ژیلا راسخ به یاد  سهراب

 

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ چهارشنبه پانزدهم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

« نشاني »

‏«خانه‌ی دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار.‏

آسمان مكثي كرد.‏

رهگذر شاخه‌ی نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد

و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:‏



‏« نرسيده به درخت،

كوچه‌باغي است كه از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهاي صداقت آبي است.‏

مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ ، سر به در مي‌آرد،

پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،

دو قدم مانده به گل،

پاي فواره‌ی جاويد اساطير زمين مي‌ ماني ‏

و ترا ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.‏

در صميميت سيال فضا،‌ خش خشي مي‌شنوي:‏

كودكي مي‌بيني

رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور‏

و از او مي‌پرسي ‏

خانه‌ی دوست كجاست.»‏

 

شعر کوتاه «نشانی» در زمره‌ی معروف‌ترین سروده‌های سهراب سپهری است و از بسیاری جهات ‏می‌توان آن را در زمره‌ی شعرهای شاخص و خصیصه‌نمای این شاعر نامدار معاصر دانست. این شعر ‏نخستین بار در سال 1346 در مجموعه‌ای با عنوان حجم سبز منتشر گردید که مجلد هفتم (ماقبل ‏آخر) از هشت کتاب سپهری است. همچون اکثر شاعران،  سپهری با گذشت زمان اشعار پخته‌تری ‏نوشت که هم به‌لحاظ پیچیدگیِ اندیشه‌های مطرح شده در آن‌ها و هم از نظر فُرم و صناعات ادبی، ‏در مقایسه با شعرهای اولیه‌ی او (مثلاً در مجموعه‌ی مرگ رنگ یا زندگی خواب‌ها) در مرتبه‌ای ‏عالی‌تر قرار دارند. لذا « نشانی» را باید حاصل مرحله‌ای از شعرسراییِ سپهری دانست که او به مقام ‏شاعری صاحب‌ سبک نائل شده بود.

شعر کوتاه «نشانی» در زمره‌ی معروف‌ترین سروده‌های سهراب سپهری است و از بسیاری جهات ‏می‌توان آن را در زمره‌ی شعرهای شاخص و خصیصه‌نمای این شاعر نامدار معاصر دانست. این شعر ‏نخستین بار در سال 1346 در مجموعه‌ای با عنوان حجم سبز منتشر گردید که مجلد هفتم (ماقبل ‏آخر) از هشت کتاب سپهری است. همچون اکثر شاعران، سپهری با گذشت زمان اشعار پخته‌تری ‏نوشت که هم به‌لحاظ پیچیدگیِ اندیشه‌های مطرح شده در آن‌ها و هم از نظر فُرم و صناعات ادبی، ‏در مقایسه با شعرهای اولیه‌ی او (مثلاً در مجموعه‌ی مرگ رنگ یا زندگی خواب‌ها) در مرتبه‌ای ‏عالی‌تر قرار دارند. لذا « نشانی» را باید حاصل مرحله‌ای از شعرسراییِ سپهری دانست که او به مقام ‏شاعری صاحب‌ سبک نائل شده بود.‏

از جمله به دلیلی که ذکر شد، بسیاری از منتقدان ادبی و محققانِ شعر معاصر « نشانی» را در ‏زمره‌ی اشعار مهم سپهری دانسته‌اند و بعضاً قرائت‌های نقادانه‌ای از آن به دست داده‌اند. برای مثال، ‏رضا براهنی در کتاب طلا در مس به منظور ارزیابی جایگاه سپهری در شعر معاصر ایران از «نشانی» ‏با عبارت « بهترین شعر کوتاه سپهری» یاد می‌کند (514) و در تحلیل نقادانه‌ی آن به‌منزله‌ی « یک ‏اسطوره‌ی جست‌ وجو» (515) می‌نویسد: «”نشانی“ از نظر تصویرگری و از نظر نشان دادن روح ‏جوینده‌ی بشر، یک شاهکار است» (519). ایضاً سیروس شمیسا هم در کتاب نقد شعر سهراب ‏سپهری اشاره می‌کند که: « یکی از شعرهای سپهری که شهرت بسیار یافته است، شعر ”نشانی“ از ‏کتاب حجم سبز است که برخی آن را بهترین شعر او دانسته‌اند»، هرچند که شمیسا خود با این ‏انتخاب موافق نیست (263).‏

صَرف نظر از دلایل متفاوتی که منتقدان و محققان برای برگزیدن «نشانی» به‌عنوان بهترین ‏شعر سپهری برشمرده‌اند، نکته‌ی مهم‌ تر این است که همگیِ ایشان تفسیری عرفانی (یا متکی به ‏مفاهیم عرفانی) از این شعر به دست داده‌اند. برای مثال، براهنی در تبیین سطر اول شعر («خانه‌ی ‏دوست کجاست؟») استدلال می‌کند که «خانه وسیله‌ی نجات از دربه‌ دری و بی هدفی است؛ و ‏دوست، عارفانه‌اش معبود، عاشقانه‌اش معشوق، و دوستانه‌اش همان خود دوست است. و یا شاید ‏تلفیقی از سه: یعنی هم معبود و معشوق و هم محبوب» (516). لذا « رهگذر» در این شعر « راهبر ‏است و نوعی پیر مغان است که رازها را از تیرگی نجات می‌دهد» (همان‌جا) و « گل تنهایی » ‏می‌تواند « گل اشراق و گل خلوت کردن معنوی و روحی » باشد (518). شمیسا نیز با استناد به ‏مفاهیم و مصطلحات عرفانی و با شاهد آوردن از آیات قرآن و متون ادبیِ عرفانی از قبیل مثنوی و ‏گلشن راز و منطق الطیر و اشعار حافظ و صائب، « نشانی » را قرائت می‌کند. از نظر او، « در این شعر، ‏دوست رمز خداوند است . . . نشانی، نشانیِ همین دوست است که در عرفان سنّتی بعد از طی ‏منازل هفتگانه می‌توان به او رسید» (4-263). مطابق قرائت شمیسا، این شعر واجد رمزگانی است ‏که در پرتو آموزه‌های عرفانی می‌توان از آن رمزگشایی کرد. در تلاش برای همین رمزگشایی، ‏شمیسا هفت نشانی‌ای را که سپهری در شعر خود برای رسیدن به خانه‌ی دوست برشمرده است ‏برحسب هفت منزل یا هفت وادیِ عرفان چنین معادل‌ سازی می‌کند:« درخت سپیدار = طلب، ‏کوچه‌باغ = عشق، گل تنهایی = استغنا، فواره‌ی اساطیر و ترس شفاف = معرفت و حیرت، صمیمیت ‏سیّال فضا = توحید، کودک روی کاج = حیرت، لانه‌ی نور = فقر و فنا» (264).‏

وجه اشتراک هر دو قرائتی که اشاره شد، استفاده از یک زمینه‌ی نظری برای یافتن معنا در ‏متن این شعر است. به عبارتی، هم براهنی و هم شمیسا فهم معنای شعر سپهری را در گرو دانستن ‏اصول و مفاهیمی فلسفی می‌دانند که خارج از متن این شعر و از راه تحقیقی تاریخی در کتب ‏عرفان باید جست. قصد من در مقاله‌ی حاضر این است که رهیافت متفاوتی را برای فهم معنای این ‏شعر اِعمال کنم. در این رهیافتِ فرمالیستی (یا شکل‌مبنایانه)، اُسِ اساس نقد را خود متنِ شعر ‏تشکیل می‌دهد و لاغیر. لذا در این‌جا ابتدا آراء فرمالیست‌ها («منتقدان نو») را درباره‌ی اهمیت ‏شکل در شعر به اجمال مرور خواهم کرد و در پایان قرائت نقادانه‌ای از « نشانی» به دست خواهم داد ‏که ــ برخلاف تفسیرهایی که اشاره شد ــ متن شعر سپهری را یگانه شالوده‌ی بحث درباره‌ی آن ‏محسوب می‌کند، با این هدف که از این طریق نمونه‌ای از توانمندی‌های نقد فرمالیستی در ادبیات ‏ارائه کرده باشم.‏




الف- نحله‌ی موسوم به « نقد نو» در دهه‌ی 1930 توسط محققان برجسته‌ای پایه‌گذاری شد که برخی از ‏مشهورترین آن‌ها عبارت بودند از کلینت بروکس، جان کرو رنسم، ویلیام ک. ویمست، الن تِیت و ‏رابرت پن وارن. شالوده‌ی آراء این نظریه ‌پردازان این بود که ادبیات را نباید محمل تبیین مکاتب ‏فلسفی یا راهی برای شناخت رویدادهای تاریخی یا بازتاب زندگینامه‌ی مؤلف پنداشت. دیدگاه غالب ‏در نقد ادبی تا آن زمان، آثار ادبی را واجد موجودیتی قائم به ذات نمی‌دانست. ادبیات مجموعه‌ای از ‏متون محسوب می‌گردید که امکان شناخت امری دیگر را فراهم می‌ساخت. این « امر دیگر» ‏می‌ توانست یک نظام اخلاقی باشد و لذا استدلال می‌شد که عمده‌ ترین فایده‌ی‌ خواندن ادبیات، ‏تهذیب اخلاق است. از نظر گروهی دیگر از منتقدانِ سنتی که ادبیات را آینه‌ی تمام ‌نمای ذهنیت ‏مؤلف می‌دانستند، خواندن هر اثر ادبی حقایقی را درباره‌ی احوال شخصیِ نویسنده بر خواننده معلوم ‏می‌کرد. پیداست که در همه‌ی این رویکردها، آنچه اهمیت می ‌یافت محتوای آثار ادبی بود، اما خود ‏آن محتوا نیز در نهایت تابعی از عوامل تعیین‌کننده‌ی بیرونی محسوب می‌گردید، عواملی مانند ‏مکاتب فلسفی یا نظام‌های اخلاقی یا روانشناسیِ نویسنده. خدمت بزرگ فرمالیست‌ها به مطالعات ‏نقادانه‌ی ادبی این بود که با محوری‌ ساختن جایگاه شکل در نقد ادبی، ادبیات را به حوزه‌ای قائم به ‏ذات تبدیل کردند و آن را از جایگاهی برخوردار ساختند که تا پیش از آن زمان نداشت. ‏

بنابر دیدگاه فرمالیست‌ها، شکل ترجمان یا تجلی محتواست. لذا نقد فرمالیستی به معنای ‏بی‌ اعتنایی به محتوا یا حتی ثانوی پنداشتنِ اهمیت محتوا نیست، بلکه فرمالیست‌ها برای راه بردن ‏به محتوا شیوه‌ی متفاوتی را در پیش می‌گیرند، شیوه‌ای که عوامل برون‌متنی ( تاریخ، زندگینامه و ‏امثال آن ) را در تفسیر متن نامربوط محسوب می‌کند. نمونه‌ای از این عوامل برون‌متنی، قصد شاعر ‏و تأثیر شعر در خواننده است. به استدلال ویمست و بیردزلی (دو تن از نظریه‌پردازان فرمالیست)، ‏مقصود هر شاعری از سرودن شعر فقط تا آن‌جا که در متن تجلی پیدا کرده است اهمیت دارد. به ‏این دلیل، منتقدی که شعر را برای یافتن «منظور» شاعر («محتوای پنهان‌شده در شعر») نقد ‏می‌کند، راه عبثی را در پیش گرفته است. اولاً در میراث ادبیِ هر ملتی بسیاری از شعرها هستند که ‏هویت سرایندگان آن‌ها یا نامعلوم است و یا محل مناقشه و اختلاف نظر؛ همین موضوع هرگونه ‏بحث درباره‌ی قصد سرایندگان این اشعار را به کاری ناممکن تبدیل می‌کند. ثانیاً حتی اگر فرض ‏کنیم که شاعر در سرودن شعر « منظور» یا معنای خاصی را در ذهن داشته است، باز هم می ‌توان ‏گفت که این لزوماً به معنای توفیق در آن منظور نیست و لذا یافتن یک « پیام » در شعر اغلب ‏مترادف انتساب یک « پیام » به آن شعر است. به طریق اولی، تأثیر شعر در خواننده نیز در نقد ‏فرمالیستی موضوعی بی‌ ربط تلقی می‌شود، زیرا خوانندگان مختلف با خواندن شعری واحد ممکن ‏است واکنش‌ها یا استنباط‌ های متفاوتی داشته باشند. از این رو، کانون توجه منتقدان فرمالیست ‏صناعات و فنونی هستند که در خود متن شعر به کار رفته‌اند. این صناعات صبغه ‌ای عینی دارند، ‏حال آن ‌که « نیّت » شاعر یا تأثیر شعر در خواننده صبغه‌ای ذهنی دارد. نقد ادبی از نظر « منتقدان ‏نو » باید عینیت‌مبنا باشد و نه ذهنیت‌ مبنا. به همین سبب، فرمالیست‌ها به جای تلاش برای ‏روانشناسیِ نویسنده یا خواننده، می‌کوشند تا متن شعر را (به‌منزله‌ی ساختاری عینی و متشکل از ‏واژه) موشکافانه تحلیل کنند تا به معنای آن برسند. معنا و ساختار و صورت در شعر چنان با ‏یکدیگر درمی‌آمیزند و چنان متقابلاً در یکدیگر تأثیر می‌گذارند که نمی‌توان این عناصر را از هم ‏متمایز کرد. پس شکل و محتوا دو روی یک سکه‌اند.‏

از جمله محوری ‌ترین مفاهیم در نقد فرمالیستی، مفهوم « تنش » است و چون شالوده‌ی ‏قرائتی که من از شعر « نشانی » ارائه خواهم کرد همین مفهوم خواهد بود، بجاست که آراء ‏فرمالیست‌ها را در این خصوص اندکی مورد بحث قرار دهیم. رابطه‌ی ادبیات با واقعیت از روزگار ‏باستان و در واقع از زمان افلاطون و ارسطو موضوع نظرپردازیِ و جدل فلاسفه و زیباشناسان بوده ‏است. نظریه‌پردازان فرمالیست نیز در نوشته‌های خود به این موضوع پرداختند و استدلال کردند که ‏دنیای واقعی مشحون از انواع تنش است و زندگی روالی بی‌نظم دارد ( باید توجه داشت که ‏فرمالیست‌ها در دهه‌ی سوم قرن بیستم، یعنی زمانی این نظریات را مطرح می‌کردند که پس از ‏جنگ جهانی اول در سال‌های 18- 1914 و انقلاب سال 1917 در روسیه و برقراری دیکتاتوری ‏کمونیست‌ها و پس از ظهور فاشیسم در اروپای دهه‌ی 1930، تجربه‌های عینیِ بشر القاکننده‌ی این ‏نظر بود که زندگی به روالی کاملاً نابخردانه و پُرخشونت و تنش ‌آمیز به پیش می‌رود.) در برابر این ‏واقعیتِ بی‌نظم، شعر کلیتی منسجم است. ‏شعر از دل تقابل و تنش، همسازی و هماهنگی به وجود ‏می‌آورد و لذا بدیلی در برابر دنیای پُرتنش ‏واقعی است.‏ در این خصوص، ت.س. الیوت (شاعر مدرن ‏انگلیسی که نظراتش تأثیر بسزایی در شکل‌گیریِ آراء فرمالیست‌ها داشت) در مقاله‌ای با عنوان ‏‏«شعرای متافیزیکی» می‌گوید:‏

‏ ‏

وقتی ذهن ‏شاعر از همه‌ی قابلیت‌های لازم برای تصنیف شعر برخوردار باشد، ‏دائماً تجربیات ناهمگون ‏را در هم ادغام می‌کند. تجربیات انسان معمولی ‏صبغه‌ای آشفته و نامنظم و ازهم ‌گسیخته ‏دارند. انسان معمولی عاشق می‌شود و ‏همچنین آثار [فیلسوفی مانند] اسپینوزا را می‌خواند ‏و این دو تجربه هیچ وجه ‏مشترکی ندارند. این تجربه‌ها ایضاً هیچ وجه اشتراکی با صدای ‏ماشین تحریری ‏که او با آن کار می‌کند یا بوی غذایی که او طبخ می‌کند ندارند؛ حال آن‌که ‏در ‏ذهن شاعر این تجربیات همواره شکل کلیت‌هایی نو را به خود می‌گیرند. ‏‏(1171)‏



از گفته‌ی الیوت چنین برمی‌آید که آنچه واقعیت را از بازآفرینیِ واقعیت در ادبیات متمایز می‌کند، ‏دقیقاً همین نقش متفاوت تنش و تباین در هر یک از آن‌هاست. در زندگی واقعی انواع تنش‌ها بی ‏هیچ انتظامی وجود دارند و انسان را متحیر می‌کنند. اما تنش در شعر مایه‌ی انسجام و همپیوستگیِ ‏دنیایی است که شاعر از راه تخیل برمی‌سازد.‏

باید گفت که نظرات الیوت و فرمالیست‌ها درباره‌ی زبان شعر، تا حدودی ریشه در دیدگاه‌های ‏کولریج ( شاعر رمانتیک انگلیسی ) دارد که در سده‌ی نوزدهم می‌زیست. به اعتقاد کولریج، زبان شعر ‏زبانی است که کیفیات متناقض‌ یا متضاد را با هم آشتی می ‌دهد و بین آن‌ها تعادل برقرار می‌کند. ‏زبان شعر مبیّن همسانی در عین افتراق، یا مبیّن پیوند امر انتزاعی و امر متعین است و از این حیث ‏با زبان روزمره (غیرشاعرانه) تفاوت دارد. کولریج همچنین الهام ‌بخش فرمالیست‌ها در خصوص ‏مفهوم « شکل انداموار» بود. او شکل شعر را حاصل پیوندی انداموار بین جزء و کل می‌دانست: ‏بخش‌ها و عناصر مختلف هر شعر به مقتضای محتوا و مضمون شعر پدید می‌آیند و با آن تناسب ‏دارند. کارکرد این اجزاء با یکدیگر کاملاً هماهنگ است (مثل عضوهای گوناگون بدن) و در نتیجه‌ی ‏این کارکرد، شعر از انسجام برخوردار می‌شود. کار منتقد ادبی هم، به زعم فرمالیست‌ها، کشف ‏همین انسجام یا وحدت انداموارِ اجزاء در شعر است.‏


شاعر برای ایجاد انسجام در شکل شعر از صنایع بدیع و لفظی‌ای استفاده می‌کند که ‏القا کننده‌ی تنش و تباین و ناهمسازی هستند، به ‌ویژه دو صنعت متناقض‌نما (پارادوکس) و ‏irony‏ . ‏متناقض‌نما گزاره‌ای است که در نگاه اول غلط به نظر می‌آید، اما حقیقتِ آن با تأمل و غورِ ثانوی ‏آشکار می‌شود ( یا برعکس: در نگاه اول درست می‌نماید، اما با بررسیِ بیشتر معلوم می‌شود که ‏نادرست است). برای ‏irony‏ به دشواری می‌توان معادلی واحد و دقیق در صناعات ادبی فارسی ‏پیشنهاد کرد، اما شاید بتوان گفت یکی از اقسام سه ‌گانه‌ی ‏irony‏ (موسوم به ‏verbal irony‏) ‏کمابیش همان ذم شبیه به مدح ( یا مدح شبیه به ذم ) یا مجاز به علاقه‌ی تضاد است. ‏irony‏ زمانی ‏ایجاد می‌شود که خواننده معنای یک گزاره را برخلاف آنچه شاعر به ‌ظاهر گفته است استنباط ‏می‌کند و مقصودی برعکسِ آنچه در شعر بیان شده است را به شاعر انتساب می‌دهد. نکته‌ی مهم ــ ‏هم در خصوص پاردوکس و هم در خصوص ‏irony‏ ــ این است که هر دوی این صناعات ادبی، ‏دلالت‌ها و تداعی‌های عناصر متباین را در یک گزاره‌ی واحد جمع می‌کنند. به اعتقاد فرمالیست‌ها، ‏شاعر صرفاً با توسل به زبانی متناقض‌ نمایانه قادر است حقیقتی را که مطمح نظرش است بیان کند. ‏از این رو، وجه تمایز زبان شعر از زبان غیر شعری نیز همین تباین‌ها و تنش‌هایی است که شکل ‏شعر را به کلیتی ساختارمند تبدیل می‌سازند.‏



ب- در پرتو نکاتی که در مورد اهمیت تنش و تباین در نقد فرمالیستی اشاره شد، اکنون بجاست که ‏ببینیم معنای شعر «نشانی» را برحسب این رهیافت چگونه می‌توان تبیین کرد. به پیروی از روش ‏منتقدان فرمالیست که به منظور کم‌اهمیت جلوه دادن زندگینامه‌ی مؤلف از آوردن نام شاعر ‏خودداری می‌کردند، من نیز در این‌جا برای عطف توجه به موضوع اصلی ( تباین نور و تاریکی در ‏شعر « نشانی » )، متن این شعر را بدون ذکر نام سپهری عیناً نقل می‌کنم. مواجهه‌ی بصری با شکل ‏بیرونیِ شعر (نحوه‌ی قرار گرفتن واژه‌ها بر روی صفحه‌ی کاغذ)، نخستین گام در تحلیل شکل درونیِ ‏شعر (وحدت انداموارِ اجزاء آن) است.‏

شعر « نشانی» از دو بند ‏‎(stanza)‎‏ تشکیل شده است. دو قسمتی بودن این شعر تناسب دارد ‏با این‌که دو صدای جداگانه را در آن می‌شنویم: در بند نخست، صدای « سوار» را که نشانیِ خانه‌ی ‏دوست را می‌پرسد، و در بند دوم صدای ‌« رهگذر» را که راه رسیدن به مقصد را می‌گوید. همچنین ‏طول هر یک از دو بند شعر، با تصور ما از پرسش و پاسخ همخوانی دارد: هر پرسشی ــ به اقتضای ‏این‌که طرح یک مسئله است ــ کوتاه است، حال آن‌که پاسخِ هر پرسشی قاعدتاً طولانی ‌تر از خود ‏پرسش است، چون پاسخ ‌دهنده ناگزیر باید توضیح بدهد. بدین‌سان، شکل بیرونی و مشهودِ این شعر ‏بر روی صفحه‌ی کاغذ اولین تنش را در آن به وجود می‌آورد که تعارضی بین نادانستگی و دانستگی، ‏و نیز تباینی بین اختصار و تطویل است.‏

تنشی که اشاره شد، در همه‌ی اجزاء این شعر بازتاب یافته است. سطر اول و آخر شعر و ‏نحوه‌ی استفاده‌ی شاعر از علائم سجاوندی، زمینه‌ی مناسبی برای بحثِ بیشتر در خصوص این تنش ‏فراهم می‌کند. سطر اول شعر با جمله‌ای آغاز می‌شود («خانه‌ی دوست كجاست؟») که عیناً در سطر ‏آخر تکرار شده است، با این تفاوتِ کوچک اما دلالت‌دار و مهم که در سطر آخر این جمله نه با ‏علامت سؤال بلکه با یک نقطه تمام می‌شود («خانه‌ی دوست كجاست.»). علامت سؤال نشانه‌ی ‏ابهام و نادانستگی است و نقطه نشانه‌ی پایان جمله‌ای خبری. پس می ‌توان گفت آنچه در ابتدای ‏شعر در پرده‌ی ابهام است، در پایان شعر از ابهام در می‌آید. به عبارت دیگر، کل این شعر کوششی ‏است برای رفع ابهام و نادانستگی. ( این تفسیر با صورتی که شاعر برای شعر برگزیده ــ پرسش و ‏پاسخ ــ هماهنگی دارد.) از جمله تداعی‌ها یا دلالت‌های ثانویِ ابهام، تاریکی است. کما این‌که وقتی ‏می‌گوییم « این موضوع مثل روز روشن است»، روشنایی دلالت بر فقدان ابهام دارد. اگر این برنهاد ‏درست باشد که « نشانی » فرایند رفع ابهام است، آن‌گاه می‌توان گفت ذکر واژه‌ی « فلق » در سطر ‏اول شعر بی‌ مناسبت نیست. فلق یعنی سپیده ‌دم یا آغاز پرتوافشانی نور خورشید در آسمان. از آن‌جا ‏که فلق به ابتدای صبح اطلاق می‌شود، یعنی به زمانی که تاریکی آرام آرام جای خود را به روشنایی ‏می‌دهد، آوردن این کلمه در ابتدای شعری که به تدریج رفع ابهام می‌کند بسیار بجاست. هم به این ‏سبب است که در بقیه‌ی شعر کلمات یا عبارت‌هایی آمده ‌اند که به طرق مختلف توجه خواننده را به ‏تباین میان تاریکی و نور جلب می‌کنند و حرکتی تدریجی از تیرگی به سوی نور را نشان می‌دهند: ‏‏« شاخه‌ی نور» و « تاریکی شن‌ها» در سطر 3؛ « سپیدار» در سطر 4؛ « سبز» در سطر 6؛ « آبی» در ‏سطر 7؛ « شفاف» در سطر 12 و سرانجام « نور» در سطر 15.‏

متناقض‌نمای بزرگ این شعر این است که گرچه « رهگذر» پرسش « سوار» را پاسخ می‌گوید ‏و نشانی خانه‌ی « دوست » را می‌دهد، اما این نشانی چندان هم راه رسیدن به مقصد را روشن ‏نمی‌کند. سخن « رهگذر» که قرار است رفع ابهام کند، خود مشحون از ابهام است. بخش بزرگی از ‏این ابهام ناشی از پیوند امر متعین و امر انتزاعی است. برای مثال، « سپیدار» و « کوچه‌باغ » ذواتی ‏متعین و لذا ملموس و تصورپذیرند، حال آن‌که « سبز » بودنِ « خواب خدا» یا « آبی » بودنِ « پرهای ‏صداقت » مفاهیمی تجریدی و تصورناپذیرند. به همین منوال، ترکیب‌هایی مانند « گل تنهایی » یا ‏‏« فواره‌ی اساطیر» یا « لانه‌ی نور » به مشهودترین شکل تنش بین امر انتزاعی و امر متعین را ‏بازمی‌نمایانند، زیرا در هر یک از این ترکیب‌ها یک جزء کاملاً عینی است و جزء دیگر کیفیتی کاملاً ‏ذهنی دارد. از این رو، به رغم این‌که کلام « رهگذر» در مقام یک راهنما باید روشنی ‌بخش باشد و ‏عملاً هم هر چه به پایان شعر نزدیک می‌شویم شمار واژه‌ها یا ترکیب‌های واژگانیِ حاکی از نور و ‏روشنی بیشتر می‌شوند، اما در پایان هنوز نشانیِ واضحی از « خانه‌ی دوست » نداریم. به سخن دیگر، ‏توقع خواننده از نشانی و کارکردی که یک نشانی به ‌طور معمول دارد، در این شعر (که عنوانش هم ‏به نحو تناقض‌آمیزی « نشانی » است ) برآورده نمی‌شود و در واقع برعکسِ آنچه خواننده توقع دارد ‏رخ می‌دهد. این مصداق بارز ‏irony‏ است، ولی شاید معنای ناگفته اما دلالت ‌شده‌ی شعر هم جز این ‏نباشد. برای تبیین این معنا، بجاست نشانه‌هایی را که « رهگذر» برمی‌شمرد مرور کنیم.‏

نخستین نشانه برای رسیدن به « دوست »، « سپیدار» است، درختی مرتفع که برگ‌های سفید ‏پنبه‌ای دارد و نیز چوبش سفید‌رنگ است ( تداعی‌کننده‌ی نور ). سپیدار را می ‌توان مجاز جزء به کل ‏برای طبیعت دانست، زیرا سایر نشانه‌هایی که رهگذر می‌دهد ایضاً خواننده را به یاد طبیعت ‏می‌اندازند: « کوچه‌باغ »، « گل »، « فواره » ( به معنای چشمه‌ی آب ) « کاج » و «لانه‌»ی جوجه. نشانه‌ها ‏ابتدا در قالب تصاویر بصری به خواننده ارائه می‌شوند (« نرسیده به درخت،/ کوچه‌باغی است . . .»، ‏یا « دو قدم مانده به گل»)، اما متعاقباً تصاویر شنیداری هم اضافه می‌شوند («خش‌خشی ‏می ‌شنوی»). در سطر 13 (« در صميميت سيال فضا،‌ خش خشي مي‌شنوي»)، شاعر هم از واژه‌ی ‏نام‌آوای « خش‌خش » استفاده کرده که صداهای آن به هنگام تلفظ حکم به نمایش در آوردن معنای ‏آن را دارند و هم این‌که در عبارت « صمیمیت سیال » از صنعت همصامتی برای تکرار صدای ‏‎/s/‎‏ ‏‏(«س») بهره گرفته است. ترکیب دو صدای ‏‎/s/‎‏ و ‏‎/∫/‎‏ («ش») در «صمیمیت سیال» و «خش خشي ‏مي‌شنوي» سکوت را به ذهن متبادر می‌کند، سکوتی که با تنهایی در « گل تنهایی » تناسب دارد. ‏بدین ترتیب، خواندن این شعر حس‌های گوناگون ( شنیداری و دیداری ) را در خواننده فعال می‌کند؛ ‏لذا خواننده هنگام قرائت منفعل نیست و خود را همسفرِ « سوار » می‌داند. از « سپیدار » باید به یک ‏‏« کوچه‌باغ » رفت که به « بلوغ » می‌رسد؛ از آن‌جا هم باید به یک «گل» رسید که البته قبل از آن ‏یک « فواره » است. این شبکه‌ی درهم ‌تنیده‌ی تصاویر نهایتاً به یک « کودک» می‌رسد که برای ‏برداشتن «جوجه» از «لانه‌ی نور» از یک درخت «کاج» بالا رفته است. نشانیِ داده‌ شده ما را از یک ‏درخت (سپیدار) به درختی دیگر (کاج) رهنمون می‌سازد. پس این حرکت، دَوَرانی است. آیا رسیدن ‏به کودک (نماد سرشت حقیقت‌ جوی انسان) به طریق اولی مبیّن حرکتی دَوَرانی نیست؟ ما که به ‏دنبال «دوست» هستیم، در نهایت به ذاتِ خودمان ارجاع داده می‌شویم.‏

از شبکه‌ی تصاویر این شعر و ساختار آن که مبتنی بر تنش و تناقض و ‏irony‏ است، تلویحاً ‏چنین برمی‌آید که تلاش برای رسیدن به یقین در خصوص بعضی مفاهیم ( مثلاً حقیقت عشق، یا ‏ذات خداوند ) عبث است؛ کوشش انسان برای نیل به عشق راستین یا تقرب به خداوند و رمزگشایی ‏از نظام هستی در بهترین حالت به رجعت به سرشت حقیقت‌جوی انسان و یگانگی با طبیعت منتهی ‏می‌شود. آدمی می‌کوشد تا از تاریکی به نور برسد، اما این تلاش هرگز او را به ‌طور کامل از تاریکی ‏بیرون نمی‌آورد. آنچه اهمیت دارد، خودِ این تلاش است، نه رسیدن به مقصد. تباین و تنش بین نور ‏و تاریکی عاملی است که ساختار این شعر را منسجم کرده و به اجزاء آن وحدتی انداموار بخشیده ‏است.‏

این قرائت فرمالیستی مؤید قرائت‌های نقادانه‌ی دیگری است که عرفان را زمینه‌ی ‏‎(context)‎‏ فهم متنِ ‏‎(text)‎‏ شعر فرض می‌کنند. برای مثال، آنچه در این قرائت « نور» و ‏‏« پرتوافشانی » نامیده شد، در یک رهیافت عرفانی می‌تواند « اشراق» نامیده شود؛ کما این ‌که براهنی ‏در نقد خود متذکر می‌گردد: « نور [در این شعر]، نور معرفت و اشراق نیز هست » (518). نمونه‌ی ‏دیگر رسیدن به کودک است که در این نقد نشانه‌ی رجعت به نَفْسِ حقیقت‌جوی انسان قلمداد شد؛ ‏شمیسا در قرائت عرفانیِ خود اشاره می‌کند که «لانه‌ی نور استعاره از ملکوت و جبروت است» ‏‏(271) و با استناد به ابیات زیر نتیجه می‌گیرد که سپهری در این شعر «کودک» را نماد فطرت ‏انسان قرار داده و مضمونی را پرورانده است که شعرای عارفِ سده‌های گذشته نیز پرداخته بودند:‏



ای نسـخـه‌ی نـامـه‌ی الـهی که تـوئـی وی آیـنـه‌ی‌ جمـال شاهـی که تـوئـی

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست از خود بطلب هرآن‌چه خواهی که توئی



تفاوت قرائت حاضر با سایر قرائت‌هایی که ذکر شد این است که در این‌جا « نشانی » به‌منزله‌ی ‏متنی قائم به ذات نقد شده است. تباین نور و تاریکی تنشی را در این شعر ایجاد کرده که محور ‏ساختار متناقض‌ نمایانه و ‏ironic‏ آن است. به اعتقاد منتقدان فرمالیست، کشف این ساختار می‌تواند ‏ما را به معانی دلالت ‌شده در شعر رهنمون کند، بی آن‌که نیازی به استناد به هرگونه زمینه‌ی ‏برون‌متنی ( از قبیل زندگینامه‌ی شاعر یا مکاتب عرفانی یا فلسفی ) باشد، زیرا شعر محمل ابراز ‏احساسات شخصی شاعر یا ابزاری برای ترویج مکاتب فکری نیست، بلکه اُبژه‌ای مستقل از شاعر ‏است و نیز به همین صورت ( مستقلاً و نه در پیوند با سایر متون ) باید تحلیل شود.‏

سخن آخر این‌که فرمالیست‌ها شعری را ارزشمند می‌شمارند که اجزاء ساختار آن واجد ‏همپیوندیِ درونی باشند. باید توجه داشت که انسجامِ حاصل از این همپیوندی صبغه‌ای منطقی ‏ندارد، بلکه اساساً انسجام از نظر فرمالیست‌ها یعنی هماهنگیِ معانیِ متباین. ی. آ. ریچادز (استاد ‏ادبیات در دانشگاه کیمبریج که تحقیقاتش در شکل‌گیری آراء فرمالیست‌ها اثر گذاشت) در کتاب ‏اصول نقد ادبی بین شعر کهتر و شعر ارزشمند این‌گونه تمایز ‏می‌گذارد که شعرهای کهتر ‏احساساتی از قبیل اندوه و شعف را به نحوی منتظم و در ‏گستره‌ای محدود بیان می‌کنند، اما ‏شعرهای ارزشمند مجموعه‌ی متنوع‌تری از عناصر ‏متباین را در خود ملحوظ می‌کنند. به زعم او، ‏‏« بارزترین جنبه‌ی شعرهای ارزشمند، ‏ناهمگونی چشمگیر سائق‌های تمایزناپذیر است. لیکن باید ‏افزود که این سائق‌ها صرفاً ‏ناهمگون نیستند، بلکه متضادند»‏ (196). ارزش شعر سپهری در همین ‏ناهمگونی نهفته است. تاریکی و نور، یا به عبارتی ابهام و یقین، در « نشانی » در تضادی دائمی و ‏حل‌ناشدنی‌اند. این حقیقت متناقض‌ نمایانه را که هیچ نشانی‌ای نمی ‌تواند با پرتو افشانی بر مسیر ما را ‏به مقصد برساند و نهایتاً باید به سرشت درونیِ خود بازگردیم، می‌توان همسو با این باورِ بنیانیِ ‏فرمالیست‌ها دانست که هیچ عامل برون‌متنی‌ای نمی‌تواند معنای یک متن را با قطعیت معین کند. ‏برای یافتن آن معنا باید به ساختار درونیِ آن متن بازگشت و آن را تحلیل کرد.‏
/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
مراجع

براهنی، رضا. طلا در مس. چاپ سوم. تهران: انتشارات زمان، 1358.‏

شمیسا، سیروس. نقد شعر سهراب سپهری (نگاهی به سپهری). تهران: انتشارات مروارید، 1370.‏

Eliot, T.S. “The Metaphysical Poets.” American Poetry and Prose, Fifth Ed.‎Ed. Norman Foerster et al. New York: Houghton Mifflin, 1970. 1169-‎‎1172.‎

Richards, I. A. Principles of Literary Criticism. New Delhi: Universal Book ‎Stall, 1996.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ جمعه دهم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

از جمله شاعران معاصری که آثارش مورد توجه قشرهای مختلف و با سطوح متفاوت آگاهی و دانایی قرار گرفت، سهراب سپهری است. دلایل متفاوتی برای این رویکرد می‏توان برشمرد، اما نگاه روشن وی به طبیعت و عناصر هستی همراه با ساختاری بسیار نزدیک به طبایع آدمی برای ایجاد ارتباط با محیط زندگی در زبان شعرش سبب جذب مخاطب فراوان در دهه‏های مختلف شده است. البته، نباید ناگفته گذاشت؛ بسیاری از خوانندگان سروده‏های سپهری در سطح این ساختار می‏مانند و از روایت ساده و صمیمی وی لذت می‏برند. «صدای پای آب» از مجموعه «هشت کتاب» در صدر این اقبال عام قرار می‏گیرد و بندهایی از این شعر نیز ورد زبان می‏شود. و بقیه درجه‏ای از توجه‏ها را تا صفر برانگیخته‏اند اما نگاه بخش‏هایی از علاقه‏مندان به شعر سهراب چنین نیست بلکه به برخی تصویرسازی‏ها و گاهی به ساختارشکنی‏هایش عنایت دارند و کمتر درمی‏یابند که در ژرف ساخت آن معنایی وجود دارد یا خیر! یا ارتباط بندهای مختلف اشعارش با چه مبانی‏ای برقرار می‏شود.

گروهی دیگر که از اطلاعات و تجربه کافی در شعر و نقد شعر برخوردارند و روساخت و زیرساخت شعر را در خدمت معنا می‏یابند، رویکردهای متفاوتی به آثار سپهری داشته‏اند. یادمان باشد که برخی از منتقدان سهراب را «برج عاج‏نشین» معرفی کرده‏اند و شاعر را انسانی بریده از وقایع اجتماعی و سیاسی دانسته‏اند آن هم به سبب خالی بودن سروده‏هایش از بار اجتماعی و سیاسی محیطی که وی در آن می‏زیست.

این عده و برخی دیگر که به صبغه عرفانی آثارش پرداخته‏اند، بعضا به عرفان غیربومی و منفعل شاعر قلم قرمز کشیده‏اند و جماعتی نیز خواسته‏اند به تلفیقی از عرفان بومی با عرفان هندی و شرق دور در آثارش برسند. می‏توان به عناصر این طیف از رویکردها باز هم اشاره کرد. اما در این جا به نکته‏ای دیگر که با مقاله ذیل ارتباط می‏یابد اشاره‏ای باید داشت. بسیاری از شعرهای سهراب بویژه در بخش‏هایی در ابهام و لفاف پیچیده شده‏اند تا آن حد که ارتباط مخاطب خاص نیز با آن قطع یا مبتلا به سکته می‏شود. برای برون رفت از این مخمصه، برخی از صاحبنظران و منتقدان دنبال راه چاره رفته‏اند و افرادی به نظرشان رسید که چنین معضلی را می‏توان با رسوخ در تفکر و شخصیت سهراب برطرف کرد.

به اعتقاد اینان مطالعات و سفرهای سپهری در حوزه عرفان هند و اسطوره‏ها سبب تأثیر در زبان شعرش شد و ساختار آن را تحت تأثیر قرار داد لذا در چنین مواضعی باید دنبال اشارات و مفاهیم خاص در شطرنج تفکر سهراب گشت. گاهی استخراج معنایی از یک واژه و اصطلاح یا یک جمله می‏تواند کلید ورود به صندوقچه اسرار شعر شاعر باشد و از کل یا بخش‏ها یا بندی از آن رمزگشایی کند. تاکنون از این زاویه نقد و بررسی‏هایی نیز صورت گرفته و در قواره مقاله یا کتاب انتشار یافته است. باید همچنان منتظر نوشته‏های دیگری بود و رهیافت‏های دیگر. زیرا سهراب و سروده‏هایش همچنان خود را به جریان شعر فارسی، شاعران فارسی زبان، علاقه‏مندان از هر سطح آگاهی و دریافت و منتقدان شعر تحمیل می‏کند.

باید دقت کرد که نه می‏توان و نه لازم است؛ با همه ارزیابی‏ها و استنتاج‏ها موافقت کرد یا علم مخالفت برافراشت. ضرورت دارد میدان فراخی برای تمام ادراک‏ها فراهم آید تا با تعامل اندیشه‏ها، عناصر درشت خود را بالا کشد، ریزترها به زیر آیند و خرده‏فرمایش‏ها از روزن الک و غربیل به باد سپرده شود.

قبول که باید از تحمیل برخی دریافت‏ها و استدراک‏های فردی و به اصطلاح تأویل‏های غیرمتأمل اجتناب ورزید و نسبت‏های قریب و غریب در حوزه معنایی یک واژه و اصطلاح و جمله و بندی از شعر در کل ساخت آن عنایت داشت اما باید صبور بود. حافظ شیراز هنوز بعد از قرن‏ها همچنان حافظرند مانده است و شارحان وی آیند و روندی دارند. سهراب و سهراب‏ها نیز در حد خویش، شارحانی درگذر زمان داشته و دارند. تفاوت حافظ و سهراب‏ها درگذشت زمان خود را نشان می‏دهد. «صبر باید پدر پیرزمان را»

از لطایف شعر سهراب، نه تنها وجود تلمیحات فراوان درآن؛ بلکه تبحر ویژه، او دربه کارگیری این صنعت ادبی است. اکثر تلمیحات شعری سهراب با کشف خود، معنای عمیق شعر را نیز آشکار می‏کند؛ لذا گزافه نیست اگر بگوییم که سهراب از صنعت قدیمی تلمیح به شیوه‏ای نو بهره گرفته است، چنانچه با ورود یک تلمیح دریک مصراع، معمولا سرتا سر بند شعر تحت تاثیر معنای منتج از آن قرارمی‏گیرد. گویی هر تلمیح سلسله‏ای از ایهامات، تبادرات و تداعی‏ها را ایجاد می‏کند که هر کدام درگوشه‏ای از شعر، خود را می‏گنجاند و از این روست که پیش از کشف تلمیح نمی‏توانیم به معنای شعر پی ببریم. من دراین مقاله سعی خواهم داشت تا با نشان دادن گونه‏هایی از تلمیحات اشعار سهراب، بیش از هرچیز، ذهن مخاطبان را با این مطلب آشنا سازم که درکجای این باغ اساطیری می‏توان به دنبال تلمیحات گشت.

پیش از آغاز بحث، تعریف ساده‏ای از تلمیح، بی‏فایده نیست. تلمیح به معنی اشاره کردن به چیزی با چشم است و در اصطلاح علم بدیع، به اشاره کردن درکلام به داستان، افسانه، مثل، آیه و حدیث یاد آوردن اصطلاحات علوم مختلف، چون: موسیقی، نجوم و غیره اطلاق می‏شود. البته، حوزه اشارات تلمیحی شعر سهراب از این مواردی که به طور سنتی درشعر به کار می‏رود، وسیع‏تر است که نشانگر معلومات و مطالعات گسترده وی در موضوعات گوناگون است.

دریک تقسیم بندی کلی، می‏توان از دو نوع خاص تلمیح دراشعار سهراب سپهری یاد کرد. یک دسته تلمیحاتی که اگر چه به حکم ذات خود پنهانند، اما اشاره‏ای لفظی در شعر به آنها می‏شود. نمونه چنین تلمیحی را از شعر «مسافر» می‏خوانیم: سهراب در این شعر، همینگونه که از سفرهای خود به اقصا نقاط جهان می‏سراید، به سرزمین هند می‏رسد و از دیدن محلی که بودا در زیر یک درخت بانیان(انجیر بنگالی) به نیروانا رسید، می‏گوید:

سفر مرا به زمینهای استوایی برد.

و زیر سایه آن «بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت. (هشت کتاب/ ص 319)

دراین بند، به صراحت از عبارتی که به خاطر آورده می‏گوید و از آنجا که واژه «عبارت» امروزه به نوشتار اطلاق می‏شود تا گفتار، پس می‏توان حدس زد که سهراب با دیدن درخت بودا ( Boodhi treeیا درخت حکمت) عبارتی از یک کتاب را به یاد می‏آورد. این عبارت را درکتاب «چنین گفت زرتشت» اثر فریدریش نیچه - فیلسوف معروف آلمانی- می‏یابیم:«ای زرتشت، من چنین کسی را به درخت کاج تشبیه می‏کنم که همچون تو، بلندقدس سره وسیع[ ساکت قدس سره سربه زیر[، سخت و منفرد قدس سره‏تنها[ می‏روید و چوبش از بهترین و عالی ترین چوب‏هاست».(1). این چهار صفت، توصیفی از زرتشت و درخت کاج هر دو تاست؛ یعنی وجه شبهی است بین زرتشت و کاج. از آنجا که درشمایل نگاری‏های اولیه، نقاشان بودایی، درخت بانیان نمادی از بوداست. مشخص می‏شود که سهراب نیز با چهار صفت وسیع، تنها، سر به زیر وسخت به نحو زیبایی، توصیفی هم از درخت بانیان و هم از بودا به دست می‏دهد. وسیع: تنومندی و گستردگی شاخه‏های درخت و عظمت بودا؛ تنها: تنهایی تنه درخت در معبد و تنهایی سلوک بودا؛ سربه زیر:شاخه‏های آویزان درخت و آرامش، سکوت و تواضع بودا؛ و بالاخره سخت: سفتی تنه درخت و سرسختی بودا در راه حقیقت.

دکتر شمیسا که واژه عبارت را به گفته‏های بودا حمل کرده‏اند، در کتاب «نگاهی به سپهری» می‏نویسند:«ظاهرا اشاره به گفته‏های بوداست که می‏گفت از دلبستگی‏ها و وابستگی‏هاست که اندوه زاید، چون این را بینی چونان کرگدن تنها سفر کن(2). با مقایسه این دو شرح ملاحظه می‏شود که ردیابی هر تلمیح برای شرح اشعار، تا چه میزان می‏تواند ضروری باشد واین مدعایی بی‏دلیل نیست، که فهم عمیق شعر در گرو کشف تلمیح، و مهمتر از آن در تحلیل تلمیح است.

دسته دیگر، تلمیحاتی هستند که اگر چه هیچ اشاره لفظی به آنها نمی‏شود، اما ابهامات معنایی وجود آنها را حدس می‏زند. به چنین تلمیحی در شعر «صدای پای آب» بر می‏خوریم:

چرخ یک گاری درحسرت واماندن اسب،

اسب درحسرت خوابیدن گاری چی،

مردگاری چی درحسرت مرگ. (هشت کتاب/ ص 281)

سهراب دراین بند، جامعه شهری را به تصویر می‏کشد. توصیف وی از چند بند پیشین آغاز می‏شود:

شهر پیدا بود:

رویش هندسی سیمان، آهن،سنگ.

سقف بی‏کفتر صدها اتوبوس...

چنانچه واضح است، دراین بند به هیچ اشاره لفظی که بر وجود تلمیحی دلالت داشته باشد، برنمی‏خوریم. اما می‏توان یک سری، سوءالات و ابهامات را مطرح کرد. این سیر دائمی چرخ و اسب و گاریچی، چه ارتباطی با شهر دارد؟ با این که گاری بیشتر با جامعه روستایی مناسبت دارد تا شهرهای انباشته از اتوبوس.پیوند بین چرخ، گاری، اسب، گاریچی و مرگ نیز چندان عمیق و هنری نیست. درشرح این بند، در نهایت می‏توان گفت: تصویری است از روزمرگی و بی‏هدفی زندگی درجوامع شهری. گاریچی مقصدی برای رسیدن ندارد؛ بی‏اختیار، درجریان زندگی بی‏هدف خود می‏رود تا هنگامی که مرگ، او را ازحرکت باز دارد. یا برای توجیه چرخ، بگوییم: واژه چرخ تبادری دارد به «چرخ زندگی» که درشهرها بدون توقف و بی‏هدف، درحرکتی دایمی است:سوال دیگری که به ابهام شعر می‏افزاید، این است که سهراب در این توصیف عادی و عاری از جنبه هنری چه دیده است که بندی از شعر را به آن اختصاص می‏دهد؟ حسرت چرخ برای خسته شدن اسب و حسرت اسب برای خوابیدن گاریچی و بالاخره حسرت مرد گاریچی برای فرارسیدن مرگ، پیوند چندانی با هم ندارند و حس خوشایندی را القا نمی‏کند؛ یا لااقل می‏توان گفت آنقدر جذاب نیست که فضای یک بند را تماما اشغال کند. اما همین حس نه چندان خوشایند باید ما را به این شک بیاندازد که شاید پشت این بند، نکته‏ای پنهان وجود داشته باشد.

بیاییم تمعق در شعر را از واژه، «چرخ» شروع کنیم. چرخ پیوندی دیرین با شهرنشینی و مدنیت دارد. چرخ از نخستین اختراعات جوامع شهری است؛ آن هم تمدن باستانی سومر. پر بیراه نیست اگر بگوییم که چرخ زندگی شهری با اختراع چرخ به حرکت می‏افتد. پس فعلا ربط بین چرخ و شهر مشخص می‏شود؛ اما هنوز رابطه، چرخ وگاری و مرگ پوشیده است. باز هم در اعماق تاریخ به جست وجو می‏پردازیم:«نخستین چرخ‏هایی که نشانشان درتاریخ مانده، چرخ‏های ارابه‏ای است خاص حمل اموات، که کاتبی سومری در 3500 سال پیش از مسیحیت، آن را تصویر کرده است (3). گمان می‏کنم حال ربطی بین چرخ، گاری و مرگ یافته‏ایم که انسجام هنری این بند را محقق می‏سازد. اما نکته مهم، نتایج این کشف است، زیرا مشخص می‏کند که نگاه سهراب به معضل زندگی شهری، نگاهی ریشه‏ای و روییده از اعماق تاریخ است. سهراب می‏داند که نخستین نشانه‏های زندگی شهری که به دستمان رسیده، با مرگ گره خورده است؛ و می‏داند که چرخ این گاری ازهزاران سال پیش- یعنی نخستین روزهای جریان چرخ تمدن - به سمت مرگ درحرکت است. مرد گاریچی هم که حمل کننده اموات است، از یکنواختی زندگی چنان به تنگ آمد

و خسته شده که حسرت آسودگی مردگان پشت ارابه را دارد و خواهان خوابیدن درکنار آنهاست. سهراب به گوشه چشمی شاعرانه، گوشه‏ای به زندگی شهری می‏زند.

درشرح اشعار سپهری، توجه به تلمیحات، بسیار کارگشا است. هنگام قرائت شعر سهراب، بارها اتفاق می‏افتد که همدلی و همراهی مخاطب با متن شعر بریده می‏شود. یکی ازکارکردهای تلمیح، پیوند همین بریدگی‏هاست که از ربط میان دو مصراع تا حفظ انسجام یک بند و حتی، تا تحقق ارتباط معنایی کل یک شعر بسط می‏یابد. اهمیت این موضوع آنگاه آشکار می‏شود که توجه داشته باشیم، از ایرادهایی که به شرح تفصیلی «نگاهی به سپهری» دکتر شمیسا گرفته شده، قطع ارتباط ساختاری عناصر شعری است. (4) هرچند این نکته بیشتر به شرح ایشان وارد است تا ماهیت شرح؛ چرا که به اعتقاد من برای فهم عمق اشعار سهراب و هنر شاعری او، ما نیازمند شرح جزء به جزئیم و حتی گاهی لازم است دامنه شرح را به حوزه، حروف بکشانیم. وقتی در شعر صدای پای آب، سهراب جریان بزرگ شدن خود را چنین توصیف می‏کند:

طفل پاورچین پاورچین، دور شدن کم کم درکوچه سنجاقک‏ها. (صدای پای آب/ ص 276)

شارح موظف است که توضیح دهد؛ چرا با این که حرف اضافه «از» در اینجا مناسبتر می‏نماید،شاعر حرف «در» را به کار می‏برد؛ چرا که به اعتقاد من، حرف «در» دارای بار معنایی خاصی است که درحرف دیگری نیست. در برابر چنین جزء نگری‏ها، گاهی نیز نیازمند دیدگاهی کلی هستیم. به عنوان مثال به اسطوره، طلب آب حیات که درکل شعر بلند مسافر جریان دارد توجه کنید. سهراب از همان ابتدای سفر خود دراین شعر، سراغ آب حیات را می‏گیرد.

کجاست سمت حیات؟

من از کدام طرف می‏رسم به یک هدهد؟(ص311و 312)

از میان اساطیر مختلفی که درباره آب حیات است، دو اسطوره گیل گمش و اسکندر شهرتی جهانی دارند (5) لذا بعید نمی‏دانم که منظور از «سیاحت در یک حماسه» که سهراب از آن باز می‏گردد هم چنین اسطوره‏هایی باشد؛ اساطیری که آدمی را در طلب جاودانگی و بی‏مرگی تصویر می‏کند. اما سهراب می‏داند که این طلب بیهوده است. باید از زندگی بهره برد و شتاب کرد و شراب خورد:

شراب را بدهید.

شتاب باید کرد:

من از سیاحت دریک حماسه می‏آیم (مسافر/ص315)

«زن می‏فروش قدس سره‏سیدوری Sidouri ] به گیل گمش گفت: گیل‏گمش درپی چه می‏گردی؟ زندگانی (جاودانی) را که می‏جویی، نخواهی یافت/ هنگامی که خدایان بشر را آفریدند/ زندگانی (جاودان) را برای خود نگاه داشتند!/ پس تو، گیل گمش شکمت را سیر کن/ و شبانروز برقص و ساز بنواز/ جامه‏هایت همواره پاک‏باد،/ و سرت نیک‏شسته و تنت شست‏وشو کرده/ دختربچه‏ای را بنگر که دستت را به دست گرفته‏است/ باشد که زن محبوبت برسینه‏ات خوش بیارامد:/ اینها همه کارهائیست که بشر می‏تواند کرد.(6)

گیل‏گمش سفر خود را در مسیر خورشید، ازشرق به سمت غرب آغاز می‏کند تا به جایی می‏رسد که خورشید درسیاهی فرو می‏رود. او همچنان درمیان ظلمت پیش می‏رود تا جایی که ازشرق و محل طلوع خورشید سردرمی‏آورد. حال به یاد بیاوریم که سهراب هم در شعر مسافر، سفر زمینی خود را کنار رودخانه، بابل آغاز می‏کند (گیل‏گمش اسطوره‏ایی بابلی است) و با عبور از کنار «راهبان پاک مسیحی» و «زارعان لبنانی» و «کودکان کور عراقی» به غرب می‏رسد، جایی که از تلاطم صنعت همه جا گرفته و سیاه است. او از میان این ظلمت به سمت جوهر پنهان زندگی می‏رود تا به شرق و زمین‏های استوایی می‏رسد و به «مصاحب آفتاب» توفیق می‏یابد. پس بی‏دلیل نیست اگر می‏بینیم که سهراب دراین شعر، مسیر خود را به سمت غرب نشان می‏دهد و بعد به شرق بازمی‏گردد. درحالی که درسفرهای واقعی خود، ابتدا ازشرق (ژاپن و هند) دیدار کرد و به غرب رفت. او می‏خواهد درطلب آب حیات، با قهرمانان اساطیری هم مسیر باشد.

به بحث خودمان باز می‏گردیم و مثالی از پیوند تلمیحی میان دومصراع را در شعر «ورق روشن وقت» مرور می‏کنیم. سهراب دراین شعر، یک روز از زندگی خود را از صبح زود تا هنگام شب شرح می‏دهد. از هجوم روشنایی صبح و آمدن آفتاب می‏گوید، تا جمع‏شدن ابر و بارش باران در ساعت نه. هوا صاف می‏شود و نیمروز فرا می‏رسد. بعداز صرف ناهار، سهراب مشغول پوست‏کندن یک پرتغال می‏شود و دست‏هایش پرتقالی می‏شود:

دست‏های من در رنگهای فطری‏بودن شناور شد:

پرتقالی پوست می‏کندم.

شهر در آیینه پیدا بود.

دوستان من کجا هستند؟

روزهاشان پرتقالی‏باد!(ورق روشن وقت/ ص381)

جالب است! درحال پوست کندن پرتقال، بدون مقدمه از پیدایی شهر در آینه می‏گوید. ظاهرا این مصراع شکافی را میان سطرهای پیش و پس خود ایجاد کرده که به آسانی بندخوردنی نیست. غوری درمعنی شعر کنیم: سهراب در آیینه شهر دوستانش را می‏جوید، و برایشان آرزوی روزهای پرتقالی دارد. مفهوم پرتقالی‏بودن اوقات روز را در خود روشن کرده‏است: اوقاتی که با پوست کندن یک پرتقال، انسان بتواند در رنگهای بودن غوطه‏ور شود(7) منظور از بودن، حضور در زمان حال یا به عبارت بهتر، حضور در هستی است که در شعر دیگری هم از آن یاد می‏کند:

بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلاب بودن. (صدای پای آب، ص288)

«حضور» تعبیری عارفانه است که آن را به حضور قلبی یا حاضر وقت‏بودن تعریف کرده‏اند. با توجه به این مطلب، مسلم می‏شود که پرسش سهراب از کجایی دوستانش، پرسش از مکانشان نیست؛ بلکه این پرسش درارتباط با مفهوم «بودن» معنا می‏یابد. دوستان سهراب از پیش از غایبند، اما برایشان هرکجا که باشند، آرزوی حضوری عارفانه دارد. به عبارتی دیگر، زیرساخت معنایی جمله را درصورت بسط آن، می‏توان چنین خواند: «کاش دوستان من اینجا بودند و شنا درجریان هستی را تجربه

می‏کردند؛ با این حال در غیبت آنها نیز، اوقاتی پرحضور برایشان آرزو دارم.» سهراب حال خوشی را تجربه می‏کند که دوستانش را بی‏بهره از آن نمی‏پسندد. این ربط درچند بند قبل شعر که از کجایی دشمنانش می‏پرسد، واضح است:

دشمنان من کجا هستند؟

فکر می‏کردم.

درحضور شمعدانی‏ها شقاوت آب خواهدشد. (ورق روشن وقت/ ص380)

یعنی دشمنان من چقدر غایب و غافل هستند که در پیش شمعدانی‏ها هم که حاضر می‏شوند، شمع شقاوت دلشان آب نمی‏شود. چرا که گلهای شمعدانی درنظر سهراب به قدری زیبا هستند که فکر می‏کرد سنگین‏ترین دلها را آب، و عمیق‏ترین کینه‏ها را محو کند. اما افسوس که حضور شمعدانی‏ها نیز حریف غیبت دشمنان سهراب نمی‏شود. از این غیبت در زبان عامیانه، با اصطلاح «درباغ نبودن» تعبیر می‏کنیم که به خوبی رساننده مفهوم موردنظر ماست. پس می‏توان این پرسش را در ارتباط با واژه حضور و همچنین فکرکردن سهراب، این‏گونه معنی کرد که دشمنان من در چه سطح فکری هستند؟ یا چرا آنقدر کوته‏نظرند؟ اینجاست که پرسش سهراب با ندای «این الملوک»(8)عرفا شباهت جالبی می‏یابد.

این حد فهم من از متن شعر است، فهمی که شاید بتوان ادعا کرد که در ذهن، صورت منسجمی به این بند می‏دهد؛ اما با این حال هنوز این وصله ناجور«شهر درآیینه پیدا بود» تو ذوق می‏زند. شاید برای توجیه این مصراع راههای مختلفی بیان شود اما من سعی خواهم داشت، آن را با صنعت تلمیح توجیه کنم. برای این کار به سراغ کتاب «معجم‏البلدان» می‏رویم که در ذیل لغت بابل، از هفت شهر افسانه‏ای بابل و هفت اعجوبه‏ای که در آنها بود، می‏گوید: درمورد اعجوبه، شهر چهارم نیز چنین می‏خوانیم: «در شهر چهارم، آینه آهنینی آویخته بودند و چون یکی از ایشان گم می‏شد و متفحص حال او می‏شدند، در آن می‏نگریستند، او را همچنانکه بود می‏دیدند. (9)و به یاد بیاوریم که سهراب نیز در آیینه‏ای شهرنما، به دنبال دوستان خود می‏گشت. به گمانم تقارن و تطابق این اسطوره با مصراع شعر سهراب به قدری هست که پیوند میان دومصراع مورد بحث را تا حدودی تضمین کند. اما این تطبیق، برای مخاطب بصیر شعر ابتدای کار است؛ چرا که این اسطوره با کشف راز و رمزهایش، ابواب جدیدی از معانی را می‏گشاید که هویداکننده ربط آن با شعر سهراب است. سهراب هر اسطوره را از پشت حجاب نماد آن می‏نگرد. با تهی‏کردن افسانه مذکور از رمز، با چه حقیقتی روبرو خواهیم شد؟ شهری که تمام اهالی آن در هرکجا که باشند، حاضرند و هرگز گم نمی‏شوند(ایهامی به گمراه‏شدن) و از حال یکدیگر نیز باخبرند. سهراب در اشعارش از چنین سرزمینی که ارتباط و پیوند میان اهالی آن بسیار قوی است، در دو جا یاد می‏کند:

غنچه‏ای می‏شکفد، اهل ده باخبرند (آب/ ص347)

پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است که

خبر می‏آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک (واحه‏ای در لحظه/ ص361)

سهراب باخبری اهل ده را به جهت صفای آینه دل آنها می‏داند:

مردم بالادست چه صفایی دارند (آب/ص346)

و این درحالی است که درمحیط خود، خلاف این موضوع را شاهد بود: «هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته (10) پس این آینه را طبق سنت شعری، می‏توان کنایه ازدل خود سهراب گرفت. دلی که به جهت صفا یافتنش، نه تنها با مردم شهر که با کل هستی پیوند می‏یابد.

برای پرهیز از اطاله کلام، چند مصداق از تلمیحاتی را که مدعی شده‏ام در وحدت شعر نقش دارند، خلاصه‏وار ذکر می‏کنم. نقش این تلمیحات در سه زمینه تبادر، تصویر و مفهوم متفاوت است. یک دسته از این تلمیحات صرفا در حد تبادر هستند و آنچنان که من می‏فهمم، نقش تصویری یا معنایی چندانی درشعر ندارند. با این حال شاهدیم که چگونه به نحو مرموزی، خود را در جای جای شعر جای می‏دهند. مثال عینی آن را در شعر «به باغ همسفران» شاهدیم. در این شعر به دفعات به همخوانی متن با داستان حضرت موسی برمی‏خوریم:

صدا کن مرا،...

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که از انتهای صمیمت حزن می‏روید. (هشت کتاب/ ص 394 و 395)

تبادر دارد به ندای خداوند از میان درخت، در سرزمین طور.

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‏بینی نمی‏کرد.

می‏تواند اشاره‏ای باشد به غافلگیرشدن حضرت موسی؛ زیرا برای آوردن آتش رفته بود و با حضور خداوند، مواجه شد.

بیا زندگی رابدزدیم، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم.

دو دیدار، متبادر به دو مقالات حضرت موسی با خداست.

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

تبادریست به ید بیضاء موسوی.

مرا گرم کن

یادآور بوته آتشی است که موسی برای گرم کردن خود و خانواده‏اش می‏خواست از آن آتشی بگیرد. با توجه به فضای کلی پیام شعر، مشخص است که این همه تلمیحات مکرر، تأثیری در آشکار ساختن معنای شعر ندارد و تنها می‏تواند یک تبادر ذهنی باشد.

دسته‏ای دیگر از تلمیحات که غنای بیشتری دارند، از حد تبادر به مرز تصویر رسیده‏اند. نمونه جالب آن شعر «تپش سایه دوست» است. در این شعر، سهراب با جمعی از دوستانش، مشغول سیر و سفری تفریحی در دامنه طبیعت است:

پای پوش ما که از جنس نبوت نبود ما را با نسیمی از زمین می‏کند. (هشت کتاب/ ص 367)

پای پوشی از جنس نبوت، تلمیحی است به کفش‏های بالدار مرکور ) mercure(، خدای رومی. این خدای رومی برابر با هرمس، خدای یونانی است که معمولا یکی گرفته می‏شوند. او پیام‏آور(جنس نبوت) خدایان و پیک مخصوص زئوس خدای خدایان- بر روی زمین بود. کفش‏های بالداری داشت که موجب می‏شد از هر پرنده‏ای سریع‏تر بپرد. سهراب و دوستان او نیز چنان احساس سبکی می‏کنند و سریع راه می‏پیمایند که گویی کفش‏های افسانه‏ای بر پا دارند و با کوچکترین وزش باد، مانند مرکور به هوا برمی‏خیزند. اما ذهن نکته بین سهراب، پیوندهای بیشتری را در بین گروه مسافر خود و این خدای افسانه‏ای می‏یابد: مرکور (هرمس)، حامی و راهنمای مسافران بود و آنها را در راههای خطرناک یاری می‏رساند. همچنین از علایم او، کیسه‏ای بر دوش (کوله‏بار)، چوبدستی طلایی به دست و کلاه لبه بلندی بر سر است، دقیقاً مانند تصویری که سهراب و دوستانش دارند:

می‏گذشتیم از میان آبکندی خشک

از کلام سبزه‏زاران گوش‏ها سرشار

کوله‏بار از انعکاس شهرهای دور...

چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان می‏برد.

چوبدست مرکور (هرمس) از درخت غار بود. مشهور است که این درخت، هزارسال عمر می‏کند و دارای برگهای دایمی و پیوسته سبز است. بهار جاودان بردن چوبدست می‏تواند اشاره به این موضوع باشد.

هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می‏خواند.

در تصاویر چوبدست، هرمس، دو بال کوچک را بر سر آن می‏بینیم. هنگام پرواز هرمس، این بال‏ها به

جنبش درمی‏آمدند. لذا در این مصراع هم، سهراب از این اسطوره برای تصویرسازی بهره می‏گیرد.

ما گروه عاشقانه بودیم و راه ما

از کنار قریه‏های آشنا با فقر

تا صفای بیکران می‏رفت.

افسانه‏ها، هرمس را اغلب به صورت پیام‏آور صلح و صفا و برقرارکننده آشتی بین خدایان تصویر می‏کنند. رفتن تا صفای بیکران اشاره‏ای هم به این رسالت صلح‏جویانه، هرمس دارد؛ زیرا یکی از معانی صفا، صلح و آشتی است. از میان اساطیر ملل مختلف، اسطوره‏های یونانی به جهت گستردگی و تنوع خود جایگاه مهمی در شعر سهراب یافته‏اند. دو نمونه دیگر از اسطوره‏های یونانی را- یکی با قراین آشکار و دیگری با قراین پنهان- ذکر می‏کنم:

ظهر دم کرده تابستان بود

پسر روشن آب، لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد. (پیغام ماهی‏ها/ ص 356)

پسر روشن آب، اشاره است به گانی مد) Gany mede(، زیباترین فرد بشر (پسر روشن). گانی مد توسط زئوس- خدای آسمان- که به شکل عقابی درآمده بود، ربوده شد. او ساقی خدایان در کوه المپ بود. همچنین او را همان برج دلو می‏دانند که آشکارکننده نسبت او با آب است. اما نکته اینجاست که از کجا می‏توان چنین تلمیحی را حدس زد؟ بارها اتفاق افتاده است که ضرورت وجود تلمیحی را حدس زده‏ام، بدون آن که بتوانم آن را تشخیص دهم. به عنوان مثال، در مصراع «باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود» (صدای پای آب 1 ص 275)، حدس می‏زدم که «دایره سبز سعادت» استعاره از بهشت است و سهراب می‏خواهد باغ دوران کودکی‏اش را به گوشه‏ای از بهشت تشبیه کند. به همین دلیل، برایم مسلم بود که باغ بهشت شکلی دایره‏ای دارد و این مطلب را بعدها در اساطیر یافتم. رمز کار در کجاست؟ در مورد این بخش شعر «پیغام ماهی‏ها» جواب ساده است: تشبیه آب به پسر روشن و همچنین تشبیه خورشید به عقاب (اگرچه در میان اساطیر اقوام آزتک سابقه‏دار است)، دارای وجه شبه زیباشناسانه نیست و مسلماً سهراب با این توان شاعری خود، کسی نبود که به دنبال چنین تشبیهات ساده و غیر هنری برود. همین ایمان به ظرافت‏های هنری سهراب، گوش ما را برای شنیدن حرف‏های اساطیری شعر روان او تیز خواهد کرد. مورد دشوار دوم را بخوانیم.

و من، در طلول گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد. (به باغ همسفران /ص 397)

اینکه می‏گویم دشوار به این دلیل است که هیچ قرینه، لفظی، مرا به وجود تلمیح در این مصراع راهنمایی نکرد جز واژه «انگشتان»(11) که گوشه چشمی دارد به ائوس) EOS(، الهه سپیده‏دم یونانی که هر روز صبح با انگشتان صورتی رنگ خود دروازه‏های آسمان را برای طلوع خورشید می‏گشاید. «در تمامی تمدن‏ها، سپیده‏دم‏قدس سره‏ائوس[ با انگشتان پشت گلی خود، نماد شادی‏آفرین بیداری در نور بازتابیده است. (12)»

اما بهترین این گونه تلمیحات، تلمیحات معنایی‏اند که فهم کل شعر در گرو کشف آنهاست. یک نمونه موفق از این گونه تلمیحات را مرور می‏کنیم:

گوش کن، دورترین مرغ جهان می‏خواند.

شب سلیس است، و یکدست و باز. (شب تنهایی خوب/ ص 371)

شعر شب تنهایی خوب از شعرهای زیبای دفتر «حجم سبز» است. این شعر، به گفته آقای خسروشاهی در کتاب «ادای دین به سهراب»، در سال1343، شبی که سهراب در شهر بنارس هند میان آوازهای شبانه پرندگان، صدای عجیب مرغی ناشناس را شنیده بود، سروده شد(13). مطلب مهمی که ما را به حال و هوای سهراب نزدیک می‏کند، آن است که بدانیم وی در دوران کودکی خود نیز پرنده‏ای را در باغ دیده بود که ظاهراً آنقدر موجب شگفتی‏اش شد که هرگز آن را فراموش نکرد(14). منظور از «دورترین مرغ جهان» همانگونه که در ادامه، شعر اشاره می‏شود، ماه است. سهراب در شعر دیگری هم به مرغ ماه اشاره دارد:

مرغ مهتاب

می‏خواند.(خواب تلخ/ص77)

تشبیه ماه به پرنده، قدمتی دیرینه دارد. در یکی از تصاویر سنگی مصر باستان، تحوت، خدای ماه، را به شکل لک‏لکی می‏بینیم که نقش ماه بالداری بالای سرش نمایان است. سهراب از شبی آرام و دلگشا می‏گوید که نور ماه بدون لکه ابری، سراسر شب را روشن کرده است. وی با شنیدن آواز ماه از خانه بیرون می‏آید:

پلکان جلوی ساختمان،

در فانوس به دست

و در اسراف نسیم،

جاده او را برای رفتن صدا می‏زند و سهراب می‏داند که برای گرفتن مرغ ماه، باید از تاریکی چشم بردارد و آنقدر بالا برود که ماه با بهم زدن بالهایش، به نزدیک شدن بیش از حد او واکنش نشان دهد:

گوش کن، جاده صدا می‏زند از دور قدم‏های ترا.

چشم تو زینت تاریکی نیست.

پلک‏ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.

و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

مضمون این بخش را خاقانی، در بیت زیبای ترکیب‏بندی می‏سراید:

اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک

شمار ره‏نمایان را قدم درکش که ماه اینک

کشف ماهیت این پرنده (استعاره بودنش از ماه)، تا حدودی فضای شعر را برای خواننده ملموس می‏کند؛ اما کلید اصلی فهم شعر را خود سهراب آشکار می‏کند:

و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.

«مزامیر شب» می‏تواند اشاره به آواز شبانه، پرندگان باشد. واژه، مزامیر، تلمیح به حضرت داود را می‏رساند و اینجاست که زنجیره‏ای از اشارات و تبادرات آغاز می‏شود: داود، مزمار(نی) را زیبا می‏نواخت و آواز نیکویی داشت. وی آنگاه که سروده‏های زبور را با صدای زیبای خود می‏خواند، تمام رهگذران، جانوران و جمادات را مجذوب خود می‏کرد. اما تلمیح اصلی این قسمت، به داستان عاشق شدن حضرت داود به زن اوریاست. در افسانه‏هاست که شبی داود در محراب عبادت خود، مرغی عجیبی را دید و به دنبال آن رفت. مرغ بالای دیوار خانه نشست و همین‏که حضرت داود خواست از بالای بام پرنده را بگیرد، چشمش به خانه همسایه خود، اوریا افتاد و همسر او را مشغول استحمام دید و بر او عاشق شد. در داستان‏ها گفته‏اند که داود، اوریا را به جنگ فرستاد و با حیله به کشتن داد و زن او را تصاحب کرد. چنین افسانه‏هایی حتی وارد برخی از تفاسیر

قرآنی نیز شده است و آن را در تفسیر آیات 21الی 24 سوره ص نوشته‏اند، قسمتی از آیه 24 چنین است: «و ظن داوود انما فتنه، فاستغفر ربه و خر راکعا و اناب» و داود فهمید که ما آزمودیم او را، پس طلب آمرزش کرد از پروردگار خود و بیفتاد سجده‏کنان و بازگشت به سوی خدا. آنچه برای شرح ما مفید است، توجه به واژه قرآنی «فتنه» است. چراکه سهراب با گزینش واژه تقریباً مترادف حادثه، هم تلمیح خود به این آیات را نمایان کرده و هم ترکیب «فتنه عشق» را که در ادبیات قدیم فراوان به کار رفته و حضرت داود نیز بدان مبتلا شده، متبادر کرده است. «حادثه عشق» یعنی حادثه‏ای که منجر به عشق شود. اما این ترکیب اضافی تشبیه نیز می‏تواند باشد، زیرا هم حادثه به چیز نو اطلاق می‏شود و هم عشق درنظر سهراب همیشه تازه است. سهراب فارغ از نظر مفسران و عالمان دینی که این داستان را ساختگی و دروغین می‏دانند، آسوده فتوای خود را در دهان پارسایی می‏گذارد و می‏گوید: هر حادثه‏ای که منجر به عشق شود، بهترین حادثه است؛ حتی اگر عاشق شدن داود بر زن اوریا باشد. اگر چشم به حادثه عشق شسته شود و جور دیگر ببیند، چنین داستانی را دروغ و مجعول نخواهد دید؛ چراکه از عشق هرچه بگویند، برمی‏آید.

اکنون با تشخیص تلمیح، کل این بند معنای خود را می‏یابد: مرغی که حضرت داود را به دنبال خویش کشید، بال‏هایی از زبرجد سبز، پاهایی از یاقوت سرخ و منقاری از لولو داشت. این مطلب، هم آن پرنده ناشناسی را که سهراب صدای عجیبش را شنیده، به ذهن متبادر می‏کند و هم تشبیه آن را به مهتاب، بر وجه درخشش قوت می‏بخشد. معنای نشستن زمان بر کلوخ هم، اکنون مشخص می‏شود. گویی که داود به تماشای زن اوریا بر روی بام نشسته و چنان محو تماشاست که گذشت زمان را متوجه نمی‏شود و وقت عبادت را قضا می‏کند. در حقیقت سهراب در ضمن این تلمیح داستانی، از ما می‏خواهد که نگاه خود را از تاریکی محراب (یکسونگری)، به روشنایی عشق برگردانیم. همچنین بعید نیست که این پارسا، اشاره‏ای تعریضی به حزقیل نبی داشته باشد که طبق داستان‏ها، آنگاه که داود برای توبه به سمت قبر اوریا می‏رفت، به ملاقاتش رسید. وی در بالای کوهی به عبادت خداوند می‏پرداخت، و با جمع کردن استخوان‏های پوسیده مردگان، نفس خود را از لذات و شهوات دنیایی باز می‏داشت. اما برخلاف حزقیل نبی، پارسای شعر سهراب کسی نیست که از فتنه عشق بگریزد؛ بلکه آن را بهترین چیز می‏داند و ما را به جای پرهیز، به نگاهی عاشقانه دعوت می‏کند. تأویل دیگر که مناسبتر می‏دانم، آن است که این پارسا را خود حضرت داود بگیریم؛ کسی که به هوای پرنده‏ای شگفت، از محراب زهد به بلندای عشق رسید؛ و حال سهراب، خود و ما را به پیروی راه او فرامی‏خواند. به این پارسای عاشق‏پیشه، مولانا با تشبیه جالبی اشاره می‏کند:

آهن شکافتن بر داوود عشق چیست

خامش، که شاه عشق عجایب تهمتنیست(غزل 443)

سخن از تلمیحات شعر سهراب بسیار مفصل‏تر از این مجال است. من نیز در این نگاشته، قصد فهرست کردن تلمیحات را ندارم و وظیفه قلم خود را جز ترسیم گوشه‏ای از این باغ اساطیری نمی‏دانم. اما برایم مسلم است که خواننده، دقیق نگاشته‏ام بعد از این، از جای‏جای شعر سهراب تا صفای باغ اساطیر راه خواهد رفت:

روی زمین‏های محض

راه برو تا صفای باغ اساطیر.(همیشه/ص403)

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

پی‏نوشت‏ها:

1- چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، ترجمه: حمید نیر نوری، ویراستاری، مهدیه بهبهانی، انتشارات اهورا، چاپ چهارم 1384، ص 515.

نخستین اثر آشنایی سهراب با اندیشه نیچه، در مقدمه خود نگاشته‏ای است که درسال 1340 بر دفتر «آوار آفتاب» می‏نویسد و درآن به نظریه اراده معطوف به قدرت نیچه اشاره می‏کند: «آن جا قدس سره‏غرب[ من به هرجا سایه می‏زند و در اثبات خود، هدف زندگی بازجسته می‏شود (نیچه)». با توجه به این مطلب که نیچه نخستین بار اراده معطوف به قدرت را در کتاب «چنین گفت زرتشت» مطرح کرد و از دیگر سو، ترجمه نیر نوری از این اثر درسال 1327 منتشر شده، قراین صحت این تلمیح افزونتر می‏شود. نکته دیگر این که باید دقت داشت که سهراب از عبارتی که به یاد می‏آورد (آن هم در قالب جمله امری) می‏گوید و مسلماً در یادآوری، بیان عین عبارت ضروری نیست.

2- رک: نگاهی به سپهری (ویرایش دوم)، سیروس شمیسا، انتشارات صدای معاصر، چاپ هشتم 1382، ص 183.

3- رمزهای زنده جان، مونیک دوبوکور، ترجمه: جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ دوم 1376، ص 87.

4- ر ک: نیلوفر خاموش (نظری به شعر سهراب سپهری)، صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، چاپ پنجم 1379، صص 102و 103.

5- برای آگاهی از این دو اسطوره، رک: پژوهشی در اسطوره گیل گمش و افسانه اسکندر، جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ اول 1380.

6- پژوهشی در ناگزیری مرگ گیل گمش، بانیک بلان، ترجمه: جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ اول 1380، ص 115.

7- سهراب در شعر صدای دیدار، از نگاه شهودی و عمیق خود به میوه‏ها می‏گوید و این درحالی است که نگاه همشهریانش از حد بریدن (خط مماس) و خوردن میوه‏ها فراتر نمی‏رود: بینش همشهریان، افسوس/ برمحیط رونق نارنج‏ها خط مماسی بود (صدای دیدار / ص370).

8- کجایند پادشاهان؟/ ندایی است که عرفا درحالت جذبه فریاد می‏زدند. در «تذکرة الاولیا»، در ذکر ابراهیم بن ادهم می‏خوانیم: «چون واردی از غیب بر او فرو آمدی گفتی: کجااند ملوک دنیا تا ببیند که این چه کار و بارست تا از ملک خودشان ننگ آید». تذکرة‏الاولیاء شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، تصحیح: نیکلسن، انتشارات منوچهری، ص 98.

9- و فی المدینه الرابعه مرآه من حدید، فاذا غاب الرجل عن اهله، و احبوا ان یعرفوا خبره علی صحته، اتوا تلک المرآه فنظروا فیها، فراوه علی الحال التی هو فیهما. المعجم البلدان، ابی عبدالله یاقوت حموی، جزء الاول، ذیل بابل، ص 311، ترجمه متن از لغتنامه دهخدا است. رک: ذیل بابل.

10- هنوز در سفرم (شعرها و یادداشت‏های منتشر نشده از سهراب سپهری)، به کوشش سپهری، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ سوم 1382، ص 100.

11- قرینه معنایی هم برای این تلمیح هست، اما تا مخاطب شعربه باغ همسفران شناخته نشود این قرینه پنهان می‏ماند. سهراب این شعر را در خطاب به فروغ فرخزاد سروده است. همخوانی‏ها و تلمیحات و اشارات فراوان این شعر به اشعار فروغ را در مقاله دیگری مفصل کاویده‏ام. اما اکنون تنها مجال آن است که توجه خوانندگان را به تناسب اسم ائوس، الهی سپیده‏دم با فروغ به معنی روشنایی خورشید جلب کنم. سهراب فروغ را به ائوس تشبیه کرده است؛ تنها کسی که الهه‏وار می‏تواند سهراب خوابیده را به نوید صبحی درخشان بیدار کند.

12-نقل از کتاب فرهنگ نمادها (جلد سوم)، ژان شوالیه، آلن گربران، ترجمه و تحقیق: سودابه فضایلی، انتشارات جیحون، سال چاپ 1382، ص 534.

13- نقل از کتاب از مصاحبت آفتاب (زندگی و شعر سهراب سپهری)، کامیار عابدی، نشر روایت، چاپ اول 1375، ص 41.

14- پرنده سیاهی که در شبی از شب‏های کودکی من به باغ ما آمد و به صدای پای من از لای شاخه‏های درخت انجیر پرکشید و رفت، جا پایش را تنها روی چند لحظه کودکی من نگذاشت، نه؛ سایه‏اش را همراه من کرد و این سایه تا اینجا، تا همین لحظه کشیده شده است. هنوز در سفرم، ص 89 و همچنین رک: همان، ص 135.


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ چهارشنبه هشتم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

آب را گل نکنيم ...

شايد بتوان گفت معروف ترين شعر سهراب است. شعری که انگار چهار چوب کلی نگاه سهراب در آن بيان شده: روشنی دنيا و نگاهش، شهر آرمانی، طبيعت ستايی و...

 

 

   اما منظور از « آب » و « آب را گل نکنيم » چيست؟

در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..

در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..

 

از کتاب حجم سبز

نام شعر : آب

آب را گل نكنيم:
در فرودست انگار، كفتري مي‌خورد آب.
يا كه در بيشه دور، سيره‌يي پر مي‌شويد.
يا در آبادي، كوزه‌يي پر مي‌گردد.

آب را گل نكنيم:
شايد اين آب روان، مي‌رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي.
دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب.

زن زيبايي آمد لب رود،
آب را گل نكنيم:
روي زيبا دو برابر شده است.

چه گوارا اين آب!
چه زلال اين رود!
مردم بالادست، چه صفايي دارند!
چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان باد!
من نديدم دهشان،
بي‌گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست.
ماهتاب آن‌جا، مي‌كند روشن پهناي كلام.
بي‌گمان در ده بالادست، چينه‌ها كوتاه است.
مردمش مي‌دانند، كه شقاق چه گلي است.
بي‌گمان آن‌جا آبي، آبي است.
غنچه‌يي مي‌شكفد، اهل ده باخبرند.
چه دهي بايد باشد!
كوچه باغش پر موسيقي باد!
مردمان سر رود، آب را مي‌فهمند.
گل نكردندش، ما نيز
آب را گل نكنيم.

 

hajm-e-sabz (green space)
Poem name : WATER

Let’s not muddy the brook
Perhaps a pigeon is drinking water at a distance
Or perhaps in a farther thicket a goldfinch is washing her feathers
Or a pitcher is being filled in a village

Let’s not muddy the brook
Perhaps this brook runs to a poplar’s foot
To wash away the grief of a lonely heart
A dervish may be dipping dry bread in the brook

A beautiful lady walked to the brink of the brook
Let’s not muddy the brook
The lovely face has been doubled

What refreshing water!
What a spring river!
How friendly seem the folk at the upper village!
May their cows always render milk! , May their springs always gush
I have not seen their village
Surely God’s footprints lie at the foot of their huts there moonlight enlightens the expanse of words surely in the upper village hedges are low
There the folk know what sort of flower is anemone
Surely there the blue is blue
A bud is blossoming, the village inhabitants know O what a fine village it must be!
May its orchard-lanes be full of music!
The folk upstream understand the water
They did not muddy the brook We also
Must not muddy the brook

در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..

در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه ششم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

افتادن انسان از بالای بهشت به پائین زمین!

 

 

افتاد .

و چه پژواکی که شنید اهریمن .

و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت .

من در خویش ، و کلاغی لب حوض .

خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز .

و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست .

شب دانایی .

و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ،

چینه ی بی بعد پری ها ؟

اینک باد ،

پنجره ام رفته به بی پایان .

خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد !

چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید .

این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست .

نی ، که از بوی لجن می آید ،

آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است .

دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان .

ترسید ، دستم به زمین آمیخت .

هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا .

***

بخش اول : تحلیل

افتاد .

سهراب ، شعر خود را از هبوط [ افتادن انسان از بالای بهشت به پایین زمین ] شروع می کند . با اولین کلمه در می یابیم که شعر ، نگاهی به مقوله ی « انسان ِفانی ِاز بهشت رانده شده » دارد .

***

و چه پژواکی که شنید اهریمن .

و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت .

هبوط انسان از دیدگاه سپهری ، بازتاب یا انعکاس شنیدار / رفتار / کردار خود اوست . یعنی این انسان ـ شیطان است که خویش را از بهشت می راند و به زمین نازل می کند . انسانی که به سوسه ی درونی [ نفس اماره ] خود گوش می دهد و رفتارش پژواک [ بازتاب ] همان چیزی ست که خودش به خویش می گوید . « بُن ِغم » در این سطر ، معنای « پایه ی معرفت » یا « اصالتِ گناهِ اولیه ی انسان » را می دهد . به تعبیری سهراب ، هم صدا با بقیه ی فیلسوفان شرق ، « معرفت » را گناه اصلی انسان می شمارد .هم چنان که می دانیم ؛ آدم با خوردن سیب / گندم / انگور ، به معرفت دست پیدا کرد و همین امر باعث شد که از بهشت رانده شود . و نیز در فرهنگ هنرمندانه ی امروز ، معرفت و آگاهی باعث بروز اندوه و غم می شود . به همین دلیل است که لرز [ ترس ] حاصل از آگاهی بیش تر ، باعث رانده شدن آدم از بهشت می گردد .دقت سپهری در چینش واژه های ترس / معرفت / بهشت ، در این سطر بسیار ستودنی ست .

***

من در خویش ، و کلاغی لب حوض .

خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز .

و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست .

کلاغ در ادبیات میتراییستی [ فلسفه ی قدیم ایران باستان ] یکی از مراحل هفت گانه ی رسیدن به « حقیقت » است . مراحلی چون آب / عسل / شیر / خورشید / کلاغ/ سرباز / پیر / دقیقا همان مراحل هفت گانه ی عشق در ادبیات صوفی گری مسلمانان است . یا همان هفت شهر عشقی که مولانا می گوی اد .کلاغ در مراحل سلوک میترائیستی ، نشانه ی جاودانه گی و عمر زیاد است . این حیوان علاوه بر عمر طولانی ، به واسطه ی هوش و تمایلی که به زیورآلات و اجسام درخشنده از خود نشان می دهد ، در اشعار سهراب ، به شدت مورد اشاره قرار می گیرد . کلاغ ؛ زاغ و زاغچه ، در بسیاری از اشعار سهراب ، جایگاه ویژه ای دارند .این حیوان و چند حیوان دیگر [ مثل غوک / سار / گنجشک / و ...] بخش حیوانی و جنبه ی بعد از زنده گی « جَمادی » در آثار سهراب هستند .

مولانا شعری دارد در مراحل رشد و تکامل انسان :

از جمادی [ خاک ] مُردم و نامی [ مرحله نُمُو / گیاهی ] شدم

وز نما مُردم ، ز حیوان [ جنبه ی حیوانی ]سر زدم

مُردم از حیوانی و آدم [ جنبه ی بشر مادی ] شدم

پس چه ترسم ؟ کی ز مُردن کم شدم ؟

حمله ای دیگر ، بمیرم از بشر

تا بر آرَم از ملائک [ جنبه ی روحانی و فرشته ای انسان ] بال و پَر

بار دیگر از مَلک ، پرّان شوم

آن چه اندر وَهم نآید ، آن شوم

بار دیگر بایدم جَستن ز جو

کل شیء هالِک الاّ وجهُهُ

پس عدم [ مرحله ی فنا در خدا ] گردم ؛ عدم چون ارغنون

گویدم : انا الیه راجعون

هم چنان که می بینید ، این سیر تکاملی [ یا تناسخی ] در شعر سهراب نیز با رعایت مواردی ، به چشم می خورد . چون در مرحله ی بعدی به « خاموشی » [ عدم ] می رسیم . جایی که فقط « یک نفر » [ الاّ وَجهُهُ ] زمزمه ساز است .عنصر « آب » نیز شاید در اکثر قریب به اتفاق شعرهای سپهری به چشم می خورد . این عنصر از بزرگ ترین عناصر مقدس آیین مهرپرستی [ میتراییستی / بوداییستی ] است که در همه ی ادیان آسمانی مقدس و پاک به شمار می رود .حوض آب در شعرهای سهراب سپهری ، نمادی از روح و تن آدمی ست . آب نمادی از روح پاک و زلال و حوض نمادی از تن و چهار تخته بند تن انسانی است .

***

و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست .

شب دانایی .

و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ،

چینه ی بی بعد پری ها ؟

و جدا ماندن « آدم » از اصل و پیکربندی شدن و اسیر « تن » شدن که دیگر بوی خاک [ خاستگاه اصلی ] را نمی دهد . و در چینه ی بعدی [ یا مرحله ی بعدی ] پری ها [ یا فرشته گان ] هستند . دقیقا مطابق با آن چه که مولانا می گوی اد : [ حمله ای دیگر بمیرم از بشر / تا بر آرم از ملائک ، بال و پر ] .

***

اینک باد ،

پنجره ام رفته به بی پایان .

خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد !

چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید .

این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست .

پنجره در شعر سپهری ، اکثرا با « ادراک » و « شعور » مترادف است . و خاک با « وجود » .

در شعر سهراب دو نوع خاک داریم :

خاکی که حاصل خیز است [ نمادی از انسان زنده و پویا ]

خاکی که خشک و بیابانی است . [ نمادی از انسان ساکن و اسیر ]

کاج نیز در شعر سپهری ، کاربردهای فراوان دارد . کاج / سرو / سپیدار / چنار / نارون / درختان مورد علاقه ی سپهری هستند . کاج و سرو ولی دو نماد از « جاودانه گی » اند . هم « کاج / سرو » و هم « نیلوفر / شقایق » که هر دو در ادبیات میتراییستی [ هند و ایران ] به عنوان نمادهایی از « نامیرایی / جاودانه گی / ابدیت / تازه گی » هستند ؛ در اشعار سهراب ، به شدت نقش دارند .

***

نی ، که از بوی لجن می آی اد ،

آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است .

ارتباط [ مرداب ــ< نیلوفر ــ< غوک ــ< ابدیت ] از همین جا نشأت می گیرد . و همین امر باعث می شود که هر عنصر در ارتباط با مرداب [ نماد زنده گی حقیر و ساکن ] که زیبایی و زنده گی [ نی / نیلوفر / غوک ] در آن جریان دارد ، به عناصر مورد علاقه ی سهراب مبدل شومد . در این بخش ، سهراب « نی » و « غوک » را از خاستگاه مرداب برگزیده است . گرچه به نظر نگارنده ، این مراعات نظیر ، بعید و دور است و بهتر بود عناصر نزدیک تری ، گزینش می شد . *** دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان . ترسید ، دستم به زمین آمیخت . هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا . دیدار دگر [ همان حمله ی دیگر در شعر مولانا ] عامل ایجاد رخنه و روزنه ای در « زمان » است . یعنی سهراب ، مرگ را به عنوان گذر از زمان و رسیدت به ابدیت می داند و آن را باعث ایجاد شدن دریچه ای از زنده گی فانی به سوی دنیای باقی بر می شمرد . ابدیتی که از آن واهمه [ ترس ] دارد و او را به زنده گی خاکی وابسته می کند [ دستم به زمین آمیخت ] که اشاره ای نیز به اعتقاد تناسخ روح در فلسفه ی بودا دارد . نشستن جاودانه گی [ هستی / بودن / وجود ] روبه روی آینه در آخرین سطر ، همان « خود آگاهی » / « خود شناسی » / « معرفة النفس » / و در اصطلاح « من ـ خدا » یی ست . همان چیزی که « بودا » نیز به آن دست یافت و با « خود خویش » به مبارزه برخاست و سرانجام بر « خویش » پیروز شد . چیزی که به انسان دوباره آن « معرفت اندوه آور » را می آموزاند و به قول منتقد شهیر فلسفه [ میگل دو اونامونو ] او را به « سرشتِ سوزناکِ بشری » راهنمایی می کند . سرشت سوزناکی که بشر همواره با آن در ستیز است ؛ یعنی « مرگ » . *** بخش دوم : نقد شعر سهراب دارای تصویرهای متعدد است . سهراب عنصر « تخیل و تصویر » را بسیار بهتر از عناصر « تخیل و کلام » با هم ادغام می کند . اصولا سهراب « شاعر ِتصویر » هاست نه « شاعر ِواژه » ها . به همین دلیل است که ما بیش تر او را « می بینیم » تا « بشنویم » . به نظر نگارنده ، نه « تصویر محض » و نه « واژه ی محض » هیچ کدام از اثری « شعر ناب » درست نمی کند . گرچه در جاهایی سهراب این تعادل را برقرار کرده و آثار جاویدانی بر جای گذاشته است . که اشعار دفتر 5 ، 6 و 7 او ، اکثرا زیبا و مانده گارند . در این شعر ، سهراب به دلیل استفاده ی بیش از اندازه از عناصر تصویری و نشانه ای ، شعری « دیریاب » سروده و همین امر باعث می شود تا شعر « به زمین » سهراب ، از دسته ی اشعار موفق او محسوب نگردد . *** اکنون با توجه به تصاویر بالا ، معنای شعر ، چنین می شود : « هبوط انسان از بهشت بر زمین . و گناه انسان انعکاس کردار خودش بود . انعکاس هراس و اندوهی که از خوردن میوه ی درخت معرفت به او دست داد . من به جنبه ی حیوانی وجود خویش می اندیشیدم که چه گونه در کنار جنبه ی روحانی وجودم قرار گرفته . و آن گاه به کشف و شهود رسیدم و در سکوت فرو رفتم و آن زمان فقط یک نفر بود که سخن می گفت . فقط یک نفر . تن تیره ی خاکی در معرض ضربه ی مرگی از جانب نور آسمانی بود . با توشه ای از لذات گناه ، تباهی ، و گذشت عمر . شب مرگ [ رسیدن به دانایی ] فرارسید و از خویش جدا شدم . دیگر رنج کشیدن بار تن خاکی نبود . منزل بعدی ، رسیدن به مرحله ی روح و فرشته گان بود . از این مرحله نیز مثل باد گذشتم و دریچه شعورم به سمت ابدیت باز شد . از آن نیز مُردَم و به برهوت و لایتناهی رسیدم . صدایی آمد و جاودانه گی را برای من شرح داد . باز هم از این مرحله مثل باد گذشتم و به خدا رسیدم . جایی که تمام طبیعت مثل نی در نیزار و آواز غوک در مرداب به جاودانه گی می رسیدند . و در این مرحله به دیدار مجدد خدا رفتم [ انا الیه راجعون ] و چهره ی زیبای اش را مشاهده کردم . ترس آگاهی دوباره مرا فراگرفت . و باز به زمین بازگشتم [ تناسخ روح ] این بار روحم را شناخته بودم و به معرفت وجودی خودم رسیدم و خویش را در آیینه ی قلبم به تماشا نشستم . و آن گاه دریافتم که « آگاهی » ، جاودانه گی می بخشد . چرا که خودش نامیرا و جاودانه است . »


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه پنجم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است.

گيج بودن قدم حالت مستي مسافر را به ياد مي‌آورد كه گفته بود: «شراب را بدهيد!/شتاب بايد كرد...». از اين بند احساس مي‌شود كه فصل عوض مي‌شود و مسافر به فصل پاييز مي‌رسد: باد برگها را مي‌چيند و نارنج‌ها رسيده اند. عبارت «انشعاب بهار» تركيب قابل تاملي است. اگر در ذهن انشعاب را مجسم كنيم يك درخت كشيده مي شود، ضمن اين كه انشعاب راه، قدم را گيج مي كند و همينطور اين ايده را مي رساند كه پاييز در اصل و ريشه همان بهار است كه متكثر شده و به اين مرحله رسيده. جمله «بوي چيدن از دست باد مي آيد» و حس لامسه و نارنج و بيهوشي مرا به ياد چيدن ميوه ممنوعه نيز مي‌اندازد. اما تركيب «غبار حالت نارنج» تركيب سختي هم در ملموس بودن و هم در معناست. ياد شعر متن قديم شب از «ماهيچ، مانگاه» مي افتم كه گفته است: «بعد ديدم كه از موسم دستهايم/ ذات هر شاخه پرهيز مي كرد» و از فاصله اي كه بين ذات انسان و ذات طبيعت كم كم به وجود آمده مي گفت. غبار روي نارنج در اينجا، فاصله اي بين دست و نارنج بوجود مي آورد و باعث مي شود حس لامسه آنچنان كه بايد نارنج را درك نكند... ارتباط ديگري هم كه به ذهن مي رسد اين است كه نارنج حاصل و يادگار عطر مست‌كننده (قدم گيج) شكوفه‌هاي بهارنارنج است و حالا حس لامسه در نزديكي نارنج مست و مدهوش مي‌شود. و هنوز مسافر مست بهاريست كه به پاييز رسيده است.


در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.

كشاكش رنگين، برگريزان پاييز را به ياد مي آورد. فصلي كه اكنون مسافر در آن است و از آينده خود و فصل بعد ديگر خبري ندارد: كسي چه مي داند كه كي و در كجاي اين فصول سفر تمام مي شود. تركيب سنگ عزلت، سنگ قبر را به ياد مي آورد. مسافر در فصلي كه تابستان آفتابي و شلوغ و پر تب و تاب را هم پشت سر گذاشته، از نامعلومي زمان پايان سفر مي گويد...

هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.

تكرار واژه «هنوز» به تنهايي، نشان از آن دارد كه مسافر هنوز كار خود و جهان را تمام شده نمي داند؛ هنوز كارهاي نيمه تمام دارد؛ هنوز راهي نرفته. جنگل ابعاد بي شمار خودش را نمي شناسد و نمي داند چه اتفاق‌ها و تحولاتي را مي تواند داشته باشد (ارتباطي بين سه بُعد و سه فصلي كه تا كنون گذشته؟). هنوز تازه برگ چيده شده و به زمين افتاده و معلوم نيست كه بعد چه خواهد شد (البته اين يك برداشت مي تواند باشد. هر چه فكر كردم در مورد سوار شدن برگ بر حرف ب كه حرف اول كلمه باد است چيز خاصي به ذهنم نيامد. مي‌توان گفت منظور از حرف اول باد اولين بادهاي پاييزي است و قرار است بادهاي بيشتري بر اين برگ بوزد.) اينجا اگر بند را به حالت نمادين فرض معنا كنيم، جنگل نماد بشريت و انسانهاست و برگ نماد خود مسافر (بشريت هنوز ابعاد بي شمار خود را نمي شناسد).
در مورد ادامه اين بند، هنوز نمي توانم ارتباط خوبي برقرار كنم. طبق معمول نكات و معاني ضمني‌اي را كه به ذهنم مي رسد مي گويم. برخي تحليل‌گران منظور از چيزي گفتن انسان به آب را كنترل انسان بر آب جاري مي دانند. معني اين جمله به نحوه خواندن و استرس كلمات نيز بسيار وابسته است (مثلا اينكه هنوز اين انسان است كه به آب چيزي مي گويد و بايد آب چيزي به انسان بگويد). جمله بعد هم وابسته به نوع برداشت از جمله قبل است. تنها نكاتي كه مي توانم اشاره كنم تصويرسازي زيبايي است كه از يك مجادله دروني مي‌كشد و نيز صنعت واج‌آرايي كه با تكرار «ج» به وجود آمده و تصوير را ملموس تر كرده. در مورد جمله بعد هم تصوير نزديك شدن انسان به لانه يك پرنده در ذهنم مجسم مي شود: كبوتر اطراف درخت مي چرخد تا ببيند انسان نهايتا چه مي كند. آنچه روشن است اين است كه اينجا نيز حضور آدمي زاد آسايش پرنده را به هم زده. كلمه آدمي زاد به جاي كلمه انسان، دورتر شدن آدم را از آنچه بايد مي بود، به ذهن متبادر مي كند.


قطعه بعدي قطعه پر تب و تابي است. جملاتي از آن بدون واسطه با تمام وجود درك مي شوند و برخي به خاطر اشارات و تلميحات بررسي بيشتري مي طلبد. دوستان اگر مي توانيد معاني ضمني كلمات خاص و كل بند را برايم بنويسيد. مي‌دانم ذهن هايي هستند كه متفاوت از من فكر مي كنند!...

صداي همهمه مي آيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده "سرنات" شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح "ودا"ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف "طور" مي آيد
و از حرارت "تكليم" در تب و تاب است.

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ شنبه چهارم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

به یاد  سهراب سپهری

 

 

سهراب را بایداز لابلای اشعارش جستجو کرد او شاعراست گاه عارف است وگاهعاشق وگاهی با اشیاء سخن میگوید وزمانی ملتمسانه زلالی آب را آرزو میکندسهراب را نمی شود پیش بینی کرد باید اورا خواند در او سیر و سلوک کرد وگاهدر پروازش به آبی آسمان وگاهی در زیر باران همسفرش شد کلام سهراب گاهی عمقدل را می سوزاند و نشئه حیات را در جان می نشاند وناگهان بوجد می آوردکودکی نوپارا و زمانی گل سرخی را به معشوق می دهد وسرخی لب اورا طلب میکند سهراب است !سهراب را نمی شود اندازه گیری کرد در قالب ها جا نمی گیردزیرا معتقد به رکود در زمان نیست او پرواز را می طلبد ، آسمان هم که طولوعرض در آن جایی ندارد من (ژیلا راسخ)سهراب را سپهر می دانم والحق (ینسبت) را در ورای سپهر او را (سپهری) کرده است ، سپهر پر ستاره شعر ایران زمینم ،وطنم ،ایرانم.
بنا به در خواست آقای مصطفی راحت حق مدیروبلاگ سهراب سپهری نوشتم سهرابگونه ایی را که امید است مورد قبول طبعسهرابیان باشد..

 ژیلا راسخ

 

به یاد سهراب سپهری

با چراغی در دست ،خانه دوست کجاست ؟

نرم و آهسته بیا (او) چه آرام

در آغوش خدایش خفته ، خلوتش را مشکن

خانه ی دوست نشانش دارم

قلّه ی قاف ، ته رود ، در آن جنگل دور

زندگی خواهیم کرد ، گر شقایق بگذارد

نردبانی دارم که از آن عشق فرود می آید

قصّه اش طولانی است

زیر باران ماندم انتظار بوسه ، بوسه از دوست ولی !

یک هجوم وحشی ! بوسه ام را بلعید

سایه بانم دزدید!

لب دریا رفتم به سراغ ماهی

به سراغ صدف تنهایی

ناگهان شیشه جانم بشکست

زندگی باید کرد............ تا لب پَرت کلام

با گدای گُذر بالایی ، نان و آبی به مساوی خوردیم

از باغچه ی ممنوعه

سیب سرخی به امانت بردیم

از تمنّای دل دختر آن باغ اساطیری خواب

صد شقایق گفتیم

من شبی را دیدم که در آن روز به رقص می آمد

و در آن شام سیاه، نشئه ی شبنم زیبا دیدم

من گناه را خوردم

مزه اش تلخ نبود

من شقایق دیدم ، عشق را قصّه ی دیروز نوشت

عشق را نان بنوشت

عشق را خربزه ایی می دانست

مادری را دیدم پسرش بُرد به بیگاری گُرگ

دخترش داد به آقای محل

بابتِ تسبیح اش! بابتِ بانک رفاه جیب اش

هیچ کس... اتّفاق گل نرگس به تن خار ندید

چشمه آبی دیدم

که در آن زمزم و کوثر به تماشا بودند

دختر شاه پری ،غسل می داد دو چشم طمعِ همسایه

من کلاغی دیدم که خوراکش خون بود

پنجه هایش قیچی!

من خودم را دیدم با دو دست لرزان

قلمی بی مصرف،نامه ایی نا مفهوم

پاره ا ی از آتش !

من شنیدم نامم .......................ژ ی ل ا

خانه ی دوست همان بود که سهراب در آن آرام یافت

خانه ی دوست همان جایگهِ سهراب است
که ز عِطر سخنش صد شقایق روئید
و ز خاک گُهرش خون عاشق جوشید.

 

با تشکر از ژیلا راسخ


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

شعرهایت هنوز حرف می‏زنند

عباس محمدی
آدم اینجا تنهاست، و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
بعد از تو چقدر تنها شده‏ایم!
من هم بعد از تو، حس همان ماهی‏هایی را دارم که در حوضی گل آلودند؛ حوضی که حتی خواب دریا هم در آن پلک نمی‏زند. حس گنجشکانی را دارم که سال‏هاست شاخه هیچ درختی بال‏هایشان را نبوسیدهاست. پنجره‏های باران خورده، این روزها بوی دیگری می‏دهند؛ بوی غربتی که سال‏ها سراغشان نیامده بود.تابلوهای نقاشی نیمه کاره‏ات آنقدر تنهایی کشیده‏اند و در تاریکی مانده‏اند که کور رنگی گرفته‏اند؛ حتی بوی رنگ‏ها را هم مثل تمام قلم‏موها از یاد برده‏اند.این روزها، تمام درخت‏های روی بوم‏های نقاشی‏هایی که کشیده‏ای، یکی یکی دق می‏کنند و می‏افتند روی زمین؛ انگار سال‏هاست که تبرها کمر به شکستن‏شان بسته باشند. ساعت‏ها است که شعرهایت راه افتادند در اتاق کوچکت، بلکه بتوانند رد پایت را که روزها آرامشان نکرده، پیدا کنند. اتاقت تنها شده است؛ تنهاتر از تمام روزهایی که تنها بودی. ماهی‏های تنگ، دلتنگ شده‏اند؛ درست مثل آینه کوچکت که تنها همدم تنهایی‏اش این روزها، غباری است که راه نفس کشیدنش را هم تنگ کرده است.  خانه‏ات درست مثل «چینی نازک تنهایی» تو شده است. که کافی است یک بار دیگر صدای قدم‏هایت را بشنود تا «ترک بردارد» «بغض‏های تنهایی‏اش».تنهایی از اتاقت فوران می‏کند و بادهای سوگوار را به هیاهو می‏کشد.
روزهاست که رفته‏ای؛ اما هنوز هم که هنوز است، زندگی تو را فراموش نکرده است. هنوز هم «زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود». هنوز هم کوچه‏های کاشان، بوی تو را زندگی می‏کنند. مطمئن هستم حالا هم «روزگارت بد نیست»؛ هر چند روزگار شعرهایی که معطل شعر شدن به دست تو بودند، زیاد تعریفی ندارد؛ چرا که دیگر «سر سوزن ذوقی هم» برای گفتنشان نمانده است، شوری نیست. هنوز هم اینجا گل‏ها مادرند؛ هر چند تو نیستی تا دیگر بار، گلاب‏های دیده‏شان را شعر کنی.بعد از تو، ماهی‏ها خیلی تنها شدند، شعرها تنها شدند، حتی حوض تنهاست؛ مثل تمام درخت‏های کاشان که از سایه‏هایشان هم تنهاتر شدند، مثل ابرها که از رودها تنهاترند.بعد از تو، خانه‏ات تنها چیزی را که خوب می‏فهمد، تنهایی است؛ چرا که دیگر نیستی تا از او بپرسی «چرا گرفته دلت، مثل آن که تنهایی؟!» هرچند رفته‏ای، هر چند نیستی؛ اما هستی؛ هر چند بعد از تو کسی به فکر ماهی‏ها نباشد، هر چند «آب را گل» بکنند.
تو هنوز با مایی. شعرهایت هر روز با ما حرف می‏زنند. تو حرف می‏زنی و هنوز برایمان شعر می‏خوانی.
***

 

آبی، موج می‏زنی

حمیده رضایی
واژه واژه، آزاد نفس می‏کشی؛ واژه واژه، بیرون از حصار قوافی، واژه واژه در کشف و شهود. آتشی که در جانت زبانه می‏کشد، شب‏های تاریک خاک را ستاره باران می‏کند، شعله می‏کشد، می‏سوزاند، روشن می‏کند. کلمات از دهان تو، بوی باران می‏گیرند ـ قطره قطره موزون ـ کلمات، ادامه چشم‏های مهتابی تواند.قلم به دست گرفته‏ای و سطر سطر شعر می‏باری. قلم به دست گرفته‏ای و صفحه صفحه رنگ می‏تراوی. شدت احساس در رگ‏هایت شقایق وار جاری است.موزونی کلامت، کاشان را به رقص آورده است. عطر دل‏انگیز شعرت، نشئه این روزهاست و تو را هراسی از عبور نیست، هراسی از مرگ نیست. تو را به روشنی فراخوانده‏اند؛ بال‏های گشوده‏ات تاب نمی‏آورند پنجره‏های بسته این دهلیز را. «و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‏گشت»
طبیعت در تو خلاصه شده است و تو در طبیعت.سبز می‏نگری، آبی موج می‏زنی، شفاف می‏گذری. گلویت، پاره‏های نجوایی برای رسیدن را زمزمه می‏کند و بال گشودن تو را مرگ، پایانی نیست؛ تو را واژه‏ها جاوید ساخته‏اند و تو واژه‏ها را.تو را رویشی است سبز نه در خاک، در آبی زلال آسمان. تو را رستاخیزی است با کلمات. سیرابی از خورشید، سرشاری از ماه. ستاره ریز شعرهایت، شب‏های تنهایی را لبریز می‏کند از نور.  «به تماشا سوگند...». به میهمانی آسمان‏ها رفته‏ای. خاک، اندازه روح ناآرام تو نیست. قلمت را برداشته‏ای و رفته‏ای و هنوز عطر آهنگ شعرهایت، بی‏خویشم می‏کند.تاریخ، امتداد نگاهت را تا صفحات پیوسته بهار دنبال می‏کند.
***

 

سطور فانوسی‏ات، همیشه روشن

محمدکاظم بدرالدین
غزل‏ترین سپیدواره‏ها را بسرای! با آهنگی از تجلی، روح آب را بنواز! تصویر شفاف گل را به چشم‏های مه آلود لحظات بریز و چهره فراموش شده آینه را به یاد روزها بینداز.
«زیر همین شاخه‏های عاطفی باد»، سطور فانوسی‏ات، همیشه روشن است.
باید این روشنی را بچشیم! ای حجب گوشه‏گیر! تنهایی ثانیه‏ها را گره بزن به «صدای پای آب» و از واژه‏های رابطه، آسمان خاک را ستاره باران کن!بیا و ما را تا همت بلند آبشار ببر و حس آبی سیال را بپراکن!ای روح ناگهان تا سلوک سبز! شور برداشت‏های اشراقی، از دلتنگی تو سر می‏زند «و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است». بیا و نکات کلیدی دم صبح را به ذهن بسته شب ببخش و بادهای روشن را در جهت عطر فطرت بفرست تا بوی شعرهای تازه بگیریم و «ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم».بارها قلم، باذائقه‏های چکیده تو، گل کرد و کلمات، استعداد خودشان را در سبزه‏زار تکامل نگاهت یافتند. بارها در شریان‏های رود لفظ، دریای معنا را جاری کردی.بارها احساس، لباسی از پنجره به تن کرد.ای «مفسر گنجشک‏های دره گنگ»! آوای پگاه، در تعابیرت پر می‏زند و گل‏های شعر، درست سر ساعت باغ، با سرمستی بلبلان قرار می‏گذارند.آسمان خیال، افق‏های باز شعرهایت را به شگفت نشسته است و «خاک، موسیقی احساس تو را می‏شنود». بیا و جنبه‏های گوناگون رهایی را برای پرنده دل، شرح بده! تو آمده بودی؛ اما «ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد» که:«مرگ پایان کبوتر نیست»
***

 

چمدان تنهایی

خدیجه پنجی
«چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟
هنوز دغدغه‏هایت ناتمامند و سروده‏هایت در آغاز شکفتن.
هنوز دلتنگی‏هایمان لهجه آشنای کلماتت را حوصله دارد.
هنوز موسیقی نیمایی شعرهایت، از حنجره واژه‏ها شنیدنی است.
«چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟
کوچه‏های کاشان، ضرب آهنگ قدم‏های تو را مشتاقند. درختان سرک کشیده‏اند به شوق شنیدن لطافت کلامت، «مسافر»!
بعد از تو چه کسی ترجمه خواهد کرد زمزمه آب را؟ دل می‏سوزاند برای رودخانه‏ها، آب‏ها، سبزه‏ها، تا کسی گِل نکند زلال روح این آئینه شفاف را؟ بعد از تو، چه کسی می‏خواهد واگویه کند «راز گل سرخ» را؟هیچ کس نیست که فقط محض تنهایی دل ما، «گاه‏گاهی قفسی سازد از رنگ، تابه آواز شقایقی که در آن زندانی است، دل تنهایی‏مان تازه شود» «چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟بمان! نشانم بده آن آبشاری را که چشم‏هایت را در آن شسته‏ای. من هم می‏خواهم چشمانم را در زلالی واژه‏هایت بشویم.می‏خواهم از دریچه روشن نگاهت، همه چیز را زیبا ببینم. کرکس را زیبا مثل کبوتر و تلنگر بزنم به بلور اندیشه که چرا «در قفس هیچ کسی کرکس نیست»؟
«چمدان تنهایی‏ات را کجا می‏بری شاعر؟
زندگی هنوز جریان دارد، بگذار در هوای شعرهایت نفس بکشد دنیا؛ زود است بسته شود دفتر باز دلتنگی هایت. برایم از اهالی پشت دریاها حرف بزن.
می‏خواهم قایقی بسازم و به دنیای زیبای توبیایم.
می‏خواهم جهان روشن بالادست را کشف کنم.
می‏خواهم با واژه‏هایت سفر کنم تا «شرق اندوه»، تا خلسه‏های عاشقانه و عرفانی تو.
می‏خواهم با تو دنبال «خانه دوست» بگردم.
می‏خواهم باور کنم: «تا شقایق هست زندگی باید کرد».
دوست دارم لحظه لحظه‏ام را عاشقانه زندگی کنم و نفس بکشم.
دوست ندارم «زندگی‏ام بر لب طاقچه عادت باشد».
مبادا که لهجه آب را نفهمم!
مبادا که دیگر آب برایم قشنگ نباشد! من پیغامت را شنیده‏ام؛ می‏دانم در فرادست «سپیداری نشسته در انتظار» می‏دانم کفتری بال می‏شوید در آب.
«چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟
به من بیاموز شیوه آموختن را تا مثل تو «در پشت دانایی اردو بزنم»، مثل تو با لهجه باران صحبت کنم و «از نردبان نور بالا بروم» می‏خواهم «تمام پنجره‏های دلم را رو به تجلی باز کنم» و آن گونه زندگی کنم که هرگز «به قانون زمین برنخورد».
***

 

لای این شب بوها

میثم امانی
آسمان آبی است. نبض خورشید می‏زند هنوز. سپیدارها در رویای سبز شدن اند. رودها سیال‏اند. برکه‏ها مهمان پر زنجره‏هایند. عشق در باغچه آیینه‏ها می‏روید. زندگی جاری است؛ در برگ درختان، در دشت، در «ده بالا دست». آسمانی آبی است. سرو، هر صبح اذان می‏گوید.
چشم‏ها شفاف‏اند.
سنگ‏های کف دل‏ها پیداست. همه پرچین‏ها کوتاهند.
همه خاطره‏ها طولانی! مرگ اینجاست که وا می‏ماند
شادی اینجاست که سلطان شده است! زیر سرمای «نیاسر»
هیچ کس یخ نزده است.
مردمش خونگرم‏اند در ده بالادست.
چشمه‏ها هم مست‏اند آب‏ها گل نشده است کاج‏ها بیدارند.
بیدها شاخه نور همه جای بوی گلاب است؛ گلاب همه جا ماه، غزل می‏خواند گلی آزار ندیده است اینجا... «به سراغ من اگر می‏آیید» لای این شب بوها پای این منظره‏ها خواهم ماند!
***

 

شاعری از تبار بهار

نزهت بادی
هنوز عطر گرم شعرهایت، توفان دل عاشقان پشت پنجره را آرام می‏کند. هنوز خیال شهر پشت دریاهایت، قایق نگاه کویرنشینان را به حوالی غروب می‏برد. هنوز کشف راز گل سرخ، دست هر عابری را برای چیدن نگاه می‏لرزاند. هنوز آبی نگاهت، پرگشوده بر گلدسته‏های باغ، به شکوه خلوت پرگریه یک پرنده بی‏آشیان می‏اندیشد. هنوز دخترک بی‏پای روی پل، در انتظار گوشواره‏ای از دب اکبر، کهکشان راه نگاهت را به اشک خویش، ستاره باران می‏کند. هنوز روسری پر گریه زن زیبای جذامی بر نرده‏های کشسته نقاشی‏هایت، در باد تاب می‏خورد. هنوز سوار خسته چشم‏هایت، در جست‏وجوی کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است. هنوز دوره گرد پریشان سروده‏هایت، سر هر دیوار فروریخته، میخکی می‏گذارد و پای هر پنجره بسته‏ای شعری می‏خواند. هنوز هر رهگذر خانه به دوشی که از مزارت می‏گذرد، از راه سکوت می‏آید تا چینی نازک تنهایی‏ات ترک برندارد.
***

 

شرق اندوه

ابراهیم قبله آرباطان
به کلماتی می‏اندیشم که می‏توانند آنقدر زلال باشند که چشمه چشمه جاری شوند و زندگی را روی سبزه زارها و علف‏ها بپاشند.من به شاعری فکر می‏کنم که کنار مرداب می‏نشیند و مرداب، کم کم زیبا می‏شود. سهراب، شاعری است که پاورچین پاورچین، تمام کوچه‏های رفتن را پیموده است و از شهر خیالات و آیینه تصورات، گذشته تا به هم صحبتی با علف زارها و آواز چکاوکان رسیده است.
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
و چقدر سهراب به «آغاز زمین» نزدیک است که می‏تواند باغبان شود و نبض گل‏ها را بگیرد. می‏تواند صدای کفش ایمان را در کوچه‏های شوق بشنود و باران را با تمام وجود بفهمد که از ناودان‏های احساس، بر تن عریان شقایق می‏ریزد.باید سهراب بود تا از دهان شبنم‏ها عشق نوشید و از سینه شب، سبد سبد ستاره چید و به همسایه‏ها هدیه کرد. باید مثل سهراب، به عادت سبز درختان خو کرد؛ تا چشمه‏ها او را به خود بخواند و درخت‏ها هم. آری! می‏شود شاعر بود و گاهی روی علف‏ها چکید و گاهی شبنمی شد و روی گونه ستاره‏ها نشست.
... و سهراب، شاعر لحظه‏ها و تنهایی‏ها بود.
گاهی از بالش تنهایی، سر بر می‏داشت و در کوچه‏های آشنایی، پنجره‏ها را به روی عابرانش می‏گشود. «دیار تو آن سوی بیابان‏هاست». آنجا که روی لب انسان‏ها، لبخند می‏روید، آسمان برای باریدن بال در می‏آورد.
انگشت شهاب‏ها به بیراهه نمی‏روند و به سمت زمین خیز بر می‏دارند و نور و شفق، کره تاریک را در آغوش می‏کشد. «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
***

 

آدم؛ اینجا تنهاست

علی سعادت شایسته
آدم اینجا تنهاست
چقدر واژه و کلمه برای سرودن همین دلتنگی، برای سرودن همین تنهایی گرداگردت چرخیدند!هر بار که سیل واژه‏ها از دامنت می‏ریخت، بیشتر به تنهایی‏ات می‏رسیدی؛ به تنهایی زمینی که رهایت نمی‏کرد. کلمات، با تمام انسی که به تو داشتند، غریبه‏تر از آن بودند که تنهایی‏ات را پرکنند. رقص واژه‏ها در دستانت میهمانی آسمان و ستاره‏ها را متبادر می‏شد.واژه‏ها گرداگردت می‏خواندند، تا تو را از زمین و تنهایی زمینی‏ات فاصله دهند؛ اما همچنان پژواک تنهایی در گلویت می‏پیچد: «آدم اینجا تنهاست».دامنت پر بود از کلماتی که سر از پا نمی‏شناختند.برای سرودن درد سینه‏ات، واژه‏ها از هم پیشی می‏گرفتند، اما به راستی کدام واژه می‏توانست این همه تنهایی را در خود جار بزند؟!«دانه‏های انار»، «دب اکبر»، «گل سرخ»؛ کدامیک تنهایی را می‏سرودند؟
تنهایی‏ات را که در کنار درختان چنار، چای می‏نوشید و می‏خواند «صدای آب می‏آید، مگر در نهر تنهایی چه می‏شویند؟ لباس لحظه‏ها پاک است» واژه‏ها را قدرت آن نبود که دست تنهایی‏ات را بگیرند؛ آن گاه که می‏نوشتی:«اما ای حرمت سپیدی کاغذ! نبض حروف ما در غیبت مرکب مشتاق می‏زند».شولای کلمات، قامت تنهایی‏ات را نمی‏پوشاند.دست‏هایت لمس واژه و کلمه را از گذشتگان این خاک به ارث برده بود.
تو به «میهمانی دنیا» آمده بودی؛ برای دیدن کودکی که ماه را بو می‏کرد؛ قفسی بی‏در که در آن روشنی پرپر می‏زد؛ نردبانی که از آن عشق می‏رفت به بام سکوت؛ زنی که نور در هاون می‏کوبید و گدایی که در به در می‏رفت و آوازه چکاوک می‏خواست؛ اما از این میهمانی، از این سفر کوتاه، تنها چند کلمه می‏توانست بیانگر همه چیز باشد: «آدم اینجا تنهاست».
آری! «آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است».
***

 

شعرهایش فرصت سبز حیات

قنبر علی تابش
چه دل‏انگیز است یاد سهراب؛
سهرابی که سپهری بود، آسمانی بود، سهرابی که دغدغه‏هایش از جنس نور و روشنی بود؛ سهرابی که اهل بالادست بود.مردم بالادست چه صفایی دارد چشمه‏هاشان جوشان...»
سهرابی که در «شب تاریک»، مانند یک ماه درخشید و بیشه را روشن کرد.سهرابی که در عصر بال بستگی، پر از بال و پر بود.سهرابی که در انبوه ظلمت زمانه، پر از فانوس بود؛ «می‏روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم راه می‏پویم در ظلمت، من پر از فانوسم من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت»سهرابی که روزی، چون پیام روشنی آمد و در «رگ‏ها نور ریخت»؛ رگ‏های رخوت و خواب زمان را به باغ بیداری پیوند زد و با روشنی و بلاغت تمام، فریاد برآورد: «ای سبدهاتان پرخواب سیب آوردم ؛ سیب سرخ خورشید»
سهراب آمده بود که «شاخه گل یاس، به گدا» بدهد.
سهراب آمده بود که «دشنام را از لب‏ها» برچیند.
سهراب می‏خواست هر چه دیوار را از جا برکند.
مصمم بود که دل‏ها را با عشق پیوند دهد و چشمان را با خورشید؛
«من گره خواهم زد چشمان را با خورشید، دل‏ها را با عشق، سایه را با آب، شاخه‏ها را با باد» او، فرصت سبز حیات را به هوای خنک کوهستان پیوند زد.رستگاری را در همین نزدیکی‏ها، لای گل‏های حیات، به تمام مردم نشان داد.کوه را چنان روشن می‏دید که خدا در آن پیدا بود؛ «و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود».
سهراب، به سمت خیال دوست، تا نبض خیس صبح پیش رفته بود. در «شرق اندوه»، «باغی از صدا» و «نیایش» بود. او «پای هر پنجره شعری» می‏خواند.شعرهایش فرصت سبز حیات است.او مسافری بود که نشان خانه دوست را پیدا کرده بود؛ رهگذری بود که شاخه نور بر لب داشت.
یادش سبز و جاودانه باد!
***

 

شبنم ستاره

طیبه تقی‏زاده
«مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‏است»
رنگ خاموشی، تو را در بر گرفت، تو برای همیشه، پا به اقلیم تنهایی نهادی؛ بی‏آنکه پایان بپذیری. رستاخیز کلماتت در سیتغ کوه می‏پیچد و چون رودی خروشان، ریشه‏های تشنه شعر را به وجد می‏آورد.  امواج شاعرانه توست که هنوز به دریای بی‏کران شعر، نهیب می‏زند. مرغ پنهان دلت چه حرف‏ها در دقایق خاموش به جای گذاشت! تو غربت پاشیده بر زمین را بر نتابیدی. مهاجری شدی که در تب رفتن، جرعه جرعه زندگی را نفس می‏کشد. حس غریب ماندن را به سایه‏های ساییده سپردی و به آفتاب پیوستی. در طنین «شاسوسا»، گل آینه را به غبار لبخند بخشیدی و چشم‏های تو از جنس روشنان آفتاب بود که به مهربانی گل‏ها دست کشید. روح آرامت به گل‏های سپیدی می‏مانست در باغستان پرطراوت جاودانگی.
اندیشه‏ای سبز بودی در ابدیت گل‏ها و پیوندی بود میان خوشه و خورشید.
چون آب روان جاری شدی در رودهای پر جریان حیات.
چون آهنگی آرام، به ابدیت بی‏کران پیوستی. ریه‏های لذت را از هوای دوگانگی خالی کردی و آن گاه، ذره ذره ابدیت را با اکسیژن مرگ، فروبلعیدی. عطش جان را نشاندی به خنکای روشن چشمه سار. «دور شدی از شب بی‏درد و بر کندی ریشه بی‏شوری را. قطره را شستی و دریا را در نوسان آوردی». آواز حقیقت، چیزی بود که تو را بیش از هر چیز در پی خود دواند. سایه روشن خاک، تو را آگاه نمی‏کرد به نور، پس آن گاه به خورشید اشاره کردی و نهراسیدی از مرگ؛ بی‏آنکه بیاندیشی بعد از تو چه کسی «سر هر دیوار میخکی بکارد، پای هر پنجره شعری بخواند هر کلاغی را کاجی بدهد و آشتی بدهد و راه برود و نور بخورد و دوست بدارد».گذشتی از طعم گس انجیر سیاه در دهان تابستان و سوار بر نسیمی دل‏انگیز، از منطق خشک زمین عبور کردی و به صفای بی‏کران آسمان پیوستی. قفس تن راشکستی و به آواز قناری پیوستی و در صبحدم بهاری دوست، عاشقانه نفس کشیدی. سارها را در کنج کاج‏ها وانهادی و از روی شانه‏های باد، دست دوستی تکان دادی. و صدای دوست، تورا در بر گرفت و آن گاه سرودی «ای سرطان شریف عزلت! سطح من ارزانی تو باد!»
***

 

شاعر انار

سیدابوالفضل صمدی
غصه مردمان دلتنگ روستاهای ندارکاشان، در ینگه دنیا هم راحتش نمی‏گذارد. تا دلتنگ مادر می‏شود، به خانه بر می‏گردد؛ هر کجای جهان و با هر کس که می‏خواهد باشد. در خیابان‏های بالا شهر تهران هم نمی‏تواند از غصه گل آلود شدن آب روستاهای کاشان که آبشخور کبوتران است، بر کنار باشد. دلتنگ که می‏شود، به گلستانه می‏رود؛ بی‏غل و غش مثل نسیم. پاییزها با رنگین کمان پس از باران کاشان، نقاشی می‏کشد؛ از کوه‏ها از چمشه‏ها از چلچله‏ها و درختان انار؛ آری! از انار؛ حتی اگر طعم ترکه‏هایش را در مدرسه به خورد رگ‏های کف دستش داده باشند! حتی مدیر مدرسه هم طراوت چهره‏اش و برق چشم‏هایش از تماشای دستخط نقاش سارها و لادن‏ها، پنهان شدنی نیست. با این همه، کم کم فهمید حوض نقاشی‏هایش ماهی ندارد، پس شاعر شد.خوش‏آمدی سهراب!
به سرزمین مادری‏ات. به جهان فردوسی، حکیم توس، به شیراز سعدی و حافظ خوش آمدی!
کجا پیدایت کنیم، سهراب؟
در خیابان‏های تهران یا بیابان‏های کاشان؟
«به سراغ من اگر می‏آیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که...» مبادا که چه؟ از چه می‏ترسی سهراب شعر؟ مگر سرطان خون، می‏تواند چراغ شعرت را خاموش کند؟ تو، شعرت نوشداروی زندگی است. «عکس‏هایش دروغ می‏گویند، من که می‏گویم او جنون دارد من که باور نمی‏کنم خورشید، سرطانی به رنگ خون دارد.» «کفش‏هایم کو» کجا می‏خواهی بروی سهراب؟ اینجا ابرها فقط به هوای تو می‏بارند، دشت‏های گلستانه، ازهای‏های پنهانی تو سیراب می‏شوند. راستی سهراب! خانه دوست کجاست؟ کفش‏هایت را کجا یافتی؟ چگونه از شب‏های افسرده و سرد خلاص شدی و رفتی تا ته دشت دویدی، تا قله کوه؟ به کدام گل سرخ نماز خواندی؟ کعبه‏ات زیرکدام اقاقی پنهان است؟
***

 

تا سفر دریا

فاطمه نعمتی سارخانلو
خانه دوست، پشت همین صمیمیت سیال خداست. چمدانی و کفش‏هایی پر از آواز و خلوتی که روی شاخه ازلی باد می‏خورد. کافی است اذان بگوید مردی که حنجره‏های این حوالی را پر کرده از احساس موسیقی مرغان اساطیر و عاشقانه‏ترین تصنیفش، زیر پای کودکان آگاهی، آب می‏خورد؛ آبی که رمز محو شدن در فهم سفری به پشت دریاها را ترسیم می‏کند.سهراب، همان مسافر پابرهنه است؛ ایستاده در قرار دلی که هجوم حقیقت را انتظار می‏کشد. تا برسد؛«اینجاست، آیید، پنجره بگشاید ای من دگر من‏ها» دستهایم را در باغچه می‏کارم سبز خواهم شد، می‏دانم، می‏دانم، می‏دانم.»
***

 

مرغ مهاجر

رقیه ندیری
ای کاش دلم مثل تو شاعر بشود
خلاق‏تر از ذهن عشایر بشود
یعنی که پس از این دل بی‏دغدغه‏ام
سهراب‏ترین مرغ مهاجر بشود
***

 

شاعر «پنجره‏های رو به تجلی باز»

علی خیری
«به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن؛ واژه‏ای در قفس است».
«بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق‏های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می‏فهمید».
این کلام مردی است که نفسش، طعم تغزل داشت؛ رنگ احساس و عاشقی.
شاعری که شعرش را بر بوم رنگ‏ها می‏پاشید.
شاعری که خدا را در یک قدمی خود حس می‏کرد.
شاعری که آب را گل نمی‏کرد تا مردمان بالا دست و پائین دست، در آن به تماشای راز گل سرخ بروند. شاعری از جنس آب، که آفتاب، نرم و آهسته به سراغش می‏رفت و در لابه‏لای کلماتش، نور می‏پاشید. او که با چشم‏هایی شسته، دنیا را جور دیگر می‏دید و بهترین چیز را رسیدن به نگاهی می‏دانست که از حادثه عشق، تر بود. شاعری از پشت دریاها؛ از اهالی شهری که در آن، پنجره‏ها رو به تجلّی باز است. او آن‏گونه زندگی کرد، که به قانون زمین بر نخورد. شاعری مسلمان، که قبله‏اش یک گل سرخ بود و جانمازش چشمه، با سجّاده‏ای به وسعت دشت. شاعری که آب، بی‏فلسفه می‏خورد و به آغاز زمین نزدیک بود. او که دچار بود و عاشق، و همیشه عاشق تنهاست. شاعری که یک شب در ازدحام خاکستری کوچه‏ها، چمدان تنهایی‏اش را بست و رفت. «ای دوست، چه پرسی تو، که: ـ «سهراب» کجا رفت؟
ـ سهراب، «سپهری» شد و «سر وقت خدا» رفت!
او نور سحر بود، کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق، در افق تیره این شهر
تابید و به آن جا که قَدَر گفت و قضا، رفت
ناگاه، چو پروانه، سبک خیز و سبک بال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت!
ای جامه شعرت «نخ آواز قناری»
رفتی تو و از باغ و چمن، نور و نوا، رفت».
***

 

مسافری از سپهر

نزهت بادی
قایقی آمده است، از راه‏های دور و خاک‏های غریبی که در آن هیچ کسی نیست. و مسافری را از مصاحبت با آفتاب آورده است که اهل کاشان است و پیشه‏اش نقاشی، ـ گاه‏گاهی هم قفسی می‏سازد با رنگ و به ما می‏فروشد تا به آواز شقایق که در آن زندانی است، دل تنهایی‏مان تازه شود! آمده است و پیامی آورده که آب را گل نکنیم، شاید این آب روان می‏رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی! همسفرش چمدانی است که به اندازه پیراهن تنهایی او جا دارد. چمدانش پر از سوغاتی است، پر از سیب سرخ خورشید، برای آنانی که می‏ترسند از سطح سیمانی قرن! شعرهای تازه‏اش را به سمساری محله فروخته تا گوشواری بخرد برای زن زیبای جزامی! یک شبه، همه منظومه شمسی را دویده تا دُبّ اکبرش را بر گردن دخترک بی‏پای روی پُل بیاویزد! همتی کرده تا اگر در تپش باغ، خدا را دید، بگوید که ماهی‏ها حوضشان بی‏آب است.
کفش‏هایش گم شده است! شاید آن را آشیانی کرده است برای یک جفت زنجره عاشق، که در پشت دیوارهای هیچستان، صدایشان گم شده است! به سراغش اگر می‏روید، مثل برگ رها شده بر روی آب، قدم بردارید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی‏اش که پر از نان و پنیر و ریحان است، برای پیرمرد کور همسایه که نان خشکش را در شبنم نگاه گل سرخ تَر می‏کند! از پنجره چشمان او، زندگی رسم خوشایندی است که بال و پری دارد با وسعت مرگ و پرشی به اندازه عشق! در کلبه تنهایی او، زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت، از یاد من و تو برود. او مثل بوی بابونه سبز، مرگ را می‏شناسد؛ مرگی که در ذات شب دهکده از صبح، سخن می‏گوید. حیف که نشد روبه روی وضوح کبوتران بنشنید و به شیوه باران، مهربانی را قطره قطره کند! آمده بود تا برای پرسش دیرینه‏اش، جوابی بگیرد که «خانه دوست کجاست؟» و پاسخش را در آبیِ حوض‏های خالی یافت و به سر وقت خدا رفت.و هیچ فکر نکرد که ما در میان پریشانی پنجره‏های مه‏آلود، برای خوردن یک سیب چه قدر تنها ماندیم!
***

بهار؛ بی‏شعر و نقاشی

سیدعلی‏اصغر موسوی
صدای زمزمه آب، تا گلابستان ادامه دارد، امّا خزان زودرس، هاله‏ای از غم در نگاه چلچله‏ها پدید آورده است؛ چگونه بهار می‏تواند در نگاهِ یک «شاعر» بمیرد! و یا، یک شاعر در نگاهِ بهار!؟آخرین «نقاشی»اش، جاده‏ای به سمت ابدیت را نشان می‏دهد که در کناره‏هایش دیگر «شقایقی نیست» و زندگی، تنها در آن سوی آینه‏ها ادامه دارد! و، تمام فصل‏ها را حسّ کرده بود، امّا فصل بهار، آن هم در «کاشان»، که باغ‏هایش گُلابین و کوچه‏هایش آکنده از عطر «شعر»هاست، رنگ دیگری دارد! هر کس برای رفتن به «خانه دوست» دسته گلی در دست و غزلی بر لب، قصد تفأل می‏کند و نذر خویش را به سقاخانه‏های «قمصر» می‏برد، تا از اشکِ گلاب، شمع جان به پروانه وصال برساند. امّا امروز بهار، ناباورانه سوگ «سهراب» را با تمام وجود حس کرد و سردترین نقاشی خود را بر پرده سیاه تماشا آویخت! انگار مرگ، هیچ «نوشدارویی» را نمی‏شناسد و هیچ بهاری را بهانه زندگی نمی‏داند؛ حتّی اگر زندگی «سهراب» در میان باشد!
اگر چرخ گردان کِشد زین تو سرانجام، خشت است بالین تو  سهراب، از شعر تا نقاشی، از سکوت تا فریاد، نیلوفر دلش را از مرداب زمانه بیرون کشید و مثل آرامشِ نگاهش، به دریا بخشید. او نگذاشت «زندگی بر لب طاقچه عادت» از یادش برود؛ آن‏گونه که از یاد بسیاری رفته بود! زندگی را سرود، نقاشی کرد؛ و مثل آب، در تمام صحنه‏ها، جاری‏اش کرد.
سهراب هیچ‏گاه نگاهش را نفروخت؛ نگاهی که از اشراقی خاصّ و شهودی عالی بهره می‏برد. نگاهی که در بین مردم ریشه داشت و بازتاب آیینه آنها بود. نگاهی که «تمام آب‏ها را زلال، تمام درویش‏ها را سیر و تمام کبوترها را سیراب» می‏خواست! سهراب، ایمانش را از سپیدارها، تقوایش را از پرندگان و صداقتش را از آب‏ها، آموخته بود؛ با تبسّمِ شبنم‏ها وضو می‏گرفت و با قدقامت گل‏ها، نماز می‏خواند! امروز، سهراب اهل کاشان نیست که در آن سوی نقاشی‏هایش گم شده باشد! فراتر از مرزهای خط‏کشی شده اندیشه و فراتر از نگاه بسته زمان، این شعرهای اهورایی اوست که زمزمه می‏شود. با مرثیه‏ای سبز، «به سراغ چینیِ نازک تنهایی»اش می‏رویم، یادش در لحظه‏های سبز نیایش، ستوده باد.
وه که هر گه که سبزه در بستان
به دمیدی چه خوش شدی، دلِ من
بگذر ای دوست، تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده، از گِل من

برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |

من مسلمانم.
قبله‌ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده‌من.
من وضو با تپش پنجره‌ها مي‌گيرم…

 

 

امروزه، شعر نو توانسته است به عنوان يك سبك ادبي مستقل جاي خود را در عرصه‌ادبيات فارسي محكم كند. اين نوع شعر ويژگي‌هاي خاص خود را دارد كه نمي‌توان به آن در قالب ادبيات كهن نگريست. لطافتها، ظرافتها و زيبايي‌هاي شعر نو به گونه‌اي است كه كمتر ادب دوستي از كنار آن بي‌تفاوت مي‌گذرد. در ميان شعراي اين سبك، سهراب سپهري از اهميت ويژه‌اي برخوردار است و آن به دليل خصوصيات منحصر به فرد شعر و سخن اوست. اشعار سپهري آن چنان عميق و پرمعنا است كه تاكنون با وجود مطالب گوناگوني كه پيرامون او ـ‌به صورتهاي مختلف از جمله در قالب كتب و مقالات‌ـ گفته شده، باز هم جا براي بررسي و كنكاش بيشتر در آثار وي وجود دارد. در اين سطور كوشيده شده است كه به سهراب سپهري از زاويه حضور و تجلي قرآن كريم در كلامش نگريسته شود.
يكي از ويژگي‌هاي سپهري، توجه خاص وي به قرآن، اين كلام جاودان الهي و سرچشمه‌جوشان معنويت مي‌باشد. در اشعار او نوع خاصي از عرفان با عنوان «عرفان طبيعي» يا «عرفان شرقي» وجود دارد. عرفاني كه انسان را به شناخت معبود و معشوق حقيقي و درك مقام پروردگار همه‌هستي، از راه طبيعت و كشف اسرار وجودي مخلوقات زميني فرا مي‌خواند. عرفان سپهري شباهتهاي زيادي به عرفان بودايي دارد، ليكن آثار او نمايانگر اين است كه اعتقادات اسلامي و مضامين قرآني منشأ ذهنيات و عقايد عرفاني اوست. نمونه‌زير نشان از اعتقاد قلبي وي به اسلام و مشخصه‌هاي آن دارد:‌
من مسلمانم.
قبله‌ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده‌من.
من وضو با تپش پنجره‌ها مي‌گيرم…
اين فراز از شعر «صداي پاي آب»‌بيانگر تلفيق عرفان اسلامي و عرفان شرقي در نزد سپهري است. به عبارت ديگر، حضور مستقيم و غير مستقيم معارف اسلامي و قرآني در اشعار سپهري، و تشابه شعر او با بعضي از آيات كلام اللّه مجيد به لحاظ پيروي او از عرفان طبيعي است. شيوه‌سپهري براي درك وجود خدا، شيوه‌اي كاملاً قرآني است. آيات بسياري انسان را به كنكاش و همچنين تفكر عميق در طبيعت و نشانه‌هاي خداوند براي ايمان راسخ آوردن به آفريننده‌قادر و متعال فرا مي‌خوانند. سپهري نيز با تأسي از قرآن در اشعار خود همين راه را مي‌پيمايد. از نگاه سپهري، جهان خلقت سراسر زيبا و تأمل برانگيز است. همه‌اجزاي آن مي‌توانند براي انسان آموزنده و راهنما باشند. او در شعر «شورم را» بيان مي‌دارد كه انسان گمراه و از حقيقت دور افتاده چگونه با بهره‌گيري از دستورات پيامبران و آيات هدايتگر الهي مي‌تواند طريق سعادت و كمال را بيابد و بسوي حق رهسپار شود:‌
از روشن و از سايه بري بودم…
ديو و پري بودم، در بي‌خبري بودم.
قرآن بالاي سرم،
بالش من انجيل، بستر من تورات، و زبر پوشم اوستا.
تنها راه رسيدن به سعادت و رهايي از ظلمات بي‌خبري، تمسك به آيات الهي و البته مهمترين و كاملترين آنها قرآن كريم است. اين ابيات نشان مي‌دهد كه او نه تنها به اسلام بلكه به همه‌اديان توجه دارد (نوعي پلوراليسم).
خداوند متعال مي‌فرمايد:‌
«ونَزَّلَ عَلَيكَ الكِتابَ بِالحَقِّ‌مُصدّقاً لِما بَين يديهِ وأَنزلَ التَوْراتَ والإِنجيل؛ اين كتاب را كه همخوان با كتب آسماني پيشين است به درستي بر تو نازل كرد و تورات و انجيل را پيشتر فرو فرستاد» (سوره آل عمران، آيه3).
و آنگاه پس از يافتن طريق حقيقت به سوي رب خويش باز مي‌گردد:‌
هر جا گل‌هاي نيايش رست، من چيدم.
دسته گلي دارم، محراب تو دور از دست:‌او بالا، من در پست.
سپهري توجه ويژه‌اي به كشف حقايق و مجهولات ناپيداي نظام خلقت از راه ديدن و «تماشا» در عالم داشته است و در چند جا به آن اشاره كرده است:‌
ما هسته‌پنهان تماشاييم
زتجلي ابري كن، بفرست كه ببارد بر سر م
باشد كه به شوري بشكافيم، باشد كه بباليم و
به خورشيد تو پيونديم.

بعضي از اشعار سپهري با الهام پذيري از آيات قرآن سروده شده است. براي نمونه موارد ذيل را مي‌آوريم.سپهري در اوايل «صداي پاي آب» آورده است:‌
… و خدايي كه در اين نزديكي است.
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
خدا بسيار به ما نزديك است. در واقع اين جملات ناظرند به آيه:‌«نَحن أَقربُ اِليه مِن حبلِ الوَريد؛ ما به او از رگ جان نزديكتريم» (سوره ق، آيه16).
و نيز آيه:‌«ولَقد رءاهُ نزلةً أُخري. عِند سِدرَةِ المُنتَهي؛ و به راستي كه بار ديگر هم او [جبرييل] را ديد. در نزديكي سدرة‌المنتهي» (سوره نجم، آيات13 و14).

در جاي ديگر اين شعر بلند مي‌خوانيم:‌
و نمي‌خندم اگر فلسفه‌اي ماه را نصف كند.
كه بي‌اشاره به آيه‌«اِقْتربت الساعةُ وانشقّ‌القمر؛ قيامت نزديك شد و ماه دو پاره شد.» (سوره‌قمر، آيه1) نيست. منظور شاعر از اين جمله اين است كه معجزات براي او از ارزش والايي برخوردار است.

باز در همين شعر مي‌خوانيم:‌
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت ديدم.
در قرآن كريم نيز آمده است:‌«اللّهُ ولي الذينَ امنوا يخرجهم مِن الظلمات الي النور والذينَ كفروا أَولياؤُهم الطاغوت يخرجونهم من النور الي الظلمات؛ خداوند سرور مؤمنان است و آنان را از تاريكي به سوي روشنايي‌ها مي‌برد و كافران سرورشان طاغوت است كه ايشان را از روشنايي به سوي تاريكيها مي‌برد» (سوره بقره، آيه257) كه مي‌بينيم شعر ناظر و بيان‌كننده‌آيه است.

در اشعار سپهري در چند جا به هبوط آدم و حوا به زمين اشاره شده است.
مانند:‌
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
و يا آنجا كه مي‌گويد:‌حيات غفلت رنگين يك دقيقه‌حواست.
سرپيچي آنان از فرمان الهي و لحظه‌اي غفلت از نهي خداوند بر دوري جُستن از درخت ممنوع، باعث اخراج از بهشت و هبوط به زمين شد.
در جاي ديگر نيز دارد:‌
روي علف‌ها چكيدم.
من شبنم خواب آلود يك ستاره‌ام.
كه روي علف‌هاي تاريكي چكيده‌ام.
جايم اينجا نبود.
نجواي نمناك علف‌ها را مي‌شنوم.
جايم اينجا نبود.
اين جملات سپهري را بسنجيد با شعر حافظ و مولانا:‌
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
‌مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
دو سه روزي قفسي ساخته‌اند از بدنم
غرض اينكه، اينها همه اشاره‌هايي است به داستان بيرون رانده‌شدن انسان از بهشت كه قرآن مجيد در چند جا از جمله آيات19 تا25 سوره‌اعراف و آيات35 و36 سوره‌بقره به آن اشاره فرموده است.

يكي از موارد مورد توجه زياد سپهري، مرگ و زندگي پس از آن است. او مرگ را يك موضوع مبهم و هولناك نمي‌پندارد، بلكه بسيار زيبا و دلنشين مي‌بيند و به سراغ آن مي‌رود. چرا كه مي‌داند و ايمان دارد كه «كلُّ نفسٍ ذائقةُ الموت» (سوره‌عنكبوت، آيه57).
آري، ما غنچه‌يك خوابيم.
ـ غنچه‌خواب؟‌آيا مي‌شكفيم؟
ـ يك روزي، بي‌جنبش برگ.
ـ اينجا؟
ـ ني، در دره‌مرگ،
ـ تاريكي، تنهايي؟‌
ـ ني، خلوت زيبايي.
و در «صداي پاي آب» اينگونه سروده است:‌
و نترسيم از مرگ،
مرگ پايان كبوتر نيست…
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي‌گويد…
و همه مي‌دانيم
ريه‌هاي لذت پر اكسيژن مرگ است.

در شعر عرفاني «مسافر» كه پر از معاني دقيق و مضامين لطيف مي‌باشد، مي‌گويد:‌
واي تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه‌خود را به من خطاب كنيد؟
به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف «طور» مي‌آيد.
و از حرارت «تكليم» در تب و تاب است.
اين جملات برگرفته از داستان، سخن گفتن خدا با موساي كليم اللّه(ع) در كوه طور است كه در آيات11 تا13 سوره‌مباركه‌طه آمده است.

در ميان تمامي آثار سپهري، قرآن مجيد در «سوره تماشا» بيش از همه جلوه مي‌يابد. نام شعر با توجه به نام سوره‌هاي قرآن مجيد است و مشاهده مي‌شود كه تماشا در انديشه سپهري از چه اهميتي برخوردار است كه به آن قسم ياد مي‌كند.
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه‌اي در قفس است.
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببريد.
و من آنان را، به صداي قدم پيك بشارت دادم.
زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه‌بالاي سرم چيدم، گفتم:‌
چشم را باز كنيد، آيتي بهتر از اين مي‌خواهيد؟
مي‌شنيدم كه به هم مي‌گفتند:‌
سحر مي‌داند، سحر!
سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه‌هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم.
دستشان را نرسانديم به سر شاخه‌هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه‌ها آشفتيم.
«سوره تماشا» گوياي عمق الهام پذيري سپهري از قرآن كريم مي‌باشد. مانند:‌
به تماشا سوگند.
كه اشاره دارد به سوره‌هايي كه با سوگند يادكردن خداوند آغاز مي‌شوند. همچون:‌«والفجر» و «والتين والزيتون» و….
در سوره تماشا آورده است كه:
مي‌شنيدم كه به هم مي‌گفتند:‌
سحر مي‌داند، سحر!
ناظر است به آيه:
«وقال الكافرون هذا ساحر كذّاب؛ و كافران گفتند اين جادوگر دروغگواست».
(سوره ص، آيه4)
و نيز مي‌خوانيم:
باد را نازل كرديم.
ناظر است به آيه:
«فأرسلنا عليهم ريحاً صـرصرا؛ آنگـاه بر ايشان بـادي سخت سـرد فرستاديم».
(سوره فصلت، آيه16)
و باز مي‌خوانيم كه:
چشمشان را بستيم.
ناظر است به آيه:‌
«وعلي ابصارهم غشاوة؛ و بر ديدگانشان پرده‌اي است» (سوره بقره، آيه7).
بند آخر شعر نيز به شيوه‌بيان و القاي مفاهيم قرآن شبيه است.

سپهري را به نوعي مي‌توان «حافظ» شعر نو دانست. اشعار او مملو از مضامين دقيق و ظريف عرفاني است. او و هيچ عارف جوينده‌حقيقت ممكن نيست كه از كتاب هدايتگر و حقيقت‌نماي الهي بهره نبرده باشد. هر چند برخي كوشيده‌اند كه جنبه‌مذهبي سپهري را كمرنگ جلوه دهند و او را بيگانه با معارف ارزشمند اسلام معرفي كنند؛ ليكن اشعار و آثار او خلاف اين ادعا را ثابت مي‌كنند.
به اميد آنكه ما نيز بتوانيم همچون بزرگان و حقيقت جوياني همانند سپهري در پيروي از كتاب آرمان‌ساز الهي، قرآن، بهره‌كافي را ببريم.

پدیدآورنده:عبدالمهدي شريف رازي،

 

هدیه ماه عسل..

دانلود ترتیل کل قرآن کریم با صدای استاد پرهیزگار به تفکیک جز (با پسوند MP3 )

لطفا در ادامه مطلب دانلود کنید..

 


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
ادامه مطلب
+ تاريخ شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |