...
آن دوره همه تب سیاسیکاری و فعالیت حزبی داشتند. اما انگار سهراب اصلا اهل سیاست نبود؟
نه. سهراب اصلا اهل سیاست نبود. دقیقا عقیدهاش همان چیزی بود که در شعرش گفته: «من قطاری دیدم/ که سیاست میبرد/ و چه خالی میرفت».
شما در چه دورهای به هنرستان موسیقی میرفتید؟
دورهی ریاست آقای «قریب» بود و بعد هم آقای «بامشاد» آمد که خیلی آدم باجذبه و سختگیری بود و من خیلی از او میترسیدم. اواسط سال پنجم هنرستان را رها کردم و به اتریش رفتم.
ساز تخصصیتان چه بود؟
ویلنسل. هشت سال در اتریش تحصیل کردم و بعد هم که به ایران برگشتم در ارکستر سمفونیک نوازندگی میکردم.
آن زمان رهبر ارکستر سمفنیک چه کسی بود؟
آقای «سنجری» رهبر ارکستر بودند. من البته در اواسط تحصیلم یک بار به خاطر بیماری به ایران آمدم. در اتریش کسی نتوانست بیماریم را تشخیص دهد و بعد به ایران که آمدم متوجه شدم که مشکل از لوزههایم بوده. لوزهام را عمل کردم و بعد دوباره برگشتم.
زمانی که برای درمان به ایران آمدید، سهراب هم در ایران بود؟
بله. ایران بود آن موقع. چون یادم هست که با دوست فرانسویاش به عیادت من آمد.
چه شد که نخستین بار سهراب تصمیم گرفت به خارج از کشور برود؟ منظور سفر فرانسه و ایتالیاست.
بار اول با عدهای از نقاشان مثل «حسین کاظمی» و نفر دیگری که خاطرم نیست به پاریس رفتند.
نمایشگاه داشتند؟
نه. فقط رفتند که موزهها و گالریهای آنجا را ببینند. بعد از آن هم به سفر ژاپن رفت و در آنجا یک دورهی حکاکی روی چوب را گذراند. ژاپن را خیلی دوست داشت. از فرهنگشان خیلی خوشش آمده بود.
سفرهایی که به شرق دور و بعد به هند و پاکستان و افغانستان داشت روی روحیهاش چه تاثیری گذاشته بود؟ به هر حال آنچه مسلم است او علاقهی ویژهای به عرفان شرقی داشت.
تاثیری که خیلی مشهود باشد نه. آن فرهنگ را دوست داشت.
خانم سپهری! اصولا آیا سهراب یک آدم مذهبی بود؟ یعنی رگههای مذهبی آشکاری در زندگیش دیده میشد؟
نمیدانم منظورتان از مذهبی چیست. به هر حال میتوانم بگویم که به آن شکلی که بخواهید بگویید خیلی پایبند مذهب است، نبود. مادر من آدم نمازخوانی بود. به هر حال سهراب هم توی همان خانه بزرگ شده بود. این را میدانم که به خدا اعتقاد داشت و قرآن را هم چندین بار با تفسیرش خوانده بود. خیلی دقیق هم خوانده بود. توی ماشینش هم همیشه یک قرآن کوچک از آینه آویزان بود. من دقیقا نمیدانم اعتقاداتش چگونه بود. اتفاقا چندی پیش در کاشان هم بزرگداشتی برای او گرفته بودند از طرف وزارت ارشاد در این مورد از من سوال میشد.
میدانید ما چرا اینها را میپرسیم؟
نه...
چون سهراب تنها چهرهی نسل طلایی شعر دههی چهل و پنجاه است که پس از انقلاب اسلامی در رسانهها و کتابهای درسی و محافل ادبی دولتی نامش را میبرند و شعرش را میخوانند و انتشار کتابش هم هرگز با مشکلی روبهرو نشده و نقدها و تفاسیر زیادی در باب رگهی قوی مذهبی در شعرش نوشتهاند.میخواهیم بدانیم این رگه تا چه حد در شخصیتاش آشکار بوده...
ببینید، من فقط در همین حد میتوانم بگویم که چندین بار قرآن را دقیق و از اول تا آخر خوانده بود و بعد هم چندین تفسیر مختلف قرآن را به دقت مطالعه کرده بود. یادم هست که وقتی قرآن میخواند، مدام میگفت که عربی زیباترین زبان دنیاست. حدس میزنم که دربارهی مذهب هم مطالعات دقیقی داشت. اصولا او مطالعات بسیار عمیق و جامعی داشت. حتی اگر میخواست گیاهی را بکشد، دربارهاش تحقیق میکرد. یادم هست یک بار از من خواست تا از اتریش کتابی مصور دربارهی انواع گیاهان برایش تهیه کنم که من هم برایش آن کتاب را خریدم و او به دقت آن را خواند و بعد به نقاشی از گیاهان پرداخت. هر چیزی فکرش را مشغول میکرد، میرفت و به مطالعه در مورد آن میپرداخت. بارها دیدم که مثلا ناگهان کتاب فیزیک دبیرستان را برمیداشت و دوباره به دقت میخواند. مدام هم در حال طرح زدن بود. طرحهای مدادی کوچک میکشید از اشیا و میوهها و سبزیجات و پرندگان و هر چه که دور و برش میدید. تعداد زیادی کتاب در مورد پرندگان داشت. بعد از مرگش که داشتم دستنوشتههایش را مرور میکردم، واقعا تعجب کردم از برخی چیزهایی که در موردشان مطالعه کرده و یادداشت برداشته بود. مثلا در میان دستنوشتههایش تحقیقات جامعی بود دربارهی موسیقی مدرن و رابطهی موسیقی و نقاشی. من اصلا خبر نداشتم که او تا این حد دربارهی موسیقی مطالعه داشته.
آن دستنوشتهها حالا کجاست؟
باید دست خواهرم باشد. چند چمدان بود پر از نوشته. نوشتههایش خیلی عجیب بود. خصوصا دربارهی موسیقی. خودش همیشه موسیقی سنتی گوش میداد. اما همیشه میگفت که باید موسیقی مدرن را هم گوش داد. از اروپا که آمد صفحههای «اشتک هاوزن» و سایر گروههای مدرن آن دوران را با خودش آورده بود و گوش میداد. موسیقی دورهی باروک را هم خیلی دوست داشت. مثلا «ویوالدی» و «باخ» و «کورلی» را خیلی گوش میداد.
چه شعرهایی میخواند؟ از اشعار همدورههای خودش هم میخواند یا میشد که بیاید و از شعر آنها تعریف کند؟
زیاد در مورد این چیزها صحبت نمیکرد. ولی شعر «احمدرضا احمدی» را خیلی دوست داشت. شعر «فروغ» را خیلی دوست داشت. میدانید. راستش آن دوران یک عده رفتند و قدری تودهای بازی درآوردند و یک جورهایی سهراب را کنار گذاشتند. همین حالا هم بازماندگان آن نسل اسمی از سهراب نمیبرند. مثلا یادم هست که یک بار در روزنامهی کیهان نوشته بودند که سهراب چرا در وصف شاهنشاه شعر نمیگوید؟ او البته هرگز در وصف کسی شعر نمیگفت...
در سوگ «فروغ» البته شعر بسیار زیبایی دارد...
بله. من در زمان فوت «فروغ» در ایران نبودم. اما میدانم که سهراب خیلی از این حادثه متاثر و غمگین شده بود. به هر حال «فروغ» از دوستان نزدیکش بود. دوستان صمیمی اندکی داشت. «فروغ» و «گلی ترقی» و«کریم امامی» و یکی، دو نفر دیگر... به هر حال زیاد اسم سهراب را نمیآورند بازماندگان آن نسل...
خود سهراب هم ظاهرا چندان میلی به شهرت و اسم و رسم نداشت و آدم کمحاشیهای بود...
بله. اصلا اهل این چیزها نبود... من سال گذشته دعوت شدم به یک انجمن شعر که قرار بود دربارهی سهراب صحبت کنند. اما عملا همه از «شاملو» صحبت میکردند. حتی یک نفر پشت تریبون رفت و گفت: از «شاملو» دربارهی سهراب پرسیدهاند و «شاملو» گفته من باید یک بار دیگر اشعار او را بازخوانی کنم. با این حال اما حرفهایی زده دربارهی سهراب. من دیگر طاقت نیاوردم و اعتراض کردم و گفتم آقای «شاملو» باید اول بازخوانیش را میکرد و بعد دربارهی سهراب حرف میزد. «شاملو» اصلا اهل تواضع نبود. من شعرهایش را خیلی دوست داشتم، اما معتقدم هنرمند باید تواضع داشته باشد و هی منم، منم نکند.
شعر معاصر ایران را بعد از سهراب دنبال کردهاید؟ آیا فکر میکنید شعرش روی نسل شاعران بعد از انقلاب تاثیر داشته؟
بعد از مرگ سهراب دیگر شعر را دنبال نکردم. در زمان حیاتش اما خیلی جدی شعر را دنبال میکردم. بله تاثیرگذار بوده.
سهراب برایتان شعر میخواند؟
نه. ما از این حرفها با هم نداشتیم. هر کس سرش به کار خودش بود.
همیشه در کنار خانواده زندگی میکرد؟ یعنی هیچ وقت جدا نشد؟
بله. معمولا در کنار خانواده بود. اما یکی از آشنایان زیرزمین بزرگی داشت در کاشان که در اختیار سهراب قرار داد و سهراب آنجا را آتلیه کرد. میرفت آنجا و یکی، دو ماه پیدایش نبود. اصلا هیچجا بند نمیشد. آرام و قرار نداشت. یادم هست که یک بورس یکساله در پاریس به او تعلق گرفته بود. رفت و بعد از دو ماه، یک شب حوالی ساعت 10 در زدند. در را که باز کردم دیدم سهراب هراسان و چمدان به دست روبهرویم ایستاده. همانجا پشت در پرسید: حال مادر چهطور است؟ و بلافاصله زد زیر گریه. بعد گفت که خواب دیده مادر ناخوش است. اتفاقا همان موقع مادر بیمار بود، اما بیماریش چندان جدی نبود.
از بیماری خودش کی خبردار شد؟
رفته بود کاشان و وقتی برگشت رنگش به طرز عجیبی زرد شده بود. بعد هم پادرد و دستدرد شدیدی گرفت و پزشکان هم فقط برایش مسکن تجویز کردند. حتی وقتی در بیمارستان بستری شد، به کمخونی شدیدش اعتنایی نکردند و متوجه نشدند که سرطان خون دارد. تا آخرین لحظه هم نگذاشتم بفهمد که سرطان دارد. شب و روز توی اتاقش نگهبانی میدادم تا مبادا کسی بیاید و او را از نوع بیماریاش باخبر کند.
روحیهاش در دوران بیماری چهطور بود؟
خیلی خراب. چون دائما" درد داشت. خصوصا" دستهایش خیلی درد میکرد. مدام زیر پتوی برقی دراز کشیده بود و درد میکشید و حتی یک لحظه نمیتوانستم تنهایش بگذارم، چون از تنهایی میترسید. من مدام در کنارش بودم تا وقتی که با خواهرم به لندن رفت. البته همینجا یکی از پزشکان به ما گفت که دیگر دیر شده و نمیشود کاری کرد. آنجا هم تشخیص داده بودند که تا شش سال زنده میماند. اما ناگهان حالش به هم خورد و مجبور شدند چهار شبانهروز مقدار زیادی خون به او تزریق کنند. آن موقع بود که پزشکان به خواهرم گفتند که دیگر نمیشود برایش کاری کرد و سعی کردند فقط او را زنده به ایران برسانند. من هم مدام در هول و ولا بودم.آن اوایل یادم هست که زنگ زدم به «ابراهیم گلستان». او گفت ویولنسلات را بردار و بیا اینجا، سهراب هم حالش خوب میشود و از بیمارستان مرخصاش میکنند. اما رفته رفته همه ناامید شده بودند. سهراب از وخامت حالش بیخبر بود و فقط این جملهی دکتر را شنیده بود که شش سال زنده میماند. بعد که درمانش را دوباره در ایران پی گرفتیم، پزشکش به من گفت که او مبتلا به بدترین نوع سرطان خون است و اگر هم زنده بماند به زودی استخوانهایش خرد میشوند و باید کل استخوانهایش را ببندیم. سهراب البته دیگر به آن مراحل نرسید. من بیماریش را از همه پنهان کرده بودم، چون میترسیدم اگر کسی بفهمد و به گوش سهراب برساند، حال او بدتر خواهد شد. هیچ کس را به اتاقش در بیمارستان راه نمیدادم. دوستانش میآمدند دم در و حالش را میپرسیدند و میرفتند. یادم هست دخترخانمی هم بود که هر روز با دستهگل میآمد بیمارستان...
میتوانید اسمش را بگویید؟
من هنوز هم اسمش را نمیدانم. هر روز میآمد و من هم با این که دلم میسوخت برایش، به اتاق راهش نمیدادم. هر روز میآمد و گل میداد و میرفت. آن اواخر دیگر پاهای سهراب هم فلج شده بود. «کریم امامی» و همسرش هم به دیدن او میآمدند. «لیلی گلستان» هم یک بار آمد و در آن وضعیت عکسهایی از نقاشیهای سهراب را با خودش آورده بود و میگفت میخواهد به صورت کتاب منتشرشان کند. وقتی رفت، سهراب خیلی عصبانی شده بود و مدام میگفت: من نمیخواهم این کتاب چاپ بشود. بعدش هم در همان گیر و دار خانم «گلستان» آمد و امضایی هم از من گرفت و من نفهمیدم اصلا دارد چه میکند. بعدها دیدم که کتاب را منتشر کرده. به هر حال سهراب بعد از هفده روز بستری بودن در بیمارستان فوت کرد.
بعد از فوت سهراب آثارش در اختیار شما بود؟
بلاهای زیادی سر آثارش آمد. نمیدانم چه بگویم... ما همهی آثاری را که نزدمان بود را به موزهی کرمان اهدا کردیم. اما از این آثار خوب نگهداری نمیشود. من این بار در موزهی هنرهای معاصر دیدم که خیلی از آثار او را خراب کردهاند. هی از کرمان کارها را میفرستند به تهران و اصفهان و جاهای دیگر. اما درست حمل و نقل نمیکنند کارها را. حتی آثار را بیمه نمیکنند. وقتی قرار بود چند کار سهراب را در موزهی هنرهای معاصر به نمایش بگذارند، از من یک سری عکس خواستند. روزی که برای تحویل عکسها به آنجا رفتم به من گفتند که دارند کارهای سهراب را تعمیر میکنند. من تعجب کردم و پرسیدم مگر کارها خراب شده؟ گفتند نه. داریم تمیزشان میکنیم. شب افتتاح خیلی شلوغ بود و من درست نمیتوانستم دقیق شوم. اما یک کارش را دیدم که اصلا ابعادش کوچک شده بود. دستکم ده سانت از هر طرفش کم شده بود. من ابعاد تمام تابلوهای سهراب توی کتاب نقاشیهای سهراب با عکسهاشان موجود است.
شما حقوقی هم نسبت به شعرهای سهراب دارید؟
از اول اردیبهشت دیگر حقوقی نداریم. چون طبق قانون، کپیرایت تنها تا سی سال بعد از فوت صاحب اثر اعتبار دارد.
در مورد کاستها و سیدیهای دکلمه چهطور؟
برای آنها قرارداد بستیم. من همیشه البته دوست داشتم که «احمدرضا احمدی» شعرهای سهراب را بخواند، چون بیادا میخواند و اغراق نمیکند. سهراب از ادا و اغراق در موقع شعرخوانی خیلی بدش میآمد.
خود سهراب وصیتی در مورد کارهایش نداشت؟
نه. اصلا. یعنی اصلا فکرش را نمیکرد که عمرش به این زودی تمام شود. اگر بخواهم بگویم که چه بلاهایی سرش آوردند و چه کسانی کارهایش را سرقت کردند برایم دردسر میشود. مثلا هر بار که نمایشگاه میگذاشت، خانمی که از گالریدارهای معروف تهران است، چند تا از کارهایش را کش میرفت. در هر نمایشگاه میرفت و بهترین کارهای سهراب را جزو کارهای فروشرفته برچسب میزد و بعد هم یک ریال بابتاش به سهراب نمیداد. سهراب هم آنقدر خجالتی بود که هیچ نمیگفت. وقتی از دورتن معالجهی لندن برگشت، دو آلبوم بزرگ آورده بود. میکفت تعدادی طرح و اتود دارم که خانم «محبوبه نوذری» گرفته تا ببیند. میخواهم آنها را بگیرم و در این آلبومها بگذارم. من بعد از مرگ سهراب به این خانم تلفن کردم و ایشان گفتند فردا طرحها را میآورم. روز بعد آمدند به محل کار من و ده عدد اتود به من دادند که من فکرکردم همهی آنهاست. اما بعدها انتشارات «نشر نو» کتابی منتشر کرد به نام طرحها و اتودهای سهراب سپهری که شامل 162 طرح او بود و بعد مطلع شدم آنها را در یکی از گالریهای مثلا معروف تهران به نمایش و فروش گذاشته و قبلا همهی آنها را به خطاطی داده که امضای سهراب را پای آنها بنویسد و بعد همه را فروخته. آیا این دزدی نیست؟ سهراب حتی نقاشیهای بزرگش را اغلب امضا نمیکرد و اصلا نقاشها معمولا طرحهایشان را امضا نمیکنند. این خانم مدعی بود که سهراب 162 طرح را به او هدیه کرده. فکر میکنم هیچ نقاش دیوانهای هم این کار رار نمیکند!اما راجع به آثاری که به موزهی کرمان اهدا کردهایم، از وزارت ارشاد و موزهی هنرهای معاصر تقاضا دارم که همانطور که در قرارداد نوشته شده به نحو احسن از آنها نگهداری میشود، از جا به جا کردن آنها به تهران و غیره برای نمایش خودداری کنند، چون همانطور که گفتم خیلی از آنها خراب شده. اگر ببینم وضع به همین منوال ادامه دارد، وکیل میگیرم و کارها را پس خواهم گرفت. هیچ نظارتی روی کارها نیست. در اکسپوی تهران کار کپی را به جای کار سهراب برای فروش گذاشته بودند. من با زحمت و تهدید آوردن پلیس توانستم آن کار را از روی دیوار پایین بیاورم. به هر حال اگر این وضع ادامه پیدا کند من تمام زندگیام را میگذارم و وکیل میگیرم و کارها را میآورم پیش خودم.
الان از اهدای کارها به موزه پشیمان هستید؟
ناراحتم که خرابشان کردهاند؛ وگرنه نگهداری آثار سهراب برای من کار آسانی نیست. باید یک نفر دائم نگهبانی بدهد. من موکدا از مسئولین میخواهم که فکری به حال آثار او بکنند. از ادارهی هنرهای تجسمی هم میخواهم که جلوی کپیکردن آثار سهراب را بگیرند. چون اغلب کپیگران از نقاشهای شناختهشده هستند که کپی را با امضای سهراب در بعضی از گالریها به فروش میرسانند و حتی به حراجهای خارج از کشور هم میفرستند
برچسبها: پایان نامه سهراب سپهری, مقالات شعر, آموزش شعر نو, کلاس شعر
+
تاريخ یکشنبه بیستم تیر ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
|
|