Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;}

افتادن انسان از بالای بهشت به پائین زمین!

 

 

افتاد .

و چه پژواکی که شنید اهریمن .

و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت .

من در خویش ، و کلاغی لب حوض .

خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز .

و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست .

شب دانایی .

و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ،

چینه ی بی بعد پری ها ؟

اینک باد ،

پنجره ام رفته به بی پایان .

خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد !

چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید .

این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست .

نی ، که از بوی لجن می آید ،

آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است .

دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان .

ترسید ، دستم به زمین آمیخت .

هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا .

***

بخش اول : تحلیل

افتاد .

سهراب ، شعر خود را از هبوط [ افتادن انسان از بالای بهشت به پایین زمین ] شروع می کند . با اولین کلمه در می یابیم که شعر ، نگاهی به مقوله ی « انسان ِفانی ِاز بهشت رانده شده » دارد .

***

و چه پژواکی که شنید اهریمن .

و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت .

هبوط انسان از دیدگاه سپهری ، بازتاب یا انعکاس شنیدار / رفتار / کردار خود اوست . یعنی این انسان ـ شیطان است که خویش را از بهشت می راند و به زمین نازل می کند . انسانی که به سوسه ی درونی [ نفس اماره ] خود گوش می دهد و رفتارش پژواک [ بازتاب ] همان چیزی ست که خودش به خویش می گوید . « بُن ِغم » در این سطر ، معنای « پایه ی معرفت » یا « اصالتِ گناهِ اولیه ی انسان » را می دهد . به تعبیری سهراب ، هم صدا با بقیه ی فیلسوفان شرق ، « معرفت » را گناه اصلی انسان می شمارد .هم چنان که می دانیم ؛ آدم با خوردن سیب / گندم / انگور ، به معرفت دست پیدا کرد و همین امر باعث شد که از بهشت رانده شود . و نیز در فرهنگ هنرمندانه ی امروز ، معرفت و آگاهی باعث بروز اندوه و غم می شود . به همین دلیل است که لرز [ ترس ] حاصل از آگاهی بیش تر ، باعث رانده شدن آدم از بهشت می گردد .دقت سپهری در چینش واژه های ترس / معرفت / بهشت ، در این سطر بسیار ستودنی ست .

***

من در خویش ، و کلاغی لب حوض .

خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز .

و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست .

کلاغ در ادبیات میتراییستی [ فلسفه ی قدیم ایران باستان ] یکی از مراحل هفت گانه ی رسیدن به « حقیقت » است . مراحلی چون آب / عسل / شیر / خورشید / کلاغ/ سرباز / پیر / دقیقا همان مراحل هفت گانه ی عشق در ادبیات صوفی گری مسلمانان است . یا همان هفت شهر عشقی که مولانا می گوی اد .کلاغ در مراحل سلوک میترائیستی ، نشانه ی جاودانه گی و عمر زیاد است . این حیوان علاوه بر عمر طولانی ، به واسطه ی هوش و تمایلی که به زیورآلات و اجسام درخشنده از خود نشان می دهد ، در اشعار سهراب ، به شدت مورد اشاره قرار می گیرد . کلاغ ؛ زاغ و زاغچه ، در بسیاری از اشعار سهراب ، جایگاه ویژه ای دارند .این حیوان و چند حیوان دیگر [ مثل غوک / سار / گنجشک / و ...] بخش حیوانی و جنبه ی بعد از زنده گی « جَمادی » در آثار سهراب هستند .

مولانا شعری دارد در مراحل رشد و تکامل انسان :

از جمادی [ خاک ] مُردم و نامی [ مرحله نُمُو / گیاهی ] شدم

وز نما مُردم ، ز حیوان [ جنبه ی حیوانی ]سر زدم

مُردم از حیوانی و آدم [ جنبه ی بشر مادی ] شدم

پس چه ترسم ؟ کی ز مُردن کم شدم ؟

حمله ای دیگر ، بمیرم از بشر

تا بر آرَم از ملائک [ جنبه ی روحانی و فرشته ای انسان ] بال و پَر

بار دیگر از مَلک ، پرّان شوم

آن چه اندر وَهم نآید ، آن شوم

بار دیگر بایدم جَستن ز جو

کل شیء هالِک الاّ وجهُهُ

پس عدم [ مرحله ی فنا در خدا ] گردم ؛ عدم چون ارغنون

گویدم : انا الیه راجعون

هم چنان که می بینید ، این سیر تکاملی [ یا تناسخی ] در شعر سهراب نیز با رعایت مواردی ، به چشم می خورد . چون در مرحله ی بعدی به « خاموشی » [ عدم ] می رسیم . جایی که فقط « یک نفر » [ الاّ وَجهُهُ ] زمزمه ساز است .عنصر « آب » نیز شاید در اکثر قریب به اتفاق شعرهای سپهری به چشم می خورد . این عنصر از بزرگ ترین عناصر مقدس آیین مهرپرستی [ میتراییستی / بوداییستی ] است که در همه ی ادیان آسمانی مقدس و پاک به شمار می رود .حوض آب در شعرهای سهراب سپهری ، نمادی از روح و تن آدمی ست . آب نمادی از روح پاک و زلال و حوض نمادی از تن و چهار تخته بند تن انسانی است .

***

و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست .

شب دانایی .

و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ،

چینه ی بی بعد پری ها ؟

و جدا ماندن « آدم » از اصل و پیکربندی شدن و اسیر « تن » شدن که دیگر بوی خاک [ خاستگاه اصلی ] را نمی دهد . و در چینه ی بعدی [ یا مرحله ی بعدی ] پری ها [ یا فرشته گان ] هستند . دقیقا مطابق با آن چه که مولانا می گوی اد : [ حمله ای دیگر بمیرم از بشر / تا بر آرم از ملائک ، بال و پر ] .

***

اینک باد ،

پنجره ام رفته به بی پایان .

خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد !

چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید .

این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست .

پنجره در شعر سپهری ، اکثرا با « ادراک » و « شعور » مترادف است . و خاک با « وجود » .

در شعر سهراب دو نوع خاک داریم :

خاکی که حاصل خیز است [ نمادی از انسان زنده و پویا ]

خاکی که خشک و بیابانی است . [ نمادی از انسان ساکن و اسیر ]

کاج نیز در شعر سپهری ، کاربردهای فراوان دارد . کاج / سرو / سپیدار / چنار / نارون / درختان مورد علاقه ی سپهری هستند . کاج و سرو ولی دو نماد از « جاودانه گی » اند . هم « کاج / سرو » و هم « نیلوفر / شقایق » که هر دو در ادبیات میتراییستی [ هند و ایران ] به عنوان نمادهایی از « نامیرایی / جاودانه گی / ابدیت / تازه گی » هستند ؛ در اشعار سهراب ، به شدت نقش دارند .

***

نی ، که از بوی لجن می آی اد ،

آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است .

ارتباط [ مرداب ــ< نیلوفر ــ< غوک ــ< ابدیت ] از همین جا نشأت می گیرد . و همین امر باعث می شود که هر عنصر در ارتباط با مرداب [ نماد زنده گی حقیر و ساکن ] که زیبایی و زنده گی [ نی / نیلوفر / غوک ] در آن جریان دارد ، به عناصر مورد علاقه ی سهراب مبدل شومد . در این بخش ، سهراب « نی » و « غوک » را از خاستگاه مرداب برگزیده است . گرچه به نظر نگارنده ، این مراعات نظیر ، بعید و دور است و بهتر بود عناصر نزدیک تری ، گزینش می شد . *** دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان . ترسید ، دستم به زمین آمیخت . هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا . دیدار دگر [ همان حمله ی دیگر در شعر مولانا ] عامل ایجاد رخنه و روزنه ای در « زمان » است . یعنی سهراب ، مرگ را به عنوان گذر از زمان و رسیدت به ابدیت می داند و آن را باعث ایجاد شدن دریچه ای از زنده گی فانی به سوی دنیای باقی بر می شمرد . ابدیتی که از آن واهمه [ ترس ] دارد و او را به زنده گی خاکی وابسته می کند [ دستم به زمین آمیخت ] که اشاره ای نیز به اعتقاد تناسخ روح در فلسفه ی بودا دارد . نشستن جاودانه گی [ هستی / بودن / وجود ] روبه روی آینه در آخرین سطر ، همان « خود آگاهی » / « خود شناسی » / « معرفة النفس » / و در اصطلاح « من ـ خدا » یی ست . همان چیزی که « بودا » نیز به آن دست یافت و با « خود خویش » به مبارزه برخاست و سرانجام بر « خویش » پیروز شد . چیزی که به انسان دوباره آن « معرفت اندوه آور » را می آموزاند و به قول منتقد شهیر فلسفه [ میگل دو اونامونو ] او را به « سرشتِ سوزناکِ بشری » راهنمایی می کند . سرشت سوزناکی که بشر همواره با آن در ستیز است ؛ یعنی « مرگ » . *** بخش دوم : نقد شعر سهراب دارای تصویرهای متعدد است . سهراب عنصر « تخیل و تصویر » را بسیار بهتر از عناصر « تخیل و کلام » با هم ادغام می کند . اصولا سهراب « شاعر ِتصویر » هاست نه « شاعر ِواژه » ها . به همین دلیل است که ما بیش تر او را « می بینیم » تا « بشنویم » . به نظر نگارنده ، نه « تصویر محض » و نه « واژه ی محض » هیچ کدام از اثری « شعر ناب » درست نمی کند . گرچه در جاهایی سهراب این تعادل را برقرار کرده و آثار جاویدانی بر جای گذاشته است . که اشعار دفتر 5 ، 6 و 7 او ، اکثرا زیبا و مانده گارند . در این شعر ، سهراب به دلیل استفاده ی بیش از اندازه از عناصر تصویری و نشانه ای ، شعری « دیریاب » سروده و همین امر باعث می شود تا شعر « به زمین » سهراب ، از دسته ی اشعار موفق او محسوب نگردد . *** اکنون با توجه به تصاویر بالا ، معنای شعر ، چنین می شود : « هبوط انسان از بهشت بر زمین . و گناه انسان انعکاس کردار خودش بود . انعکاس هراس و اندوهی که از خوردن میوه ی درخت معرفت به او دست داد . من به جنبه ی حیوانی وجود خویش می اندیشیدم که چه گونه در کنار جنبه ی روحانی وجودم قرار گرفته . و آن گاه به کشف و شهود رسیدم و در سکوت فرو رفتم و آن زمان فقط یک نفر بود که سخن می گفت . فقط یک نفر . تن تیره ی خاکی در معرض ضربه ی مرگی از جانب نور آسمانی بود . با توشه ای از لذات گناه ، تباهی ، و گذشت عمر . شب مرگ [ رسیدن به دانایی ] فرارسید و از خویش جدا شدم . دیگر رنج کشیدن بار تن خاکی نبود . منزل بعدی ، رسیدن به مرحله ی روح و فرشته گان بود . از این مرحله نیز مثل باد گذشتم و دریچه شعورم به سمت ابدیت باز شد . از آن نیز مُردَم و به برهوت و لایتناهی رسیدم . صدایی آمد و جاودانه گی را برای من شرح داد . باز هم از این مرحله مثل باد گذشتم و به خدا رسیدم . جایی که تمام طبیعت مثل نی در نیزار و آواز غوک در مرداب به جاودانه گی می رسیدند . و در این مرحله به دیدار مجدد خدا رفتم [ انا الیه راجعون ] و چهره ی زیبای اش را مشاهده کردم . ترس آگاهی دوباره مرا فراگرفت . و باز به زمین بازگشتم [ تناسخ روح ] این بار روحم را شناخته بودم و به معرفت وجودی خودم رسیدم و خویش را در آیینه ی قلبم به تماشا نشستم . و آن گاه دریافتم که « آگاهی » ، جاودانه گی می بخشد . چرا که خودش نامیرا و جاودانه است . »


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ یکشنبه پنجم مهر ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |