|
سال اول دبستان بود. کلاس بزرگ بود، یک اتاق پنجدری. وروشن بود. آفتاب آمده بود تو. بیرون پاییز بود. دست ما به پاییز نمی رسید. شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود. معلم درس پرسیده بود. وگفته بود دوره کنید. نمی شد سر بلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت. آن روز سر من در کتاب بود. مثل همه ی بچه ها.ولی درس حاضر نمی کردم. از بر بودم:
سار از درخت پرید آش سرد شد
این بخشی از نوشته ی (معلم نقاشی ما) اثر سهراب سپهری است. در باره ی نقاش شاعری چون سپهری (او خود را بیشتر نقاش می دانست) که طبیعت معلم اوست چه می توان نوشت که او خود معتقد بود ، مغز منتقد امروز آلبوم پریشانی از کلمات ومفاهیم است. شاعری که ایماژگری موفق بود، و مفاهیم حسی وعاطفی را تجربه کرد، دغدغه ی زبان نداشت و به زبان دلخواه نرسید تا زمانی که در دو سروده ی مسافر و صدای پای آب، آن زبان ساده را برگزید بدون کلمات آرکائیک و یا عامیانه، زبانی مخصوص به خود که محمل شعری اش شد. در نقاشی هم، چون شعر از حضور انسان بهره نگرفت و به گل و رنگ و نور پرداخت و کویر و درخت مامنی بر مغاک های ضمیر پنهانش شد. با این که اهل نقاشی بود برای به هارمونی رساندن تصاویرش به ادیت های بلندی نیازهست تا اجزای شعرش را به ریتم های همسانی برساند. با این همه شعرش مانوس همه ی ماست و در لذتی غرقمان می کند که متوجه این عدم یک دستی نمی شویم. رمانتیسمی که بر اثر دنباله روی از طبیعت شعر او را تحت تأثیر قرار می دهد هر چند به علت تأثیر عرفان شرقی منجر به دیدی کاملا ً رمانتیک نمی گردد، اما از حوزه ی درک برخی واقعیات عاجز می ماند. بر اوخرده گرفته اند که آرمان گرایی اجتماعی نداشت و تخیلی خنثی را پی گرفت. هدف سهراب شاید همین بود که آدمی را از بندهای تمدن سود جوی کنونی نجات دهد و به حوزه ی واقعیت برتری نزدیک کند که از تداعی آزاد معانی به دست آید. آنجاهایی که ذهن از زنگار هر قاعده و قانون و قرارداد خلاصی یابد. شاید سورئالیسم سهراب، زندگی را تغییر نداد، اما راز شاعرانه زیستن را آموخت.
زن دم درگاه بود با بدنی از همیشه. رفتم نزدیک: چشم، مفصل شد. حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق. سایه بدل شد به آفتاب.
رفتم قدری در آفتاب بگردم. دور شدم در اشاره های خوشایند: رفتم تا وعده گاه کودکی و شن، تا وسط اشتباه های مفرح، تا همه ی چیزهای محض. رفتم نزدیک آب های مصور، پای درخت شکوفه دار گلابی با تنه ای از حضور. نبض می آمیخت با حقایق مرطوب. حیرت من با درخت قاتی می شد. دیدم در چند متری ملکوتم. دیدم قدری گرفته ام. انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم. رفتم تا میز، تا مزه ی ماست، تا طراوت سبزی. آنجا نان بود و استکان و تجرع: حنجره می سوخت در صراحت ودکا.
باز که گشتم، زن دم درگاه بود با بدنی از همیشه های جراحت. حنجره ی جوی آب را قوطی کنسرو خالی زخمی می کرد..
برچسبها: شاعر نقاش, آبرنگ کودکانه سهراب, باغ کودکی سپهری, کتاب اول سهراب
+
تاريخ سه شنبه چهارم خرداد ۱۳۸۹ساعت نويسنده مسافر
|
|
|