|
دريا و مرد
تنها ، و روي ساحل، مردي به راه مي گذرد. نزديك پاي او دريا، همه صدا. شب، گيج در تلاطم امواج. باد هراس پيكر رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد نقش خاطر را پر رنگ مي كند. انگار هي ميزند كه :مرد! كجا مي روي ، كجا؟ و مرد مي رود به ره خويش. و باد سرگران هي ميزند دوباره: كجا مي روي ؟ و مرد مي رود. و باد همچنان...
امواج ، بي امان، از راه ميرسند لبريز از غرور تهاجم. موجي پر از نهيب ره مي كشد به ساحل و مي بلعد يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب.
دريا، همه صدا. شب، گيج در تلاطم امواج. باد هراس پيكر رو مي كند به ساحل و ...
فهرست مرگ رنگ
برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, شعرهای سهراب سپهری, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
برخورد
نوري به زمين فرود آمد: دو جاپا بر شنهاي بيابان ديدم. از كجا آمده بود؟ به كجا مي رفت؟ تنها دو جاپا ديده مي شد. شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند. روشني همراهشان ميخزيد. جاپاها گم شدند، خود را از روبرو تماشا كردم: گودالي از مرگ پر شده بود. و من در مرده خود براه افتادم. صداي پايم را از راه دوري ميشنيدم، شايد از بياباني ميگذشتم. انتظاري گمشده با من بود. ناگهان نوري در مردهام فرود آمد و من در اضطرابي زنده شدم: دو جاپا هستيام را پر كرد. از كجا آمده بود؟ به كجا ميرفت؟ تنها دو جاپا ديده ميشد.
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.
فهرست زندگی خواب ها< برچسبها: جمله های زیبا سهراب سپهری, اشعار بکر, دوبیتی سهراب سپهری باران می بارد امشب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
نيلوفر
از مرز خوابم مي گذشتم، سايه تاريك يك نيلوفر روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود. كدامين باد بي پروا دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
در پس درهاي شيشه اي روياها، در مرداب بي ته آيينه ها، هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بودم يك نيلوفر روييده بود. گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت و من در صداي شكفتن او لحظه لحظه خودم را مي مردم.
بام ايوان فرو مي ريزد و ساقه نيلوفر برگرد همه ستون ها مي پيچد. كدامين باد بي پروا دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟
نيلوفر روييد، ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشيد. من به رويا بودم، سيلاب بيداري رسيد. چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم: نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود. در رگ هايش ، من بودم كه ميدويدم. هستي اش در من ريشه داشت، همه من بود. كدامين باد بي پروا دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟
فهرست زندگی خواب ها برچسبها: ترانه های سهراب سپهری, عکس خانواده سهراب سپهری نیلوفر, عشق عکس سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
مرغ افسانه
پنجره اي در مرز شب و روز باز شد و مرغ افسانه از آن بيرون پريد. ميان بيداري و خواب پرتاب شده بود. بيراهه فضا را پيمود، چرخي زد و كنار مردابي به زمين نشست. تپش هايش با مرداب آميخت. مرداب كم كم زيبا شد. گياهي در آن روييد، گياهي تاريك و زيبا. مرغ افسانه سينه خود را شكافت: تهي درونش شبيه گياهي بود . شكاف سينه اش را با پرها پوشاند. وجودش تلخ شد: خلوت شفافش كدر شده بود. چرا آمد ؟ از روي زمين پر كشيد، بيراهه اي را پيمود و از پنجره اي به درون رفت.
مرد، آنجا بود. انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد. مرغ افسانه از پنجره فرود آمد، سينه او را شكافت و به درون او رفت. او از شكاف سينه اش نگريست: درونش تاريك و زيبا شده بود. و به روح خطا شباهت داشت. شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند، در فضا به پرواز آمد و اتاق را در روشني اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود. وزشي بر تار و پودش گذشت: گياهي در خلوت درونش روييد، از شكاف سينه اش سر بيرون گشيد و برگ هايش را در ته آسمان گم كرد. زندگي اش در رگ هاي گياه بالا مي رفت. اوجي صدايش مي زد. گياه از شكاف سينه اش به درون رفت و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند. بال هايش را گشود و خود را به بيراهه فضا سپرد.
گنبدي زير نگاهش جان گرفت. چرخي زد و از در معبد به درون رفت. فضا با روشني بيرنگي پر بود. برابر محراب و همي نوسان يافت: از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود و همه روياهايش در محرابي خاموش شده بود. خودش را در مرز يك رويا ديد. به خاك افتاد. لحظه اي در فراموشي ريخت. سر برداشت: محراب زيبا شده بود. پرتويي در مرمر محراب ديد تاريك و زيبا. ناشناسي خود را آشفته ديد. چرا آمد؟ بال هايش را گشود و محراب را در خاموشي معبد رها كرد.
زن در جاده اي مي رفت. پيامي در سر راهش بود: مرغي بر فراز سرش فرود آمد. زن ميان دو رويا عريان شد. مرغ افسانه سينه او را شكافت و به درون رفت. زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود. انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد و چشمانش از دهليز يك رويا بيرون مي خزيد. زني از پنجره فرود آمد تاريك و زيبا. به روح خطا شباهت داشت. مرد به چشمانش نگريست: همه خواب هايش در ته آنها جا مانده بود. مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد و نگاهش به سايه آنها افتاد. گفتي سياه پرده توري بود كه روي وجودش افتاده بود. چرا آمد؟ بال هايش را گشود و اتاق را در بهت يك رويا گم كرد.
مرد تنها بود. تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد. وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود. وزشي نا پيدا مي گذشت: تصوير كم كم زيبا ميشد و بر نوسان دردناكي پايان مي داد. مرغ افسانه آمده بود. اتاق را خالي ديد. و خودش را در جاي ديگر يافت. آيا تصوير دامي نبود كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود؟ چرا آمد؟ بال هايش را گشود و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد.
مرد در بستر خود خوابيده بود. وجودش به مردابي شباهت داشت. درختي در چشمانش روييده بود و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد. رگ هاي درخت از زندگي گمشده اي پر بود. بر شاخ درخت مرغ افسانه نشسته بود. از شكاف سينه اش به درون نگريست: تهي درونش شبيه درختي بود. شكاف سينه اش را با پرها پوشاند، بال هايش را گشود و شاخه را در ناشناسي فضا تنها گذاشت.
درختي ميان دو لحظه مي پژمرد. اتاقي با آستانه خود مي رسيد. مرغي به بيراهه فضا را مي پيمود. و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود.
فهرست زندگی خواب ها برچسبها: افسانه سپهری, جملات سهراب, اهل کاشانم سهراب سپهری, دفتر اشعار سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
باغي در صدا
در باغي رها شده بودم. نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد. آيا من خود بدين باغ آمده بودم و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود؟ هواي باغ از من مي گذشت و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد. آيا اين باغ سايه روحي نبود كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جاي داد، صدايي كه به هيچ شباهت داشت. گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد. هميشه از روزنه اي ناپيدا اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود. سرچشمه صدا گم بود: من ناگاه آمده بودم. خستگي در من نبود: راهي پيموده نشد. آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت؟
ناگهان رنگي دميد: پيكري روي علف ها افتاده بود. انساني كه شباهت دوري با خود داشت. باغ در ته چشمانش بود و جا پاي صدا همراه تپش هايش. زندگي اش آهسته بود. وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود.
وزشي برخاست دريچه اي بر خيرگي ام گشود: روشني تندي به باغ آمد. باغ مي پژمرد و من به درون دريچه رها مي شدم.
فهرست زندگی خواب ها برچسبها: باغ سهراب سپهری کاشان, پدرم وقتی مرد سهراب سپهری, فروغ و سهراب, سعدی سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
لحظه گمشده
مرداب اتاقم كدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهايم ميشنيدم. زندگيام در تاريكي ژرفي ميگذشت. اين تاريكي، طرح وجودم را روشن ميكرد.
در باز شد و او با فانوسش به درون وزيد. زيبايي رها شدهيي بود و من ديده به راهش بودم: روياي بيشكل زندگيام بود. عطري در چشمم زمزمه كرد. رگهايم از تپش افتاد. همه رشتههايي كه مرا به من نشان ميداد در شعله فانوسش سوخت: زمان در من نميگذشت. شور برهنهيي بودم.
او فانوسش را به فضا آويخت. مرا در روشنها ميجست. تار و پود اتاقم را پيمود و به من ره نيافت. نسيمي شعله فانوس را نوشيد.
وزشي ميگذشت و من در طرحي جا ميگرفتم، در تاريكي ژرف اتاقم پيدا ميشدم. پيدا، براي كه؟ او ديگر نبود. آيا با روح تاريك اتاق آميخت؟ عطري در گرمي رگهايم جابهجا ميشد. حس كردم با هستي گمشدهاش مرا مينگرد و من چه بيهوده مكان را ميكاوم: آني گم شده بود.
فهرست زندگی خواب ها
برچسبها: متن زیبا سهراب سپهری, جستجوی سهراب سپهری, متن قدیم شب سهراب در کاشان
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
لولوي شيشه ها
در اين اتاق تهي پيكر انسان مه آلود ! نگاهت به حلقه كدام در آويخته ؟
درها بسته و كليدشان در تاريكي دور شد. نسيم از ديوارها مي تراود: گل هاي قالي مي لرزد. ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند. باران ستاره اتاقت را پر كرد و تو در تاريكي گم شده اي انسان مه آلود!
پاهاي صندلي كهنه ات در پاشويه فرو رفته . درخت بيد از خاك بسترت روييده و خود را در حوض كاشي مي جويد. تصويري به شاخه بيد آويخته : كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد، گويي ترا مي نگرد و تو از ميان هزاران نقش تهي گويي مرا مي نگري انسان مه آلود!
ترا در همه شب هاي تنهايي توي همه شيشه ها ديده ام. مادر مرا مي ترساند: لولو پشت شيشه هاست! و من توي شيشه ها ترا ميديدم. لولوي سرگردان ! پيش آ، بيا در سايه هامان بخزيم . درها بسته و كليدشان در تاريكي دور شد. بگذار پنجره را به رويت بگشايم.
انسان مه آلود از روي حوض كاشي گذشت و گريان سويم پريد. شيشه پنجره شكست و فرو ريخت: لولوي شيشه ها شيشه عمرش شكسته بود.
فهرست زندگی خواب ها برچسبها: لولو به هلو سهراب سپهری, اتاق تاریکی شاعرانه سهراب, مدل شعر, قالب شعر نو فارسی سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
پاداش
گياه تلخ افسوني ! شوكران بنفش خورشيد را در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم و در آيينه نفس كشنده سراب تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم. در چشمانم چه تابش ها كه نريخت! و در رگ هايم چه عطش ها كه نشكفت! آمدم تا ترا بويم، و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي به پاس اين همه راهي كه آمدم.
غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت و غريو ريگ روان خوابم مي ربود. چه روياها كه پاره شد! و چه نزديك ها كه دور نرفت! و من بر رشته صدايي ره سپردم كه پايانش در تو بود. آمدم تا ترا بويم، و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي به پاس اين همه راهي كه آمدم.
ديار من آن سوي بيابان هاست. يادگارش در آغاز سفر همراهم بود. هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد از وحشت غبار شد و من تنها شدم. چشمك افق ها چه فريب ها كه به نگاهم نياويخت! و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد! آمدم تا ترا بويم، و تو: گياه تلخ افسوني ! به پاس اين همه راهي كه آمدم زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي، به پاس اين همه راهي كه آمدم.
فهرست زندگی خواب ها برچسبها: پاداش عاشقانه سهراب, نامه های عاشقانه سهراب سپهری, شعر زیبا, جملات قشنگ
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
مرز گمشده
ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت. و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت. از مرزي گذشته بود، در پي مرز گمشده مي گشت. كوهي سنگين نگاهش را بريد. صدا از خود تهي شد و به دامن كوه آويخت: پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده. و كوه از خوابي سنگين پر بود. خوابش طرحي رها شده داشت. صدا زمزمه بيگانگي را بوييد، برگشت، فضا را از خود گذر داد و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد.
كوه از خواب سنگين پر بود. ديري گذشت، خوابش بخار شد. طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد: پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده. سوزش تلخي به تار و پودش ريخت. خواب خطا كارش را نفرين فرستاد و نگاهش را روانه كرد.
انتظاري نوسان داشت. نگاهي در راه مانده بود و صدايي در تنهايي مي گريست.
فهرست زندگی خواب ها
برچسبها: اشعار زیبا سهراب, سهراب شاعر, اس ام اس اشعار سهراب, اشعار عاشقانه مدرن سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
گل كاشي
باران نور كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت روي ديوار كاشي گلي را مي شست. مار سياه ساقه اين گل در رقص نرم و لطيفي زنده بود. گفتي جوهر سوزان رقص در گلوي اين مار سيه چكيده بود. گل كاشي زنده بود در دنيايي راز دار، دنياي به ته نرسيدني آبي.
هنگام كودكي در انحناي سقف ايوان ها، درون شيشه هاي رنگي پنجره ها، ميان لك هاي ديوارها، هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود شبيه اين گل كاشي را ديدم و هر بار رفتم بچينم رويايم پرپر شد.
نگاهم به تار و پود سياه ساقه گل چسبيد و گرمي رگ هايش را حس كرد: همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود. گل كاشي زندگي ديگر داشت. آيا اين گل كه در خاك همه روياهايم روييده بود كودك ديرين را مي شناخت و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم، گم شده بودم؟
نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبيده بود. تنها به ساقه اش مي شد بياويزد. چگونه مي شد چيد گلي را كه خيالي مي پژمراند؟ دست سايه ام بالا خزيد. قلب آبي كاشي ها تپيد. باران نور ايستاد: رويايم پرپر شد.
فهرست زندگی خواب ها
برچسبها: سایت شاعران, سهراب سپهری شاعر, اشعار سهراب, جملات سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
پرده
پنجره ام به تهي باز شد و من ويران شدم. پرده نفس مي كشيد
ديوار قير اندود! از ميان برخيز. پايان تلخ صداهاي هوش ربا! فرو ريز.
لذت خواب مي فشارد. فراموشي مي بارد. پرده نفس مي كشد: شكوفه خوابم مي پژمرد.
تا دوزخ ها بشكافند، تا سايه ها بي پايان شوند، تا نگاهم رها گردد، درهم شكن بي جنبشي ات را و از مرز هستي من بگذر سياه سرد بي تپش گنگ!
فهرست زندگی خواب ها برچسبها: نقاشی و عکس های سهراب سپهری, باز کن پنجره را سهراب, اهل کاشانم
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
روزنه اي به رنگ
در شب ترديد من ، برگ نگاه ! مي روي با موج خاموشي كجا؟ ريشه ام از هوشياري خورده آب: من كجا، خاك فراموشي كجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها زورق بستر فراز موج خواب. پرتويي آيينه را لبريز كرد: طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندهي خم شد فراز شط نور: چشم من در آب مي بيند مرا. سايه ترسي به ره لغزيد و رفت. جويباري خواب مي بيند مرا.
در نسيم لغزشي رفتم به راه، راه، نقش پاي من از ياد برد. سرگذشت من به لب ها ره نيافت: ريگ باد آورده اي را باد برد.
فهرست آوار آفتاب برچسبها: شعر زندگی, گل, سهراب سپهری, شعر سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
آن برتر
به كنار تپه شب رسيد. با طنين روشن پايش آيينه فضا شكست. دستم را در تاريكي اندوهي بالا بردم و كهكشان تهي تنهايي را نشان دادم، شهاب نگاهش مرده بود. غبار كاروان ها را نشان دادم و تابش بيراهه ها و بيكران ريگستان سكوت را، و او پيكره اش خاموشي بود. لالايي اندوهي بر ما وزيد. تراوش سياه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آميخت. و ناگاه از آتش لب هايش جرقه لبخندي پريد. در ته چشمانش ، تپه شب فرو ريخت . و من، در شكوه تماشا، فراموشي صدا بودم.
فهرست آوار آفتاب برچسبها: اشعار عاشقانه, شعر کوتاه سهراب سپهری, گل و بلبل, شعر نو زمان سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
همراه
تنها در بي چراغي شب ها مي رفتم. دست هايم از ياد مشعل ها تهي شده بود. همه ستاره هايم به تاريكي رفته بود. مشت من ساقه خشك تپش ها را مي فشرد. لحظه ام از طنين ريزش پيوند ها پر بود. تنها مي رفتم ، مي شنوي ؟ تنها. من از شادابي باغ زمرد كودكي براه افتاده بودم. آيينه ها انتظار تصويرم را مي كشيدند، درها عبور غمناك مرا مي جستند. و من مي رفتم ، مي رفتم تا در پايان خودم فرو افتم. ناگهان ، تو از بيراهه لحظه ها ، ميان دو تاريكي ، به من پيوستي. صداي نفس هايم با طرح دوزخي اندامت در آميخت: همه تپش هايم از آن تو باد، چهره به شب پيوسته ! همه تپش هايم. من از برگريز سرد ستاره ها گذشته ام تا در خط هاي عصياني پيكرت شعله گمشده را بربايم. دستم را به سراسر شب كشيدم ، زمزمه نيايش در بيداري انگشتانم تراويد. خوشه فضا را فشردم، قطره هاي ستاره در تاريكي درونم درخشيد. و سرانجام در آهنگ مه آلود نيايش ترا گم كردم.
ميان ما سرگرداني بيابان هاست. بي چراغي شب ها ، بستر خاكي غربت ها ، فراموشي آتش هاست. ميان ما "هزار و يك شب" جست و جوهاست.
فهرست آوار آفتاب برچسبها: همراه با سهراب سپهری, داستان عشق, داستان عاشقانه سهراب سپهری, شب عاشقان سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
گل آئينه
شبنم مهتاب مي بارد. دشت سرشار از بخار آبي گل هاي نيلوفر. مي درخشد روي خاك آيينه اي بي طرح . مرز مي لغزد ز روي دست. من كجا لغزيده ام در خواب ؟ مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آيينه. برگ تصويري نمي افتد در اين مرداب. او ، خداي دشت، مي پيچد صدايش در بخار دره هاي دور: مو پريشان هاي باد! گرد خواب از تن بيفشانيد. دانه اي تاريك مانده در نشيب دشت، دانه را در خاك آيينه نهان سازيد. مو پريشان هاي باد از تن بدر آورده تور خواب دانه را در خاك ترد و بي نم آيينه مي كارند. او ، خداي دشت، مي ريزد صدايش را به جام سبز خاموشي: در عطش مي سوزد اكنون دانه تاريك، خاك آيينه كنيد از اشك گرم چشمتان سيراب. حوريان چشمه با سر پنجه هاي سيم مي زدايند از بلور ديده دود خواب. ابر چشم حوريان چشمه مي بارد. تار و پود خاك مي لرزد. مي وزد بر نسيم سرد هشياري. اي خداي دشت نيلوفر! كو كليد نقره درهاي بيداري؟ در نشيب شب صداي حوريان چشمه مي لغزد: اي در اين افسون نهاده پاي، چشم ها را كرده سرشار از مه تصوير! باز كن درهاي بي روزن تا نهفته پرده ها در رقص عطري مست جان گيرند. - حوريان چشمه ! شوييد از نگاهم نقش جادو را. مو پريشان هاي باد ! برگ هاي وهم را از شاخه هاي من فرو ريزيد. حوريان و مو پريشان ها هم آوا: او ز روزن هاي عطر آلود روي خاك لحظه هاي دور مي بيند گلي همرنگ، لذتي تاريك مي سوزد نگاهش را. اي خداي دشت نيلوفر! باز گردان رهرو بي تاب را از جاده رويا. - كيست مي ريزد فسون در چشمه سار خواب ؟ دست هاي شب مه آلود است. شعله اي از روي آيينه چو موجي مي رود بالا. كيست اين آتش تن بي طرح رويايي؟ اي خداي دشت نيلوفر! نيست در من تاب زيبايي. حوريان چشمه درزير غبار ماه : اي تماشا برده تاب تو! زد جوانه شاخه عريان خواب تو. در شب شفاف او طنين جام تنهايي است. تار و پودش رنج و زيبايي است. در بخار دره هاي دور مي پيچد صدا آرام: او طنين جام تنهايي است. تار و پودش رنج و زيبايي است. رشته گرم نگاهم مي رود همراه رود رنگ: من درونم نور- باران قصر سيم كودكي بودم، جوي روياها گلي مي برد. همره آب شتابان، مي دويدم مست زيبايي. پنجه ام در مرز بيداري در مه تاريك نوميدي فرو مي رفت. اي تپش هايت شده در بستر پندار من پرپر! دور از هم ، در كجا سرگشته مي رفتيم ما ، دو شط وحشي آهنگ ، ما ، دو مرغ شاخه اندوه ، ما ، دو موج سركش همرنگ ؟ مو پريشان هاي باد از دور دست دشت : تارهاي نقش مي پيچد به گرد پنجه هاي او. اي نسيم سرد هشياري ! دور كن موج نگاهش را از كنار روزن رنگين بيداري. در ته شب حوريان چشمه مي خوانند: ريشه هاي روشنايي مي شكافد صخره شب را. زير چرخ وحشي گردونه خورشيد بشكند گر پيكر بي تاب آيينه او چو عطري مي پرد از دشت نيلوفر، او. گل بي طرح آيينه. او ، شكوه شبنم رويا. - خواب مي بيند نهال شعله گويا تند بادي را. كيست مي لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر؟ او ، خداي دشت نيلوفر، جام شب را مي كند لبريز آوايش: زير برگ آيينه را پنهان كنيد از چشم. مو پريشان هاي باد با هزاران دامن پر برگ بيكران دشت ها را در نورديده ، مي رسد آهنگشان از مرز خاموشي: ساقه هاي نور مي رويند در تالاب تاريكي. رنگ مي بازد شب جادو گم شده آيينه در دود فراموشي.
در پس گردونه خورشيد ، گردي ميرود بالا ز خاكستر. و صداي حوريان و مو پريشان ها مي آميزد با غبار آبي گل هاي نيلوفر: باز شد درهاي بيداري. پاي درها لحظه وحشت فرو لغزيد. سايه ترديد در مرز شب جادو گسست از هم.
روزن رويا بخار نور را نوشيد.
فهرست آوار آفتاب برچسبها: خسرو شکیبایی سهراب سپهری, باران سهراب سپهری, قابق سهراب سپهری, گل سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
شاسوسا
كنار مشتي خاك در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام. نوسان ها خاك شد و خاك ها از ميان انگشتانم لغزيد و فرو ريخت. شبيه هيچ شده اي ! چهره ات را به سردي خاك بسپار. اوج خودم را گم كرده ام. مي ترسم، از لحظه بعد، و از اين پنجره اي كه به روي احساسم گشوده شد. برگي روي فراموشي دستم افتاد: برگ اقاقيا! بوي ترانه اي گمشده مي دهد، بوي لالايي كه روي چهره مادرم نوسان مي كند. از پنجره غروب را به ديوار كودكي ام تماشا مي كنم. بيهوده بود ، بيهوده بود. اين ديوار ، روي درهاي باغ سبز فرو ريخت. زنجير طلايي بازي ها ، و دريچه روشن قصه ها ، زير اين آوار رفت.
آن طرف ، سياهي من پيداست: روي بام گنبدي كاهگلي ايستاده ام، شبيه غمي . و نگاهم را در بخار غروب ريخته ام. روي اين پله ها غمي ، تنها، نشست. در اين دهليزها انتظاري سرگردان بود. "من" ديرين روي اين شبكه هاي سبز سفالي خاموش شد. در سايه - آفتاب اين درخت اقاقيا، گرفتن خورشيد را در ترسي شيرين تماشا كرد. خورشيد ، در پنجره مي سوزد. پنجره لبريز برگ ها شد. با برگي لغزيدم. پيوند رشته ها با من نيست. من هواي خودم را مي نوشم و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام. انگشتم خاك ها را زير و رو مي كند و تصوير ها را بهم مي پاشد، مي لغزد، خوابش مي برد. تصويري مي كشد، تصويري سبز: شاخه ها ، برگ ها. روي باغ هاي روشن پرواز مي كنم. چشمانم لبريز علف ها مي شود و تپش هايم با شاخ و برگ ها مي آميزد. مي پرم ، مي پرم. روي دشتي دور افتاده آفتاب ، بال هايم را مي سوزاند ، و من در نفرت بيداري به خاك مي افتم. كسي روي خاكستر بال هايم راه مي رود. دستي روي پيشاني ام كشيده شد، من سايه شدم: "شاسوسا" تو هستي؟ دير كردي: از لالايي كودكي ، تا خيرگي اين آفتاب ، انتظار ترا داشتم. در شب سبز شبكه ها صدايت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها. و در اين عطش تاريكي صدايت مي زنم : "شاسوسا"! اين دشت آفتابي را شب كن تا من، راه گمشده اي را پيدا كنم، و در جاپاي خودم خاموش شوم. "شاسوسا"، وزش سياه و برهنه! خاك زندگي ام را فراگير. لب هايش از سكوت بود. انگشتش به هيچ سو لغزيد. ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشيد ، و غبارش را باد برد. رووي علف هاي اشك آلود براه افتاده ام. خوابي را ميان اين علف ها گم كرده ام. دست هايم پر از بيهودگي جست و جوهاست. "من" ديرين ، تنها، در اين دشت ها پرسه زد. هنگامي كه مرد روياي شبكه ها ، و بوي اقاقيا ميان انگشتانش بود. روي غمي راه افتادم. به شبي نزديكم، سياهي من پيداست: در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام. درخت اقاقيا در روشني فانوس ايستاده . برگ هايش خوابيده اند، شبيه لالايي شده اند. مادرم را مي شنوم. خورشيد ، با پنجره آميخته. زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست. گهواره اي نوسان مي كند. پشت اين ديوار، كتيبه اي مي تراشند. مي شنوي؟ ميان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم. انگار دري به سردي خاك باز كردم: گورستان به زندگي ام تابيد. بازي هاي كودكي ام ، روي اين سنگ هاي سياه پلاسيدند. سنگ ها را مي شنوم: ابديت غم. كنار قبر، انتظار چه بيهوده است. "شاسوسا" روي مرمر سياهي روييده بود: "شاسوسا" ، شبيه تاريك من! به آفتاب آلوده ام. تاريكم كن، تاريك تاريك، شب اندامت را در من ريز. دستم را ببين: راه زندگي ام در تو خاموش مي شود. راهي در تهي ، سفري به تاريكي: صداي زنگ قافله را مي شنوي؟ با مشتي كابوس هم سفر شده ام. راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسيد، و اكنون از مرز تاريكي مي گذرد. قافله از رودي كم ژرفا گذشت. سپيده دم روي موج ها ريخت. چهره اي در آب نقره گون به مرگ مي خندد: "شاسوسا"! "شاسوسا"! در مه تصوير ها، قبر ها نفس مي كشند. لبخند "شاسوسا" به خاك مي ريزد و انگشتش جاي گمشده اي را نشان مي دهد: كتيبه اي ! سنگ نوسان مي كند. گل هاي اقاقيا در لالايي مادرم ميشكفد: ابديت در شاخه هاست. كنار مشتي خاك در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام. برگ ها روي احساسم مي لغزند.
فهرست آوار آفتاب برچسبها: اشعار زیبا سپهری فارسی, شعر عاشقانه جدید, شعر نو عاشقانه, حسین پناهی سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
طنين
به روي شط وحشت برگي لرزانم، ريشه ات را بياويز. من از صداها گذشتم. روشني را رها كردم. روياي كليد از دستم افتاد. كنار راه زمان دراز كشيدم.
ستاره ها در سردي رگ هايم لرزيدند.
خاك تپيد. هوا موجي زد. علف ها ريزش رويا را در چشمانم شنيدند: ميان دو دست تمنايم روييدي، در من تراويدي. آهنگ تاريك اندامت را شنيدم: "نه صدايم و نه روشني. طنين تنهايي تو هستم، طنين تاريكي تو." سكوتم را شنيدي: " بسان نسيمي از روي خودم برخواهم خاست، درها را خواهم گشود، در شب جاويدان خواهم وزيد."
چشمانت را گشودي : شب در من فرود آمد.
فهرست آوار آفتاب برچسبها: سایت جدید سهراب سپهری, سایت اشعار سهراب, زندگی سهراب سپهری کشور
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
بي تار و پود
در بيداري لحظهها پيكرم كنار نهر خروشان لغزيد. مرغي روشن فرود آمد و لبخند گيج مرا برچيد و پريد. ابري پيدا شد و بخار سرشكم را در شتاب شفافش نوشيد. نسيمي برهنه و بي پايان سركرد و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت. درختي تابان پيكرم را در ريشه سياهش بلعيد. طوفاني سررسيد و جاپايم را ربود.
نگاهي به روي نهر خروشان خم شد: تصويري شكست.
خيالي از هم گسيخت.
فهرست آوار آفتاب برچسبها: شعر حافظ سهراب سپهری, صدای پای آب, شعر قشنگ عاشقانه از سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
بي پاسخ
در تاريكي بي آغاز و پايان دري در روشني انتظارم روييد. خودم را در پس در تنها نهادم و به درون رفتم: اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد. سايه اي در من فرود آمد و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد. پس من كجا بودم؟ شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت و من انعكاسي بودم كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد در پايان همه روياها در سايه بهتي فرو مي رفت.
من در پس در تنها مانده بودم. هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام. گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود، در گنگي آن ريشه داشت. آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟
در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود و من در تاريكي خوابم برده بود. در ته خوابم خودم را پيدا كردم و اين هشياري خلوت خوابم را آلود. آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟
در تاريكي بي آغاز و پايان فكري در پس در تنها مانده بودم. پس من كجا بودم؟ حس كردم جايي به بيداري مي رسم. همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم: آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟
در اتاق بي روزن انعكاسي نوسان داشت. پس من كجا بودم؟ در تاريكي بي آغاز و پايان بهتي در پس در تنها مانده بودم.
فهرست زندگی خواب ها
برچسبها: سهراب عاشق, قصه های عاشقانه سهراب سپهری, جملات سنگین شعر نو معاصر فروغ فرخزاد
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
سفر
پس از لحظه هاي دراز بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند. و هنوز من ريشه هاي تنم را در شن هاي روياها فرو نبرده بودم كه براه افتادم.
پس از لحظه هاي دراز سايه دستي روي وجودم افتاد ولرزش انگشتانش بيدارم كرد. و هنوز من پرتو تنهاي خودم را در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم. كه براه افتادم.
پس از لحظه هاي دراز پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد و لنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت و هنوز من در مرداب فراموشي نلغزيده بودم كه براه افتادم
پس از لحظه هاي دارز يك لحظه گذشت: برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد، دستي سايه اش را از روي وجودم برچيد و لنگري در مرداب ساعت يخ بست. و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم كه در خوابي ديگر لغزيدم.
فهرست زندگی خواب ها< برچسبها: سایت ایرانی سهراب سپهری آمریکا, ترجمه شعر نو, ترجمه اشعار سهراب سپهری, حافظ شناسی سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
سايبان آرامش ما ، ماييم
در هواي دو گانگي ، تازگي چهره ها پژمرد. بياييد از سايه - روشن برويم. بر لب شبنم بايستيم، در برگ فرود آييم. و اگر جا پايي ديديم ، مسافر كهن را از پي برويم. برگرديم، و نهراسيم، در ايوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سر كشيم. شب بوي ترانه ببوييم، چهره خود گم كنيم. از روزن آن سوها بنگريم، در به نوازش خطر بگشاييم. خود روي دلهره پرپر كنيم. نياويزيم، نه به بند گريز، نه به دامان پناه. نشتابيم ، نه به سوي روشن نزديك ، نه به سمت مبهم دور. عطش را بنشانيم ، پس به چشمه رويم. دم صبح ، دشمن را بشناسيم ، و به خورشيد اشاره كنيم. مانديم در برابر هيچ ، خم شديم در برابر هيچ ، پس نماز ما در را نشكنيم. برخيزيم ، و دعا كنيم: لب ما شيار عطر خاموشي باد! نزديك ما شب بي دردي است ، دوري كنيم. كنار ما ريشه بي شوري است، بر كنيم. و نلرزيم ، پا در لجن نهيم ، مرداب را به تپش در آييم. آتش را بشويم، ني زار همهمه را خاكستر كنيم. قطره را بشويم، دريا را در نوسان آييم. و اين نسيم ، بوزيم ، و جاودان بوزيم. و اين خزنده ، خم شويم ، و بينا خم شويم. و اين گودال ، فرود آييم ، و بي پروا فرود آييم. برخورد خيمه زنيم ، سايبان آرامش ما ، ماييم. ما وزش صخره ايم ، ما صخره وزنده ايم. ما شب گاميم، ما گام شبانه ايم. پروازيم ، و چشم براه پرنده ايم. تراوش آبيم، و در انتظار سبوييم. در ميوه چيني بي گاه، رويا را نارس چيدند، و ترديد از رسيدگي پوسيد. بياييد از شوره زار خوب و بد برويم. چون جويبار، آيينه روان باشيم : به درخت ، درخت را پاسخ دهيم. و دو كران خود را هر لحظه بيافرينيم، هر لحظه رها سازيم. برويم ، برويم، و بيكراني را زمزمه كنيم.
فهرست آوار آفتاب
برچسبها: شعر زندگی سهراب سپهری, اشعار فریدون, شعر ناب سهراب سپهری, جملات سهراب پیامک
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
اي نزديك
در نهفته ترين باغ ها ، دستم ميوه چيد. و اينك ، شاخه نزديك ! از سر انگشتم پروا مكن. بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست ، عطش آشنايي است. درخشش ميوه ! درخشان تر. وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد. دورترين آب ريزش خود را به راهم فشاند. پنهان ترين سنگ
سايه اش را به پايم ريخت. و من ، شاخه نزديك ! از آب گذشتم ، از سايه بدر رفتم. رفتم ، غرورم را بر ستيغ عقاب- آشيان شكستم و اينك ، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام. خم شو ، شاخه نزديك!
فهرست آوار آفتاب
برچسبها: شعر نو سهراب و فروغ, سهراب سپهری دانلود جدید, اشعار نو فریدون و سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
كو قطره وهم
سر برداشتم: زنبوري در خيالم پر زد يا جنبش ابري خوابم را شكافت ؟ در بيداري سهمناك آهنگي دريا-نوسان شنيدم، به شكوه لب بستگي يك ريگ و از كنار زمان برخاستم. هنگام بزرگ بر لبانم خاموشي نشانده بود. در خورشيد چمن ها خزنده اي ديده گشود: چشمانش بيكراني بركه را نوشيد. بازي ، سايه پروازش را به زمين كشيد و كبوتري در بارش آفتاب به رويا بود. پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ! در اين جوش شگفت انگيز، كو قطره وهم؟ بال ها ، سايه پرواز را گم كرده اند. گلبرگ ، سنگيني زنبور را انتظار مي كشد. به طراوت خاك دست مي كشم، نمناكي چندشي بر انگشتانم نمي نشيند. به آب روان نزديك مي شوم، نا پيدايي دو كرانه را زمزمه مي كند. رمزها چون انار ترك خورده نيمه شكفته اند. جوانه شور مرا درياب، نورسته زود آشنا! درود ، اي لحظه شفاف! در بيكران تو زنبوري پر مي زند.
فهرست آوار آفتاب برچسبها: سایت سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, دریای شعر نو, جدید ترین اشعار سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
دياري ديگر
ميان لحظه و خاك ، ساقه گرانبار هراسي نيست. همراه! ما به ابديت گل ها پيوسته ايم. تابش چشمانت را به ريگ و ستاره سپار: تراوش رمزي در شيار تماشا نيست. نه در اين خاك رس نشانه ترس و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت. در صداي پرنده فروشو. اضطراب بال و پري سيماي ترا سايه نمي كند. در پرواز عقاب تصوير ورطه نمي افتد. سياهي خاري ميان چشم و تماشا نمي گذرد. و فراتر: ميان خوشه و خورشيد نهيب داس از هم دريد. ميان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شكست.
فهرست آوار آفتاب<
برچسبها: اشعار عاشقانه سهراب سپهری, آثار سهراب سپهری_عکس سهراب
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
غبار لبخند
مي تراويد آفتاب از بوته ها. ديدمش در دشت هاي نم زده مست اندوه تماشا ، يار باد، مويش افشان ، گونه اش شبنم زده.
لاله اي ديديم - لبخندي به دشت- پرتويي در آب روشن ريخته. او صدا را در شيار باد ريخت: "جلوه اش با بوي خنك آميخته."
رود، تابان بود و او موج صدا: "خيره شد چشمان ما در رود وهم." پرده روشن بود ، او تاريك خواند: "طرح ها در دست دارد دود وهم."
چشم من بر پيكرش افتاد ، گفت: "آفت پژمردگي نزديك او." دشت: درياي تپش، آهنگ ، نور. سايه مي زد خنده تاريك او.
فهرست آوار آفتاب برچسبها: شعرهای سهراب سپهری, شعر عاشقانه جدید, نگارش سهرای سپهری, غزل جدید
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
فراتر
مي تازي ، همزاد عصيان ! به شكار ستاره ها رهسپاري ، دستانت از درخشش تير و كمان سرشار. اينجا كه من هستم آسمان ، خوشه كهكشان مي آويزد، كو چشمي آرزومند؟
با ترس و شيفتگي ، در بركه فيروزه گون، گل هاي سپيد مي كني و هر آن، به مار سياهي مي نگري، گلچين بي تاب! و اينجا - افسانه نمي گويم- نيش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.
بيداري ات را جادو مي زند، سيب باغ ترا پنجه ديوي مي ربايد. و -قصه نمي پردازم- در باغستان من ، شاخه بارور خم مي شود، بي نيازي دست ها پاسخ مي دهد. در بيشه تو، آهو سر مي كشد ، به صدايي مي رمد. در جنگل من ، از درندگي نام و نشان نيست . در سايه - آفتاب ديارت قصه "خير و شر" مي شنوي. من شكفتن را مي شنوم. و جويبار از آن سوي زمان مي گذرد.
تو در راهيي. من رسيده ام.
اندوهي در چشمانت نشست، رهرو نازك دل! ميان ما راه درازي نيست: لرزش يك برگ.
فهرست آوار آفتاب< برچسبها: جملات سهراب سپهری در شعر, سهراب بزرگ, اشعار برگزیده سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
شكست ترانه
ميان اين سنگ و آفتاب ، پژمردگي افسانه شد. درخت ، نقشي در ابديت ريخت. انگشتانم برنده ترين خار را مي نوازد. لبانم به پرتو شوكران لبخند مي زند. - اين تو بودي كه هر وزشي ، هديه اي نا شناس به دامنت مي ريخت ؟ - و اينك هر هديه ابديتي است. - اين تو بودي كه طرح عطش را بر سنگ نهفته ترين چشمه كشيدي ؟ - واينك چشمه نزديك ، نقشش در خود مي شكند. - گفتي نهال از طوفان مي هراسد. - و اينك بباليد ، نو رسته ترين نهالان! كه تهاجم بر باد رفت. - سياه ترين ماران مي رقصند. - و برهنه شويد، زيباترين پيكرها! كه گزيدن نوازش شد.
فهرست آوار آفتاب< برچسبها: شعر زیبا سهراب سپهری, مجموعه هشت کتاب سهراب, وبلاگ سهراب سپهری
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
آواي گياه
از شب ريشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ريختم. بي پروا بودم : دريچه ام را به سنگ گشودم. مغاك جنبش را زيستم. هشياري ام شب را نشكافت، روشني ام روشن نكرد: من ترا زيستم، شتاب دور دست! رها كردم، تا ريزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند. بيداري ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم. و هميشه كسي از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هديه كرد. و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت ، و كنار من خوشه راز از دستش لغزيد. و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب. و از سفر آفتاب، سرشار از تاريكي نور آمده ام: سايه تر شده ام وسايه وار بر لب روشني ايستاده ام. شب مي شكافد ، لبخند مي شكفد، زمين بيدار مي شود. صبح از سفال آسمان مي تراود. و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود.
فهرست آوار آفتاب<
برچسبها: آوای گیاه سهراب سپهری, منظوم شعر نو سهراب, سپهری در اشعار نو
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
پرچين راز
بيراهه ها رفتي، برده گام ، رهگذر راهي از من تا بي انجام ، مسافر ميان سنگيني پلك و جوي سحر ! در باغ نا تمام تو ، اي كودك ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمينه هولي مي درخشيد. در دامنه لالايي ، به چشمه وحشت مي رفتي ، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشير و نوازش بود. فريب را خنديده اي ، نه لبخند را، نا شناسي را زيسته اي ، نه زيست را. و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گريختي ، سر به بيابان يك درخت نهادي ، به بالش يك وهم. در پي چه بودي ، آن هنگام ، در راهي از من تا گوشه گير ساكت آيينه ، در گذري از ميوه تا اضطراب رسيدن ؟ ورطه عطر را بر گل گستردي ، گل را شب كردي ، در شب گل تنها ماندي ، گريستي . هميشه - بهار غم را آب دادي ، فرياد ريشه را در سياهي فغضا روشن كردي ، بر بت شكوفه شبيخون زدي ، باغبان هول انگيز! و چه از اين گوياتر، خوشه شك پروردي. و آن شب ، آن تيره شب ، در زمين بستر بذر گريز افشاندي . و بالين آغاز سفر بود ، پايان سفر بود،دري به فرود،روزنه اي به اوج. گريستي، ((من))بيخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت. واي((من))، كودك تو،در شب صخره ها،از نيلي بالا چه مي خواست؟ چشم انداز حيرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته نور. و تو تنهاترين ((من)) بودي. وتونزديكترين((من)) بودي. وتورساترين ((من)) بودي، اي((من)) سحرگاهي، پنجره اي برخيرگي دنياها سرانگيز!
فهرست آوار آفتاب
برچسبها: پرچین راز سپهری, سهراب مسافر شهر غمی, دیوان کامل اشعار سهراب سپهری در ایران
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
...
رويا زدگي شكست : پهنه به سايه فرو بود. زمان پرپر مي شد. از باغ ديرين ، عطري به چشم تو مي نشست. كنار مكان بوديم. شبنم ديگر سپيده همي باريد. كاسه فضا شكست. در سايه - باران گريستم، و از چشمه غم بر آمدم. آلايش روانم رفته بود. جهان ديگر شده بودم. در شادي لرزيدم ، و آن سو را به درودي لرزاندم. لبخند در سايه روان بود . آتش سايه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم. فرجامي خوش بود: انديشه نبود. خورشيد را ريشه كن ديدم. و دروگر نور را ، در تبي شيرين ، با لبي فرو بسته ستودم.
برچسبها: وبلاگ شعر, شعر زن و مرد, سهراب رویا
+
تاريخ جمعه ششم فروردین ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
|
|