اولین نرم افزار چند رسانه ای سهراب سپهری در ایران تولید شد.. لطفا کلیک کنید

 

 

 

 

سهراب چیزی بود میان بی خودی و کشف

تهران - خبرگزاری ایسکانیوز : سهراب سپهری هانگونه که

در شعرهای اش هم می گفت چیزی میان بی خودی و کشف بود .

نویسنده : حسن گوهرپور

سال 1359... اول اردیبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بیمارستان پارس تهران ...

فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستش محمود فیلسوفی، صحن امامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان مییزبان ابدی سهراب شد.

آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزه ای رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته ای از هنرمند معاصر، رضا مافی با قطعه شعری از سهراب جایگزین شد:

به سراغ من اگر میایید

نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من ....

 

قصه این است که نمی خواست کتابی را بخواند که در آن باد نمی آید. سهراب سپهری محصول پدیده­های بکر پیرامونش بود، پدیده­هایی که او به خوبی آن­ها را احساس می­کرد. «جهت تازه­ی اشیا»، «آغاز زمین»، «حوضچه­ی اکنون» و هزاران اتفاق تازه که آن­ها را جور دیگر باید دید.

 

گاهی شاهدیم هنرمندان بسیاری تا پایان عمر خود به دنبال کنکاش و تجربه­اند و بارها مسیر شناخت خود را تغییر داده، از جایگاه­های مختلف به پدیده­ها و اتفاق­های پیرامونشان می­نگرند و حتی تا پایان عمر مسیر قابل قبولی را از نظر خودشان طی نمی­کنند.

 

اگرچه این کنکاش قابل ستایش است، اما چنین کنکاشی برای سهراب به این شکل و شمایل رخ نداد. سهراب تلاش داشت به عمق پدیده­ها راه پیدا کند و مسیر کشف این عمق با مسیرهای تجربیات متفاوت جدا بود، به این معنا که سهراب سپهری تا نقطه­ی قابل نشانه گذاری­ای به کشف و شهود پرداخت و از آنجا به بعد این فضای پیرامونی بود که به سهراب سپهری دریچه­های تازه­ای را هدیه می­کرد. در واقع، اساسا سپهری در نقاط عطف شاعری­اش جست­وجوگر و کاشف پدیده­ای نیست بلکه تازگی و بکر بودن به ذهن او سرازیر می­شود. در این حالت، شاعر به آینه­ای تبدیل می­شود که بازتاب دهنده پیرامون است، پیرامونی که «هستی»اش را آفریده و عناصرش به همان صداقت فطری به نمایش درمی­آید. سهراب سپهری ذهنی از این گونه دارد، ذهنی که عناصر پیرامونی همان گونه که هستند خودشان را به او نشان می­دهند.

با نگاهی به آثار سپهری درمی­یابیم که او در ابتدا شکلی از همان کنکاش مرسوم هنرمندان و شاعران را در خود داشته و تلاش کرده دغدغه­های درونی­اش را با شعر معرفی یا التیام بخشد،

در «مرگ رنگ» با شاعری از این دست روبه روییم.

«دیرگاهی ست در این تنهایی / رنگ خاموشی در طرح لب است» یا «نیست رنگی که بگوید با من / اندکی صبر سحر نزدیک است».

در این فضاها، شاعر از موقعیت خودش در «هستی» و پیرامونش سخن می­گوید و از این که چقدر دلگیر، خسته و افسرده است.

در «مرگ رنگ»، رابطه­ی سهراب با اطراف به گونه­ای است که همه چیز علیه اوست و به خواب فرورفته است. به این سطرها توجه کنید :

«فرسود پای خود را چشمم به راه دور / تا حرف من پذیرد آخر که زندگی / رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود /»، «سرگذشت من به زهر لحظه­های تلخ آلوده ست»، «دیری ست مانده یک جسد سرد، در خلوت کبود اتاقم»، «جهان آلوده خواب است / فروبسته است وحشت، در به روی هر تپش هر بانگ»، «او نمی­داند که روییده ست / هستی پربار من در منجلاب زهر»، «در زمین زهر می­روید گیاه تلخ شعر من».

 

در واقع، این سطرها که از شعرهای مختلف سهراب سپهری در مجموعه­ی «مرگ رنگ» انتخاب شده، همه حکایت از فضاهایی دارد که اگرچه رگه­هایش تا پایان زندگی سهراب در او قابل پیگیری است، اما این گونه سرودن از آن­ها را دیگر در آثار او نمی­بینیم. سهراب در «مرگ رنگ»، نیمایی به تکامل رسیده و احساساتی است که موزون می­سراید و وزن را می­شکند، اما در ترکیب واژگانی و غرور آن ویژگی­هایی که ما سهراب را با آن­ها می­شناسیم، حرف قابل توجهی ندارد.

اما در «زندگی خواب­ها» سال ۱۳۳۲ اتفاقات تازه­ای رخ می­دهد، اتفاقی مثل «زندگی» در «خواب­ها». برای شناخت فضای این مجموعه که در واقع سهرابی که ما می­شناسیم از این جا قابل نشانه گذاری است، نیازمند دانستن و شناخت دو فضاییم، اول «زندگی» سپس «خواب». در واقع، شاید دلیل این مساله که عده­ای شعر سهراب را نمی­فهمند این باشد که از «زندگی» و «خواب» شروع نکرده­اند و تلفیق این دو در یک فضای شعر برایشان قابل ادراک نیست.

سهراب با «زندگی خواب­ها» وارد جهانی می­شود که در آن جهان تا ابد خواهد زیست. به این سطرها توجه کنید :

«در تابوت پنجره­ام پیکر مشرق می­لولد / مغرب جان می­کند، می­میرد»، «شب را نوشیده­ام»، «زمزمه­های شب در رگ­هایم می­روید»، «به استخوان­های سرد علف چسبیده­ام»، «اتاقی به آستانه­ی خود می­رسید که مرغی بیراهه­ی فضا را می­پیمود / و پنجره­ای در مرز شب و روز گم شده بود».

این سطرها خبر از کشف­ها و راه­های تازه­ای می­دهد که سهراب در حال طی طریق در آن­هاست. ترکیب­های واژگانی تازه، نگاه باریک بین و دقیق و در عین حال حساس و از همه مهم­تر یافتن ارتباطات تازه میان اشیا، طبیعت و انسان از مشخصه­های این کشف است. شاید این نوع نگاه سهراب سپهری از همین مجموعه شروع شده باشد. در این مجموعه، سهراب از نیما فاصله گرفت و اگرچه هنوز (و تا پایان البته) پیرو او بود، اما راهی را برای خودش یافت که پایانش «حمله واژه به فک شاعر بود».

 

در واقع برخی از مخاطبان نمی­توانند با این ترکیب واژگانی سپهری و فضاهایی که میان خواب و بیداری است ارتباط برقرار کنند، این است که کلید آن­ها متعلق به دروازه­ی شعر سهراب نیست. شعر سهراب در «زندگی» و «خواب» شکل می­گیرد. به این معنی که زندگی عادی در شعر او جریان دارد، اما مناسبات میان عناصر و اجزای تشکیل دهنده­ی شعر شبیه مناسبات «خواب» می­ماند که هر پدیده­ای ممکن است بدون منطق زمانی ـ مکانی در کنار هر پدیده­ی دیگری قرار بگیرد. به بیانی دیگر، ترکیبات واژگانی سپهری در عرفانی ملایم و قابل حس ریشه دارد که سادگی و مناسباتش مانند «خواب» است که هیچ محدودیتی در آن یافت نمی­شود و راه نمی­یابد. به این سطر توجه کنید : «بزی از خزر نقشه­ی جغرافی آب می­خورد». این بخشی از همان زندگی و خواب است که سهراب در «صدای پای آب» می­آورد.

می­توان گفت سهراب سپهری در «زندگی خواب­ها» در تلاش بود خود را به فضای تازه­ای پرتاب کند. در شعر «مرز گمشده» سطری دارد که احساس می­کنم به تجربه­ی خودش از «مرگ رنگ» و رسیدن به «زندگی خواب­ها» بسیار نزدیک است. این سطر را بخوانید :

«از مرزی گذشته بود / در پی مرزی گمشده می­گشت». در واقع، این سطر را شاید به نوعی بشود به ذهن سهراب از مجموعه­ی اول به مجموعه­ی دوم تعمیم داد.

در مجموعه­ی سوم سهراب سپهری «آوار آفتاب» که در سال ۱۳۴۰ منتشر می­شود، اتفاقات دیگری می­افتد. این اتفاقات از طرفی به «مرگ رنگ» شباهت دارد و از سویی به «زندگی خواب­ها». از آن جایی که تنهایی خودش و غمزدگی­اش را بیان می­کند، رگه­های «مرگ رنگ» را دوباره به شکل دیگری تکرار می­کند و از آن­جایی که باز دنبال نوجویی است، شبیه «زندگی خواب­ها» است. به این سطرها توجه کنید :

«تنها در بی­چراغی شب­ها می­رفتم / دست­هایم از یاد مشعل­ها تهی شده بود»، «کنار مشتی خاک / در دوردست خودم، تنها نشسته­ام»، «ریشه­ات را بیاویز من از صداها گذشته­ام / ... رویای کلید از دستم افتاد / کنار راه زمان دراز کشیدم / ستاره­ها در سردی رگ­هایم لرزیدند»، «از شب ریشه سرچشمه گرفتم»، «پنجره­ای را به پهنای جهان می­گشایم»، «اندوه مرا بچین که رسیده است»، «بی­تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی ست»، «در نهفته­ترین باغ­ها دستم میوه چید». این­ها نمونه­هایی است که تلفیق دو فضای در حال تجربه کردن سهراب سپهری را نشان می­دهد. او باز از غمگینی خودش حرف می­زند و از این که هنوز زنجیری غم است «ماهی زنجیری آب است، من زنجیری غم». اما همین «غم» او را وارد دریچه­ای از جهان دیگر می­کند که آن­جا سراسر کشف و شهود است و این کشف دیگر او را از شاعری که در پی تجربه کردن برای نوشتن است تبدیل به شاعر پر از کشف و سرشار از برون ریزی می­کند. سپهری در حال استحاله است و این استحاله متغیرهای زیادی دارد، عواطف و زندگی شخصی­اش، سفرهایش، تاثیر عرفان بر دیدگاه­های جهان شناختی­اش و ... از جمله­ی آن­ها است. اکنون او «چیزی شبیه بی­خودی و کشف است». کشف جهان جدید و بی­خودی از گذشته و دغدغه­های آن، البته به جز «غم» که رگه­ی پنهان سهراب سپهری است و جای خودش را پس از مدت­ها به «شادی» شناخت می­دهد.

سپهری حدود همین سال­هاست (۴۰-۳۹) که به توکیو می­رود و به حکاکی روی چوب می­پردازد. سپس به هند سفر می­کند و از آن­جا هم تجربیاتی به دست می­آورد. سال ۱۳۴۰ سهراب تدریس در هنرکده­ی هنرهای تزیینی تهران را آغاز و پس از مدتی در همان سال «شرق اندوه» را منتشر می­کند.

«شرق اندوه» تجربه­ی عرفانی سپهری است. شاید بی­راه نباشد اگر این مجموعه را از جهاتی با نگاه پر از شور و دلدادگی مولانا که همراه با هلهله و شعف است، مقایسه کنیم. البته این مقایسه به طور قطع فقط در نوع توجه به وزن و ریتم شعر و تا حدودی نگاهی است که هر دو شاعر از یک جنس به «هستی» دارند وگرنه ممکن است به قول منطقیون قیاس مع الفارق باشد.

در «شرق اندوه» سپهری پیش از آن که به فکر شعر نوشتن باشد به شور و شعف خود می­بالد که نوع جدیدش را به تازگی دریافته است. نوعی سرخوشی که از سَرِ عشق دست داده است و بالندگی و آزادی روح را به دنبال دارد. به این سطرها دقت کنید :

«سرچشمه رویش­هایی، دریایی، پایان تماشایی / تو تراویدی، باغ جهان تر شد، دیگر شد»، «خوابی از چشمی بالا رفت»، «در جوی زمان در خواب تماشای تو می­رویم»، «بادآمد، در بگشا اندوه خدا آورد»، «آنی بود، درها وا شده بود / برگی نه، شاخی نه باغ فنا پیدا شده بود»، «من رفته، او رفته، ما بی­ما شده بود / زیبایی تنها شده بود، هر رودی دریا شده بود / هر بودی بودا شده بود»، «من سازم : بندی آوازم، برگیرم، بنوازم، برتارم زخمه «لا» می­زن، راه فنا می­زن».

 

سپهری انگار در این مجموعه دیگر نمی­خواهد شعر بنویسد. «شرق اندوه» در واقع طلوع و مشرق «اندوهی» جدید است که غم «مرگ رنگ» را می­زداید، این اندوه، اندوه عشقی است که شعف انگیز است و «مرز پریدن­ها و دیدن­هاست». کسی که کلید دروازه­ی اشعار سپهری را در اختیار دارد از این پس هم می­تواند وارد جهان سپهری شود، اما چون اثر بعدی سپهری در واقع یکی از نقاط تکامل شعری اوست تکاملی که در آرایه­های شعری و جهان بینی شاعر رخ می­دهد، اگر کلید به دست نیابی، جهان او مکان غریبی می­شود که ساکنانش با واژه­های سردرگمی حرف می­زنند. سپهری حدود سال­های ۴۰ از تمام مشاغل دولتی کناره گیری می­کند و به نقاشی و شعر می­پردازد. او گالری­های متعددی در ایران و خارج از کشور برای نمایش آثارش ترتیب می­دهد و به سفر هم می­رود.

 

وی در همین دوره است (یعنی حدود سال­های ۴۲ و ۴۳) که به هند و پاکستان و افغانستان سفر می­کند و فرانسه و برزیل را هم برای شرکت در جشنواره­ها و نشست­ها می­بیند. با این تجربیات و پس از ۴ سال از مجموعه­ی قبلی­اش، سپهری ۲ شعر بلند «صدای پای آب» و «مسافر» را می­سراید، شعری که شاید اوج سهراب و سطرهای به یاد ماندنی او را که امروز روی پوسترها، دفترها و کارت پستال­ها دیده می­شود می­توان در آن دید.

 

به این سطرها نگاه کنید :

«حجرالاسود من روشنی باغچه است»، «خوب می­دانم حوض نقاشی من بی­ماهی است»، «نسبَم شاید برسد، به گیاهی در هند»، «هرکجا هستم باشم آسمان مال من است»، «چه اهمیت دارد گاه اگر می­روید قارچ­های غربت»، «من به آغاز زمین نزدیکم»، «فتح یک قرن به دست یک شعر»، «چشم­ها را باید شست، جور دیگر باید دید»، «چرا گرفته دلت مثل آن که تنهایی»، «دچار یعنی عاشق»، «قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال»، «همیشه عاشق تنهاست»، «دلم عجیب گرفته است خیال خواب ندارم»، «اهل کاشانم روزگارم بد نیست»، «و خدایی که در این نزدیکی است»، «من وضو با تپش پنجره­ها می­گیرم»، «روح من در جهت تازه­ی اشیا جاری است».

 

سهراب سپهری در این ۲ شعر بلند تجربیات متعدد خود در عرصه­ی ترکیبات واژگانی و نگاه به «هستی» را به تلفیقی بسیار ساده و سهل ممتنع می­رساند و بیان می­کند. برخی از سطرهای این دو شعر زیباترین و تاثیرگذارترین سطرهای شعر معاصر ایران را تشکیل می­دهند. جهان ساده و بی­آلایش سهراب و دغدغه­های او به وضوح در این دو شعر قابل پیگیری و نشانه­گذاری­اند. در واقع، روح سپهری در جهت تازه­ای از اشیا قرار گرفته است، همان طور که خودش در سطری از این شعر می­نویسد.

 

او موقعیت خود در هستی، نگاهش به عرفان، زندگی روزمره، ارتباط با عناصر و اجزای پیرامونی و عشق را در این دو شعر بلند به شکلی آشکار بیان می­کند. شاید بی­راه نباشد اگر اوج پختگی سپهری را در این دو اثر بدانیم و همین گونه است که استقبال عمومی از این شعرها نسبت به آثار دیگر سپهری بیشتر بوده است. شناختی که در اوایل متن از آن سخن به میان آمد و جست­وجویی که شاعر برای شناخت دارد، این جا دیگر از سپهری سلب می­شود. او این­جا دیگر «فاعل شناسا» نیست، بلکه کسی است که شعر از دریچه­ی نگاه او و به شکلی کاملا جوششی بیرون می­جهد. این دو شعر بلند اگرچه بسیار مقطع نوشته شده­اند، اما وحدت ارگانیک و ساختاری که میان اجزا و عناصر تشکیل دهنده­ی آن وجود دارد نشان از ذهن و ضمیر ناخودآگاه توانمند شاعر دارد. شاعری که دیگر «واژه­ها به فکش حمله می­کنند» و او فقط یک نویسنده­ی صرف است، نویسنده­ای که تجربیات و سختی­هایش را کشیده و ضرورت­ها و نیازهای ذهنی­اش را برای نوشتن سیراب کرده و حالا با یک انفجار ذهنی به این حجم اثر قابل تامل آفریده است. کلماتی که سپهری فقط آن­ها را روی کاغذ می­آورد وگرنه خلق آن­ها در فضای دیگری رخ داده است.

 

در بهمن ۱۳۴۶ سپهری مجموعه­ی «حجم سبز» را منتشر می­کند. «حجم سبز» در واقع ادامه­ی نگاه «مسافر و صدای پای آب» است، نگاهی که از یک «بصیرت» و «دانایی» خبر می­دهد. «حجم سبز» همان «حجم دانایی و بصیرتی» است که سهراب در آن سیر می­کند. او دیگر از فضاهای قبلی­اش فاصله گرفته است، «مرگ رنگ»، «زندگی خواب­ها»، «شرق اندوه» که به نوعی از غمزدگی­ها و افسردگی­هایش نشات گرفته بود، حالا تبدیل به «اتاق» دیگری شده است، اتاقی که «آبی» ست و در آن شادی هست. دیگر برای سهراب سپهری «زندگی خالی نیست، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست، آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد» این نگاه در برابر نگاه «مرگ رنگ» است، همان نگاهی که در آن سهراب «سربه سر افسرده بود». در «حجم سبز» سهراب از شعف­هایش می­نویسد :

«در دل من چیزی هست، مثل یک بیشه­ی نور، مثل خواب دم صبح / و چنان بی­تابم، که دلم می­خواهد / بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه، دورها آوایی ست که مرا می­خواند».

 

به این سطرها توجه کنید :

«قایقی خواهم ساخت»، «پشت دریاها شهری است»، «گوش کن دورترین مرغ جهان می­خواند»، «بهتر آن است که برخیزم، رنگ را بردارم، روی تنهایی خود نقشه­ی مرغی بکشم»، «چرا مردم نمی­دانند / که لادن اتفاقی نیست»، «بیا زندگی را بدزدیم آن وقت / میان دو دیدار قسمت کنیم»، «من در این تاریکی / فکر یک بره روشن هستم».

 

در تمام این سطرها، امید به زندگی و فضاهای تازه «بودن» دیده می­شود. سپهری در «حجم سبز» زندگی اصیل خودش را درمی­یابد و این­جاست که شادی او از بصیرت شاعرانه و کشف و شهود مشخص می­شود.

این مجموعه در واقع نقطه­ی برتری سپهری است در آثارش و دیگر نمی­توان نقطه­ی نهایی دیگری برای اثرش فرض کرد. در مجموعه­ی «ما هیچ، ما نگاه» اگرچه این امید و ایجاد فضاهای تازه دوباره اتفاق می­افتد اما به اندازه­ی «حجم سبز» قابل بررسی و قبول نیست و این مساله البته در مقایسه­ی سهراب سپهری با خودش قابل بررسی است وگرنه «ما هیچ، ما نگاه» از مجموعه شعرهای کم نظیر در ۱۰۰ سال گذشته شعر ایران است.

سپهری در «ما هیچ، ما نگاه» به آسانی همه چیز را در حد نگاهی دقیق به «هستی» و پیرامون و به بیانی دیگر ایجاد بصیرتی شاعرانه می­داند، شما باید تجربیات «هستی شناختی» خود را پس از مدتی از راه نگریستن ادامه دهی، البته نه این که به پیرامون فقط نگاه کنی بلکه منظور توجه و فعال کردن شهود و کشف در درون آدمی است و تاثیر آن در نوع اتفاقاتی که در زندگی روزمره می­افتد. این سطرها را بخوانید :

«داخل واژه­ی صبح / صبح خواهد شد»، «راه معراج اشیا چه صاف است»، «یک نفر باید از این حضور شکیبا / با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید»، «دست­هایم نهایت ندارند / امشب از شاخه­های اساطیری / میوه می­چینند»، «آدمی زاد طومار طولانی انتظار است»، «باید کتاب را بست، باید بلند شد، در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه کرد، ابهام را شنید»، «باید نشست / نزدیک انبساط / جایی میان بی­خودی و کشف».

شاید نگاه سهراب در «ما هیچ، ما نگاه» به شکلی انتزاعی بازگو شده است اما دریچه­های دانایی و شهود او آن قدر لطیف و انسانی­اند که این شاعر را در انتزاعی­ترین حالات هم قابل درک می­کند.

 

***

 

روزگاری از دریچه­های دیگران به سهراب نگریستیم، دریچه­هایی که گاه او را نکوهش می­کردند و شعر او را پس می­زدند و گاه او را تمام و کمال می­پذیرفتند. در هر حال، سپهری از سرمایه­های فرهنگی سرزمین ماست و موقعیت تاثیرگذار او را در ادبیات معاصر ایران هیچ گروه یا گرایش فرهنگی نادیده نمی­گیرد. سهراب سپهری زیاد نزیست. او ۱۵ مهرماه ۱۳۰۷ متولد شد و یکم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ به «حجم سبز» رفت. روزگاری برایش نوشتم «آدم این جا تنهاست» و نوشتم آدم در شعرهای سپهری تنها می­ماند، اما باید گفت :

«بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.»


برچسب‌ها: کتاب سهراب سپهری, شعر کوتاه, شعرهای سهراب سپهری, شعر زیبا
+ تاريخ دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۸ساعت نويسنده مسافر |