خانم سپهری! وقتی به کودکیتان و خاطرات آن دوران رجوع میکنید، اولین خاطرهایی که از سهراب به ذهنتان خطور میکند چیست؟ چه تصویری از دوران کودکی او در ذهنتان نقش میبندد؟
اولین خاطرهای که از آن روزگار به یادم میآید این است که سهراب مرا خیلی اذیت میکرد! دستهای مرا میگرفت و دور خودش میچرخید. خیلی اذیت میکرد...
آن موقع سهراب نوجوان بود دیگر؟
بله. دوران نوجوانیاش بود.
خواهرتان در کتابش نوشته که انگار در آن دوران بچهی زورگویی هم بود و سر بازی میخواست حرف، حرف خودش باشد...
بله... زورگو هم بود... کلا زیاد سر به سر بقیهی بچه ها میگذاشت. البته توی آن باغی که ما زندگی میکردیم، تعداد بچه ها خیلی زیاد بود. چون پسرعموهایمان هم آنجا بودند و معمولا بچهها که دور هم جمع میشدند، همگی شیطنت میکردند. البته کمی بعد که سهراب و پسرعمویم به دانشسرای مقدماتی شبانهروزی تهران رفتند و ما همچنان کاشان بودیم، قدری محیط آرامتر شد.
میدانید که چرا اسمش را سهراب گذاشتند؟ چون اسم شما و خواهرتان با حرف پ شروع میشود...
نمیدانم. شايد اتفاقی بود. البته اسم پسرعموهایم کیومرث و تیمور و اسفندیار بود. شاید به این خاطر اسم سهراب هم شاهنامهای شد.
چند خواهر و برادر بودید؟
پنج تا. دو خواهر و یک برادر دیگر به جز من و سهراب. برادرم هم البته ده سال بعد از سهراب فوت کرد.
آن برادرتان اهل هنر نبود؟
نه. ولی خیلی اهل کتاب بود. کتابخانه ی خیلی بزرگی داشت که بعد از فوتش هدیه کردیم به دائرهالمعارف اسلامی.
الگوی تربیتی در خانوادهتان چگونه بود؟ یعنی خانوادهتان سنتی و مذهبی بود یا مثل برخی از خانوادههای آن روزگار تربیت مدرن را برای شما میپسندیدند؟
خانوادهی ما سنتی و مذهبی نبود. البته مدرن هم به آن معنا نبود. راستش ما یک خانوادهی خیلی معمولی بودیم. من هیچوقت یادم نمیآید که به دست پدر و مادرم تنبیه شده باشم. به هر حال یک باغ بیستهزار متری بود و کلی بچه. معمولا ما دخترها طرفی سرمان به کار خودمان گرم بود و پسرها هم طرفی دیگر مشغول بازی بودند... در خانوادهی ما تحصیلات خیلی مهم بود. بعضیها به خانوادهی ما میگفتند: خانوادهی علم. نه فقط خانوادهی ما، کل فامیلمان به تحصیلات خیلی اهمیت میدادند.
شغل پدرتان چه بود؟
در اداره ی پست و تلگراف کار میکرد. مادرم هم بعدها وارد همان اداره شد. یکی از داییهای من مدیر کل پست و تلگراف بود و به همین خاطر عموهایم و خیلی از افراد خانوادهمان هم در همانجا مشغول به کار شدند. بالاخره آنجا روی حساب قوم و خویشی برایشان راحتتر بود. میتوانستند سوء استفاده کنند و یکی، دو ساعت بروند سر کار و بعد هم در بروند!
خاطرتان هست که سهراب از کی به شعر و نقاشی علاقهمند شد؟
درست یادم نیست. ولی همان دوران نوجوانیاش بود گمانم که کتابی منتشر کرد به نام «در کنار چمن». نمیدانم شنیدهاید یا نه...
بله، گویا شعرهای آن کتاب کلاسیک بود و بعدها هم به نحوی خود سهراب آن را معدوم کرد...
بله شعرهای کلاسیک بود. معدومش نکرد البته. دوست نداشت دیگر شعرهای آن کتاب دیده شوند. شعرهای دوران نوجوانیاش بود. نمیدانم، شاید هم عاشق شده بود و آن شعرها را نوشته بود! نمیخواست این کتاب جایی دیده شود. ولی نقاشیاش از دوران مدرسه خوب بود. اما یک بار یادم هست که خانوادگی رفته بودیم قمصر که در واقع ییلاق ما محسوب میشد. آنجا سهراب با «منوچهر شیبانی» آشنا شد که هم شاعر بود و هم نقاش. آنجا با هم خیلی صحبت کردند و تا جایی که میدانم «شیبانی» سهراب را تشویق کرد که به تحصیل در رشتهی نقاشی بپردازد. البته قبل از این که دانشگاه برود، مدت کوتاهی شاگرد آقای «پتگر» بود.
شعر برایش جدیتر بود یا نقاشی؟
هر دو به یک اندازه برایش جدی بود. حتی اواخر عمرش که از او میپرسیدم شعرت قویتر است یا نقاشیات؟ میگفت هر دو در یک سطح هستند.
خود شما چهطور؟ شعرش را بیشتر دوست دارید یا نقاشیهایش را؟
برایم سخت است که بخواهم انتخاب کنم. شعرش بیشتر روی مردم تاثیر گذاشته. البته اکثر مردم نقاشیهای او را ندیدهاند. شعرش را خیلی دوست دارم، اما هر وقت که میخوانم خیلی غمگینم میکند. بعضی دورههای نقاشیاش را هم خیلی دوست دارم.
سنش که بالاتر میرفت از آن شیطنتها کم میشد؟ یعنی رفتهرفته داشت آدم آرام و گوشهگیری میشد؟ چون تصور عامه از سهراب یک آدم منزوی و گوشهگیر و نرمخوست. آیا اینطور بود؟
تا پیش از آن که کل خانواده به تهران نقل مکان کنیم که من زیاد او را نمیدیدم و نمیدانم چه میکرده و چه خلق و خویی داشته. سهراب به آن معنا منزوی نبود. همانطور که گفتید همه فکر میکنند سهراب مدام توی خودش بوده. اما اینطور نبود. برای خودش دورههای مختلفی داشت. میشد که دو ماه میرفت توی لاک خودش و از خانه بیرون نمیرفت و تلفن کسی را هم جواب نمیداد. بعد دوباره بلند میشد و میرفت سراغ دوستانش. راجع به کار هنری هم همینطور بود. یک دوره فقط تمرکز میکرد روی نقاشی و بعد نقاشی را رها میکرد و متمرکز میشد روی شعر.
شما هیچوقت شاهد شعر سرودن یا نقاشی کشیدناش بودید؟
شعر گفتنش را هیچوقت ندیدم، چون معمولا توی اتاق خودش مینوشت. ولی نقاشیکردناش را گاهی میدیدم.
رفتارش با اعضای خانواده چهطور بود؟ یعنی اهل درد دل یا کلا حضور در محافل خانوادگیتان بود؟
میدانید. کلا زندگی کردن با هنرمندان کار سختی است. سهراب اخلاق خاصی داشت. او ذاتا آدم بسیار مهربان و متواضعی بود. ولی توی خانه مدام ایرادهای بیخودی میگرفت...
مثلا چه ایرادهایی؟
چیزهای خیلی بیخودی. مثلا باد کولر چرا از این طرف میخورد یا این پنجره باید باز باشد و آن یکی باید بسته باشد. یا در مورد گربه ها خیلی ایراد میگرفت. ما سه، چهار تا گربه داشتیم توی خانه و چون به آنها غذا میدادیم، گربههای دیگر هم از بیرون میآمدند و غذا میخواستند. یک بار شمردیم، به چهارده تا گربه غذا میدادیم. سر گربه ها با هم جر و بحث داشتیم. هر دوی ما عاشق گربه بودیم. سهراب میگفت تو گربهها را لوس بار میآوری. بعد خودش میآمد خیلی هم بیشتر از من به آنها میرسید. یک گربه داشتیم که هر وقت سهراب میآمد، میایستاد و دستهایش را روی زانوی سهراب میگذاشت و سهراب بهترین پنیر فرانسوی را میخرید و لقمه لقمه به دهانش میگذاشت. اما همان گربه را اگر من بغل میکردم، میگفت داری لوسش میکنی. از این چیزهای کوچک. مثل بچهها میشد بعضی وقتها. اگر هم به رویش میآوردی که داری ایراد بیخودی میگیری، دلخور میشد. خصوصا از من که کوچکتر از او بودم توقع نداشت جوابی بشنود. گاهی هم سادگیهای عجیبی داشت. اخلاقش خیلی خاص بود.
زمانی که کتابهای شعرش منتشر میشد را به خاطر دارید؟
نه. من هشت سال اتریش بودم برای تحصیل و گمانم در همان اثنا کتابهایش را منتشر کرد.
سهراب هیچوقت ازدواج نکرد، ولی آیا خاطرتان هست که زمانی تعلق خاطری به کسی پیدا کند و یا قصد ازدواج داشته باشد؟
حتما یک چیزهایی بوده. اگر هم بود، البته به من که نمیگفت. به آن خواهرم که بین ماست، یا به دوستانش شاید گفته باشد. اما من در جریان نیستم. گاهی البته حدس میزدم یک چیزهایی. موقعیت و تیپش طوری بود که خیلیها سعی میکردند به او نزدیک شوند. آدم جذابی بود.
آن زمانی که ایران بودید، پاتوق سهراب بیشتر کجاها بود؟ از دوستان هنرمندش کسی خاطرتان هست؟
تا جایی که یادم هست یکی از دوستان صمیمیاش «ابوالقاسم سعیدی» بود که نقاش و مقیم پاریس است حالا. با او خیلی رفیق بود و وقتی هم برای معالجه به لندن رفته بود، «سعیدی» از پاریس به دیدنش رفت. با «شایگان» خیلی رفیق بود. «شاهرخ مسکوب» را خیلی دوست داشت و به او احترام میگذاشت. با «کریم امامی» و «ابراهیم گلستان» هم رفت و آمد داشت.
فروغ و شاملو چهطور؟
من «فروغ» را فقط یک بار دیدم. اما گمان میکنم آن دورانی که من خارج از کشور بودم، «فروغ» گاهی به خانهی ما میآمد و سهراب، رنگ و بوم و قلم در اختیارش میگذاشت و او هم مینشست همانجا و نقاشی میکرد. «شاملو» را دقیق نمیدانم. فقط خبر دارم که چندباری «آیدا» با حال پریشان آمده بود منزل ما و گویا گله داشت از دست «شاملو» و به «سهراب» پناه آورده بود! نمیدانم حالا با خود «شاملو» چهقدر رفیق بود. زیاد اهل مهمانی و رفت و آمد نبود. بیشتر میرفت به کافهای که توی خیابان رشت بود. هنرمندان آنجا جمع میشدند و استاد «بهاری» هم آنجا کمانچه میزد. بعدها کافهی «ریویرا» هم میرفت که آنجا هم پاتوق هنرمندان بود.
برچسبها: پایان نامه سهراب سپهری, مقالات شعر, آموزش شعر نو, کلاس شعر