کسی این جا نیست سهراب!
آب‏ها گل شدند و تو ماندی و ماهی‏های خفه شده در باتلاق مدنیت مدرن.
شاعر نقّاشی، نقاشیِ شاعر! از چه رو صدای ماندنی تو دیگر در کوچه‏های کاشان نمی‏پیچد؟
خنده زخمی‏ات دیگر به درخت‏های ابیار و نیاسر نمی‏افتد.
حیاط امامزاده چقدر ساکت است!
آهای خوابیده زیر: «به سراغ من اگر می‏آیید، نرم آهسته بیایید، مبادا که ترک دارد، چینی نازک تنهایی»! من به این می‏اندیشم که نسل کبوتران عاشق، باز هم بی تو وجود خواهد داشت؟
درخت‏هایی که تو روی بوم ساده کشیدی، دوباره گُل خواهند داد.
خواهرت برای بچه‏هایش قصه می‏گوید و بچه‏های او برای بچه‏های دیگر، که روزگاری در این روستای سبز، مردی می‏زیست که از دست‏هایش شکوفه جوانه می‏زد.
می‏دانی گاهی وقت‏هادلم می‏خواهد به آبی که در یک قدمی است، تن بسپارم و بروم گم شوم تا ته کوچه و از همه درخت‏ها، آدرس خانه دوست را بپرسم؟
خسته نباشی شاعر! نمازت قبول!
هندسه متوازن شانه‏هایت مرا به یاد آخرین انار پاییز می‏اندازد که نو برانه نبودن است.
آقای خسته که این جا خوابیده‏ای! می‏گویند: بعضی روزها امامزاده هوای بهشت می‏گیرد و تو در بهشت قدم می‏زنی با پرندگان و کلمات، می‏گویند وقتی در گلستانه بوی علف می‏پیچد، کودکان حثار، مردی بوم بر دوش می‏بینند که به کوه می‏رسد.
چقدر اتاق کوچک تو آبی بود!
چقدر به نور دست کشیده بودی!
زبان تو حتی نه آن قدر شعر بود که گم شوم در جذبه کلام و خودم نباشم و نه آن قدر حرف می‏زدی که با مردم کوچه وبازار اشتباهت بگیرم.
چیزی بین وهم و خیال و واقعیتی ملموس، لای این شب بوها بود.
مجال اگر می‏داد مرگ که خاطراتت را بگویی، می‏دیدیم اشراق گُل سرخ را و ترانه باران را.
از آب چشمه‏های دور می‏خوردیم و ظهر تابستان، سایه سار دست‏هایت، خنکمان می‏کرد.
هوا این جا گرفته است، سهراب! دلم می‏خواهد با تو در ابدیت قدم بزنم.
می‏خواهم دوباره کودک باشم، کوچک باشم؛ مثل یک ماهی، مثل یک کبوتر.
می‏خواهم با درختان ذکر بگویم؛ با بار اذان، با زمین، مستانه بچرخم، با قاصدک، مسافر دورها شوم.
می‏خواهم به هر چه نشدنی است، هر چه محال، برسم.
می‏خواهم شاعر باشم.
می‏خواهم نقش عشق بکشم.
هوای این جا گرفته است؛ روزنی نور می‏باید؛ کمکم می‏کنی؟
می‏خواهم این بار با تو سبزترین نماز زندگی ام را بخوانم.


برچسب‌ها: نقد اشعار سهراب, سایت سهراب, شعر, شاعران معاصر
+ تاريخ پنجشنبه هجدهم آذر ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر |