«در كنار سهراب» تازهترین اثر رضا میرجعفری منتشر و روانه بازار شد. این اثر تحلیلی است بر «هشت كتاب» سهراب سپهري، شاعر معاصر. نویسنده این اثر باور دارد کاشانی بودن او به درک بیشتری از سرودههای سهراب انجامیده و او در این اثر تلاش کرده این امر را توضیح دهد.
سید رضا میر جعفری در گفتوگو با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، درباره سهرا سپهری توضيح داد: سهراب در عرفان از پیروان خاص پیر هرات و از مريدان متشخص شيخ اجل، سعدي است؛ چراکه در تدوین «هشت کتاب» سبک و سیاق آنها را دنبال کرده و به خوبی از عهده این امر بر آمده است.
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا ادامه مطلب
+
تاريخ یکشنبه چهارم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
دکتر محمدرضا روزبه از منظری شاعران، سه گونه اند: 1- شاعران دوزخی 2- شاعران برزخی 3- شاعران بهشتی. دستة اول آنهایند که در نیمکرة تاریک هستی اسیرند و در چشم اندازشان جز تلخی و تباهی و تیرگی چیزی نیست، .... صدا کن مرا
از منظری شاعران، سه گونه اند: 1- شاعران دوزخی 2- شاعران برزخی 3- شاعران بهشتی. دستة اول آنهایند که در نیمکرة تاریک هستی اسیرند و در چشم اندازشان جز تلخی و تباهی و تیرگی چیزی نیست، و دریچه ای یا حتی روزنی بر روشنای جهان دیگر، فراروی خود نمییابند. اینان تا به انتها سیاهی میبینند و از سیاهی میسرایند. دستة دوم، چشمی بر نیمکرة تاریک دارند و چشمی بر نیمکرة روشن هستی. با آن میستیزند تا به آن بپیوندند. «شبانه» میسرایند اما چشم بر افقهای «بامدادی» دارند. اینان آمیزة تاریکی و روشنی، یأس و امید، زشتی و زیبایی اند. دستة سوم ـ که سپهری شاخص ترین آنهاست ـ در نیمکرة روشن هستی اقامت دارند. اینان از نیمکرة تاریک بی آنکه با آن بستیزند، میگریزند و در چشم اندازشان فقط زیبایی ها و زلالی های زندگی موج میزند. گریز سپهری در مقابل ستیز شاعران آن دو گروه قرار میگیرد و آرامش او در مقابل اضطراب آنان. بهشت او در مقابل دوزخ و برزخ آنها، افقهای روشن او در مقابل آفاق تاریک یا گرگ و میش دیگران و سرانجام زمزمه های آبی او در مقابل فریادهای سرخ و کبود آنهای دیگر.
در شعر «به باغ همسفران» سپهری در مواجهه با واقعیات تلخ و تیرة جهان بیرون به نرما و نازکای بهشت درونی خود پناه میبرند. از «عنصر معراج پولاد» به دوران «هبوط گلابی»، و از «شب اصطکاک فلزات» به صبح «خواب در زیر یک شاخه». در مجموع گریز از «دنیایی که هست» به جستجوی «دنیایی که باید باشد» اساس سیر عارفانه و سلوک شاعرانة اوست. در این مسیر، در شعر او «ایدئولوژی بدل به جهانبینی، و تعهد سیاسی شاعر بدل به تعهد کیهانی میشود. باری، شعر سهراب از ایدئولوژی بیگانه است، اما ناگریز چون هر شعر والایی دارای جهانبینی است، از هستی برداشتی و بینشی سازمند (organique) و بسامان دارد که با خود در تناقض نیست.» شاید خیلی ها گلایه کنند و بگویند: درون سپهری یک «اطاق آبی» است که «پنجرة آن جز به فضای سکوت و آرامش بودایی باز نمیشود. فضایی که عرصة دوست داشتن همه چیز از خوب و بد و زشت زیباست. و خاستگاه و رویشگاهش جز تسلیم و رضا نیست. و جز اقلیتی از مردم این جهان، خاصه در شرق دور در پرتو آن اندوه زدایی و شادی فزایی نمیکنند. شعری همه، اشتیاق و تسلیم و بی هیچ اضطراب و بیم از شاعری پذیرای همه چیز، چنان که هست. و بیگانه با اصل اعتراض که جوهر و ذات همة هنرهاست.» اما به سهراب هم حق میدهیم که پاسخ دهد: «اینها فکر نمیکنند که دربارة آنچه که نیست و من مایلم باشد صحبت میکنم.» او نه از جنگ و خونریزی، بلکه از آشتی و مهرورزی میگوید. نه از لحظههای سیاه مرگ، بلکه از «فرصت سبز حیات» میسراید. نه از تیر و توپ و تفنگ، که از گل و گیاه و گندم زمزمه دارد. نه از خشم و خروش و خشونت، که از نرمی و نوازش و نازکانگی بشارت میدهد.
و ...
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ جمعه دوم بهمن ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
کلام سپهری بی آذین و آرایش است. اما این عیب کار او نیست، به یک معنا امتیاز کار اوست. گریز او از پیچیدگیهای لفظی تناسبی مستقیم با معنایی دارد که می خواهد برساند. در شعر امروز ما معنای عمیق کم یافت می شود، اما پیچیدگی لفظ بسیار، یا، به عبارت بهتر، رسن بازی با کلمات. این پیچیدگی لفظ اگر بازی و ادا نباشد، نشانهﻯ آنست که چیزی گنگ می خواهد زبان باز کند، چیزی در درون شاعر می جوشد، مرموز و سربسته که بر خود او آشکار نیست، اما با نیروی مبهمش او را به نحوی وامی دارد که حرف بزند- حرف زدن "گنگی خواب دیده" با "جهانی کر". این جوشش گنگ نامهای مختلف به خود می دهد و گاهی نامش "فرمالیسم" می شود. سپهری نیز در تجربهﻯ شاعرانهﻯ خود چنین دوره ای را طی کرده است. در "آوار آفتاب" سپهری چنین زبان گنگی دارد، اما در همان کتاب نیز، که حاصل کارهای چند سالهﻯ اول اوست، سیر او را به طرف روشنی می توان دید. او کم کم ابرهای سیاهی را که ضمیرش را در بر گرفته پس می زند و آنچه را که از درون او بر می جوشد، نخست چون آبی گل آلود و سپس، در کارهای بعدیش، چون چشمه ای زلال، روان می کند. سپهری بر "آوار آفتاب" مقدمه ای کوتاه نیز دارد؛ "مانیفست" واری با اشاراتی فشرده که با آن می خواهد بگوید که او در شعرش در پی چیست و در آن مسئلهﻯ بینش شرقی و غربی را مطرح می کند. اما این مانیفست نویسی در مقدمهﻯ کتابهای شعر هم مال دوره ای ست که شاعر هنوز نمی تواند همهﻯ آنچه را که می خواهد با زبان شعر بیان کند. شعرهای پیچیده اغلب به آبهای گل آلود می مانند. به قول نیچه به عمد گل آلوده اند تا ژرف جلوه کنند، اما آبهای زلال ژرف همیشه ژرفاشان را کمتر از آنچه هست نشان می دهند و برای راه بردن به ژرفنای چنین آبها باید شناگری دانست والا به دست و رو تازه کردنی در کنار آنها قناعت کرد. شعر اگر به راستی شعر باشد سرشار و تهی نشدنی ست، و روبرو شدن با آن هر بار مکاشفهﻯ تازه اﻯست یا، به قول نیما، همان رودخانه ای است که هر کس می تواند به اندازهﻯ گنجایش پیمانهﻯ خود از آن آب بردارد، بی آنکه از رودخانه چیزی کم شود. اما آن حوضچه ها فقط به یک دست و رو شستن می ارزند و بس. شعر سپهری اگرچه آن رود نیست، اما آن برکهﻯ ساکن هم نیست. جویباریست زمزمه گر که باید به زمزمهﻯ تأمل انگیز آن گوش فرا داد.
در سادگی یکدست و فضای آرام و بی ابر و توفان شعر سپهری یک نکته هست که پیوسته بازگفته می شود. اما این بازگفتن تکرار ملال آور یک حرف نیست، یک حرف اصلی است که باید بازگفته شود. در کار هر شاعر یا متفکر جدی یک نکته بیش نیست که پیوسته بر زبان یا قلم جاری می شود و هرچه گفته شود بازگفتن یا بسط و تفصیل همان یک نکته است.سپهری توجهی عجیب به کشف لحظه های زندگی دارد و همین به شعر او رنگ و بوی خاص می دهد. شعرش پر از تصویرها و رنگه ست. غالباً با یادآوری اینکه سپهری نقاش هم هست، خواسته اند این دید شاعرانه را توجیه کنند. اما چرا این را دید شاعری ندانیم که نقاشی هم می کند؟ این تعبیر ناشی ازین است که متذکر آنچه او در پس همهﻯ رنگها و صورتها نشان می دهد، نیستیم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک پنجره مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
سپهری سخنی ساده با ما دارد. او می خواهد به یادمان بیاورد که ما آدمهای در بند در حصارهای شهرهای کنونی با آنکه بیش از هر زمان دیگر برای لذت بردن از زندگی حرص می زنیم، بیش از همیشه از حقیقت زندگی دوریم. امروز انسان می کوشد که پهنهﻯهر چه گسترده تری از مکان و واحد هر چه کوچکتری از زمان را به تصرف آورد. اما هر چه بر دامنه تصرفاتش افزوده می شود مجال زندگی بر او تنگتر می شود. چنان است که گویی هرچه بیشتر بخواهیم زندگی را به چنگ آوریم بیشتر از ما می گریزد. اما اگر او را به خود واگذاریم با همهﻯ جلوه هایش به ما روی خواهد کرد. این آهوی رمنده هنگامی در کنارمان خواهد آرمید که ما را بی سلاح و بی ستیز آسوده و آرام ببیند. تنها هنگامی که به زمزمه خاموش او گوش فرا دهیم با ما سخن خواهد گفت و پرده از راز خود برخواهد گرفت، نه هنگامی که هرزه درآییم و پر سخنی می کنیم و می خواهیم بزور او را به سخن در آوریم. زندگی دریچه های خود را هر آن در نمودهای بی شمارش بر ما خواهد گشود و ما را از پُری خویش سرشار خواهد کرد اگر که چشم باطن خود را به روی او بگشاییم. اگر که "عاشقانه به زمین" خیره شویم. به قول مولانا:
این درختانند همچون خاکیان
دستها برکرده اند از خاکدان
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می گویند راز
اما کجاست آن گوشی که راز ضمیر خاک را از زبان سبز درختان بشنود؟ تنها آن که عاشقانه به زمین خیره می شود چنین گوشی دارد، نه آن که می خواهد همه چیز را در چنگ تصرف خویش داشته باشد و همه چیز برای او "مادهﻯ خام" است. آن که عاشقانه به چیزی خیره می شود، تصرف نمی کند، تجاوز نمی کند، بلکه آن چیز را وامی گذارد تا با همهﻯ پاکی و زیباییش و همهﻯ آشکاریش بدرخشد و چشم جان عاشق را از خود روشن کند. اما آنکه در همه چیز چون "مادهﻯ خام" تصرف می کند، ماده را به چنگ می آورد و روح را از دست می دهد.
برای آدم گم شده در دود و دمهﻯ ماشین و بندی در حصار شهر و دیوار، انسانی که با افق و آسمان نسبتی ندارد، "طبیعت" چیزی چون یک معدن است که از آن مواد خام برای مصرف ماشین می آورند و یا چیزی چون یک سیلو و انبار. اما معدن و انباری که در آن چیزهای زائد فراوان است- چیزهای بی مصرف. برای او همه چیز جهت وجودی خود را در امکانات مصرف نشان می دهد و هر چه نتواند به این وجه جهت وجودی خود را نشان دهد، زائد است و "بی مصرف". حاصل دست تصادف کوریﺴت که نمی داند چگونه فقط چیزهای "با مصرف" بسازد. در همهﻯ آنچه از طبیعت در کامیونها و قطارها و کشتیﻫا بار می زنند و می آورند، چیزی خیال انگیز و دل انگیز نیست. همه مادهﻯ خام و نیم خام برای مصرف است و چون مصرف شد جای پسماندهﻯ آن در زباله دان است. چیزها در سیر نمایاندن جهت وجودی خود از زمین تا زباله دانی سیر می کنند!
اما شاعر چیزها را "مصرف" نمی کند. هیچ گلی را پرپر نمی کند، هیچ درختی را نمی برد، هیچ پرنده ای را بی بال و پر نمی کند تا خواص آن را دریابد. او همه چیز را وامی گذارد که همانی باشد که هست. در پاکی و سادگی ناب خود، در معصومیت درخشان خود، و با همه چیز رابطه ای درونی و عمیق دارد. او هیچ چیزی را تهی نمی کند. بلکه خود از همه چیز پر می شود.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایهﻯ برگی در آب.
سپهری با آنکه دم های زندگی را در جلوه های بی شمارش پیش چشم ما نقش می زند، اما فرو رفتن او در این دم ها و سرمستی او از آنها چیزی جز دم پرستی آدمیﺴت که در جهانی تهی از معنا، در میان گذشته ای پوچ و آینده ای خالی، از این دم به آن می گریزد و زندگی خود را به تباهی لذت پرستی حریصانه می سپرد. برای او دم های زندگی عزیزند و جلوه های آن مقدس و ستودنی، چرا که همگی جلوه های حقیقت یگانه ای هستند که همه چیز را زنجیروار به هم می بندد و از پی هم پدید می آورد.
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است
وجود همه چیز از یک قانون مقدس ناشی می شود، حتا مرگ. او مرگ را چون قانون ضروری زندگی می پذیرد و می داند که زندگی در کنه خویش به مرگ همچون ضروری ترین چیز برای دوام و بالندگی خویش نیازمند است.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من،
حجم گل چند برابر شده است
. . . . . .
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
او چون خیام چرخ و فلک را به کین توزی متهم نمی کند و نمی پرسد که چرا "این کوزه گر دهر چنین جام لطیف- می سازد و باز بر زمین می زندش". زیرا خود را آنی از دهش هستی می بیند که خود را در وجود او و همه چیز آشکار و ناپدید می کند و نه خود را ایستاده در برابر دشمنی جانستان.
از آنجا که همهﻯ چیزها مظاهر یک وجودند، پس تأمل در هر چیزی راهی است برای دریافت این یگانگی. هر چیزی را حالتیﺴت که باید با تأمل دریافت: "بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم".
اما این دریافت "حالت" با بردن چیزها به آزمایشگاه و با خرد کردن آنها در زیر ماشینها به دست نمی آید. آنها تنها وقتی "حالت" خود را بر ما آشکار می کنند که به خود واگذاشته شوند. شاعر پاسدار پاکی و عصمت چیزهاﺴت. این فرزند به مادر خود- زمین- وفادار است، از این رو همزادان خویش را پاس می دارد و با دست مهر می نوازد، در کنار آنها می آرمد و به گفتﻮگوی خامش آنها گوش فرا می دهد و از "حالت" آنها پر می شود. او زبان وزش نسیم، ریزش آب، خزیدن مارمولک، رویش گل، پرواز پرنده، و سکوت سنگ را می فهمد و می تواند برای ما حکایت کند. او با پاس داشتن حریم چیزهای کوچک پیرامون خویش حریم قدوسیت هستی را می پاید. با پاییدن جوی کوچک خویش اقیانوسها را می پاید.
آب را گل نکنیم...
شاید این آب روان
می رود پای سپیداری
تا فروشوید اندوه دلی...
اما برای ورود به حریم پاکی و سادگی چیزها باید ساده شد، باید چینﻫای غرور را از ابرو برداشت و رخت غضب از تن به در آورد. باید ساده بود تا این کودکان طبیعت ما را در بازی خود شرکت دهند. یا به قول مسیح، برای راه یافتن به ملکوت آسمان دوباره "کودک" باید شد. اما برای راه یافتن به "ملکوت زمین" هم دوباره کودک باید شد. باید سبکبار و بازیگوش شد. اما این سادگی را با ساده لوحی نباید اشتباه کرد، بلکه سیر کمالی فردی است به روشنی رسیده و بارهای گرانجانی را فرو نهاده و سبکبار و آزاد شده.
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ
زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفشها را بکند
و به دنبال فصول از سر گلها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم.
ایمان او کودکی ست بازیگوش و شگفت زده که در این باغ اسرار می گردد. همه چیز را با حیرت و دقت از جا برمی دارد، می بوید، لمس می کند و باز سر جایش می گذارد. او می داند که هیچ چیزی را نباید بشکند، نباید له کند، زیرا این باغ معجزات است. در میان اینهمه آیات شگفتی او به هیچ برهان عقلی، به هیچ معجز، به هیچ ید بیضا و شق القمری نیاز ندارد تا ایمان بیاورد. "برگ درختان سبز" حجت اوست.
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید
آیتی بهتر ازین می خواهید؟
می شنیدم که به هم می گفتند:
- سحر می داند، سحر!
اما "غبار عادت" مانع دیدار است: "غبار عادت پیوسته در مسیر تماشا ست". عادت است که همه چیز را پیش پا افتاده می کند. آدمی که بر سبیل عادت زندگی می کند از چیزی در شگفت نمی شود، در چیزی تأمل نمی کند و به همین دلیل از فطرت انسانی خود دور می شود و در گلهﻯ بشری منحل. کوری و کری در عین باز بودن گوش و چشم حکایتی ست که از قدیم به آن اشاره کرده اند: "چشم باز و گوش باز و این عمی!..." و عادت هر زمان صورتی و نامی به خود می گیرد و حتا نام آن می تواند "علم" باشد. اما شاعران حقیقی ما را به "خلاف آمد عادت" می خوانند. آنان عادات ما را نوازش نمی کنند و ما را به گله راهبر نمی شوند، بلکه به فطرت حقیقی انسانیمان، تا از نو با شگفتی با همه چیز روبرو شویم و پرسش کنیم. و به ما می آموزند که در "عالم عادت پرستان مقام کردن دیگر است و پای همت بر عادت و عادت پرستی زدن دیگر". ( نامه های عین القضات)
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانهﻫاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سرشاخهﻯ هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
زندگی چیزی نیست
که لب طاقچهﻯ عادت از یاد من و تو برود
زندگی جذبهﻯ دستی ست که می جنبد
زندگی حس غریبیﺴت که یک مرغ مهاجر دارد.
طبیعت ستایی سپهری به ظاهر چیزی از طبیعت ستایی رُمانتیسم اروپایی (مثلا از روسو تا آندره ژید) در خود دارد، اما ریشه هایش از درونمایه ای عمیقتر آب می خورد و آن عرفان شرقی است. اما ظاهراً از عرفان خاور دور (چین و ژاپن) بیشتر مایه پذیرفته است تا عرفان اسلامی و ایرانی. خدایی که او به آن ایمان دارد آن خدایی نیست که عارفی از شوق دیدار و تب عشق او در حالت سماع سر از پا نمی شناسد. در او شوق ریختن غبار تن و تهی شدن از آلایش جسم و پیوستن به "معشوق" با تب و تاب نیست. آنکه در گوشش طنین "ارجعی الی ربک" پژواک دارد، آرام و قرار ندارد، اما آنکه در آرامش و سکوت "دائو"ی جاودانه می آرمد و در خموشی و بی خودی و دست کشیدن از عمل "وو وی" خود را رها می کند تا چون ماهی به دریای خود بازپیوندد، در او چنان تب و تاب و جوش و خروشی نیست که، مثلا، در "دیوان شمس" می توان یافت. در ادراک دائویی از وجود، مشیت و اراده و آفرینشی در کار نیست، بلکه هستی شکفتنیﺴت خود به خود، بی تصرف و اراده. "دائو" بر هستی فرمان نمی راند و خداوندگار نیست و اراده نمی کند: "اصل دائو خود به خودیﺴت". (لائودزو)
"دائوی بزرگ هر جا روان است
به چپ و به راست
همه چیز در هستی خود به او وابسته است
و او آنها را وانمی گذارد.
او برای کرده های خود مدعایی ندارد
او به همه چیز مهر می ورزد و آنها را می پرورد
اما بر آنها سروری نمی کند."
( دائو ده جینگ)
آنچه به همه چیز امکان وجود می دهد با برشکفتن از درون خویش- نه با آفریدن چیزها بر طبق اراده و عقل- بی خویشتن است و بی خبر از کار خود: "چیزی بوده است مبهم پیش از آنکه زمین و آسمان برخیزد. چه آسوده! چه تهی! تنها می ایستد و دیگرگون ناشونده؛ همه جا در کار است، بی خستگی. او را می توان مادر هر چیز در زیر آسمان دانست. نامش را نمی دانم، اما می توان او را با واژهﻯ دائو نامید." (همان کتاب)
خدای سپهری چنین خداییﺴت. خداییﺴت در همین نزدیکی، "لای شب بوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه". اما این همه جا حاضر از وجود خویش بی خبر است و تنها در عمل خود به خود خویش، خویشتن را به ما می شناساند و پرستش چنین خدایی نزدیکی شاعرانه با نمودهای وجود اوست. او از ما چیزی نمی خواهد، زیرا یکسره بخشنده است و خود تهی سرشار: "حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید". (سپهری)
و خدایی (دارم) که در این نزدیکی ست
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مُهرم نور
دشت سجادهﻯ من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه
جریان دارد طیف
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد
گفته باشد سر گلدستهﻯ سرو
من نمازم را
پی تکبیرۃ الاحرام علف می خوانم
پی قدقامت موج
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقیهاست
کعبه ام مثل نسیم
می رود باغ به باغ
می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است.
چنین اندیشه ای که ساده و بی آلایش می بیند و در بازی هستی با شادی و سرشاری دل، چون یک کودک، شرکت می کند، بی آنکه در جستجوی "علت العلل" یا "غایت القصوی" باشد، بر همه دانشوریهای مرسوم رندانه خنده می زند، زیرا می داند که هستی در گردش بی پایان و دمادم خود پایبند هیچ یک از این مفاهیم نیست و می داند که از اینها همه جز تاریکی دل و خودبینی هیچ به بار نمی آید. چنین کسی ساده است. همیشه عاشق است. بوی خاک باران خورده را در دماغ دارد و "طعم تمشکهای وحشی" (آندره ژید) در زیر دندان، و خیال همبال شدن با پرندگان در سر. "کودکان هنوز" او را "دانش پژوه می دانند، خسکها و شقایقهای سرخ نیز". (نیچه) اگرچه در چشم سرد و دل تاریک "دانشمندان" ساده لوح بنماید و بی دانش.
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
و نیمه شبها با زورق قدیمی اشراق
در آبهای بدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
اینجاست که سپهری شاعر در زمانه ای که جایی برای چنین چیزها و احوال ندارد، تا مرز بیگانگی کامل با آن پیش می رود. شعرهای او هر یک گویی تابلویی پرداختهﻯ دست یک نقاش چینی که در آنها چشم اندازهای طبیعت، هر سنگ، هر برگ، هر سنجاقک، هر بوته و گیاه با دقت و اعجاب و ستایش و پرستش نقاشی شده است و در کنار صخره ای از این منظره مردی نشسته است که در بیخودی خویش به تأمل در این مظاهر وجود مشغول است و در این مراقبه و کشف چیزیﺴت که تنها با همدلی و در سکوت به آن می توان رسید. ولی آنجا که انسان با ستونهای پولاد و سیمان به آسمان "عروج" می کند، جایی برای چنین کشف و تأمل نیست، هرچه هست هیاهوی اصطکاک آهن است و پولاد و غوغای بیهوده و پایان ناپذیر مردمی سرگشته و شتابزده. در چنین جهانی جایی برای چنان کسی نیست و او در این همهمه و غوغا هراسان است و تنها خواب می تواند او را تا دمیدن روشنی "صبح دیگر" از این هیاهو و هراس شبانه برهاند.
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب احساس و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج فولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد...
برگرفته از کتاب "پیامی در راه"- نظری به شعر و نقاشی سهراب سپهری برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه بیست و سوم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
هفته فیلم سهراب سپهری، شاعر و نقاش فقید از شنبه 19 دیماه در سالن سینماتک موزه هنرهای معاصر آغاز میشود و با نمایش شش فیلم از جمله «خانه دوست کجاست» عباس کیارستمی همراه است. به گزارش روابط عمومی موزه هنرهای معاصر، نمایشگاه مروری بر آثار نقاشیهای سهراب سپهری با 113 اثر نقاشی، 25 اثر عکس از دورههای مختلف زندگی این شاعر و نقاش و تعدادی از وسایل شخصی این هنرمند از روز نهم آذرماه در موزه هنرهای معاصر تهران افتتاح و تا اول بهمن ماه ادامه دارد.
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه شانزدهم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
به گزارش خبرگزاري فارس، نمايشگاه آثارنقاشي سهراب سپهري با عنوان «روزنهاي به رنگ»، که از روز 9 آذرماه در موزههنرهايمعاصرتهران افتتاح شد و تا اول بهمنماه ادامه دارد. در اين نمايشگاه 113 اثر نقاشي و 25 عكس از دورههاي مختلف زندگي سهراب سپهري به نمايش درآمد. برنارد پولتي سفير سفارت فرانسه، از اين كه اين مكان براي آنها فراهم شد تا از اين نمايشگاه بازديد داشته باشند ابراز خرسندي كرد و گفت: آثار سهراب سپهري براي من خيلي جالب بود و من قبلاً كتابي را كه اشعار اين هنرمند به زبان فرانسه چاپ شده بود خواندم و همچنين دو اثر سهراب سپهري را در جايي ديگر مشاهده كردم و الان خوشحال هستم كه اين آثار را به صورت يك مجموعه از نزديك مشاهده مي كنم. در ادامه اين بازديد سفير فرانسه گفت: من در اين نمايشگاه استعداد و ذوق هنري اين هنرمند را كشف كردم، به خصوص دورههاي مختلف كاري اين هنرمند در اين نمايشگاه مشهود است. اين هنرمند سبكهاي مختلف هنري را به خوبي ميشناخت و به نظر من با هيچ نقاش ديگر قابل مقايسه نيست. و از همه مهمتر چيدمان، انتخاب و ارائه آثار، سير نمايشگاهي اين هنرمند را به نمايش گذاشته است. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ جمعه یازدهم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
![]() دلشعری از ژیلا راسخ عزیز به یاد فروغ (من به بودن به حضور در نگاه دو کبوتر به سکوت و به گرمی دل خاک به هنگام هماغوشی سرمای تنم می گریم من به هرزه سخنم و به مظلومی شعر به خطای قلمم و به بلوای دلم من به پرواز فروغ و مردن به هبوط و به خط خط فروغ و به بُهتی که پس از دیدن فردای حضور من به خورشید وجود و به اَنْهارِ شعور من به رسوایی دل وبه بی مهری شعرم، که نگفت من کیستم من به بی عدلی یک دایره در ورطه ی هول به برهنه سخنم به تمامیِّ عِناد تو و آن مشق سیاه می گریم من به خود خواهی باد و به طوفان وجود و به صبحی که زند بانگْ خروس که بدادم برسید مرگ من فاجعه ی مرغان است من به اشعار فروغ به تمامی جدال شب و روز که کند داد و هوار ....آی بی عاطفه ها وَهْمِ من خواب شماست من به بطلان خودم، که به مرداب فنا افتادم من به باور هایم ،و به رؤیا و قسم های دروغین دلم می گریم من به تقصیر خودم و به خندیدن نا مردی شب و به نامردمی کاغذ و باد می گریم می گریم..)
اولین نرم افزار چند رسانه ای فروغ فرخزاد در ایران محصولی متفاوت از گروه نرم افزاری نارون با محیط گرافیکی و جذاب : سالشمار زندگی فروغ، دیوان کامل اشعار با خط زیبای نستعلیق و امکان چاپ، مجموعه کامل نامه های فروغ، صدای فروغ شامل تمام مصاحبه ها و دکلمه اشعار و آلبوم عکسها و تصاویر فروغ و دکلمه های ماندگار نیکی کریمی یک CD اورجینال قیمت: 4000Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
اپراتور سفارش: 1 708090 0915 2 708090 0915 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
فروغ فرخزاد فروغ فرخزاد (۸ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ در سانحه تصادف) شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونههای قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت. فروغ با مجموعههای «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گستردهای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.
زندگینامه فروغ در ظهر ۸ دیماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانیتبار به دنیا آمد. اما پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پيش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقيق خواست تا اين اشتباه را تصحيح کنند. فروغ فرزند چهارم توران وزيری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او میتوان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.فروغ با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.
ازدواج با پرویز شاپور فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور طنزپرداز ایرانی که پسرخاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار بود. فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامهنگاریهای عاشقانهای داشت. این نامهها به همراه نامههای فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامههای وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام "اولین تپش های عاشقانهء قلبم" منتشر گردید.
سفر به ایتالیا پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخزاد، براي گريز از هياهوی روزمرگی، زندگی بسته و يکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در اين سير و سفر، کوشيد تا با فرهنگ غنی اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانهاش به سختی میگذشت، به تأتر و اپرا و موزه میرفت. وی د ر این دوره زبان ايتاليايی و همچنین فرانسه و آلماني را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنايیاش با فرهنگ هنری و ادبی اروپايی، ذهن او را باز کرد و زمينهای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.
آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد. در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب میکند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا میشود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر میدهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان تبریز میسازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان میدهد. در زمستان همان سال خبر میرسد که فیلم خانه سیاه است برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر میکند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت میکند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد میدهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش میشوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گستردهای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.
پایان زندگی آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سالهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شدهاند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد. فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصیاش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. آرزوی فروغ ار زبان خودش: « آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن ها با مردان است» « من به رنجهایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان میبرند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها به کار میبرم.» روحش شاد و یادش گرامی ..
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه هفتم دی ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
دیگران را هم غم هست به دل غم من! لیک غمی غمناک است..
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* /*]]>*/ /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
نمــــــــی فرات
اگر چه مثل محرم نمـــــــی شوم هرگز جدا ز حلقه ی ماتم نمـــــی شوم هرگز مرا ببخش,مرا چون که خوب مـــی دانم که توبه کردم و آدم نمـــــــی شوم هرگز اسیر جاذبه ی حســــــن یوسف یاسم که محو در گل مریـــــم نمی شوم هرگز گناهکـــــارم و امــــــــــــا بدون اذن شما نصیب خشم جهنم نمـــــی شوم هرگز به جان عشق قسم غیر چارده معصوم به پای هیچ کسی خم نمی شوم هرگز نمــــــی فـــــــرات بیاور چرا که من قانع به سلسبیل و به زمزم نمی شوم هرگز در انتهای غزل من دوباره مـــی خواهم فقط برای تو باشم,نمـــــــی شوم هرگز
//////////////////////////////////////// خبرگزاري فارس: مدير سينما تك موزه هنرهاي معاصر گفت: برخلاف آنچه منتشر شده، هفته فيلم سهراب سپهري بعد از ايام سوگواري ماه محرم و احتمالا در اواسط دي ماه برپا ميشود و در همايش ادبي اين هفته سهراب، تنها يك فيلم (و من مسافرم) نمايش داده خواهد شد. عليرضا حسيني مدير سينما تك موزه هنرهاي معاصر در گفت و گو با خبرنگار سينمايي فارس زمان دقيقي براي برپايي هفته فيلم سهراب سپهري مشخص نكرد و گفت: تعدادي از فيلمهايي كه نامشان عنوان شده و حدود شش فيلم هستند مانند خانه دوست كجاست، نار و ني و ... كه درباره سهراب سپهري شاعر بزرگ معاصر كشورمان ساخته شده است و ما از ساخت آن ها مطلع بوديم اما تعدادي از فيلمها هستند كه به ما معرفي شدند و دوستان به ما درباره ساخته شدن آنها اطلاع دادند كه تعدادشان هم كم نيست، به همين دليل و با توجه به نزديك شدن به ايام محرم تصميم گرفتيم هفته فيلم را بعد از مراسم سوگواري اباعبدالله الحسين قرار دهيم تا فرصت بيشتري هم براي انتخاب فيلمها و ارايه مناسب آنها به مخاطب داشته باشيم. وي ادامه داد: در تلاش هستيم تا هفته فيلم را در دي ماه برگزار كنيم تا كارهاي بيشتري را بتوانيم در معرض نمايش علاقمندان در سينما تك قرار دهيم. همزمان با همايش ادبي سهراب سپهري و افتتاح نمايشگاه آثار نقاشي در موزه هنرهاي معاصر تهران، برنامه نمايش سينماتك روز سه شنبه اين هفته (10 آذر) ساعت 19 به فيلم مستند «و من مسافرم» به كارگرداني لقمان خالدي و تهيهكنندگي سعيد رشتيان اختصاص خواهد يافت. راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق- برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
مشابهت این دو شاعر را می توان در دو حوزه مورد بررسی قرار داد ؛ 1- فرم . 2- محتوا 1- فرم
من پیشگویانه می بینم / که در آینده /زمین از خواب/ برخواهد خاست و خواهد گشت / بردبار ، در پی آفرینده ی خویش ، / و بیابان وحشی باغی دلگشا خواهد شد . سهراب هم مانند سوره های مکی قرآن که برای جلب توجه اول چند قسم می خورند و بعد خبر می دهند شعر می گوید : به تماشا سوگند / و به آغاز کلام / و به پرواز کبوتر در ذهن / واژه ای در قفس است .
2- محتواالف ) کودکانگی
من نی ای میان تهی برگرفتم / و قلمی روستایی ساختم / و آب زلال را به رنگ آلودم / و سروده های شاد خویش رانوشتم / تا هر کودکی از شنیدن آن شادمان شود . سپهری هم با نوعی دید نوستالپیک به کودکی خود می نگرد و در شعرای آن دوران کودکیش نمایان است . باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود /باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه / باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود /باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود / میوهی کال خدا را آن روز می جویدم در خواب / آب بی فلسفه می خوردم / توت بی دانش می چیدم / تا اناری ترکی برمی داشت دست فواره خواهش می شد / تا چلویی می خواند سینه از شوق می سوخت .
ب ) عرفان اعتقاد به یگانگی ادیان : بلیک همواره اسم شاعر را در کنار اسم پیامبران می آورد و برای پیامبران نبوغ شاعرانه قائل بود . او در یکی از استدالش گفت : چون همه ی انسان ها با نژاد و رنگ های مختلف بازم مثل هم هستند ؛ پس همه ی مذاهب هم از یک منبع اند و آن منبع نبوغ شعری است . سهراب هم با پیدا کردن مشترکاتی در دین اسلام و بودا به دنبال همین موضوع بود که ثابت کنند همه ادیان حرف های مشترکی دارند . اعتقاد به نظام احسن : بلیک کمی تحت تاثی نظریه ی ژاکوب بوهم که معتقد بود خدانه مطلق خیر است و نه مطلق شر ، بلکه مقدارات شر و خیر دارد و این دلیل مواجه شدن ما با دو نوع است . او در شعر هایش تضاد ها را در کنار هم می آورد . بلیک براین عقیده بود که اگر درهای بصیرت از زیر بنایی شسته وتمیز شوند اضداد به مرحله ای می رسند که دیگر مخالف هم نیستند . سهراب هم جهان شامل بدی و خوبی های می دانست که وجود هر دو لازمه هستی .
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت / و اگر فنج نبود ، لطمه می خورد به قانون درخت / و اگر مرگ نبود ، دست ما پی چیزی می گشت
. اجتماع تضاد ها : بلیک ابتدا تضادها را می آفریند و بعد آنها را رفع می کند . مانند تضاد میان شادی و غم . مرگ و زندگی . سهراب از همان اول تضاد و دوگانگی ای نمی بیند مگر آنکه بخواهد آن را بی پایه نشان دهد یا آن را نفی کند . دعوت به تغییر نگرش :وقتی جهان به شکل موجود بهترین نوعش خواننده شود وظیفه ی شاعر این است که مردم را به تغییر نگرش وادارد . هردو شاعر مردم را به وسعت نگرش و تغییر نگرش در باره ی دنیا دعوت می کردند با این تفاوت که سهراب به عرفان اسلامی بیشتر از همتای انگلیسی خود ، مردم را به وسعت دید دعوت می کرد .
چشمها را باید شست / جور دیگر باید دید .
ج ) طبیعت گرایی جلوه ی طبیعت آنقدر در شعر این دو شاعر زیاد است که نیاز به نمونه آوردن نیست . طبیعت گرایی را می توان می توان از دو بعد بررسی کرد : 1- مخالف با زندگی شهری : وقتی طبیعت برای کسی بهتر باشد معلوم ایت که زندگ شهری را نکوهش کند . هر دوشاعر شهر را مانند قفسی می دانند و ترس خود را نسبت به آن اعلام داشته اند . هر دوشاعر با تغییر در طبیعت مخالف هستند .
من در خیابان های جدول بندی شده پرسه زدم /نزدیک جایی که رودخانه ی تایمز در جریان است / و در هر صورتی نشانه ای دیدم /نشانه های ناتوانی ، نشنه های غم / در هر فریاد انسانی / در هر فریاد کودکی از ترس /در هر صدایی در هر ممنوعیتی /من صدای دستبندهای ساختگی ذهن را می شنوم .
شهر پیدا بود / رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ /سقف بی کفتر صدها اتوبوس .
2 - جاندار پنداری طبیعت : هر دو شاعر طبیعت را زنده می پندارند ، نه به عنوان صنعتی شاعرانه بلکه به عنوان بخشی از جهان بینی خویش .
دره ها با یکدیگر در گفتو گویند / و درها سرا پا گوش .
میوه ها آواز می خواندند ...
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ جمعه بیستم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
عید غدیر مبارک..
در دایره سهراب اثر استاد شیدا تشکر می کنم که قبول زحمت کردن.. تقدیم به همه سهرابیان
در دایره سهراب
آشفته مشو گــر نیست،مــــایل به تو دستانی
خـــــوش قامـــت و رعنایـــی،هم یار دلارایــــی افسوس بدیــن اوصاف،روییده به کــــاشانــــی
اینجا همه سرمستند،بـــــی پا و سر و دستند از جلــــــــوۀ دلدار و از حُســـــــن سلیمانــــی
هر خانه طرب خانه،هر کـــــوی به میخــــــــانه از مرحمت سهـــــراب،هر دست،به دامانـــــی
چندی به وفــــــــا رویید،بر طرف چمـــــن بویید تا جُــــور خـــزانش بُرد،کــــو بلبل خندانــــــــی
ارباب ارادت رفــــــت،وآن جمله صلابـــــت رفت ای سرو چـــــه میجویی؟کـــــز باد پریشانــــی
زین قافیه پـــــردازی،شیدا به چه مـــی نازی؟ در دایرۀ سهــــــــراب،چون گوی به میدانـــــی راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق- برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه پانزدهم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اشعار سپهری ، متاسفانه به تاجیکستان دیر رسید و تاهنوز به شکل کتاب جداگانه ای چاپ نشده ، تنها پاره ای از سروده هایش در روزنامه و مجله ها به طبع رسیده اند. هرچند آثار او کمتر از دیگر سخن سرایان ایران معرفی شده، ولی امروز بیشتر شاعران تاجیک درآسیای میانه تاثیر از او می گیرند و به قول گلرخسار- شاعر تاجیک – امروز همه « سهراب بیمار» شده اند، از او پیروی می کنند، درس می آموزند ، عنوان کتابهای خویش را باتقلید از او می گذارند. «صدای پای واژه های » اسکندر ختلانی – شاعر روان شاد تاجیک برگرفته از تاثیر «صدای پای آب» سپهری ؛ « اندوه سبز» محمد علی عجمی به دنبال «حجم سبز» این شاعر نقاش اند.
بازار صابر یکی از شاعران تا جیک درسلسله رباعیات اخیر خود از شاعران نوگوی ایران به وضوح تاثیر گرفته است ، به طوری که چند رباعی اش راتحت اثر شاعرانی ، چون نادر نادرپور ، اسماعیل خویی ، احمد شاملو و سهراب سپهری سروده و پاره های اشعار آنها را در پاورقی آورده است. از جمله ، دو رباعی بازار صابر در هوای معنی و مضامین سپهری ایجاد شده اند. چنانچه :
اسب پدریم را که غمش می دادم (1) از آب و علف کمی کمش می دادم . یک بارک دیگر اگرش می دیدم گلبرگ و سطیل شبنمش می دا دم .
بازار صابر رباعی مذکور را ازمضمون شعر « و پیامی درراه» سهراب سپهری گرفته که از مشهور ترین شعرهای سپهری است . دراین شعر سهراب سپهری خود را به عنوان منجی ای می بیند که برای همه دردها و مشکلات دوایی ازآشتی و صفا دارد. آنگاه ازخیر و نیکی رستگاری بشارت می دهد:
خواهم آمد پیش اسبان، گاوان، علف سبزنوازش خواهم ریخت. مادیان تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد. خر فرتوتی دراه ، من مگس ها یش را خواهم زد.
هردو شاعر دراین سروده ها یکی در قالب جدید شعر سپید و نو ، دیگر درقالب سنتی کلاسیکی – رباعی از مهربانی و شفقت حرف می زنند و نهایت لطف و مهر خود را حتی از گاو و اسب و خر دریغ نمی دارند. بازار صابر از صمیمیت سپهری که در اشعارش ،بویژه در چهار مجموعه آخر او «صدای پای آب»، « مسافر »،« حجم سبز» و « ما هیچ ما نگاه» به صراحت احساس می شود، تاثیر پذیرفته و ازهمان پیوندی که سپهری با پدیده ها و اشیای طبیعت دارد بو برده است.
وقتی که در آب می نماید (2) مهتاب، تیزینه مشوئید، مشوئید در آب مهتاب در آب زخم می بردارد می گفت دراین باره سپهری سهراب
1. غمش می دادم = اذیت کردن 2. می نماید مهتاب= نمودار شدن ماه
................
شاعر درپایان با آوردن سطرهای (( مادرم چاقو را در حوض نمی شست ، ماه زخمی می شد)) اشاره کرده که آنها را از سهراب گرفته. البته ، چنین نزاکت و سادگی را در دیگر شعرهای سپهری نیز می بینیم :« حنجره جوی آب را قوطی کنسرو خالی زخمی می کرد عبدالله رهنمادیگر از شاعران تاجیک درشعری که آن را به سهراب سپهری اهدا نموده ، از واژه و ترکیب های سپهری کار گرفته ، ارادت و اخلاص خویش را به این نقاش چیره دست و شاعر زبر دست بیان می دارد واز مصراع و معانی او استادانه استفاده می کند. این سروده کوچک ما را به یاد شعر « آب » سهراب می برد. این شاعر جوان تاجیک به قدری شیفته و مفتون شعر سپهری است که نتوانسته چیزی دربرابر عظمت اندیشه های او بگوید و تنها به اشاره های شاعر پی می برد و می داند که شقایق چه گلی است : آسمان ، بازترین چشم جهان همه سبزی تو را می بیند. هر که داند که شقایق چه گلی است آری ، اینجا تنهاست آدم اینجا تنهاست طوری که عرض شد ، سپهری درمیان شاعران فارسی گوی آسیای میانه تاثیر گذارترین شاعر شعرنو است . به نحوی که نه تنها در دوشنبه و خجند وختلان و بدخشان ، بلکه در سمرقند و بخارا و تاشکند و خوارزم و ترمذ * شمار زیادی از قلمکشان ازاو پیروی می کنند. پریسا ، شهرزاد، سلیم کنجه ، حیات نعمت ، جعفر و....که مشعل دار لفظ تاجیکی فارسی دراین خطه با فیض و « جزیره کوچک فارسی زبان ها » هستند چامه و چکامه های خویش را در حال و هوای سروده های سپهری می سرایند و درست ازهمان جاده ای می روند که سپهری بنیاد آن را نهاده بود . آثار سهراب سپهری بیش ازهمه به "دارا نجات" شاعر توانا و نوبیان که به « سپهری تاجیک» معروف است ، تاثیر گذاشته است . این شاعر با تلاش وتکاپوی فراوان می خواهد شعر تاجیک را ازیکنواختی و یک گونه ای بیرون آرد. دارانجات پیام و پیغام سهراب را با روح و جان خویش عمیق درک نموده است ، رمز و راز چکامه هایش را گشوده است . سهراب در «صدای پای آب» با « سر سوزن ذوقی» اینطور سروده: من مسلمانم قبله ام یک گل سرخ، جانمازم چشمه ، مُهرم نور دشت سجاده من من وضو با تپش پنجره ها می گیرم درنمازم جریان دارد ماه ، جریان دار طیف سنگ از پشت نمازم پیداست همه ذرات نمازم متبلور شده است من نمازم را وقتی می خوانم
...............
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو من نماز م را پی «تکبیره الاحرام » علف می خوانم پی « قدقامت» موج دارانجات با «یک پنجه زوق» و باتفاوتی از سهراب با اینطور سروده : بی نماز نبودم با سنگاب دوک طهارتم از سنگاب بود، دستارم بود چنبره هلبو، جانمازم برگ ریواج(1) یا کنده ای گلسنگی نماز را می کردم ادا با علف ها، ارچه ها(2) دومیسچه ها (2) برگ دعایم سبز بود درشاخ آیه ها. همچنین در سال 2002 « صدای پای آب» سهراب سپهری درازبکستان توسط خانم نرگس شاهعلی آوا با زبان ازبکی ترجمه شد و بهترین کتاب سال عنوان گرفت که این هم دلیل دیگر برمحبوبیت این شاعر درمیان اهل شعر این سرزمین است . طبیعی و صمیمی بودن ترکیب و تصاویر ، مضمون ومحتوی، موسیقی شعر و کلام و نوع خاص انس و الفت با طبیعت از دیگر خصوصیاتی است که برجایگاه ویژه شعر سهراب سپهری دراین ممالک می افزاید .
1. ریواج= ریواس 2. ارچه ، دومیسچه = نام درخت
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه دوازدهم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
در متون ادب فارسی و شعر معاصر, به واژگانی بر می خوریم كه برایمان ناآشنا و غریب است. برخی از لغات , نمادین و اسطوره ای,و برخی دیگر كه نمادین هم نیست نامانوس به نظر می رسد. شعر سهراب سپهری , بدون شك از سادگی و بی تكلفی خاصی برخوردار و همین امر باعث جذب مخاطبانش شده است. علی رغم روانی و یكدستی اشعار سپهری شایسته است به توضیح برخی از این كلمات بپردازیم تا شعر سهراب بهتر درك شود. شعر او مملو از فضاهای فراسو است؛ حد فاصل بین اینجا و و سرزمین امثالی اش. نگاهی هر چند اجمالی به مفاهیم واژگان او می تواند روزنه ای باشد برای عبور ما از این فضا.
برخی از واژه های نمادین در شعر سهراب اشراق حكمت : فلسفه ای است كه منشاء آن فلسفه افلاطون و حكمت نو افلاطونی حوزه علمی اسكندریه است. محیی و مروج این حكمت در اسلام و ایران شیخ شهاب الدین سهروردی است. وی علاوه براستفاده از فلسفه افلاطون و نوا فلاطونی از حكمت متداوله در ایران, خاصه فلسفة متمایل به عرفان كه در طریقت زردشتی بود و سهروردی از آن خمیرة خسروانی تعبیر می كند. انجیر: درخت انجیر یا درخت بودهی,یا فیكوس رلیگیوسا,(درخت تنوبر بوددا), كه برگ آن نشانة بودا و برای بوداییان و برهمن ها مقدس است. شكل ویژه آن كه دارای نوك تیز است , در نقش هالة خدایان بودایی منعكس شده است.
راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق-راحت حق- برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ سه شنبه سوم آذر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
اهل کاشانم نسبم شاید برسد به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک (سیلک).. او به قضاوت دیگران کاری نداشت. گویی میدانست روزی فرا خواهد رسید که شعرش قبول عام پیدا میکند. از این رو آرام و بی سر و صدا سر به کار خویش داشت و آنچه را که به اشراق و ادراک هنری دریافته بود. به پرده رنگ و به واژهای به نرمی آب و لطافت آبی آسمانها تسلیم میکرد, برترین ویژگی شعر سهراب غنای آن از نظر جوهر شعری است، چیزی که در آثار کمتر شاعری به این زلالی میتوان یافت. از لحاظ ساخت و قالب, شعر او در اکثر موارد آهنگین ارائه شده است. سهراب با استفاده از صداها و کلمات, موسیقی میآفریند, موسیقی نرم و رویا برانگیز شعر سهراب با هیچ شاعر, دیگری اشتباه نمیشود و همین امر هنجار برجسته سبک او را به ویژه در کارهای اخیرش مشخص میکند. پیوند کلمات و همنشینی تصویرها در شعرهای او بدیع و پاکیزه از کار در آمده است. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ جمعه بیست و نهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;} سپهرى در شعرهاى اولیه اش (مرگ رنگ، زندگى خواب ها، آوار آفتاب)، تحت تاثیر نیما، كم و بیش شاعرى سمبلیست است. طبیعت در شعرهاى این دوره سپهرى، مانند شعر نیما حضور دارد، اما نه با لحن و زبان ستایشگرانه یا عرفانى. طبیعت در این شعرها، طبیعت است نه تجلى ذات. از این رو زبانش به توصیف گرایش دارد، نه به تجلیل یا حتى تخییل.سپهرى در شعرهاى دوره اولش، حتى در كتاب بعدى اش (شرق اندوه) هنوز شاعرى شاخص نیست و كارهاى او اجراهایى نسبتاً ضعیف از شعر نیمایى است. سهراب سپهرى به عنوان شاعرى صاحب سبك و داراى نگاه ویژه و شاعرى تاثیرگذار و شاخص، جایگاه واقعى خود را در شعر فارسى با شعرهاى صداى پاى آب، مسافر، حجم سبز و ما هیچ، ما نگاه به دست آورد.سپهرى در این شعرها از سمبلیسم (نیمایى) به رمانتیسیسم اوایل قرن نوزدهم اروپا عقب نشینى كرد و با در آمیختن نوعى نگاه شرقى به آن، شعرى آفرید كه به هر حال در ادبیات فارسى وجود نداشت. طنز ماجراى شعر سپهرى در همین نكته نهفته است. سپهرى برعكس نیما یا فروغ از پیشروى به سوى آینده مایوس شد و به همین د لیل شروع به پیشرفت درگذشته كرد و موفق هم شد.تناقض این گفتار، بیش از آنكه به تبیین من از شعر سپهرى مربوط باشد، به خود شعر سپهرى و بیش از آن به تناقض هاى موجود در سیر تطور و تحول اندیشه و زندگى اجتماعى ما مربوط است. اگر در غرب، گرتیه و بودلر با انتقاد از رویكرد ستایشگرانه رمانتیك ها به طبیعت و امور طبیعى، به سمبلیسم به عنوان یكى از شاخه هاى اصلى مدرنیسم روى آوردند، سپهرى با انتقاد اعلام نشده از رویكرد رئالیستى نیما نسبت به طبیعت و امور طبیعى به رمانتیسیسم و ایده آلیسم كانتى / هگلى روى آورد و جالب اینكه از این میدان، پیروز به درآمد. تبیین دلایل پیروزى سپهرى در این عرصه به گمان من چندان دشوار نیست و شاید بد نباشد كه برخى از جنبه هاى آن را همین جا اشاره وار بگویم.نهضت رمانتیك در اروپا در تقابل با مكتب نئوكلاسیسیسم پدید آمد. نئوكلاسیسیسمى كه براى رهایى از انحطاط هنر و ادبیات قرون وسطایى كه زیر سیطره كلیسا، اخلاق، خرافات و تعصبات مذهبى بوده راه نجات را بازگشت به دوران طلایى سوفوكل، هومر، ارسطو و اشاعه خرد و خردپژوهى در ادبیات و نقد ادبى مى دانست و این گرایش از آنجا كه با سیر تحولات فكرى، علمى و اجتماعى در اروپاى عصر نوزایى ملازم بود و از سوى آن پشتیبانى مى شد، توانست بر كرسى بنشیند.از آن پس به چیزى حدود بیش از دو قرن تجربه نیاز بود تا سویه هاى منفى تسخیر طبیعت توسط انسان (از طریق علم و فناورى) و زیان هاى ناشى از افراط در خردباورى و فقر و فلاكت ناشى از حرص مهار نشدنى بورژوازى براى كسب سود بیشتر، آشكار شود تا رمانتیك ها در برابر آن قد علم كنند و راهى براى پیوند دوباره انسان با طبیعت و احساس با خود بجویند. رسالتى كه نظریه پردازان و هنرمندان رمانتیك براى هنر قائل بودند در سخن شیلر به روشنى بیان شده است. وى معتقد بود: «هنر، جراحات تمدن را التیام مى بخشد و ورطه میان آدمى و طبیعت و میان عقل و حواس او را از بین مى برد. هنر دوباره آدمى را كامل عیار مى كند و او را با دنیا و خودش آشتى مى دهد.»
تاریخ نقد جدید، رنه ولك، ترجمه ارباب شیرانى، نشر نیلوفر، جلد اول برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ سه شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
همایش بزرگداشت هشتاد و یكمین سالروز تولد «سهراب سپهری» با گلباران مزار این شاعر و نقاش معاصر در كاشان برگزار شد.
![]() «ما هیچ ، ما نگاه» عنوان همایشی بود كه كانون اندیشه جوان سپهری در دومین سال متوالی آن را برگزار كرد هر چند سال گذشته با آغاز این همایش قرار بود جایزهای نیز با نام سهراب تعیین شود كه امسال از آن خبری نبود، اما برگزاركنندگان در این همایش خواستار انتقال قبر سهراب به گلستانه (جایی كه خود سهراب هم وصیت كرده بود) شدند. سیدحسن رضوی یكی از دوستان سپهری نیز كه در این همایش حضور داشت به «جامجم» گفت: «جفاهای زیادی به سپهری شد. وقتی او در بیمارستان پارس بستری بود، مرحوم آریانپور به سهراب گفت كه مرگ حق است، نمیخواهی وصیت كنی كه كجا دفنت كنند؟ برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
شعر «شب تنهايي خوب» از دفتر «حجم سبز» كه شهرتي فراوان براي سهراب سپهري در پي داشت، به گفته ي جلال خسروشاهي در سال 1343 هـ. ش. شبي كه سهراب در شهر بنارس هند ميان آوازهاي شبانه ي پرندگان، صداي عجيب مرغي ناشناس را شنيده بود، سروده شد. (1) شعر با سه توصيف از شب آغاز مي شود:
گوش كن، دورترين مرغ جهان مي خواند.
شب سليس است، و يك دست، و باز.
شمعداني ها و صدادارترين شاخه ي فصل، ماه را مي شنوند. (هشت كتاب، ص 371)
مطلب مهمي كه ما را به حال و هواي سهراب در آن شب نزديك مي كند، آن است كه بدانيم او در شبي از شب هاي كودكي خود نيز پرنده يي را در باغ ديده بود كه ظاهرا چنان موجب شگفتي او شد كه هرگز فراموشش نكرد. (2) منظور از «دورترين مرغ جهان» چنانچه در ادامه ي شعر اشاره خواهد شد، ماه است. (3) سهراب در شعر ديگري باز به مرغ ماه اشاره مي كند:
مرغ مهتاب مي خواند. (خواب تلخ، ص 77)
سهراب از شبي آرام و دلگشا مي گويد كه نور ماه بدون لكه ي ابري سراسر شب را روشن كرده بود. تركيب «صدادارترين شاخه ي فصل» اشاره به هياهوي پرندگان در لابلاي شاخه هاي پر برگ درختان دارد. وي با شنيدن آواز ماه در ميان آواز پرندگان از خانه بيرون مي آيد:
پلكان جلوي ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم،
جاده او را براي رفتن صدا مي زند و سهراب مي داند كه براي گرفتن مرغ ماه، بايد از تاريسكي چشم بردارد و آن قدر بالا برود كه ماه با بهم زدن بالهايش، به نزديك شدن بيش از حد او واكنش نشان دهد:
گوش كن، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
چشم تو زينت تاريكي نيست.
پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.
و بيا تا جايي، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد.
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو.
مضموني شبيه به اين بخش از شعر را خاقاني در بيت زيباي تركيب بندي چنين سروده است:
اگر پاي طلـب داري قدم در نه كه راه اينك
شمار ره نمايان را قلم دركش كه ماه اينك
كشف ماهيت اين پرنده، يعني استعاره بودنش از ماه، تا حدودي فضاي شعر را براي خواننده ملموس مي كند؛ اما كليد اصلي فهم شعر را خود شاعر بدست مي دهد:
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه ي آواز به خود جذب كند.
پارسايي ست در آن جا كه ترا خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه ي عشق تر است.
«مزامير شب» مي تواند اشاره به همان آواز شبانه ي پرندگان باشد. واژه ي مزامير تلميح شعر به حضرت داوود را تبادر مي كند؛ تلميحي كه زنجيره اي از اشارات و تبادرات را به دنبال دارد: داوود مزمار (ني) را زبيا مي نواخت و آواز نيكويي داشت. وي آنگاه كه سروده هاي زبور را با صداي زيباي خود مي خواند، تمام رهگذران، جانوران و حتي جمادات را مجذوب خود مي كرد. اما تلميح اصلي ايت قسمت بهع داستان عاشق شدن حضرت داوود به زن وزير خود، اوريا است. در افسانه ها آمده كه شبي داوود در محراب عبادت خود مرغ عجيبي را ديد و به دنبال آن رفت. مرغ بالاي ديوار خانه نشست و همين كه حضرت داوود خواست از بالاي بام پرنده را بگيرد، چشمش به حياط خانه ي همسايه ي خود، اوريا افتاد و همسر او را مشغول استحمام ديد و بر او عاشق شد. در داستان ها گفته اند كه داوود اوريا را به جنگ فرستاد و با حيله به كشتن داد و زن او را تصاحب كرد. چنين افسانه هايي حتي وارد برخي از تفاسير قرآني نيز شده است و آن را در تفسير آيات 21 الي 24 سوره ص نوشته اند. (4) قسمتي از آيه ي 24 چنين است:«و ظن داوود انما فتنه، فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب» (و داوود فهميد كه ما آزموديم او را، پس طلب آمرزش كرد از پروردگار خود و بيفتاد سجده كنان و بازگشت به سوي خدا). آنچه براي شرح شعر مفيد است، توجه به واژه ي قرآني «فتنه» است؛ زيرا در شعر با گزينش واژه مترادف حادثه، هم تلميح به اين آيات تداعي مي شود و هم تركيب «فتنه ي عشق» را كه در ادبيات سنتي- احتمالا تحت تاثير همين آيه ي قرآني- فراوان بكار رفته است فراياد مي آورد. «حادثه ي عشق» يعني اتفاقي كه منجر به عشق مي شود. اما اين تركيب اضافي تشبيه نيز مي تواند باشد؛ زيرا هم حادثه به چيز نو اطلاق مي شود و هم عشق در نظر شاعر هميشه تر و تازه است.
اكنون با تشخيص تلميح كل شعر معناي خود را مي يابد: مرغي كه حضرت داوود را به دنبال خود كشيد، طبق روايات بالهايي از زبرجد سبز، پاهايي از ياقوت شرخ و منقاري از لولو داشت. اين مطلب، هم آن پرنده ي ناشناسي را كه سهراب صداي عجيبش را شنيده بود به ذهن متبادر مي كند و هم تشبيه آن را به مهتاب به وجه درخشش و روشنايي قوت مي بخشد. معناي نشستن بر روي كلوخ هم اكنون مشخص مي شود: گويي داوود به تماشاي زت اوريا بر روي بام نشسته و چنان محو تماشا شده كه گذر زمان را متوجه نمي شود و وقت عبادت را قضا مي كند. در حقيقت سپهري در ضمن اين تلميح داستاني، از ما مي خواهد كه نگاه خود را از تاريكي محراب (يك سو نگري) به روشنايي عشق بگردانيم.
بعيد نيست كه پارساي شعر هم اشاره اي تعريضي به حزقيل نبي داشته باشد كه طبق داستان ها، آنگاه كه داوود براي توبه به سمت قبر اوريا مي رفت، به ملاقاتش رسيد. وي در بالاي كوهي به عبادت خداوند مي پرداخت و با جمع كردن استخوان هاي پوسيده ي مردگان، نفس خود را از لذات و شهوات دنيا باز مي داشت. اما برخلاف حزقيل نبي، پارساي شعر سهراب كسي نيست كه از فتنه ي عشق بگريزد؛ بلكه آن را بهترين چيز مي داند و ما را به جاي پرهيز، به نگاهي عاشقانه دعوت مي كند. تفسير ديگري كه مناسب تر مي دانم آن است كه اين پارسا را خود حضرت داوود بگيريم؛ كسي كه به هواي پرنده اي شگفت از محراب زهد به بلنداي عشق رسيد؛ و حال سپهري خود و مخاطبانش را به پيروي راه اين پارساي حقيقي فرامي خواند؛ كسي كه عليرغم سخن سعدي، عشق و پارسايي را بهم آميخته بود:
مرا مگوي نصيحت كه پارسايي و عشق
دو خصلتند كه با يكـدگر نيـاميـزند
جالب آنكه بدانيم در ادب سنتي، عشق و پارسايي هميشه در تقابل با هم قرار گرفته اند، اما اينك سپهري با تلميحي زيبا به پيوند خجسته ي اين دو دشمن ديرين توفيق يافته است.
از نكات قابل توجه ديگر در اين شعر، پيوند آن با سونات «شب» اثر شاعر معروف انگليسي ويليام وردزورث است. در آن شعر نيز سخن از شبي عارفانه است كه شاعر در حالي مقدس مشغول عبادت است؛ اما عبور دختري كه غرق در زيبايي هاي آفرينش و طبيعت است شاعر را به اين نكته توجه مي دهد كه شايد آن دختر در حالي برتر از او قرار داشته باشد:
تو همه سال در پناه ابراهيم هستي
و در قلب معبد عبادت مي كني
و خداوند، بي آنكه ما بدانيم با تو است.
اين شعر وردزورث، بخشي از شعر دوست او ساموئل كالريج ( 1773-1834) را به ياد مي آورد كه با مصراع آخر شعر سپهري هم نواست:
بهترين نيايشگر كسي است كه بيشترين عشق را نسبت به همه بزرگ و كوچك دارد.
پي نوشت ها:
1. اداي دين به سهراب و ياد ياران قديم، جلال خسروشاهي، موسسه ي انتشارات نگاه، چاپ دوم، 1379، ص 43
2. «پرنده سياهي كه در شبي از شب هاي كودكي من به باغ ما آمد و به صداي پاي من از لاي شاخه هاي درخت انجير پركشيد و رفت، جاپايش را تنها روي چند لحظه ي كودكي من نگذاشت، نه؛ سايه اش را همراه من كرد و اين سايه تا اين جا، تا همين لحظه كشيده شده است.» هنوز در سفرم، ص 89 ؛ همچنين ن. ك. همان، ص 135
3. تشبيه ماه به پرنده قدمتي ديرين دارد. در يكي از تصاوير سنگي مصر باستان، تحوت - خداي ماه - را به شكل لك لكي مي بينيم كه نقش ماه بالداري بالاي سرش نمايان است.
4. گفتاري انتقادي از اين افسانه را در اين كتاب بخوانيد: تفسير جامع، سيد ابراهيم بروجردي، انتشارات صدر، چاپ سوم، 1341، جلد ششم، ص 18
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه هفدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
شعر لولوي شيشه ها يك شعر تصويري است، شعري كه همچون آينه اي شاعر را در مقابل تصوير خود مي نشاند تا او را به بازبيني خويش و ريشه يابي عميق ترين ترس هايش كه تا دوران كودكي امتداد مي يابند، وادارد. از اين رو اين شعر جنبه اي روان شناسانه و سمبليك نيز مي يابد: قصه لولوي شيشه ها، قصه رويارويي با يك ترس قديمي (phobia در تعبير روان شناسي) است كه سرانجام با روبه رو شدن با آن، براي هميشه شيشه عمرش شكسته مي شود. (1) از نمادهايي كه براي فهم اين شعر بايد مورد توجه قرار گيرد، يكي «در» است؛ نماد گريز از ترس هاي دروني و توجه به عالم بيرون و محيط كه شاعر اين راه را به روي خود بسته است : پي نوشت ها: ۱. براي اطلاع از ترس هاي دوران كودكي و همچنين بزرگسالي سهراب، ر ك: سهراب مرغ مهاجر؛ پريدخت سپهري؛ انتشارات طهوري؛ چاپ هشتم؛ زمستان 1382؛ ص 21، 29 و 93. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ پنجشنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
بخش اولچكیده ی مقاله:![]() منوچهری دامغانی بزرگترین شاعر تصویرگرای تاریخ ادب فارسی است و سهراب سپهری شاعر بزرگ روزگار ما از سرآمدان هنر نقاشی این روزگار است. مقایسه ی میان شعر این دو شاعر بزرگ برای نشان دادن پیوندهای هنر نقاشی و سخنوری و تطور هزار ساله ی آن است. با جستوجویی در مجموعه ی اشعار منوچهری دامغانی و سهراب سپهری و نگاهی به تحلیلهای برخی از بزرگان حوزه ی نقد شعر، مهمترین شاخصههای شیوه ی تصویرگری در شعر این دو شاعر بزرگ با هم مقایسه شدهاند تا همسانیها و تمایزات آنها شناخته شود. مهمترین نقطه ی اشتراك در شعر منوچهری و سپهری توجه به تصویرگری عناصر طبیعت و رنگها و شكلها برای بازآفرینی هنری جهان است، در شعر منوچهری با برونگرایی و جزیینگری و توصیف اشیاء و پدیدههای مادی مواجهیم و در شعر سپهری نگاه به دنیای خارج مقدمهای است برای ورود به عالم اندیشه و دنیای درون. بر این اساس میتوان گفت منوچهری شاعریست كه نقاشانه به جهان مینگرد و سپهری نقاشیست كه جهان را شاعرانه میبیند.روزگار منوچهری دامغانی كه «از اوایل زندگانی وی اطلاعی در دست نیست و وفاتش در سال 432 هجری و در ایام جوانیاش اتفاق افتاده است.» با روزگار سهراب سپهری (1359ـ1307) كه سالهای پایانی قرن چهاردهم هجری قمری است، قریب هزار سال فاصله دارد. در نگاه نخست، همسانیهایی در شعر منوچهری و سپهری دیده میشود، كه این دو شاعر بزرگ را از ورای قرنها به هم میپیوندد و شاخصترین این همسانیها توجه ایشان به نگارگری و رنگآمیزی در بیان است. «منوچهری» متعلق به دورهای از شعر فارسیست كه آن را «باید دوره ی طبیعت و تصاویر طبیعت در شعر فارسی دانست. منوچهری بهترین نماینده ی این دوره از نظر تصاویر شعری به شمار میرود. زیرا از نظر توفیق در مجموعه ی وسیعی از تصاویر گوناگون طبیعت با رنگها و خصایص ویژه ی دید شخصی شاعر، او توانسته است شاعر ممتاز این دوره و بر روی هم، در حوزه ی تصویرهای حسی و مادی طبیعت، بزرگترین شاعر در طول تاریخ ادب فارسی به شمار آید.» «سهراب سپهری، همواره با عنوان توام شاعرـ نقاش مطرح بوده است. غالباً درباره ی او گفتهاند كه با شعرش نقاشی كرده و با نقاشیاش شعر سروده است. در واقع كارنامه ی سیساله ی فعالیت هنری سپهری نشان میدهد كه او در زمینه ی شعر و نقاشی تقریباً به یك حد كوشیده است.» افزون بر دلبستگی منوچهری دامغانی و سهراب سپهری به نقاشی و رنگآمیزی، بیان شاعرانه، نگاهشان نیز به جهان، انسان و هستی با روشنی، بهجت و خوشبینی همراه است. با این حال تفاوتهایی در شیوه ی بیان این دو شاعر دیده میشود كه تأمل برانگیز است. هم چنین قلمرو جستوجو و كشف شاعرانه ی هر یك از ایشان همسانیها وتمایزاتی دارد كه در آثارشان منعكس است. در این نوشته با جستوجویی تطبیقی در اشعار این دو سخنور بزرگ، تلاش میكنیم كه دریابیم پیوستگی شعر و نقاشی و همسایگی این دو هنر پس از طی این راه هزار ساله چه رهاوردی داشته است.
*** ![]() كلمه ی ساده ی «هنر» (art) غالباً هنرهایی است كه ما آنها را به نام «هنر تجسمی» (plastic) یا «بصری» (visual) میشناسیم، اما اگر درستش را بخواهیم، باید هنر ادبیات و هنر موسیقی را هم در بر بگیرد. شاعر، كلماتی را به كار میبرد؛ كه در محاورات روزمره نیز به كار میروند. نقاش، معمولاً به زبان تصاویر قابل رؤیت سخن میگوید. فقط آهنگساز است كه به آزادی كامل میتواند از ضمیر خویش اثری پدید آورد كه هدف آن، چیزی جز لذت بخشیدن نیست. اما همه ی هنرمندان نیتشان لذت بخشیدن است و سادهترین و معمولترین تعریف هنر این است كه بگوییم: «هنر كوششی است برای آفرینش صورت لذتبخش. این صورت حس زیباییطلبی ما را ارضا میكند.» «آفرینش صورت لذت بخش» در مقطعی از تاریخ شعر فارسی (تا اواخر قرن پنجم) غایت این هنر بوده است. و از میان همه ی شاعران آن روزگار، منوچهری دامغانی «بیش از هر شاعر دیگری در این عصر، تصورش از شعر تصوری در حوزه ی خلق تصویرهای گوناگون است كه گویی جز این كار وظیفهای دیگر برای شاعر نمیشناسد. در حقیقت نماینده ی برجسته ی آن شیوه ی شاعری است كه تصویر را به خاطر تصویر خلق میكند، بیآنكه جنبه ی ابزاری و ثانویی تصویر را در شعر معتقد باشد. او را باید تصویرسازترین شاعر این دوره به شمار آوریم. «مطالعه ی دیوان منوچهری، به خوبی این عقیده را روشن میكند كه شاعران فارسی زبان تا اواخر قرن پنجم از تصویر و تصرفات خیالی، هیچ قصدی جز نفس این كار نداشتهاند.» اگر منوچهری دامغانی شاعریست كه تصورش از شعر، خلق تصویرهای گوناگون است؛ سهراب سپهری، با آن كه نقاشی چیرهدست است؛ تصویرگری را به خدمت اندیشه گرفته چندان كه گاه مفهوم (Concept) را جایگزین (Image) كرده است. «هشتكتاب، كشكولی انباشه از داناییهای رنگارنگ است. برای سپهری این فرهنگ و فلسفه، دین و عرف، هنر و شناخت همان شاهد هر جایی است كه هر لحظه به رنگی و جامهای در میآید. در ذهن او افكار لائوتسه و كنفوسیوس و بودا، زردشت و مانی و مزدك، موسی و مسیح، همه با هم درآمیختهاند و بر همین اساس همه ی پندارهایی كه به ظاهر با هم بیگانگی میكنند در ضمیر وی به اتحادی خیره كننده رسیدهاند.» یعنی شعر سپهری با آن كه به ظاهر كوششی است برای بیان تصویری هستی و شیوهای یكی از وجوه تمایز شعر منوچهری دامغانی با شاعران دیگر این است كه «در وصف طبیعت، منوچهری برخلاف شاعران دیگر كه به جزئیات نمیپردازند؛ تمام نكات و جزئیات را توصیف میكند و در بیان ممیزات یك چیز و نمودن تمام اوصاف و خصایص آن نظیر ندارد.» ابیاتی چند در وصف قطره ی باران نمونهای مناسب است برای آشنایی با شیوه ی جزیینگری شاعر: ![]()
...
منوچهری در این قصیده حدود سی بیت را به وصف قطره ی باران اختصاص داده است. این نگاه جزیی نگر و برونگرایانه (Objective) كه بر شعر منوچهری حاكم است، در شعر سپهری، علیرغم توصیههایش به خوب نگریستن، دیده نمیشود. به نحوی كه میتوان گفت نگاه سپهری به جهان بیرون و پدیدههایش كلیگراست و در واقع او در جستوجوی نشانههای آن كلّیت حاكم بر هستی است و از آنجا كه ذهن شاعر، در حل رابطه ی انسان با «كل»، «كلگرا» مانده است. دلتنگی و حسرت پیش شاعر نسبت به یگانگی با طبیعت، برای شناوری در افسون گل سرخ و نه جستوجوی رازهای جهان! اما بینش اشراقی جاذبهای چندان قوی در ذهن و ضمیر او دارد كه گاه به دعوت صریح برای كشف اشارات پدیدهها میانجامد: بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم/ بیا زودتر چیزها را ببینیم/ ببین عقربكهای فواره در صفحه ی ساعت حوض/ زمان را به گردی بدل می كنند به واقع سپهری هنرمندیست كه حتی در نقاشی نیز جستوجوگر اشارات جهان است. بنابراین راه نگارگری شرق را از شیوه ی نقاشی غرب متمایز میداند. «دیگر چیزهایی كه برای هنرور ما مفهومی ندارند، پرسپكتیو است و سایه روشن و مدل (Modele). راه و رسم این چیزها را به مدرسه فراگرفتیم. اما نگارنده ی ما را بدانها نیاز نیست. در نقاشی ما هرگز سایه روشن نبود. از آن زمان كه این رهآورد خطرناك غرب به هنر نگارگری ما پا نهاد، خرابی كار آغاز شد. Chiaro_scuro به مفهوم غربی آن، هرگز با هنر شرق نبود. به همانگونه كه پرسپكتیو علمی نبود. پرسپكتیو و سایهروشن شیفتگی به عالم برون را میرسانند، و گرایش به توهم را... و از آنِ آن كساند كه بندی زمان و مكان در دسترس است، به دام اكنون ثلاثه است. كشف پرسپكتیو با دوران رنسانس مقارن بود؛ با كشف انسان این جهانی و میرا. هنرمند گوتیك در انسان و طبیعت، جلال الهی میدید. نگاه رنسانس به آدم، نگاه علمی بود. آدم جای اصلی پرده را گرفت و عناصر دیگر را كنار زد. شبیهكشی و چهرهنویسی رونق گرفت (Biographic). در عصر ایمان همه جا جلوه ی حق بود. در دوران رنسانس میان خدا و طبیعت نفاق افتاد. زیبایی عقلی خواستار یافت. نمایش عمق به یاری پرسپكتیو و سایه روشن با آرمان زمان میخواند. سایه روشن سودا به دلها برانگیخت. پرسپكتیو جان مشتاقان بسوخت.» ![]() در این مرزبندی میان نگارگری شرق و نقاشی غرب، سپهری نگاهی دارد به تفاوت میان علم حصولی و علم حضوری و این نگاه نشانههایی از دلبستگی او به جستوجوی عالم درون و گریز از محدودههای زمان و مكان و عالم بیرون در خود دارد. به دلتنگی و حسرت برای وحدت با «كل» و بازگشت معنوی به «اصل» و «كل» تبدیل شده، حركت ذهن به سمت كلیتی نامحسوس تشدید شده است. و حساسیت شاعر نسبت به «جزء» و «فرد» كاهش یافته است. جاذبه ی زیبایی این كل مجرد، سبب شده است كه هویت زیبایی «اجزا مشخص» در شعر كمرنگ شود. مثلاً شاید زیبایی كل بتواند هویتی فارغ از «درد» داشته باشد. اما زیبای «جزء مشخص» در هستی امروزین ما همراه با درد است. روبرو بودن سپهری با زیبایی كل مجرد، او را از زیبایی دردآمیز و مشخص پیرامونش دور داشته است و در نتیجه در شعر او «درد» از «زیبایی» منتزع شده است.» شاید بازخوانی بخشی از منظومه ی «مسافر» برای نشان دادن شیوه ی نگاه جستوجوگر و كلگرای سپهری مناسب باشد. نگاهی كه معمولاً از جهان بیرون یعنی عالم محسوسات مادی آغاز میشود و سپس به دروننگری (Sabjective) راه میبرد: نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد: «چه سیبهای قشنگی! حیات نشئه ی تنهایی است.» و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه؟ ـ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشكال و عشق، تنها عشق تو را به گرمی یك سیب میكند مأنوس و عشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگیها برد مرا رساند به امكان یك پرنده شدن. ادامه دارد...
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ سه شنبه دوازدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
در گلستانه
![]() دشتهايي چه فراخ ! ……………. کوههايي چه بلند ! …………………………در گلستانه چه بوي علفي ميآمد ! من در اين آبادي، پي چيزي ميگشتم ، ……………………………….پي خوابي شايد، …………………………………………….پي نوري ، ريگي ، لبخندي . پشت تبريزيها …………..غفلت پاكي بود، كه صدايم ميزد . پاي نيزاري ماندم، باد ميآمد، گوش دادم ، ………………………………..چه كسي با من، حرف ميزد ؟ ……………………………………………………….سوسماري لغزيد ………………………………………………………………….راه افتادم . ……………….يونجه زاري سر راه، ………………………………بعد جاليز خيار، بوتههاي گل رنگ ……………………………………………………..و فراموشي خاك …………………………………..***** لب آبي …..گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب : من چه سبزم امروز ………………و چه اندازه تنم هشيار است ! ……………………………نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه . چه كسي پشت درختان است ! …………………….هيچ! ميچرد گاوي در كرد . ظهر تابستان است . ………….سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است . …………………………………………..سايه هايي بي لك ، …………………………..گوشهاي روشن و پاك …………………………………………..كودكان احساس! جاي بازي اينجاست . زندگي خالي نيست : ………………..مهرباني هست، سيب هست ، ايمان هست . ………………………………………..آري!! تا شقايق هست، زندگي بايد كرد . در دلم چيزي هست، مثل يك بيشهء نور، مثل خواب دم صبح ……………………….و چنان بيتابم، كه دلم مي خواهد ……………………………………..بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه . ………………………………………..دورها آوايي است، كه مرا ميخواند .
......................... «در گلستانه» نام آلبومی است که در زمستان سال 1366 به مناسبت شصتمین سال تولد «سهراب سپهری»، به آهنگسازی «هوشنگ کامکار»، آواز «شهرام ناظری»، دکلمه «احمدرضا احمدی»، همکاری «»گروه کُرمرکز سرود» و بر روی اشعاری از «سهراب سپهری» منتشر شد. «در گلستانه» اثری است در سبک «موسیقی ملی ایران» که برای ارکستر سمفونیک، آواز سلو، گروه کُر، به همراهی سازهای سنتی «سنتور»، «سه تار»، «کمانچه» و «دف» تنظیم شده است. منظور از «موسیقی ملی ایران» بهره گیری از ویژگیهای موسیقی سنتی و فولکور ایران به عنوان هسته اصلی و تلفیق آن با جنبه هایی از تکنیک و فنون آهنگسازی موسیقی علمی جهان، مانند کنتر پوان، هارمونی، ارکستراسیون و بکارگیری انواع سازهاست. به غیر از «هارمونیزه» کردن و بکارگیری تدابیر «کنترپوانتیک» و تکنیک های آهنگ سازی موسیقی علمی، در این اثر سعی شده تا حد امکان حالات «موسیقی سنتی ایران» با شعر نو و به ویژه شعر «سهراب سپهری» که دارای ویژگیهای خاصی در میان شاعران نوپرداز بعد از «نیما یوشیج» است مطابق و هماهنگ گردد. البته هماهنگی موسیقی به خصوص قسمت های آوازی با شعری که سالهاست تحول چشم گیری یافته کار ساده ای نیست و این تطابق تکنیکی نمی تواند با یک و یا دو اثر انجام گیرد، بلکه نیاز به کار مداوم و همکاری دیگر آهنگسازان «موسیقی ملی ایران» دارد. زیرا موسیقی سنتی ما به دلایل گوناگون سالهای متمادی است که به همان شیوه مرسوم اجرایی «یک صدایی» و با اشعار کلاسیک ارائه میشود. قطعه «در گلستانه» بر اساس دستگاه و یا تالیته بخصوصی تنظیم نشده است، بلکه در آن «مُدولاسیون» های مختلفی مطابق با محتوای شعر صورت پذیرفته که به ترتیب از «اصفهان» شروع و اشاراتی به «چهارگاه»، «دشتی»، «شور»، «بیات ترک»، «ماهور»، «افشاری» و بالاخره در مُد «ماهور» به پایان می رسد. این اثر بیشتر توصیفی بوده و در آن تصاویر صوتی تا حد امکان بیانگر فضای شعر و کلمات می باشند. رنگ سبز، آب، دشت، کوه، اندوه و حالات عرفانی به وسیله رنگ آمیزی مختلف سازها، پاساژها و افه های ارکستری به تصویر کشیده می شوند. توجه به رنگ صوتی خالص هر یک از سازها و «هارمونی مُدال» و تلفیق آن با نغمه های «موسیقی سنتی» و هم چنین نحوه بکارگیری جدید «آواز سُلو» از دیگر ویژگیهای این اثر است. بنابراین نقش ارکستر و ترکیبات مختلف سازها اهمیت خاصی یافته و برخلاف نحوه اجرایی موسیقی سنتی و دیگر انواع موسیقی ایرانی، موسیقی خالص ارکستری با قسمت های آوازی در مقام یکسانی قرار گرفته و هیچ کدام بر دیگری ارجحیتی ندارند. برخی از هنرمندان: هوشنگ کامکار: آهنگساز شهرام ناظری: آواز احمدرضا احمدی: دکلمه اشعار ارسلان کامکار: ویولن بیژن کامکار: دف اردشیر کامکار: کمانچه ارژنگ کامکار: تنبک اردوان کامکار: سنتور منوچهر انصاری: ویولن خوشنویسی روی جلد: بیژن بیژنی طرح واجرای جلد: آیدین آغداشلو
دانلود کنید:
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه یازدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
جام جم آنلاين: يك حراج بزرگ آثار هنري در خاورميانه و جنوب آسيا در حالي قيمتهاي پايه آثار حراج 20 مهرماه خود را اعلام كرد كه اثري متفاوت از سهراب سپهري، نقاش و شاعر برجسته كشورمان به عنوان گرانترين اثر اين حراجي لقب گرفت. به گزارش گروه فرهنگ و هنر جام جم، خانه حراج «بونامز» در حالي قيمتهاي چهارمين حراج خاورميانه و جنوب آسياي خود را اعلام كرده است كه در آن آثاري از هنرمندان ايران، جهان عرب، هند و پاكستان به نمايش درميآيد.بنا به اعلام مطبوعاتي خانه حراج بونامز در اين حراجي كه 12 اكتبر 2009 مطابق با 20 مهرماه در محل هتل رويال ميراژ دبي برپا ميشود، گرانترين اثر، اثري بدون عنوان متعلق به «سهراب سپهري»؛ نقاش و شاعر درگذشته ايراني است كه 120 تا 140 هزار دلار قيمتگذاري شده است. اين اثر زيبا و شاخص، به شيوه رنگ روغن روي كتان كشيده شده و ابعاد آن 73 در 114 سانتيمتر است. بعد از سپهري، اثري بدون عنوان از سيدمحمد احصايي 110 تا 130 هزار دلار برآورد قيمت شده است.در اين حراج همچنين هنرمندان مطرح ديگري مانند، پرويز تناولي، حسين زندهرودي، فرامرز پيلارام، مسعود عربشاهي، ماركو گريگوريان، سيراك ملكونيان، محسن وزيريمقدم، كوروش شيشهگران، ابوالقاسم سعيدي، شيرين نشاط ، غلامحسين نامي و... در كنار آثار هنرمندان مطرح جهان عرب نظير عبدالرحمان جغتاي، لعاي خيالي، پل گريگوسيان و سيف وانلي عرضه خواهد شد. همچنين در اين حراج، آثاري متعلق به 2 هنرمند ايراني يعني زندهياد ماركو گريگوريان و سيراك ملكونيان از مجموعههاي خصوصي آمريكا چكش خواهد خورد. پرويز تناولي ديگر هنرمند مجسمهساز كشورمان هم با يكي از «هيچهاي عاشق» در اين حراجي حضور دارد. اين مجسمه كه 70 تا 90 هزار دلار قيمتگذاري شده است از جنس برنز و مربوط به سال 2008 است.از سويي ديگر «آرمان»؛ هنرمند مطرح فرانسوي با اثري تحت عنوانLUTH كه 50 تا 70 هزار دلار قيمتگذاري شده است، از ديگر هنرمندان شركتكننده در اين حراج است.از نكات مهم حراج امسال، همكاري اين خانه حراج با انجمن خيريه «المدد» است كه قرار است عوايد اين همكاري صرف آموزش هنر براي كودكان محروم در خاورميانه شود. اين براي بار دوم است كه بونامز با اين انجمن همكاري ميكند. همكاري قبلي در ماه ژوئن در لندن صورت گرفت و 45 هزار دلار صرف امور خيريه شد. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه یازدهم آبان ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
امروز سهراب سپهری 81 ساله شد.. و او آمد و اما هیچ گاه نرفت .. 15 مهر تولد سهراب سپهری بر همه دوستداران شعر و ادب مبارک باد..
کتاب صوتی صدای پای آب سهراب سپهری تقدیم به دوستدارانش..
![]() آیینه ی عشق ناب را گِل کردند....سرچشمه ی آفتاب را گِل کردند هنگامه ی تلخ صید ماهی هاشد.....سهراب بیا که آب را گِل کردند با تشکر از استاد محمدرضا هاشمی زاده
چه احساس زلالی دارد این آب
چه زیبا دید این را چشم سهراب چرا گل می کنیم این چشمه پاک سیه کردیم چشم مهر و مهتاب با تشکر از استاد شفیعی مطهر
شعری از خانم ژیلا راسخ به یاد سهراب
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه پانزدهم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
« نشاني »
شعر کوتاه «نشانی» در زمرهی معروفترین سرودههای سهراب سپهری است و از بسیاری جهات میتوان آن را در زمرهی شعرهای شاخص و خصیصهنمای این شاعر نامدار معاصر دانست. این شعر نخستین بار در سال 1346 در مجموعهای با عنوان حجم سبز منتشر گردید که مجلد هفتم (ماقبل آخر) از هشت کتاب سپهری است. همچون اکثر شاعران، سپهری با گذشت زمان اشعار پختهتری نوشت که هم بهلحاظ پیچیدگیِ اندیشههای مطرح شده در آنها و هم از نظر فُرم و صناعات ادبی، در مقایسه با شعرهای اولیهی او (مثلاً در مجموعهی مرگ رنگ یا زندگی خوابها) در مرتبهای عالیتر قرار دارند. لذا « نشانی» را باید حاصل مرحلهای از شعرسراییِ سپهری دانست که او به مقام شاعری صاحب سبک نائل شده بود. شعر کوتاه «نشانی» در زمرهی معروفترین سرودههای سهراب سپهری است و از بسیاری جهات میتوان آن را در زمرهی شعرهای شاخص و خصیصهنمای این شاعر نامدار معاصر دانست. این شعر نخستین بار در سال 1346 در مجموعهای با عنوان حجم سبز منتشر گردید که مجلد هفتم (ماقبل آخر) از هشت کتاب سپهری است. همچون اکثر شاعران، سپهری با گذشت زمان اشعار پختهتری نوشت که هم بهلحاظ پیچیدگیِ اندیشههای مطرح شده در آنها و هم از نظر فُرم و صناعات ادبی، در مقایسه با شعرهای اولیهی او (مثلاً در مجموعهی مرگ رنگ یا زندگی خوابها) در مرتبهای عالیتر قرار دارند. لذا « نشانی» را باید حاصل مرحلهای از شعرسراییِ سپهری دانست که او به مقام شاعری صاحب سبک نائل شده بود. شعر « نشانی» از دو بند (stanza) تشکیل شده است. دو قسمتی بودن این شعر تناسب دارد با اینکه دو صدای جداگانه را در آن میشنویم: در بند نخست، صدای « سوار» را که نشانیِ خانهی دوست را میپرسد، و در بند دوم صدای « رهگذر» را که راه رسیدن به مقصد را میگوید. همچنین طول هر یک از دو بند شعر، با تصور ما از پرسش و پاسخ همخوانی دارد: هر پرسشی ــ به اقتضای اینکه طرح یک مسئله است ــ کوتاه است، حال آنکه پاسخِ هر پرسشی قاعدتاً طولانی تر از خود پرسش است، چون پاسخ دهنده ناگزیر باید توضیح بدهد. بدینسان، شکل بیرونی و مشهودِ این شعر بر روی صفحهی کاغذ اولین تنش را در آن به وجود میآورد که تعارضی بین نادانستگی و دانستگی، و نیز تباینی بین اختصار و تطویل است. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ جمعه دهم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
از جمله شاعران معاصری که آثارش مورد توجه قشرهای مختلف و با سطوح متفاوت آگاهی و دانایی قرار گرفت، سهراب سپهری است. دلایل متفاوتی برای این رویکرد میتوان برشمرد، اما نگاه روشن وی به طبیعت و عناصر هستی همراه با ساختاری بسیار نزدیک به طبایع آدمی برای ایجاد ارتباط با محیط زندگی در زبان شعرش سبب جذب مخاطب فراوان در دهههای مختلف شده است. البته، نباید ناگفته گذاشت؛ بسیاری از خوانندگان سرودههای سپهری در سطح این ساختار میمانند و از روایت ساده و صمیمی وی لذت میبرند. «صدای پای آب» از مجموعه «هشت کتاب» در صدر این اقبال عام قرار میگیرد و بندهایی از این شعر نیز ورد زبان میشود. و بقیه درجهای از توجهها را تا صفر برانگیختهاند اما نگاه بخشهایی از علاقهمندان به شعر سهراب چنین نیست بلکه به برخی تصویرسازیها و گاهی به ساختارشکنیهایش عنایت دارند و کمتر درمییابند که در ژرف ساخت آن معنایی وجود دارد یا خیر! یا ارتباط بندهای مختلف اشعارش با چه مبانیای برقرار میشود. گروهی دیگر که از اطلاعات و تجربه کافی در شعر و نقد شعر برخوردارند و روساخت و زیرساخت شعر را در خدمت معنا مییابند، رویکردهای متفاوتی به آثار سپهری داشتهاند. یادمان باشد که برخی از منتقدان سهراب را «برج عاجنشین» معرفی کردهاند و شاعر را انسانی بریده از وقایع اجتماعی و سیاسی دانستهاند آن هم به سبب خالی بودن سرودههایش از بار اجتماعی و سیاسی محیطی که وی در آن میزیست. این عده و برخی دیگر که به صبغه عرفانی آثارش پرداختهاند، بعضا به عرفان غیربومی و منفعل شاعر قلم قرمز کشیدهاند و جماعتی نیز خواستهاند به تلفیقی از عرفان بومی با عرفان هندی و شرق دور در آثارش برسند. میتوان به عناصر این طیف از رویکردها باز هم اشاره کرد. اما در این جا به نکتهای دیگر که با مقاله ذیل ارتباط مییابد اشارهای باید داشت. بسیاری از شعرهای سهراب بویژه در بخشهایی در ابهام و لفاف پیچیده شدهاند تا آن حد که ارتباط مخاطب خاص نیز با آن قطع یا مبتلا به سکته میشود. برای برون رفت از این مخمصه، برخی از صاحبنظران و منتقدان دنبال راه چاره رفتهاند و افرادی به نظرشان رسید که چنین معضلی را میتوان با رسوخ در تفکر و شخصیت سهراب برطرف کرد. به اعتقاد اینان مطالعات و سفرهای سپهری در حوزه عرفان هند و اسطورهها سبب تأثیر در زبان شعرش شد و ساختار آن را تحت تأثیر قرار داد لذا در چنین مواضعی باید دنبال اشارات و مفاهیم خاص در شطرنج تفکر سهراب گشت. گاهی استخراج معنایی از یک واژه و اصطلاح یا یک جمله میتواند کلید ورود به صندوقچه اسرار شعر شاعر باشد و از کل یا بخشها یا بندی از آن رمزگشایی کند. تاکنون از این زاویه نقد و بررسیهایی نیز صورت گرفته و در قواره مقاله یا کتاب انتشار یافته است. باید همچنان منتظر نوشتههای دیگری بود و رهیافتهای دیگر. زیرا سهراب و سرودههایش همچنان خود را به جریان شعر فارسی، شاعران فارسی زبان، علاقهمندان از هر سطح آگاهی و دریافت و منتقدان شعر تحمیل میکند. باید دقت کرد که نه میتوان و نه لازم است؛ با همه ارزیابیها و استنتاجها موافقت کرد یا علم مخالفت برافراشت. ضرورت دارد میدان فراخی برای تمام ادراکها فراهم آید تا با تعامل اندیشهها، عناصر درشت خود را بالا کشد، ریزترها به زیر آیند و خردهفرمایشها از روزن الک و غربیل به باد سپرده شود. قبول که باید از تحمیل برخی دریافتها و استدراکهای فردی و به اصطلاح تأویلهای غیرمتأمل اجتناب ورزید و نسبتهای قریب و غریب در حوزه معنایی یک واژه و اصطلاح و جمله و بندی از شعر در کل ساخت آن عنایت داشت اما باید صبور بود. حافظ شیراز هنوز بعد از قرنها همچنان حافظرند مانده است و شارحان وی آیند و روندی دارند. سهراب و سهرابها نیز در حد خویش، شارحانی درگذر زمان داشته و دارند. تفاوت حافظ و سهرابها درگذشت زمان خود را نشان میدهد. «صبر باید پدر پیرزمان را» از لطایف شعر سهراب، نه تنها وجود تلمیحات فراوان درآن؛ بلکه تبحر ویژه، او دربه کارگیری این صنعت ادبی است. اکثر تلمیحات شعری سهراب با کشف خود، معنای عمیق شعر را نیز آشکار میکند؛ لذا گزافه نیست اگر بگوییم که سهراب از صنعت قدیمی تلمیح به شیوهای نو بهره گرفته است، چنانچه با ورود یک تلمیح دریک مصراع، معمولا سرتا سر بند شعر تحت تاثیر معنای منتج از آن قرارمیگیرد. گویی هر تلمیح سلسلهای از ایهامات، تبادرات و تداعیها را ایجاد میکند که هر کدام درگوشهای از شعر، خود را میگنجاند و از این روست که پیش از کشف تلمیح نمیتوانیم به معنای شعر پی ببریم. من دراین مقاله سعی خواهم داشت تا با نشان دادن گونههایی از تلمیحات اشعار سهراب، بیش از هرچیز، ذهن مخاطبان را با این مطلب آشنا سازم که درکجای این باغ اساطیری میتوان به دنبال تلمیحات گشت. پیش از آغاز بحث، تعریف سادهای از تلمیح، بیفایده نیست. تلمیح به معنی اشاره کردن به چیزی با چشم است و در اصطلاح علم بدیع، به اشاره کردن درکلام به داستان، افسانه، مثل، آیه و حدیث یاد آوردن اصطلاحات علوم مختلف، چون: موسیقی، نجوم و غیره اطلاق میشود. البته، حوزه اشارات تلمیحی شعر سهراب از این مواردی که به طور سنتی درشعر به کار میرود، وسیعتر است که نشانگر معلومات و مطالعات گسترده وی در موضوعات گوناگون است. دریک تقسیم بندی کلی، میتوان از دو نوع خاص تلمیح دراشعار سهراب سپهری یاد کرد. یک دسته تلمیحاتی که اگر چه به حکم ذات خود پنهانند، اما اشارهای لفظی در شعر به آنها میشود. نمونه چنین تلمیحی را از شعر «مسافر» میخوانیم: سهراب در این شعر، همینگونه که از سفرهای خود به اقصا نقاط جهان میسراید، به سرزمین هند میرسد و از دیدن محلی که بودا در زیر یک درخت بانیان(انجیر بنگالی) به نیروانا رسید، میگوید: سفر مرا به زمینهای استوایی برد. و زیر سایه آن «بانیان» سبز تنومند چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد: وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت. (هشت کتاب/ ص 319) دراین بند، به صراحت از عبارتی که به خاطر آورده میگوید و از آنجا که واژه «عبارت» امروزه به نوشتار اطلاق میشود تا گفتار، پس میتوان حدس زد که سهراب با دیدن درخت بودا ( Boodhi treeیا درخت حکمت) عبارتی از یک کتاب را به یاد میآورد. این عبارت را درکتاب «چنین گفت زرتشت» اثر فریدریش نیچه - فیلسوف معروف آلمانی- مییابیم:«ای زرتشت، من چنین کسی را به درخت کاج تشبیه میکنم که همچون تو، بلندقدس سره وسیع[ ساکت قدس سره سربه زیر[، سخت و منفرد قدس سرهتنها[ میروید و چوبش از بهترین و عالی ترین چوبهاست».(1). این چهار صفت، توصیفی از زرتشت و درخت کاج هر دو تاست؛ یعنی وجه شبهی است بین زرتشت و کاج. از آنجا که درشمایل نگاریهای اولیه، نقاشان بودایی، درخت بانیان نمادی از بوداست. مشخص میشود که سهراب نیز با چهار صفت وسیع، تنها، سر به زیر وسخت به نحو زیبایی، توصیفی هم از درخت بانیان و هم از بودا به دست میدهد. وسیع: تنومندی و گستردگی شاخههای درخت و عظمت بودا؛ تنها: تنهایی تنه درخت در معبد و تنهایی سلوک بودا؛ سربه زیر:شاخههای آویزان درخت و آرامش، سکوت و تواضع بودا؛ و بالاخره سخت: سفتی تنه درخت و سرسختی بودا در راه حقیقت. دکتر شمیسا که واژه عبارت را به گفتههای بودا حمل کردهاند، در کتاب «نگاهی به سپهری» مینویسند:«ظاهرا اشاره به گفتههای بوداست که میگفت از دلبستگیها و وابستگیهاست که اندوه زاید، چون این را بینی چونان کرگدن تنها سفر کن(2). با مقایسه این دو شرح ملاحظه میشود که ردیابی هر تلمیح برای شرح اشعار، تا چه میزان میتواند ضروری باشد واین مدعایی بیدلیل نیست، که فهم عمیق شعر در گرو کشف تلمیح، و مهمتر از آن در تحلیل تلمیح است. دسته دیگر، تلمیحاتی هستند که اگر چه هیچ اشاره لفظی به آنها نمیشود، اما ابهامات معنایی وجود آنها را حدس میزند. به چنین تلمیحی در شعر «صدای پای آب» بر میخوریم: چرخ یک گاری درحسرت واماندن اسب، اسب درحسرت خوابیدن گاری چی، مردگاری چی درحسرت مرگ. (هشت کتاب/ ص 281) سهراب دراین بند، جامعه شهری را به تصویر میکشد. توصیف وی از چند بند پیشین آغاز میشود: شهر پیدا بود: رویش هندسی سیمان، آهن،سنگ. سقف بیکفتر صدها اتوبوس... چنانچه واضح است، دراین بند به هیچ اشاره لفظی که بر وجود تلمیحی دلالت داشته باشد، برنمیخوریم. اما میتوان یک سری، سوءالات و ابهامات را مطرح کرد. این سیر دائمی چرخ و اسب و گاریچی، چه ارتباطی با شهر دارد؟ با این که گاری بیشتر با جامعه روستایی مناسبت دارد تا شهرهای انباشته از اتوبوس.پیوند بین چرخ، گاری، اسب، گاریچی و مرگ نیز چندان عمیق و هنری نیست. درشرح این بند، در نهایت میتوان گفت: تصویری است از روزمرگی و بیهدفی زندگی درجوامع شهری. گاریچی مقصدی برای رسیدن ندارد؛ بیاختیار، درجریان زندگی بیهدف خود میرود تا هنگامی که مرگ، او را ازحرکت باز دارد. یا برای توجیه چرخ، بگوییم: واژه چرخ تبادری دارد به «چرخ زندگی» که درشهرها بدون توقف و بیهدف، درحرکتی دایمی است:سوال دیگری که به ابهام شعر میافزاید، این است که سهراب در این توصیف عادی و عاری از جنبه هنری چه دیده است که بندی از شعر را به آن اختصاص میدهد؟ حسرت چرخ برای خسته شدن اسب و حسرت اسب برای خوابیدن گاریچی و بالاخره حسرت مرد گاریچی برای فرارسیدن مرگ، پیوند چندانی با هم ندارند و حس خوشایندی را القا نمیکند؛ یا لااقل میتوان گفت آنقدر جذاب نیست که فضای یک بند را تماما اشغال کند. اما همین حس نه چندان خوشایند باید ما را به این شک بیاندازد که شاید پشت این بند، نکتهای پنهان وجود داشته باشد. بیاییم تمعق در شعر را از واژه، «چرخ» شروع کنیم. چرخ پیوندی دیرین با شهرنشینی و مدنیت دارد. چرخ از نخستین اختراعات جوامع شهری است؛ آن هم تمدن باستانی سومر. پر بیراه نیست اگر بگوییم که چرخ زندگی شهری با اختراع چرخ به حرکت میافتد. پس فعلا ربط بین چرخ و شهر مشخص میشود؛ اما هنوز رابطه، چرخ وگاری و مرگ پوشیده است. باز هم در اعماق تاریخ به جست وجو میپردازیم:«نخستین چرخهایی که نشانشان درتاریخ مانده، چرخهای ارابهای است خاص حمل اموات، که کاتبی سومری در 3500 سال پیش از مسیحیت، آن را تصویر کرده است (3). گمان میکنم حال ربطی بین چرخ، گاری و مرگ یافتهایم که انسجام هنری این بند را محقق میسازد. اما نکته مهم، نتایج این کشف است، زیرا مشخص میکند که نگاه سهراب به معضل زندگی شهری، نگاهی ریشهای و روییده از اعماق تاریخ است. سهراب میداند که نخستین نشانههای زندگی شهری که به دستمان رسیده، با مرگ گره خورده است؛ و میداند که چرخ این گاری ازهزاران سال پیش- یعنی نخستین روزهای جریان چرخ تمدن - به سمت مرگ درحرکت است. مرد گاریچی هم که حمل کننده اموات است، از یکنواختی زندگی چنان به تنگ آمد و خسته شده که حسرت آسودگی مردگان پشت ارابه را دارد و خواهان خوابیدن درکنار آنهاست. سهراب به گوشه چشمی شاعرانه، گوشهای به زندگی شهری میزند. درشرح اشعار سپهری، توجه به تلمیحات، بسیار کارگشا است. هنگام قرائت شعر سهراب، بارها اتفاق میافتد که همدلی و همراهی مخاطب با متن شعر بریده میشود. یکی ازکارکردهای تلمیح، پیوند همین بریدگیهاست که از ربط میان دو مصراع تا حفظ انسجام یک بند و حتی، تا تحقق ارتباط معنایی کل یک شعر بسط مییابد. اهمیت این موضوع آنگاه آشکار میشود که توجه داشته باشیم، از ایرادهایی که به شرح تفصیلی «نگاهی به سپهری» دکتر شمیسا گرفته شده، قطع ارتباط ساختاری عناصر شعری است. (4) هرچند این نکته بیشتر به شرح ایشان وارد است تا ماهیت شرح؛ چرا که به اعتقاد من برای فهم عمق اشعار سهراب و هنر شاعری او، ما نیازمند شرح جزء به جزئیم و حتی گاهی لازم است دامنه شرح را به حوزه، حروف بکشانیم. وقتی در شعر صدای پای آب، سهراب جریان بزرگ شدن خود را چنین توصیف میکند: طفل پاورچین پاورچین، دور شدن کم کم درکوچه سنجاقکها. (صدای پای آب/ ص 276) شارح موظف است که توضیح دهد؛ چرا با این که حرف اضافه «از» در اینجا مناسبتر مینماید،شاعر حرف «در» را به کار میبرد؛ چرا که به اعتقاد من، حرف «در» دارای بار معنایی خاصی است که درحرف دیگری نیست. در برابر چنین جزء نگریها، گاهی نیز نیازمند دیدگاهی کلی هستیم. به عنوان مثال به اسطوره، طلب آب حیات که درکل شعر بلند مسافر جریان دارد توجه کنید. سهراب از همان ابتدای سفر خود دراین شعر، سراغ آب حیات را میگیرد. کجاست سمت حیات؟من از کدام طرف میرسم به یک هدهد؟(ص311و 312) از میان اساطیر مختلفی که درباره آب حیات است، دو اسطوره گیل گمش و اسکندر شهرتی جهانی دارند (5) لذا بعید نمیدانم که منظور از «سیاحت در یک حماسه» که سهراب از آن باز میگردد هم چنین اسطورههایی باشد؛ اساطیری که آدمی را در طلب جاودانگی و بیمرگی تصویر میکند. اما سهراب میداند که این طلب بیهوده است. باید از زندگی بهره برد و شتاب کرد و شراب خورد: شراب را بدهید. شتاب باید کرد: من از سیاحت دریک حماسه میآیم (مسافر/ص315) «زن میفروش قدس سرهسیدوری Sidouri ] به گیل گمش گفت: گیلگمش درپی چه میگردی؟ زندگانی (جاودانی) را که میجویی، نخواهی یافت/ هنگامی که خدایان بشر را آفریدند/ زندگانی (جاودان) را برای خود نگاه داشتند!/ پس تو، گیل گمش شکمت را سیر کن/ و شبانروز برقص و ساز بنواز/ جامههایت همواره پاکباد،/ و سرت نیکشسته و تنت شستوشو کرده/ دختربچهای را بنگر که دستت را به دست گرفتهاست/ باشد که زن محبوبت برسینهات خوش بیارامد:/ اینها همه کارهائیست که بشر میتواند کرد.(6) گیلگمش سفر خود را در مسیر خورشید، ازشرق به سمت غرب آغاز میکند تا به جایی میرسد که خورشید درسیاهی فرو میرود. او همچنان درمیان ظلمت پیش میرود تا جایی که ازشرق و محل طلوع خورشید سردرمیآورد. حال به یاد بیاوریم که سهراب هم در شعر مسافر، سفر زمینی خود را کنار رودخانه، بابل آغاز میکند (گیلگمش اسطورهایی بابلی است) و با عبور از کنار «راهبان پاک مسیحی» و «زارعان لبنانی» و «کودکان کور عراقی» به غرب میرسد، جایی که از تلاطم صنعت همه جا گرفته و سیاه است. او از میان این ظلمت به سمت جوهر پنهان زندگی میرود تا به شرق و زمینهای استوایی میرسد و به «مصاحب آفتاب» توفیق مییابد. پس بیدلیل نیست اگر میبینیم که سهراب دراین شعر، مسیر خود را به سمت غرب نشان میدهد و بعد به شرق بازمیگردد. درحالی که درسفرهای واقعی خود، ابتدا ازشرق (ژاپن و هند) دیدار کرد و به غرب رفت. او میخواهد درطلب آب حیات، با قهرمانان اساطیری هم مسیر باشد. به بحث خودمان باز میگردیم و مثالی از پیوند تلمیحی میان دومصراع را در شعر «ورق روشن وقت» مرور میکنیم. سهراب دراین شعر، یک روز از زندگی خود را از صبح زود تا هنگام شب شرح میدهد. از هجوم روشنایی صبح و آمدن آفتاب میگوید، تا جمعشدن ابر و بارش باران در ساعت نه. هوا صاف میشود و نیمروز فرا میرسد. بعداز صرف ناهار، سهراب مشغول پوستکندن یک پرتغال میشود و دستهایش پرتقالی میشود: دستهای من در رنگهای فطریبودن شناور شد: پرتقالی پوست میکندم. شهر در آیینه پیدا بود. دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالیباد!(ورق روشن وقت/ ص381) جالب است! درحال پوست کندن پرتقال، بدون مقدمه از پیدایی شهر در آینه میگوید. ظاهرا این مصراع شکافی را میان سطرهای پیش و پس خود ایجاد کرده که به آسانی بندخوردنی نیست. غوری درمعنی شعر کنیم: سهراب در آیینه شهر دوستانش را میجوید، و برایشان آرزوی روزهای پرتقالی دارد. مفهوم پرتقالیبودن اوقات روز را در خود روشن کردهاست: اوقاتی که با پوست کندن یک پرتقال، انسان بتواند در رنگهای بودن غوطهور شود(7) منظور از بودن، حضور در زمان حال یا به عبارت بهتر، حضور در هستی است که در شعر دیگری هم از آن یاد میکند: بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلاب بودن. (صدای پای آب، ص288) «حضور» تعبیری عارفانه است که آن را به حضور قلبی یا حاضر وقتبودن تعریف کردهاند. با توجه به این مطلب، مسلم میشود که پرسش سهراب از کجایی دوستانش، پرسش از مکانشان نیست؛ بلکه این پرسش درارتباط با مفهوم «بودن» معنا مییابد. دوستان سهراب از پیش از غایبند، اما برایشان هرکجا که باشند، آرزوی حضوری عارفانه دارد. به عبارتی دیگر، زیرساخت معنایی جمله را درصورت بسط آن، میتوان چنین خواند: «کاش دوستان من اینجا بودند و شنا درجریان هستی را تجربه میکردند؛ با این حال در غیبت آنها نیز، اوقاتی پرحضور برایشان آرزو دارم.» سهراب حال خوشی را تجربه میکند که دوستانش را بیبهره از آن نمیپسندد. این ربط درچند بند قبل شعر که از کجایی دشمنانش میپرسد، واضح است: دشمنان من کجا هستند؟فکر میکردم. درحضور شمعدانیها شقاوت آب خواهدشد. (ورق روشن وقت/ ص380) یعنی دشمنان من چقدر غایب و غافل هستند که در پیش شمعدانیها هم که حاضر میشوند، شمع شقاوت دلشان آب نمیشود. چرا که گلهای شمعدانی درنظر سهراب به قدری زیبا هستند که فکر میکرد سنگینترین دلها را آب، و عمیقترین کینهها را محو کند. اما افسوس که حضور شمعدانیها نیز حریف غیبت دشمنان سهراب نمیشود. از این غیبت در زبان عامیانه، با اصطلاح «درباغ نبودن» تعبیر میکنیم که به خوبی رساننده مفهوم موردنظر ماست. پس میتوان این پرسش را در ارتباط با واژه حضور و همچنین فکرکردن سهراب، اینگونه معنی کرد که دشمنان من در چه سطح فکری هستند؟ یا چرا آنقدر کوتهنظرند؟ اینجاست که پرسش سهراب با ندای «این الملوک»(8)عرفا شباهت جالبی مییابد. این حد فهم من از متن شعر است، فهمی که شاید بتوان ادعا کرد که در ذهن، صورت منسجمی به این بند میدهد؛ اما با این حال هنوز این وصله ناجور«شهر درآیینه پیدا بود» تو ذوق میزند. شاید برای توجیه این مصراع راههای مختلفی بیان شود اما من سعی خواهم داشت، آن را با صنعت تلمیح توجیه کنم. برای این کار به سراغ کتاب «معجمالبلدان» میرویم که در ذیل لغت بابل، از هفت شهر افسانهای بابل و هفت اعجوبهای که در آنها بود، میگوید: درمورد اعجوبه، شهر چهارم نیز چنین میخوانیم: «در شهر چهارم، آینه آهنینی آویخته بودند و چون یکی از ایشان گم میشد و متفحص حال او میشدند، در آن مینگریستند، او را همچنانکه بود میدیدند. (9)و به یاد بیاوریم که سهراب نیز در آیینهای شهرنما، به دنبال دوستان خود میگشت. به گمانم تقارن و تطابق این اسطوره با مصراع شعر سهراب به قدری هست که پیوند میان دومصراع مورد بحث را تا حدودی تضمین کند. اما این تطبیق، برای مخاطب بصیر شعر ابتدای کار است؛ چرا که این اسطوره با کشف راز و رمزهایش، ابواب جدیدی از معانی را میگشاید که هویداکننده ربط آن با شعر سهراب است. سهراب هر اسطوره را از پشت حجاب نماد آن مینگرد. با تهیکردن افسانه مذکور از رمز، با چه حقیقتی روبرو خواهیم شد؟ شهری که تمام اهالی آن در هرکجا که باشند، حاضرند و هرگز گم نمیشوند(ایهامی به گمراهشدن) و از حال یکدیگر نیز باخبرند. سهراب در اشعارش از چنین سرزمینی که ارتباط و پیوند میان اهالی آن بسیار قوی است، در دو جا یاد میکند: غنچهای میشکفد، اهل ده باخبرند (آب/ ص347) پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک (واحهای در لحظه/ ص361) سهراب باخبری اهل ده را به جهت صفای آینه دل آنها میداند: مردم بالادست چه صفایی دارند (آب/ص346) و این درحالی است که درمحیط خود، خلاف این موضوع را شاهد بود: «هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته (10) پس این آینه را طبق سنت شعری، میتوان کنایه ازدل خود سهراب گرفت. دلی که به جهت صفا یافتنش، نه تنها با مردم شهر که با کل هستی پیوند مییابد. برای پرهیز از اطاله کلام، چند مصداق از تلمیحاتی را که مدعی شدهام در وحدت شعر نقش دارند، خلاصهوار ذکر میکنم. نقش این تلمیحات در سه زمینه تبادر، تصویر و مفهوم متفاوت است. یک دسته از این تلمیحات صرفا در حد تبادر هستند و آنچنان که من میفهمم، نقش تصویری یا معنایی چندانی درشعر ندارند. با این حال شاهدیم که چگونه به نحو مرموزی، خود را در جای جای شعر جای میدهند. مثال عینی آن را در شعر «به باغ همسفران» شاهدیم. در این شعر به دفعات به همخوانی متن با داستان حضرت موسی برمیخوریم: صدا کن مرا،... صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که از انتهای صمیمت حزن میروید. (هشت کتاب/ ص 394 و 395) تبادر دارد به ندای خداوند از میان درخت، در سرزمین طور. و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد. میتواند اشارهای باشد به غافلگیرشدن حضرت موسی؛ زیرا برای آوردن آتش رفته بود و با حضور خداوند، مواجه شد. بیا زندگی رابدزدیم، آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم. دو دیدار، متبادر به دو مقالات حضرت موسی با خداست. بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را. تبادریست به ید بیضاء موسوی. مرا گرم کن یادآور بوته آتشی است که موسی برای گرم کردن خود و خانوادهاش میخواست از آن آتشی بگیرد. با توجه به فضای کلی پیام شعر، مشخص است که این همه تلمیحات مکرر، تأثیری در آشکار ساختن معنای شعر ندارد و تنها میتواند یک تبادر ذهنی باشد. دستهای دیگر از تلمیحات که غنای بیشتری دارند، از حد تبادر به مرز تصویر رسیدهاند. نمونه جالب آن شعر «تپش سایه دوست» است. در این شعر، سهراب با جمعی از دوستانش، مشغول سیر و سفری تفریحی در دامنه طبیعت است: پای پوش ما که از جنس نبوت نبود ما را با نسیمی از زمین میکند. (هشت کتاب/ ص 367) پای پوشی از جنس نبوت، تلمیحی است به کفشهای بالدار مرکور ) mercure(، خدای رومی. این خدای رومی برابر با هرمس، خدای یونانی است که معمولا یکی گرفته میشوند. او پیامآور(جنس نبوت) خدایان و پیک مخصوص زئوس خدای خدایان- بر روی زمین بود. کفشهای بالداری داشت که موجب میشد از هر پرندهای سریعتر بپرد. سهراب و دوستان او نیز چنان احساس سبکی میکنند و سریع راه میپیمایند که گویی کفشهای افسانهای بر پا دارند و با کوچکترین وزش باد، مانند مرکور به هوا برمیخیزند. اما ذهن نکته بین سهراب، پیوندهای بیشتری را در بین گروه مسافر خود و این خدای افسانهای مییابد: مرکور (هرمس)، حامی و راهنمای مسافران بود و آنها را در راههای خطرناک یاری میرساند. همچنین از علایم او، کیسهای بر دوش (کولهبار)، چوبدستی طلایی به دست و کلاه لبه بلندی بر سر است، دقیقاً مانند تصویری که سهراب و دوستانش دارند: میگذشتیم از میان آبکندی خشک از کلام سبزهزاران گوشها سرشار کولهبار از انعکاس شهرهای دور... چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان میبرد. چوبدست مرکور (هرمس) از درخت غار بود. مشهور است که این درخت، هزارسال عمر میکند و دارای برگهای دایمی و پیوسته سبز است. بهار جاودان بردن چوبدست میتواند اشاره به این موضوع باشد. هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر میخواند. در تصاویر چوبدست، هرمس، دو بال کوچک را بر سر آن میبینیم. هنگام پرواز هرمس، این بالها به جنبش درمیآمدند. لذا در این مصراع هم، سهراب از این اسطوره برای تصویرسازی بهره میگیرد. ما گروه عاشقانه بودیم و راه ما از کنار قریههای آشنا با فقر تا صفای بیکران میرفت. افسانهها، هرمس را اغلب به صورت پیامآور صلح و صفا و برقرارکننده آشتی بین خدایان تصویر میکنند. رفتن تا صفای بیکران اشارهای هم به این رسالت صلحجویانه، هرمس دارد؛ زیرا یکی از معانی صفا، صلح و آشتی است. از میان اساطیر ملل مختلف، اسطورههای یونانی به جهت گستردگی و تنوع خود جایگاه مهمی در شعر سهراب یافتهاند. دو نمونه دیگر از اسطورههای یونانی را- یکی با قراین آشکار و دیگری با قراین پنهان- ذکر میکنم: ظهر دم کرده تابستان بود پسر روشن آب، لب پاشویه نشست و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد. (پیغام ماهیها/ ص 356) پسر روشن آب، اشاره است به گانی مد) Gany mede(، زیباترین فرد بشر (پسر روشن). گانی مد توسط زئوس- خدای آسمان- که به شکل عقابی درآمده بود، ربوده شد. او ساقی خدایان در کوه المپ بود. همچنین او را همان برج دلو میدانند که آشکارکننده نسبت او با آب است. اما نکته اینجاست که از کجا میتوان چنین تلمیحی را حدس زد؟ بارها اتفاق افتاده است که ضرورت وجود تلمیحی را حدس زدهام، بدون آن که بتوانم آن را تشخیص دهم. به عنوان مثال، در مصراع «باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود» (صدای پای آب 1 ص 275)، حدس میزدم که «دایره سبز سعادت» استعاره از بهشت است و سهراب میخواهد باغ دوران کودکیاش را به گوشهای از بهشت تشبیه کند. به همین دلیل، برایم مسلم بود که باغ بهشت شکلی دایرهای دارد و این مطلب را بعدها در اساطیر یافتم. رمز کار در کجاست؟ در مورد این بخش شعر «پیغام ماهیها» جواب ساده است: تشبیه آب به پسر روشن و همچنین تشبیه خورشید به عقاب (اگرچه در میان اساطیر اقوام آزتک سابقهدار است)، دارای وجه شبه زیباشناسانه نیست و مسلماً سهراب با این توان شاعری خود، کسی نبود که به دنبال چنین تشبیهات ساده و غیر هنری برود. همین ایمان به ظرافتهای هنری سهراب، گوش ما را برای شنیدن حرفهای اساطیری شعر روان او تیز خواهد کرد. مورد دشوار دوم را بخوانیم. و من، در طلول گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد. (به باغ همسفران /ص 397) اینکه میگویم دشوار به این دلیل است که هیچ قرینه، لفظی، مرا به وجود تلمیح در این مصراع راهنمایی نکرد جز واژه «انگشتان»(11) که گوشه چشمی دارد به ائوس) EOS(، الهه سپیدهدم یونانی که هر روز صبح با انگشتان صورتی رنگ خود دروازههای آسمان را برای طلوع خورشید میگشاید. «در تمامی تمدنها، سپیدهدمقدس سرهائوس[ با انگشتان پشت گلی خود، نماد شادیآفرین بیداری در نور بازتابیده است. (12)» اما بهترین این گونه تلمیحات، تلمیحات معناییاند که فهم کل شعر در گرو کشف آنهاست. یک نمونه موفق از این گونه تلمیحات را مرور میکنیم: گوش کن، دورترین مرغ جهان میخواند. شب سلیس است، و یکدست و باز. (شب تنهایی خوب/ ص 371) شعر شب تنهایی خوب از شعرهای زیبای دفتر «حجم سبز» است. این شعر، به گفته آقای خسروشاهی در کتاب «ادای دین به سهراب»، در سال1343، شبی که سهراب در شهر بنارس هند میان آوازهای شبانه پرندگان، صدای عجیب مرغی ناشناس را شنیده بود، سروده شد(13). مطلب مهمی که ما را به حال و هوای سهراب نزدیک میکند، آن است که بدانیم وی در دوران کودکی خود نیز پرندهای را در باغ دیده بود که ظاهراً آنقدر موجب شگفتیاش شد که هرگز آن را فراموش نکرد(14). منظور از «دورترین مرغ جهان» همانگونه که در ادامه، شعر اشاره میشود، ماه است. سهراب در شعر دیگری هم به مرغ ماه اشاره دارد: مرغ مهتابمیخواند.(خواب تلخ/ص77) تشبیه ماه به پرنده، قدمتی دیرینه دارد. در یکی از تصاویر سنگی مصر باستان، تحوت، خدای ماه، را به شکل لکلکی میبینیم که نقش ماه بالداری بالای سرش نمایان است. سهراب از شبی آرام و دلگشا میگوید که نور ماه بدون لکه ابری، سراسر شب را روشن کرده است. وی با شنیدن آواز ماه از خانه بیرون میآید: پلکان جلوی ساختمان، در فانوس به دست و در اسراف نسیم، جاده او را برای رفتن صدا میزند و سهراب میداند که برای گرفتن مرغ ماه، باید از تاریکی چشم بردارد و آنقدر بالا برود که ماه با بهم زدن بالهایش، به نزدیک شدن بیش از حد او واکنش نشان دهد: گوش کن، جاده صدا میزند از دور قدمهای ترا. چشم تو زینت تاریکی نیست. پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا. و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو مضمون این بخش را خاقانی، در بیت زیبای ترکیببندی میسراید: اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک شمار رهنمایان را قدم درکش که ماه اینک کشف ماهیت این پرنده (استعاره بودنش از ماه)، تا حدودی فضای شعر را برای خواننده ملموس میکند؛ اما کلید اصلی فهم شعر را خود سهراب آشکار میکند: و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند. پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت: بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است. «مزامیر شب» میتواند اشاره به آواز شبانه، پرندگان باشد. واژه، مزامیر، تلمیح به حضرت داود را میرساند و اینجاست که زنجیرهای از اشارات و تبادرات آغاز میشود: داود، مزمار(نی) را زیبا مینواخت و آواز نیکویی داشت. وی آنگاه که سرودههای زبور را با صدای زیبای خود میخواند، تمام رهگذران، جانوران و جمادات را مجذوب خود میکرد. اما تلمیح اصلی این قسمت، به داستان عاشق شدن حضرت داود به زن اوریاست. در افسانههاست که شبی داود در محراب عبادت خود، مرغی عجیبی را دید و به دنبال آن رفت. مرغ بالای دیوار خانه نشست و همینکه حضرت داود خواست از بالای بام پرنده را بگیرد، چشمش به خانه همسایه خود، اوریا افتاد و همسر او را مشغول استحمام دید و بر او عاشق شد. در داستانها گفتهاند که داود، اوریا را به جنگ فرستاد و با حیله به کشتن داد و زن او را تصاحب کرد. چنین افسانههایی حتی وارد برخی از تفاسیر قرآنی نیز شده است و آن را در تفسیر آیات 21الی 24 سوره ص نوشتهاند، قسمتی از آیه 24 چنین است: «و ظن داوود انما فتنه، فاستغفر ربه و خر راکعا و اناب» و داود فهمید که ما آزمودیم او را، پس طلب آمرزش کرد از پروردگار خود و بیفتاد سجدهکنان و بازگشت به سوی خدا. آنچه برای شرح ما مفید است، توجه به واژه قرآنی «فتنه» است. چراکه سهراب با گزینش واژه تقریباً مترادف حادثه، هم تلمیح خود به این آیات را نمایان کرده و هم ترکیب «فتنه عشق» را که در ادبیات قدیم فراوان به کار رفته و حضرت داود نیز بدان مبتلا شده، متبادر کرده است. «حادثه عشق» یعنی حادثهای که منجر به عشق شود. اما این ترکیب اضافی تشبیه نیز میتواند باشد، زیرا هم حادثه به چیز نو اطلاق میشود و هم عشق درنظر سهراب همیشه تازه است. سهراب فارغ از نظر مفسران و عالمان دینی که این داستان را ساختگی و دروغین میدانند، آسوده فتوای خود را در دهان پارسایی میگذارد و میگوید: هر حادثهای که منجر به عشق شود، بهترین حادثه است؛ حتی اگر عاشق شدن داود بر زن اوریا باشد. اگر چشم به حادثه عشق شسته شود و جور دیگر ببیند، چنین داستانی را دروغ و مجعول نخواهد دید؛ چراکه از عشق هرچه بگویند، برمیآید. اکنون با تشخیص تلمیح، کل این بند معنای خود را مییابد: مرغی که حضرت داود را به دنبال خویش کشید، بالهایی از زبرجد سبز، پاهایی از یاقوت سرخ و منقاری از لولو داشت. این مطلب، هم آن پرنده ناشناسی را که سهراب صدای عجیبش را شنیده، به ذهن متبادر میکند و هم تشبیه آن را به مهتاب، بر وجه درخشش قوت میبخشد. معنای نشستن زمان بر کلوخ هم، اکنون مشخص میشود. گویی که داود به تماشای زن اوریا بر روی بام نشسته و چنان محو تماشاست که گذشت زمان را متوجه نمیشود و وقت عبادت را قضا میکند. در حقیقت سهراب در ضمن این تلمیح داستانی، از ما میخواهد که نگاه خود را از تاریکی محراب (یکسونگری)، به روشنایی عشق برگردانیم. همچنین بعید نیست که این پارسا، اشارهای تعریضی به حزقیل نبی داشته باشد که طبق داستانها، آنگاه که داود برای توبه به سمت قبر اوریا میرفت، به ملاقاتش رسید. وی در بالای کوهی به عبادت خداوند میپرداخت، و با جمع کردن استخوانهای پوسیده مردگان، نفس خود را از لذات و شهوات دنیایی باز میداشت. اما برخلاف حزقیل نبی، پارسای شعر سهراب کسی نیست که از فتنه عشق بگریزد؛ بلکه آن را بهترین چیز میداند و ما را به جای پرهیز، به نگاهی عاشقانه دعوت میکند. تأویل دیگر که مناسبتر میدانم، آن است که این پارسا را خود حضرت داود بگیریم؛ کسی که به هوای پرندهای شگفت، از محراب زهد به بلندای عشق رسید؛ و حال سهراب، خود و ما را به پیروی راه او فرامیخواند. به این پارسای عاشقپیشه، مولانا با تشبیه جالبی اشاره میکند: آهن شکافتن بر داوود عشق چیست خامش، که شاه عشق عجایب تهمتنیست(غزل 443) سخن از تلمیحات شعر سهراب بسیار مفصلتر از این مجال است. من نیز در این نگاشته، قصد فهرست کردن تلمیحات را ندارم و وظیفه قلم خود را جز ترسیم گوشهای از این باغ اساطیری نمیدانم. اما برایم مسلم است که خواننده، دقیق نگاشتهام بعد از این، از جایجای شعر سهراب تا صفای باغ اساطیر راه خواهد رفت: روی زمینهای محض راه برو تا صفای باغ اساطیر.(همیشه/ص403) ////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////// پینوشتها:1- چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، ترجمه: حمید نیر نوری، ویراستاری، مهدیه بهبهانی، انتشارات اهورا، چاپ چهارم 1384، ص 515. نخستین اثر آشنایی سهراب با اندیشه نیچه، در مقدمه خود نگاشتهای است که درسال 1340 بر دفتر «آوار آفتاب» مینویسد و درآن به نظریه اراده معطوف به قدرت نیچه اشاره میکند: «آن جا قدس سرهغرب[ من به هرجا سایه میزند و در اثبات خود، هدف زندگی بازجسته میشود (نیچه)». با توجه به این مطلب که نیچه نخستین بار اراده معطوف به قدرت را در کتاب «چنین گفت زرتشت» مطرح کرد و از دیگر سو، ترجمه نیر نوری از این اثر درسال 1327 منتشر شده، قراین صحت این تلمیح افزونتر میشود. نکته دیگر این که باید دقت داشت که سهراب از عبارتی که به یاد میآورد (آن هم در قالب جمله امری) میگوید و مسلماً در یادآوری، بیان عین عبارت ضروری نیست. 2- رک: نگاهی به سپهری (ویرایش دوم)، سیروس شمیسا، انتشارات صدای معاصر، چاپ هشتم 1382، ص 183. 3- رمزهای زنده جان، مونیک دوبوکور، ترجمه: جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ دوم 1376، ص 87. 4- ر ک: نیلوفر خاموش (نظری به شعر سهراب سپهری)، صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، چاپ پنجم 1379، صص 102و 103. 5- برای آگاهی از این دو اسطوره، رک: پژوهشی در اسطوره گیل گمش و افسانه اسکندر، جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ اول 1380. 6- پژوهشی در ناگزیری مرگ گیل گمش، بانیک بلان، ترجمه: جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ اول 1380، ص 115. 7- سهراب در شعر صدای دیدار، از نگاه شهودی و عمیق خود به میوهها میگوید و این درحالی است که نگاه همشهریانش از حد بریدن (خط مماس) و خوردن میوهها فراتر نمیرود: بینش همشهریان، افسوس/ برمحیط رونق نارنجها خط مماسی بود (صدای دیدار / ص370). 8- کجایند پادشاهان؟/ ندایی است که عرفا درحالت جذبه فریاد میزدند. در «تذکرة الاولیا»، در ذکر ابراهیم بن ادهم میخوانیم: «چون واردی از غیب بر او فرو آمدی گفتی: کجااند ملوک دنیا تا ببیند که این چه کار و بارست تا از ملک خودشان ننگ آید». تذکرةالاولیاء شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، تصحیح: نیکلسن، انتشارات منوچهری، ص 98. 9- و فی المدینه الرابعه مرآه من حدید، فاذا غاب الرجل عن اهله، و احبوا ان یعرفوا خبره علی صحته، اتوا تلک المرآه فنظروا فیها، فراوه علی الحال التی هو فیهما. المعجم البلدان، ابی عبدالله یاقوت حموی، جزء الاول، ذیل بابل، ص 311، ترجمه متن از لغتنامه دهخدا است. رک: ذیل بابل. 10- هنوز در سفرم (شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهری)، به کوشش سپهری، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ سوم 1382، ص 100. 11- قرینه معنایی هم برای این تلمیح هست، اما تا مخاطب شعربه باغ همسفران شناخته نشود این قرینه پنهان میماند. سهراب این شعر را در خطاب به فروغ فرخزاد سروده است. همخوانیها و تلمیحات و اشارات فراوان این شعر به اشعار فروغ را در مقاله دیگری مفصل کاویدهام. اما اکنون تنها مجال آن است که توجه خوانندگان را به تناسب اسم ائوس، الهی سپیدهدم با فروغ به معنی روشنایی خورشید جلب کنم. سهراب فروغ را به ائوس تشبیه کرده است؛ تنها کسی که الههوار میتواند سهراب خوابیده را به نوید صبحی درخشان بیدار کند. 12-نقل از کتاب فرهنگ نمادها (جلد سوم)، ژان شوالیه، آلن گربران، ترجمه و تحقیق: سودابه فضایلی، انتشارات جیحون، سال چاپ 1382، ص 534. 13- نقل از کتاب از مصاحبت آفتاب (زندگی و شعر سهراب سپهری)، کامیار عابدی، نشر روایت، چاپ اول 1375، ص 41. 14- پرنده سیاهی که در شبی از شبهای کودکی من به باغ ما آمد و به صدای پای من از لای شاخههای درخت انجیر پرکشید و رفت، جا پایش را تنها روی چند لحظه کودکی من نگذاشت، نه؛ سایهاش را همراه من کرد و این سایه تا اینجا، تا همین لحظه کشیده شده است. هنوز در سفرم، ص 89 و همچنین رک: همان، ص 135. برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ چهارشنبه هشتم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
آب را گل نکنيم ... شايد بتوان گفت معروف ترين شعر سهراب است. شعری که انگار چهار چوب کلی نگاه سهراب در آن بيان شده: روشنی دنيا و نگاهش، شهر آرمانی، طبيعت ستايی و...
اما منظور از « آب » و « آب را گل نکنيم » چيست؟ در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید.. در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..
از کتاب حجم سبز نام شعر : آب
در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید.. در قسمت نظرات، منظور سهراب را با ترجمه ی احساستان ثبت کنید..
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ دوشنبه ششم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}
افتادن انسان از بالای بهشت به پائین زمین!
افتاد . و چه پژواکی که شنید اهریمن . و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت . من در خویش ، و کلاغی لب حوض . خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز . و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست . شب دانایی . و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ، چینه ی بی بعد پری ها ؟ اینک باد ، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد ! چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید . این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست . نی ، که از بوی لجن می آید ، آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است . دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان . ترسید ، دستم به زمین آمیخت . هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا . *** بخش اول : تحلیل افتاد . سهراب ، شعر خود را از هبوط [ افتادن انسان از بالای بهشت به پایین زمین ] شروع می کند . با اولین کلمه در می یابیم که شعر ، نگاهی به مقوله ی « انسان ِفانی ِاز بهشت رانده شده » دارد . *** و چه پژواکی که شنید اهریمن . و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت . هبوط انسان از دیدگاه سپهری ، بازتاب یا انعکاس شنیدار / رفتار / کردار خود اوست . یعنی این انسان ـ شیطان است که خویش را از بهشت می راند و به زمین نازل می کند . انسانی که به سوسه ی درونی [ نفس اماره ] خود گوش می دهد و رفتارش پژواک [ بازتاب ] همان چیزی ست که خودش به خویش می گوید . « بُن ِغم » در این سطر ، معنای « پایه ی معرفت » یا « اصالتِ گناهِ اولیه ی انسان » را می دهد . به تعبیری سهراب ، هم صدا با بقیه ی فیلسوفان شرق ، « معرفت » را گناه اصلی انسان می شمارد .هم چنان که می دانیم ؛ آدم با خوردن سیب / گندم / انگور ، به معرفت دست پیدا کرد و همین امر باعث شد که از بهشت رانده شود . و نیز در فرهنگ هنرمندانه ی امروز ، معرفت و آگاهی باعث بروز اندوه و غم می شود . به همین دلیل است که لرز [ ترس ] حاصل از آگاهی بیش تر ، باعث رانده شدن آدم از بهشت می گردد .دقت سپهری در چینش واژه های ترس / معرفت / بهشت ، در این سطر بسیار ستودنی ست . *** من در خویش ، و کلاغی لب حوض . خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز . و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست . کلاغ در ادبیات میتراییستی [ فلسفه ی قدیم ایران باستان ] یکی از مراحل هفت گانه ی رسیدن به « حقیقت » است . مراحلی چون آب / عسل / شیر / خورشید / کلاغ/ سرباز / پیر / دقیقا همان مراحل هفت گانه ی عشق در ادبیات صوفی گری مسلمانان است . یا همان هفت شهر عشقی که مولانا می گوی اد .کلاغ در مراحل سلوک میترائیستی ، نشانه ی جاودانه گی و عمر زیاد است . این حیوان علاوه بر عمر طولانی ، به واسطه ی هوش و تمایلی که به زیورآلات و اجسام درخشنده از خود نشان می دهد ، در اشعار سهراب ، به شدت مورد اشاره قرار می گیرد . کلاغ ؛ زاغ و زاغچه ، در بسیاری از اشعار سهراب ، جایگاه ویژه ای دارند .این حیوان و چند حیوان دیگر [ مثل غوک / سار / گنجشک / و ...] بخش حیوانی و جنبه ی بعد از زنده گی « جَمادی » در آثار سهراب هستند . مولانا شعری دارد در مراحل رشد و تکامل انسان : از جمادی [ خاک ] مُردم و نامی [ مرحله نُمُو / گیاهی ] شدم وز نما مُردم ، ز حیوان [ جنبه ی حیوانی ]سر زدم مُردم از حیوانی و آدم [ جنبه ی بشر مادی ] شدم پس چه ترسم ؟ کی ز مُردن کم شدم ؟ حمله ای دیگر ، بمیرم از بشر تا بر آرَم از ملائک [ جنبه ی روحانی و فرشته ای انسان ] بال و پَر بار دیگر از مَلک ، پرّان شوم آن چه اندر وَهم نآید ، آن شوم بار دیگر بایدم جَستن ز جو کل شیء هالِک الاّ وجهُهُ پس عدم [ مرحله ی فنا در خدا ] گردم ؛ عدم چون ارغنون گویدم : انا الیه راجعون هم چنان که می بینید ، این سیر تکاملی [ یا تناسخی ] در شعر سهراب نیز با رعایت مواردی ، به چشم می خورد . چون در مرحله ی بعدی به « خاموشی » [ عدم ] می رسیم . جایی که فقط « یک نفر » [ الاّ وَجهُهُ ] زمزمه ساز است .عنصر « آب » نیز شاید در اکثر قریب به اتفاق شعرهای سپهری به چشم می خورد . این عنصر از بزرگ ترین عناصر مقدس آیین مهرپرستی [ میتراییستی / بوداییستی ] است که در همه ی ادیان آسمانی مقدس و پاک به شمار می رود .حوض آب در شعرهای سهراب سپهری ، نمادی از روح و تن آدمی ست . آب نمادی از روح پاک و زلال و حوض نمادی از تن و چهار تخته بند تن انسانی است . *** و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست . شب دانایی . و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ، چینه ی بی بعد پری ها ؟ و جدا ماندن « آدم » از اصل و پیکربندی شدن و اسیر « تن » شدن که دیگر بوی خاک [ خاستگاه اصلی ] را نمی دهد . و در چینه ی بعدی [ یا مرحله ی بعدی ] پری ها [ یا فرشته گان ] هستند . دقیقا مطابق با آن چه که مولانا می گوی اد : [ حمله ای دیگر بمیرم از بشر / تا بر آرم از ملائک ، بال و پر ] . *** اینک باد ، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد ! چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید . این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست . پنجره در شعر سپهری ، اکثرا با « ادراک » و « شعور » مترادف است . و خاک با « وجود » . در شعر سهراب دو نوع خاک داریم : خاکی که حاصل خیز است [ نمادی از انسان زنده و پویا ] خاکی که خشک و بیابانی است . [ نمادی از انسان ساکن و اسیر ] کاج نیز در شعر سپهری ، کاربردهای فراوان دارد . کاج / سرو / سپیدار / چنار / نارون / درختان مورد علاقه ی سپهری هستند . کاج و سرو ولی دو نماد از « جاودانه گی » اند . هم « کاج / سرو » و هم « نیلوفر / شقایق » که هر دو در ادبیات میتراییستی [ هند و ایران ] به عنوان نمادهایی از « نامیرایی / جاودانه گی / ابدیت / تازه گی » هستند ؛ در اشعار سهراب ، به شدت نقش دارند . *** نی ، که از بوی لجن می آی اد ، آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است . ارتباط [ مرداب ــ< نیلوفر ــ< غوک ــ< ابدیت ] از همین جا نشأت می گیرد . و همین امر باعث می شود که هر عنصر در ارتباط با مرداب [ نماد زنده گی حقیر و ساکن ] که زیبایی و زنده گی [ نی / نیلوفر / غوک ] در آن جریان دارد ، به عناصر مورد علاقه ی سهراب مبدل شومد . در این بخش ، سهراب « نی » و « غوک » را از خاستگاه مرداب برگزیده است . گرچه به نظر نگارنده ، این مراعات نظیر ، بعید و دور است و بهتر بود عناصر نزدیک تری ، گزینش می شد . *** دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان . ترسید ، دستم به زمین آمیخت . هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا . دیدار دگر [ همان حمله ی دیگر در شعر مولانا ] عامل ایجاد رخنه و روزنه ای در « زمان » است . یعنی سهراب ، مرگ را به عنوان گذر از زمان و رسیدت به ابدیت می داند و آن را باعث ایجاد شدن دریچه ای از زنده گی فانی به سوی دنیای باقی بر می شمرد . ابدیتی که از آن واهمه [ ترس ] دارد و او را به زنده گی خاکی وابسته می کند [ دستم به زمین آمیخت ] که اشاره ای نیز به اعتقاد تناسخ روح در فلسفه ی بودا دارد . نشستن جاودانه گی [ هستی / بودن / وجود ] روبه روی آینه در آخرین سطر ، همان « خود آگاهی » / « خود شناسی » / « معرفة النفس » / و در اصطلاح « من ـ خدا » یی ست . همان چیزی که « بودا » نیز به آن دست یافت و با « خود خویش » به مبارزه برخاست و سرانجام بر « خویش » پیروز شد . چیزی که به انسان دوباره آن « معرفت اندوه آور » را می آموزاند و به قول منتقد شهیر فلسفه [ میگل دو اونامونو ] او را به « سرشتِ سوزناکِ بشری » راهنمایی می کند . سرشت سوزناکی که بشر همواره با آن در ستیز است ؛ یعنی « مرگ » . *** بخش دوم : نقد شعر سهراب دارای تصویرهای متعدد است . سهراب عنصر « تخیل و تصویر » را بسیار بهتر از عناصر « تخیل و کلام » با هم ادغام می کند . اصولا سهراب « شاعر ِتصویر » هاست نه « شاعر ِواژه » ها . به همین دلیل است که ما بیش تر او را « می بینیم » تا « بشنویم » . به نظر نگارنده ، نه « تصویر محض » و نه « واژه ی محض » هیچ کدام از اثری « شعر ناب » درست نمی کند . گرچه در جاهایی سهراب این تعادل را برقرار کرده و آثار جاویدانی بر جای گذاشته است . که اشعار دفتر 5 ، 6 و 7 او ، اکثرا زیبا و مانده گارند . در این شعر ، سهراب به دلیل استفاده ی بیش از اندازه از عناصر تصویری و نشانه ای ، شعری « دیریاب » سروده و همین امر باعث می شود تا شعر « به زمین » سهراب ، از دسته ی اشعار موفق او محسوب نگردد . *** اکنون با توجه به تصاویر بالا ، معنای شعر ، چنین می شود : « هبوط انسان از بهشت بر زمین . و گناه انسان انعکاس کردار خودش بود . انعکاس هراس و اندوهی که از خوردن میوه ی درخت معرفت به او دست داد . من به جنبه ی حیوانی وجود خویش می اندیشیدم که چه گونه در کنار جنبه ی روحانی وجودم قرار گرفته . و آن گاه به کشف و شهود رسیدم و در سکوت فرو رفتم و آن زمان فقط یک نفر بود که سخن می گفت . فقط یک نفر . تن تیره ی خاکی در معرض ضربه ی مرگی از جانب نور آسمانی بود . با توشه ای از لذات گناه ، تباهی ، و گذشت عمر . شب مرگ [ رسیدن به دانایی ] فرارسید و از خویش جدا شدم . دیگر رنج کشیدن بار تن خاکی نبود . منزل بعدی ، رسیدن به مرحله ی روح و فرشته گان بود . از این مرحله نیز مثل باد گذشتم و دریچه شعورم به سمت ابدیت باز شد . از آن نیز مُردَم و به برهوت و لایتناهی رسیدم . صدایی آمد و جاودانه گی را برای من شرح داد . باز هم از این مرحله مثل باد گذشتم و به خدا رسیدم . جایی که تمام طبیعت مثل نی در نیزار و آواز غوک در مرداب به جاودانه گی می رسیدند . و در این مرحله به دیدار مجدد خدا رفتم [ انا الیه راجعون ] و چهره ی زیبای اش را مشاهده کردم . ترس آگاهی دوباره مرا فراگرفت . و باز به زمین بازگشتم [ تناسخ روح ] این بار روحم را شناخته بودم و به معرفت وجودی خودم رسیدم و خویش را در آیینه ی قلبم به تماشا نشستم . و آن گاه دریافتم که « آگاهی » ، جاودانه گی می بخشد . چرا که خودش نامیرا و جاودانه است . » برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه پنجم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است گيج بودن قدم حالت مستي مسافر را به ياد ميآورد كه گفته بود: «شراب را بدهيد!/شتاب بايد كرد...». از اين بند احساس ميشود كه فصل عوض ميشود و مسافر به فصل پاييز ميرسد: باد برگها را ميچيند و نارنجها رسيده اند. عبارت «انشعاب بهار» تركيب قابل تاملي است. اگر در ذهن انشعاب را مجسم كنيم يك درخت كشيده مي شود، ضمن اين كه انشعاب راه، قدم را گيج مي كند و همينطور اين ايده را مي رساند كه پاييز در اصل و ريشه همان بهار است كه متكثر شده و به اين مرحله رسيده. جمله «بوي چيدن از دست باد مي آيد» و حس لامسه و نارنج و بيهوشي مرا به ياد چيدن ميوه ممنوعه نيز مياندازد. اما تركيب «غبار حالت نارنج» تركيب سختي هم در ملموس بودن و هم در معناست. ياد شعر متن قديم شب از «ماهيچ، مانگاه» مي افتم كه گفته است: «بعد ديدم كه از موسم دستهايم/ ذات هر شاخه پرهيز مي كرد» و از فاصله اي كه بين ذات انسان و ذات طبيعت كم كم به وجود آمده مي گفت. غبار روي نارنج در اينجا، فاصله اي بين دست و نارنج بوجود مي آورد و باعث مي شود حس لامسه آنچنان كه بايد نارنج را درك نكند... ارتباط ديگري هم كه به ذهن مي رسد اين است كه نارنج حاصل و يادگار عطر مستكننده (قدم گيج) شكوفههاي بهارنارنج است و حالا حس لامسه در نزديكي نارنج مست و مدهوش ميشود. و هنوز مسافر مست بهاريست كه به پاييز رسيده است.
كشاكش رنگين، برگريزان پاييز را به ياد مي آورد. فصلي كه اكنون مسافر در آن است و از آينده خود و فصل بعد ديگر خبري ندارد: كسي چه مي داند كه كي و در كجاي اين فصول سفر تمام مي شود. تركيب سنگ عزلت، سنگ قبر را به ياد مي آورد. مسافر در فصلي كه تابستان آفتابي و شلوغ و پر تب و تاب را هم پشت سر گذاشته، از نامعلومي زمان پايان سفر مي گويد... هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را تكرار واژه «هنوز» به تنهايي، نشان از آن دارد كه مسافر هنوز كار خود و جهان را تمام شده نمي داند؛ هنوز كارهاي نيمه تمام دارد؛ هنوز راهي نرفته. جنگل ابعاد بي شمار خودش را نمي شناسد و نمي داند چه اتفاقها و تحولاتي را مي تواند داشته باشد (ارتباطي بين سه بُعد و سه فصلي كه تا كنون گذشته؟). هنوز تازه برگ چيده شده و به زمين افتاده و معلوم نيست كه بعد چه خواهد شد (البته اين يك برداشت مي تواند باشد. هر چه فكر كردم در مورد سوار شدن برگ بر حرف ب كه حرف اول كلمه باد است چيز خاصي به ذهنم نيامد. ميتوان گفت منظور از حرف اول باد اولين بادهاي پاييزي است و قرار است بادهاي بيشتري بر اين برگ بوزد.) اينجا اگر بند را به حالت نمادين فرض معنا كنيم، جنگل نماد بشريت و انسانهاست و برگ نماد خود مسافر (بشريت هنوز ابعاد بي شمار خود را نمي شناسد).
صداي همهمه مي آيد.
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ شنبه چهارم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
به یاد سهراب سپهری
سهراب را بایداز لابلای اشعارش جستجو کرد او شاعراست گاه عارف است وگاهعاشق وگاهی با اشیاء سخن میگوید وزمانی ملتمسانه زلالی آب را آرزو میکندسهراب را نمی شود پیش بینی کرد باید اورا خواند در او سیر و سلوک کرد وگاهدر پروازش به آبی آسمان وگاهی در زیر باران همسفرش شد کلام سهراب گاهی عمقدل را می سوزاند و نشئه حیات را در جان می نشاند وناگهان بوجد می آوردکودکی نوپارا و زمانی گل سرخی را به معشوق می دهد وسرخی لب اورا طلب میکند سهراب است !سهراب را نمی شود اندازه گیری کرد در قالب ها جا نمی گیردزیرا معتقد به رکود در زمان نیست او پرواز را می طلبد ، آسمان هم که طولوعرض در آن جایی ندارد من (ژیلا راسخ)سهراب را سپهر می دانم والحق (ینسبت) را در ورای سپهر او را (سپهری) کرده است ، سپهر پر ستاره شعر ایران زمینم ،وطنم ،ایرانم. ژیلا راسخ
به یاد سهراب سپهری با چراغی در دست ،خانه دوست کجاست ؟ نرم و آهسته بیا (او) چه آرام در آغوش خدایش خفته ، خلوتش را مشکن خانه ی دوست نشانش دارم قلّه ی قاف ، ته رود ، در آن جنگل دور زندگی خواهیم کرد ، گر شقایق بگذارد نردبانی دارم که از آن عشق فرود می آید قصّه اش طولانی است زیر باران ماندم انتظار بوسه ، بوسه از دوست ولی ! یک هجوم وحشی ! بوسه ام را بلعید سایه بانم دزدید! لب دریا رفتم به سراغ ماهی به سراغ صدف تنهایی ناگهان شیشه جانم بشکست زندگی باید کرد............ تا لب پَرت کلام با گدای گُذر بالایی ، نان و آبی به مساوی خوردیم از باغچه ی ممنوعه سیب سرخی به امانت بردیم از تمنّای دل دختر آن باغ اساطیری خواب صد شقایق گفتیم من شبی را دیدم که در آن روز به رقص می آمد و در آن شام سیاه، نشئه ی شبنم زیبا دیدم من گناه را خوردم مزه اش تلخ نبود من شقایق دیدم ، عشق را قصّه ی دیروز نوشت عشق را نان بنوشت عشق را خربزه ایی می دانست مادری را دیدم پسرش بُرد به بیگاری گُرگ دخترش داد به آقای محل بابتِ تسبیح اش! بابتِ بانک رفاه جیب اش هیچ کس... اتّفاق گل نرگس به تن خار ندید چشمه آبی دیدم که در آن زمزم و کوثر به تماشا بودند دختر شاه پری ،غسل می داد دو چشم طمعِ همسایه من کلاغی دیدم که خوراکش خون بود پنجه هایش قیچی! من خودم را دیدم با دو دست لرزان قلمی بی مصرف،نامه ایی نا مفهوم پاره ا ی از آتش ! من شنیدم نامم .......................ژ ی ل ا خانه ی دوست همان بود که سهراب در آن آرام یافت خانه ی دوست همان جایگهِ سهراب است
با تشکر از ژیلا راسخ برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
شعرهایت هنوز حرف میزنند عباس محمدی
آدم اینجا تنهاست، و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است. بعد از تو چقدر تنها شدهایم! من هم بعد از تو، حس همان ماهیهایی را دارم که در حوضی گل آلودند؛ حوضی که حتی خواب دریا هم در آن پلک نمیزند. حس گنجشکانی را دارم که سالهاست شاخه هیچ درختی بالهایشان را نبوسیدهاست. پنجرههای باران خورده، این روزها بوی دیگری میدهند؛ بوی غربتی که سالها سراغشان نیامده بود.تابلوهای نقاشی نیمه کارهات آنقدر تنهایی کشیدهاند و در تاریکی ماندهاند که کور رنگی گرفتهاند؛ حتی بوی رنگها را هم مثل تمام قلمموها از یاد بردهاند.این روزها، تمام درختهای روی بومهای نقاشیهایی که کشیدهای، یکی یکی دق میکنند و میافتند روی زمین؛ انگار سالهاست که تبرها کمر به شکستنشان بسته باشند. ساعتها است که شعرهایت راه افتادند در اتاق کوچکت، بلکه بتوانند رد پایت را که روزها آرامشان نکرده، پیدا کنند. اتاقت تنها شده است؛ تنهاتر از تمام روزهایی که تنها بودی. ماهیهای تنگ، دلتنگ شدهاند؛ درست مثل آینه کوچکت که تنها همدم تنهاییاش این روزها، غباری است که راه نفس کشیدنش را هم تنگ کرده است. خانهات درست مثل «چینی نازک تنهایی» تو شده است. که کافی است یک بار دیگر صدای قدمهایت را بشنود تا «ترک بردارد» «بغضهای تنهاییاش».تنهایی از اتاقت فوران میکند و بادهای سوگوار را به هیاهو میکشد. روزهاست که رفتهای؛ اما هنوز هم که هنوز است، زندگی تو را فراموش نکرده است. هنوز هم «زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود». هنوز هم کوچههای کاشان، بوی تو را زندگی میکنند. مطمئن هستم حالا هم «روزگارت بد نیست»؛ هر چند روزگار شعرهایی که معطل شعر شدن به دست تو بودند، زیاد تعریفی ندارد؛ چرا که دیگر «سر سوزن ذوقی هم» برای گفتنشان نمانده است، شوری نیست. هنوز هم اینجا گلها مادرند؛ هر چند تو نیستی تا دیگر بار، گلابهای دیدهشان را شعر کنی.بعد از تو، ماهیها خیلی تنها شدند، شعرها تنها شدند، حتی حوض تنهاست؛ مثل تمام درختهای کاشان که از سایههایشان هم تنهاتر شدند، مثل ابرها که از رودها تنهاترند.بعد از تو، خانهات تنها چیزی را که خوب میفهمد، تنهایی است؛ چرا که دیگر نیستی تا از او بپرسی «چرا گرفته دلت، مثل آن که تنهایی؟!» هرچند رفتهای، هر چند نیستی؛ اما هستی؛ هر چند بعد از تو کسی به فکر ماهیها نباشد، هر چند «آب را گل» بکنند. تو هنوز با مایی. شعرهایت هر روز با ما حرف میزنند. تو حرف میزنی و هنوز برایمان شعر میخوانی. ***
آبی، موج میزنی حمیده رضایی
واژه واژه، آزاد نفس میکشی؛ واژه واژه، بیرون از حصار قوافی، واژه واژه در کشف و شهود. آتشی که در جانت زبانه میکشد، شبهای تاریک خاک را ستاره باران میکند، شعله میکشد، میسوزاند، روشن میکند. کلمات از دهان تو، بوی باران میگیرند ـ قطره قطره موزون ـ کلمات، ادامه چشمهای مهتابی تواند.قلم به دست گرفتهای و سطر سطر شعر میباری. قلم به دست گرفتهای و صفحه صفحه رنگ میتراوی. شدت احساس در رگهایت شقایق وار جاری است.موزونی کلامت، کاشان را به رقص آورده است. عطر دلانگیز شعرت، نشئه این روزهاست و تو را هراسی از عبور نیست، هراسی از مرگ نیست. تو را به روشنی فراخواندهاند؛ بالهای گشودهات تاب نمیآورند پنجرههای بسته این دهلیز را. «و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت» طبیعت در تو خلاصه شده است و تو در طبیعت.سبز مینگری، آبی موج میزنی، شفاف میگذری. گلویت، پارههای نجوایی برای رسیدن را زمزمه میکند و بال گشودن تو را مرگ، پایانی نیست؛ تو را واژهها جاوید ساختهاند و تو واژهها را.تو را رویشی است سبز نه در خاک، در آبی زلال آسمان. تو را رستاخیزی است با کلمات. سیرابی از خورشید، سرشاری از ماه. ستاره ریز شعرهایت، شبهای تنهایی را لبریز میکند از نور. «به تماشا سوگند...». به میهمانی آسمانها رفتهای. خاک، اندازه روح ناآرام تو نیست. قلمت را برداشتهای و رفتهای و هنوز عطر آهنگ شعرهایت، بیخویشم میکند.تاریخ، امتداد نگاهت را تا صفحات پیوسته بهار دنبال میکند. ***
سطور فانوسیات، همیشه روشن محمدکاظم بدرالدین
غزلترین سپیدوارهها را بسرای! با آهنگی از تجلی، روح آب را بنواز! تصویر شفاف گل را به چشمهای مه آلود لحظات بریز و چهره فراموش شده آینه را به یاد روزها بینداز. «زیر همین شاخههای عاطفی باد»، سطور فانوسیات، همیشه روشن است. باید این روشنی را بچشیم! ای حجب گوشهگیر! تنهایی ثانیهها را گره بزن به «صدای پای آب» و از واژههای رابطه، آسمان خاک را ستاره باران کن!بیا و ما را تا همت بلند آبشار ببر و حس آبی سیال را بپراکن!ای روح ناگهان تا سلوک سبز! شور برداشتهای اشراقی، از دلتنگی تو سر میزند «و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است». بیا و نکات کلیدی دم صبح را به ذهن بسته شب ببخش و بادهای روشن را در جهت عطر فطرت بفرست تا بوی شعرهای تازه بگیریم و «ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم».بارها قلم، باذائقههای چکیده تو، گل کرد و کلمات، استعداد خودشان را در سبزهزار تکامل نگاهت یافتند. بارها در شریانهای رود لفظ، دریای معنا را جاری کردی.بارها احساس، لباسی از پنجره به تن کرد.ای «مفسر گنجشکهای دره گنگ»! آوای پگاه، در تعابیرت پر میزند و گلهای شعر، درست سر ساعت باغ، با سرمستی بلبلان قرار میگذارند.آسمان خیال، افقهای باز شعرهایت را به شگفت نشسته است و «خاک، موسیقی احساس تو را میشنود». بیا و جنبههای گوناگون رهایی را برای پرنده دل، شرح بده! تو آمده بودی؛ اما «ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد» که:«مرگ پایان کبوتر نیست» ***
چمدان تنهایی خدیجه پنجی
«چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟ هنوز دغدغههایت ناتمامند و سرودههایت در آغاز شکفتن. هنوز دلتنگیهایمان لهجه آشنای کلماتت را حوصله دارد. هنوز موسیقی نیمایی شعرهایت، از حنجره واژهها شنیدنی است. «چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟ کوچههای کاشان، ضرب آهنگ قدمهای تو را مشتاقند. درختان سرک کشیدهاند به شوق شنیدن لطافت کلامت، «مسافر»! بعد از تو چه کسی ترجمه خواهد کرد زمزمه آب را؟ دل میسوزاند برای رودخانهها، آبها، سبزهها، تا کسی گِل نکند زلال روح این آئینه شفاف را؟ بعد از تو، چه کسی میخواهد واگویه کند «راز گل سرخ» را؟هیچ کس نیست که فقط محض تنهایی دل ما، «گاهگاهی قفسی سازد از رنگ، تابه آواز شقایقی که در آن زندانی است، دل تنهاییمان تازه شود» «چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟بمان! نشانم بده آن آبشاری را که چشمهایت را در آن شستهای. من هم میخواهم چشمانم را در زلالی واژههایت بشویم.میخواهم از دریچه روشن نگاهت، همه چیز را زیبا ببینم. کرکس را زیبا مثل کبوتر و تلنگر بزنم به بلور اندیشه که چرا «در قفس هیچ کسی کرکس نیست»؟ «چمدان تنهاییات را کجا میبری شاعر؟ زندگی هنوز جریان دارد، بگذار در هوای شعرهایت نفس بکشد دنیا؛ زود است بسته شود دفتر باز دلتنگی هایت. برایم از اهالی پشت دریاها حرف بزن. میخواهم قایقی بسازم و به دنیای زیبای توبیایم. میخواهم جهان روشن بالادست را کشف کنم. میخواهم با واژههایت سفر کنم تا «شرق اندوه»، تا خلسههای عاشقانه و عرفانی تو. میخواهم با تو دنبال «خانه دوست» بگردم. میخواهم باور کنم: «تا شقایق هست زندگی باید کرد». دوست دارم لحظه لحظهام را عاشقانه زندگی کنم و نفس بکشم. دوست ندارم «زندگیام بر لب طاقچه عادت باشد». مبادا که لهجه آب را نفهمم! مبادا که دیگر آب برایم قشنگ نباشد! من پیغامت را شنیدهام؛ میدانم در فرادست «سپیداری نشسته در انتظار» میدانم کفتری بال میشوید در آب. «چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟ به من بیاموز شیوه آموختن را تا مثل تو «در پشت دانایی اردو بزنم»، مثل تو با لهجه باران صحبت کنم و «از نردبان نور بالا بروم» میخواهم «تمام پنجرههای دلم را رو به تجلی باز کنم» و آن گونه زندگی کنم که هرگز «به قانون زمین برنخورد». ***
لای این شب بوها میثم امانی
آسمان آبی است. نبض خورشید میزند هنوز. سپیدارها در رویای سبز شدن اند. رودها سیالاند. برکهها مهمان پر زنجرههایند. عشق در باغچه آیینهها میروید. زندگی جاری است؛ در برگ درختان، در دشت، در «ده بالا دست». آسمانی آبی است. سرو، هر صبح اذان میگوید. چشمها شفافاند. سنگهای کف دلها پیداست. همه پرچینها کوتاهند. همه خاطرهها طولانی! مرگ اینجاست که وا میماند شادی اینجاست که سلطان شده است! زیر سرمای «نیاسر» هیچ کس یخ نزده است. مردمش خونگرماند در ده بالادست. چشمهها هم مستاند آبها گل نشده است کاجها بیدارند. بیدها شاخه نور همه جای بوی گلاب است؛ گلاب همه جا ماه، غزل میخواند گلی آزار ندیده است اینجا... «به سراغ من اگر میآیید» لای این شب بوها پای این منظرهها خواهم ماند! ***
شاعری از تبار بهار نزهت بادی
هنوز عطر گرم شعرهایت، توفان دل عاشقان پشت پنجره را آرام میکند. هنوز خیال شهر پشت دریاهایت، قایق نگاه کویرنشینان را به حوالی غروب میبرد. هنوز کشف راز گل سرخ، دست هر عابری را برای چیدن نگاه میلرزاند. هنوز آبی نگاهت، پرگشوده بر گلدستههای باغ، به شکوه خلوت پرگریه یک پرنده بیآشیان میاندیشد. هنوز دخترک بیپای روی پل، در انتظار گوشوارهای از دب اکبر، کهکشان راه نگاهت را به اشک خویش، ستاره باران میکند. هنوز روسری پر گریه زن زیبای جذامی بر نردههای کشسته نقاشیهایت، در باد تاب میخورد. هنوز سوار خسته چشمهایت، در جستوجوی کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است. هنوز دوره گرد پریشان سرودههایت، سر هر دیوار فروریخته، میخکی میگذارد و پای هر پنجره بستهای شعری میخواند. هنوز هر رهگذر خانه به دوشی که از مزارت میگذرد، از راه سکوت میآید تا چینی نازک تنهاییات ترک برندارد. ***
شرق اندوه ابراهیم قبله آرباطان
به کلماتی میاندیشم که میتوانند آنقدر زلال باشند که چشمه چشمه جاری شوند و زندگی را روی سبزه زارها و علفها بپاشند.من به شاعری فکر میکنم که کنار مرداب مینشیند و مرداب، کم کم زیبا میشود. سهراب، شاعری است که پاورچین پاورچین، تمام کوچههای رفتن را پیموده است و از شهر خیالات و آیینه تصورات، گذشته تا به هم صحبتی با علف زارها و آواز چکاوکان رسیده است. من به مهمانی دنیا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ایوان چراغانی دانش رفتم رفتم از پله مذهب بالا تا ته کوچه شک تا هوای خنک استغنا تا شب خیس محبت رفتم و چقدر سهراب به «آغاز زمین» نزدیک است که میتواند باغبان شود و نبض گلها را بگیرد. میتواند صدای کفش ایمان را در کوچههای شوق بشنود و باران را با تمام وجود بفهمد که از ناودانهای احساس، بر تن عریان شقایق میریزد.باید سهراب بود تا از دهان شبنمها عشق نوشید و از سینه شب، سبد سبد ستاره چید و به همسایهها هدیه کرد. باید مثل سهراب، به عادت سبز درختان خو کرد؛ تا چشمهها او را به خود بخواند و درختها هم. آری! میشود شاعر بود و گاهی روی علفها چکید و گاهی شبنمی شد و روی گونه ستارهها نشست. ... و سهراب، شاعر لحظهها و تنهاییها بود. گاهی از بالش تنهایی، سر بر میداشت و در کوچههای آشنایی، پنجرهها را به روی عابرانش میگشود. «دیار تو آن سوی بیابانهاست». آنجا که روی لب انسانها، لبخند میروید، آسمان برای باریدن بال در میآورد. انگشت شهابها به بیراهه نمیروند و به سمت زمین خیز بر میدارند و نور و شفق، کره تاریک را در آغوش میکشد. «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق» ***
آدم؛ اینجا تنهاست علی سعادت شایسته
آدم اینجا تنهاست چقدر واژه و کلمه برای سرودن همین دلتنگی، برای سرودن همین تنهایی گرداگردت چرخیدند!هر بار که سیل واژهها از دامنت میریخت، بیشتر به تنهاییات میرسیدی؛ به تنهایی زمینی که رهایت نمیکرد. کلمات، با تمام انسی که به تو داشتند، غریبهتر از آن بودند که تنهاییات را پرکنند. رقص واژهها در دستانت میهمانی آسمان و ستارهها را متبادر میشد.واژهها گرداگردت میخواندند، تا تو را از زمین و تنهایی زمینیات فاصله دهند؛ اما همچنان پژواک تنهایی در گلویت میپیچد: «آدم اینجا تنهاست».دامنت پر بود از کلماتی که سر از پا نمیشناختند.برای سرودن درد سینهات، واژهها از هم پیشی میگرفتند، اما به راستی کدام واژه میتوانست این همه تنهایی را در خود جار بزند؟!«دانههای انار»، «دب اکبر»، «گل سرخ»؛ کدامیک تنهایی را میسرودند؟ تنهاییات را که در کنار درختان چنار، چای مینوشید و میخواند «صدای آب میآید، مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟ لباس لحظهها پاک است» واژهها را قدرت آن نبود که دست تنهاییات را بگیرند؛ آن گاه که مینوشتی:«اما ای حرمت سپیدی کاغذ! نبض حروف ما در غیبت مرکب مشتاق میزند».شولای کلمات، قامت تنهاییات را نمیپوشاند.دستهایت لمس واژه و کلمه را از گذشتگان این خاک به ارث برده بود. تو به «میهمانی دنیا» آمده بودی؛ برای دیدن کودکی که ماه را بو میکرد؛ قفسی بیدر که در آن روشنی پرپر میزد؛ نردبانی که از آن عشق میرفت به بام سکوت؛ زنی که نور در هاون میکوبید و گدایی که در به در میرفت و آوازه چکاوک میخواست؛ اما از این میهمانی، از این سفر کوتاه، تنها چند کلمه میتوانست بیانگر همه چیز باشد: «آدم اینجا تنهاست». آری! «آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است». ***
شعرهایش فرصت سبز حیات قنبر علی تابش
چه دلانگیز است یاد سهراب؛ سهرابی که سپهری بود، آسمانی بود، سهرابی که دغدغههایش از جنس نور و روشنی بود؛ سهرابی که اهل بالادست بود.مردم بالادست چه صفایی دارد چشمههاشان جوشان...» سهرابی که در «شب تاریک»، مانند یک ماه درخشید و بیشه را روشن کرد.سهرابی که در عصر بال بستگی، پر از بال و پر بود.سهرابی که در انبوه ظلمت زمانه، پر از فانوس بود؛ «میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم راه میپویم در ظلمت، من پر از فانوسم من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت»سهرابی که روزی، چون پیام روشنی آمد و در «رگها نور ریخت»؛ رگهای رخوت و خواب زمان را به باغ بیداری پیوند زد و با روشنی و بلاغت تمام، فریاد برآورد: «ای سبدهاتان پرخواب سیب آوردم ؛ سیب سرخ خورشید» سهراب آمده بود که «شاخه گل یاس، به گدا» بدهد. سهراب آمده بود که «دشنام را از لبها» برچیند. سهراب میخواست هر چه دیوار را از جا برکند. مصمم بود که دلها را با عشق پیوند دهد و چشمان را با خورشید؛ «من گره خواهم زد چشمان را با خورشید، دلها را با عشق، سایه را با آب، شاخهها را با باد» او، فرصت سبز حیات را به هوای خنک کوهستان پیوند زد.رستگاری را در همین نزدیکیها، لای گلهای حیات، به تمام مردم نشان داد.کوه را چنان روشن میدید که خدا در آن پیدا بود؛ «و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود». سهراب، به سمت خیال دوست، تا نبض خیس صبح پیش رفته بود. در «شرق اندوه»، «باغی از صدا» و «نیایش» بود. او «پای هر پنجره شعری» میخواند.شعرهایش فرصت سبز حیات است.او مسافری بود که نشان خانه دوست را پیدا کرده بود؛ رهگذری بود که شاخه نور بر لب داشت. یادش سبز و جاودانه باد! ***
شبنم ستاره طیبه تقیزاده
«مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاریاست» رنگ خاموشی، تو را در بر گرفت، تو برای همیشه، پا به اقلیم تنهایی نهادی؛ بیآنکه پایان بپذیری. رستاخیز کلماتت در سیتغ کوه میپیچد و چون رودی خروشان، ریشههای تشنه شعر را به وجد میآورد. امواج شاعرانه توست که هنوز به دریای بیکران شعر، نهیب میزند. مرغ پنهان دلت چه حرفها در دقایق خاموش به جای گذاشت! تو غربت پاشیده بر زمین را بر نتابیدی. مهاجری شدی که در تب رفتن، جرعه جرعه زندگی را نفس میکشد. حس غریب ماندن را به سایههای ساییده سپردی و به آفتاب پیوستی. در طنین «شاسوسا»، گل آینه را به غبار لبخند بخشیدی و چشمهای تو از جنس روشنان آفتاب بود که به مهربانی گلها دست کشید. روح آرامت به گلهای سپیدی میمانست در باغستان پرطراوت جاودانگی. اندیشهای سبز بودی در ابدیت گلها و پیوندی بود میان خوشه و خورشید. چون آب روان جاری شدی در رودهای پر جریان حیات. چون آهنگی آرام، به ابدیت بیکران پیوستی. ریههای لذت را از هوای دوگانگی خالی کردی و آن گاه، ذره ذره ابدیت را با اکسیژن مرگ، فروبلعیدی. عطش جان را نشاندی به خنکای روشن چشمه سار. «دور شدی از شب بیدرد و بر کندی ریشه بیشوری را. قطره را شستی و دریا را در نوسان آوردی». آواز حقیقت، چیزی بود که تو را بیش از هر چیز در پی خود دواند. سایه روشن خاک، تو را آگاه نمیکرد به نور، پس آن گاه به خورشید اشاره کردی و نهراسیدی از مرگ؛ بیآنکه بیاندیشی بعد از تو چه کسی «سر هر دیوار میخکی بکارد، پای هر پنجره شعری بخواند هر کلاغی را کاجی بدهد و آشتی بدهد و راه برود و نور بخورد و دوست بدارد».گذشتی از طعم گس انجیر سیاه در دهان تابستان و سوار بر نسیمی دلانگیز، از منطق خشک زمین عبور کردی و به صفای بیکران آسمان پیوستی. قفس تن راشکستی و به آواز قناری پیوستی و در صبحدم بهاری دوست، عاشقانه نفس کشیدی. سارها را در کنج کاجها وانهادی و از روی شانههای باد، دست دوستی تکان دادی. و صدای دوست، تورا در بر گرفت و آن گاه سرودی «ای سرطان شریف عزلت! سطح من ارزانی تو باد!» ***
شاعر انار سیدابوالفضل صمدی
غصه مردمان دلتنگ روستاهای ندارکاشان، در ینگه دنیا هم راحتش نمیگذارد. تا دلتنگ مادر میشود، به خانه بر میگردد؛ هر کجای جهان و با هر کس که میخواهد باشد. در خیابانهای بالا شهر تهران هم نمیتواند از غصه گل آلود شدن آب روستاهای کاشان که آبشخور کبوتران است، بر کنار باشد. دلتنگ که میشود، به گلستانه میرود؛ بیغل و غش مثل نسیم. پاییزها با رنگین کمان پس از باران کاشان، نقاشی میکشد؛ از کوهها از چمشهها از چلچلهها و درختان انار؛ آری! از انار؛ حتی اگر طعم ترکههایش را در مدرسه به خورد رگهای کف دستش داده باشند! حتی مدیر مدرسه هم طراوت چهرهاش و برق چشمهایش از تماشای دستخط نقاش سارها و لادنها، پنهان شدنی نیست. با این همه، کم کم فهمید حوض نقاشیهایش ماهی ندارد، پس شاعر شد.خوشآمدی سهراب! به سرزمین مادریات. به جهان فردوسی، حکیم توس، به شیراز سعدی و حافظ خوش آمدی! کجا پیدایت کنیم، سهراب؟ در خیابانهای تهران یا بیابانهای کاشان؟ «به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که...» مبادا که چه؟ از چه میترسی سهراب شعر؟ مگر سرطان خون، میتواند چراغ شعرت را خاموش کند؟ تو، شعرت نوشداروی زندگی است. «عکسهایش دروغ میگویند، من که میگویم او جنون دارد من که باور نمیکنم خورشید، سرطانی به رنگ خون دارد.» «کفشهایم کو» کجا میخواهی بروی سهراب؟ اینجا ابرها فقط به هوای تو میبارند، دشتهای گلستانه، ازهایهای پنهانی تو سیراب میشوند. راستی سهراب! خانه دوست کجاست؟ کفشهایت را کجا یافتی؟ چگونه از شبهای افسرده و سرد خلاص شدی و رفتی تا ته دشت دویدی، تا قله کوه؟ به کدام گل سرخ نماز خواندی؟ کعبهات زیرکدام اقاقی پنهان است؟ ***
تا سفر دریا فاطمه نعمتی سارخانلو
خانه دوست، پشت همین صمیمیت سیال خداست. چمدانی و کفشهایی پر از آواز و خلوتی که روی شاخه ازلی باد میخورد. کافی است اذان بگوید مردی که حنجرههای این حوالی را پر کرده از احساس موسیقی مرغان اساطیر و عاشقانهترین تصنیفش، زیر پای کودکان آگاهی، آب میخورد؛ آبی که رمز محو شدن در فهم سفری به پشت دریاها را ترسیم میکند.سهراب، همان مسافر پابرهنه است؛ ایستاده در قرار دلی که هجوم حقیقت را انتظار میکشد. تا برسد؛«اینجاست، آیید، پنجره بگشاید ای من دگر منها» دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم.» ***
مرغ مهاجر رقیه ندیری
ای کاش دلم مثل تو شاعر بشود خلاقتر از ذهن عشایر بشود یعنی که پس از این دل بیدغدغهام سهرابترین مرغ مهاجر بشود ***
شاعر «پنجرههای رو به تجلی باز» علی خیری
«به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن؛ واژهای در قفس است». «بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افقهای باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید». این کلام مردی است که نفسش، طعم تغزل داشت؛ رنگ احساس و عاشقی. شاعری که شعرش را بر بوم رنگها میپاشید. شاعری که خدا را در یک قدمی خود حس میکرد. شاعری که آب را گل نمیکرد تا مردمان بالا دست و پائین دست، در آن به تماشای راز گل سرخ بروند. شاعری از جنس آب، که آفتاب، نرم و آهسته به سراغش میرفت و در لابهلای کلماتش، نور میپاشید. او که با چشمهایی شسته، دنیا را جور دیگر میدید و بهترین چیز را رسیدن به نگاهی میدانست که از حادثه عشق، تر بود. شاعری از پشت دریاها؛ از اهالی شهری که در آن، پنجرهها رو به تجلّی باز است. او آنگونه زندگی کرد، که به قانون زمین بر نخورد. شاعری مسلمان، که قبلهاش یک گل سرخ بود و جانمازش چشمه، با سجّادهای به وسعت دشت. شاعری که آب، بیفلسفه میخورد و به آغاز زمین نزدیک بود. او که دچار بود و عاشق، و همیشه عاشق تنهاست. شاعری که یک شب در ازدحام خاکستری کوچهها، چمدان تنهاییاش را بست و رفت. «ای دوست، چه پرسی تو، که: ـ «سهراب» کجا رفت؟ ـ سهراب، «سپهری» شد و «سر وقت خدا» رفت! او نور سحر بود، کزین دشت سفر کرد او روح چمن بود که با باد صبا رفت همراه فلق، در افق تیره این شهر تابید و به آن جا که قَدَر گفت و قضا، رفت ناگاه، چو پروانه، سبک خیز و سبک بال پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت! ای جامه شعرت «نخ آواز قناری» رفتی تو و از باغ و چمن، نور و نوا، رفت». ***
مسافری از سپهر نزهت بادی
قایقی آمده است، از راههای دور و خاکهای غریبی که در آن هیچ کسی نیست. و مسافری را از مصاحبت با آفتاب آورده است که اهل کاشان است و پیشهاش نقاشی، ـ گاهگاهی هم قفسی میسازد با رنگ و به ما میفروشد تا به آواز شقایق که در آن زندانی است، دل تنهاییمان تازه شود! آمده است و پیامی آورده که آب را گل نکنیم، شاید این آب روان میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی! همسفرش چمدانی است که به اندازه پیراهن تنهایی او جا دارد. چمدانش پر از سوغاتی است، پر از سیب سرخ خورشید، برای آنانی که میترسند از سطح سیمانی قرن! شعرهای تازهاش را به سمساری محله فروخته تا گوشواری بخرد برای زن زیبای جزامی! یک شبه، همه منظومه شمسی را دویده تا دُبّ اکبرش را بر گردن دخترک بیپای روی پُل بیاویزد! همتی کرده تا اگر در تپش باغ، خدا را دید، بگوید که ماهیها حوضشان بیآب است. کفشهایش گم شده است! شاید آن را آشیانی کرده است برای یک جفت زنجره عاشق، که در پشت دیوارهای هیچستان، صدایشان گم شده است! به سراغش اگر میروید، مثل برگ رها شده بر روی آب، قدم بردارید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهاییاش که پر از نان و پنیر و ریحان است، برای پیرمرد کور همسایه که نان خشکش را در شبنم نگاه گل سرخ تَر میکند! از پنجره چشمان او، زندگی رسم خوشایندی است که بال و پری دارد با وسعت مرگ و پرشی به اندازه عشق! در کلبه تنهایی او، زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت، از یاد من و تو برود. او مثل بوی بابونه سبز، مرگ را میشناسد؛ مرگی که در ذات شب دهکده از صبح، سخن میگوید. حیف که نشد روبه روی وضوح کبوتران بنشنید و به شیوه باران، مهربانی را قطره قطره کند! آمده بود تا برای پرسش دیرینهاش، جوابی بگیرد که «خانه دوست کجاست؟» و پاسخش را در آبیِ حوضهای خالی یافت و به سر وقت خدا رفت.و هیچ فکر نکرد که ما در میان پریشانی پنجرههای مهآلود، برای خوردن یک سیب چه قدر تنها ماندیم! *** بهار؛ بیشعر و نقاشی سیدعلیاصغر موسوی صدای زمزمه آب، تا گلابستان ادامه دارد، امّا خزان زودرس، هالهای از غم در نگاه چلچلهها پدید آورده است؛ چگونه بهار میتواند در نگاهِ یک «شاعر» بمیرد! و یا، یک شاعر در نگاهِ بهار!؟آخرین «نقاشی»اش، جادهای به سمت ابدیت را نشان میدهد که در کنارههایش دیگر «شقایقی نیست» و زندگی، تنها در آن سوی آینهها ادامه دارد! و، تمام فصلها را حسّ کرده بود، امّا فصل بهار، آن هم در «کاشان»، که باغهایش گُلابین و کوچههایش آکنده از عطر «شعر»هاست، رنگ دیگری دارد! هر کس برای رفتن به «خانه دوست» دسته گلی در دست و غزلی بر لب، قصد تفأل میکند و نذر خویش را به سقاخانههای «قمصر» میبرد، تا از اشکِ گلاب، شمع جان به پروانه وصال برساند. امّا امروز بهار، ناباورانه سوگ «سهراب» را با تمام وجود حس کرد و سردترین نقاشی خود را بر پرده سیاه تماشا آویخت! انگار مرگ، هیچ «نوشدارویی» را نمیشناسد و هیچ بهاری را بهانه زندگی نمیداند؛ حتّی اگر زندگی «سهراب» در میان باشد! اگر چرخ گردان کِشد زین تو سرانجام، خشت است بالین تو سهراب، از شعر تا نقاشی، از سکوت تا فریاد، نیلوفر دلش را از مرداب زمانه بیرون کشید و مثل آرامشِ نگاهش، به دریا بخشید. او نگذاشت «زندگی بر لب طاقچه عادت» از یادش برود؛ آنگونه که از یاد بسیاری رفته بود! زندگی را سرود، نقاشی کرد؛ و مثل آب، در تمام صحنهها، جاریاش کرد. سهراب هیچگاه نگاهش را نفروخت؛ نگاهی که از اشراقی خاصّ و شهودی عالی بهره میبرد. نگاهی که در بین مردم ریشه داشت و بازتاب آیینه آنها بود. نگاهی که «تمام آبها را زلال، تمام درویشها را سیر و تمام کبوترها را سیراب» میخواست! سهراب، ایمانش را از سپیدارها، تقوایش را از پرندگان و صداقتش را از آبها، آموخته بود؛ با تبسّمِ شبنمها وضو میگرفت و با قدقامت گلها، نماز میخواند! امروز، سهراب اهل کاشان نیست که در آن سوی نقاشیهایش گم شده باشد! فراتر از مرزهای خطکشی شده اندیشه و فراتر از نگاه بسته زمان، این شعرهای اهورایی اوست که زمزمه میشود. با مرثیهای سبز، «به سراغ چینیِ نازک تنهایی»اش میرویم، یادش در لحظههای سبز نیایش، ستوده باد. وه که هر گه که سبزه در بستان به دمیدی چه خوش شدی، دلِ من بگذر ای دوست، تا به وقت بهار سبزه بینی دمیده، از گِل من برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+
تاريخ یکشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
من مسلمانم.
امروزه، شعر نو توانسته است به عنوان يك سبك ادبي مستقل جاي خود را در عرصهادبيات فارسي محكم كند. اين نوع شعر ويژگيهاي خاص خود را دارد كه نميتوان به آن در قالب ادبيات كهن نگريست. لطافتها، ظرافتها و زيباييهاي شعر نو به گونهاي است كه كمتر ادب دوستي از كنار آن بيتفاوت ميگذرد. در ميان شعراي اين سبك، سهراب سپهري از اهميت ويژهاي برخوردار است و آن به دليل خصوصيات منحصر به فرد شعر و سخن اوست. اشعار سپهري آن چنان عميق و پرمعنا است كه تاكنون با وجود مطالب گوناگوني كه پيرامون او ـبه صورتهاي مختلف از جمله در قالب كتب و مقالاتـ گفته شده، باز هم جا براي بررسي و كنكاش بيشتر در آثار وي وجود دارد. در اين سطور كوشيده شده است كه به سهراب سپهري از زاويه حضور و تجلي قرآن كريم در كلامش نگريسته شود. پدیدآورنده:عبدالمهدي شريف رازي،
هدیه ماه عسل.. دانلود ترتیل کل قرآن کریم با صدای استاد پرهیزگار به تفکیک جز (با پسوند MP3 ) لطفا در ادامه مطلب دانلود کنید..
برچسبها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا ادامه مطلب
+
تاريخ شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر
|
|