مرتضي اميري اسفندقه شعر سهراب سپهري «كلام نفسي» است؛ شعري است كه از سر نوعي نيازمندي روحي و فرو رفتن در اعماق وجود حاصل شده و اكنون نيز كه دههها از مرگ اين شاعر ميگذرد ، آينه شعر او هرگز غبار نگرفته و هنوز هم صفات هستي را بروشني منعكس ميكند.
بعضي از منتقدان، مثل مرحوم سيدحسن حسيني كه كتابي در اين زمينه نوشته است، سعي دارند نشان دهند زبان و معناي شعر سهراب سپهري وامدار بيدل دهلوي و سبك هندي است. از طرفي، گروه ديگري معتقدند سهراب جزو شاعراني است كه زير سايه نيما پرورش يافته و اگر شعر نيما نبود، شعر سهراب پديد نميآمد. با توجه به اين كه شما جزو دستهاي از شعراي پس از انقلاب هستيد كه به بيدل دهلوي و سبك هندي، چه در اشعارتان و چه در مقام نظر، توجه ويژهاي داريد و هم بر شعر معاصر فارسي بويژه شعر نيمايي مسلط هستيد، بفرماييد چطور ميشود در جهان شعري يك شاعر، هم بيدل بگنجد و هم نيما؟ امري كه به نظر ميرسد قابل جمع نيست. نيما در واقع يك قالب جديد به ادبيات فارسي هديه كرد. پيش از او خيليهاي ديگر تلاش كرده بودند راه برونرفت از ادبيات كلاسيك را بيابند و از چارچوب قوافي و رديف رهايي پيدا كنند و اين كار را هم كرده بودند؛ اما پس از بيرون زدن از اين چارچوب، چيزي جز حيراني و گاه يك شلختگي و شوريدگي خاص به دست نداده بودند. ولي نيما از اين چارچوب بيرون زد و نهتنها در كوچه پسكوچههاي شعر و واژه و كلمه و كلام حيران نشد، بلكه يك قالب خيلي صحيح و صريح را به ما نشان داد؛ قالبي كه اگر به ادبيات فارسي هديه نشده بود، شايد نفس شعر فارسي بند ميآمد. ميگويم «شايد» به اين دليل كه نفس شعر فارسي هيچگاه بند نميآيد. نيما با اين كاري كه انجام داد در واقع يك سبك جديد ارائه كرد، بلكه يك قالب جديد ارائه كرد و در دل اين قالب جديد، سبكهاي متفاوت خودش را به رخ كشيد. اخوان ثالث در قالب نيمايي بين سبك خراساني و به قول خودش بين مازندران و خراسان يك باغچهاي احداث كرد و در آن باغچه درختان تنومند و تناوري مثل «كتيبه»، «آنگاه پس از تندر»، «زمستان»، «شهريار شهر سنگستان» و... را پروريد. سبك شخصي اخوان، قالب نيمايي بود، اما سبك، سبك خود اخوان بود. سهراب سپهري هم در قالب نيمايي، با ويژگيهاي كلامي و بياني مخصوص به خود، سبكي را به نام خودش ثبت كرد. پس بايد توجه داشت كه بين قالب و سبك تفاوت وجود دارد. بنابراين ميتوان گفت هر شاعري ميتواند سبك خاص خودش را داشته باشد، زيرا ميتواند هر سبكي را در هر قالبي اجرا كند و در اينجا سهراب سپهري سبك هندي را در قالب نيمايي اجرا كرده است. سبك هندي ويژگيهايي دارد كه مشخص است، اما همه شاعران سبك هندي، كلام و بيانشان يكسان نيست. سرانجام آنچنان كه گفتهاند و خيلي هم صحيح و درست است، سبك، خود شخص است. سبك، خود شاعر است و هر چقدر كه سبك، خود شاعر است، سبك است وگرنه به وجود آوردن سبك، كار دشواري نيست. همين كه از هنجار جاري كلمه و كلام خارج بشوي سبك به وجود آوردهاي، اما آن سبك به وجود آمده با گريز از هنجار معمول، آيا خود توست؟ روايتگر من توست؟ با توست؟ از خود توست؟ معلوم نيست. اين قضيه خيلي مهم است و ما در شعر سبك هندي شاعران بسياري داريم، اما منهاي اين شاعران در اين سبكها متفاوت است. آن مني كه از صائب تبريزي در سبك هندي به چشم ميآيد، با مني كه از كليم كاشاني در سبك هندي به چشم ميآيد در يك نگاه شايد شبيه هم باشند، اما با يك نگاه دقيق تفاوتهايي دارند و آن تفاوتهاست كه سخت حائز اهميت است. به سبك عراقي، سلمان ساوجي، خواجوي كرماني، حافظ و... شعر گفتهاند، اما آيا آن نحوه كلام و بياني كه از شعر حافظ به چشم ميآيد با نحوه كلام سلمان ساوجي ـ با همه شباهتها ـ يكسان است؟ خير. يكسان نيست و همين يكسان نبودن در يك سبك واحد، حائز اهميت است. اين كه در واقع هر دو شاعر از يك كوچه و از يك باغ و پنجره روايت داشتهاند، اما روايت اين دو با هم متفاوت است. در واقع ادبيات، بهاي خودش را مديون همين تفاوتهاست. برخي منتقدان معتقدند كه سبك هندي براي سالها به فراموشي سپرده شده بود و بعد از نيما و آن اقبالي كه به شعر نو شد، كسي رغبتي به اين سبك نداشت. البته هيچ وقت سهراب اين نكته را علني نگفت، اما بعدها دربارهاش گفتند او اولين شاعري بود كه از ويژگيهاي زباني سبك هندي بويژه خود بيدل استفاده كرد. شما فكر ميكنيد چرا سهراب به عبارات و جهان شعري بيدل دهلوي بازگشته است؟ سبك هندي به فراموشي سپرده نشده بود. يعني هيچ سبكي هرگز به فراموشي سپرده نميشود. ضمن اين كه قبل از به وجود آمدن سبك هندي، نشانههايي از آن در شعر رودكي، خاقاني و در سبك عراقي هم هست. اين طور نيست كه سبك هندي ناگهان از غيب بيايد و خودش را به رخ بكشد. نكته ديگر اين كه اگر سبك شعري بيدل دهلوي را در گستره سبك هندي بررسي كنيم، ميبينيم كه از حيث شناسههاي سبكي، شعر بيدل كاملا با سبك هندي منطبق نيست. بيدل يك نوع سبك هندي خاص خودش را دارد. استاد محمد قهرمان ميگفت سبك بيدل، سبك هندي نيست، سبك هندوچين است. او اين تفاوت را با طنز بيان كرده است. استاد خليلالله خليقي ميگفتند سبك بيدل، سبك هندي نيست، سبك بيدل است. بنابراين درباره اين كه چرا سهراب سپهري به سبك هندي بازگشته، بايد بگويم كه بازگشتي به سبك هندي در كار نيست، سهراب سپهري به ادبيات پارسي بازگشته است. ما در شعرسهراب سپهري ويژگيهاي سبك خراساني و عراقي را هم ميبينيم، ويژگيهاي سبك هندي را هم ميبينيم و آنچه را كه نيماي بزرگ درخصوص ادبيات فارسي يادآور شده بوده، آن را هم ميبينيم و ما نميتوانيم بگوييم كه سهراب اولين كسي است كه به سبك هندي بازگشته است. نه، سهراب سپهري شاعر مسافري بوده كه از تمام ويژگيهاي مطلوب شعر فارسي با رويكرد به قالب نيمايي در يك گستره آزاد استفاده كرده است، اما ويژگي اصلي او شعرهايي است كه حاصل نگاه شخصي اوست. سهراب سپهري ميگويد: «اينجاست، آييد، پنجره بگشاييد.» قافيه را ميبينيد؟ آن كه ادبيات فارسي را دقيقا مطالعه كرده با خواندن اين شعر نيمايي كه شايد 8 سطر باشد خيلي سريع به ياد شعر مولوي ميافتد كه: «آنان كه طلبكار خداييد، خداييد يا معشوق همينجاست، بياييد، بياييد.» از حيث محتوايي هم همين طور: «زندگي آبتني در حوضچه اكنون است.» سهراب در اين شعر به «لحظه گسترده»، به «حال گسترده» كه از ميراثهاي ماندگار ادب عرفاني اين سرزمين است، توجه دارد. البته گروهي اين مفاهيم را در شعر سهراب به عرفان بودايي ربط دادهاند... . اگرچه ميتوان ربطي ميان اينها و روح عرفان بودايي پيدا كرد، اما ريشه اين عرفان در خود ايرانزمين است. مبنا و محتوايي كه شعر سهراب دارد، شاعران بزرگي چون مولوي و حافظ و عطار آن را مطرح كردهاند. ابنالوقت بودن به معناي اصلي كلمه و فراموشي از گذشته و آينده، در كلام ماندگار حضرت امير ريشه دارد كه فرمود: «گذشته گذشت و آينده هم هنوز نيامده است، پس بلند شو و فرصتي را كه بين دو عدم هست، مغتنم بشمار.» اين يعني: در حوضچه اكنون آبتني كن. آنهايي كه تلاش ميكنند اين شعرها را به عرفان خاور دور ربط دهند، تلاش بيهوده ميكنند. نميگويم ناشي از ناآگاهي آنها نسبت به عرفان اين سرزمين است، نميگويم نسبت به ميراث پدران خويش مغرض هستند، بلكه شايد كمي غفلت باعث شده اين حرف را بزنند يا همان ضربالمثلي كه ميگويند: مرغ همسايه غاز است! وگرنه يكي از افتخارات شعر سهراب سپهري همين مطلب است كه در گستره شعر نيمايي از عرفان سخن ميگويد: «ته تاريكي، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم» اين شعر سهراب دقيقا همان چيزي است كه مولوي گفته: «من نور خورم كه قوت جان است» يا «خانه دوست كجاست»، پرسش سهراب سپهري، در واقع همان پرسش حافظ است كه «اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست/ منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست» و بيش از اين كه بگوييم سهراب سپهري تحت تاثير بيدل يا فلان عرفان بوده، بايد بگوييم سهراب سپهري تحت تاثير همه سخنهاي خوب، از همه جاي جهان بوده است. برخي منتقدان شعر سپهري معتقدند اين شاعر در اغلب اشعارش مثل: «خيال ميكرديم/ ميان متن اساطيري تشنج ريباس/ شناوريم» از «شعر جدولي» بهرهبرداري اسرافكارانه ميكرده و توصيفي كه از «شعر جدولي» ميدهند اين است كه شاعر آن از به هم ريختن خانواده كلمات و تركيب تصادفي آنها به مجموعه بيشماري استعاره و مجاز و حتي تمثيل دست مييابد؛ بيآن كه درباره هيچ كدام آنها از قبل انديشه و حس و حالتي و تاملي داشته باشد. به زعم اين منتقدان، ازجمله شفيعي كدكني، اين نوع شعر يك بيماري فرهنگي است كه حاصل نسل خردگريز است. نظر شما در اين باره چيست؟ جناب آقاي دكتر محمدرضا شفيعي كدكني درباره سپهري و به طور كلي در خصوص شعرهايي كه همراه با تزاحم خيال و پر از پيچيدگي هستند، يك نگاهي دارند و آن نگاه اين است كه شعر و زندگي هيچگاه از هم جدا نبوده و نيست و نخواهد بود. شعر با زندگي مرتبط است و زندگي با شعر. «پس در كجاست شعر اگر نيست، آنجا كه زندگي ست؟ پس چيست؟ چيست؟ چيست شعر اگر نيست مشتي كلام زنده كه جان دارد و آدمي در زندگي نياز بدان دارد؟» اين شعر از خود آقاي سرشك (شفيعي كدكني) است. هر عاملي كه باعث گسست اين پيوند بشود، ضد شعر و ضد زندگي است و نگاه دكتر كدكني فقط به سهراب يا فقط به بيدل يا فقط به شاعر خاصي نيست. ايشان و ديگر منتقدان همعقيده او، هيچ شاعر خاصي را در نظر نگرفتهاند تا بكوبند يا بلند كنند. ايشان معتقدند در تمام زمانها، آنجا كه شعر از متن و بطن زندگي دور شده، منحرف شده است و آنجا كه در متن و بطن زندگي حضور داشته، آن شعر، شعر پارسي است. به هر حال مردم ما شعرخوان و شعردان و شعرگوي و شعرنويس و شعرسراي هستند و سر اين مردم را نميشود كلاه گذاشت. مردم در نگاهشان به شعر از تكرار و تكدر گريزان هستند و سر اين مردم را نميشود با شعرهاي تكراري و به تعبيري «جدولي»، شعر از پيش تعيين شده، شعري كه اينجا فرهاد آمد حتما آنجا هم شيرين خواهد آمد، كلاه گذاشت. شعر فارسي همواره روي در شدن داشته است، هيچگاه نايستاده و آن لحظهاي هم كه ايستاده، ناگهان حركت كرده است. با اين حال، چرا برخي از شاعران، بويژه شاعران جواني كه ادعاي پستمدرن بودن ميكنند، اين گونه پيچيده سخن ميگويند؟
سهراب سپهري شاعر مسافري بوده كه از تمام ويژگيهاي مطلوب شعر فارسي با رويكرد به قالب نيمايي در يك گستره آزاد استفاده كرده است، اما ويژگي اصلي او شعرهايي است كه حاصل نگاه شخصي اوست
شايد يك عده گمان ميكنند براي اينكه از تكرار در گستره شعر فارسي فرار كنند، حتما بايد به گونهاي سخن بگويند كه نه خود بدانند چي گفتهاند نه مردم! «شعر ميگويم و معني ز خدا ميطلبم!» اين يك معضل، دقيقه و نقيصه است كه تفاوت است ميان هذيان گفتن با شعر سرودن. ما نميتوانيم بپذيريم كه به بهانه جدا شدن از تكرار در شعر فارسي، بهاي ناب شعر پارسي را از دست فرو بگذاريم. حالا آن شاعري كه به دامن و دامنه اين تزاحم گسترده خيال و پيچيدگي پيچيده، ميخواهد سهراب يا نيما يوشيج يا بيدل دهلوي يا هركس ديگري باشد، سرانجام شعر پارسي او نپذيرفته، چون شعر مثل معادلات رياضي، علمي است و يك شعر ناب مثل يك منظومه منسجم و منظم است كه «اگر يك ذره را برگيري از جاي/ خلل يابد همه عالم سراپاي» شعر ناب پارسي اينچنين است. چرا اين پيچيدگي در زبان، اواخر عمر سهراب زياد شده بود، به طوري كه در آخرين شعرهاي سهراب مثل كتاب «ما هيچ، ما نگاه» واقعا گاهي خواننده متوجه نميشود منظور شاعر چيست، مگر نه اين كه شاعر هر چه پختهتر شود بايد زبانش از هر چه شعر نيست عاريتر شود؟ سهراب شاعري بود كه زود بار سفر بست و زياد عمر نكرد، اما در اين عمر كوتاه هم در قالب و دستگاه نيمايي، برگهاي درخشاني به ادب پارسي هديه كرد و شناخت خودش را از ادب پارسي خيلي زيبا به رخ كشيد. در شعر سهراب سپهري آنهايي كه مطالعه و اهل تماشاي ادبيات هستند، حافظ را ميبينند، مولوي، سعدي و رودكي را ميبينند و بسياري از صنايع ادبي پارسي را هم ميبينند؛ صنايعي مثل «رد المطلع» كه از ويژگيهاي صنايع شعر ادب پارسي است، در شعر سهراب سپهري حضوري گسترده دارد. سهراب حتي تصرفي در «رد المطلع» داشته است. شعر معروف «آب را گل نكنيم» كه يكي از شعرهاي درخشان سهراب سپهري و يكي از برگهاي درخشان ادب فارسي است به اين ويژگي مزين است. سهراب در آغاز و آخر ميگويد: آب را گل نكنيم. يا در شعر ديگري كه در آغاز ميگويد: «ماه بالاي سر آبادي است»، با يك تصرف در «رد المطلع» هميشگي شعر فارسي، در آخر ميگويد: «ماه بالاي سر تنهايي است». صنايع شعري در شعر سهراب سپهري، خيلي زيباست، اما در پاسخ به پرسش شما بايد بگويم هر شاعري تا پايان عمر، در حوزه سرايش، واقعا موفق نيست. مثل همين «ما هيچ، ما نگاه» كه نسبت به آن هشدار داده شده است. «اي بسا معني كه از نامحرميهاي زبان/ با همه شوخي مقيم پردههاي راز ماند» خيلي از معاني هم كه مقيم پردههاي راز نمانده به زبان آمده، اما به بيان نيامده است. يعني زبان دارد اما بيان ندارد. تفاوتي بين زبان و بيان است. شاعر كسي است كه هم زبان دارد و هم بيان. بيان يعني روشني. در اسفندقه ما به صبح زود، بيان ميگويند؛ صبحي كه تاريكي ميخواهد برود و روشنايي ميآيد، به آن لحظه «بيان» ميگويند. هر شاعري هميشه داراي بيان نيست. شعر «ما هيچ، ما نگاه» با اينكه خود عنوانش يك شعر كامل است، اما حرفهايي درباره آن مطرح است. سهراب در اين شعر ميخواهد بگويد ما همه چيز شديم، اما در واقع هيچچيز نشديم. چون شعر پارسي سرانجام هيچ از شاعر بر جا نميگذارد و شاعر در گستره شعر پارسي به اين ميرسد كه هيچ نيست، فقط تماشاست و شايد همان تماشا هم نباشد. هيچ هيچ. به قول اخوان ثالث: «هيچيم و چيزي كم». سهراب خيلي به اين دقيقه متوجه بوده است. اين دقيقه هيچ بودن: «پشت هيچستانم/ پشت هيچستان جايي است...». شعر «ما هيچ، ما نگاه» نسبت به شعرهاي «حجم سبز» و «صداي پاي آب» وديگر شعرهاي سهراب در يك پيچيدگي قرار گرفته، اما بايد توجه داشت كه همه شاعران در دوران پختگي، پختهترين شعرهايشان را نگفتهاند. زنده ياد اخوان ثالث شعرهاي دوران جواني و ميانسالياش از شعرهاي دوره 60 سالگي او، ماندگارتر و پختهتر است. اما درباره سهراب اين بحث بيشتر مطرح است زيرا اين توفيق با سهراب رفيق بود كه بسياري از ذهنها با او همراه شد و بسياري از خاطرخواههاي شعر پارسي به سمت او رفتند و بسياري از جوانان كه ديگر حوصله شعر حافظ و فردوسي را نداشتند ولي بايد شعر ميخواندند، سهراب سپهري را يافتند و شعر سهراب پل مطمئني شد براي خوانش دوباره شعر و چون طيف عظيمي به سمت و سوي شعر فارسي رفتند. بسياري از كارآگاهان شعر فارسي هشدار دادند كه سهراب ناب، سهرابي نيست كه در شعرهاي آخر اوست. آقاي اسفندقه به نكته خوبي اشاره كرديد؛ اينكه بعد از سهراب سيلي از علاقهمندان شعر پارسي به سراغ او رفتند و تقليد از او زياد شد. اما چرا اين اقبال به شعر نيما به وجود نيامد؟ با توجه با اينكه نيما نسبت به سهراب خيلي سرآمدتر بود. از همين رو، خيلي از منتقدان سهراب به او خرده ميگيرند كه سهراب شعر را مبتذل كرد؛ به گونهاي كه هر كسي پيش خودش تصور كرد كه ميتواند شعر بگويد. تمام تلاش نيماي بزرگوار اين بود كه يك سنگ بزرگ را به تنهايي از جلوي چشمه شعر فارسي بردارد. نيما ملامتي بود و ملامت ميشنيد. به تعبير امروزي، نيما نفس به نفس و به تنهايي روي مين ميرفت، براي اينكه راه را باز كند، تكه پاره ميشد. بزرگان ادب فارسي او را مسخره ميكردند ولي او كار ميكرد، براي اينكه اين سنگ را بردارد. دريافته بود كه اگر اين سنگ برداشته نشود اين آب راكد خواهد ماند و چيست مرداب جز جاي تخمريزي حشرات فساد و اين در شان شعر فارسي نبود كه مرداب باشد. حتي غزل و قصيده بعد از ظهور نيما متحول شد. شايد اگر نيما ظهور نميكرد غزل و قصيده و قطعه و رباعي هم تبديل به مرداب شده بود اما واقعا نيما فرصتي براي سرايش شعر آنگونه كه جامعه متوقع است نداشت. يعني بيشتر در خلوت به شعر ميانديشيد؛ كه چه بايد كرد، كاري كه طبيب رفعت و شمس كسمايي نتوانستند بكنند، به اين ميانديشيد كه كجاي كار ميرزاده عشقي در نوروزينامه اشتباه بود تا آن غلط را اصلاح بكند. نيما داشت اين كار را ميكرد. با وجود اين شعرهاي ناب هم زياد سرود. سرانجام نيما اين سنگ را برداشت و چشمه جاري شد و از دل اين چشمه سهراب و فروغ و اخوان و تا اين اواخر بزرگترين و بهترين شاگرد نيما قيصر امينپور از ميان اين چشمه سر بر كردند ولي سهراب سپهري اين فرصت در اختيارش بود كه بيآن كه ملامت بشود، يا اگر هم بشود كمتر بشود، در راه و شيوهاي كه نيما با زحمت و مرارت، عمر خودش را بر سر آن گذاشت، شعر بگويد و نميدانم چه كساني و به چه دليل ميگويند سهراب شعر فارسي را مبتذل كرده به طوري كه همه فكر ميكنند ميشود شعر گفت. اولا كه شعر در ايران به گونهاي است كه همه مردم ايران تصور ميكنند اگر يك بيت شعر نگويند و بميرند، به جهنم ميروند! يعني واقعا كيست در ايران كه سرانجام در خودش احساس ترنم و تغزل و تغني نكند؟ ثانيا سهراب سپهري در گستره شعر نيمايي نهتنها شعر را مبتذل نكرد، بلكه نمونههاي صحيح شعر نيمايي را به ما نشان داد. حالا نيما به قافيههاي موضوعي و وزن معتقد است، اما سهراب سپهري نگاهش به قافيه شايد با آنچه نيما گفته كمي متفاوت باشد، اما سهراب دانشآموزي است كه درس قافيه را پاي مكتب و كلاس نيما فرا گرفته ولي متوجه بوده كه معلمش گفته قافيه موضوعي است و در يك شعر دوازده صفحهاي دو قافيه به كار برده است. موضوعيت نداشته كه به كار نبرده. خود استاد گفت قافيه موضوعي است. شناخت او از قافيههاي نيمايي و وزن نيمايي، شناختي بسيار اساسي و اصولي است. سهراب نهتنها شعر را در قالب نيمايي مبتذل نكرد بلكه زمزمههاي اصيل پارسي را از ديرباز يك بار ديگر به لحن ديگر و آهنگ ديگر به رخ كشيد. مثل اين شعر سهراب كه: «به سراغ من اگر ميآييد/ نرم و آهسته بياييد/ مبادا كه ترك بردارد/ چيني نازك تنهايي من» در شعر شاعران ديگر هم ميخوانيم كه: «مبادا بشكند در زير پا دل»، يا در شعر ديگر بيدل دهلوي: «بر خاك مزارم قدم آهسته گذاريد/ ديروز در اين خاك بهار آينه بين بود». بعضي شاعران همعصر سهراب به او اشكال ميگرفتند كه در شعرش، صداي زمانه شنيده نميشود. شما چه جوابي براي آنها داريد؟ اين اشكال را كساني مطرح ميكنند كه نگاه سياسي خاصي دارند. اما آيا سهراب بايد بيايد مثل بقيه بينديشد؟ آيا سهراب چون گفته «من قطاري ديدم كه سياست ميبرد و چه خالي ميرفت» بايد مردود باشد؟ مثلا خود شما در برهههايي شده كه از سياست گفتهايد... . خوب سياست به سراغ من آمده و سر راه من قرار گرفته، اما به اين شكل به سراغ سهراب نرفته است. با اين حال سهراب شعرهايي گفته كه در باطن بشدت سياسي است: «در اين كوچههايي كه تاريك هستند/ من از حاصل ضرب ترديد و كبريت ميترسم» يا «حكايت كن از بمبهايي كه افتاد و من خواب بودم» همين شعرها كافي است تا اين ايراد را به سهراب سپهري نگيريم. برچسبها: شیفتگان سهراب سپهری, عصر شعر نو, دم غروب, سهراب شاعر آیینه هاست
+
تاريخ جمعه یازدهم تیر ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
|