گاهى شاهديم هنرمندان بسيارى تا پايان عمر خود به دنبال كنكاش و تجربه اند و بارها مسير شناخت خود را تغيير داده، از جايگاه هاى مختلف به پديده ها و اتفاق هاى پيرامونشان مى نگرند و حتى تا پايان عمر مسير قابل قبولى را از نظر خودشان طى نمى كنند. اگرچه اين كنكاش قابل ستايش است، اما چنين كنكاشى براى سهراب به اين شكل و شمايل رخ نداد. سهراب تلاش داشت به عمق پديده ها راه پيدا كند و مسير كشف اين عمق با مسيرهاى تجربيات متفاوت جدا بود، به اين معنا كه سهراب سپهرى تا نقطه قابل نشانه گذارى اى به كشف و شهود پرداخت و از آنجا به بعد اين فضاى پيرامونى بود كه به سهراب سپهرى دريچه هاى تازه اى را هديه مى كرد. در واقع، اساساً سپهرى در نقاط عطف شاعرى اش جست وجوگر و كاشف پديده اى نيست بلكه تازگى و بكر بودن به ذهن او سرازير مى شود. در اين حالت، شاعر به آينه اى تبديل مى شود كه بازتاب دهنده پيرامون است، پيرامونى كه «هستى» اش را آفريده و عناصرش به همان صداقت فطرى به نمايش درمى آيد. سهراب سپهرى ذهنى از اين گونه دارد، ذهنى كه عناصر پيرامونى همان گونه كه هستند خودشان را به او نشان مى دهند.
با نگاهى به آثار سپهرى درمى يابيم كه او در ابتدا شكلى از همان كنكاش مرسوم هنرمندان و شاعران را در خود داشته و تلاش كرده دغدغه هاى درونى اش را با شعر معرفى يا التيام بخشد..
در «مرگ رنگ» با شاعرى از اين دست روبه روييم.
«ديرگاهى ست در اين تنهايى / رنگ خاموشى در طرح لب است» يا «نيست رنگى كه بگويد با من / اندكى صبر سحر نزديك است».
در اين فضاها، شاعر از موقعيت خودش در «هستى» و پيرامونش سخن مى گويد و از اين كه چقدر دلگير، خسته و افسرده است.
در «مرگ رنگ»، رابطه سهراب با اطراف به گونه اى است كه همه چيز عليه اوست و به خواب فرورفته است. به اين سطرها توجه كنيد: «فرسود پاى خود را چشمم به راه دور / تا حرف من پذيرد آخر كه زندگى: / رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود/»، «سرگذشت من به زهر لحظه هاى تلخ آلوده ست»، «ديرى ست مانده يك جسد سرد، در خلوت كبود اتاقم»، «جهان آلوده خواب است / فروبسته است وحشت، در به روى هر تپش هر بانگ»، «او نمى داند كه روييده ست / هستى پربار من در منجلاب زهر»، «در زمين زهر مى رويد گياه تلخ شعر من».
در واقع، اين سطرها كه از شعرهاى مختلف سهراب سپهرى در مجموعه «مرگ رنگ» انتخاب شده، همه حكايت از فضاهايى دارد كه اگرچه رگه هايش تا پايان زندگى سهراب در او قابل پيگيرى ست ،اما اين گونه سرودن از آن ها را ديگر در آثار او نمى بينيم. سهراب در «مرگ رنگ»، نيمايى به تكامل رسيده و احساساتى است كه موزون مى سرايد و وزن را مى شكند، اما درتركيب واژگانى و غرور آن ويژگى هايى كه ما سهراب را با آن ها مى شناسيم، حرف قابل توجهى ندارد. اما در «زندگى خواب ها» سال ۱۳۳۲ اتفاقات تازه اى رخ مى دهد، اتفاقى مثل «زندگى» در «خواب ها». براى شناخت فضاى اين مجموعه كه در واقع سهرابى كه ما مى شناسيم از اين جا قابل نشانه گذارى است، نيازمند دانستن و شناخت دو فضاييم، اول «زندگى» سپس «خواب». در واقع، شايد دليل اين مسأله كه عده اى شعر سهراب را نمى فهمند اين باشد كه از «زندگى» و «خواب» شروع نكرده اند و تلفيق اين دو در يك فضاى شعر برايشان قابل ادراك نيست. سهراب با «زندگى خواب ها» وارد جهانى مى شود كه در آن جهان تا ابد خواهد زيست. به اين سطرها توجه كنيد:
«در تابوت پنجره ام پيكر مشرق مى لولد / مغرب جان مى كند، مى ميرد»، «شب را نوشيده ام»، «زمزمه هاى شب در رگ هايم مى رويد»، «به استخوان هاى سرد علف چسبيده ام»، «اتاقى به آستانه خود مى رسيد كه مرغى بيراهه ى فضا را مى پيمود / و پنجره اى در مرز شب و روز گم شده بود».
اين سطرها خبر از كشف ها و راه هاى تازه اى مى دهد كه سهراب در حال طى طريق در آن هاست. تركيب هاى واژگانى تازه، نگاه باريك بين و دقيق و در عين حال حساس و از همه مهم تر يافتن ارتباطات تازه ميان اشيا، طبيعت و انسان از مشخصه هاى اين كشف است. شايد اين نوع نگاه سهراب سپهرى از همين مجموعه شروع شده باشد. در اين مجموعه، سهراب از نيما فاصله گرفت و اگرچه هنوز (و تا پايان البته) پيرو او بود، اما راهى را براى خودش يافت كه پايانش «حمله واژه به فك شاعر بود».
در واقع برخى از مخاطبان نمى توانند با اين تركيب واژگانى سپهرى و فضاهايى كه ميان خواب و بيدارى است ارتباط برقرار كنند، اين است كه كليد آن ها متعلق به دروازه شعر سهراب نيست. شعر سهراب در «زندگى» و «خواب» شكل مى گيرد. به اين معنى كه زندگى عادى در شعر او جريان دارد، اما مناسبات ميان عناصر و اجزاى تشكيل دهنده شعر شبيه مناسبات «خواب» مى ماند كه هر پديده اى ممكن است بدون منطق زمانى ـ مكانى در كنار هر پديده ديگرى قرار بگيرد. به بيانى ديگر، تركيبات واژگانى سپهرى در عرفانى ملايم و قابل حس ريشه دارد كه سادگى و مناسباتش مانند «خواب» است كه هيچ محدوديتى در آن يافت نمى شود و راه نمى يابد. به اين سطر توجه كنيد: «بزى از خزر نقشه جغرافى آب مى خورد». اين بخشى از همان زندگى و خواب است كه سهراب در «صداى پاى آب» مى آورد.
مى توان گفت سهراب سپهرى در «زندگى خواب ها» در تلاش بود خود را به فضاى تازه اى پرتاب كند. در شعر «مرز گمشده» سطرى دارد كه احساس مى كنم به تجربه خودش از «مرگ رنگ» و رسيدن به «زندگى خواب ها» بسيار نزديك است. اين سطر را بخوانيد:
«از مرزى گذشته بود / در پى مرزى گمشده مى گشت». در واقع، اين سطر را شايد به نوعى بشود به ذهن سهراب از مجموعه اول به مجموعه دوم تعميم داد.
در مجموعه سوم سهراب سپهرى «آوار آفتاب» كه در سال ۱۳۴۰ منتشر مى شود، اتفاقات ديگرى مى افتد. اين اتفاقات از طرفى به «مرگ رنگ» شباهت دارد و از سويى به «زندگى خواب ها». از آن جايى كه تنهايى خودش و غمزدگى اش را بيان مى كند، رگه هاى «مرگ رنگ» را دوباره به شكل ديگرى تكرار مى كندو از آنجايى كه باز دنبال نوجويى است، شبيه «زندگى خواب ها» است. به اين سطرها توجه كنيد:
«تنها در بى چراغى شب ها مى رفتم / دست هايم از ياد مشعل ها تهى شده بود»، «كنار مشتى خاك / در دوردست خودم، تنها نشسته ام»، «ريشه ات را بياويز من از صداها گذشته ام / ... رؤياى كليد از دستم افتاد / كنار راه زمان دراز كشيدم / ستارها در سردى رگ هايم لرزيدند»، «از شب ريشه سرچشمه گرفتم»، «پنجره اى را به پهناى جهان مى گشايم»، «اندوه مرا بچين كه رسيده است»، «بى تابى انگشتانم شور ربايش نيست، عطش آشنايى ست»، «در نهفته ترين باغ ها دستم ميوه چيد». اين ها نمونه هايى است كه تلفيق دو فضاى در حال تجربه كردن سهراب سپهرى را نشان مى دهد. او باز از غمگينى خودش حرف مى زند و از اين كه هنوز زنجيرى غم است «ماهى زنجيرى آب است، من زنجيرى غم». اما همين «غم» او را وارد دريچه اى از جهان ديگر مى كند كه آنجا سراسر كشف و شهود است و اين كشف ديگر او را از شاعرى كه در پى تجربه كردن براى نوشتن است تبديل به شاعر پر از كشف و سرشار از برون ريزى مى كند. سپهرى در حال استحاله است و اين استحاله متغيرهاى زيادى دارد، عواطف و زندگى شخصى اش، سفرهايش، تأثير عرفان بر ديدگاه هاى جهان شناختى اش و... از جمله آن ها است. اكنون او «چيزى شبيه بى خودى و كشف است». كشف جهان جديد و بى خودى از گذشته و دغدغه هاى آن، البته به جز «غم» كه رگه پنهان سهراب سپهرى است و جاى خودش را پس از مدت ها به «شادى» شناخت مى دهد.
سپهرى حدود همين سال هاست (۴۰-۳۹) كه به توكيو مى رود و به حكاكى روى چوب مى پردازد. سپس به هند سفر مى كند و از آن جا هم تجربياتى به دست مى آورد. سال ۱۳۴۰ سهراب تدريس در هنركده هنرهاى تزئينى تهران را آغاز و پس از مدتى در همان سال «شرق اندوه» را منتشر مى كند. «شرق اندوه» تجربه عرفانى سپهرى است. شايد بيراه نباشد اگر اين مجموعه را از جهاتى با نگاه پر از شور و دلدادگى مولانا كه همراه با هلهله و شعف است، مقايسه كنيم. البته اين مقايسه به طور قطع فقط در نوع توجه به وزن و ريتم شعر و تا حدودى نگاهى است كه هر دو شاعر از يك جنس به «هستى» دارند وگرنه ممكن است به قول منطقيون قياس مع الفارق باشد.
در «شرق اندوه» سپهرى پيش از آن كه به فكر شعر نوشتن باشد به شور و شعف خود مى بالد كه نوع جديدش را به تازگى دريافته است. نوعى سرخوشى كه از سَرِ عشق دست داده است و بالندگى و آزادى روح را به دنبال دارد. به اين سطرها دقت كنيد: «سرچشمه رويش هايى، دريايى، پايان تماشايى / تو تراويدى، باغ جهان تر شد، ديگر شد»، «خوابى از چشمى بالا رفت»، «در جوى زمان در خواب تماشاى تو مى رويم»، «بادآمد، در بگشا اندوه خدا آورد»، «آنى بود، درها وا شده بود / برگى نه، شاخى نه باغ فنا پيدا شده بود»، «من رفته، او رفته، ما بى ما شده بود / زيبايى تنها شده بود، هر رودى دريا شده بود / هر بودى بودا شده بود»، «من سازم: بندى آوازم، برگيرم، بنوازم، برتارم زخمه «لا» مى زن، راه فنا مى زن».
سپهرى انگار در اين مجموعه ديگر نمى خواهد شعر بنويسد. «شرق اندوه» در واقع طلوع و مشرق «اندوهى» جديد است كه غم «مرگ رنگ» را مى زدايد، اين اندوه، اندوه عشقى است كه شعف انگيز است و «مرز پريدن ها و ديدن هاست». كسى كه كليد دروازه اشعار سپهرى را در اختيار دارد از اين پس هم مى تواند وارد جهان سپهرى شود، اما چون اثر بعدى سپهرى در واقع يكى از نقاط تكامل شعرى اوست تكاملى كه در آرايه هاى شعرى و جهان بينى شاعر رخ مى دهد، اگر كليد به دست نيابى، جهان او مكان غريبى مى شود كه ساكنانش با واژه هاى سردرگمى حرف مى زنند. سپهرى حدود سال هاى ۴۰ از تمام مشاغل دولتى كناره گيرى مى كند و به نقاشى و شعر مى پردازد. او گالرى هاى متعددى در ايران و خارج از كشور براى نمايش آثارش ترتيب مى دهد و به سفر هم مى رود.
وى در همين دوره است (يعنى حدود سال هاى ۴۲ و ۴۳) كه به هند و پاكستان و افغانستان سفر مى كند و فرانسه و برزيل را هم براى شركت در جشنواره ها و نشست ها مى بيند. با اين تجربيات و پس از ۴ سال از مجموعه قبلى اش، سپهرى ۲ شعر بلند «صداى پاى آب» و «مسافر» را مى سرايد، شعرى كه شايد اوج سهراب و سطرهاى به ياد ماندنى او را كه امروز روى پوسترها، دفترها و كارت پستال ها ديده مى شود مى توان در آن ديد. به اين سطرها نگاه كنيد: «حجرالاسود من روشنى باغچه است»، «خوب مى دانم حوض نقاشى من بى ماهى است»، «نسيم شايد برسد، به گياهى در هند»، «هركجا هستم باشم آسمان مال من است»، «چه اهميت دارد گاه اگر مى رويد قارچ هاى غربت»، «من به آغاز زمين نزديكم»، «فتح يك قرن به دست يك شعر»، «چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد»، «چرا گرفته دلت مثل آن كه تنهايى»، «دچار يعنى عاشق»، «قشنگ يعنى تعبير عاشقانه اشكال»، «هميشه عاشق تنهاست»، «دلم عجيب گرفته است خيال خواب ندارم»، «اهل كاشانم روزگارم بد نيست»، «و خدايى كه در اين نزديكى است»، «من وضو با تپش پنجره ها مى گيرم»، «روح من در جهت تازه اشيا جارى است».
سهراب سپهرى در اين ۲ شعر بلند تجربيات متعدد خود در عرصه تركيبات واژگانى و نگاه به «هستى» را به تلفيقى بسيار ساده و سهل ممتنع مى رساند و بيان مى كند. برخى از سطرهاى اين دو شعر زيباترين و تأثيرگذارترين سطرهاى شعر معاصر ايران را تشكيل مى دهند. جهان ساده و بى آلايش سهراب و دغدغه هاى او به وضوح در اين دو شعر قابل پيگيرى و نشانه گذارى اند. در واقع، روح سپهرى در جهت تازه اى از اشيا قرار گرفته است، همان طور كه خودش در سطرى از اين شعر مى نويسد.
او موقعيت خود در هستى، نگاهش به عرفان، زندگى روزمره، ارتباط با عناصر و اجزاى پيرامونى و عشق را در اين دو شعر بلند به شكلى آشكار بيان مى كند. شايد بيراه نباشد اگر اوج پختگى سپهرى را در اين دو اثر بدانيم و همين گونه است كه اقبال عمومى از اين شعرها نسبت به آثار ديگر سپهرى بيشتر بوده است. شناختى كه در اوايل متن از آن سخن به ميان آمد و جست وجويى كه شاعر براى شناخت دارد، اين جا ديگر از سپهرى سلب مى شود. او اينجا ديگر «فاعل شناسا» نيست، بلكه كسى است كه شعر از دريچه نگاه او و به شكلى كاملاً جوششى بيرون مى جهد. اين دو شعر بلند اگرچه بسيار مقطع نوشته شده اند، اما وحدت ارگانيك و ساختارى كه ميان اجزا و عناصر تشكيل دهنده آن وجود دارد نشان از ذهن و ضمير ناخودآگاه توانمند شاعر دارد. شاعرى كه ديگر «واژه ها به فكش حمله مى كنند» و او فقط يك نويسنده صرف است، نويسنده اى كه تجربيات و سختى هايش را كشيده و ضرورت ها و نيازهاى ذهنى اش را براى نوشتن سيراب كرده و حالا با يك انفجار ذهنى به اين حجم اثر قابل تأمل آفريده است. كلماتى كه سپهرى فقط آن ها را روى كاغذ مى آورد وگرنه خلق آن ها در فضاى ديگرى رخ داده است.
در بهمن ،۱۳۴۶ سپهرى مجموعه «حجم سبز» را منتشر مى كند. «حجم سبز» در واقع ادامه نگاه «مسافر و صداى پاى آب» است، نگاهى كه از يك «بصيرت» و «دانايى» خبر مى دهد. «حجم سبز» همان «حجم دانايى و بصيرتى» است كه سهراب در آن سير مى كند. او ديگر از فضاهاى قبلى اش فاصله گرفته است، «مرگ رنگ»، «زندگى خواب ها»، «شرق اندوه» كه به نوعى از غمزدگى ها و افسردگى هايش نشأت گرفته بود، حالا تبديل به «اتاق» ديگرى شده است، اتاقى كه «آبى» ست و در آن شادى هست. ديگر براى سهراب سپهرى «زندگى خالى نيست، مهربانى هست، سيب هست، ايمان هست، آرى تا شقايق هست، زندگى بايد كرد» اين نگاه در برابر نگاه «مرگ رنگ» است، همان نگاهى كه در آن سهراب «سربه سر افسرده بود». در «حجم سبز» سهراب از شعف هايش مى نويسد: «در دل من چيزى هست، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح / و چنان بى تابم، كه دلم مى خواهد / بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه، دورها آوايى ست كه مرا مى خواند».
به اين سطرها توجه كنيد:
«قايقى خواهم ساخت»، «پشت درياها شهرى است»، «گوش كن دورترين مرغ جهان مى خواند»، «بهتر آن است كه برخيزم، رنگ را بردارم، روى تنهايى خود نقشه مرغى بكشم»، «چرا مردم نمى دانند / كه لادن اتفاقى نيست»، «بيا زندگى را بدزديم آن وقت / ميان دو ديدار قسمت كنيم»، «من در اين تاريكى / فكر يك بره روشن هستم».
در تمام اين سطرها، اميد به زندگى و فضاهاى تازه «بودن» ديده مى شود. سپهرى در «حجم سبز» زندگى اصيل خودش را درمى يابد و اينجاست كه شادى او از بصيرت شاعرانه و كشف و شهود مشخص مى شود.
اين مجموعه در واقع نقطه برترى سپهرى است در آثارش و ديگر نمى توان نقطه نهايى ديگرى براى اثرش فرض كرد. در مجموعه «ما هيچ، ما نگاه» اگرچه اين اميد و ايجاد فضاهاى تازه دوباره اتفاق مى افتد اما به اندازه «حجم سبز» قابل بررسى و قبول نيست و اين مسأله البته در مقايسه سهراب سپهرى با خودش قابل بررسى است وگرنه «ما هيچ، ما نگاه» از مجموعه شعرهاى كم نظير در ۱۰۰ سال گذشته شعر ايران است.
سپهرى در «ما هيچ، ما نگاه» به آسانى همه چيز را در حد نگاهى دقيق به «هستى» و پيرامون و به بيانى ديگر ايجاد بصيرتى شاعرانه مى داند، شما بايد تجربيات «هستى شناختى» خود را پس از مدتى از راه نگريستن ادامه دهى، البته نه اين كه به پيرامون فقط نگاه كنى بلكه منظور توجه و فعال كردن شهود و كشف در درون آدمى است و تأثير آن در نوع اتفاقاتى كه در زندگى روزمره مى افتد. اين سطرها را بخوانيد:
داخل واژه صبح / صبح خواهد شد»، «راه معراج اشيا چه صاف است»، «يك نفر بايد از اين حضور شكيبا / با سفرهاى تدريجى باغ چيزى بگويد»، «دست هايم نهايت ندارند / امشب از شاخه هاى اساطيرى / ميوه مى چينند»، «آدمى زاد طومار طولانى انتظار است»، «بايد كتاب را بست، بايد بلند شد، در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه كرد، ابهام را شنيد»، «بايد نشست / نزديك انبساط / جايى ميان بى خودى و كشف».
شايد نگاه سهراب در «ما هيچ، ما نگاه» به شكلى انتزاعى بازگو شده است اما دريچه هاى دانايى و شهود او آن قدر لطيف و انسانى اند كه اين شاعر را در انتزاعى ترين حالات هم قابل درك مى كند.
حسن گوهرپور
برچسبها: مرگ شاعر افسرده, افسردگی سهراب, سپهری وفات, رسم زمونه